Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

خارام خرش خانان

روز خیلی سردی بود

گربه را دفن کردیم

بعد جعبه اش را بردیم 

و در حیاط پشتی سوزاندیم

کک هایی

که از زمین و آتش فرار می کردند،

در سرما مردند.

- ویلیام کارلوس ویلیامز-



قلب تو از دنده ی من آفریده شده،

دستان تو از دنده ی من آفریده شده،

سینه ی تو از دنده ی من آفریده شده،

بی وفایی تو از دنده ی من آفریده شده،

جدایی از تو نیز

از دنده ی من آفریده شده...

-غاده السمان-



بر روی جسد روزهایمان،

عشق ما مُرد

بی آنکه جان بدهد.

-غاده السمان-



با کودکانی که در خردسالی بازی می کردم،

لوییز با موهای قهوه ای به هم تابیده اش که بر می گشت،

و آنی با طره هایی گرم و وحشی.

فقط در خواب است که زمان ناگزیر فراموش می شود.

تعبیرشان چیست؟ کسی می داند؟

دوش تا مدت ها سرگرم بازی بودیم،

و خانه ی عروسکی در پاگرد پله ایستاده بود،

سال ها چهره ی دلنوازشان را تیز نکرده بود.

و من با چشم هایشان مواجه شدم و آن ها هنوز مهربانانه بودند.

تصور می کنم آیا آن ها هم مرا در خواب می بینند؟

و من نیز برای آن ها به سان کودکی خرد هستم؟

-سارا تیسدل-

بادبادک ها به هوا خواهم برد

آقا بیرون یک بادی می آد، مشتی.


بادبادک ها! باد بادک ها!


به جای خود...


از جلو نظام...


به چپ چپ...


به راست راست...


عقب گرد...


قدم رو...


پرواز...........!



# و شاعر جدید شناختم: پاییز رحیمی


.:. مرا رها کردی مثل بادبادک ها / اسیر بازی بی قید و بند کودک ها...


.:. و من با باد ها از یاد شب های جهان رفتم /  و از من هیچ جا یادی نشد حتّی به ماتم ها...


.:. واژه را جرئت فریاد شدن، آیا نیست؟ / یک جهان عربده در حجم دهان خوابیده ست...

.:. یک نفر سنگ در این برکه نمی اندازد؟ / دل من، زرد تر از برگ خزان، خوابیده ست...


شعراش تو پُرن واسم. 

و فرض کن طرف اسمش پاییزه. 

خدا! اسمش پاییزه. 

جالبه من نمی دونستم می شه پاییز رو به عنوان اسم انسان انتخاب کرد. یعنی حتّی اگه می خواستم به عنوان یک انسان تصوّرش کنم هیچ جوره دختر تصوّرش نمی کردم. یه مرد پیر قد بلند با بارونی قهوه ای و عینک ته استکانی بود برام که کف کفشاش برگ خشک خیس چسبیده. عصا هم داشت تازه پاییز من.


راستش شاعر مشهور شدن شانسکیه به نظرم. 

شعراش کم از فاضل نظری نداره واسم. 

حیفه خب. آدم غمش می گیره می بینه دنیا این قدر هردمبیله که تا الآن روحش هم از این همه شعر باحال خبر نداشته و بعد که می خونی به خودت می گی یعنی قبل از اینا هم من می تونستم زندگی کنم...؟

چرا این بانو مشهور نشده اون قدری که لایقش بوده؟ کی جوابگوئه؟ بیام ببافمتون؟

و من تا همین امروز فکر می کردم عاشق چشمای مامانش بوده...

مادرم گفت که عاشق نشوی... گفتم چشم!

چشم های تو مرا بی خبر از چشمم کرد...


و برای اینکه فاز عاشقانه ی شعر به حد اعلای خودش برسه، من این پست رو با تب احتمالا دو یا سه درجه بالاتر از دمای طبیعی بدن انسان دارم می نویسم که می کنه سی و نه یا چهل درجه حدودا. کولر خاموشه و در عوض دارم آتیش می گیرم.  چشم هام قرمز و خمارن... و ازشون اشک چیکه می کنه شر شر آبشار نیاگارا. نمی دونم چه کوفتیه، ولی شما بگیرید واسه معشوقه مونه این ادا اصولا. خوش به حالش واقعا.


من واقعا نمی دونم شفیعی کدکنی وقتی داشته اینو می نوشته چی تو کلّه ش بوده...

ولی چیزی که اکثرا ازش برداشت کردن این بوده: 

مادرم به من گفت عاشق نشو... و من بهش گفتم چشم مادر من خیالت تخت... ولی وقتی چشمای لعنتی تو رو دیدم، هرچی چشم گفته بودم در جواب اون بیچاره  از خاطرم رفت و عاشقت شدم.


اون وقت من چی برداشت کرده بودم؟ بنویسم جدّی؟ آره جدّی اومدم بنویسم که بخندید:

مادرم به من گفت عاشق نشو... و من بهش گفتم چشم مادر من خیالت تخت، چشمای خودت اون قدر قشنگه که دیگه نیازی نمی بینم با چشم هام کس دیگه ای رو نگاه کنم و عاشقش بشم.


برداشت و مفهوم یکی ه. فرقش اینه که من می گرفتم بیت دوم رو هم در جواب به مادرش داره می گه.


به هر حال اگه معشوقم امشب منو تو خواب کشت و ذوبم کرد، پست خوبیه به عنوان آخرین.

دلم خواست شما هم بشنوینش...

 دل تنگ و دست تنگ و جهان تنگ و کار تنگ
از چهار سو گرفته مرا ، روزگار تنگ...
>بیدل نیشابوری<

+ این قدر این چند روز به اتمسفر دور و برم استرس وارد کردم که دونه دونه برنامه های این هفته م خودشون دارن رو به نیستی می رن و کنسل می شن. دو سه تاشم خودم از اول قیدش رو زدم که مثلا وقت واسه این یکی ها داشته باشم...نه آی او رو رفتم، نه سمینار مدرسه رو... چرا؟ چون من هنوز مثل یه بچّه مدرسه ای توسط مامان بابام چک می شم و ساعت ورود و خروجم ثانیه به ثانیه چک می شه و اگه بیش از حد خودم رو بیرون خونه درگیر کنم ، هر لحظه یکی با صدای انکر الاصواتش این حق رو به خودش می ده که بهم یادآوری کنه که وای کوچولو درسات...!

   اینقدر هی بهم گفتن وای الآن شنبه فلان جا هم می خوای بری؟ بعد پنج شنبه جمعه هم نیستی؟ تا کی طول می کشه بیشتر از پنج عصر؟ بعد می رسی درس بخونی؟ وقتت رو می گیره که ولش کن. اونم برو انصراف بده. الآن وقتش نیست. لابد فلان برنامه ی دانشگاه هم پایه ی ثابتشی! دیگه تو که این همه سرت شلوغه مرغ رو ول کن. چقدر می ری پیش اون مرغ!!! آره. اینقدر همینا  و حتّی مسخره تر از همینا رو تکرار کردن تو گوشام که همه شون با هم به یغما رفتن. الآن راحت شدین دیگه؟ 

   شدم عین حضرت موسی که دریا جلوش شکافته می شد. همه ی برنامه هام با هم رفتن کنار. منتها فرق من با حضرت موسی  اینه که من تشنه ی آبم...! هاه. حالا نمی دونم خوش حال باشم یا نه. دوست داشتم این هفته ی خیال بافانه م رو که براش برنامه ریخته بودم هر روز و هر ساعتش کجا و پیش چه کسایی باید باشم و رو کاغذ نوشته بودمش و تو پوشه م انداخته بودمش حتّی. الآن نمی دونم چه واکنشی نسبت به این شکافتگی داشته باشم.  انتظار یه هفته ی فوق العاده شلوغ رو داشتم، الآن تنها چیزی که به قوت خودش قطعی باقی مونده امتحانامه. اونم چه امتحانی. امتحان تکراری واحد پاس شده صرفا به خاطر اینکه استاد خر نفهمش قبول نمی کنه تطبیق بده واحدام رو.

دلم تنگ شده واسه خیلی چیزا...
خیلی کسا...
خیلی جا ها...
خیلی کارا...
که از شانس آغشته به آشغالم، حد اقل باید سه ماه دیگه همین جوری دندون رو جیگر بمونم تا فقط بگذره.
فقط تیر بیاد. من یه کیلگی به زمین و زمان نشون بدم که شما ها هم نتونین تشخیصش بدین. اگه بذارم از اون موقع به بعد احدی برام تصمیم بگیره در فلان لحظه ی زمانی چه غلطی بکنم یا نکنم. به هیچ کسم هیچ ربطی نداره. زندگی خودمه می خوام گشادی طی کنم. می خوام یه دکتر خیلییییییییییییی بی سواد بشم با معدل دوازده تمام و همه ی مردم رو هم به کشتن بدم.  واسم مهم نیست. اوّلین کسی هم که بهش آمپول هوا می زنم کسیه که بعد از انتقال دائم شدنم بهم بگه بالای چشمام دو تا ابرو دارم.

اولین بهار بزرگ سالی

   آرررررررررررره. اولین بهار برای یه +18 مثل من! روی این بهار اسم های خیلی خیلی زیادی می شه گذاشت از دیدگاه من... آخرین بهار دبیرستان... بهار کنکور... بهار قانونی... بهار هجده سالگی... بهار پر از دلهره... بهاری که نمی دونی بهار بعدش کجا و در چه حالی خواهی بود... بهار سرنوشت... بهار برداشت محصول دوازده سال درس خوندنم...! خیییییییییلی.


    باید بزرگونه می بود آیا؟! فکرش رو که می کنم بهار های من اکثرا از بچگی همیشه بزرگونه بود... ولی این بار انگار واقعا باید نشونم می دادن دنیای بزرگ تر ها چقدر احمقانه و شومه. هنوز یک ساعت هم از تحویل سال نگذشته و همه تو خونه ی ما خوابن _ به استثنای نویسنده!_


   دلم نمی خواد این سال رو با غر غر و نق نق شروع کنم... ولی تا این حد عادی و اُردینِری به درجه تب من نمی خوره. اصلا نمی خوام خودم رو ناراحت رفتار های بقیه کنم!!! من اینجام که شاد باشم و بهار اومده که به من انرژی بده. نمی ذارم خرابش کنن! حتی خانواده م... حتی دوستام!!! ولی انکار نمی کنم که سپر مدافعی که دارم اونقدری قوی نیست که بتونه همه ی دیوانه ساز ها رو از من دور نگه داره. می دونید... امروز سفره ی هفت سین رو به تنهایی چیدم. چون اگه کنکوری جماعت دست به کار نمی شد خونه قطعا از بی هفت سینی می مُرد. پدر رو به زور از خواب بیست و نه اسفندی ش بیدار کردم تا سال آینده همش خواب نباشه!!! تهش درخواست می کنم که عکس دسته جمعی بگیریم... می فرمایند که :" مگه مهمه اصن؟ دسته جمعی و تکی نداریم...! " بعدش که می خوام عکس تکی بگیرم، اتاق فرمان اشاره می کنن که :" این ادا ها چیه در میاری؟ واسه چی وی می گیری با دستات... عرضه نداری مثل آدم ها عکس بگیری!!!" نه جدا شما بودین نمی خورد تو ذوقتون؟


   انکار نمی کنم که الان بغض کردم! الانی که همه ی خانواده ها دارن خوشحالی می کنن و فال حافظ می گیرن یحتمل و شیرینی می خورن! خونه ی ما انگار کلا زمستونه. وقتی سال تحویل شده بود همه محو بودن... هیچ کس واسش مهم نیست و من نمی تونم این رو تحمل کنم. به محض این که سال تحویل شد سر یه موضوع خیلی کوچیک که حتی الان یادم نیست صدای دعوا بلند شد... و اینم بگم که ماهی قرمزمون داشت می مرد و اگه نمی ذاشتمش تو یخچال یقینا به سال تحویل هم نمی رسید!!! همه ی اینا رو می تونم به فال نیک بگیرم؟


   چه حسی میتونم داشته باشم وقتی مامانم بهم می گه:" تنها آرزوی من تو سال جدید دانشگاه قبول شدن توئه..." در حالی که سال پیش یه هفته قبل از مرحله دومی که من داشتم از استرس سرش جون می دادم بهم می گفت:" هر چقدر هم خفن باشی قبول نمی شی! چون من راضی نیستم و واست دعا نمی کنم!!!" هر کی ببینه حس می کنه من با یه مشت بچه طرفم...


   بی خیال همه ی اینا. صرفا یکم اسکی رو اعصابم رفتن... به عنوان آرزوی سال نو می شه گفت چیزی واسه خودم نداشتم!!! به یاد معلم هام و دوستام و خویشاوندان بودم بیشتر! این که تک تک شون شاد باشن و راضی و زنده! یک ذره هم به کنکور فکر نکردم!!! پارسال که کلییی آرزو کردم واسه المپیاد چه اتفاق خاصی افتاد مثلا که امسال واسه کنکورم دعا کنم؟!


   یاد حرف های مستر جونیور می افتم! روز آخر کلاس زیستمون می گفت: " اگه حس می کنین مامان باباتون خیلی تو سال کنکور کمک تون کردن حتما باید ازشون تشکر کنین! یه وقت فکر نکنین که از دل شما خبر دارن... تشکر رو به زبون بیارید. اگه همچین فکری نمی کنید، فقط سکوت کنید... به هیچ عنوان گله نکنید!" و من به حرف هاتون گوش کردم استاد. سکوت تنها کاری بود که می تونستم بکنم! عامل همه ی بد بختی هایی که امسال می کشم کسی نیست جز خانواده م. رشته م که تحمیلی ه... جو خونه همیشه متشنج و دعوا... غر غر های همیشگی... بدون ذرّه ای مراعات که من کنکور دارم!!! از چی باید تشکر می کردم؟! من تمام امسال رو رو پای خودم وایستادم... تک تک لحظه هاش رو! و از خانواده م در مهم ترین سال زندگیم چیزی جز انرژی منفی نگرفتم. شاید از نظر دین و اینا درست نباشه که اینا رو می گم. ولی وقتی تو دلم هست چر نباید به زبون بیارم؟! اگه برای من حقی تعریف میشه، هیچ وقت پدر و مادرم رو نمی بخشم. هرگز. بگذریم...

.

.

.


  + راستی این فقط منم که از این یده آل ها دارم یا شمام اینجوری هستین؟ یکی از سرگرمی های عید من که تا آخر عمرم ترکش نمی کنم اینه: یه اس ام اس جدید و خفن از خودم درست می کنم، بین بچه ها پخشش میکنم و انتظار می کشم تا به خودم برگرده. و خدا هم نمی دونه که چقدر خر ذوق می شم وقتی اس ام اس م یه دور همیلتونی می زنه و تهش می رسه دست خودم! اصن کیفوووور! جالب این جاست که اون نفر آخری ه نمی دونه سازنده ی اس ام اس منم که واسم فرواردش می کنه!!!


  +باید خیلی خوش بخت باشم که دو نفر در طی روز گذشته از حرم امام رضا بهم زنگ زدن و گفتن که تو حرم به یاد من افتادن؟! خب عاره!!! من بیش از حد خوش بختم. منم دلم برای اون معنویت تنگ شده. هر وقت مشهد رفتیم اون قدر فامیل هامون ادعا و ارادت داشتن که مجبور بودیم از زیارت بزنیم برای مهمونی ها و دید و بازدید ها!

 

امسال زیاد وقت گشت و گذار نداشتم صرفا یه شعردر وصف سال نو دیدم که به دلم نشست و جدید بود که با اندکی سانسور(یه چند تا بیتش مزخرف بود!) در زیر  میارمش:


دلم می خواهد آلزایمر بگیرم

که لبریز از فراموشی بمیرم


دلم خواهد ندانم در چه حالم

کجایم، در چه تاریخ و چه سالم


نخواهم حافظه چندان بیاید

که تاریخ و رقم یادم بیاید


به تاریخ هزار و سیصد و کی...

بریدند از نیستان ناله زن نی؟


به تاریخ هزار و سیصد و چند...

ز لب هامان تبسم رفت و لبخند؟

 

نخواهم سال ها را با شماره

که می سازم به ایما و اشاره


به سال یک هزار و سیصد و غم

اصول سرنوشتم شد فراهم


به سال یک هزار و سیصد و درد

مرا آینده سوی خود صدا کرد


گمانم در هزار و سیصد و هیچ

شدم پویای راه پیچ در پیچ


ندانم در هزار و سیصد و پوچ

به چه امید کردم از وطن کوچ؟


نمی خواهم به یاد آرم چه ها شد

که پی در پی وطن غرق بلا شد


چگونه در هزار و سیصد و نفت

خودم دیدم که جانم از بدن رفت


گرسنه بود ملت بر سر گنج

به سال یک هزار و سیصد و رنج


چه سالی رفت ملت در ته چاه؟

به سال یک هزار و سیصد و شاه


به سال یک هزار و سیصد و دق

چه شد؟ تبعید شد دکتر مصدق


به تاریخ هزار و سیصد و زور

همه اسباب استبداد شد جور


به تاریخ هزار و سیصد و جهل

فریب ملتی آسان شد و سهل


به سال یک هزار و سیصد و باد

خودم توی خیابان می زدم داد


به سال یک هزار و سیصد و دین

به کشور خیمه زن شد دولت کین


دلم خواهد فراموشی بگیرم

که در آفاق الزایمر بمیرم


به طوری گم کنم سر رشته ی خویش

که یادی ناورم از کشته ی خویش


نه بشناسم هلال ماه نو را

نه خاطر آورم وقت درو را


اگر جنت دروغ هرچه دین است،

فراموشی بهشت راستین است!!!


از:هادی خرسندی


#راستی این همه حرف زدم... عیدتون مبارک! اگه می شد اس ام اسی که امسال نوشتم رو به عنوان تبریک عید برای خواننده های وبلاگم شیر (انگلیش است!!!) می کردم. ولی چون حال و هوای کنکوری دارد فقط خود کنکوری ها می فهمندش... لطفی ندارد به اشتراک گذاری آن! لذا به اُردینِری ترین جمله اکتفا می کنم: عیدتان مبارک.

+به هر حال از جایی باید شروع کنم مثل بقیه اندکی اُردینِری باشم!


پ.ن: الان که این دکمه رو فشا بدم تو منوی آرشیو فروردین 1394 ایجاد می شه! اولین ماه اولین بهار بزرگ سالیم!!!