Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

علی بابا

شما هم تبلیغ آژانس مسافرتی علی بابا رو می بینید ابتدا یه دور مغزتون می پاشه که :" عهههه هورا بالاخره زن بی حجاب!"

بعد جمش می کنید و می شه :" عههععه هووورا مرد مو بلند!"

و بعد یک ساعت خودتون رو ارشاد می کنید که :"ناتانائیل بکوش عظمت در نگاه تو باشد ای بد بخت و ظاهر بین نباشی. اصلا به تو ربطی نداره هر کس هست هر طور دلش می خواد باشه."

یا فقط من فرو رفتم تو این تبلیغه هر بار سناریو چینی می کنم برای خودم؟


ولی من هنوز موندم چرا حجاب آزاد نشده. یعنی من هر بار این تبلیغ رو می بینم فکر می کنم زن بی حجابه با وجودی که از قبل هم زمینه دارم درباره اش و ده دور به مغزم گفتم این مرد مو بلنده. الآن خیلی فرق می کنه که مو های کی باشه تا حلال حرامش مشخص شه؟ ما که هر دوتا رو یکی می بینیم. چم.

به وقت یکی شدن با گولوی لوستر

آدم ها باید یک سری چیز ها را خودشان تجربه کنند. یعنی همین پروسه ی تجربه کردن کمکشان می کنه که درک کنند چرا اینجوری شد و چرا باید فلان رفتار را داشته بلشند.

مثال از یه زمان به بعد هست که مسواک زدن برای خود آدم مهم می شه. برای یک سری ها زود... یک سری ها دیر تر..، یک سری ها هیچ وقت.

اینکه هر شب هم مادر ها با چماق بالا سر بچه هاشون وایستند تاثیری نداره، اون درک خودش به وجود می آد.



و قدردانم برای

تست MBTI 

که هر جا کم آوردم و تنها بودم احساس ویرد بودن کردم...

که هر جا احساس آشغال به تمام معنا بودن کردم....

که هر جا حس کردم یه تیکه کاغذ مچاله شده ام که هر کی رد می شه لقد می زنه...

که هر جا احساس عدم تعلق کردم...

که هر جا اون قدر غریب کش شدم که فقط خودم می تونستم خودمو بغل کنم ...

 کمکم کرد جا نزنم و ادامه بدم، با همه ی خالی بودن ته دلم.


کمکم کرد سینه م را سپر کنم جلو و بگم:

"همه ش به خاطر اینه که من یه INTJ ام و آی ان تی جی ها کم یاب تریمند. کم یاب تر از اون که بتونند توسط بقیه ی پونزده تا شخصیت ام بی تی آی درک بشند. مثل یه لجندری کارت داخل یه دک کلش رویال."

و بعد از اون،

ته دلم گرم شد

و همیشه فقط ادامه دادم

و به این فکر کردم که تنها نیستم.

به این فکر کردم ....

که حتما یه نقطه هایی از دنیا وجود داره،

که اونجا ها زندگی منم پر معناست. که منم داخل جامعه معنا دارم.


چون کل دنیا می تونند برن به درک!

من یه آی ان تی جی ام،

و قرار نیست هیشکی هیچ چی بفهمه. 


معلومه... عمرا کارتای کامن چیزی از لجندری بفهمن.

بخوان هم نمی تونند. دم و دستگاشو ندارن.


امروز از صحبت های یکی از اساتید، و بعد تعمق شدید... یه نکته ی مهیبی رو فهمیدم.

که من اگه تو ایران به دنیا نمی اومدم، 

خیلی چیزا فرق می کرد.

نه صرفا از نظر بعد فیزیک ماجرا و اینکه ایران به کل کشور آشغالیه.

می دونی کیلگ روان من از جمله روان هایی بود که قربانی ایران شد. قربانی دین. فرهنگ. مذهب. 

و جمع نمی شه چون اصلش کودکی بود که اینجا شکل گرفت و تموم شد.

دلم برای خودم سوخت.

اینقدر سوخت که سر کلاس بغضم گرفت.

استادمون داشت توضیح می داد که اولین بار که دقت کرده باورش نمی شده که فقط تو ایران چنین چیزی در ناخودآگاه آدما باشه و بعد که مقایسه کرده فهمیده بله... به خاطره ایرانی بودنشونه.


سخته.

سخته بیماری ت رو بندازند جلو چشمت و بهت بگن تو اگه تو این کشور به دنیا نمی اومدی این مشکل رو عمرا پیدا نمی کردی.

حس کردم...

زندگی م..

خیلی وقته که

تمام شده.


من می تونستم یه آدم باشم... 

یه آدم خیلی سالم... سوپر سالم...

و شاد...

تو هر جایی غیر از ایران.

می دونی چیه؟ خدا رو واقعا نمی بخشم.

واقعا. اگه وجود داره.. سر این یه مورد نمی بخشمش.



قلب

به وقت امروز که شکست عشخی خوردم. شکست عشخیییی. :دییی

این را بالاخره نشر می دهیم بعد این همه مدت؛ برای یار جفا کارمان. بگید که قبلا نشر ندادم. بگید که قبلا نشر ندادم.

یعنی می دونی این قدر مورد علاقه هایم رو مدت زیادی نشر ندادم و نگهش داشتم برای روزی که حس می کنم درسته، که آخر می افتم می میرم هیچ کدام رو هیچ کس نمی فهمه احساسی از جانب من درباره اش وجود داشته.

یعنی دیگه جان من از بدنم می ره بیرون وقتی این غزل رو می خونم. مثل دُرد ته جام شراب می مونه برام.

یه سعدیه برای من،

یه این غزلش.

دلم می خواد باهاش بمیرم.

دلم می خواد... باهاش بمیرم.

اینقدر ننوشتم از این شعر که دیگه نمی تونم بنویسم ازش.

چهار پنج سال پیش خیلی چیزا فرق می کرد. باید همان زمان که دبیرستانی بودم و احساساتم به این غزل گفتنی بود، می نوشتمش.

اون موقع ها... خیلی حرف ها برای گفتن داشتم.

یخ کردم الآن. از دهان افتاده به قولی. ههع.



ای یار جفا کرده ی پیوند بریده!

این بود وفاداری و عهد تو ندیده؟


در کوی تو معروفم و از روی تو محروم...

گرگ دهن آلوده ی یوسف ندریده


ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند

افسانه ی مجنون به لیلی نرسیده!


در خواب گزیده لب شیرین گل اندام

از خواب نباشد مگر انگشت گزیده


بس در طلبت کوشش بی فایده کردیم

چون طفل دوان در پی گنجشک پریده


مرغ دل صاحب نظران صید نکردی

الّا به کمان مهره ی ابروی خمیده


میلت به چه ماند؟ به خرامیدن طاووس

غمزت؟ به نگه کردن آهوی رمیده


گر پای به در می نهم از نقطه ی شیراز

ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده


با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد

رفتیم؛ دعا گفته و دشنام شنیده


روی تو مبیناد دگر دیده ی سعدی

گر دیده به کس باز کند روی تو دیده


پ.ن. بچه ها. آهنگ "ماه در می آد که چی بشه" از مارتیک.

داخل یکی از وبلاگ های همین جا نوشته بود.

دانلود کردم.

بعد همه هم خانه بودند امروز، بلند پرسیدم بچا شماها مارتیک می شناسید؟

مادرم که فکر کرد خوراکی انگلیسیه!

بابام گفت خواننده نیست؟

و بعد من گفتم  که متن شعر به شدت برایم آشنا هست ولی نمی دونم کجا شنیدم و کی هست اصلا این خواننده.

آقا پلی کردیم. 

همه توافق داشتیم که آهنگ رو شنیدیم خوبم شنیدیم. یه طوری شنیدیم گویی که باهاش آفریده شده باشیم از ازل.

ولی هیچ کدام نفهمیدیم کجا.. به چه نحو...

تا جایی که خواننده رسید به "نمی دونه تو هستی!"

و من قلبم وایستاد! پیرهن سفیدش اومد تو چشمم.

آهنگ را نگه داشتم.

بلند گفتم فهمیدم فهمیدم فهمیدم...

و بعد مثل روانی ها (مدل خنده های هیث لجر جوکر) این قدر خندیدم و قه قه زدم که جانم داشت در می رفت.

بلند گفتم:"یادتون نیست؟ این آهنگیه که آخر ویدیوی عروسی تون پخش می شه."

و بعد بلافاصله دچار واکنش احساسی شدم... یه گالن گریه کردم. گریه های شانه لرزاننده و اینکه مهم نیست کسی ببینه!

و هر دوتاشون وات دا فاک بودن که این بچه چرا رم کرد!

مادرم گفت ما که همین جاییم. کسی بخواهد گریه کنه هم منم که پیر شدم تو چرا گریه می کنی؟

من خودم هم نفهمیدم چرا اینطوری شدم. فکر می کنم به خاطر نوستالژی بود...

شاید یه آن حس کردم همه مردند و فقط من موندم.

خیلی باحال بود. کم برایم پیش اومده بود در زندگی. خنده در گریه. گریه در خنده.

واقعا واکنش قشنگی بود.


می بینی کیلگ؟ 

من هنوزم یادمه. 

من اینجام. و هنوزم یه چیزایی یادمه. 

نگران نباش. احساساتم پودر نشدن. هستن. حتی اگر هیچ وقت یادم نیاد. 

حتی اگر چهره ی پدر مادرم رو نشناسم..

حتی اگر هیچ وقت یادم نیاد که زندگی کردم. 

من واقعا زندگی کردم.

حتی اگر در شرف ابتلا به آلزایمر جوانان باشم. 

احساساتم هستند. 

باقی و جاودان اند،

جاشون امنه.

وجود داشتند.

و دارند.

و خواهند داشت.


امروز روز عشخه اصلا. پنج اسفند نیست، امروزه.

این با اختلاف می شه یکی از عمیق ترین و پر احساس ترین پستای وبلاگم.

احساس ازش چیکه می کنه. می بینی؟

هی عاقا جان. هاعییی.


لگ

وای اینم بگم بخندیم.

چند روز پیش داشتم با مادرم صحبت می کردم و اینا، داشت گلایه می کرد از گوشی اش و اینکه یک مشکلی پیدا کرده بود یادم نیست چی بود.

و مثلا من براش تشخیص گذاشته بودم که فعلا کج دار مریض برو جلو باهاش تا ببینیم چی می شه.


یکهو در اومد که :"آخه الآن خیلی لگ داره گوشیم!"


آقا اینو گفت منو می گی چشمام چهار تا شد خشک شدم.

حواسم تا قبل اون خیلی بهش نبود میگفتم باز تو یه چیزی گیر کرده خودش کم کم یاد می گیره...

خندمو به زور خوردم،

گفتم جااااااان؟ چی گفتی؟ چی داره گوشیت؟


زل زد با اعتماد به نفس تو چشمام، انگار که جنگ باشه...

که یعنی تو این یه مورد نمی تونی بجنگی با من و با اعتماد به نفس بی مثالی گفت:

"لگ... داره!"

و بعد از این خنده ایول طوری ها زد که داشتم می مردم بنده براشون!


دیدم نه جدی جدی بلده چی داره می گه، 

گفتم مادر جان از کجا یاد گرفتی اینو؟ این اصطلاح رایجی نیست.

نخودی خندید گفت از خودت یاد گرفتم دیگه از همین اصطلاحاتیه که به کار می بری.

توجیهش کردم که این اصطلاح زیادم رایج و امروزی نیست و اشتباه نزنه چون نیازی نیست برای اینکه از نسل جوان عقب نباشه به کارش ببره و اینکه خود نسل جوان و های تک هم زیاد بلدش نیستن و وقت و سرمایه اش را بگذاره روی اصطلاحات دیگه که کاربرد زیاد تری دارند.


حاجی پشمام ریخت اینقدر خوب و به جا و با اعتماد به نفس به کار برد.

یعنی خب هنوز نتونستم فرق ایمیل و سایت رو یادش بدم، 

بعد یهو همچین جهش ناگهانی صعودی ای! آدمیزاد قلبش می گیره خب.

اصطلاحات کامپیوتری استفاده می کنه.

بعد مگه من چه قدر به کار بردم لگ رو؟ باور کن همیشه تو ذهنم می گم اصلا نمی دونم از کجا بین حرف های من شنیده. خیلی شنیده باشه ماکسیمم دو یا سه بار!

واقعا یادگیری ای انجام داده که به من می گفتی مثلا در صد سال آینده مادرت چنین اصطلاحی رو به کار می بره می گفتم بیا برو حاجی سن من از شوخی گذشته قلبم باتری خوره.


بعد یه طوری هم می گه انگار سال هااااااست استفاده می کنه و این کاره ست. 

مثه بچه امروزی ها حرف می زنه. :)))))

انگار یه بچه ی نوجوون  شیطون نسل دیجیتاله که ایکس باکس سی صد و شصتش وسط فوتبال کرش پیدا کرده و الآن اعصابش خورده!


راستی یادم بندازید بعدا خاطره ی "فایل کرک" رو براتون تعریف کنم در همین زمینه.. سوتی خودم بود. 


ولی آره بچا. آرزو می کنم هیچ وقت لگ نبینید. یعنی از زمانی که یادم می آد از لگ متنفر بودم، همیشه هم همه ی دستگاهام از بیخ لگ داشت.

همین لگا من رو صبور کرده! چی فک کردی.


+ بخش آموزشی وبلاگ:

لگ چیست؟ 

اصطلاحی دیجیتال و تیتیشانه برای وقتی حرکت داخل صفحه نمایش دستگاهتان کند می شود.

تو ویندوز قدیمیا کامپیوتر هنگ می کرد ده دور اون باکس ارور وسط رو می چرخوندیم مثل باکتری تکثیرمی شد؟ همان حالت دقیقا.

اراده می کنید موس بیاد، ده ساعت بعد می اید جایی که می خواستید؟ بازم همون.

بگو: زنده باد زندگی

خب دو عدد آهنگ بهتان معرفی می کنم پامپکین کیکای من باشد که جمعه مان مثل پنج شنبه مان نباشه!

والا تو سرویس بودم یکی از دوستام صدام زد گفت کیلگ بیا ، یه آهنگ می خواهم برات بگذارم، مخصوص خودته اصلا.

تو خود سرویس که یه ده باری روی ریپیت گذاشت برام.

و الآن بالاخره وقتی از خواب بیدار شدم یادم افتاد که دانلودش کنم.

خدا لعنتش نکنه. موندم چه شکلی مثلا حس کرد من می تونم احساس داشته باشم نسبت به این آهنگ.

یه چند تا آهنگ که خوشمان می اومد رو با هم صحبت کرده بودیم قبلا ، واقعا خوب دستش اومد. 

من کتاب بلدم پیشنهاد بدم این شکلی ولی هنوز تو آهنگ مهارت خاصی ندارم.


خلاصه آره بیشتر از این زر نزنم برید دانلود کنید... شاید آهنگ فاو شما هم بود!


۱) آبی دریا قدغن - شهریار قنبری


دومی هم،

۲) قصه ی دو ماهی - گوگوش

اینم گوش بفرمایید.


در مورد دومی سر جریانی خودم پیدایش کردم... و می دونی صدای ساز های داخلش من رو یاد هری پاتر می اندازه. اون حالت مجیک طوری و میستری طوری و ادونچر طوری.


پ.ن. می فرمایند تکراری بود! خب یه دوش ده دقیقه ای بگیرید بیایید بیرون و بعدم خوشگله ی تی ام بکسم دانلود کنید. به من چه! می خواستم فاخر معرفی کنم دو دیقه! ولی پاییزیه مدلش. نیس؟ کاملا حس پاییز رو به من می ده. پاییز سرد و نارنجی.

Champion's back!

خب دیگه رسما پناه می برم به ردیت از شر شیطان رانده شده و البته مغز بی خودم.


وای امروز از یک چیز دیگه ای هم خیلی حرصم گرفت. بیایید با هم مسخره اش کنیم:


سر قضیه ای برگشتم به یکی از بچه ها پشت تلفن می گم خب چه جوری هست؟ من الآن دستگاهم رو باید بیارم دانشگاه برام اپلیکیشن رو نصب کنید؟

دختره با یک حالت از دماغ فیل افتاده و اینکه تو دیگه از پشت کدوم دهکده ای اومدی، برگشته به من می گه:

"ببین اپلیکیشن ها رو که برای هم نصب نمی کنند. دانلود می کنند!"


هی خُدا! ببین دیگه کارمون آخر عمری به کجا رسیده از اینم باید بخوریم! هی خُداااااا :)))))

لحنشو نبودید بشنفید.


برگشته... به "من".. می گه اپلیکیشن رو که برای هم نصب نمی کنند، دانلود می کنند. 

بگید که ایشالا فقط همین یه نسخه از این موجود روی کره ی خاکی وجود داره و بقیه تون همچین فکری نمی کنید. بگید نذارید این ریشه بخشکهههه. نذارید گل توی گلدون بمیره.... نذارید قناری رو شاخه دق کنه.


حیف که حوصله ی هیچ کدومشونو ندارم و همون یه ذره حوصله ی باقی مونده ام رو هم می خورند.

یعنی فقط کافی بود من الآن دبیرستانی بودم می دیدی چه جور لوله پلیکاش می کردم. درسته اون زمان خجالتی بودم ها ولی تو این زمینه هایی  که ادعام می شند و جریان سوتی گرفتن و جر دادن ول کن نبودم واقعا وقتی چیزی دستم می اومد. یعنی قشنگ اسم می دادی جنازه تحویل می گرفتی. در این حد که بنده خدا معلم ریاضی پیش با اینکه تهرانم خونده بود و خفن بود خودش بسی، می ترسید مستقیم تو چشمام نگاه کنه این قدر کوبیده بودم از نو آبادش کرده بودم جلو کلاس تجربی ها!


فقط دفعه ی بعد که خعلی احساس دانای کل بودن و شاخ بودن و اینا بهتون دست داد در برخورد با کسی، هر چه قدرم به رفتار و قیافه اش نمی خورد به این فکر کنید که شاید طرفتون اپ دولوپری گیم دیزاینری کوفتی مرگی چیزی باشه.


من که بش نگفتم و نمی گم متواضع تر از این حرفام، ولی آدمو مار بگزه اینجوری جلو کسی بور نشه و از چشم نیفته.

می خواهم ببینم دفعه ی بعدی چی می خواهد یادم بده  خانم دکتر آشفته خانم. ؛))))

اینم باشه زنگ تفریحمون. 

یعنی به هر حال از حجم  در و گهر هایی که از در و دیوار می باره باید ماینور ترین رو هم برداری جای زنگ تفریح دیگه. به چش تلخ نشه!


پ.ن. و فراموش نکن مادری داری که وقتی حس می کنه خوب نیستی برایت پیام فروارد می کنه:

"بزرگ ترین اشتباه زندگی اونجاست 

که فکر می کنیم اگر کاری با بقیه نداشته باشیم،

بقیه هم کاری با ما ندارند."


اینو خوانده، یاد من افتاده، ارسال کرده.

کلا از زمانی که خاطرم می آد از مهد کودک که اولین رویارویی من با جامعه بود،

این بزرگوار داشته یاد من می داده چگونه هار باشم در جامعه و حقم رو بگیرم. 

هنوز هم روال همونه. 

الهی.  خودم که هیچی. دلم برای این بنده خدا می سوزه! حدو بیست ساله داره انتظار می کشه ببینه بالاخره این فاز پخمگی و بی سر زبونی از وجود من می ره بیرون  یا نه.

ولی خوب می شناسه ها. 

مثلا همه بیست باشن، ایشون به تنهایی یه تنه چهله در زمینه ی شناسایی پیچش شیار های مغزی پریشان بنده.



بچه داری به وقت کار

اینقدر ضایع بازی در آوردم،

امروز بنده را برداشتند تلک تلک بردند تا محل کارشان.

خیلی من وقت دارم، وقت های آزادم را همین طور که می بینید، می کنم.


عین این ها هستند بچه به بغل می رند سر کار. همان.

ولی مقاومتی هم نکردم.

گفتند که ما دوست نداریم با این حال توقوطی ات تنها خانه بمانی از خروسخوان علی الطلوع تا گرگ خوان دوازده شب و هی با آن مخ لعنتی ات ور بروی.

و دیدم حالا که ظاهرا فهمسته اند حالمان تو قوطی ست، مقاومت نکنیم بهتر است چون می ماندم خانه چه گهی می خوردم دقیقا؟ همان گهی که به طور روتین یک هفته ی پیش استعمال کرده ام. می خوابیدم و از خواب بیدار می شدم و فکر می کردم روز جدید شروع شده و پا می شدم و هنگام بستن دکمه ی لباس یادم می افتاد که عه خواب عصر گاهی بوده و نیازی به بیمارستان رفتن نیست!

حس کردم علی الحساب همین حالت بچه ای که بغلش زده اند ببرندش محل کار را داشته باشم بهتر است.

رانندگی کردم. به عبارتی تبدیل به راننده شخصی شدم. مفید ترین کار امروزم همین بود که باعث شدیم کمتر ماهیچه های والدینمان منقبض شود.

مهم نیست اصلا یک گونی هم امتحان و پروژه و دد لاین و نخوانده و نکرده و فلان. همه شان از بیخ کلهم اجمعین بروند به درک.

مگر الآن که به این روزم به دادم می رسند که بخواهند ذره ای برایم مهم باشند. 

حال خرابمان را بغل می کنیم. این گونه. 




اخلاقی که نیاموخته اند

می دونی شاید هم مشکل از منه!

شاید فرهنگ و اخلاق همه شون درسته و من مشکلم این وسط.

شاید من اونقدری که لازمه احساس صمیمیت نمی کنم. یا بچه ام. یا چه می دونم خنگم. ای کیوم پایینه. هر چی.


ولی جواب اینکه وقتی بهت می گم "ببخشید خواب بودم تماست از دست رفت،"

قطعا تو فرهنگ و آداب من یک جمله ی فضول محورانه و پررو عانه و گوزوعانه تحت عنوان "چرا ساعت یازده شب خواب بودی؟" نیست.

دلم خواست! تو مسیول خواب و بیدار منی؟ ننه می  بابامی؟ کی هستی که چنین سوالی از من می پرسی؟ که چرا ساعت یازده خواب بودم؟ اصلا آره چون من یه مرغم! ساعت نه جمع می کنم می روم تو لونه ام. 


جواب اینکه "الآن نمی تونم بیام به فلان جا"

جمله ی "مگه چی کار داری  امروزکجایی الآن"

نیست.


یا حتی وقتی وسط خیابون تماس می گیرم و دوستم جلوم در می آد که "هنوز بیرونی؟ کلاس که خیلی وقته تموم شده. کجایی؟"




اگر خودم اون قدری احساس صمیمیت کنم به اشتراک می گذارم علت ها رو، ولی درست نیست واقعا این رفتار ها.

پر رویی و وقاحت گاهی به حد اعلی خودش می رسه اینجا. گاهی واقعا خسته می شم! روح و روانم نمی کشه.

خیلی اعصابم می ریزه به هم. خیلی.

منم تو همین فرهنگ بزرگ شدم، تو همین کشور... بین همین آدم ها... پدر مادرم آدم فضایی نبودند و داخل همین جامعه به رشد رسیدم. 

ولی نمی دونم چرا الآن احساس می کنم با همه سر این موارد معاشرتی خیلی ریز ولی در عمل گنده به مشکل می خورم.

بالاخره یک روز جرئتش رو به دست می آرم که بگم به هیچ کدومتون مربوط نیست ولی اون روز دیگه خیلی شخصیت گند و کلاغ محوری باید پیدا کرده باشم.


یعنی چی وقتی می گم نمی تونم کار دارم معناش خیلی واضحه! "نمی تونم کار دارم!" یعنی من شرایط را سنجیدم و با توجه به شرایطم نمی تونستم. بعد اون وقت این وسط جمله ی "چی کار داری؟" دقیقا قراره بار کدوم گهی رو بر دوش بکشه؟ مثلا می خواهید ببینید واقعا نمی تونستم یا دارم می پیچونمتون؟ خب مثلا حال می کنید تو چشماتون زل بزنم بگم حوصله ی دیدن ریختتون رو یه امروز ندارم و کار مهمم همینه دقیقا؟ می پسندید که اینجور بگم؟


دلم می خواد دو دقیقه همین ها با یک پیرزن انگلیسی رفت و آمد می داشتند و اینقدر سر کوچک ترین رفتارهاشان از ساک دستی قرمزش تو سری می خوردند که بفهمند آداب معاشرت یعنی چی.

یک ذره احترام من نمی بینم داخل این جامعه.

یک ذره آداب.

بوی زیادی از بی شعوری به شامه ام می خورههه.

خاک عالم

امروز به طور رسمی در دفتر کار (بخوانید مطب) اختصاص یافته به خودم مریض ویزیت کردم. بدون اینکه مهر و شماره نظام داشته باشم!

و تنهایی. :دی

اولین تجربه ی میم مالکیتم برای کار نیست. یا برای اتاق... یا اینکه چایی بیارند.. یا منشی بیاد تو... این ها همه رو قبلا هم تجربه کردم.

ولی خاااااک عاااااالم اولین تجربه ی میم مالکیتم به عنوان کار یک پزشک و میجر دانشگاهم هست. و نه به عنوان یک پزشک حتی، به عنوان یک فلو. :)))) 

خاک عالم.

فقط خاک عالم.

و ها ها ها خیلی کیف داد.

فقط یکم بیش از حد برای یک پزشک فوق تخصص متواضع و جوان و گوگولو بودم.

ولی شرط می بندم هیچ کدوم از بچه هامون نه جربزه همچین کاریو داشتن نه تخمشو نه عرضه شو نه هیچی شو کلا. 

ها ها. 

راه صد ساله رو یک شبه رفتم.



البته ببین من ازینایی نبودم که حرص می زنن واسه کلینیک و بیمارستان و اینا، اکثر بچامون ندید بدید بازی در می آرند. وای مثلا سر این کمپین های فشار خون یک ندید بدید بازی ای در می آوردند که برن یه فشار بگیرن از ملت و فکر می کردن الان دیگه نسخه ی تکثیر شده ی پروفسور سمیعی اند با یه کاف تو دستشون.


ولی خب به هر حال اینم اولین من بود. اولین مطبم!

زود تر از اینکه هر کدومشون اولین مطبش رو تجربه کنه.

همین که رکورد اولین ویزیت و مطب تنهایی تا آخرش دست خودم می مونه واسم کافیه. حالا هی برند خر بزنند. حاجی کجای کاری ما نشستیم داخل مطبمون داریم مریض ویزیت می کنیم.


یعنی هر کدومشون خدا وکیلی هرکدومشون بخواد واس من شاخ بازی دربیاره ازین به بعد فقط جاشه زل بزنم تو چشاش بگم حاجی اون زمان که تو استاژر بودی هریسون و سیسیل و شوارتز می زدی تو سرت و لوله آزمایش می دادن جا به جا کنی و فشار خون بگیری، من تو مطب فلو مریض ویزیت می کردم! و بعد ولشون می کنم تو افق از همون جهتی که می پسندند محو بشن.


حالا چند تا مریض دیده باشم خوبه؟ :))))))


پ.ن.ایشالا رکورد اولین عمل تنهایی هم خودم به دست بیارم دیگه در اوج می کشم کنار راه واس بقیه وا شه. ما که بخیل نیستیم.


Google play shiltering

خب مثکه خیلی نگران فیلتر گوگل پلی اید،

هی مقاله می دید که فلان درصد اندروید یوزر داریم و اینا،

حافظه هاتون ضعیف شده یا من از مزوزوئیک پا شدم اومدم؟

یادتون نمی آد؟

همین پنج سال پیش

سالی که من کنکوری بودم هم گوگل پلی یه سال این ها فیلتر بود

حتی هنوز پیام دمنتورو یادمه که روز رفع فیلتر اومد نوشت "گوگل پلی را خدا آزاد کرد!"


خب اون موقع چه جور زندگی می کردیم الان هم همون جور

من که از کلش ترک داده شدم به همین وسیله! :دی

وقتی فلو هم بعلهههه

آقا اصن همین که امروز بالاخره من یکی رو پیدا کردم درباره روح الله زم باهاش حرف بزنم بسّه :))) آخیش! (لولش کرم وجود) اصلا هم مهم نیست که فلوعه مملکته :>

خیلی خوب بود کلا یکی دو دقیقه بین مریض ها گفتیم خندیدیم سر این قضیه 

می گفت از آمد نیوز خارج بشید من خودم همان دیشب لفت دادم.. که خب فهمیدم شخصیتش یکم از این ترسو حزب باد هاست که حرف ملت خیلی سریع روشون اثر می گذاره ولی همین که تو جمع هشت ده نفره ای که آشنایی نداره با هیچ کدامشون حرف هاشو می زد و ترس نداشت ثابت می کرد اونقدرا هم ترسو نیست از من شجاع تره اقلا!

بقیه بچا هم مثل هویج از آلویز از همیشه نگاه کردند 

غیر این بود تعجب می کردم

به خدا بگم یه سری هاشون اصلا نمی دونستند قضیه چیه الکی نگفتم که خب اشکالی هم نداره هر کس فعالیت هایش در یک زمینه ایه منم خودم همین سیاست رو هر شیش ماه یک بار آن و آف می کنم ازم انرژی می گیره الان همین که می دونم رئییس جمهور چه کسی هست کافیه! یا مثلا اصلا درباره ی فیلم ها و بازیگر های ایران اطلاعات ندارم

در حدی که یک بار اسم یکی از بازیگر های خانم رو گفتند یادم نیست کی فکر کنم الهام پاوه نژاد بود و خب من فکر کردم یکی از بچه های دانشگاست و گفتم سال چندیه نود و سه ایه؟ و این ها تا یک ربع می خندیدند به سوتی بنده.


بیانیه شفر هم بخونید جیگرتون حال بیاد من که خعلی حال کردم چشام قلبی شد


هان راستی یک کوتیشن محبوب پیدا کردم امروز که شدیدا دوست دارم دیالوگ کتاب بشه!

داشتیم تشکر می کردیم از رفیقمان.

که در انتها به من گفت شما تشریف بیارید در آغوش اسلام و دست هاش را باز کرد. دیدن ترکیب این جمله با حالت صورتش خیلی حس خوبی به من داد. قشنگه، نیس؟ دوست دارم صحنه ی کتاب بشه. خیلیییی دوست دارم صحنه ی کتاب بشه. احساسات انسانی.. احساسات انسانی. 

تا حالا این ترکیب از واژه ها رو نشنیده بودم و دیدم چه استعمال جالبی! حالا نمی دانم دیالوگ کلیپی فیلمی چیزیه یا خودجوش از خودش در آورد.

منم طبیعتا تشریف بردم در آغوش اسلام. نمی شد که آغوش اسلام رو ولش کنم. :))))



کلافگی

یعنی عینکت در راه رفتن به سمت دستشویی نصف شبانه در تاریکی  وسط حال بخورد به توک انگشتت و کورمال کورمال شادی کنی که مثل گاو رویش فرود نیامدی و خورد نشد و بعد به این فکر کنی که اصلا چرا اینجا بود


این بچه کوچولو ها هستن با هر اسباب بازی ای ور می رن یه جا ولش می کنند؟ همون.

وسط راه همین جوری فی امان الله!


کیتی

یه کتابی بود تو مایه های جودی دم دمی ولی خیلی بیشتر دوستش داشتم ابتدایی بودم می خوندم

الان  لازم شد دراز بکشم روی خورده نون ها

و دست هامم چرب غذا بود 

و کلی خورده نون هم رفت تو موهام

یادش به خیر یاد یه اپیزودی ازون کتاب افتادم

دقیقا صورتش مربایی شده بود و از لای موهاش آبنبات چوبی آویزون بود در حالی که دست هاش نوچ بود وزانو و پاچه ی لباس کارش که ازین شلوار بندینکی ها هستند به خاک لونه ی مورچه ها آغشته بود و خودش هم هزار سالی بود حموم نرفته بود

خدایااا یکی بیاد منو بندازه تو حموم

تو مو هام پر از خورده نون شد

مدیونی فکر کنی الآن می خوام برم حموم

با همین نون باگت های لای موهام می خواهم بخوابم

کپک کپک موبارک

دیگه خیلی زشته به قرعان جوان بیست و دو ساله حموم نتونه بره!

جوراب سرکه ای اش

یک ساعته روی مبل نشسته ام و حس می کنم بوی گند و زننده و مشمئز کننده ای می دم 

و هی چهره در هم می کشم و به نوشتن پست ادامه می دم

ده دور رفتم دست و بالم رو شستم

 و هی دستام رو بو می کنم

می بینم هم زمان که خوش بوعه بد بوعه

و الآنم که می خوام برم حموم

ولی هی به خودم می گفتم بوی من نیست

فهمیدم که

لنگه جوراب لعنتی ایزوفاگوس تمام مدت بالای سرم بود

خاک بر سرش کنن هر ده قرن یک بارم این جورابو عوض نمی کنه

بوی سگ خیس مرده می داد این جوراب

مستقیم انداختمش تو سطل آشغال

بعد الان مادر من داره نق می زنه کیلگ تو هر دقیقه جوراب عوض می کنی چرا تمام این رخت چرک ها جورابای توعه

اینه حجم تفاوت تو خانواده

ژنتیک یکسان رفتار دو سر طیف

شایدم من بچه سر راهی ای چیزی هستم

چون ایزوفاگوسو که خودم بودم و دیدم سر راهی نیست


که مردافکن بود زورش

آقا همون بهتر ما اونور آب نیستیم

وگرنه به شخصه طی دو سه روز گذشته اینقدر صنعتی و سنتی استعمال کرده بودم که کبد و ریه و کلیه و دم و دستگاهم به کل از کار افتاده بود

حالا نه که بگیم اینجا بسیار کشور فرهیختانه ایه و به به چه چه گل و بلبله و دسترسی نداریم... می دونید خفن تر از اونور آبشم داریم حتی

ولی سر این قضیه این طور می نویسم که اونور آب عرفه و مردم وقتی حالشون خرابه فیک نمی کنند و می رند می شینند داخل باری چیزی که شایدیادشون بره

کاملا برای آدمیزاد این حق را متصور می شم که وقتی حالش خرابه به هر وسیله ای که دستش آمد مغزش رو آف کنه برای مدتی

البته من که سلاح مخصوص خودم رو دارم و دیگه روز و شبم قاطی شده بس که خوابیدم ولی بدم نمی اومد آپشن بار رفتن و این چرت پرتا هم هم به طور قانونی برام باز می بود و سه چهار روزی مست و ملنگ می گشتم تو جامعه تا  بلکه درست بشم


توآلایت (نیو مونش در واقع) یک صحنه داره

خیلی مورد علاقمه

یعنی بگیر از وقتی من این فیلم رو دیدم‌  (چهارده پونزده سالگی) تو جای جای مختلف زندگیم خودم رو پیدا کردم در حالی که فلش بک خوردم روی اون صحنه

یکی از تنها جاهایی ه که وادارم می کنه گاها به جدا شدن فیلم از کتاب هم اعتقاد داشته باشم چون تا جایی که می دونم این از جلوه های فیلمش هست و داخل کتاب ابدا همچین توصیفی نداریم و دمشون گرم بابت ساختن همچین صحنه ای واقعا به من چسبیده


داستان صحنه اش از این قراره که ادوارد بلّا رو ول کرده و رفته، طوری که انگار همه اش یک خواب بوده و هیچی وجود نداشته

و حالا بلّا داره با افسردگی ناشی از رفتن ادوارد دست و پنجه نرم می کنه

صحنه به طور کلی شرح افسردگی بلّاست (کاری به دلیل افسردگی اش ندارم که از نظرم چرت و مزخرفه و لیاقت همچین پردازش خفنی رو نداشته و آدم وقتی این صحنه را می بینه باورش نمی شه دلیل همچین افسردگی ای چنین چیزی باشه)

مهم این هست که واقعا زیبا و همه چی تمام به تصویر کشیده شده احساسات و شرح افسردگی یک انسان

بخواهم بگم... افسردگی و نا توانی و  استیصال برای من همیشه از نظر ویژوآل این شکلی بوده

این شکلی تصورش می کنم تو ذهنم


تو اون صحنه ای که من دوستش دارم و می گم مورد علاقمه

بلّا پشت پنجره ی اتاقش نشسته

روی یک صندلی چوبی

و دوربین فیلم برداری از گوشه ی اتاق شروع می کنه به چرخش حول محور بلّا

می چرخه و می چرخه و می چرخه

بلّا نشسته، دوربین دورش می چرخه و زمان می گذره

ماه ها از پی هم می آند و می رند

آگوست می شه سپتامبر

اکتبر می شه نوامبر

تغییر ماه ها رو وسط صفحه می نویسه

ولی ما کلا جلو رفتن زمان رو از حرکات بلّا نمی فهمیم

چون بلّا تمام مدت همونجا نشسته _مثل مجسمه_ و هیچی ش تغییر نمی کنه

بلّا فریز شده تو احساساتش و اون قدری ساکنه که آدم شکش می بره آیا زمان داره می ره جلو یا نه؟

ما از پنجره اتاقش می فهمیم که فصل ها در حال تغییره

که زمان داره می ره جلو


کل این صحنه شاید سر جمع یک دقیقه باشه

ولی برای من بار ها تکرار شده،

ساعت.... ها..

تو ذهنم.. تو زندگیم.

در حالی که خودم رو اون وسط تصور می کنم

روی صندلی ای که بلّا نشسته

و البته اتاقم ریخت و قیافه ش متفاوت تره

مثل اتاق الآنمه با همه ی شلختگی هاش و به هم ریختگی هاش و تلمبار کتاب ها و لباس ها و برگه های شرح حال و کیف لت و پاره م که دهنش بازه همیشه و خورده ریزه هایی که زیر دست و پا ریخته و دست نوشتار هایی که هر کدوم رو روی گوشه ی یک برگه نوشتم و در شلخته ترین حالت هر کدام رو یک جا ول دادم به امان باد

آهنگی هم که تو پس زمینه پخش می شه به اون شُلی و یخی نیست شاید پس زمینه راک داشته باشه

ولی بقیه ی جزئیات صحنه تقریبا همونه

من اون وسطم رو صندلی

و چهره ام یخ تر و بی حالت تر از یخ ترین حالت قیافه ی بلّاست


و اره خلاصه من این صحنه را عاشقم

الان براتون لینک می گذارم اگه خواستید دانلود کنید

اینه:

https://www.youtube.com/watch?v=g4gEFZ0TJ8o

دیگه ببخشید ما پیر شدیم از ما گذشته حوصله ی کانورت کردن اپلود کردن نداریم حتی مطمین نیستم خودش باشه چون فل.ش ندارم دانلود کنم و اینترنت خونه تخماتیکه ولی گذاشتم شاید با تعریف هام تحریک شده باشید ببینید



امروز بعد یک سال این ها رفتم  کافه رستوران سر کوچه مون

همان جایی که یه مدت با خانواده دعوام شده بود، می رفتم رفیق اینا پیدا کرده بودم می گفتم همون همیشگی

طی یک ساعتی که اونجا بودم و مثل این فیلم ها وقتی شکست عشقی می خورند با یخ های داخل لیوان لیمونادم (شما بخون اسپرایت نوشتم لیموناد با کلاس بشه) ور می رفتم،

به این فکر کردم که عح کیلگ مرد شورت رو ببرند این گارسون بدبخت چه گناهی کرده اول و آخر همیشه حال خراب اسیدی ت رو می آری اینجا پیشش؟ حیوونکی اینقدر هم خوش برخورد هست هر دفعه، من می رم مثل سگ تیر خورده کز می کنم اونجا تو چشم هاش نگاه می کنم هی هر بار هیچی نمی گه فقط لبخند می زنه و همین خنده اش حال من رو خوب می کنه چون جرئتش را پیدا می کنم به خودم بگم "هی ببین! آروم حیوان دیدی؟ هُش هیچی نیست! داره می خنده. داره تو رو می بینه و می خنده"


دوست دارم یک بار هم که حالم خوبه این گارسون رو ببینم

یا اصلا یک روز برم بهش بگم بیا امروز با هم بریم بیرون به جبران همه ی اون روزایی که مثل گرگ زخمی نگاهت می کردم ولی لبخندت منزجر نمی شد از شدّت تعفنی که از چشم هام می زد بیرون


بچا یه پروسه ست

دارم از زیرش بیرون می آم

هیشکی نمی دونه

دارم سعی می کنم خودم را بیرون بکشم به واقع. تنهایی..

یا موفق می شم ک خوش به حالم

یا وضع بدتر از اینی که هست می شه که گور لقم

حالم یکم خرابه

یکم. :))))))


مهمش اینه که تنهام

تو کل پروسه اش

و وقتی ادم تنهایی از یه طوفان بیاد بیرون

کلا خیلی از جان شسته و بیخیال می شه

چون مزه ی تنهایی مبارزه کردنو چشیده

و ترس بالاتری براش وجود نداره

دنیا خیلی اروم میشه

هر چیز دیگه ای هم پیش بیاد باز تنهایی فرو می ری توش مثل قبل



+ و سر قضیه ی روح الله زم، حالم خراب تره..

انگار داداشمو گرفتن

اصلا ته این دلم خالیه 

فکر کنم امشب به خاطرش این قدر تو تخت گریه کنم که به فنا برم

اگه خبرش واقعیه کاش فقط مرگ موشی سیانوری چیزی همراهش داشته باشه

یعنی فقط آرزو می کنم سریع تر بمیره

کاش بمیره

کاش اون لحطه ای که قراره جون خودش رو بگیره جا نزنه 

کاش می شد براش انرژی می فرستادم 

مثل صحنه ای که هری داره تو جنگل می ره جلو ولدمورت و تمام ننه بابا و دوستاش می ان تو حلقش

وای چه قدر تنفر دارم از همه شون 

کی می شه بیان منم بگیرند بکشند راحتم کنند

کاش می فهمیدن چه قدر از همه چیز متتفرم

من دیگه امیدی به این زندگی نمی بینم

همه چی تلف شده

ایرانتون

زندگی توش

مال خودتون

من باخت دادم

من دیگه خسته ام و مرگ تنها راه رهایی مه


راستی کاش مکارم هم سریع تر بمیره

بله

مکارم شیرازی بمیر بمیر بمیر بمیر بمیر کثافت لعنتی

مامانم می گه ولی فکر کنم کیلگ علم الهدی بمیره خوشحال تر می شیا

می گم اره اون بمیره که من مثل زوربای یونانی در می ام تهران می رقصم سماعی


پ.ن. ولی بازم حس می کنم شوخیه

آقا تو فرص کن کلیدی ترین مهره ی به قولی عملیات معاند صد اسلام رو گرفته باشی

می آیی مثل نینی کوچولو ها اعلام می کنی که اها اها یس یس گرفتیمش گرفتیمش

اینقدر خر های بی سیاستی هستن واقعا؟



پ.ن. راستی اگه فیلمو به دنبال توصیفاتم دان کردید بگید که چه قدر تونستم منتقلش کنم

واسه ارزیابی مهارت نویسندگی م می خواهم



بچا می گم کاش خبر دستگیری روح الله زم شوخی باشه

دل ما هیچی اصن

بحث حیوونای بی مروتی هست که یک درصد فکر گیر کردن پیش اونا مو رو بر اندام سیخ می کنه