Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

تو دهنی

پیرو پست قبلی گفتم یه وقت فکر نکنین من شاخم! هر چه قدرم که همه تعجب کنن که تو چه جوری اینقدر خوب یاد گرفتی تو این مدت کم، به هر حال من باید رد می شدم.

:))))) یوها ها ها ها ها. فقط دارم فکر می کنم با این نیش بازم چه جوری برم پیش بن بهش بگم من رد شدم. خنده م می گیره شدید.

و البته نه یه رد شدن آبرومندانه، یک رد شدن مفتضحانه. :))) فکر کنم تقریبا از کل ایلی که اونجا بود هیشکی رو همون دم رد نکرد به غیر از من و نفر قبلیم و یه دوست دیگه ای که سوار شد رو ماشین استارت خورده سه بار استارت زد حیوونکی.

خب حاجی به من چه مردم دوبل بلد نیستن؟ من باید بیام گندشونو جمع کنم؟

من حتی یک متر هم رانندگی نکردم. :))))))))) نفر قبلیم یه بشر خیلی پیری بود که با فاصله ی ده متر از یه ماشین وایساد تا دوبل بگیره ازش و به معنای واقعی کلمه نه بار خاموش کرد و  بعدش من مامور شدم گندش رو جمع کنم.

قبول دارم اگه دست فرمونم بهتر بود می تونستم درستش کنم، ولی این بی انصافیه منی که اولین دوبلم رو خودم بدون کمک زدم الآن سر دوبل رد شم. چرا؟ چون نفر قبلی با فاصله ی ده هزار متر وایساده بود از ماشین بغلی و ما هرچی زدیم تو سرمون این ماشینا بازم کلی فاصله داشتن از هم. خب می خوره تو جدول دیگه، طبیعیه. :)))))

همیشه از کم حرفیم خوردم. اینم روش! مثلا نفر بعدی من که مامور شد دوبل من رو درست کنه به افسره گفتش که اینا از اولش بد وایسادن کنارماشین. اجازه بدین بریم از یکی دیگه خودم دوبل بگیرم.خب خیلی هم منطقیه که افسر بهش اجازه داد. انگار فقط من خاک بر سر باید سوار می شدم و در عرض دو دقیقه بیرون انداخته می شدم. :|

می دونی از چی می سوزم؟ این که برام نوشته تو تسلط به گاز و کلاج نداری تا عمدا ردم کنه. چون فکر کنم جزو قانونشونه که با یه خطا که مثلا خراب کردن پارک دوبل باشه نمی تونن رد کنن آدم رو. ولی چون دیفالتشون اینه که اگه دوبلت خراب شد باید رد شی، به زور چند تا خطای دیگه هم از می گیرن. نامرد نوشته تو آینه چک نمی کنی! آخه مگه تو گذاشتی من رانندگی کنم که آینه چک کردنم رو ببینی؟ واسه من وسواسی مقرراتی که همیشه ده تا چیزو به این و اون تذکر می دم نوشته تو آینه چک نمی کنی! ما رو برده تو سربالایی می گه دوبل بزن بعد به من می گه تسلط به گاز و کلاج نداری خیلی گاز می دی. خب اگه گاز ندم که هشت بار خاموش می کنه ماشینم مثل نفر قبلی. :| بعد اون روز رئیس آموزشگاه بهم می گفت تو جدا با همین چند جلسه گاز و کلاجت رو یاد گرفتی یا ماشین زیر پاته؟ :| چرا اینا با هم به تفاهم نمی رسن؟ خب از اوّلش بگن اگه گندیم، انتظار گند بودن رو داشته باشیم. نه اینکه اینقدر تعریف کنن بعد من سر امتحان هنوز سوار نشده پیاده شم!!!!


نامردم اگه دفعه ی بعدی بذارم کسی زود تر از من سوار ماشین کوفتیش شه. من که گند جمع کن بقیه نیستم!!! :| طبیعتا من وقتی می خوام خودم رانندگی کنم قرار نیست گند کسی رو جمع کنم که شما به خاطرش به من گواهی نامه ندادین.

×عصبی ولی خوشحال. داریم همچین حسی اصلا؟

+باحال بود. یه دوست جدید پیدا کردم. دقیقا هم اسم من، دقیقا هم با همین موردی که من سوختم اونو سوزوندن.منتها اون یکم تو شهر هم رفت بعدش سوخت. ما فقط سوار شدیم، پیاده شدیم.

+افسره به شدت مهربون بود. واقعا از دستش دادم. حیف حیف حیف. می ریم که داشته باشیم دیدار جدیدی را با بن.

تو شهری

بهش می گم- نه، جدی جدی... چند درصد امکان داره اولین بار افسر قبولمون کنه؟

بن میگه- خب اگه بخوام باهات رو راست باشم نهایتش ده درصد.

(به این فکر میکنم که چه قدر خوشم می آد که حرف مفت امیدوارکننده بهم تحویل نمی ده ولی خوب طبیعتا پکر می شم...)

(باز با خودم فکر می کنم به نظرت ازش بپرسم به نظرتون من جزو اون ده درصدم یا نه؟ تو ذهنم کلیک می شه که طبیعتا می گه نه و تو هم روحیه ت طبق اون عادت مسخره ت خورده می شه همون اپسیلون شانسی هم که می تونی داشته باشی رو از خودت می گیری.)

قیافه ی هفت در هشتم رو می بینه، اضافه می کنه- البته خب... کاملا شانسیه... مثلا خواهر خانوم خود من، فقط صد متر بردنش جلو بعدشم بهش گواهی نامه دادن. شاگرد داشتم  بهش گفتم تو شونزده بار هم بری بازم رد می شی رفته بار اوّل قبول شده... راننده داشتم ده ساله تو جاده رانندگی می کرده و رفته ردش کردن... یکی بود آخرش هم نتونستم  بهش دوبل یاد بدم، رفت سر امتحان برای اولین بار دوبل ش رو درست زد...


می ریم تو محل امتحان. طبق معمول با سوالام گیجش میکنم... با آرامش همیشگی ش جواب می ده. فکر کنم برای بار هزارم حتی  مجبورش می کنم بگه:" پس اگه عرض ماشین زیاد بود، دیرتر می شکونیم ، اگه چسبونده بود به جدول زود تر می شکونیم..." واقعا حساب تعداد بار هایی که این دیالوگ رو ازش شنیدم از دستم در رفته...!


وسط حرفام اضافه می کنم که نمی دونم چرا با ماشین خودمون نمی  تونم عین آدم دوبل بگیرم... ازش می پرسم : مثلا به نظرتون به خاطر فرمونشه که هیدرولیک نیست؟

با تکّه کلام همیشگی ش و اون لهجه ی باحالش می گه- صد در صد به خاطر همونه.

ولی وقتی می بینه به خاطرش اخم کردم زمزمه می کنه- اصلا امروز فقط می خوایم دوبل بگیریم....

مجبورم می کنه از تک تک ماشینای محل امتحان پارک دوبل بگیرم. از کامیون و اتوبوس بگیر تا پراید هاچ بک و  ام وی ام و این ماشین ریزه میزه ها. چهار پنج تای اوّلش حسابی خراب می شه...

می گه- خب امروز انگاری روی مود دوبل گرفتن نیستی ها. حالا فردا شاگردام رو می بینی. همچین خوب چهل و پنج می زنن... فعلا برو ازین جا بیرون یکم بریم دور دور... حال و هوات عوض شه.

(حرصم می گیره.)

تو همون دور دورش هم، کل حرصم رو روی فرمون و پدال گاز ماشین بیچاره ش خالی می کنم.

می گه- خب حالا چیزی نمی شه که... فوقش فردا رد می شی. آسمون که به زمین نمی آد این طوری داری می گازی...

زیر لب می گم- ببخشید. حواسم نبود...

 بعدش با خودم فکر می کنم: "خب کیلگ. اگه پنج تا دوبل آخر رو خوب بزنی، فردا دوبلت ریدمان نمی شه." از هول این که هر کدوم از دوبل ها یکی از پنج تای آخر باشه همه ش رو ازون جا به بعد درست می زنم.

بعد از اینکه از یه پژو تو سربالایی دوبل می گیرم با خودم زمزمه می کنم- آه. هیچ وقت فاصله ش درست نمی شه. فکر کنم زیاد تر شد این بار...


در ماشین رو باز می کنه... نگاهش می کنه می گه- کج پارک کرده خودش، نمی بینی؟  دیگه ازین بهتر چی می خوای؟ سخت تر از این نداریم دیگه... می دونی؟ _می خنده از روی تحسین_ فکر کنم تو یکی از همون ده درصد باشی...!

از حرفش به وجد می آم. خیلی وقته هیچ مهارت خاصی نداشتم و تو هیچ گروه خاصی نبودم. از فکر خاص بودن ته دلم قلقلک طور می شه.


بعد یهو جدی می شه- این چی بود دیگه؟

- چی؟

- ماشینت رو نگا!!!

- چشه مگه؟

- خاموش کردیا.

_آخ ببخشید... حواسم پرت شد یه لحظه. داشتم فکر می کردم...

 می خنده- خب اینم حسن ختام مون بود. موفق باشی کیلگ.

- مرسی.

(صندوق رو می زنم که تابلوش رو بذاره صندوق عقب.)

 میگه- خوب منو شناختی تو این مدت ها!

و تموم می شه.

من می مونم، و افسر گوگولی فردا.


+می دونی واقعا نمی دونم کدومش رو بیشتر دوست دارم. اینکه بار اول گواهی نامه بگیرم یا اینکه بن رو بازم ببینم. _حتی شده به زور رد شدن در امتحان شهر_

از آروم بودنش خوشم می آد. خیلی وقته کسی به این آرومی رو تو زندگیم ندیدم. یه آرامش دامبلدور مانند. _البته اگه هری پاتر خوندین!_


+ هفت صبح فردا تو خواب های شیرینتون برام انرژی مثبت بفرستین.


+ چه قدر حس خفنیه که می دونم هیچ کاری از دستم بر نمی آد الآن و با خیال راحت می تونم برم کپه ی مرگم رو بذارم و مجبور نیستم تا صبح بیدار بمونم خر بزنم. کم پیدا می شه از این امتحانا. # این_لاو_ویت_امتحان_عملی_ای_که_واقعا_عملی_باشد_و_ذره_ای_خر_زدن_نخواهد


+ چه قدر حس خفن تریه که الآن اصلا استرس مردود شدن ندارم.  این یکی که به شدت خیلی خیلی کم تر پیدا می شه. خصوصا تو من. فوقش رد می شم دوباره می رم بن رو می بینم دیگه، نه؟ من این بار اصلا از کلمه ی مردود نمی ترسم. فکر:"اگه نشد چی؟" مثل امتحان های  قبلی م نمی تونه هیچ کاری به روح و روانم داشته باشه!!!


+ بن منو اهلی کرده می دونم. آرامش ش منو اهلی کرده. ای کاش بقیه شون هم به اندازه ی بن آروم بودن و وقتایی که تو جاهای خطرناک راه زندگیم خاموش می کردم بهم می گفتن: "چیزی نیست که...هیچ اتفاقی نیفتاده. آروم باش. خلاص... حالا استارت."



kilgh on the phone goes ver ver ver, ver ver ver, ver ver ver

اینایی که نقاشی شون افتضاحه و کلا همون چشم چشم دو ابروشون هم شبیه دیو می شه،

اینا رو بذارین پای تلفن و به زور کاغذ قلم بدین دستشون...

آثاری خلق می کنن که ونسان ونگوک هم به ذهنش نمی رسه. :{



مثلا من اگه برم دنبال باحال ترین واحدی که تو این یه سال برداشتم (روان شناسی)، می فهمم که اینا یه اسرار سیاهی پشتش هست که ضمیر نا خودآگاهم ریخته ش بیرون. انقدر دوست دارم یه روان شناسی بیاد رو وبلاگم، راحتم کنه بگه :"آره بابا! خیالت تخت. از همون اوّلش روانی بودی..."

+ بند نافت رو با چی بریدن کیلگ؟ کجا انداختنش؟ آخه بازم دانشگاه؟ :(((  احتمالا بند نافم رو انداختن تو مدرسه ای جایی. یا یه خیر مدرسه سازی اومده رو جوق آبی که بند ناف من توش افتاده مدرسه احداث کرده. :|

+هیچ وقت دانشگاه تو شهرستان انتخاب نکنین.
+ اگه انتخاب کردین دیگه به فکر انتقالی گرفتن نباشین.
+اگه به فکر انتقالی گرفتن افتادین  پارتی تون کلفت باشه لطفا که شرط معدل نخواین...
+اگه شرط معدل خوردین، عین خر بخونین که لنگ ده صدم از استاد عوضی آیین زندگی تون نشین...
+ خب اگه همه ی شرط های مسخره ی بالا رو رعایت نکردین، پاشین مثه من خاک بر سر، وسط چله ی تابستون( که همه ی دوستان و آشناهاتون فارغ زیر باد خنک کولرن)  برید دانشگاه که گواهی درس مجازی ای که کل جمعه تون رو خورده تا سوالاش رو جواب بدین رو تحویل استاد عوضی تون بدین. _که البته اصلا نمی دونین به احتمال چند درصد عشقش می کشه تاثیرش بده تو کارنامه ی مزین تون!_  بله. تُف تُف تُف. و البته به عنوان جایزه، امتحان آیین نامه تون هم به خاطرش لغو کنین بندازین دوشنبه که همونایی که به زور بلدین هم یادتون بره و تا آخر تابستون لنگ یه گواهی نامه ی کوفتی باشین. و صد البته به عنوان مشوق، هر لحظه یکی از پدر یا مادرتون بیان سر کنن تو جونتون که: "حالا این ترم رو که داری شانس میاری. دیدی راست می گفتیم؟ اون زبونت کجا رفته که می گفتی به خودم مربوطه نمی خوام درس بخونم؟ از ترم بعد هرچی ما بگیم باید انجام بدی..." حالا اینکه تو چه جوری می خوای تو کلّه شون کنی که "به پیر، به پیغمبر، تو دانشگاه ما احتمالا فقط یکی یا دوتا الف داشته باشیم این ترم..."به هیچ کس ربطی نداره و کسی هم ابدا باور نخواهد کرد و نهایتا می تونی اینجا بنویسیش فقط!
#هشتگ_منفور_من_واقعا_نمیخوام_درس_بخونم_تا_زمانی_که_دوباره_عشقم_بکشه

آخرین پست کنکوری این بلاگ به احتمال نود و نه درصد

خب. این پست مخاطب خاص داره. :))

   راستش اینه که تا بیست و چهارم و بیست و پنجم برسه این چند روز می خوام گوشی رو بگیرم تو دستم و به دوستای پشت کنکوری م زنگ بزنم. (که البته کم هم نیستن.)


   خط بالا فعلا در حد یه ایده س صرفا. ولی قراره عملی بشه. سر زمانش فعلا تو ذهنم دعواس. با خودم می گم امروز زنگ بزنم؟ بعد خودم جوابش رو می دم نه هنوز چند روز مونده. خیلی زوده.  احتمالا  الآن دارن تاریخ ادبیاتی کوفتی چیزی رو دوره می کنن نمی خوان صدای منم بشنون. تردید بدی ه خب. نمی خوام حال کسی رو خراب کنم.  امروز خیلی اتفاقی یکی ازم پرسید:"راستی از چوگان چه خبر... ؟" و من گفتم که: "هیچی دیگه آخر این هفته کنکور داره. احتمالا بهش زنگ بزنم امروز فردا..." به شدت مورد نکوهش م قرار داد و تاکید کرد که اولا چوگان عمرا جوابم رو  بده و دوما فقط قراره حالش رو خراب تر کنم با این کارم. خب. تردید من خیلی بیشتر شد با این حرف. تا قبلش حس می کردم که کار خوبیه که زنگ بزنم قبل کنکور حالشون رو بپرسم به جای اینکه موقع اعلام نتایج بهشون زنگ بزنم و ادای دوستای مهربون رو در بیارم. ولی الآن دیگه فقط یه تردید گنده دارم. ولی خب بحث اینه که کسی که این حرف رو به من زد یه آدم بزرگه و نمی تونه روحیات یه جوونی مثل من رو درک کنه. من مطمئنم که اگه خودم بودم دلم قنج می رفت واسه اینکه صدای یکی از دوستای قدیمی م رو بشنوم و از اون حال و هوای مسخره ی روزای دم کنکور تا حدی بیام بیرون... برای همین من زنگه رو می زنم چه بخوان چه نخوان. خب فوقش جواب نمی دن دیگه... :))


   می شه گفت نزدیک ترین دوستایی که من تونستم برای خودم تو نوجوونی دست و پا کنم همه شون پشت کنکوری شدن پارسال. خب. من به خود پارسالم فکر می کنم و به هفته ی قبل از کنکور پارسالم.  این که چه قدر مودی بودم. مثل دیوونه ها می خندیدم، بعد می زدم زیر گریه، بعد یهو طپش قلب می گرفتم... کلا وضعیت جالبی نبود. اون قدری جالب نبود که الآن حتی جرئتش رو ندارم برم آرشیو پارسالم رو بخونم.

   اون موقع ها من واقعا به یکی خارج از این گود نیاز داشتم که بیاد باهام حرف بزنه... بگه:" ببین. این زندگی کوفتی ای که تو این یه سال برای خودت ساختی ته ش نیست." دلم می خواست مامانم یا بابام یا هرکی برگرده بهم بگه: "خب به درک! اگه نشد ما بازم پشتت هستیم. آسمون که به زمین نمی آد لعنتی." یا مثلا یکی از استادام که به خاطر جبران زحماتشون درس می خوندم بیاد و بهم بگه: " خب معلومه تو چهار ساعت نمی تونن استعداد تو رو بسنجن. من دو ساله معلمت بودم و می دونم که واقعا باهوشی و قدر زحمت هایی که من برات کشیدم رو می دونی! لازم نیست چیزی رو به من ثابت کنی." خب ولی هیچ کدوم از این اتفاق ها نیفتاد. زندگی که اینقدر رویایی نمی شه!

   من فقط یادمه که هفته ی آخر من هم چنان از صبح تا شب تو خونه تنها بودم و به اصطلاح خر می زدم و دینی ه تموم نمی شد و به در و دیوار زل می زدم و یه هفته مونده به کنکور یکی زد دسته ی عینکم رو شکست و بعدش دو سه روز مونده بود به کنکور ایزوفاگوس واسم خواب دید که قراره کنکورم رو خراب کنم و پا شد از خواب جیغ کشید و  اینا. کلا حرف دل خوش کننده ای نداشتیم اینجا. :))


   همه می گن سعی کنین تو هفته ی آخر نه درباره ی نتیجه ش فکر کنین و نه درباره ش حرف بزنین. ولی من دقیقا به همین نیاز داشتم که یکی باهام حرف بزنه _دقیقا درباره ی کنکور_ و بهم بگه تهش قراره چی بشه.  اون قدری به نتیجه فکر نکردم و اونقدری هیچ کس حرفی درباره ش باهام نزد که دقیقا ده صبح روز کنکور _سر جلسه_ داشتم به این فکر می کردم که : "به نظرت سال بعد سیمپل قبول می کنه دوباره شاگردش بشی و اون همه تستی که زدی رو دوباره بکنه تو کله ی پوکت که الآن نمی تونی ازش هیچ چی بیرون بکشی؟ اصلا روت می شه تو چشمای سیمپل نگاه کنی دوباره؟" من دو ساعت مونده به اتمام جلسه کار خودم رو تموم شده فرض می کردم و داشتم به این فکر می کردم که: "خب اشکال نداره. می ری توی یکی از این شرکت های خدمات کامپیوتری مشغول به کار می شی. پولش اون قدرا که می گن بد هم نیست.." من حتی در برهه ای از زمان کنکور سر جلسه دچار جنون لحظه ای شده بودم و فقط می خواستم پاشم برگه ی خودم و همه ی دور و بری هام رو پاره کنم. استدلالم هم این بود که وقتی من نمی تونم اونا هم حق ندارن هیچ چی بشن. هه. ( البته این مورد آخر تقصیر اون دوست دیوونه م بود که روز آخر بهم این حرف رو گفت که اگه دیدی داری قهوه ایش می کنی پاشو برگه های همه رو پاره کن! خب پر واضحه که این حرف یه شوخی مضحک بود فقط ولی مغز من سر جلسه ی کنکور بیش از حد جدّی گرفته بودش...)


   خب خیلی در مورد خودم حرف زدم. داشتم می گفتم که قراره برای دوستام این کار رو بکنم.  در واقع بشم همون آدمه که خودم پارسال می خواستمش و پیداش نشد.

الآن در نقطه ی زمانی و مکانی ای هستم که می تونم از بیرون بهش نگاه کنم. از همون به اصطلاح بیرون گود. می تونم براتون بنویسم ازش. از چیزی که خودم پارسال این موقع دوست داشتم بدونم و بشنوم. جدا بی مرامیه واستون چیزی ننویسم. من کلیییی دوست کنکوری دارم اینجا. نمی دونم. شاید اینم حتی کار درستی نباشه. اگه اگه حتی اپسیلون درصد حس می کنین حالتون رو بد می کنه ادامه ندین خوندنش رو. ولی حس می کنم تهش چیز بدی از آب در نمی آد... پیشنهاد های وسوسه انگیزی دارم. یوهاهاهاها! ^-^


خب اوّل از همه یه نگاه گذرا به کتاب زیر داشته باشین. دیوانه کننده س. کمه. می تونین چند ساعته تمومش کنین... ولی ترجیحا گذرا یه نگاهی بندازین بهتره. یهو خیلی بی خیالتون می کنه میرید گند می زنید به فردا ( رمزش هم خودمم، با حروف انگلیسی):

دانلود کتاب امکان - علی سخاوتی


   خب خوندین؟ این کتاب تنها یاور من بود تو روزایی که داشتم از استرس می مردم و هیچ کوفتی آرومم نمی کرد. یکی از شازیا بهم معرفی ش کرد. منم به شما معرفی ش می کنم. می دونین از کدوم پیشنهاد کتاب بیشتر از همه خوشم می اومد؟ اینکه دو سه سال برای خودم ول بچرخم ببینم چه خبره دور و برم. برم مکانیکی، گل فروشی تو همین چهار راه سعادت آباد و کلی کارای دیگه ... نوشته بود که هجده خیلی فرقی با نوزده نداره. نوزده هم خیلی فرقی با بیست نداره. منم باش موافقم. مثلا وقتی فکرش رو می کنی که طرف  ده سال تو زندان  حبس بوده، یا مثلا هفت هشت سال اسیر بوده، یا کلا ضایعه ی نخاعی گرفته بیست و پنج ساله مثل یه تیکه چوب افتاده رو تخت...  خب دو سه سال خیلی کم به نظر می آد در مقایسه با اینا.

  

   حالا بذارین از خارج گود براتون بنویسم. اینجایی که من هستم در حالت خوشبینانه می شه یک سال بعد کسی که آخر این هفته کنکور داره. اولا که دانشگاه هیچ خبر خاصی نیست... خیلی دل سرد کننده تر از دبیرستانه. میرین پیش یه مشت آدم که ادعای آدم بودنشون می شه. بعد از نظر تدریس اگه بخوایم یه سنجش داشته باشیم، به هیچ وجه دیگه این میزان از فهمی که طی سال کنکور بهش رسیدین رو تجربه نخواهین کرد... تقریبا میشه گفت دیگه قرار نیست چیزی رو بفهمین. زندگی تون هم به هیچ وجه خراب نمی شه اگه یه دانشگاه داغون قبول شین یا حتی اینکه قبول نشین... حتی برای بار دوم یا سوم یا هرچی. چون اولا به هیچ کس کوچک ترین ربطی نداره و این زندگی خود خود شماست و شما اول و آخرش راه کنار اومدن باهاش رو پیدا می کنین. دوما هم اینکه یه فاکتور هست به اسم زمان و باور کنین راست ترین جمله ی متنی که الآن دارین می خونین همینه که : "زمان همه چی رو تو خودش حل می کنه."


  به عنوان تجربه ی شخصی سه تا نکته: الف) آدرس خونه تون رو حتما حفظ کنین. ب) آب زیاد بخورین سر جلسه. ج ) هیچ وقت وسطش نا امید نشین. من خودم آخری  رو هیچ وقت نمی تونم یاد بگیرم. معمولا وقتی یه چیزی رو گند می زنم بش به طور قطار وار بقیه ی چیز ها  اتوماتیک وار گند خورده می شن خود به خود... مثلا تو نهایی هام یادمه دینی  رو فکر می کردم خراب کردم سر همون بقیه رو با نا امیدی رفتم جلو و تهش تنها بیست کارنامه م دینی م بود! :)) تو کنکور حس کردم دارم دینی م  رو خراب می کنم و تهش درصد دینی م بهترین عمومی م شد! و من به خاطر دینی زبانی رو که همیشه فول صد می زدم شصت درصد زدم!  اصلا چرا راه دور بریم؟ همین امسال... شب امتحان آیین زندگی دانشگاه نمره ی زبان تخصصی من رو سه نمره کمتر از چیزی که باید اعلام کردن و من اون قدری حالم گرفته شد که رفتم و گند زدم به آیین زندگی م. الآن  زبانم درست شده و فقط کافی بود یه نمره بیشتر از ایین زندگی م بگیرم تا این ترم الف بشم. خلاصه اینکه گول احساس های مقطعی تون رو نخورید اگه می تونین. من که عمرا یاد بگیرم. همیشه هم دارم می سوزم سر این مورد. :))

  

   جو های الکی رو هم هواش رو داشته باشین. مثلا من پارسال که می رفتم با وجودی که بار اولم بود، سر جلسه برام بدیهی بود که یه سری حرفا واقعا جوه! جلسه ی کنکور بیشتر از اون چیزی که فکر می کنین آرامش داره. اگه هم آشوبی حس می کنین عمدتا درونی ه. مراقبا خیلی شیرین و تو دل برو هستن و واقعا درکتون می کنن... من به هر کی می گم باور نمی کنه ولی تو حوزه ی ما وقت اضافه بمون دادن حتی! در حد سه تا سوال ریاضی مثلا! :)))  خیلی از بچه ها هستن جو گیر می شن با این حرفا . خوب آخه ما همه مون تو بازه ی هجده الی بیست سال سن داریم دیگه... بعد اون وقت طرف می آد با استرس می پرسه:" من پاک کنم رو بندازم گردنم یا بگیرم تو دستم؟ عرق نکنه یه وقت؟" :| یا مثلا :"دو تا ساعت مچی ببندم یا یکی؟ یه وقت نخوابه؟" :| جمش کنین بابا. بچه که نیستیم. از این رفتارا هم مشاهده کردین بزنین تو سر طرف با این لوس بازیاش بخوابه دیگه بیدار نشه.

  

   و یه راهکار خیلی جالب دیگه. اگه استرس گرفتین یه لحظه فقط برگردین دور و بری هاتون رو نگاه کنین. از خنده روده بر می شین... قیافه هاشون رو آنالیز کنین یه کم. یک جو خیلی باحالی داره که نگو. یه لحظه دچار پوچی مطلق می شین... با خودتون می گین اینا واقعا دارن چی کار می کنن با این برگه ها؟ من که خودم خنده م گرفته بود... :)))

   اگه سال اولی نیست که کنکور می دین قطعا حرفای بالا رو که خوندین با خودتون تکرار کردین: "میدونیم کیلگ!" البتّه من می دونم که می دونین. گفتم که قشنگ یادتون بمونه و  بچسبه تو حافظه تون. نکته اینه که شما یک سال موندین که اشتباه های پارسال رو تکرار نکنین. پس لطفا تکرارش نکنین دیگه لطفا! هی چی که بوده... می دونین چی میگم؟ مسخره س از همون چیزی که پارسال ضربه خوردین، امسال هم ضربه بخورین. دقیقا عین همونی که داشتم به ایزوفاگوس می گفتم :" پرتغال تو یورو چهار سال پیش هم به خاطر پنالتی نزدن حذف شد... خیلی مسخره می شد اگه  یورو امسال، تو اون بازی ای که به پنالتی کشید می باخت. این یعنی تو چهار سال نتونسته ضعفش رو برطرف کنه و پنالتی زدن یاد بگیره. مسخره س!"


  کلام آخر...  نمی گم امید وارم هر کسی به حقش برسه... از این جمله متنفرم!  حق هر جوونی ه که به اون چیزی که می خواد برسه. به آرزو هاش. به اون چیزایی که تو رویاهاش تصور می کنه و تهش از تصور کردنش یه لبخند کج و کوله می زنه. منتها بدبختانه کشور خوشگلمون یکم تو این فاکتور لنگ می زنه. :)) این مملکت آشغال و به درد نخور ماست که این طوریش کرده که شما باور کنین شاید حقتون نیست فلان شغلی که دوستش دارین رو به دست بیارین... بحث اینه که وقتی تو خودت این تصور رو داری که آره فلان جایگاه مال منه، این خودش یعنی اون قدری از نظر ذهنی آمادگی داری که اون جایگاه مال خود خودت باشه و فقط خود تو مناسب اون جایگاه باشی، وگرنه ذهنت هیچ وقت این تصور رو برای خودش نمی ساخت... نمی دونم الآن دارین فکر می کنین من دارم شعار می دم یا کلیشه ای حرف می زنم. امیدوارم بتونم اون طور که می خوام منظورم رو منتقل کنم... ببین بحث اینه که  باور کنیم که همه حقمونه. حقتون رو بکشید بیرون از حلقومشون.همین.

زیاده سخنی نیست... یه موفق باشین گنده. :{


+پ.ن: این متن رو چند روزی هست تایپ کردم. منتها نمی دونستم کی به اشتراکش بذارم. یکم زود تر آزادش کردم که چشمتون بهش بیفته. شاید روزای آخر اصلا نخواین بیاین اینجا. اگه هنوز درس دارید بذارین روز آخر بخونیدش... کلا عشقی باش کار کنید دیگه. هر چی دل تنگتون می خواد و اینا. :{ من اون قدری پر رو ام که می آم آدرس این نوشته م رو تو وبلاگ هاتون می ذارم. ولی خب امیدوارم اونایی که وبلاگشون رو ندارم هم اتفاقی گذرشون بیفته این ورا.

بی رحمانه

   خب. این خیلی بی رحمانه س که دقیقا از همون روزی که اومدم اینجا و ابراز رهایی و اینا کردم کاسه ی چشمام دارن از تو سرم می زنن بیرون و انگاری تو عمق این کاسه یه آتیشی چیزی روشن کرده باشن که از داخل قراره مغزم رو بخوره... فکر کنم آه دوستای کنکوری م که اینجا رو می خونن منو گرفته. :))

   غلط کردم! چشمام رو می خوام انصافا. بدون چشم به هیچ کدوم از اون مواردی که خیلی خیال پردازانه براتون نوشتم نمی تونم بپردازم. دقت کنین هیچ کدوم. و البته الآن دارم فکر می کنم که این چه قدر بده که ما از شش تا حسمون این قدر وابسته به این بینایی ه هستیم... من فقط می تونم ژلوفن بخورم و ببینم خوب نمی شم و بخوابم به هوای این که از خستگی ه و خسته تر و با درد بیشتر بیدارشم ببینم بازم دارم از چشم درد می میرم و حتی قدم بزنم و چشمام به سمت مغزم تیر بکشه. عینک هم نمی تونم بزنم حتی. چون دردم ده برابر می شه. پس از فاصله ی بیست سانتی به اون ور رو نمی تونم ببینم. حتی الآن نمی تونم ببینم اینا رو دارم درست تایپ می کنم یا نه! :|

مسخره. نکنه تومور مغزی گرفتم؟ :|

مردمک هام هم گشاد شدن به اندازه ی کل عنبیه ی چشمم. یکم ترسناک به نظر می آد از نزدیک. یه گشادی خیلی گنده وسط چشمم. هیولای چشم گشاد... دقیقا همون فاکتوری که وقتی می خوان طرف رو چک کنن ببینن زنده س یا مرده استفاده می کنن. به قول مادر متریاز دو طرفه ی مردمک چشم.

هوووف. من نمی خوام بمیرم. :))) چشمای عزیزم خوب شین لطفا پدر منو در آوردین لامصبا.

باحالش اینه که تا حالا اینو تجربه نکرده بودم. سر درد نیست به هیچ وجه. پشت کاسه ی چشم درده. توتیا و اینا اگه دارین ممنون می شم. :|

جدا هووووف.

فکر نو کردن برگای درختم... می بینی؟

   امتحان ها تموم شد. در واقع خیلی وقته که تموم شده. ولی خب یه سری آدم خود درگیر هم هستن واحد اضافه بر می دارن مثل من. یه سری آدم دیگه هم هستن باید برن نمره شون رو بکشن بیرون از حلقوم استادا بازم مثل من. یه سری بد بخت هم هستن باید برن ناز افریقایی ترین استادای کوروکودیل طور دانشگاه رو بکشن تا بیست و پنج صدم بهشون ارفاق کنن و معدل شون رو به زور الف کنن. اینم مثل من...! :))  از کاغذ بازی های انتقالی گرفتن که فاکتور بگیریم (که هم چنان هم ادامه داره...)، این پروسه های بالا حدود ده روزی برای من طول کشید ... و  بالاخره منم الآن آزادم که با تابستونم هر غلطی که می خوام بکنم! :)))   از اینجا به بعدش دیگه واقعا دست من  نیست. تمام زورم رو واسه همه چی زدم و الآن وقت تماشاچی بودنه فقط.

   خب پس بذارین یکم درباره ی تانستون بنویسم براتون. :{

تابستون پیشرو رو ملقب می کنم به:

the free est summer ever

   اصلا هم به این فکر نمی کنم که free est  از نظر سوپرلتیوی چه جوری باید نوشته شه (چون به نظرم e هاش اضافه می آن خب :-") یا اصلا  از نطر گرامری درسته یا نه. ( چون مثلا احتمالش می ره که باید گفت the most free ) آره. داشتم می گفتم. ذهنم رو به هیچ وجه درگیر اینا نمی کنم. (حد اقل دارم زور می زنم که بهش فکر نکنم اگه یه دقیقه به من اجازه بده قشر خاکستری مخ ابله م!!!)

   حالا چرا فری اِست؟ چون اون طوری که دارم حساب می کنم از شش سال پیش تا حالا هیچ تابستونی به آزادی این یکی نداشتم:

   سوم راهنمایی که داشتیم با دوستان می زدیم تو سرمون که یه وقت فیلترمون نکنن از سمپاد بیفتیم بیرون. حالا بماند که بعدش فیلتر رو حذف کردن. ما بد بختی هامون رو کشیدیم... :)))

   اوّل دبیرستان که کشیدنمون مدرسه واسه کلاسای مزخرفی که استادش معلوم نبود کدوم پاره آجری خورده تو فرق سرش... اوق. تنها خوبیش شاید استاد کامپیوترم بود که برای اولین بار دیدمش تو اون تابستون و بیشتر از قبل به علاقه م تو این رشته دامن زد.

   دوم و سوم دبیرستان رو خودم به گند کشیدم با المپیاد و البته روباتیک. از اوّل تا آخرش تو مدرسه کلاس المپیاد داشتیم. بعدش هم با یه سری آدم روانی عقده ای سر روبات هامون بحث می کردیم. نمی گم بد بود. ولی خب کیلگ. بیا قبول کنیم فاز درس خوندن تو تابستون به مذاق خرخون ترین خرخون ها هم خوش نمی آد. یه جوریه... می گیری که؟

  تابستون   چهارم دبیرستان افتضاح ترین بود. از اون ور می گفتن المپیاد قبول نشدی، (یعنی سر هیچ و پوچ به فنا دادی دو تا تابستون قبلی ت رو!!!) از یه ور دیگه می گفتن باید بری مدرسه با دوستات کنکور بخونی... (یکی از ترس ناک ترین دلیل هایی که تو به خاطرش حاضر شدی دو تا تابستون قبلیت رو ترور کنی!!!) بعد از یه ور کاملا متفاوت دیگه می گفتن حالا بیا و تغییر رشته هم بده. اصلا حتی جرأت فکر کردن بهش رو هم ندارم...

   می رسیم به تابستون پارسال. تابستون برزخی مسخره م که من دقیقا تو قسمت جهنمش نشسته بودم. :| تابستون اعلام نتایج کنکور!!! به غیر از گریه هام و داد و هوار و بد اخلاقی و کله شقی و دیوانگی هام خاطره ی خاص دیگه ای ازش ندارم. یادم می آد که فقط روی تخت افتاده بودم و گریه می کردم و خرخره ی هرکی که به فاصله ی دو متری م می رسید رو تا ته می جویدم. و مدیونید اگه فکر کنید اغراق می کنم. هر ساعتش برای من یه جهنم تمام عیار بود... مسخره. مدارکش تو آرشیو پارسال همین وبلاگ موجوده تا حدی. (البته در مورد اون روزایی که به نسبت حالم بهتر بود و می تونستم بنویسم.) من از همه چی کنده شده بودم. حالم از خودم و دنیام به هم می خورد. کوچک ترین انگیزه ای نداشتم. حتی واسه نفس کشیدن! هنوزم باورم نمی شه که اون قدری خوش شانس بودم که زنده بیرون اومدم از اون فصل لعنتی... :))


 می بینین؟ من یه موجود تابستون نداشته ام واقعا.  دلتون سوخت، نه؟ خیلی از خوشی هایی که بقیه ازش دم می زنن رو تا حالا تو تابستون تجربه نکردم. برای همین امسال تلافی همه ش رو در می آرم. همه ی همه ش. حالا نمی دونم اینا جزو لذّت های حیوانی محسوب می شه یا نه... تا این حد غرق دنیا شدن شاید اشکال داشته باشه یکم از نظر عارفانه. ولی خب بذارنش به حساب اینکه من واقعا شش ساله از این آزادی محروم بودم. حساب که می کنم  امسال آخرین تابستونی ه که من توش کمتر از دو دهه عمر دارم... هوووف. حس می کنم فرصتام واسه شیطونی کردن و جوون بودن دارن تموم می شن. مثلا اگه سال بعد از یه درخت بکشم بالا بهم می گن: خجالت بکش! خرس گنده... بیست سالتههههههه! ولی امسال... نچ نچ نچ؛ آزادم. از هفت دولت. و احدی نمی تونه کاریم داشته باشه!!! :)))


از نظرتئوری از اینجا به بعد پستم رو باید تو تبلت بنویسم. چون نه به درد شما ها می خوره و نه من موجودی ام که همیشه اینترنت داشته باشم و بیام اینا رو بخونم و تیک بزنم... :{ ولی چون از یه ور دیگه خیلی خسته ام و کوچک ترین حرکتی نمی خوام به عضلات رکتوسی م وارد کنم ترجیح می دم همین جا بنویسم که دقیقا چه جوری می خوام این سه ماه م رو بگذرونم که عوض همه ی این شش سال در بیاد.


+  اوّل از همه و در راس همه ی رئوس کلیییی با جقل دون و مینا ور خواهم رفت و باهاشون خوش خواهم گذروند. :))

+ هفتاد تا نظر تایید نشده ی اینجا رو تایید می کنم. اگه نکردم بعد تابستون بیایید فحش کشم کنید. :(( کلی مطلب  بود که می خواستم به اشتراک بذارمشون ولی وقتش نبود یا وسیله ش... هر کدومشون یه وری ان. تو کاغذ. تو تبلت. لای دفترام. تو مموری کارت هام. اینا رو باید جمع کنم و نشر بدم.

+ باید در اسرع وقت همه ی فایلام رو خالی کنم تو  هاردم.  این خیلی مهمه. خیلی. اگه یه وقت گوشیم رو بزنن هیچ وقت خودم رو نمی بخشم به خاطر این مورد.

+ کلی وبلاگ خواهم خوند. کلی کتاب.اوّل کتابایی که از نمایشگاه خریدم. البته یکیش رو همین دیشب تموم کردم. پست بعدیم فید بک همین کتاب خواهد بود. قصد دارم یه قفسه ی کتاب مجازی درست کنم تو وبلاگم... درست مثل سمپادیا. منتها این بار آزادم که بدون قضاوت شدن بنویسم. واسه دل خودم.

+ اینقدر فوتبال می بینم که کور شم! :))) به یاد تموم روزایی که هر وقت فوتبال دیدم یکی سیخ کرد تو جونم که پاشو برو اینا آب و نون نمی شه واست.

+آرشیو فیلما م رو کامل می کنم. فیلمایی که هیچ وقت فرصتش نشد ببینمشون.  همینایی که همه ازشون حرف می زنن ولی من نمی دونم چیه! :|

+خاطره های سال اوّل دانشگام رو کامل می کنم. یه آلبوم عکس هم میخوام درست کنم از سالی که گذشت.

+ اگه اون دوستی که گم کردم رو پیداش کنم کلی باهاش تراوین بازی می کنم.

+ آرشیو آهنگام که سهوا پاکشون کردم رو دوباره دانلود می کنم. از زیر سنگم شده همه شون رو پیدا می کنم.

+  یه دستی هم به شعرا و داستانام می کشم. عکسام رو با حوصله ادیت می کنم. برای این مسابقات داستان نویسی و عکاسی  اثر می فرستم.

+ کد می زنم. کامپیوترم رو درست می کنم. شایدم اون قدری خفن شدم که یه بازی نوشتم و تونستم پول در بیارم ازش...

+ اتاق م که شبیه دریاچه ای شده که شرک توش حموم می کرد رو سعی می کنم درست کنم. هر چند از الآن می دونم نمی شه!!! :))

+ شاید یکم اون طوری که دوست دارم درس بخونم. بیو شیمی رو مثلا سعی کنم بفهمم.

+ رو مقاله ام کار می کنم. استاد راهنما پیدا می کنم. با سای آویزونش می شیم کمکمون کنه به پاییز برسونیمش...

+ سازم چی؟ واقعا بعد سه سال باید برم پیشش ببینم چه قدر از دستم ناراحته که اینقدر ولش کردم... به من می گن رفیق؟

+ مدرسه... باید با یه سری معلم گوگولی قدیمی صحبت کنم.

+ کامپیوتر هم که جزو ثابت همه ی برنامه های بالا خواهد بود. می خوام خفن شم توش. حالا لزوما نه تو هک که ذهنم رو قلقلک می ده. چیزای باحال دیگه هم هست. فوتوشاپ، قالب نویسی و امثالهم.

 

اینا مهم هاش بود. اگه بازم به ذهنم اومد که قطعا می آد می آم می زنم ویرایش می کنم. :)) از الآن که می دونم به پنجاه درصدش هم نمی رسم. ولی خب...

می نویسم که یادم بمونه چه قدر واسه این تابستون برنامه داشتم. :))


پ.ن: راستی اون اولای پست که داشتم می نوشتم، از شبکه  نسیم آهنگ زیر پخش می شد. خواننده ش واقعا واقعا صداش شبیه فرهاده! و من حتی یه لحظه فکر کردم که تلویزیون داره فرهاد پخش می کنه!!!  تو اینترنت سرچ زدم. فایل mp3 ش تو هیچ سایت و بلاگی نیست. لذا بلاگ من می شه اوّلی بلاگی که این آهنگ رو برای علاقه مندان فراهم می کنه. ( با کلی بد بختی البتّه... نمی دونین کانورت کردنش چه قدر سخت بود! ) رمزش هم که همون kilgharrah  هست. به یاد خود شیفته هایی مثل خودم. :{

آهنگش رو بسیار دوست می دارم. لحن حماسی طورانه ای داره و واقعا شنیدنش به من حس خوبی داد. کلی انرژی مثبت و این حرف ها... تیتر این مطلب رو هم از همین آهنگ اسکی رفتم...

ای خدا - خواننده:  بهرام پاییز- آهنگ ساز:جواد کلیدری (دانلود فایل mp3)


# متن آهنگ (توجه داشته باشین که خودم تایپ کردم اینارو. از اونجایی که در زمینه ی فهمیدن لیریک ها حتی به زبان خودم به شدّت ناشی هستم که نمونه ش اینجا مشاهده می شه، لطفا اگه چرت و پرت شنیدم و نوشتم بگید که درستش کنم!)

مثل دلتنگی یک درخت تنها تو کویر

مثل لحظه های انتظار یک مرغ اسیر

توی برف و سرما من یه تیکه سنگم این روزا

 توی فکر یه پرنده ی قشنگم این روزا

کمکم کن ای خدا...

کمکم کن ای خدا...

 پنجره ها رو وا کنم ؛

 توی این تنهایی آ فقط تو رو صدا کنم.

ای خدا...

ای خدا...

 کمکم کن ای خدا!

توی فکرم که چه طور می شه یه خواب تازه دید؟

توی فکر اون کلاغم که به خونش نرسید...

فکر نو کردن برگای درختم می بینی؟

توی فکرای قشنگ و خیلی سختم می بینی؟

کمکم کن ای خدا...

کمکم کن ای خدا ...

پنجره ها رو وا کنم؛

 توی این تنهایی آ فقط تو رو صدا کنم.

ای خدا...

ای خدا...

 کمکم کن ای خدا! 

هی بشون می گم امنیت مجازی رو رعایت کنین گوش نمی دن دیگه...

باور کن کیلگ، باور کن من دنبال این کار نمی رم. بعد از بالاترین موفقیتم در این زمینه که کارنامه کنکوراشون رو در آوردم و هی دیدم و هی دیدم و خندیدم و حسودی کردم و از دروغگو بودنشون دست گیرم و شد و از زیر آبی رفتناشون و این حرفا... واقعا دیگه دنبالش نرفتم. هیجانش خیلی اومده پایین واسم. خب خوبیش اینه که می فهمی یه حجم عظیمی از دور و بری هات یه دروغگوی کثیف دغل باز به تمام معنان! همین. دنیا که عوض نمی شه. درک تو عوض می شه فقط. از روز بعدشم مجبوری باز به همون کثیفای دور و برت با یه لبخن گشاد تصنعی بگی سلام رفیق!

نمی دونم چرا هر چی می شه خیلی اتفاقی این عددا می آن زیر دستم. زیر دست هیچ کس دیگه ای هم نه. زیر دست من!!! مسخره.

مثلا من ازشون خواستم وقتی می رن تو سایت دانشگاه لاگین می کنن شماره شناسنامه هاشون رو بذارن بمونه تو کش مرورگر یه سیستم کاملا عمومی؟

یا من بهشون گفتم که رمز ورود به سیستم سما شون رو بذارن همون شماره شناسنامه شون که اینقدر راحت هک بشه؟

یا مثلا من خودم رفتم  تو سایت دنبال این شماره ها؟ نه خیر. سای ازم خواست برم براش ثبت نام ترم تابستونی کنم. خب بعد اومدم شماره شناسنامه ش رو بزنم دیدم که بعله. خود کامپیوتر شماره شناسنامه ی کلی از بچه هامون رو بهمون ساجست می ده. به علاوه ی چی؟ شماره موبایلاشون، تلفن خونه هاشون، آدرس خونه هاشون، اسم مامان باباهاشون، شماره حساب مامان باباهاشون، ایمیلاشون... کلا تو بگیر جیک و پوک شون!

خب اشتباه من نیست. خودشون دقت نمی کنن. همین میشه وضعت وقتی از کل مجازی بازیا فقط لوس بازیای تلگرام رو بلد باشی. باور کنین کامپیوتر خنگ نیست! :))

یه لیست عظیمی از افتاده های دانشگا رو هک کردم. از موقعی که اومدم خونه کارنامه هاشون رو کشیدم بیرون. نشون مادر می دم. می گم ببین، من خنگ نیستم.  یا حداقل اینکه از من خنگ ترم هست... ببین طرف همه ی واحداش بین یازده و دوازده ه! سه تا درس رو هم افتاده. تازه مثل من شهریه پردازه.

از اون موقع یکم نرم تر باهام برخورد می کنن حداقل! :))

نقطه ی عطف ماجرا التماس هایی ه که به استادا می کنن. می ری پیاماشون به استاد رو می خونی از خنده مغزت می پاچه رو کیبورد حتی!

بعد مثلا همین شازده یا شاهزاده خانوم رو به مشروطی همچین خودش رو واسه ما میگیره تو دانشگاه انگار نواده ی ملکه ویکتوریاست. خجالت بکشن خب یکم. مرسی، اه.


+ می گه: تو خودت دوست داری یکی باهات این کارو بکنه؟ بره التماست رو بخونه؟ نمره هات رو ببینه بخنده؟ ببینه  که اینقدر خودت رو واسه یه معدل الف داری می کشی؟

می گم: من عمرا نمی ذارم همچین بلایی سرم بیاد. مگه من احمقم؟ تازه من خودم اینقدر همه چیم رو جار می زنم به این و اون نیازی به این کار نیست. همه می دونن نمره هام رو تقریبا. این روش مال اون گولاخ هایی ه که بعضا ادعای شاخ بودنشون می شه.

شب قدر مثلا

نه خیر. من اصلا حس شب قدر ندارم. 

اون حس معنویتش رو هم ندارم به هیچ وجه...

اصلا حس نمی کنم که اون یارو سرنوشته قراره امشب رقم بخوره... اصلا نمی دونم خدا کجا هست الآن...

حال جوشن کبیر رو ندارم حتی...

حال اینکه شده لا اقل امسال این سه روز رو روزه بگیرم رو هم ندارم... باورم نمی شه وقتی کنکوری بودم با چه سماجتی همه ی ماه رو روزه گرفتم در حالی که همه منعم می کردن و الآن اینقدر راحت چشمام رو می بندم و می گم ولش کن بابا مگه مهمه...

من فقط حس بد بختی دارم. 

تلویزیون رو روشن می کنم جوشن کبیر گوش بدم... دستام توی یه دنیای دیگه ن. دارن با ماشین حساب سبز رنگم ور می رن...

 من حس جدایی ناپذیری از یه ماشین حساب رو تجربه می کنم امشب.

من اون قدری غرق شدم تو یه سری عدد کوفتی که حتی برای رمز ورود به اکانت بلاگ اسکایم هم شماره دانشجویی م رو می زنم.

هی معدل می گیرم. با عدد ها بازی می کنم. زیگما واحد ضرب در نمره تقسیم بر زیگما واحد...

هی با خودم دودوتا چار تا می کنم:

اگه برم به دست و پای فلان استاد بیفتم که فلان قدر بهم نمره بده فلان رقم معدلم رو می کشه بالا...

اگه برم به اون استادی که حالم ازش به هم می خوره التماس کنم و براش پروژه ببرم معدلم رو فلان قدر دیگه می کشه بالا...

اگه اون استاده باهام لج نکنه در بهترین حالت...

هی می رم اپ های مختلف میانگین وزن دار رو دان می کنم شاید یکی شون اون عددی که من می خوام رو نشون بدن...

ولی نمی دن. نمی شه. هیچ جوره نمی شه...

در بهترین حالت من با معدل شونزده و نود و اندی صدم از رقابت باز خواهم موند و الف نمی شم  و در نتیجه بد بخت خواهم شد... 

هی لیست بلند بالا می نویسم رو کاغذ... از بالا تا به پایین فول آو عدد های حال به هم زن و مسخره... اینو یه ریاضی فیزیکی داره می گه که یه زمانی تمام عشقش ور رفتن با عددا بود...

باورم نمی شه به خاطر چند صدم کوفتی راهم ندن تو دانشگاه های تهران و بخوام یه سال دیگه این حجم از بدبختی رو تحمل کنم.

ببین من گفتم دانشگامون خوش می گذره خب؟ گفتم دوسش دارم و دل کندن ازش سخته برام...

خب... دروغ گفتم!!! من اینو زمانی تو این وبلاگ نوشتم که فکر می کردم انتقالی گرفتنم حتمی ه. 

ولی من الآن فقط کابوس سال بعدی رو می بینم که بازم مجبور شم بیست سالگیم رو بین همچین آدمایی و توی همچین شهری تلف کنم. 

من واقعا نمی کشم یه سال دیگه... واقعا نمی تونم.

اون قدری پیش رفتم که حتی به فکر هک کردن سیستم سما افتادم تا یه جوری درست کنم معدلم رو...

وای باورم نمی شه به جای شب قدر دارم به خاطر نمره گریه می کنم و می زنم تو سرم عین دو ساله ها... کاری که حدودا از دوم راهنمایی تا حالا دیگه انجامش ندادم تا جایی که یادمه... (کنکور نمره حساب نمی شه البته...)

واقعا خاک بر سرم، من چه هیولای کریهی شدم...!

خدایا خیلی مسخره س... ولی تا حالا تو شب قدر کسی ازت نمره خواسته براش بفرستی؟ من همونم.


+پ.ن اول: چه قدر از حرف الف بدم اومده جدیدا... از هیفده متنفرم نکنید جدا...

+پ.ن دوم: ببین بحث این نیست که من کم کاری کردم. بحث اینه که امتحانای ما به قدری مسخره بودن که ما شاید دو تا الف بیشتر نداشته باشیم... این وسط یه سری استادا هم رم کردن نمره ی درسای سه واحدی مو دارن می خورن. خدایا می شه امشب بری تو خواب اینا بشون بگی حق الناس بر گردنشونه حداقل از ترس رقم خوردن سرنوشتشون تو شب قدر نمره ی منو بهم بدن؟

+پ.ن سوم و آخر: با خودم می گم ببین کیلگ... هر کوفتی که باشه دیگه از کنکور قبول نشدنت که افتضاح تر نمی تونه باشه... بگیر بخواب. شب شما ام به خیر. راستی اگه استادید و دارید اینو می خونید انصافا نمره ای که حق دانشجو هاتونه بهشون بدید. حق خوری نکنید. شاید اونا هم دارن بی خوابی می کشن مثل من به خاطر دیوونه بازی استادش که شما باشی...


شراب نیز به مرگم نمی دهد تسکین...

رها کنید مرا با غم نهان خودم...
اگر چه خسته ام از درد بی کران خودم

به دشمنان قسم خورده، احتیاجی نیست!
که دشنه می خورم از دست دوستان خودم

چو رنج بوده فقط سهمم از جهان شما،
خوشا به کنج اتاقم، خوشا جهان خودم

که کیمیا ی سعادت سکوت بود، سکوت
چه زخم ها که نخوردم من از زبان خودم

شراب نیز به دردم نمی دهد تسکین
مگر که زهر بریزم به استکان خودم

اگر که مرگ فقط چاره ی من است، چه باک؟
به مرگ خویش کنون راضی ام به جان خودم...

" شعر از سجاد رشیدی پور / کتاب حتّی به روزگاران"

   شعر خیلی خوبه. خیلی. مثلا اینکه من الآن بیام یه متن هفت هزار خطه بنویسم  و تهش یکی مثل شاعر بالا تو شش بیت کوتاه، سیر تا پیاز ماجرا رو گفته باشه اعجاب انگیزه واقعا.
   من شعر زیاد می خونم. شاید نمودش اینجا مشخص نباشه... ولی از هر شعری که خوشم بیاد یه جا یادداشتش می کنم که بعدا آپلودش کنم یا اینجا یا تو وبلاگهای دیگه مون یا حتی تو انجمن. خلاصه به اشتراک بذارمش که بقیه هم بفهمن شاعرای خوب و خفن زیاد داریم. مدتی ه. مدتی ه که دلم می خواد تنهایی شعر بخونم. انگار که گنجینه پیدا کرده باشم... وقتی یه شعر خفن می بینم یادداشت می کنم به عنوان یه گنج که کسی پیداش نکرده. بعد بر حسب اتفاق اگه بفهمم یکی دیگه هم خوندتش حالم گرفته می شه. تو قوطی حتی. از نظر تئوری نباید این طوری باشم. باید خوش حال باشم که سلیقه م با یه آدم دیگه تو این کره ی خاکی جور در اومده... مثل قبلنا!  اصلا دلیلی وجود نداره که همچین رفتار مسخره ای از خودم بروز بدم. ولی می دونم که هست هر چند انکارش کنم... چیزی که قبلا نبوده. آزار دهنده س نه؟

   اصلا من چرا دوباره دارم مقدمه چینی می کنم؟ اینم یه عادت مسخره ی دیگه ست که تا جایی که یادم می آد قبلا وجود نداشته... اومده بودم حال خرابم رو وصف کنم و برم. به هر حال باید یه جایی ثبت شه، که من بعدا اگه بزرگ شدم بفهمم چی کشیدم تو این روزا، نه؟ که بعدا نیام بگم دوست دارم برگردم به این روزا. از این جوگیری های همیشگیم که تو گذشته زندگی می کنم تقریبا.

   من فراموش نمی کنم کیلگ. یادم نمی ره چی دارن به سرم می آرن. شاید خیلی دل رحم باشم... ولی اینا رو می نویسم تا اگه یه روزی دلم به رحم اومد یادم بیاد که یه زمانی که مهره ها دست بقیه بود چه جوری می تازوندن!
   من نمی بخشمشون کیلگ. من نمی بخشمشون. تکرار کن با خودت... آفرین. نمی بخشمشون!!!

   می دونی کیلگ حالم از این به هم می خوره که به اندازه ی اپسیلون درصد مثل بچه های هم سن خودم نیستم. نه می ذارن و نه حقش رو بهم می دن. شایدم خودم نمی خوام. چون بلد نیستم در واقع.
زندگی من در مقایسه با همه ی دوستای دور و برم یه پارادوکس تمام عیاره. آره. من قطعا بشون حسودی می کنم.
   چرا اینقدر تو سری خور بار اومدم؟ که بذارم این قدر راحت تو چشمام نگاه کنن و خوردم کنن؟ چرا هیچ حرفی نمی زنم؟ واقعا نمی دونم. چرا باید همیشه همه چی رو رو سر من خراب کنن؟ به عبارتی طبق اون کنایه شناسی هایی که تو دبستان می خوندیم: دست را پیش بگیرند که پس نیفتند؟ من مثل یه جوون قرن هفده یا هیجده میلادی ام بیشتر... از اونایی که خانواده شون حکم یه جور صاحب کار رو براشون داشت. 
   یعنی من این قدری بی ارزشم؟ هی فحش بشنوم و بشنوم و بشنوم و... هی تحقیر شم و تحقیرشم؟ د خب لعنتی. دیگه یه تیکه روح کوفتی که تو وجودم هست خب! تا زمانی که همه چی اکی بود، هیشکی کاری به کارم نداشت. ولی الآن همه واسم دم در آوردن. همه به خودشون اجازه می دن قضاوتم کنن بدون اینکه بدونن چی تو سرم می گذره.
   خیلی وقتا با خودم فکر می کنم که قطعا یه مشکل روانی دارم.  چیزایی که می آن تو ذهنم به هیچ وجه فکرای عادی نیستن... دلم میخواد بریزمشون دور ولی نمی شه. نمی تونم.
   من فقط دلم واسه یکم عادی بودن تنگ شده کیلگ. دلم کنده شدگی می خواد... همین.
می دونم. اینا واسه ی شما همه ش گنگ نویسی مطلقه. برای خودم هم همین طور. اصلا هیچ ربطی به اون چیزی که دلم می خواد بیانش کنم ندارن. برای همین اولش گفتم شعر بهتر از هرز نویسی های منه. باز حداقل از اون شعره یه نیمچه برداشتی می شه داشت...
ولی یادت نره ها! من نمی بخشمشون. دوباره بگو؟ نمی بشخمشون...

شایان هکر

آخه باید شب یه امتحان سه واحدی  (که حدودا سی صد و اندی صفحه س)ماه عسل یکی از خفن ترین سوژه های خودش رو رو کنه؟

_منم که بی خیال... چشمام رو به روی تمام واحدا می بندم و از برنامه شون لذّت می برم!_

طرف یه سال از من بزرگ تره، دیپلم نگرفته، حداقل پنجاه تا حساب بانکی هک کرده...

من خاک بر سر المپیاد کامپیوتری بودم، الآن دارم مدیکال ترمینولوژی می زنم تو سرم در حالی که نهایت موفقیتم در زمینه ی هک بیرون کشیدن کارنامه کنکور دوستای نزدیکم بوده...

تازه اون ور پدر و مادر دارن هوشش رو ستایش می کنن. هی می گن این چه نابغه ای بوده ها... هیچ اشاره ای هم نمی کنن که منم تو دوم راهنمایی سرور داغون مدرسه مون رو هک کردم. :|

خب شما بودین حسودی نمی کردین؟ :|

این حجم از تناقض اون قدری آزارم می ده که با  وجودی که ماه عسل حدودا چهار ساعته که تموم  شده بازم عین آدم نمی تونم بشینم سر 170 و اندی صفحه ی باقی مونده ی مدیکال ترمینولوژی م که استاد اصلا زحمت درس دادن یه کلمه ش رو هم به خودش نداده...

زندگیه داریم؟

حتّی وقت نوشتن رو هم ندارم که راحت کنم خودمو... :|