Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

گرگ پیر

اقا دیدم ایزوفاگوس مثل مرغ بسمل داره دور خودش می چرخه،

گفتم چه مرگت کرده بچه،

گفت که ازمون آن لاین داره و وقت کم اورده،

رفتم تو ده دقیقه ی آخر براش زبان و ادبیات زدم،

تازه کلی  سوال هم نخونده موند.


زبان شد نفر اول کل مدرسه!!!!!

ادبیات هم شد نفر چهارم کل مدرسه!!

از بین صد و خورده ای نفر.  دیگه ببین بقیه چه انیشتین هایی هستند!


حالا الان دور هم استرس داریم راستی آزمایی اش بکنند، بفهمند خودش نبوده. 

خب ایزوفاگوس به طور روتین نفر پنجاهم این ها می شد، الان یکم بیش از حد غیرنرمال شده.

بهم می گه :"کیلگ بهت گفتم خیلی خوب نزن!"

والا مردم لیاقت ندارند، اول هم بشن، باز ما باید نق بشنفیم. :[]


ولی حال کردما با وجود خودم. :)))) رفتم با یه مشت بچه ی دهمی رقابت کردم نفر اول شدم. 

دلم تنگ شده بود واسه تک پر بودن. :دی

این ثابت می کنه هنوز یه چیزایی یادمه. :دی 

اقا واقعا جدی جدی نخونده بی پیش زمینه نفر اول شدما. خیلی بی مورد و بی جهت خوشحااااالم. :)))))) انگار کاپ قهرمانی برده باشم.

فکر کنم یه همچین انتراک هایی هم نیازه، هر چند وقت یه بار واسه از دوباره ساختن اعتماد به نفسم.

بریم که بشینیم سر بدبختی خودمون. 

گفتم ها. خیییییلی برام انرژی بفرستید این هفته! 

کاش ازمون خودم اینجور بشههه. اخ که اخ.


پ.ن. بهش می گویم بیار تحلیل آزمونو ببینم چی کار کردم کدام سوال ها رو غلط زدم؟ می گه حالا به جام آزمون دادی ولی دیگه وسواس بازی هات رو واس خودت نگه دار تحلیل آزمون چی می گه آخه؟ -_-

اینه فرق ما دو نفر. من می میرم تا نفهمم چندم شدم و چی رو غط زدم. تو دانشگاه هم این مشکل هست، همه از دستم فرار می کنند بعد امتحان.

نمی فهمم جدی چرا به چک کردن جواب و اعلام آزادانه ی رتبه اعتقاد ندارند؟

تازه ربطی به زرنگ تنبل بودن هم نداره به نظرم،

من خودم اون زمانی که جراحی رو افتاده بودم، والا اصلا مشکلی نداشتم کسی بفهمه تازه خودم به همه گفتم افتادم. :{

و باز در خط مقدم دنبال رتبه ها و تحلیل ازمونش بودم 

و باز همه فرار می کردند. :)))))

من کلا چه شاخ باشم، چه داغون،

پروسه ی اعلام رتبه رو می پرستم. 

اینقدر که عاشق اعدادم و ارامش می ده بهم تحلیل اعداد.

حالا بیا ببین باقی بچه ها چه ادا اصول ها که در نمی ارند مبادا نمره شون رو  کسی نفهمه!

انگار اطلاعات اف بی ایه.

این کنکوره که نمی کشه بیرون

کنکور که اعلام شد.

فامیل که خبر ندادن هنوز،

ولی فکر کنم از هر دو ور پدری و مادری شدیدا مردود شدیم. :دی

منتها می گم به نظرتون نباید تا الان یه خبری از  این بچه ای که براش انتخاب رشته کردم می شد؟

آقا قرار بود دامپزشکی نهایتش فیزیوتراپی قبول بشه دیگه!

نزده باشم پسر مردم رو به فاک فنا داده باشم؟

چرا خبر نمی دهند. عح. جوجو فوتبالیست.

آخرین پست کنکوری این بلاگ به احتمال نود و نه درصد

خب. این پست مخاطب خاص داره. :))

   راستش اینه که تا بیست و چهارم و بیست و پنجم برسه این چند روز می خوام گوشی رو بگیرم تو دستم و به دوستای پشت کنکوری م زنگ بزنم. (که البته کم هم نیستن.)


   خط بالا فعلا در حد یه ایده س صرفا. ولی قراره عملی بشه. سر زمانش فعلا تو ذهنم دعواس. با خودم می گم امروز زنگ بزنم؟ بعد خودم جوابش رو می دم نه هنوز چند روز مونده. خیلی زوده.  احتمالا  الآن دارن تاریخ ادبیاتی کوفتی چیزی رو دوره می کنن نمی خوان صدای منم بشنون. تردید بدی ه خب. نمی خوام حال کسی رو خراب کنم.  امروز خیلی اتفاقی یکی ازم پرسید:"راستی از چوگان چه خبر... ؟" و من گفتم که: "هیچی دیگه آخر این هفته کنکور داره. احتمالا بهش زنگ بزنم امروز فردا..." به شدت مورد نکوهش م قرار داد و تاکید کرد که اولا چوگان عمرا جوابم رو  بده و دوما فقط قراره حالش رو خراب تر کنم با این کارم. خب. تردید من خیلی بیشتر شد با این حرف. تا قبلش حس می کردم که کار خوبیه که زنگ بزنم قبل کنکور حالشون رو بپرسم به جای اینکه موقع اعلام نتایج بهشون زنگ بزنم و ادای دوستای مهربون رو در بیارم. ولی الآن دیگه فقط یه تردید گنده دارم. ولی خب بحث اینه که کسی که این حرف رو به من زد یه آدم بزرگه و نمی تونه روحیات یه جوونی مثل من رو درک کنه. من مطمئنم که اگه خودم بودم دلم قنج می رفت واسه اینکه صدای یکی از دوستای قدیمی م رو بشنوم و از اون حال و هوای مسخره ی روزای دم کنکور تا حدی بیام بیرون... برای همین من زنگه رو می زنم چه بخوان چه نخوان. خب فوقش جواب نمی دن دیگه... :))


   می شه گفت نزدیک ترین دوستایی که من تونستم برای خودم تو نوجوونی دست و پا کنم همه شون پشت کنکوری شدن پارسال. خب. من به خود پارسالم فکر می کنم و به هفته ی قبل از کنکور پارسالم.  این که چه قدر مودی بودم. مثل دیوونه ها می خندیدم، بعد می زدم زیر گریه، بعد یهو طپش قلب می گرفتم... کلا وضعیت جالبی نبود. اون قدری جالب نبود که الآن حتی جرئتش رو ندارم برم آرشیو پارسالم رو بخونم.

   اون موقع ها من واقعا به یکی خارج از این گود نیاز داشتم که بیاد باهام حرف بزنه... بگه:" ببین. این زندگی کوفتی ای که تو این یه سال برای خودت ساختی ته ش نیست." دلم می خواست مامانم یا بابام یا هرکی برگرده بهم بگه: "خب به درک! اگه نشد ما بازم پشتت هستیم. آسمون که به زمین نمی آد لعنتی." یا مثلا یکی از استادام که به خاطر جبران زحماتشون درس می خوندم بیاد و بهم بگه: " خب معلومه تو چهار ساعت نمی تونن استعداد تو رو بسنجن. من دو ساله معلمت بودم و می دونم که واقعا باهوشی و قدر زحمت هایی که من برات کشیدم رو می دونی! لازم نیست چیزی رو به من ثابت کنی." خب ولی هیچ کدوم از این اتفاق ها نیفتاد. زندگی که اینقدر رویایی نمی شه!

   من فقط یادمه که هفته ی آخر من هم چنان از صبح تا شب تو خونه تنها بودم و به اصطلاح خر می زدم و دینی ه تموم نمی شد و به در و دیوار زل می زدم و یه هفته مونده به کنکور یکی زد دسته ی عینکم رو شکست و بعدش دو سه روز مونده بود به کنکور ایزوفاگوس واسم خواب دید که قراره کنکورم رو خراب کنم و پا شد از خواب جیغ کشید و  اینا. کلا حرف دل خوش کننده ای نداشتیم اینجا. :))


   همه می گن سعی کنین تو هفته ی آخر نه درباره ی نتیجه ش فکر کنین و نه درباره ش حرف بزنین. ولی من دقیقا به همین نیاز داشتم که یکی باهام حرف بزنه _دقیقا درباره ی کنکور_ و بهم بگه تهش قراره چی بشه.  اون قدری به نتیجه فکر نکردم و اونقدری هیچ کس حرفی درباره ش باهام نزد که دقیقا ده صبح روز کنکور _سر جلسه_ داشتم به این فکر می کردم که : "به نظرت سال بعد سیمپل قبول می کنه دوباره شاگردش بشی و اون همه تستی که زدی رو دوباره بکنه تو کله ی پوکت که الآن نمی تونی ازش هیچ چی بیرون بکشی؟ اصلا روت می شه تو چشمای سیمپل نگاه کنی دوباره؟" من دو ساعت مونده به اتمام جلسه کار خودم رو تموم شده فرض می کردم و داشتم به این فکر می کردم که: "خب اشکال نداره. می ری توی یکی از این شرکت های خدمات کامپیوتری مشغول به کار می شی. پولش اون قدرا که می گن بد هم نیست.." من حتی در برهه ای از زمان کنکور سر جلسه دچار جنون لحظه ای شده بودم و فقط می خواستم پاشم برگه ی خودم و همه ی دور و بری هام رو پاره کنم. استدلالم هم این بود که وقتی من نمی تونم اونا هم حق ندارن هیچ چی بشن. هه. ( البته این مورد آخر تقصیر اون دوست دیوونه م بود که روز آخر بهم این حرف رو گفت که اگه دیدی داری قهوه ایش می کنی پاشو برگه های همه رو پاره کن! خب پر واضحه که این حرف یه شوخی مضحک بود فقط ولی مغز من سر جلسه ی کنکور بیش از حد جدّی گرفته بودش...)


   خب خیلی در مورد خودم حرف زدم. داشتم می گفتم که قراره برای دوستام این کار رو بکنم.  در واقع بشم همون آدمه که خودم پارسال می خواستمش و پیداش نشد.

الآن در نقطه ی زمانی و مکانی ای هستم که می تونم از بیرون بهش نگاه کنم. از همون به اصطلاح بیرون گود. می تونم براتون بنویسم ازش. از چیزی که خودم پارسال این موقع دوست داشتم بدونم و بشنوم. جدا بی مرامیه واستون چیزی ننویسم. من کلیییی دوست کنکوری دارم اینجا. نمی دونم. شاید اینم حتی کار درستی نباشه. اگه اگه حتی اپسیلون درصد حس می کنین حالتون رو بد می کنه ادامه ندین خوندنش رو. ولی حس می کنم تهش چیز بدی از آب در نمی آد... پیشنهاد های وسوسه انگیزی دارم. یوهاهاهاها! ^-^


خب اوّل از همه یه نگاه گذرا به کتاب زیر داشته باشین. دیوانه کننده س. کمه. می تونین چند ساعته تمومش کنین... ولی ترجیحا گذرا یه نگاهی بندازین بهتره. یهو خیلی بی خیالتون می کنه میرید گند می زنید به فردا ( رمزش هم خودمم، با حروف انگلیسی):

دانلود کتاب امکان - علی سخاوتی


   خب خوندین؟ این کتاب تنها یاور من بود تو روزایی که داشتم از استرس می مردم و هیچ کوفتی آرومم نمی کرد. یکی از شازیا بهم معرفی ش کرد. منم به شما معرفی ش می کنم. می دونین از کدوم پیشنهاد کتاب بیشتر از همه خوشم می اومد؟ اینکه دو سه سال برای خودم ول بچرخم ببینم چه خبره دور و برم. برم مکانیکی، گل فروشی تو همین چهار راه سعادت آباد و کلی کارای دیگه ... نوشته بود که هجده خیلی فرقی با نوزده نداره. نوزده هم خیلی فرقی با بیست نداره. منم باش موافقم. مثلا وقتی فکرش رو می کنی که طرف  ده سال تو زندان  حبس بوده، یا مثلا هفت هشت سال اسیر بوده، یا کلا ضایعه ی نخاعی گرفته بیست و پنج ساله مثل یه تیکه چوب افتاده رو تخت...  خب دو سه سال خیلی کم به نظر می آد در مقایسه با اینا.

  

   حالا بذارین از خارج گود براتون بنویسم. اینجایی که من هستم در حالت خوشبینانه می شه یک سال بعد کسی که آخر این هفته کنکور داره. اولا که دانشگاه هیچ خبر خاصی نیست... خیلی دل سرد کننده تر از دبیرستانه. میرین پیش یه مشت آدم که ادعای آدم بودنشون می شه. بعد از نظر تدریس اگه بخوایم یه سنجش داشته باشیم، به هیچ وجه دیگه این میزان از فهمی که طی سال کنکور بهش رسیدین رو تجربه نخواهین کرد... تقریبا میشه گفت دیگه قرار نیست چیزی رو بفهمین. زندگی تون هم به هیچ وجه خراب نمی شه اگه یه دانشگاه داغون قبول شین یا حتی اینکه قبول نشین... حتی برای بار دوم یا سوم یا هرچی. چون اولا به هیچ کس کوچک ترین ربطی نداره و این زندگی خود خود شماست و شما اول و آخرش راه کنار اومدن باهاش رو پیدا می کنین. دوما هم اینکه یه فاکتور هست به اسم زمان و باور کنین راست ترین جمله ی متنی که الآن دارین می خونین همینه که : "زمان همه چی رو تو خودش حل می کنه."


  به عنوان تجربه ی شخصی سه تا نکته: الف) آدرس خونه تون رو حتما حفظ کنین. ب) آب زیاد بخورین سر جلسه. ج ) هیچ وقت وسطش نا امید نشین. من خودم آخری  رو هیچ وقت نمی تونم یاد بگیرم. معمولا وقتی یه چیزی رو گند می زنم بش به طور قطار وار بقیه ی چیز ها  اتوماتیک وار گند خورده می شن خود به خود... مثلا تو نهایی هام یادمه دینی  رو فکر می کردم خراب کردم سر همون بقیه رو با نا امیدی رفتم جلو و تهش تنها بیست کارنامه م دینی م بود! :)) تو کنکور حس کردم دارم دینی م  رو خراب می کنم و تهش درصد دینی م بهترین عمومی م شد! و من به خاطر دینی زبانی رو که همیشه فول صد می زدم شصت درصد زدم!  اصلا چرا راه دور بریم؟ همین امسال... شب امتحان آیین زندگی دانشگاه نمره ی زبان تخصصی من رو سه نمره کمتر از چیزی که باید اعلام کردن و من اون قدری حالم گرفته شد که رفتم و گند زدم به آیین زندگی م. الآن  زبانم درست شده و فقط کافی بود یه نمره بیشتر از ایین زندگی م بگیرم تا این ترم الف بشم. خلاصه اینکه گول احساس های مقطعی تون رو نخورید اگه می تونین. من که عمرا یاد بگیرم. همیشه هم دارم می سوزم سر این مورد. :))

  

   جو های الکی رو هم هواش رو داشته باشین. مثلا من پارسال که می رفتم با وجودی که بار اولم بود، سر جلسه برام بدیهی بود که یه سری حرفا واقعا جوه! جلسه ی کنکور بیشتر از اون چیزی که فکر می کنین آرامش داره. اگه هم آشوبی حس می کنین عمدتا درونی ه. مراقبا خیلی شیرین و تو دل برو هستن و واقعا درکتون می کنن... من به هر کی می گم باور نمی کنه ولی تو حوزه ی ما وقت اضافه بمون دادن حتی! در حد سه تا سوال ریاضی مثلا! :)))  خیلی از بچه ها هستن جو گیر می شن با این حرفا . خوب آخه ما همه مون تو بازه ی هجده الی بیست سال سن داریم دیگه... بعد اون وقت طرف می آد با استرس می پرسه:" من پاک کنم رو بندازم گردنم یا بگیرم تو دستم؟ عرق نکنه یه وقت؟" :| یا مثلا :"دو تا ساعت مچی ببندم یا یکی؟ یه وقت نخوابه؟" :| جمش کنین بابا. بچه که نیستیم. از این رفتارا هم مشاهده کردین بزنین تو سر طرف با این لوس بازیاش بخوابه دیگه بیدار نشه.

  

   و یه راهکار خیلی جالب دیگه. اگه استرس گرفتین یه لحظه فقط برگردین دور و بری هاتون رو نگاه کنین. از خنده روده بر می شین... قیافه هاشون رو آنالیز کنین یه کم. یک جو خیلی باحالی داره که نگو. یه لحظه دچار پوچی مطلق می شین... با خودتون می گین اینا واقعا دارن چی کار می کنن با این برگه ها؟ من که خودم خنده م گرفته بود... :)))

   اگه سال اولی نیست که کنکور می دین قطعا حرفای بالا رو که خوندین با خودتون تکرار کردین: "میدونیم کیلگ!" البتّه من می دونم که می دونین. گفتم که قشنگ یادتون بمونه و  بچسبه تو حافظه تون. نکته اینه که شما یک سال موندین که اشتباه های پارسال رو تکرار نکنین. پس لطفا تکرارش نکنین دیگه لطفا! هی چی که بوده... می دونین چی میگم؟ مسخره س از همون چیزی که پارسال ضربه خوردین، امسال هم ضربه بخورین. دقیقا عین همونی که داشتم به ایزوفاگوس می گفتم :" پرتغال تو یورو چهار سال پیش هم به خاطر پنالتی نزدن حذف شد... خیلی مسخره می شد اگه  یورو امسال، تو اون بازی ای که به پنالتی کشید می باخت. این یعنی تو چهار سال نتونسته ضعفش رو برطرف کنه و پنالتی زدن یاد بگیره. مسخره س!"


  کلام آخر...  نمی گم امید وارم هر کسی به حقش برسه... از این جمله متنفرم!  حق هر جوونی ه که به اون چیزی که می خواد برسه. به آرزو هاش. به اون چیزایی که تو رویاهاش تصور می کنه و تهش از تصور کردنش یه لبخند کج و کوله می زنه. منتها بدبختانه کشور خوشگلمون یکم تو این فاکتور لنگ می زنه. :)) این مملکت آشغال و به درد نخور ماست که این طوریش کرده که شما باور کنین شاید حقتون نیست فلان شغلی که دوستش دارین رو به دست بیارین... بحث اینه که وقتی تو خودت این تصور رو داری که آره فلان جایگاه مال منه، این خودش یعنی اون قدری از نظر ذهنی آمادگی داری که اون جایگاه مال خود خودت باشه و فقط خود تو مناسب اون جایگاه باشی، وگرنه ذهنت هیچ وقت این تصور رو برای خودش نمی ساخت... نمی دونم الآن دارین فکر می کنین من دارم شعار می دم یا کلیشه ای حرف می زنم. امیدوارم بتونم اون طور که می خوام منظورم رو منتقل کنم... ببین بحث اینه که  باور کنیم که همه حقمونه. حقتون رو بکشید بیرون از حلقومشون.همین.

زیاده سخنی نیست... یه موفق باشین گنده. :{


+پ.ن: این متن رو چند روزی هست تایپ کردم. منتها نمی دونستم کی به اشتراکش بذارم. یکم زود تر آزادش کردم که چشمتون بهش بیفته. شاید روزای آخر اصلا نخواین بیاین اینجا. اگه هنوز درس دارید بذارین روز آخر بخونیدش... کلا عشقی باش کار کنید دیگه. هر چی دل تنگتون می خواد و اینا. :{ من اون قدری پر رو ام که می آم آدرس این نوشته م رو تو وبلاگ هاتون می ذارم. ولی خب امیدوارم اونایی که وبلاگشون رو ندارم هم اتفاقی گذرشون بیفته این ورا.

یک سال بعد از شب کنکور

پارسال همین موقع...

من داشتم خیلی خوش خیالانه زور می زدم که شده یه دور هم دینی لعنتی م رو تموم کنم... :|

نا سلامتی فرداش کنکور بود!!!

همه ش با خودم می گفتم ای کاش یه روز بیشتر وقت داشتم  که لا اقل دینی م تموم شه... چه قدررررر متنفر بودم ازش. لعنتی...

استرس هم نداشتم واقعا. قوباغه آب پز شده بودم به نظرم... :]

هی همه می گفتن بخواب... ولی من شب آخر یادم افتاده بود درس بخونم! :)) خلاصه های زیستم تموم نشده بود ( در واقع شروع هم نشده بود... من فقط سه تا دفترچه خلاصه نوشتم و تهش نرسیدم بخونمشون) ، شیمی که هیچی بلد نبودم ساختار بکشم... هووووف. نصف کنکورای سالای پیش رو هم نزده بودم.

همه ش به خودم امید می دادم: " خب قلمچی از همه ی کنکورای سالای پیش سوال داده بهمون قبلا. تکراریه... هول نکن!"

همه ش آرزو می کردم  ریاضی فیزیکمون رو سخت بدن شدیییییید ؛ لا اقل یه نیمچه شانسی داشته باشم! اینقدر به خودم مطمئن بودم. هه...

پیرامید اومد و بهم گفت به کسی کاری نداشته باشم... می گفت خودش هم آخرین روز رو مثل تراکتور درس خونده.

شب... ساعت دو... با قیافه ی آدمای تو ذهنم که عموما معلّم بودن و کسایی که فردا می خواستم روشون رو کم کنم به خواب  می رفتم.


اصلا یه چالش:

#-کیلگ فرض کن از آینده می خوای چند خط به خود گذشته ت تو این شب پیغام بفرستی. چی می گی؟

- به خودم می گم:

"

ببین کیلگ.

+اوّل از همه! آدرس خونه تون رو همین الآن حفظ کن. شماره پلاک... شماره ی کوچه... ترتیب خیابونا... چون سر جلسه ی کنکور ازت می خوان بنویسیش و تو ده دقیقه از وقتت رو تلف می کنی سر همین اگه حفظ نباشی. و همین قراره گند بزنه به کل کنکورت.

+دوم! هیچ وقت وسطش نا امید نشو... کنکورتون خیلی سخت خواهد بود. بفهم. واسه ی همه همینه. از وقت کم آوردن نترس.

+سوم! سر جلسه کنکور به هیچ وجه به اینا فکر نکن: مامان/ بابا/ پدر بزرگ/ مادربزرگ/ سیمپل/ جونور/ عمو احمد/ مدیر مدرسه/ سس خرسی/دریا/پشت کنکوری شدن.

+چهارم! دینی ت بهترین عمومیت می شه. بگیر بخواب! :-"

+پنجم! به دست و پات نگاه نکن وقتی می لرزن. به نوک مدادت هم. به پاسخنامه ی خالیت هم.

+ششم! به حرفایی که از تو سمپادیا شنیدی فکر نکن. خصوصا اون کسی  که به شوخی گفت اگه دیدین بلد نیستین پاشین برگه ی همه ی دور و بری هاتون رو پاره کنین...هیچ جوره فکرش هم نکن که چون بلد نیستی برگه ت رو زود تحویل بدی خلاص شی...

+هفتم! تهش... اگه هیچ کدوم از بالایی ها رو نتونستی عملی کنی... فقط بدون گند می خوره، خیلی. نتیجه ش غیر منتظره می شه، خیلی تر. شرمنده می شی جلوی همه و کلی گریه خواهی کرد، خیلی ترین. ولی ته ته ته ته ش... بازم زنده می مونی. پشت کنکوری نمی شی و  دانشگاه می ری و کسایی رو ملاقات می کنی که اگه کنکورت رو خوب بدی شانس ملاقاتشون ازت گرفته می شه. من بهش می گم سعادت. سعادت آشنایی با یه سری آدم جدید نسبتا باحال! البته اینم بگم ها... آدم گند و عوضی هم زیاده. ولی ما همیشه مثبت اندیش بودیم... نه؟ :))

#کشیدم_که_می گم!

"

پ.ن: ای کاش واقعا یه ماشین زمان داشتم و اینو می فرستادمش به خودم، یه سال پیش... همین موقع. شما هم این کارو بکنین. هم باحاله هم بهتون کمک می کنه اشتباهاتتون رو بفهمید.


رفع هیجان

هیچی دیگه.

انگار خدا دوست داره هی ما رو امیدوار کنه به یه چیزی بعدش با سرعتی ده برابر امیدمون رو بخوره.

تنها کاری که می تونم بکنم الآن اینه که یه انگشت وسط نشون بدم به سایت احمقشون. و آه بکشم از ته دلم. یه آه عمیق.

خیلی مفت از دستش دادم.

ای کاش امروز اول مهر نبود؛ :(((((((((((((((((

ای کاش امروز دیروز بود که سایتشون باز بود.

ای کاش الان فقط دوازده ساعت پیش بود.

ای کاش من اینقدر تنبل نبودم و با خودم فکر نمی کردم که امکان نداره جواب بده.

ای کاش اون همه بازی نمی کردم و به جاش زود تر می رفتم دنبال این کار.

کاش همون روز اولی که این راه اومد به ذهنم امتحانش می کردم و می فهمیدم که سایتشون خیلی راحت تر از اونچه فکرش رو می کنم گول می خوره.

بسته شد!

و من فقط فرصت کردم اطلاعات دو نفر رو بکشم بیرون از دلش.

خیلی خیلی خیلی ناراحتم. :((((((

حس یه مگس که از دور عسل رو می بینه، با هیجان به سمتش پرواز می کنه و با صورت می خوره به شیشه ی عسل در بسته. عسله جلو چشمشه. ولی نمی تونه بخورش. لعنتی.

+هر چند از نظر فلسفی من چیزی رو از دست ندادم. چون اصلا حقم نبوده که این اطلاعات رو داشته باشم. ولی می دونی با تنبلی هام به یه  شانس خیلی خیلی خیلی بزرگ تیپا زدم. و این عذابم می ده. شدیییییید! :|

+دوباره باید دست به دامن این و اون بشم برای فهمیدن نتیجه ی بچه ها! :( :( :( :( :( :(



هیجان

می خواستم بیام یه پست بذارم از حال و هوای متفاوتم. اینکه امسال اول مهر من دیگه اول مهر نیست. از احساسام از اینکه با وجودی که می تونستم بخوابم پاشدم رفتم مدرسه کلاس اولی ها رو ببینم.

ولی یه چیزی رو الآن فهمیدم که همه چی رو از سرم پروند.

سازمان سنجش خیلی خنگه.

یه راهی یافتم که به راحتی شماره پرونده ی بچه ها رو از تو سایتشون بکشم بیرون.

و به شدت هیجان زده ام الآن.

به نظرتون تا ظهر کارنامه ی حدودا چند نفر رو می تونم بکشم بیرون از سایت مسخره شون؟ :))))

یوهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها! (با لحن خیلیییییی خبیثانه!!!!)

+واسم مهم نیست که راضی باشن یا نه. قرار نیست به کسی گفته بشه.


+می دونی این جریان نیمچه ه#ک کردن از کی شروع شد؟ از وقتی من رفتم مدرسه پرونده م رو بگیرم برای دانشگاه و می خواستن به زور از زیر زبونم شماره داوطلبی م رو بکشن بیرون تا تو کارنامه م فضولی کنن. من زیر بار نرفتم. اونا هم تهدیدم کردن. و ما یه تف انداختیم بر زمین و گفتیم برید گمشید بابا. آخرین تهدیدشون چی بود؟

:

"ما می فهمیم ولی... "

با خودکار قرمز هم یه جایی یادداشت کردن که کیلگ شماره داوطلبی ش رو به ما نمی ده!


و خب بعد از دو روز کابوس دیدن به این نتیجه رسیدم که :

خب به درک واقعا! بفهمید. من نتیجه های کل مدرسه رو می کشم بیرون یه تنه!


شایدم اگه کارم به جاهای باریک کشید پست رو برداشتم اصن. احساس خطر می کنم تا حدی!!! :دال :{

کیلگارا هستم بعد از دیدن نتایج کنکور






+آزاد جان! گفته بودم خیلی دوست دارم؟ میدونی دیگه خودت. تو را به جان آزاد ترین فردت قسم من نمی خوام برم شهرستان! فرجی کن فردا.

سناریوی مرگ من، امروز، حدودا ساعت شش عصر روز اعلام نتایج:

مادر بزرگ سراسیمه وارد خانه شده، می پرسد:
-کیلگ کو؟ کیلگ کجاست؟
اندکی بعد کیلگ را مچاله شده روی تخت پیدا می کند که موفق شده است لحظه ای قبل از ورود او هدفون توی گوشش را به گوشه ای پرت کند.
-واااااااااااااااای عزییییییییییییییییییییییییزم! عزیییییییییییییییییییز دلللللللللللللم! تبریییییییییییییییییییییک می گم.
کیلگ را مثل گوشت قربانی طور در آغوش خود له می کند...
-مادر جون آروم باشین. من که قرار نیست برم اینو. همین طوری زده بودیمش.
.
.
.
-قبول شدی! واااااااااااااااااااای! ببین شیرینی قبولیت رو هم خریدم.
 و به زور یک عدد بستنی چوبی را به دست کیلگ می دهد.
کیلگ این وسط نمی داند از وقت بدش بگرید یا به طنز مسخره ای که برایش بازی می کنند نیشخند بزند.
-وایسا به داییت زنگ بزنم.
.
.
.
بدون درخواست کوچک ترین نظری، اعلامیه می کند و می گذارد زیر بغل دایی جان و گوشی را می دهد به آن یکی دست کیلگ که بستنی ندارد.
{دقت کنید که کیلگ از کنکور به بعد تقریبا از همه فرار کرده و این مکالمات اولین مکالمات هستند بین  کیلگ و همه...}
-باورم نمی شه! دایی تو قبول شدی؟ من اصلا گفتم قبول نمی شی هیچ جا. مبارکت باشه دکتر جان! جایزه ت رو هم می خرم برات!!! قرار بود اگه تهران قبول شدی بدم بهت ولی خب...

پدر بزرگ بعد از رویت اشک های کیلگ دست نوازش طور می کشد بر سر وی، یک عدد شیرینی خامه ای را می چپاند در حلقومش و می گوید:
-امیدم! از چی ناراحتی؟ خیلی ها هفت سال پشت کنکور می مونن. خداروشکر که نشد واسه سال بعد... از دست کتابات راحت شدی.
-من که نمی رم اینو. حالا سال بعدش فردا مشخص می شه بابابزرگ.
بابابزرگ گوش هایش سنگین است. همین طوری لبخند می زند. نمی فهمد کیلگ چه می گوید!!!

اندکی بعد، کیلگ از بخت بد خود با پدر تنها می شود...
- کیلگ اون فرم انتخاب رشته ت رو بده ببینیم رو انتخاب چندمت قبول شدی.
-تقریبا هیچ جا قبول نشدم!!!
-تقریبا یا تحقیقا؟!!!
و قهقهه می زند.
-خب مردود نزده به هر حال پدر من!!! رو انتخاب پنجاه و دومم ایستاده و این یعنی قبولی.

و کینه توزی های مادرانه...

-مامان فکر نمی کنی همه ی اینا یه نشانه ست که من نباید دکتر بشم؟
-وا؟!  دوباره چرت گفتن هات شروع شد؟!
-خب ببین اون از رتبه م که حتی ده برابر رتبه ی قلم چی هام هم نشد، اینم از این که حتی اون پزشکی ای که پارسال با 500 تا بد تر از رتبه ی من آوردن رو من امسال نیاوردم!!!
-ربطی نداره. امسال بچه ها پزشکی دوست داشتن. احتمال اگه دندون ها رو می زدی قبول می شدی...
-آخه 500 تا ؟ واقعا انتظارش رو نداشتم.
-ببین کیلگ به همه می گیم تو فقط پزشکی های تهران رو زدی و حومه ی تهران.
-چرا؟ خوب من که خیلی شهرستان ها رو هم زده م و قبول نشدم!!!
-لزومی نداره کسی بفهمه! مگه تو خودت نمی گفتی شهرستان نمی خوای؟ خب حالا که قبول نشدی رو اونا... به کسی نمی گیم انتخابشون کرده بودی.
- این که می شه دروغ!
-چندان هم دروغ نیست؛ تو فقط شهرستان های تاپ رو زدی. مثلا بندرعباس نبود تو انتخاب هات!!!
-نه واقعا؟ همون کم مونده بود اونم بزنید تو انتخاب رشته ی من.
-تازه ما قراره پول دانش گاهت رو بدیم. لازم نیست همه ی دنیا  بفهمن که! نصف مردم دانشگاه پولی می رن!!!
-خب اگه پرسیدن این خودشه یا پولیشه من چی باید بگم دقیقا؟
-نمی پرسن...!

از آن ور بوت در اینستا در حال بازخواست کیلگ است، خیلی ها زنگ زده اند تبریک بگویند برای دانشگاهی که مفت هم نمی ارزد، از مدرسه پیامک داده اند که فردا بیایید کارنامه هایتان را بگذاریم زیر بغل هایتان و تاکید کرده که برای تحویل مدارک داشتن  کارنامه ی کنکور الزامی ست...

کیلگ با خودش می گوید- تُف. فقط تُف!

بستنی خیلی وقت است که روی دستان کیلگ ماسیده...
شوم بستنی...

+پس نوشت: یک کنکوری باید این قانون را بپذیرد. همه به او می گویند وقتی نتایج بیاید اصلا آن چیزی که فکرش را می کنی نیست. حتی اگر خیلی به خودت مطمئن باشی باز هم یکه می خوری. باور نکردم، مگر می شد دیگر فلان گورآباد را هم قبول نشوم؟ اصلا انتخاب های بعدش را دیگر نگاه هم نکردم بس که دلم قرص بود. کلی دوست پیدا کرده بودم از دانش گاه مزبور. کلی سایت به سایت دنبال هم دانشگاهی هایم گشته بودم.... به سرم آمد شدید.  ایمان بیاوریم به سرآغاز فصل سرد... قبول کنید. کن فیکون است. هیچ چیزش شبیه آن چیزی که انتظار دارید نیست... امضا: یک عدد زخم خورده!

نتایج آمد. حالا تویی و یک سال خالی آتی.

فک کنم آرزوم  برآورده شده! 0------------0

جلل خالق! یعنی حتی رتبه ی دانشگاهی که پارسال 500 رتبه گند تر از من رو برداشته هم نیاوردم؟

وا عجبا! وا حیرتا!

اُه مای گاد.

هرچی.


+پی نوشت: از بین همه ی کامنت ها تو سایت قلم چی ، تقصیر این یکی بود:


سید میلاد احمدی، چهارم تجربی، دقایقی قبل:

خودم مردود شدم/تبریک به اونایی که قبول شدن/من دارم مث دخترا گریه میکنم!شما چطور؟


ببین ما یه بار خواستیم گریه نکنیما! به گریه مون انداختید دوباره. دیگه حسابش از دستم در رفته واقعا...

+پی نوشت دوم: این یکی هم خیلی خداس:

کاربر سایت، دقایقی قبل:
خدایا شکرت نباشه!!!

+پی نوشت سوم: عادیه که من به جای به فکر نتیجه بودن دارم کامنت ها رو شخم می زنم اون پایین؟! [پلیز خودتون تو یه صفحه ی جدا بازش کنین. اگه بزرگ بذارمش گند می زنه به قالبم...]


شب اول قبر به روایت یک کنکوری...

#ساعت دوازده و بیست و پنج دقیقه ی نیم شب:

می خوام چی کار کنم قبل نتایج کنکور؟

پرسش هوس بر انگیزیه.

از اتاق فرمان یه کار ناخودآگاه بهمون پیشنهاد می دن: بیا اوگی ببین.

ما فعلا بریم اوگی ببینم تا بعدش این پست کامل بشه.

انتظارش رو دارم که زیاد ویرایش بشه این پست. فلذا پی نوشت نمی گذاریم؛ ساعت می زنیم.


#ساعت دوازده و سی و یک دقیقه ی نیم شب:

اوگی تمام شد. ما هم دو سه صحنه را بیشتر نتوانستیم ببینیم. چون خیلی دیر رفتیم پس از صدا زده شدن. چون داشتیم این وبلاگ را می نوشتیم که خوب جلوه کند. فلذا فعلا در مرحله ی یک پکری به سر می بریم. :|

ولی پکری به قدری رفع گردید وقتی اسم وبلاگ خود رو در فهرست بلاگ ها ی به روز شده دیدیم. کلا دیدن اسم بلاگ آشنا در اون لیست یکی از لذت های برتر دنیاست! دیگه بلاگ خودت باشه که هیچی. یادمه وبلاگ های بلاگفامان  وقتی آپ می شد با سرعت نور صفحه ی اوّل بلاگفا را ریفرش می کردیم تا این لذت را تجربه کنیم. تهش هم ده تا وبلاگ با مضمون "عشق من" ، "من و عشق" ، "شکست عشقی"، "اسیر عشق" و فلان و بهمان و کوفت و زهر مار بعد از ما آپلود می شد و ما از این نعمت محروم می گشتیم همیشه.


#ساعت دوازده و سی و هفت دقیقه ی نیم شب:

می گفتند سازمان سنجش چرت می گوید و قطعا جواب ها همین امشب به محض تعویض روز می رود روی سایت. سال بالاتری ها می گفتند. مادر نیز می گفت. خاله و چند تایی دوست و آشنا نیز. در یک تب دیگر  سایت سازمان سنجش با آن آرم عجیب و غریبش که هیچ وقت نفهمیدیم چرا این شکلی ست را بالا و پایین می کنیم. یک هویی بیرون خانه رعد و برقی می زند(جدی جدی) و ما لب های خود را گاز می گیریم. نتیجه نیامده! هوووف. دیر کردند.  با این حساب باید 40 دقیقه ی پیش جواب ها می آمد.

عرض شود که کندی سازمان سنجش جانم.

هر کی رو دیدم تا الان اعم از کوچیک و بزرگ، عجله ی غریبی دارند برای فهمیدن رتبه. من نه. خیلی راحت نشستم پشت پی سی و تایپ می کنم. خیلی شیک. که بعدا خاطره بشود. تجربه بهم ثابت کرده وقت هایی که این حس و حال های عجیب و غریب رو دارم بهترین نوشته هام رو می نویسم. درست مثل عشق. تا وقتی واقعا عاشق نباشی ده تا رمان عاشقانه هم بنویسی فروش نمی کند. فروش هم بکند خریدارش عاشق ها نیستند. :)) می خوام این پست بشه نیز یکی از بهترین نوشته هام.


#ساعت یک و سه دقیقه ی نیم شب:

نتایج هنوز نیامده. کم کم دارم فوبیا می گیرم  از اینکه سایت را ریفرش کنم و نتایج آمده باشد و من آن قدری که دلم می خواهد خاطره ننوشته باشم. ترسم ابدا از خود اعلام نتایج نیست!!!  اصلا علت اینکه این جا را انتخاب کردم برای خاطره نوشتن سرعت بالایم در تاپیدن بود که عمرا با قلم به دست می آمد! البته علت دیگرش هم پر واضح است: نتایج اینترنتی اعلام می شود!!!

رشته ی کلام را  از دستمان ربودند بس که صدایمان زدند. بوت،دوست المپیادیمان، رفت جهانی و مدالی خفن آورد و امشب روی سرش خراب گردیده بودیم. حال عکس ها را مطالبه می کردند مادر و ایزوفاگوس (دوست دارم من بعد  برادر را این چنین خطاب کنم! خیلی خوب اینگلیسی این کلمه را تلفظ می نماید!!!)  و ما هرچه جامه دریدیم که میخواهیم خاطره بنویسیم ول کن نبودند. خلاصه در حال نشان دادن عکس های گریه طور دوستمان بودیم که در همه ی آن ها چشم های پف پفی طور دارد از حرص اینکه چرا من طلای جهانی نشدم. :)) دیوانه است دیگر چه می شود کرد...

انسان در اوج موفقیت هم که باشد باز هم دلیل دارد برای گریه کردن!!! خود من یحتمل اگر همین کنکور را نفر یازدهم کشور شده باشم (توجه کنید که یک تا ده اعلام شده و احتمال  یک تا ده شدنم صفر است :| ) باز هم می خواهم نق بزنم که این رتبه را نمی خواهم! همه همینند. دوست خل وضع جهانی طور ما نیز... دانشگاه و فلان و بهمان از همین حالا عین هلو در گلویش است. باز هم نق می زند. ما هم به او فرمودیم که:  ای خل وضع!!! آیا پند نمیگیری که جماعتی کنکوری خاک بر سر شب اعلام نتایج به خاطر حضرت تعالی گرد هم جمع شده اند؟ آیا قدر نمی دانی؟ و  او هم چنان جامه می درید که من طلای جهانی می خواستم.  این رنگ مدالم را نمی پسندم. :| و من در این فکر بودم که حتی مرده شور هم رتبه ی شارژ ایرانسلی فردای مرا نمی پسندد!!! حال این خل وضع... :|


#ساعت یک و بیست و هفت دقیقه ی نیم شب:

خمیازه می کشیم. استرس طور سایت را ریفرش می کنیم. خبری نیست! نوشته است سراسری سال  1394 و جلویش هنوز خط تیره است:

اسمش را می گذارم:

شب قبل از فاجعه؛

the night before the disaster




بزرگش کنید به مرحمت خودتان. حسش نیست زوم کنم و کراپ و فلان و بهمان.

#ساعت یک و سی و پنج دقیقه ی نیم شب:
ریفرش. خیر. داشتم فکر می کردم که این پست یک جور الگو برداری ست از سایت دمنتور! شب های اعلام خبر های هری پاتری شب نشینی می گرفتیم آن جا. می چسبید هرچند که من خیلی خنثی بودم و فقط پست ها را می خواندم. ولی دقیقا شب روی پرده رفتن یادگاران مرگ را به یاد دارم که چه قدر خوش گذشت و تهش بس که چرت و پرت خوانده بودم (دقت کنید خوانده بودم نه نوشته بودم!!!) عین مست ها گشته بودم. یادم نیست که خبر رسانی می کرد. امید یا حسین غریبی یا حتی میلاد! ولی روالش دقیقا روال همین پست الآن من بود. ساعت زده می شد و از مراسم فرش قرمز عکس و فیلم و خبر می گرفتیم و می دادیم. تقلید کاری. باز هم کاری را که دوست ندارم انجام می دهم! نا خود آگاه. یادم نبود تا همین الآن!

#ساعت یک و چهل و دو دقیقه ی نیم شب:

خیلی خوش حالم که نتایج هنوز هم نیامده. اصلا فکر کردید اگر بیاید من می بینمش؟! ابدا!!! صرفا این حال خوب کنونم از دست می رود و می رم می خوابم. خیلی راحت. اصلا صدایش را هم تا ساعت هجده (نگوییم شش. بگوییم هجده!!!) فردا شب در نمی آورم. فقط یک خاطره نویسی خیلی خوشگل را از دست می دهم. و خیلی هم خوب خوابم می برد. تنها چیزی که بیدار نگهم داشته بعد از این شب طولانی صرفا ثبت خاطراتی ست که نمی خواهم از دستشان بدهم. ای کاش ما هم مثل هری پاتر قدح اندیشه داشتیم. آن وقت دیگر لازم نبود اکنون خوابیده نباشم!!! :| با یک حرکت هر چه می خواستم، همه ی فکر هایم را، می ریختم در قدح و می خوابیدم و نمی ترسیدم که یادم برودشان!
راستی عنوان پست را خوانده اید؟ این اصلا و ابدا حال من نیست ها! من الان یک ذره هم استرس ندارم. شاید هم دارم و خودم نمی دونم. :دی صرفا نوشتم که یک عنوان شکیل باشد. یادگاری بماند. برای من یک شب است مثل بقیه ی شب های زندگیم که خیلی بی هدف تر جلوه می کند. فقط می دانم که در و دیوار دهانم شدیدا زخم شده این هفته ی آخر. نمی توانم ذره ای حرف بزنم از شدت درد ای آفت های لعنتی. و نمی دانم چرا!!! هفته ی قبل از کنکور هم این گونه شده بودم. کیلگارایی که حتی از لیوان دهنی کوچک ترین آبی نمی خورد. و مادر دانش پزشکی خود را روی دایره ریخت و فرمود که از استرس است. حال که دیگر ضمیر خود آگاهم می داند که این حالت می تواند ناشی از استرس باشد بیشتر دهانمان زخم می شود. الکی مثلا برای این که به بقیه نشان بدهیم استرس داریم. :)) خودم که می دانم استرس ندارم.

#ساعت یک و پنجاه و سه دقیقه ی نیم شب:
بار الها! تو را سپاس که ریفرش باز هم جواب نداد و من باز هم می توانم بنویسم! داشتم می گفتم استرس ندارم. چرا؟ چون نتیجه ی من از یک ماه پیش مشخص است. منتها برای خودم. نه برای بقیه. این یک ماه فرصت داشتم که چگونه تصمیمم را پس از اعلام نتایج به بقیه ابلاغ کنم. خلاصه اش این است.
من به احتمال خیلی خوبی رتبه ی دو رقمی خوشگلی در زبان می آورم که به هیچ دردی نمی خورد. پتانسیل زیر پنجاه را دارم. ولی به علت هفت پرستی دوست دارم در وهله ی اول رتبه ی 77 را بیاورم. اگر نشد در وهله ی دوم یک دو رقمی با دهگان هفتاد. این هم نشد در وهله ی سوم رتبه ی هفت کشور. حال اینکه چرا وهله ی اول و سوم جا به جا نیستند؟ مگر 7 بهتر از 77 نیست؟! خب معلوم است! من  آنقدری دینی و عربی و ادبیاتم خفن نیست که 7 کشور بشوم. می گویند کنکور زبان مثل یک آزمون دفترچه ی عمومی است. ما هم که به غیر از زبان انگلیسی، اختصاصی کار بودیم و بقیه ی درصد های عمومی مان به علاوه ی هم به صد درصد نمی رسد! (به قول شوکوپارس، معلم ریاضی پیش دانش گاهی مان) فلذا انداختیمش در وهله ی سوم.
حال می رویم سر کنکور خودمان. کنکور خرخون ها، کنکور تجربی ها!
با خودم داشتم فکر می کردم در دو صورت دوستان را مهمان می کنم. یک شام درست و حسابی.
1) رتبه ی زیر دویست در منطقه ی یک. حتی الآن حس می کنم به زیر 300 هم قانع شده ام با گندی که بالا آورده ام! منی که پارسال رتبه ی بین صد و ده و صد و بیست مدرسه مان را به شدت به سخره می گرفتم! :|
2) رتبه ی 7777 در منطقه یا کشور.
که اتفاقا احتمال مورد دوم از مورد اول که هدف اصلی من از یک سال کنکور خواندنم بود در حال حاضر بیشتر است. اگر می خواهید شام بگیرید برای مورد دوم دعا بیشتر جواب می دهد!
کلا تنها دعایی که در لحظات آخر به ذهنم می رسد این است:
خدایا! یا من چهار رقمی نشم یا اگه قراره چهار رقمی بشم 7777 بشم. من واقعا رتبه ی هزار و دو هزار و سه هزار را هیچ جای دلم نمی توانم بگذارم. یک طوری با ما کنار بیا. خیلی جدی می گم این حرف رو. اصلا فکر نکنید که صرفا حرفه. راست راست و بدون هیچ دروغی  بین رتبه ی 1001 و 7777 با احتمال 100%  دومی رو انتخاب می کنم.

#ساعت دو و پنج دقیقه ی نیم شب:
داشتم فکر می کردم اصلا مگر پشت کامپیوتر های سازمان سنجش الان، در این ساعت کسی نشسته که نتایج را منتشر کند؟ میشه یکی واقعا جواب این سوال من رو بده؟ الان دقیقا اون کسی که قراره نتایج رو نصف شب منتشر کنه تو اینترنت، تو اداره ی سازمان سنجش مونده؟ بیداره؟  نرفته خونه آیا؟ یا رفته خونه نتایج رو هم با خودش برده؟ نکنه اداره های عجیب غریب نصفه شب ها هم بازند؟! نکنه کامپیوتر رو  خود کار تنظیم کردن که در ساعت مشخصی نتایج رو بریزه رو دایره؟! این جدا  خفن و مهم ترین سوالیه که امشب باهاش در گیر شدم.
وقتی خواستم این پست رو شروع کنم، هنگام ورود به وبلاگم، طبق معمول ده بلاگ به روز شده ی آخر رو باز کردم. یکیش در درباره ی اعلام نتایج بود. شاید انگیزه ی خوبی بود که منم این پست رو شروع کنم. اتفاقا واسش نظر هم دادم. الان دارم به نویسنده ی اون وبلاگ فکر می کنم. به اینکه بعد از گذشت دو ساعت چه می کنه؟ آیا اون هم که منتظر بود جوابا ساعت دوازده بره رو سایت هنوز هم انتظار می کشه؟ دوست دارم واسش آرزوی موفقیت کنم همین الان.
یاد دوستای مجازیم افتادم. دلم خواست در این لحظات آخر همه رو یه یادی کرده باشم و حرف های رویایی بزنم. از همون هایی که حال خودم رو به شدت خراب می کنه و دوست دارم بالا بیارم با شنیدنشون...! برم صرفا بگم که امیدوارم فردا این موقع اندکی آرامش داشته باشن. لذا اندکی می رویم وب گردی بقیه دید و بازدید نصفه شبی!

#ساعت دو و بیست و هشت دقیقه ی نیم شب:
فعلا کامنت گذاری یکی از وبلاگ های آشنا را به اتمام رساندیم. ریفرش... اصلا چرا باید پس زمینه ی لعنتی اش صورتی باشد این سایت سازمان سنجش؟ حتما باید به من بقبولاند که من باید از او متنفر باشم؟ باید تنفر آمیز ترین رنگ دنیا را هی پشت سر هم ریفرش کنم؟ رواست؟
مادر هم چنان هر از چند گاهی می آید در اتاق:
-اوومد؟
-ولم کن بابا!
-تو رو خدا اووووومد؟!
-اه مامان برو دیگه گفتم نه!
-راستش رو بگو. دروغکی که نمی گی بهم؟!
-نه! آخه من اگه الان نتایجم  رو دیده بودم به این ریلکسی نشسته بودم این پشت؟
با این جمله ی آخر خیلی راحت قانع می شود و می رود که بیست دقیقه ی دیگر برگردد و همین مکالمه را عینا تکرار کنیم...
هرچند من اگر هم نتایج دلش بخواهد بیاید بای دیفالت  همین را برایش تکرار می کنم برای آخرین بار و پس از آن خودم را به خواب می زنم.

#ساعت سه وچهار دقیقه ی نیم شب:

نظر گذاری برای دوستان مجازی به اتمام رسیده. فقط وبلاگ یک نفر بود که نمی دانم چرا نمی شد نظر بدهم برایش. فیلد نظرات داشت ولی نمی شد پرش کرد! انگار که تصویر فیلد نظرات باشد نه خودش!!! نتایج در سیم مودم گیر کرده گویا و من سمپادیا می خوانم! جمعی که همه شان را عین کف دست می شناسم و هیچ کدامشان من را نمی شناسند. مثل روبات های گوگل و بینگ که می فرستند که انجمن ها و فروم ها معمولا نقشم خواندن بوده تا نوشتن دراین انجمن خوب و پر خاطره!

#ساعت چهار و هشت دقیقه ی نیم شب:
خب. واقعا خوابم میاد. از اولش هم انتظار نتایج رو نداشتم. صرفا استرس کار های قبل نتایج بود که تا حد خوبی انجام شد. رفتیم مجازا به چند آشنای برتر که اسمشان زود تر در آمد  و خیالشان تخت گردید تبریک گفتیم. باید زنگ می زدیم ولی چه کنیم که ساعت چهار صبح نصفه جان می شدند بیچاره ها.
نتایج هم چنان نیامده. هر چند برای من فرقی نمی کند. من مسیرم را خیلی وقت است که مشخص کرده ام!
من پزشکی می خواستم برای شهر تهران. حتی برای یک دانشگاه خوب در تهران. برایش تلاش هم کردم. خیلی. در حدش هم بودم. خیلی. ولی 99.999999999... درصد نمی آورمش! منتها هدفم تغییر نمی کنه. فقط دانشگاه های شهر تهران رو انتخاب رشته می کنم و تمام. و فقط رشته ی پزشکی. رشته ای که به خاطرش پُست شدم تو صف تجربی ها . و دور شدم از درس های مورد علاقه ام.
رتبه م هیچ حسی برام نداره. چون می دونم اونی که می خوام نیست. دیگه فرقی نمی کنه پزشکی مشهد یا شیراز یا کتول آباد. من شهرستان برو نیستم. به هیچ وجه من الوجوه...
اگه بخت یار باشه شاید اون هم شاید بین الملل و آزاد تهران قبول شم. و احتمالن می رم بین الملل تهش. دانشگاه درپیت ها. یا به اصطلاح پولدار ها. یا هر چی. سال دومی هم نمی شم. به هیچ عنوان. هر چند هنوز جو کنکور رو خیییییییلیییی دوست دارم. می تونم برگردم بهش. عزمش رو هم دارم. چون فطرتا خرخونم و بهم بد نمی گذره با خرخونی. ولی نه بدون هدف. من دیگه هدفی برای زندگی م ندارم. می ذارم تا تهش رو مادر و پدر برونن! وقتشه پول هاشون رو خرج کنم دیگه. کلاس کنکور نرفتم واسه همچین روز هایی. پدر و مادر ندیدم شب و روز واسه همچین روز هایی. دوسال اول زندگیم پیش مامانم نبودم به خاطر همچین روز هایی. وقتشه. :))
و تیر آخر ترکش. همه ی فرض های بالا باطل. و من با رتبه ی 7777  که هیچ جایی پزشکی قبول نمی شه خوشحال خواهم بود. دیگه هم تا هدف از زندگی کردن و هدف از به وجود آمدن کیلگارا رو نفهمم نمی رم سمت درس خوندن دوباره. تا جواب این جمله م رو نگیرم که "تهش همه قراره بمیریم... خب که چی؟!"  صرفا به کار هایی می پردازم که وقتی مرگم رسید حسرت زده شون نباشم.
و یک گزینه ی عجیب غریب دیگه هم  جدیدا به ذهنم رسیده. ناراحت میشید یحتمل. شاید هم باور نکنید. ولی نمی تونم نگم. چون مثل یه مار شدیدا داره توی جونم وول می خوره: خودکشی. خییییییلی بهش فکر کردم. خیلی درباره ش مطلب خوندم. ولی هنوز اطلاعاتم کامل نیست. در این مورد اگه نظر دارید بذارید توی پست های مرتبط بعدی بگید. اگه هم بگید نمی تونم فعلا تا اطلاعاتم کامل نشده جواب بدم.

پی نوشت؛ ساعت چهار و بیست و نه دقیقه ی نیم شب:
نتایج نبود. نگردید نیست. دوست داشتم در این لحظه های آخر به خواب رفتنم آرامش بخش ترین کار زندگیم رو انجام بدم. می رم که هری پاتر بخونم.
خدایی که می گن هستی! می دونستی چه قدر حس بدیه که با این فکر به خواب برم که فردا دیگه هیچ چی مثل امروز نیست؟
هرچند همین الان هم دیگه هیچ چی مثل قبل نیست. ما یه عده احمقیم که حس می کنیم فردا روز اعلام نتایجه! نتایج از همون روز کنکور مشخص بود. منتها نه برای ما. ولی اگه قرار بود دعایی بشه شب قبل کنکور بود. امشب دعا کردن کاری رو دوا نمی کنه.
فقط می شه به من بگی من دقیقا حقم رو باید از کی بخوام خداوندا؟!

پی نوشت بعدی؛ساعت چهار و سی و هشت دقیقه ی نیم شب:
یک عدد نذر رو مادر جان کرده. می تونم قول بدم که اگه بهم شانس بدی تا تهش هستم. می دونی که قول هام  شدیدا قوله.
وبلاگ جان دلم برای تو هم تنگ می شه. نمی دونم دفعه ی بعدی که دارم تایپ می کنم... اصلا آیا زنده می مونم؟ آیا سکته نمیکنم در اثر این همه استرسی که تا الان نکشیدم و بر عکس همه قراره موقع دیدن نتیجه ها بریزه تو جونم؟!

پی نوشت سه؛ ساعت چهار و چهل و سه دقیقه ی نیم شب:
یادم باشه "منیر" رو به شجره نامه ی خانوادگی ای که کشیدم اضافه کنم. یه فامیل خیلی دور که عزیز تا امروز یادش نمیومد اسمش رو!
نتایج هم چنان نیست.
راستی قرار بود پی نوشت ندناشته باشیم، نه؟!

نفرات برتر کنکور سراسری سال یک هزار و سیصد و نود و چهار

به همین سادگی! اعلام شد.

اگه خواستین تو این لینک... چون سرچ که زدم گویا هنوز سایت ها دست به کار نشدن تو پخش خبر.

بله ما یه دوست پوشش خبری داریم که اخبار رو زود تر از هر کسی به دستمون می رسونه!

وجود مقادیر بسیار زیادی آشنا در لیست ده نفر برتر خیلی متعجبم کرد.

چوگان می گه حالا شاید منم تو اون هفت نفر اعلام نشده ی برتر زبان باشم...! هوم... هرچند بعید ولی بازم اگه باشه چه فایده؟!


# پی نوشت:

چهار بار توی عمرم آرزوی توقف زمان رو کردم.

1) وقتی اول دبستان بودم و فهمیدم یه چیزی وجود داره به عنوان گذر زمان. بعدش هم درک کردم الان تو بهترین زمانی هستم که یه کودک می تونه باشه. دلم می خواست همون جا وایسم و زمان نگذره. نمی تونستم باور کنم که معلم اول دبستانم رو قراره یه روزی نبینم و ازش جدا بشم.  ساعت برنارد هم می دیدیم اون موقع ها!

2) پارسال. روز قبل از اعلام نتایج مرحله دوم المپیاد. یه بلاتکلیفی شیرینی بود. مسیری که پیش روی من بود هزار تو بود! میتونست ختمش بشه طلای جهانی المپیاد کامپیوتر میتونست بشه پزشکی دانشگاه تهران و یا حتی می تونست بشه مهندسی نرم افزار شریف. یه مسیر دیگه هم بود که از قضا افتادیم تو این یکی. کنکور!

3)  امسال وقتی عموم مرد! یه ماه قبل از کنکور... وقتی فهمیدم انگاری مرگ جدیه. انگاری خودم هم جدی جدی قراره بمیرم. مامانم. بابام. دوستام. همه. وقتی که درکم از زندگی زیر و رو شد و شدم یه نهییلیست واقعی. شدم کیلگارایی که به همه چی و همه کس می گه: "تهش قراره بمیریم همه مون. خب که چی؟!"

4) امسال، امروز، قبل از اعلام نتایج کنکور 94!  (البته تو این یکی هنوز مردّدم که" آرزوی توقف زمانه" یا "آرزوی مرگ"؟!)

یه آهنگ انتخاب کن و بهش گند بزن

پارسال این موقع دقیقا زمان اعلام نتایج مرحله دوم بود و من تنها کاری که در مقابل اعلام نتایج نشون دادم گوش کردن به sun is up از inna  و اون آهنگی که جنیفر لوپز برای جام جهانی خوند، بود!

می شه گفت بعد از اون زمان دیگه از این دوتا آهنگ متنفر شدم. چون تمام صد باری که گوششون می کردم به قبول نشدن تو المپیاد فکر می کردم. الان نا خود آگاه وقتی میشنوم شون بدبختی هام برام تداعی می شه.

اما امسال،

آلبوم نگاه از محسن یگانه رو تدارک دیدم برای اعلام نتایج کنکور.


+میبینی کیلگ؟ قرار بود تو 18 سالگیت گریه نکنی!!! نه؟! حالا 18 سالگیت می شه پر گریه ترین سال عمرت. با وجودی که هنوز نصف بیشترش هم مونده!!!! پتانسیلش رو دارم با آهنگای ساسی مانکن هم گریه کنم. عین هنر پیشه های سینما که دو سوته اشکشون میاد.

اگر الان یک سال پیش بود...

اگر الان یک سال پیش بود،باز هم سه شنبه بود.

اگر الان یک سال پیش بود،امروز روز تستی مرحله دوم المپیاد کامپیوتر بود.

و من در این لحظه امتحان را ترکانده بودم و تا یک ماه دیگرش می فهمیدم که جزو سی نفر اول کشور شده ام.

اگر الان یک سال پیش بود تا حدود چند ساعت دیگر یکی از سفیه ترین معلم های عمرم  به من زنگ می زد و با حرف های صد من یه غازش طوری روحیه ام رو می خورد گویا نفر آخر کشور شده ام و من آماده می شدم تا با استرس و اشک هایم راهی روز دوم این رقابت بشوم. استرس و اشک هایی که با توجه به نتیجه ای که چند ماه دیگر می گرفتم کاملا بی خود بود!

اگر الان یک سال پیش بود من ساعت ها در خانه تنها بودم و از استرسی که می کشیدم، به آینه ها می نگریستم و برای خودم شعر می خوانم. سهراب. بلکه کمی آرام شوم. و بعدش می رفتم شاززز و کتاب امکان را می خواندم و به نویسنده شدن فکر می کردم و به اینکه المپیاد قبول نشوم و به اینکه کنکوری باشم.


ولی الان یک سال پیش نیست.


الان یک سال بعد است...

 من المپیاد قبول نشدم و با کنکور آبمان تا حدی توی یک جوی می رود. پول می دهم تا آشم را بخورم. آشی را که همه ی معلم هایم به من وعده داده اند...

الان دوست های پارسالم سال سومی اند و آخرین مرحله ی دوی کل عمرشان را امروز و فردا  می دهند و من در گوشه ی دیگری از دنیا برای موفقیتشان امیدوارم. امید وارم که در فاصله ی این دو روز دیوانه سازی قصد خوردن امیدشان را نکند و همه شان بروند دوره و ناکامی های مرا به عنوان یک دوست جبران کنند.

الان یک سال پیش نیست و دیروز روز سمپادی بود که هیچ کدام از پیش ها به یادش نداشتند و اگر هم داشتند چندان برایشان مهم نبود و خلاصه آخرین روز سمپادمان را در گم نامی و در خانه سر کردیم و به مسیر و افق هایی اندیشیدیم که در این 7 سال سمپادی بودن پیمودیم. ( به راستی سمپاد می دانست من یک هفت پرستم!) و فراز ها و فرود ها...


الان یک سال پیش نیست و من معلمی یافتم به نام simple که شاید خیلی مسخره باشد ولی علی رغم اکثر بچه ها می پرستمش و تمام این یک سال اندک آذوقه ی امید را به وجودم تزریق می کرد. حتی امروز که یک سال پیش نیست:



-خب بچه ها درصد های سنجش هاتون رو بگید ببینم!!!

-90... 80... 82... 85...

-تو چی کیلگ؟

-باید بگم حتما؟! 70%...!


و شروع می کند به خفن مفن ها می گوید که ایول و باریک الله و شما ها تا کنکور به 100% می رسید...

و بعد از آن که همه می روند، با صبر سوال های فلسفانه ی فیزیکی من را پاسخ می گوید و مثل خیلی از معلم ها شکوه نمی کند که اینها چیست می پرسی... اگر هم بلد نباشد خیلی راحت می گوید:


-کیلگ. منم بلد نیستم!

یا مثلا:

-تو این سوال ها را از کجا در می آوری؟


و وقتی معلم حسابانی که اگر الان یک سال پیش بود، شاگردش بودم و سوگولی به تمام معنایش(!) وارد دفتر معلم ها می شود simple (ی که معلمم است در امروزی که یک سال پیش نیست!) او را سوال می کند که:


-استاد! ایشون شاگرد شما هم بودن؟

-ببببببببببله!

-زمان شمام از این سوالا می پرسیدن که مغزتون سوت کنه؟!


و معلم حسابان می خندد و می خندد.

و من اعصابم خورد و خورد تر می شود که چرا در چنین موقعیتی باید با معلم حسابان رو در رو بشوم. معلمی که این یک سال هر وقت دیدمش یا سلامم را از غم خوردم و مثل ابله ها نگاهش کردم... یا از او فرار کردم... یا او سلام های مرا نشنید و به احتساب بی ادبی گذاشت... یا شنید و نخواست جواب بدهد!

خلاصه اینکه خیلی درد داشت.

ای کاش آقای قد بلند بداند که هیچ در دل ندارم و نداشته ام و او را نیز مثل simple می پرستیده ام. ای کاش بداند فقط...


و نهایتا وقتی سوال های من تمام می شود، simple چیزی را می گوید که به یقین می رسم که امروز هرگز یک سال پیش نیست...:

-کیلگ به ما هم سر بزن بعد کنکورت.

-حتماااااااا....!

(من خیلی حرف های دیگری داشتم که می توانستم بگویم. ولی فقط همین حتما کشیده از گلویم خارج شد. خیلی ساده در جواب معلمی ساده.)


-راستی کیلگ!

-بله؟

-تو از همه ی اینا کنکورت رو بهتر می دی.

{خنده ی تلخ من...}

-جدی می گم. به هیچ آزمون سنجش و قلم چی و چیز دیگه ای اهمیت نده. تو از همه ی اینا کنکورت رو بهتر میدی.

من آزمون سنجش اول رو که دادم رتبه م شد 2000.

دومی رو که دادم رتبه م شد 4000.

سومی رو ندادم...! گفتم آزمونی که رتبه ی من توش این بشه استاندارد نیست. و رتبه ی کنکورم شد 45.

و من با لبخندی احمقانه اینبار می گویم:

-متشکرم!


و با خود فکر میکنم امروز قطعا یک سال پیش نیست.


و می دانم که تا آخر عمر مدیون سیمپل هستم. کسی که نه تنها امسالی که یک سال پیش نیست روحیه ام را نخورد... که بر آن افزود. هوار هوار.

اگه خودم نخوام دیازپام هم دردی از من دوا نمی کنه!

_خب شب ها قبل آزمون ها بهش دیازپام بده!!! این طوری که پیش میره گند می زنه به همه چی!

_منم خیلی وقته به این فکر افتادم... ولی همکاری نمی کنه.

_چرا؟

_باید قبلش روش امتحان کنیم که یهو یه نتیجه ی معکوسی نده!

_خب چرا امتحان نمیکنی؟

_نمی ذاره! می گه مشکلی نداره که بخواد با آرام بخش حل شه!!!


اینا گوشه ای از خرده نظر های مثلا یواشکی مادر و پدر هستن به دنبال گاف بزرگ امروز من در جلسه ی آزمون آزمایشی سنجش!

نمی دونم که کدوم گناهم باعث شده خدا این طوری بزنه تو کمرم!!!

تنها چیزی که امروز فهمیدم این بود که در برهه ای از زمان حس کردم دیگه هیچ چیزی نمی فهمم!

من نمی تونستم عدد 137 رو در 5 ضرب کنم و این احمقانه ترین چیز ممکن بود. به مدت 45 دقیقه مغزم قفل کرده بود و هیچ کاری نمی تونستم بکنم!!! تو این 45 دقیقه فقط 7 تا سوال حل کردم. و همه ی اینا احمقانه ست... خیلی احمقانه ست. خیلی خیلی خیلی.


خیلی راحت بعد از اون 45 دقیقه ی برزخی زدم بیرون! رفتم کنار گل و گیاه های باغچه ی مدرسه مون نشستم. به سال دومی بودن تو کنکور فکر کردم. به این که من هدفم جبران زحمات معلمام بود ولی نتونستم انجامش بدم. به اینکه به مادربزرگم که هر روز داره واسم دعا می کنه چی بگم؟ به اونایی که فکر میکنن من خیلی خفنم؟ به اونایی که می خواستم ضایعشون کنم؟ و بعدش برگشتم و تو چهل و پنج دقیقه ی باقی مونده فیزیکم رو 70 زدم... ریاضی و شیمی رو هم 20 درصد.

نمی دونم چی شده که به این روز افتادم. تنها چیزی که می دونم اینه که من کیلگارا نیستم. من اصلا نمی تونم کیلگارایی که واقعا هستم باشم سر این آزمون های لعنتی.

اصلا نمی دونم این اتفاق های احمقانه از کی شروع کردن به رخ دادن؟!

و برای همین امروز زدم زیر همه چیز!
زدم زیر قول به ظاهر بزرگانه ای که قرار بود دیگر از 18 سالگی ام گریه نکنم!!! بدجور زدم. برای سومین بار.

امروز اونقدر گریه کردم که روده هام از تو دهنم داشت می زد بیرون. تمومش رو بالا آوردم. تموم این چیز های احمقانه رو. با وجودی که از شعار های همیشگی خودم بود که هیچ امتحان کوفتی ای ارزش گریه نداره!!!


نمی دونم این چه حس لعنتی ای ه؟! فقط میدونم همه ی سوالا رو بلدم و سر جلسه ی آزمون گند می خوره به همه چی.

استادی داشتم که می گفت:

"تو هر کجا که باشی هم استرس تهش تا یه جایی پایین میارتت!

باید تا می تونی بالا تر بری که وقتی استرسه آوردت پایین از حد قابل قبول بازم بالاتر باشی."


استاد کجایی که ببینی من هر چقدرم بالا برم تهش استرسه صفرم میکنه. 

صفر ِصفر ِصفر!

+گور باباش. بمب روحیه ی منو کسی نمی تونه بترکونه!

من همیشه دقیقه نودی بودم و همیشه همه تعجب می کردن که من چه جوری شاگرد اول می شدم. نشونتون میدم که به هیچ دیازپامی نیاز ندارم. اونقدری میرم بالا که هیچ چیزی نتونه بیارم پایین. حتی استرس مسخره.




مذاکرات هسته ای 1+1 سری اوّل

خب. بعد از اون بلایی که سرم اومد نیمه ی شب و در واقع فکر می کنم از عرفا و صوفیان پشمینه پوش هم بالا تر رفتم در آسمان ها(!!!) تصمیم گرفتم حداقل واسه ی این دو ماه باقی مونده به یه سری فکر ها که از مغزم عبور می کنه فکر نکنم. نه این که کم اهمیت باشن!!! نه! قضیه این جاست که بیش از حد مهم هستن و الان وقتش نیست که من بزنم تو جاده خاکی...


بهمون می گن تو این دو ماه رتبه تون رو می تونید نصف کنید. با توجه به شناختی که از خودم دارم و عملکرد دقیقه نودی مغزم... این دو ماه برای من خیلی با ارزشه! توان من بیشتر از نصف کردن رتبمه! من ِ تغییر رشته ای که تمام سال با رشته م می جنگیدم. منی که همیشه شب آخر امتحان هام رو جمع می کردم  (به استثنا ی سال پیش که جو المپیاد داشتم و همون شب آخر رو هم نخوندم چون مطمئن بودم 99% قبولم تو المپیاد و این خریت محض بود!!!) و هر سال نفر یک پایه مون شدم!!! حالا وقت یه آشتی مسالمت آمیزه. در نتیجه وقتی نمی مونه واسه مسائل جانبی که از مغز دل انگیزم می گذره.


در نتیجه من و مغزم یه عهد نامه امضا کردیم. هر فکر غیر کنکوری و ماورایی ای که از مغز عزیز گذشت، به سرعت به این وبلاگ منتقل می شه. تا کنکور هم دیگه وارد مغز نمی شه. چون حداقل مسیر جاده تا اون موقع مشخصّه برام و بعد از کنکور می رسیم به پیچ معروفی تو جاده که نمی دونیم پشتش چیه! پس تا اون موقع لازم نیست روی این مسائل فکر کنم. بله.

تاپیک پست ها هم داد می زنه که " طرف خود درگیری داره با مغزش!!! " ...


+فقط امیدوارم وقتی به پیچ رسیدم یهو نبینم که "ا...! جاده تموم شد!" یا " ا... جاده در دست تعمیر است!".

الان وقتش نیست رفیق نیمه راه بشی!

خب الان نیمه ی شب است. سه و نیم.

وبلاگم تا به حال 1414 عدد بازدید داشته که بسی عدد رندی ست برای من ِ رُند پرست.

اینجا می نویسد کیلگارایی در نیمه شب به امید آنکه شاید دیوانه نشود.

اصلن نمی دانم این موقع و در این برهه ی طلایی کنکور خبر مرگم اینجا چه می کنم. یادم می آید که آمده بودم نمونه سوال کنکور عمومی ریاضی سال 1387 را پرینت بگیرم. نا خود آگاه دیدم که دارم می نویسم اینجا.

راستش گله دارم. این بار از خودم. از مغزم.

می شه گفت مغز من در مهم ترین زمانی که بهش نیاز دارم داره همه چی رو پس می زنه. داره می رینه به همه چی!

دیوونه شده یحتمل.

معمولا این حالت وقتی بهم دست می ده که سعی می کنم دین و زندگی بخونم. و خب تا الان مقاومت کردم ولی دیگه نمی شه نخوندش. چون ملّت کنکوری، جماعتی اند خر خون فلذا دینی خون و دینی را باید رویایی درصد گرفت تا رتبه ای خوب آورد! و اعتراف می کنم که درصد های دینی ام تا به حال روی رنج 0 تا 100 درصد بوده اند... درصد منفی نداشتم. ولی 4 درصد داشتم. 100 درصد هم داشتم! ولی در کل میانگینش میفته رو 20 درصد. در نتیجه شروع کردیم به دینی خواندن.

و دیوانه شدیم...


وقتی  شروع می کنم اون کتاب کوفتی رو دستم گرفتن، به قول غفی ، مغزم شروع می کند یک DFS  گنده می زند روی زندگی ام. می رود پایین. در عمق. عمیق تر و عمیق تر! و تهش به پوچی می رسد. به تهی! و این می شود که فقط دلم می خواهد بالا بیاورم! بالا بیاورم از خودم. از زندگی ام. از هر چیزی که برمن گذشته، می گذرد و خواهد گذشت. از این که ما چقدر فانی هستیم. از این که چقدر زندگی بی هوده ست!!! چقدر همه چی پوچه! تهش همه می میرن! خیلی هنر کرده باشن بچه  ای به دنیا آورده باشن به عنوان یادگاری!!!! اصلا لزوم این که من باشم را نمی فهمم!!! چرا باید وجود داشت؟! از این که اصلا نمی توانم هیچ چیز لعنتی را درک کنم متنفرم. از این که اصلا نمی فهمم زندگی واقعی ست یا خیالی. از اینکه هیچ چیز را نمی فهمم متنفرم. از اینکه اصلا آیا من واقعا انسانم؟ آیا این ها واقعی ست؟ آیا اصلا کیلگارا وجود دارد؟! یه هجده ساله ی کنکوری که بد جوری دچار عدم درک شده!!!


و این خودش باعث می شه که نتونم عین یه کنکوری باشم. و این من رو روانی می کنه که زمان می گذره و می بینم که سه ساعت تمامه روی صفحه ی اول درس کوفتی گیر کردم و عملا در جا می زنم. شاید دینی رو رد بدم جدا!!! تهش اینه که نمی خونم بقیه رو بهتر می زنم.


این افکار من رو از کنکور جدا می کنن و به خیال خودم دارم در افق های بالا می اندیشم. واقعا هم همین حس رو دارم. فکر نمی کنم در سن من کسی باشه که تا به این حد به مسائلی که من فکر می کنم فکر کرده باشه. من خیلی فکر کردم. به موضوع های احمقانه و در عین حال پیچیده. مثل سبک سهل ممتنع! یعنی در کلام ساده ست. در عمل نشدنی!!!

برای همین هم از اولش از فلسفه متنفر بودم. منی که نمی تونم با یه کتاب دین و زندگی ساده ی دبیرستان کنار بیام...


دین و زندگی ازت متنفرم!!!!

مغز گرام! از تو بیشتر!


من عصبانیم!

عصبانیم!

عصبانیم!

+با لحن جیگر بخونین.

شیش ساله دارم اشتباه می گیرم؟!

زنگ زدم خونه شون...

یه بچه کوچولویی تلفن رو بر میداره!


_سلام! منزل سلطانی؟

_ام... نه! اشتباه گرفتین!!!


{و گوشی رو تق می کوبونه رو هم...}


یه بار دیگه زنگ زدم با فکر این که احتمالا خط رو خط شده و اینا...


_سلام! منزل سلطانی؟

و دوباره پسرک می گه:


_نه! گفتم که اشتباه گرفتین!


{و شدید تر از دفعه ی قبل گوشی رو می کوبونه!!!}


و من مات و مبهوت که اینا کی خونه شون رو عوض کردن؟! اصلا چرا به من کسی چیزی نگفت؟

و در حال بیرون کشیدن لاشه ی دفتر تلفن از اتاق ضروریات... به امید اینکه شماره رو کلن اشتباه سیو کرده باشم رو گوشیا!

{ می تونید بفهمید که من با وجودی که بار ها از همین شماره تلفن استفاده کردم، باز هم به خودم شک دارم ...}


یهو می بینم یه نفر داره زنگ می زنه! :)))

می بینم بععععععععععله! همون جایی بود که اشتباه گرفتم :)))


_سلام!

_سلام! من که اشتباه گرفته بودم؟ :))))

_اه ببخشید! داداشم بود...

بهش گفته بودم اگه پشتیبان قلم چی زنگ زد می گی اشتباه گرفتین!!!


و هر دوتامون برای دقیقه ای (بدون فکر کردن به کنکوووور) از ته دل می خندیم...


+خندیدن خیلی ساده ست! حتی برای کنکوری هایی که همه از دم از پشتیبان های قلم چی فراری هستن.


قانون شماره ی صفر کنکوری ها: همه ی کنکوری ها چه زرنگ چه تنبل، چه دختر چه پسر، چه سمپادی چه غیر سمپادی... از پشتیبان های قلم چی فراری هستن!

کاظم یه فکری به حالش بکن؛

هیشکی حال نمی کنه با پشتیبانات!



اوّلین اشک های قانونی

راستش فکر نمی کردم به این زودی این دور و برا پیدام شه...

ولی بی انصافی بود که امروز رو_ پر احساس ترین و در عین حال رنج آور ترین روز پیش دانشگاهی م رو_ ثبت نکنم. و واقعا اعصابم هنوز اونقدری خط خطیه و آب روغنم اون قدری قاطی پاتی ه که نمیتونم اینا رو بنویسم. پس نا گزیرم از رفیق تنهایی های همیشگیم، کله مکعّبی!!! و دست هام که از اینجا به بعد فقط روی کیبورد حرف میزنند!

امروز آخرین جلسه رسمی فیزیکمون بود...

مبحث کار و انرژی... بیرون برف میومد... علی رغم این که یک سال آزگار منتظرش بودیم و نیومده بود. اصلا انگار امسال دونه های برف دست به یکی می کنن و می ذارن تو روزای عجیب غریب زندگیت می بارن... اون از روز تولدم... اینم از امروز!

من از همون اول کلاس نمی تونستم هیچ کاری کنم. فکر به اینکه امروز، جلسه ی آخره بد جوری رو اعصابم بود... و فکر اینکه چرا هیچ کسی از بچه های کلاس عین خیالش نیست خیلی خیلی بیشتر...! همه با آرامش نسبتا خوبی به حل سوال ها می پرداختند... و من، joseph همیشه فراری از پایان ها، گویی دنیایم جای دیگری بود... همه ش با خودم می نالیدم چرا این تجربی ها اینقدر بی احساس اند؟! الان اگه پیش بچه های پارسال بودم...

مثل زامبی ها فقط هرچی simple رو تخته می نوشت رو یادداشت می کردم. گذشت تا یک ربع آخر کلاس...

و شروع شد... خیلی برام عجیبه که این یک ربع می تونه چه قدر خاطره ساز باشه.... همین یک ربع هایی که اینقدر راحت می گذرونیمشون!!! simple می خواست آخرین حرف هاش رو به ما بزنه... و من از همون اوّلش می دونستم که شنیدن این حرف ها اصلا راحت نیست برام. حتی به سرم زد از کلاس برم بیرون!!! ولی به خودم امید می دادم:

"کیلگ! تو قرار نیست دیگه توی 18 سالگیت گریه کنی! تو قول دادی...شب تولدت. که هرچی هم بشه نذاری دنیا فکر کنه ناراحتی. قول دادی انتقام معروفی رو که می گن فقط با خنده از دنیا می گیریم، بگیری!!!"

و با فکر کردن به همین ها در سر جای خودم _آرام_ نشستم... فکر اینکه یک هو بزنم زیر گریه و بقیه بچه ها به سهره ام بگیرند چنان آزارم می داد که تقریبا نمی فهمیدم simple چی می گفت و تمام تمرکزم روی گریه نکردن بود.

و simple شروع کرد... و می تونم به جرئت بگم تا به حال در عرض یک ربع عمرم این همه احساس تضاد رو با هم تجربه نکرده بودم: شادی، افتخار، ترس، استرس، ناراحتی، عصبانیت، رنج و درد!

   اولش که یکی از بچه ها شروع کرد به تیکه پرونی و simple چنان دادی کشید که تا به حال نکشیده بود و ازش انتظار نمی رفت... در نتیجه من ترسیدم. زیاد!

   بعد از برنامه هامون برای بعد عید و اینکه تو خونه باید چی کار کنیم حرف زد... اینکه باید سختی بدیم به خودمون و این حرف ها... از عید شروع کرد برنامه ی هفته به هفته رو تند تند گفت و ما فقط گوش دادیم. اینکه دور دنیا بزنیم... روزی یه آزمون 30 تستی و رفع اشکالش... رسید به خرداد و امتحان نهایی ها... و ما باز هم گوش دادیم. و حرف از هفته ی قبل از کنکور به میان آمد... در نتیجه من استرس گرفتم. زیــــاد!

   بعد از مقوله ی کنکور پیشنهاد بستنی در آخرین جلسه ی فیزیک از سوی یکی از بچه ها مطرح شد... و simple می خواست در بره و فرمود: "بستنی می خواین چی کار؟ برف به این خوبی داره اون بیرون میاد... اینم بستنی تون..." و بعد کل کلاس به سمت پنجره برگشت و کاشف به عمل آمد که برف بند آمده!!!! و simple خندید و ما خندیدیم و همهمه کردیم... در نتیجه من خندیدم. زِیــــــــــــاد!

   و بعد شصتمان خبردار شد که simple می خواهد متنی را بخواند به عنوان حسن ختام کلاس. داستانی در رابطه با یک دونده که پایش در مسابقه ی دوی المپیک زخم شده بود... نمی توانم تعریف کنم که داستان چه بود. چون خودم هم دیگر از وسط هایش نفهمیدم چه شد... ولی یادم می آید که simple خواند و خواند... و من داشتم فکر می کردم که چه قدر این داستان برای حسن ختام درد ناک است... برای یک دانش آموز پیش دانش گاهی که انگار تمام زندگی اش با کنکور تمام می شود...مثل همین مسابقه ی دوی المپیک... و گوش می دادم و گوش می دادم. نا گهان حس کردم یک چیزی سر جایش نیست... به صورت simple نگاه کردم... با تمرکز تمام به کاغذی که از رویش می خواند خیره شده بود. و صدایش می لرزید.

شاید خیلی سعی می کرد که خودش را کنترل کند ولی صدایش رازش را برملا می کرد. simple بغض کرده بود.

و شاید هیچ کسی نداند... چون تجربه اش را نداشته... ولی بگذارید بگویم... هیچ چیزی بد تر از این نیست که معلمت جلوی توی شاگرد بغض کند... و تو یک قول احمقانه داشته باشی... و من باز هم در حال دوره کردن این شعار واره ی خودم بودم:

"من در 18 سالگی گریه نمی کنم!!! تازه مطمئنم که صدایش نمی لرزد... گوش هایم چرت و پرت شنیده اند..."

هم زمان که دونده به خط پایان نزدیک می شد لرزش صدای simple هم اوج می گرفت... و لامصب صدایش خیلی ناجور می لرزید. از همان مدل هایی که ته ته ته ته ته دلت را هم خالی می کند! و در لحظه ای.... دیگر نه من بودم و نه قول های احمقانه ام!!! و نه هیچ کدام از تیکه پران های کلاس!!!

یک کلاس بود که زار می زد. و این ژوزف بود که چشم در چشم simple، می گریست. وقتی simple داشت گریه می کرد دیگر ژوزف چه گونه می توانست آن قول تو خالی را برای خودش تکرار کند؟! انگار که simple هم همین را می خواست. خیلی سخت است که جلوی معلم آن همه غرور را بگذاری کنار و صاف صاف در چشم هایش نگاه کنی و اشک بریزی! و اشک های داغم بود که به من فهماند من نتوانستم حتی برای هفده روز سر قرارم بمانم.... در نتیجه من رنج کشیدم. زیـــــــــــــــــــــــــــــــــــاد!

متن تمام شده بود. هیچ کس حرفی نمی زد... صدای نفس نفس ها می آمد. و سر هایی که همه روی میز ها بودند. گویی دل کندن از این میز های ساده هم سخت شده بود. هیچ کس دوست نداشت اندکی زمان جا به جا شود. و از ته کلاس صدای تک دستی آمد... و مثل دانه های برف... شدت دست زدن هایمان شدت گرفت. درست مثل فیلم ها و نمایش ها! ولی این دفعه واقعی!!!! و این من بودم که با دست هایم که نه! با تک تک سلول های بدنم.... با ذره ذره ی وجودم دست می زدم و تشویق می کردم. در نتیجه من افتخار کردم که چنین معلمی دارم و چنین کلاسی...

زیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد!

 روز آخر همانی شد که دلم می خواست. دقیقا خود خودش! simple موفق باشیدی گفت و رفت دقیقا به سادگی اسمش! [ و ما دیدیم که ناظم مدرسه هم با دیدن simple زیر گریه زد و به درون دفتر رفتند تا بیش از این جلوی ما احساساتی نشوند...] و ما ماندیم و خاطره ای از آخرین جلسه ی فیزیکی که بعید می دانم تا روز مرگمان هم یادمان برودش! شاید او simple بود ولی این سادگی بهتر از همه چیز در خاطر ما ماند. سادگی معلمی که simple بود ولی با همان سادگی نابش اشک یک مشت پیشی را در آورد. حتی آخرین جلسه المپیاد هم این احساس رو نداشتم که حالا...........


زنگ تفریح پیمون می گفت:

"حس می کنم می خوایم بمیریم که اینقدر واسه مون گریه می کنن :| "

یکی دیگه از بچه ها به تمسخر گفت:

"فکر نمی کردم اینقدر مثل دخترا باشه! راستی شما می دونستید اسفندی ها ایـــــــــــــــنقدر احساساتی اند؟"

من با خودم می گفتم:
"آره... کاملا!"

 و با خودم فکر می کنم که دلیلی موجه تر از امروز برای شکستن قولم پیدا نمی کردم. خوشحالم که قولم را این چنین  شکاندم!!!


# و اینجا در پشت پی سی ژوزفی می نویسد از درد!!! که شاید دیگر هرگز simple  ی نباشد که ژوزف صدایش کند...