Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

ترکیب پیشنهادی شام غریبان GAD

تکرار کردن زیر لبی  بیت"غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه، 

کین معامله تا صبحدم نخواهد ماند"

+

صدای ایرج بسطامی در پس زمینه که می خواند :" چو مرغ شب خواندی و رفتی"

+

لب و لوچ اویزون .


معامله ی ما هم تا صبحدم نخواهد ماند.

فردا روز اخر رزیدنتاست. بزن زنجیر و قمه رو.

 


دل تنگ و دست تنگ و جهان تنگ و کار تنگ

از چهار سو گرفته مرا روزگار تنگ............. 


گاهی که خیلی دل گرفته هستم، به خودم می آیم می بینم دارم با خودم زیر لب تکرار می کنم "کین معامله تا صبحدم نخواهد ماند." 

"نخواهد ماند."

"نخواهد ماند."

و حس می کنم پدرم همان جا پیشم کنارمه. مثل بابای نمو که کنارش بود، :)))) و شاید یکم اروم می شم. 


امروز داشتیم سر راند شعر سهراب سپهری رو با هم می  خواندیم..


من چه سبزم امروز،

و چه اندازه تنم هشیار است.

و چنان بی تابم

که دلم می خواهد

بدوم تا ته دشت

بروم تا سر کوه...


و خدا وکیلی از اعصاب خوردی اینکه این معامله تا صبحدم نخواهد ماند، بغضم گرفته بود و یک لحظه حس کردم دنیا رو اشکی می بینم.

می دونی خیلی سخته، به عنوان یک ادمی که شاید دلخوشی های زیادی نداره، یک دلخوشی پیدا کنی و به این سرعت هم از دستش بدی. کنار اومدن باهاش ادمیزاد رو پودر می کنه. 

حس می کنم خیلی وقت بود اینجوری حالم خوش نبود و در لحظه زندگی نکرده بودم!


اون گل سرخ رو یادتونه؟ رزیدنتم امروز اعتراف کرد  اون عکس رو گذاشته روی پروفایلش. منم که فوری اومدم اینجا (که حکم صندوقچه ی بروز احساساتم رو داره) گذاشتمش.

گفت ولی من غم عجیبی می گیرم این گل رو که می بینم. منم که فقط منتظر این جمله بودم تا چشمام اشکی بشه! :))))

اکیپ اکیپ احساساتی های عصا قورت داده است :))) و همینه که قشنگش کرده بود. چون از یه مسیر نگاه می کردیم به مسائل.  دلم برای بحث های فلسفانه مون و اینکه مخ همو بجوعیم تنگ می شه. زیاد. تا آخر عمرم.

کاش خاطرات خوش زندگی طولانی تر بود.


پ.ن. "در تاریکی شب با خودم فکر می کنم، از وصل ما چه قدر باقی ست؟ چند آغوش؟ چند سال؟ چند ماه؟ چند روز؟ چند طپش؟ چند دم؟"

از نظر درجه ی اهمیت

و انتخابات دقیقا همین قدر مهم بود! نه که عامدانه سعی کنم ننویسم، دقیقا همین قدر که روی وبلاگ بازتاب دادم به کفشم بود. 

یعنی این قدر بی اهمیت که حتی لیاقت یه پست هم نداشت!

باورم نمی شه این قدری شل کردم که اصلا بیخیال کلش. 

چهار سال پیش رو یادتونه؟ انصافا وبلاگ رنگ و روی دیگه ای داشت به عنوان وبلاگ یه رای اولی!

اون رای، رای اول و اخرم بود به این جنایت کار های کثیف.

یک عکس هشت نفره گرفتیم امروز، از ۲۲ ساله داخلش بود تا ۷۰ ساله.

هیچ کدوم رای نداده بودیم.

تو ایران دیگه همه چی به کفشی شده،

زنده مانی به کفشی...

ولی مسخره بازی هایی که واسه نتیجه ی انتخابات دراوردیم امروز، خیلی خوش گذشت! از همه بیشتر جوک و خاطرات خود استادمون.


 

+ همتی شبیه یکی از استادای بسیار عزیزم بود.

+ خیلی خوشحال شدم اون دو تا دسته بیل انصراف دادند. یکی اون جا مهریه و یکی هم اون کرفسه که از هر جهت نگاهش می کردی ریده بود تو پرستیژ پزشکا و کرک و پر خودم ریخت وقتی فهمیدم پزشکه! اشتباه همیشگی تعمیم.

+ پدرم سابقه ی هم کلاس بودن با دو نفر از این کاندید ها رو داشته. :))) می گه از همون کودکی و جوانی اینجور پاچه خار و حال به هم زن بودند.

+ من با رئیس جمهور آتی کاری ندارم اگه واسه خروج از کشور کاریم نداشته باشه. وگرنه که کلاه ها می ره تو هم.

+ می گن رئیسی می ره جلو آینه دیدار سران قوا حاصل می شه. :)))))

+ محسن رضایی هم می گن بنر ها رو گفته مرتب تا بزنید واسه چهار سال دیگه.


پ.ن. یورو هم برای اول بار به کفشمه... فهمیدین؟ نمی دونم کیلگ، افول تا کجا؟ تا چند؟ راستش اینقدری بیمارستان خوب بود، که اصلا احساس پشیمانی نکردم از اینکه یورو ندیدم. تا الآن حتی یک بازی هم ندیدم! یا خود خدا. وقت ظهوره به نظر!


روتیشن خوبان

خب بعد از پشت سر گذاردن واقعه ی ترخیص بیمار محبوبم از بخش،

می رسیم به واقعه ی جانسوز،جانگداز و خانمان برانداز روتیشن خوردن رزیدنت های سال یک!

باورم می کنید اگه بگم حالم خراب رفتنشون هست و زندگی ام به کل مختل شده؟

خواب رفتن شون رو می بینم و کاملا اضطراب جدایی پیدا کردم. انصافا شما بگید من با این روح احساساتی ثبات گرای خودم که هر تغییری رو بایکوت می کنه چی کار کنم. واقعا موندم! خیلی اذیتم می کنه تغییر و تحولات!

و این در حالیه که فقط دو هفته است این دو تا رزیدنت سال یک رو می شناسم. یکی شون یه اقای دکتر ۹۲ ای کرمانیه که استریت اومده و به ما می گه "آخی نود و چهاری های کوچولو"، یکی شون هم یه خانم دکتر شبیه جودی ابوته که سال نود و پنج عمومی اش رو گرفته و الان اومده سال یک ما شده.

و ترکیب این دو نفر، مهربانی هاشون، مسخره بازی هاشون، اموزش هاشون به ما، حوصله ی بی نهایتشون، خاطره تعریف کردن هاشون، غیبت هاشون پشت سر باقی سال یکی ها و کلا اصل دبش بودنشون اینقدر خوف و خفنه که حاضرم این دو هفته ی اخیر از عمرم رو بگذارم روی تکرار نان استاپ.

محشر ترین رزیدنت های سال یکی بودند که تا به اینجا به عمرم دیدم. یعنی دوباره برای ما از اول تعریف کردند رزیدنت سال یک یعنی چی! استاندارد ها رو جا به جا کردند.

می دونید من وقتی استاژر همین بخش بودم، خاطره و تجربه ی بسیار ناگواری داشتم، اون قدری  خراب که حتی روی وبلاگم ازش ننوشتم و فقط می شمردم تا فقط تمام بشه و بگذره! دو هفته بود که تقریبا هر شبش در خلوت خودم از شدت فشار و زهرماری اون دوران و اینکه روز بعد باز باید بروم بیمارستان، می گریستم.خلاصه به خودم گفتم من امکان نداره برگردم به این رشته! 

ولی  این دو عزیز با خوبی بی حد و مرزی که عمرا نمی شه از یک رزیدنت سال یک دید، کل تصور و پایه ی من رو شکستند، کوفتند از نو ساختند! در این حد که من الان محبوب ترین انترن شون هستم و بهم می گن برای تخصص خواستی بیای این رشته فلان دانشگاه رو اول بزن!

اون روز دکتر کرمانیه (رزیدنت مستقیم خودمه، اون خانم دکتره رزیدنت دوستمه ما یک سرویس دو استاده هستیم و اکیپی با هم مریض ویزیت می کنیم) بهم می گفت:

"ولی دکتر کیلگ، تو در این مدت یک کاری کردی، من پشیمونم که آخه چرا تا الآن به بقیه ی انترنام بیست دادم!"

و این عشقولانه ترین جمله ای بود که تا حالا از سال یکم شنیده بودم!!! :))))))  بهم می گفت تو اینقدر خوبی که فقط باید به تو بیست داد. من موندم به بقیه بیست دادم الان به تو باید چند بدم؟ البته دقت کنید به این نکته ی ظریف که داره می ره و عملا فقط خیال بیست دادن داره توانایی اش رو نداره چون نیست دیگه! منم گفتم به نفر بعدی بگه به نیابت از او بهم بیست بده.

خلاصه خب هیچی دیگه به هر حال اینجوری شد که مخ من توسط این بخش و رزیدنت هاش خورده شد و من شدم انترن باسواده ی بخش که استاد ها وقتی سوال می پرسند گردن ها به سمتم بر می گرده تا ببینند نظر من چیه. یه چیزی تو مایه های انترن ارشد یا چیف انترن ها. :))))

ولی خب این همه خوشی و خاطره سختی هم داره،

اونم همین درد جدایی شه! اینقدر اعصابم گاهی خورد همچین قضیه هایی می شه که به خودم می گم ای کاش که من اصلا همچین ادمایی رو نمی شناختم که الان موقع جدا شدن اینجور روحم زجر بکشه و در عذاب باشم. پوف.

دوستم می گه کیلگ تو یه جوری رو استادا و رزیدنت های این بخشت تعصب داری و نمی گذاری کسی چپ نگاهشون کنه که انگار فامیلی چیزی ات هستند. و آره واقعا همین طوره! من تو دو هفته اینا رو اضافه کردم به یکی از تو دل برو ترین طاقچه های قلبم.


خداوکیل دارم دق می کنم. خب چه مرگیه وسط دوره ی ما اینا می خواهند روتیشن برند بیمارستان دیگه؟ 

ناموسا الان گریه می کنم. همین الان!


بدو گفتند که عشق چیست؟ گفت:  امروز بینی و فردا و پس فردا! آن روزش بکشتند و دیگر روز بسوختند و سوم روزش به باد دادند....

و از کل دوران عشقولانه ی من با رزیدنت های محبوبم یه فردا مونده یه پس فردا... اول ماه می رند و احتمالا دیگه تا اخر عمر نمی بینمشون.

نازنین؟ شام آماده است!


پ.ن. واسه هردوتاشون جایزه خریدم. دوپامین مون بچسبه به سقف!

ناراحتم. من. عجیب. ناراحتم. 

در این حد که می نشینم کتاب درسی می خونم از شدت استرس که در این دو روز باقی مانده هرچی پرسیدند بلد باشم!

اخیرا یکم بیشتر از قبل خُل احساساتی خوبی شدم، شمام حسش می کنید؟

می ترسم با رفتن این ها، یک سال یکی گند و گه عصا قورت داده ی یبس بیفته بیخ ریشم. که از اونجایی که شانس من رو تو اسمون ها نوشتند،  مطمئنم می افته. 

ای خدا! یک سال یکی خوب و خفن و مهربون، لطفا! بفرست بیاد.


پ.ن. اگه بهتون بگم این دو هفته از چشمام در هر لحظه فقط قلب ساطع کردم، دروغ نیست. درخشش چشمامو همه دیدن. اصلا نفهمیدم چه جور گذشت! از شدت علاقه و شوق هر روز اولین نفر (in time) توی اتاق ویزیت بودم! بعد نمی فهمم چرا باید روتیشنی مثل اطفال یا زنان اینقدر طولانی باشه وقتی می شه به جاش همچین روتیشن هایی طولانی تر‌ باشه! ای خدااااا. من نمییییی خوام برم زنان و اطفال. من می خوام اینجا بمونم تا ابد. تا ابد. ولم کنید. 

پ.ن. حالا شما احتمالا فکر می کنید اینا شوخیه، ولی خب آب روغن قاتی کردم دیگه سر این جریان. واقعا داره بهم فشار می آد. یه بخشم همه چیزش اکی باشه، اینجوری از چشمت در می آد.

قلب من را، من قلب را...

امروز فهمیدم قلبم مثل یک قلب نرمال نیست.

البته خودم اسمش رو نمی گذارم بیماری، درواقع من یه مسیر اضافه تر الکتریکی تو قلبم دارم که علت بسیاری از حال خرابی هایی که کشیدم  رو توجیه می کنه. و تا امروز نمی دونستم.

زیر پوستی خودم می دونستم ها ولی کسی تاییدش نکرده بود.

همین که فهمیدم علت چیه خوبه، فعلا تصمیم ندارم عملش کنم هرچند عمل خیلی آسون و موفقی داره.

همیشه در مخیله ام فکر می کردم با بیماری ریوی می میرم چون از کودکی ریه های ضعیفی داشتم.

ولی خب انگاری قلبم فعلا پیشتاز تر بوده در گل به خودی زدن. :)))

استاد راهنمام امروز هر هر می خنده می گه :"خیلیه ها آدم پایان نامه اش رو قلب باشه، بعد خودشم psvt  کنه." :))))))

والا اصلا ککم هم نمی گزه حالا که فهمیدم مشکل چی بود! یعنی حتی امروز رو جزو روز های خراب و گند عمرم هم حساب نمی کنم.

بعد عاشق اینم که خودم مدت هاست رو خودم تشخیص گذاشته بودم ولی استادها قبول نمی کردند. تا بالاخره امروز حالم خراب شد و فوری تراسه گرفتیم و تیپیک psvt بود. البته که من تشخیص avnrt گذاشته بودم، ولی خب خیلی به هم نزدیکند این دو تا.

بعد رزیدنت قلبم در اون احوال اومده بود بالا سرم، می گفت خب حالا بگو این اصلا چی هست؟ جواب بده اندیکاسیون ابلیشنش چیه؟ و منم منگ منگ نگاهش می کردم. بعد توضیح داد و گفت:"درس بیشتر بخون." تهش هم ادنوزین شوت کرد تو رگم و گفت "بیا سینوس سینوس شد!"  و یواشکی قبل اینکه استاد به همکارش معرفی ام کنه برای آریتمی، اسم استاد مورد علاقه اش برای انجام عمل رو داخل گوشم زمزمه کرد و نهایتا اضافه کرد: "هر وقت کارم داشتی زنگ بزن شماره ام رو که داری." و بعد با فخر و مباهات رفت...


پ.ن. اصلا هم اعصابم خورد نبود که چرا جلوی رزیدنت و یکی از استادا و پرستار بخش لختم. اصلا! :دی فهمیدم پتانسیل ارسال عکس نود به ملت در وجود بنده  شعله می کشه. یعنی من اصلا در اون لحظه قلب و ضمایم رو به کل از یاد برده بودم :دی، فقط فکر این بودم که خاک عالم من با این لختی دیگه چه جور می تونم  جلوی این رزیدنت و استاد آفتابی بشم بعدا؟  

پ.ن. این قضیه هیچی نیست ها! نیایید زیر این پست اه و ناله کنید تسلیت بگید بهم که خودم هم حالم خراب می شه. یک حالت غیر نرمال بسیار بسیار خوش خیمه که فقط در افرادی که شغل حساس دارند، مثل خلبان ها و برق کار ها توصیه می کنند عمل بشه و در بقیه مشکلی ایجاد نمی کنه صرفا شاید در بلند مدت ماهیچه ی قلب رو ضعیف کنه. منم که ایشالا از کل شغل های جهان احتمالا بتونم  یک روز دور خلبانی رو خط بکشم. فقط یکم نگرانم نکنه نگذارند پزشک ناسا بشم؟ دیگه اگه به اون مرحله رسید می رم می سوزونمش دیگه. [سیگار] [سیگار]

پ.ن. خوبیش می دونی چیه؟ اینکه من محیط کارم بیمارستانه و فوری هر وقت حالم بد شد می تونم برم ادنوزین بزنم تو رگ حالش رو ببرم. داشتم فکر می کردم بقیه افراد که ادنوزین دم دستشون نیست امکان داره اذیت بشند.

پ.ن. یک بهانه ی خیلی زیبا برای پیچوندن زورگویی های حین کشیک پیدا کردم.

وقتی سرویست رو دوست داری

دلم می خواد تا صبح از مریضایی که تو بخش می بینم حرف بزنم  و بنویسم حسم رو تجربیاتم رو برای شما، 

خیلی وقت کمه و معمولا رو به مرگ می رسم به وبلاگم. :((

شما باید بفهمید این بخش چه قدر عشقه.

اصلا بهش که فکر می کنم اشک در چشمانم حدقه می زنه. 

حواس پنج گانه ی انسان


حواس پنج گانه ی انسان به ترتیب عبارت اند از:
۱. حس لامسه: توسط این حس نسل بشر منقرض نمی شود.
۲. حس بینایی: توسط این حس زیبایی های جهان آفرینش را می بینیم.
۳. حس شنوایی: توسط این حس یاد گرفته و آموزه ها را انتقال می دهیم.
۴. حس چشایی: توسط این حس فرق فلافل با بره کباب را تشخیص می دهیم.
۵. حس بویایی: توسط این حس گل ها را بو کرده و از بو های بد دوری می جوییم.

هیشکی نمی دونه... همه فکر می کنن اول بیناییه. آقا ممنون.


پ.ن. و اینجوری بود که من در مغالطه افتادم و عاشق مریضم شدم. عاشق مریضی که امروز ترخیص شد و دیگه هیچ وقت منو یادش نمی آد و فقط برایم به یادگار یک حفره ی خالی در قلبم باقی گذاشت.

بچه ها نمی دونم چی کار کنم. واقعا موندم! قلبم سنگینه. یه احساس جدید که به نظرم در مقابل مریضی نداشتم تا به حال. تمام مدت با خودم فکر می کردم فردا دیگه نمی بینمش چون رفته. و قلبم سنگینه. حس می کنم باید گریه کرد... تف. احساساتی شدم.

اون گل رو می بینید؟ از حیاط بیمارستان چید، آورد سر راند ما. گفت من دارم مرخص می شم، این تقدیم به استاد، چون او را فرد دانایی یافتم.

دوستم می گه ما فقط مواظبت باشیم تو این یک ماه عاشق نشی دیگه تا اخر انترنی لازم نیست نگرانی خاصی داشته باشیم.

ولی من دلم لرزید، بدم لرزید.

امروز جزو روز هایی بود که دلم می خواست تا پول هنگفتی داشتم تا باهاش این مریض رو ساپورت می کردم چون می دونم قراره چه بلایی سرش بیاد....

آتش زدی به جان و رفتی...

ولی این دیگه بدبختی جدیده...

با روتیشن خودم اذیت می شم، با روتیشن رزیدنت اذیت می شم، با روتیشن استاجر زیر دستم اذیت می شم. الآن دیگه با ترخیص مریض ها هم اذیت می شم. این تمایل به ثبات ازکجا می اد...؟


پ.ن. فکرکنم اولین بیماری بود که به قصد سیو کردن شماره و ادرسش برگشتم دوباره پرونده اش رو خواندم.


Anti HBc

می خواستم بیام اینجا یکم نق بزنم،

گفتم قبلش برم ببینم جواب ازمایش مریض امده یا نه؟ گفته بودند تا فردا نمی آد.

یهو زدم دیدم اومده.

انتی اچ بی سی اش مثبت شده. 

و کل بدبختی هام از بیخ یادم رفت، الان نشستم گریه می کنم،

اینقدر حالم گرفته شد حد نداره....

چون این قدر بی سوادم و این قدر هول کردم که حتی یادم نمی آد انتی اچ بی سی کدوم یکی شون بود و معنی اش چی بود. 

فقط می تونم گریه کنم. 

تو گوگل هم هرچی سرچ می کنم امید بخش نیست. 


پ.ن. این باشه  تا پزشک های فامیل بیایند ارومم کنند. من الان فقط می تونم گریه کنم. هیچی دیگه از من نخواهید. باورم نمی شه این قدر بدبختم سوزن مریض هپاتیتی رفت تو دستم. وای. چقد زندگی مزخرفه. من نمی خوام اینجوری بمیرم.


پ.ن. خب اهل فن می فرماند جای گریه زاری بنشین دو کلام درس بخون که از جهالت وا رهی و بفهمی چیزی نیست، هش. ولی یک لحظه حالم بد شد ها...


خوبی ای بدی ای دیدید حلال کنید :دی

بلهههههه

حماسه افریدم!

بهم گفتند برو بخش اعتیاد قند خون بیمار چک کن،

آقا رفتم بیمار رو نگاه کردم دیدم یه آقای لاغررررر فوق نشئه که معلوم بود صنعتی و سنتی و هرچی دم دستش اومده رو با هم زده و کم آورده الان خماره...

با خودم گفتم این قطعااااا ایدز و هپاتیت داره کیلگ مراقب خودت باش.

با دو جفت دستکش و سپر حفاظتی تمام رفتم قند خون بگیرم،

این سوزن گلوکومتر رو زدم رو دستش،

یهو مریضه خبر مرگش از درد سوزن پرید،

سوزن گلوکومتر از دستم پرت شد اومد رو اون یکی دستم و نهایتا فوران خون. :))))

حالا جالبه من واقعا ده هزار بار قند خون گرفتم همین یه مریض که قیافه اش می گه من ایدز دارم اینجوری شد! 

البته فکر می کنم اصلا سوزن به دستش فرو نرفت چون سر انگشتش خیلی پینه بسته بود و هرچی فشار دادم خونی از دستش نزد بیرون.

هیچی دیگه از صبح تا حالا کلا دیگه کشیک بی کشیک افم کردند گفتند بیفت دنبال بدبختی حماسه ای که آفریدی! اخه با گلوکومتر لامصب؟ 

خلاصه منی که از امپول فراری ام و از سوزن می ترسم از صبح تا حالا سه تا سه تا امپول خوردم! به اندازه ی مصرف بیست سالم امروز امپول زدم! :() دستم سه جور سوزن خورده واکسن زدم  کنترل عفونت بیمارستان نامه داده که فوری نمونه ببرم آزمایشگاه، رزیدنت رنگش پریده کاریم نداره هی بهم شوکولات می ده،

و منم به همه می گم خوبی ای بدی ای دیدید حلال کنید.

از صبح تا حالا ده نفر زنگ می زنند خاطرات سوزن به دست فرو رفتگی شون (نیدل شدنشون) رو تعریف می کنند. از مامانم بگیر که می گفت نگران نباش من دستم با چاقو سر عمل مریض قاچ خورد نه یک سوزن کوچولو تا سوپروایزر که می گفت من از بیماری که هپاتیت داشته نگرفتم. این وسط هم بابام می گفت این کشیک رو می فروختی کسی به جات بره  بیشتر به نفع ما می شد تا اینکه رفتی و اینقدر پول آزمایش دادی. :)))


بعد من خوب بودم تا اینکه هی همه پرستارا رزیدنت ها انترن ها دوستام بهیار ها نگام کردند گفتند خوبی؟ مطمئنی خوبی؟ ما حس می کنیم خوب نیستی ها! اصلا نگران نباش. اصلا چیزی نیست ایشالا.

دیگه اینقدر این مدلی گفتند حالم بد شد. :))) وگرنه من اولش خوب بودم، اینجوری بودم که اکی حالا یه چیکه خون اومده دیگه! :)))) عمق ماجرا رو درک نمی کردم.

دوستم می گه مثل این بچه کوچولو هایی که زمین می خورند هیچی گریه نمی کنند ولی همین که یهو بزرگ تر ها نگاهشون می کنند و می پرسند "چیزیت شد؟" یادشون می افته که باید گریه کنند.


یادمه استاژر بودم یه پسره بود انترن بخش جنرالم بود و با سوزن یه بیمار ایدزی نیدل استیک شده بود. بعد من همه اش اون زمان می گفتم این چرا این قدر بی خیاله! تا مدت ها هم داروی پیشگیری ایدز مصرف می کرد که واقعا تحملش سخت بود حالش رو خراب می کرد. حالا امروز کاملا درکش می کنم... انگار یه اتفاقی که نباید بیفته، وقتی افتاد دیگه خود آدم اصل کاری کامل بی حس می شه می گه خب دیگه تمام شد. البته اون پسره انترنمون رو یادمه بچه ها می گفتند تا مدت ها می رفته توی یه اتاق تو پاویون یواشکی گریه می کرده با کسی هم حرف نمی زده..


به دوستم می گم این پزشکی واقعا قماره،

فرض کن جونت رو واسه یه مفنگی منگ دائم الخمری مثل این بیمار از دست بدی! خب اخه اصلا یارو سرش به تنش می ارزه؟ خداوکیلی نه. 

من که اونایی که زورم کردند بیام این رشته رو عمرا نمی بخشم.

یادمه یک بخشی از اپیدمیولوژی بود می گفتند یک سری از مکاتب  اعتقاد دارند درمان در پزشکی باید واسه کسی باشه که سرش به تنش می ارزه نه واسه هر خر بی ارزشی!

نه واسه این. 

نه واسه اینکه من ایدز و هپاتیت بگیرم!

واقعا تباهم تباه.


بچه ها من اگه ایدز یا هپاتیت گرفتم، 

این رشته رو سریعا ول می کنم و فعال حقوق در ایران می شم. مثل کشته شده های آبان. مثل خانواده ی اون ۱۷۶ نفر. مثل نسرین ستوده. مثل مسیح. مثل روح الله زم.


پ.ن. با کلی پول اضافه که دادم، جواب ایدزش الان ده شب اومد! آقای دال، هرچی کشیدی دم خودت و ساقی ت از بیخ گرم و دست و پنجه ی هر دو تون رو می بوسم، جنس خوب داده و خوبم زدی تو رگ. الایزای ایدزش منفی بود. خوبه خاطره شد خندیدیم. البته این نصف راهه. حالا می ریم که داشته باشیم هپاتیت سی رو. 


پ.ن. یه گند دیگه هم زدم که اونو دیگه فقط به شما می گم. هیچی بعد اینکه سوزن رفت به دست خودم (و نه به دست مریض) اینقدر برام تعریف شده بود که چیزی نشده که دوباره همون سوزن رو دوباره برداشتم کردم تو انگشت مریض تا خونش بزنه بیرون و کار نافرجامم رو انجام بدم! :/ ما هیچ، ما نگاه. یعنی اصلا به ذهنم نرسید خون خودم هم برای اون بنده خدا آلوده است. :/ من و دال امروز هم خون شدیم کلا. خاطرات دو خوناشام.بعدش هم بردم دماسنجی که همه می گذارند زیر بغلشون رو فرو کردم تو حلقومش. :///// البته خدا رو شکر که من وسواس دارم قبل هر کاری ده دور همه چیزو الکل مال می کنم.


پ.ن. ولی سعی می کنم از این به بعد ادم خوب تری باشم! من و رزیدنتم زمانی که من خودم استاژر بودم با هم خیلی دعوا داشتیم. تقصیر خودش هم بود تنها کسی که باهاش اینقدر شاخ تو شاخ شدم همین یه رزیدنت بود و تهش هم مخ استاد رو زد که به من چهارده بده. شانس دوباره تو کشیک همین رزیدنت من اینجور شدم! خودم رو می گذارم اون ور قضیه، من اگه جای اون بودم و با یکی اینقدر کارد و شمشیر بودم، اگه همچین چیزی می شد اصلا خودم رو درگیر نمی کردم چه بسا خوشحال هم می شدم! ولی این رزیدنت تمام دلخوری ها رو گذاشت کنار، در این حد که اصلا نمی دونم دیگه اذیت های منو یادش بود یا نه! در این حد. همه چی رو گذاشت کنار و انگار که عضوی از خانواده اش باشم برام سنگ تموم گذاشت و پیگیر کارم بود. کار های خودش رو ول کرده بود زنگ می زد برام واکسن بگیره، واحد کنترل عفونت رو در جریان بگذاره و .... البته نمی دونم از ترسش بود (چون عملا اگه من بلایی سرم بیاد اونم تا حد خوبی مقصره دیگه چون اون دستور انجام کار رو به من می ده) یا واقعا خودش این قدر انسانه. حظ بردم از این منش. خییییلی مراقبم بود و من واقعا احساس مسئولیتش رو می دیدم! :(((( امیدوارم منم یه روز بتونم این قدر مهربان، انسان و پخته باشم.

و رفتم به خاطر این حجم از خوب بودنش تمام قد ازش تشکر کردم! لیاقتش را داشت. خوبم داشت. گذشته های تلخ مون رو کنار گذاشتیم.

هفت سالگی

امروز تولد هفت سالگی اوری تینگه!

نتوانم احساسم را کلمه کردن، مخصوصا اینکه داشت یادم می رفت.


اوری تینگ اگه بچه بود، امسال می فرستادیمش مدرسه و دندوناش یکی در میون خرگوشی شده بودند،

اگه دانشجو پزشکی بود امسال واسه خودش دکتری می شد! 

اگه نوجوانی بود که هاگوارتز قبول شده، الان دیگه جادوگری بود واسه خودش و جادو رد پاش از بین می رفت!

آخ که عمری از ما گذشت.


ای هفت سالگی....

ای هفت سالگی...

ای لحظه ی شگفت عزیمت!

بعد از تو هر چه رفت

در انبوهی از جنون و جهالت رفت

بعد از تو پنجره که رابطه ای بود زنده و روشن

میان ما و پرنده

میان ما و نسیم

شکست شکست شکست

بعد از تو آن عروسک خاکی

که هیچ نمی گفت جز آب آب آب

در آب غرق شد

بعد از تو ما صدای زنجره ها را کشتیم

و به صدای زنگ که از روی حرف های الفبا بر می خاست

و به صدای سوت کارخانه های اسلحه سازی

دل بستیم

بعد از تو که جای بازی مان میز بود
از زیر میزها به پشت میزها
و از پشت میزها
به روی میزها رسیدیم
و روی میزها بازی کردیم
و باختیم....

رنگ ترا باختیم ای هفت سالگی

بعد از تو ما به هم خیانت کردیم
بعد از تو تمام یادگاری ها را
با تکه های سرب و با قطره های منفجر شده ی خون
از گیجگاه های گچ گرفته ی دیوارهای کوچه زدودیم
بعد از تو ما به میدان ها رفتیم
و داد کشیدیم
زنده باد
مرده باد
و در هیاهوی میدان برای سکه های کوچک آوازه خوان
که زیرکانه به دیدار شهر آمده بودند دست زدیم
بعد از تو ما که قاتل یکدیگر بودیم
برای عشق قضاوت کردیم

و همچنان که قلب هامان
در جیب هایمان نگران بودند
برای سهم عشق قضاوت کردیم
بعد از تو ما به قبرستان ها رو آوردیم
و مرگ زیر چادر مادربزرگ نفس می کشید
و مرگ آن درخت تناور بود
که زنده های این سوی آغاز
به شاخه های ملولش دخیل می بستند
و مرده های آن سوی پایان
به ریشه های فسفریش چنگ میزدند
و مرگ روی آن ضریح مقدس نشسته بود
که در چهار زاویه اش ناگهان چهار لاله ی آبی روشن شدند
صدای باد می آید
صدای باد می آید ای هفت سالگی
بر خاستم و آب نوشیدم
و ناگهان به خاطر آوردم
که کشتزارهای جوان تو از هجوم ملخ ها چگونه ترسیدند
چه قدر باید پرداخت
چه قدر باید
براییرشد این مکعب سیمانی پرداخت ؟
ما هر چه را که باید
از دست داده باشیم از دست داده ایم
ما بی چراغ به راه افتادیم
و ماه ماه ماده ی مهربان همیشه در آنجا بود
در خاطرات کودکانه ی یک پشت بام کاهگلی
و بر فراز کشتزارهای جوانی که از هجوم ملخ ها می ترسیدند
چه قدر باید پرداخت ...؟




اوری تینگ، تا حالا بهت نگفتم؟ خیلی دوستت دارم.

تو رفیق ترین منی، مدخل رفاقت های منی..

تو یه وبلاگی، ولی اینقدری در رشد من نقش داشتی که خودت هم باورت نمی شه.

من زنده بودن رو از تو یاد گرفتم.... خندیدن دوباره رو... سخت نگرفتن رو... نوشتن رو... دل کندن رو... کنار اومدن با جای خالی بقیه رو... قوی بودن رو... صبر رو... انعطاف پذیری رو... جسارت رو... درک کردن رو... مهربانی رو... عشق ورزیدن رو... کوتاه بودن زندگی رو... اعتقاد به وجود آدم های جادویی رو... اعتقاد به جادو رو... رویایی زندگی کردن رو...

امید داشتن رو...!

هنوزم بعد این همه، 

وقتی نام کاربری ام رو می زنم و می آم رو این فضا،

تقریبا تمام بد اقبالی ها فراموشم میشه،

شارژ می شم،

انگار امده باشم وسط یه رمان علمی تخیلی!

تا زمان باقی است،

روح من در تو جاری ست.

دوستت دارم...

دوستت دارم سرزمین عجایب من. 


پ.ن. بدین وسیله در این روز میمون و پربرکت برنده ی مسابقه ی هسته ی آلبالو را اعلام می دارم.

شرکت کننده های این مسابقه به همراه حدس های خود عبارت بودند از:


- Zal با حدس ۱۵۱۰ هسته

- ژنرال با حدس ۵۵۰ مثبت منفی ۱۰۰ هسته

- یاقوت با تخمین ۸۱۷ هسته

- مامان کیلگ با حدس ۲۵۰ هسته

- جود با حدس ۱۰۷۲ مثبت منفی دویست هسته


تعداد هسته های البالوی موجود در عکس....

عبارت بود از....

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

۱۲۶۵ هسته.

به نظر می آد قدر مطلق عدد حدس زده شده از تعداد اصلی هسته ها در شرکت کننده ی شماره ی پنج ملقب به جود از سایر شرکت کننده ها کمتر است.

شرکت کننده ی شماره ی پنج تبریک عرض می کنیم! شما برنده ی مسابقه ی روز تولد اوری تینگ هستید.

هدیه ی خود را انتخاب کنید. 

و قابل اجرا باشد در همین فضا،

چون از بدقولی های متولی چالش در برآوردن جایزه ها خبر دارید. 


پ.ن. انصافا به ساعت و دقیقه ی پستم نگاه کنید. شانسی شده و بسیااار مناسبتیه!


کیسه ای پنش تومن

ایزوفاگوس عزیزم،

برادر شفیقم،

مرا ببخش که بیش از این حوصله ی چالش های جدیدی که داری در حوزه ی ارتقا دانش جنسی خودت برگزار می کنی و این عالم کشف و شهود نوجوانانه ات رو نداشتم،

و مثل سگ فروختمت به مامان.

به خدا! خیالت راحت مامان هم اینا براش جدیده، واسه هر دوتاتون تجربه می شه. :)))))

می دونم که باید رابطه ی ما دو تا خیلی خفن تر از این می بود،

و زیاد دیدم دوستام با خواهر برادرهاشون رفیقن، رفاقت خفنی که ما عمرا نداریم...

ما هیچ وقت همچین چیزی نداشتیم، احتمالا مشکل اصلی از منه، من با همه محترمانه تر از مدلی ام که کلا بشه کمترین صمیمیتی ایجاد کرد،

ولی اگه منم هنری در روابط بین انسانی داشتم دیگه اسمم کیلگ نبود،

می دونی از تربیت بچه و کلا سر و کله زدن با بچه متنفرم،

عمرا تا یاد دارم بچه ای به دنیا اضافه نخواهم کرد،

تو  هم به تصمیم من به جهان اضافه نشدی،

پس درستش همینه اونی که مسیول اصلیه جمعت کنه جیگر. چون اون این مسئولیت رو قبول کرده...

بهترین کار رو کردم برات عزیزم و 

سپردمت دست ملکه ی پایتخت تا هر طور که خودش مورد علاقه اش هست شمشیر بکشه روت!


بله. ایزوفاگوس داره جا پای بابک خرمدین می گذاره و همین روزاست که یا من یا مادر یا پدر خانواده، ریزریزش کنیم بگذاریم دم درب آشغالی بیاد ببره. 


حالا امروز خانم همسایه طبقه سه منو تو آسانسور دیده، می گه:

- وای شما انلاین نیستید دکتر؟

- نه نیستیم.

- اون روز همسرم میگه این طبقه ی پایینی ها بچه ی ارشد  محترمی دارند. منم بهش گفتم همین کوچولو می دونستی دکتریه واسه خودش؟ 

(در این لحظه من داشتم هر لحظه عصبی و عصبی تر می شدم و دوباره دنبال چینش واژه هام می گشتم.)

- ممنونم لطف دارید.

- بعد همسرم بهم گفت آخه مگه این دور و زمونه هنوز هستند همچین جوون هایی؟ 

-  یعنی چی؟ معلومه که هستند.

- اخه خیلی خوبی تو! نه دیگه این روزا واقعا کسی مثل تو نیست. 

- پس باید حسابی قدر خودمو بدونم؟ (مکانیسم دفاعی شوخی)

- واقعا احسنت احسنت به تربیت پدر مادرت قدر خودت رو بدون.

و من واقعا خوشحال شدم که آسانسور رسید و مثل فشنگی که با بند مهار شده باشه، جهیدم بیرون!


حالا این خانم همسایه معلوم نیست دوباره چه خوابی برای من دیده، واقعا مکالمه ی بالا خلاصه است، خیلی داشت از من تعریف می داد که اصلا عادی نبود. منتها خوبه خانم همسایه نمی دونه ایزوفاگوس این روزا چی کار می کنه وگرنه که می گفت ریدم به تربیت خانوادگی تون لاشه های کثافت. خلاصه، اینم دردیه... دوران بحران بلوغ خودمون کم بود، ایزوفاگوس اضافه شده.. و چه می کنه این بازیکن.

انصافا قلبم درد گرفته. :((( برای همین لوش دادم. چون اعصابشو ندارم.


تفاوت ژنتیک رو از روی ما دو تا می شه فهمید.

سال چهار دبیرستان بودم، سر فصل رفتار گرایی و این ها، استاد زیستم آقای جونور می گفت، تفاوت ژنتیکی واقعا خیلی اعجاب انگیزه! مثلا من دو تا پسر دارم، یکی به شدت آروم و درون گرا و علمیست، اون یکی مخ ما رو می خوره و خیلی شر و شیطونه و معلوم نیست اینده اش به کجا می ره. می گفت هرجا بگی باور نمی کنند اینا برادر باشن و یک مدل تربیت دریافت کرده باشند. اینه که دیدگاه رفتار گرایان رو زیر سوال می بره!

اون زمان نمی دونستم در اینده ای نه چندان دور من و ایزوفاگوس هم همینیم. از دو ور بوم خیلی به هم ارادت داریم!


پ.ن. می دونی به مادر خانواده چی گفتم؟ گفتم هر چی سریع تر به هر نحوی که در خاطر داری جمع کن پسرت رو. بعد جالبه با من دعواااا دعوا می کنه که نه غلط کردی به من بگو قضیه چیه باید همه چی رو بگیییی تا بتونم کمکش کنم. منم به هر حال اصل کانفیدنشیالیتی رو مجبورم رعایت کنم و زیاد دستم باز نیست! مادر خانواده باید نمه نمه بفهمه یهو بفهمه ورنه درجا سکته می کنه! جالبه، گندشو یکی دیگه می زنه، دعواشو هم این وسط من می شم.  به هرحال، از آدم فروشی ای هم که انجام دادم در حال حاضر بی نهایت خوشحالم عزیزان. 

اح دیگه حال هیچ کدومشونو ندارم، ولم کنید من می خوام درسم رو ادامه بدم.

مرسی عح.


ریدمان گروهی

از کار گروهی تحت هر عنوان (به اتفاق هر احمق گشادی که در تخیلات خودش، اسمش رو دانشجو یا دانش آموز می گذاره) در ایران متنفرم. خیلی عقبید... خیلی.


پ.ن. زیبا نیست؟ هیچ!!! دقیقا هیچ غلط خاصی نکردیم، برگشته می گه" همینا که درآوردیم خوبه. بسه دیگه من خوابم می آد." خواب کژدم مجارستانی ببینی الهی!

سه ساعت از ددلاین گذشته، و من فقط با فکر کردن به شلدن کوپره که امشب رو زنده موندم و هنوز تکلیف ما تمام نشده. رفیقم پنج ساعت پیش سرش رو گذاشت روی بالشت و خوابید. با استدلال اینکه از نظر من کافیه (پس به صورت غیر مستقیم اگه از نظر تو کافی نیست خودت باید تنهایی خاکی به گورت بگیری). منم الآن الکی خودم رو گول می زنم می گم تو برای اضافه شدن علم خودت داری کار می کنی کیلگ نه واسه نمره ی جلبک دریایی ها، تمدد اعصاب. تمدد اعصاب. دم... بازدم.

خدا رو گواه می گیرم هیچ کدومتون از دانشجو بودن بویی نبردید نمره های شاخ پره انترنی. اینقدر سرتون تو کتاب باشه ببینم تهش  کی موندگار می شه روی دار این قالی.خرخون های بدبخت بی سواد.

تازه طرف دوست صمیمی من هم هست! موندم دوستم نبود از چه جهتی باید قلمم رو تیز می کردم براش. ای گل بگیرن با سلیقه ی دوست صمیمی انتخاب کردنت! شب تحویل ولت کرده خوابیده. فهمیدی؟ کیف کردی؟


پ.ن. پنج و نیم صبحه. و الآن تمام شد. و این زیباست... خیلی زیبا! تو هنوز خوابی نه؟ خواب خوش ببینی! اسمت هم اول نوشتم قبل خودم! از چشمام هم داره اشک می آد از شدت خستگی!


پ.ن. بی انصاف هم نباشم، الان که دوره می کنم تو کل این عمر شریفم فقط یک نفر پیدا کردم که عین خودم قبولش داشتم در نگارش و با هم کنار می اومدیم و دلم قرص بود! با هیشکی دیگه دلم قرص نشد. او متولد اسفند و دقیقا سی و چهار سالش بود. و حتی هم رشته ای نبودیم. از کامپیوتر هم هیچ نمی فهمید و سر رشته نداشت. 

خب یک نفر دیگه هم یادم اومد. که اونم باز هم رشته ای نبودیم. مهندس بود. و با پنج الی شش سال اختلاف سنی نسبت به بنده.

یک نفر سوم هم بگم؟ هم کلاسی سال اول دانشگاهم. با هم لکچر زبان داشتیم. اون بنده خدا واقعا انرژی می گذاشت ولی خب بی عرضه بود و شاید بهتر باشه بگم سر رشته نداشت اصلا و از شدت پرت بودنش من باز همه کار ها رو خودم از اول انجام می دادم. یعنی تلاشش را می دیدم بی نهایت بود ها ولی اینقدر فایلی که تحویل می داد گند بود که مجبور بودم به جای اصلاح خودم بشینم از اول بنویسم. ولی همین که می دیدم خودش را می کشه حالم رو خوب می کرد که قبول کنم و بتونم به جای اون هم کار کنم.

یعنی می خوام بگم مشکل از من نیست، سطح انتظارم در همین حده که یکی وانمود کنه داره اهمیت می ده به کار! ولی همینش هم نیست!

به غیر از این سه تا هم که همه مفت خور و تنبل و لاشه! این دهه هفتادیا رو که ولش کن کلا تباهن.



پ.ن. "دقیق" و "تمیز" آره! و تا همون ساعت هم داشتم فحش می پراکندم رسما به هرکی دم دستم می آید. 

وی از ocd شدید رنج می برد....

ببینید من چه آدم ماهی و کم توقعیم، با همین یه پیام هم حالم برمی گرده سر جاش!

الان یکم بهترم. راستش دیشب خودم فرستادمش بخوابه، چون داشت با حرف هاش روی مخم راه می رفت و من نمی تونستم هم زمان هم باهاش مودب باشم و هم حواسم دو جا باشه! ترجیح می دادم تنها باشم تا بخوام جواب پیام های هم گروه شفیق را هم بدم. پیام هاش مدل، بسه دیگه، جمعش کنیم و من خوابم می آد بود و نقش مفیدی نداشت. البته گاهی به خیال خودش می خواست کمک کنه، متن را می نشست تایپ می کرد می فرستاد داخل واتساپ! بعد من بهش می گفتم ببیییین من دارم متن را زیر دستمه اصلا از نظر تایپ مشکلی نداریمممم و ضمنا من پای کامپیوترم تایپ واتساپ با کیبورد عربی ایفون چه به درد می خوره در این شرایط. دوباره می دیدم ده دقیقه بعد یک متن دیگه تایپ کرده! منم در حق خودم فداکاری کردم و فرستادمش بخوابه چون وقتم رو می گرفت...


حدس بزنید چی؟ امروزم یک تحویل دیگه داریم و این بار گروه پنج نفره است! چه شود! بزن زنجییییر...


چند یاقوت سرخ؟

بدو بدو مسابقه ست، 

می خوام ببینم بین شما کی تخمینش بهتره!

یادش به خیر، ما اول راهنمایی بودیم یه کتاب داشتیم، به اسم "فیزیک از اول"! و این کتاب با فصل تخمین شروع می شد. مثلا می گفت اگر همه ی موهای یه آدم رو به هم وصل کنیم، به نظرتون چند تا جاده را می شه با طناب حاصل پیمود؟  سوال های فضایی داشت و من واقعا خیلی شانس آوردم که اون فصل تمام شد و فیزیک در همان یک فصل خلاصه نشد، وگرنه یک جلبک تمام عیار می شدم در این علم و از محبوب ترین درسم متنفر می شدم. دوم دبیرستان دوباره کتاب وزارتی یه مدل هایی از این ژانگولر ها داشت... 


به یاد ایام قدیم، و فصلی که ازش متنفر بودم و هیچ وقت عددی حتی نزدیک به عدد مذکور در نمی آوردم، این بار از شما می پرسم عزیزان:

سوال- بگید ببینم به نظرتون چند تا آلبالو (یا در عکس معادل هسته ی آلبالو) در عکس های زیر مشاهده می فرمایید؟

***سعی می کنیم یه جور از خجالت فردی که نزدیک ترین تخمین را بزنه دربیاییم.***


_آلبالو های سال آخر قرن_


_هسته ی آلبالو های سال آخر قرن_


پ.ن. بله، من در انترنی به شدت بیکارم، آلبالوهایی که مشاهده می کنید را تا دونه ی آخر شماردم و از تعداد دقیقشون خبر دارم. می خوام ببینم دستتون به کم می ره یا زیاد. عکس هسته ها هم برای این گذاشتم که راحت تر تخمین بزنید. :)))

همیشه برایم مثل یه فانتزی بود بشینم شمارش یک چیزی که به نظر می آد غیر ممکن هست را انجام بدم و آمارش رو دربیارم. امروز به مغزم یه صفایی دادم با این کار! هوف.

وقتی به حافظه ی موسیقیایی من ایمان نمی آرید

از اونجا شروع شد که یکی از اینستاگرامر ها، یک کلیپ شافل دنس از خودش اپلود کرده بود،

من تا اهنگی که این ها رویش رقصیده بودند رو شنیدم گفتم این آهنگ شرکه!

ایزوفاگوس گفت نه نیست

گفتم مطمئنم هست، اینجا فیونا با شرک تو شرک ۲ دعواش شده بود داشت تو اتاق تنهایی اشک می ریخت تا که پری مهربون اومد! :|

گفت نه آهنگ شرک هله لویاست این نیست 

گفتم چرا چرا اینم یکی از اهنگ های شرکه (حالا منم انگار که غریب رفته سفر پیدا کردم)

گفت اصن بیار من گوگل کنم! می دیم گوگل گوش بده بیاره خودش (من نمی دونم این تکنولوژی چه جوری کار می کنه ولی سرچ می کنی گوگل خودش گوش می ده و اهنگ رو اگر شناسایی کنه می اره)

دادیم گوگل گوش کرد، یک اهنگ اجق وجقی اورد که خب واقعا اهنگ شرک نبود!

و من سه روزه از کار و درس و زندگی افتادم،

نورون های شش سالگی ام رو شخم می زنم فقط

تا یه نشانه ای چیزی از اهنگ شرک پیدا کنم و بهش ثابت کنم این آهنگ شرکه

امروز صبح بالاخره بعد سه روز مجاهدت،

پیداش کردم!

یعنی اون زمان که کوچک بودم انگلیسی بلد نبودم بفهمم اهنگ چی می گه فقط ریتم خاطرم مانده بود، هی تو ذهنم اهنگی که اون زمان شنیده بودم رو برگردون کردم و سعی کردم کلمه هایی که الان بلدم و شبیهش هستند رو جایگزین ریتمش کنم تا درست در بیاد!


و چی؟ بله. نهایتا آهنگ شرک بود.

خواننده ی دومی که روی اهنگش رقصیده بودند، ریمیکس اهنگ شرک رو داده بود!


اخه دیگه با کسی که کل بچگی اش فقط شرک و نمو و توی استوری و استوارت لیتل دیده چرا بحث می کنی بالام جان؟ :)))))


و دیگه واقعا i need some sleep!


پ.ن. درست یادم نیست، ولی فکر کنم من این اهنگه رو اینقدری دوست داشتم که ده بار سی دی رو می زدم عقب دقیقا از جایی که اهنگ شروع می شه شروع می کردم رقص سماع می کردم باهاش وسط خونه!  و اهنگ تا اخر پخش نمی شد، دقیقا جایی که پری مهربون می اومد با کالسکه ی جادویی اش اهنگ در پس زمینه فید می شد. و یکی از دلایل ماژور تنفرم از پری مهربون این بود که خبر مرگش وقتی می اومد اهنگ به این زیبایی از وسط قطع می شد. هر وقت می رسیدم به جایی که قرار بود پری مهربون بیاد، من می گفتم واییییی الان اهنگ تموم می شه پری مهربون می اد :(((( یه حالت خاصی از  ریدم به ریخت پری مهربون در وجودم یافت می شد. :))))

چل سی

الکی گفتم، حس می کنم هنوز حالم خوش نیست.


چی بنویسم؟ آهان بله بله اتاق فرمان اشاره می کنند...

باشه حالا چلسی ام قهرمان شد.

نمی دونم من از فوتبال بریدم یا جدی جدی برکت از فوتبال رفته. حس خاصی ندارم که ندارم که ندارم.

ایزوفاگوس می گه من هفت ساله منتظر چنین روزی ام.

والا تنها تفسیری که از حرف این جوجو می تونم داشته باشم اینه که از داخل تخم چلسی فن بوده.

حالا درسته شراب و ترشی سیر رو به قدمتش می سنجند، 

منتهای امر به نظرم همیشه  لازم نیست سابقه مون در امور رو، زور چپون بقیه کنیم تا توسط جامعه قبول بشیم و فکر کنند کسی هستیم واسه خودمان.

خیلی وقتا اتفاقا این نسبت تبحر به سرعت هستش که تحسین برانگیز می شه. 

مثلا اینکه توی یک سال راه سه سال رو طی کنی. همیشه لازم نیست چلسی فن باشی از هفت سال پیش.

کلا این کل کل های احمقانه رو درک نمی کنم. 

خب قدیمی یک امری بودی که می شینیم خاطره بازی می کنیم با هم، ولی اصرار بی جهت برای وانمود رو درک نمی کنم.

از جوون بودنت لذت ببر کله خیاری.


بوی آش رشته هست همچنان. وحشت ناک بوی اش رشته می آد و وژدانا نمی دونم چی کارش کنم دیگه. :))))))

یکم دیگه که بگذره با استادم صمیمی بشم، 

مستقیم می رم بهش می گم استاد من طاقتش رو دارم بهم بگو، من تومور مغزی دارم؟ قراره الزایمر جوانان بگیرم؟ چه مرگم کرده این دم آخری.


هم اکنون دلم جمع های نابود خابگا طوری کشیک طوری رو می خواد. متاسفانه من بیش از حد با خودم که تنها باشم اتفاق های جالبی نمی افته. :))))) یعنی شاید باورتون نشه، ولی شنیدن حرف های مفت و بعضا نا مفت بقیه، گاهی خودش یه نیازه! دقیقا یکی رو می خوام مخم رو اجاره اش بدم و بگم آقا استارت، شروع کن به جویدن هر چه دل تنگت می خواهد بگو فقط نگذار من با خودم فکر کنم. چون در غیر این صورت خودم مخ خودمو می جوعم و فاعل و مفعول بودن هم زمان ناموسا دیگه خیلی انرژی بره. :))))))))

حالا اگه کشیک بودم باز باید از حرفای مفت و نامفت کهیر می زدم ها. چون کلا بدنم برای حرفای خاله زنکی جمع دانشجویی هم آستانه داره.  منتها چون امشب کشیک نیستم اینجوره. 

کُتِ چروک

نمی دونید چقد خوشحالم که اینجا رو دارم و می تونم یک سری از افکار که فرصت ابرازش در طول روز به هیچ احدی رو ندارم، اینجا بیان کنم.

امروز جلسه ی مهمی بود یا حداقل من اینجور فکر می کردم،

وقتی داشتم دنبال سر بقیه ی تیم وارد محیط ارائه می شدم، 

یک لحظه چشمم رو بستم و به خودم گفتم، یادت نره هیچی ارزشش رو نداره، زندگی ارزش این همه فشار و سخت گرفتن رو نداره، یه چیزی می شه  و می گذره تموم می شه می ره پی کارش دیگه،(معمولا وقتی ناخوش احوالم اینجوری به خودم امید واهی می دم)

و در اون لحظه داشتم مثل جوجه ای که دنبال سر مرغه، دنبال سر استادم حرکت می کردم تا با هم وارد جلسه بشیم،

دیدم کتش از پشت چروکه. 

در ادامه ی سخن رانی انگیزشی خطاب به خودم اضافه کردم، "بیا کیلگ! حتی استاد با این همه ابهت هم کُتش چروکه!"

یه ذره دو ذره هم نه ها! این کت هر جور حساب می کردی از بیخ چروووووووک بود. یکی دیگه هم که سنش از من حداقل چهار پنج سالی بیشتره،مثل بچه دبیرستانی ها با تیشرت جذب صورتی (دقت کن، تیشرت صورتی برای یک جمع کاملا کت شلواری رسمی!) پا شده بود اومده بود. خلاصه من حالم خوب شد از دیدن سر و وضع بقیه و نتیجه گرفتم واقعا دارم زندگی رو بر خودم سخت می گیرم گور بابای همه چی. یک مدت باید با اتو به هم بزنم. 


شاید هیشکی روی این کره ی خاکی فکرش رو نکنه که چروک کتش روزی تونسته حال یکی رو ناجور خوب کنه. من واقعا به این چروک کت نیاز داشتم. واقعا.

چون هیچ شخصیتی بالا تر از قشر اساتید نیست توی ذهنم، و چروک کت استادم به من یاداوری می کنه، هیچ ادمی بدون عیب و نقص نیست. و نمی دونم چه قدر باید تاکید کنم، این حقیقت که کشف کردم، حالم رو وحشت ناک خوب می کنه. دهشت ناک.

خب فکر می کنم دیگه از افسردگی زایمان بهاره کشیده باشم بیرون با این اوصاف،

اینا رو ولش، خودتون چه جورید؟ 


پ.ن. نمی دونم یک مرگیم هم کرده اعصاب بویایی ام قاطی کرده. سه ساعته بوی آش رشته توی دماغمه و تهوع دارم. اصلا نشد شام بخورم چون تمام مدت ناخوش بودم و این بویی که توی سرم می پیچه اذیتم می کرد. در  حال نرمال آش رشته رو خیلی دوست دارم، ولی الان چه مرگیه حتی از فکر کردن بهش حالم به هم می خوره. بوی مزخرف آش رشته و بوی مزخرف تر کشک.  


پ.ن. اپل پالیشر که باشی به قول دوستان، حتی می تونی به ستایش چروک کت استاد بپردازی. جریانش اینه.

روح کوچک، خیلی خیلی کوچک

گاهی جنون وار به یک موضوعاتی فکر می کنم،

که بعدش از موجودیت خودم نا امید می شم،

و پشت بندش به خودم می گم، عجب روح حقیر و کوچکی داری کیلگارا. برنامه مون نبود  این جور "توی قوطی کبریت بگنج" باشی دم فرفری جوان!

مثلا یک دقیقه پیش داشتم با خودم فکر می کردم، خدا رو شکر که فلانی مُرد! همین قدر غیرقابل باور. 

داشتم به سقف نگاه می کردم و با خودم می گفتم،

هی تو اون بالا هستی؟ الآن اینجا رو می بینی؟ تصویر رو داری؟  تو مُردی و من زنده ام. حسش می کنی؟ خوب نگاه کن! دیگه نیستی و مهره ی این بازی منم همچنان. تو ازین جا به بعدش رو فقط می تونی نگاه کنی و از بازی کردن من لذت ببری.

هنوزم اگه صدامو داری، تکرار می کنم، خوشحالم که مُردی.

دقت کن که چه قدر زندگی بدون وجودت زیبا تر و قابل تحمل تر شده.

و وقتی به کینه ی شتر اشاره می کنم منظورم دقیقا همینه. من حتی بامرگ طرف، دلخوری ها رو از یاد نمی برم و دلم با طرفم صاف نمی شه.


این حالتم حتی خودم رو هم اذیت می کنه. گفتم از رفیق بی کلک مادر راهنمایی بگیرم، نه گذاشت نه برداشت، گفت به خاطر اینه که بچه ای. هنوز توی افکار بچه گانه ات موندی...

بچه گانه یا هرچی، دلم باهاش صاف نیست. دست خودم هم نیست حتی! خب ولی خیلی حالم از این حقیقت به هم می خوره که با فکر کردن به حذف شدنش از صفحه ی شطرنج حس می کنم خوشحالم.

برای اولین بار، من انگاری جدی جدی از مرگ خوشحالم!

ادم گاهی نمی دونه با خودش چی کار کنه.


وای به روزی که لوک (شتر) مست و کینه توز آن فرصت مناسب را به چنگ آورد و ساربان مورد نظر را یکه و تنها در بیابان گیر بیاورد...


گاهی از خودم می پرسم، اگه یه روز مریضم بشن بیان پیشم چی؟ و بازم جوابش یه نه ی کله گنده است.

کلا منو از خودتون نرنجونید، به نظر درست شدنی نیست و دیگه  قابلیت احیا نداره. (هشتگ شیشه ی مینای قلب اژدها)

من فکر می کردم این کمر و باسن مال خودمه

هشتم دی ماه بود درباره ی کارمند اداره ی پست‌، نوشتم!  اینجا.

شاید به ظاهر کوچک،

اره خب ما اینقدر بی انصافی از روزگار می بینیم، که اخراج شدن یک کارمند شنگول اداره ی پست چیزی نیست که. اولویت ده هزارم هم نیست. ولی می دونی کیلگ، من غمم گرفت! به اندازه ی تمام بارهایی که با خودت سعی کردی خوش حال باشی ولی بی منطق و به خاطر حال خراب خودشون تو رو هم کشیدند پایین و بالت رو با قیچی چیندند غمم گرفت. اینجا، هرکی شاد باشه خله! اینقدر می افتند رو سرش و شیره ی وجودش رو می مکند که خشک بشه. و خشک شدن یه کارمند اداره ی پست که هنوز به اصل شادی باور داره، من رو خیلی مغموم می کرد.


امروز اخبار رو بررسی می کردم،

ببین چی نوشته:

"بازگشت به کار مدیر روابط عمومی پست هرمزگان با دستور وزیر ارتباطات"


وی گفت:" احضارم کردن پرسیدم شاکیم کیه؟ ۱۰ جا رو گفتن! گفتم من فکر می کردم این کمر و باسن مال خودمه اگر می دونستم اینقد صاحاب داره این طور تکونش نمی دادم." :)))


و نمی دونی چه قدر بر من خوشی رفت از شنیدن این خبر... پایان خوبی واسه امروزم بود. و هنوز عاشق طرفم. شما نحوه ی جواب رو ببین، می فهمی چرا! عاشق این حقیقتم که زمان گذشت و همه یادمون رفت و شاید اصلا دیگه کسی براش مهم نبود اخراج شدن این کارمند، ولی یهو خبرش اومد که دوباره مشغول به کار شده. نمی دونم آذری جهرمی چه فکری پیش خودش کرده، چون از شواهد بر می آد نمی تونه رئیس جمهور بشه ولی بعضا حرکات نمایشی زیبایی می زنه که دوست دارم تمام قد به تشویقش بپردازم.


بچه ها، امروز کلا روز جالبی نبود، من همین کارمند اداره ی پست بودم از هر ور یکی اومد یه جور لقد زد حالمو گرفت. در این حد که عصر  زنگ می زدم به مریضهای پایان نامه، بعد وقتی همراه ها بهم می گفتند متاسفانه مرده این مریض، تسلیتی می گفتم و وقتی قطع می کردم تمایل شدیدی حس می کردم که بعد هر خبر مرگ فقط بشینم اقلا نیم ساعت گریه کنم. و اصلا سابقه نداشت این تعداد از نمونه هام مرده باشند! :(((( اولی رو زنگ زدم گفت مرده. دومی رو... سومی رو... با خودم گفتم ای گل بگیرن همه مردن که!

جدیدا دیگه حتی جادوی استاد راهنما هم نمی تونه حالم رو اونقدری که انتظارش هست درست کنه. هنوزم خیلی به وجد می آم ها وقتی می روم پیش استاد های پایان نامه، ولی امروز هر کار می کردم نمی تونستم اون آدم پرانرژیِ آخ من چه قدر خوشبختمِ دنیا چه قدر قشنگه ی همیشگی باشم. 


اه حتی نمی تونم بنویسم. ملولم. ملول. 

حالم به هم می خوره، به اهالی خانه گفتم من حالم خوش نیست هیچ کاری نمی تونم انجام بدم فقط خسته ام و روزهام بدون اینکه بفهمم تمام می شن به نظرم نارکولپسی دارم، من حتی نمی فهمم از فاصله ی پنج شنبه ی قبل تا امروز چی کار کردم، هیچ کاری جلو نمی ره، استراحت نکردم، نمی فهمم چی شده اصلا زمانم!

بر می گردن می گن به خاطر اینه که شما بیش از حد ولید و به حد کافی تو بیمارستان بهتون فشار نمی آرند! این در حالیه که من یک ماهه دارم تلاش می کنم اتاق گند زده ام رو مرتب کنم ولی اینقدر روم فشار هست که حتی لباس هام عین آدمیزاد اتو نداره.  

و می دونی امروز داشتم در مسیر روتین همیشگی رانندگی می کردم، یک لحظه همه چی پرید! انگار سیستم عاملم پاک شده باشه از بیخ. اصلا نمی دونستم کجا هستم یا چه خبره یا اصلا داخل ماشین چی کار می کنم یا در صدد انجام چه کاری هستم! همه چیز جدید شده بود. البته که این حالت بعد سه ثانیه درست شد ولی توی همون سه ثانیه ی جنون وار، فقط دلم خواست گریه کنم. :(((( غربت مزخرفی بود.

بعدش از اون ور بهم حمله کردند که ما به نظرمون تو اونقدری که بچه های هم سنت خوش می گذرونند خوش نمی گذرونی و برای همین اینجوری شدی چون سرت رو خیلی شلوغ کردی.... همین یک جمله، نابودم کرد. همون یه ذره انرژی ای که به زور نگه داشته بودم هم پرید.

بعدش از یک ور دیگه سیخ کردند به جونم که ما نمی بینیم برای رزیدنتی تلاشی کنی ها؟! و حالم هی خراب و خراب تر شد. تصاعدی. 

خب من تصمیمی ندارم برای رزیدنتی، و این رو که اعلام کردم، بد ترین حمله ممکن رو کردند بهم که خب پس دیگه کلا از بیخ تعطیلی همه ی کار هایی که داری می کنی آب در هاون کوبیدنه.

کلا امروز روز حال خرابی بود....

مکانیسم های دفاعی ام هم کار نمی کنه دیگه ... خنده شوخی... هیچ. فقط تمایل بسیار شدیدی به گریه دارم. گریه و شات گان و دیگر هیچ.



پ.ن. باورم نمی شه ازین به بعد به جای خامنه ای بمیره، باید اینم اضافه کنم رئیسی کوفت گرفته بمیره، بعدش که من مرگ اینا رو دیدم و خیالم راحت شد، خودم هم بمیرم.


پ.ن. در این لحظه تمایل شدیدی حس می کنم که خانم مسئول کتاب خونه مادرم باشه. حس می کنم اون با وجودی که منو فقط سه چهار سال هست می شناسه (بیست سال کمتر از مادرم) خیلی بهتر فهمید دردم چیه. اون روز کتابخونه بودم، بهم می گفت پروژه جدید چی داری در بساط؟ گفتم هست حالا. گفت می دونی تو باید همیشه در تکاپو باشی... نباید سرت خلوت باشه. ادمی مثل تو اگه درگیر نباشه افسرده می شه. همین حقیقت ساده رو خانواده ی من بیست و اندی سال هست هنوز موفق نشدند هضم کنند. وی عار د چمپیونز.


پ.ن. یکی از دوستانم من باب تشکر برایم نوشته: به قول فروغ صبوری روحت از یاس بیشتر باشه! 

می خواهم از این جمله به خودم سرمشق بدم. صبوری روح بیشتر از یاس

صبوری روح بیشتر از یاس

صبوری روح... چی؟ بیشتر از یاس.


وای اصلا این پستم رو دوست ندارم. می تونم روش سه نقطه.