Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

:))))

چقد خوبه عید شده ولی هنوز توی سی امیم.

چقد خووووبه عیده ولی هنوز سی امه.

چقد خوووووووووووبه عید شده ولی امروز یکم نیست! :))))

می خواستم به عنوان عیدی کامنت هاتون رو تایید کنم! به قول استامینوفن یه سری هاشون الآن عمر دو ساله دارن دیگه و هنوز تایید نشدن. ولی فعلا نشد دیگه چون من هیچ وقت خدا عرضه ش رو نداشتم و نرسیدم همه ی کار هایی که دوست دارم رو قبل سال تحویل انجام بدم.به هر حال در اسرع وقت عملی ش می کنم.

مبارک مبارک مبارک. یوهوووو.

حس عید بیاد لطفا بیاد لطفا بیاد لطفا! :)))

اینجا الآن همه خوابیدن حتّی با وجودی که سال خروسه و سحر خیزی و قدر شناسی از وقت و اینا. سال تحویل هم هیچ چیز خاصی نبود. فرض کن کیلگ با پیژامه ی بابام تحویل شد، بدون هیچ اختصاصیتی! ولی راضی ام که حداقل کنار هم بودیم پخش و پلا نبودیم و زنده موندیم همه مون. :)))) جای جقل دون خالی. اعتراض دارم به اینکه چقد پفمون می خوابه بعد  چند سال زندگی. چقد همههههه چی عادی می شه و چقد زود عادت می کنیم. من هنوز عادت نکردم، یا شایدم دارم ادا در می آرم که برام عادی نشده... 

الکی هم پشت سر نود و پنج بد نگید. نمی دونم این آخر سالی مد شده بود هی میگفتن تو سال ۹۵ هی همه می میرن و هی فحش می دادن که تموم شه و این حرفا. به نظرم به مقادیر زیادی بچّه بازیه این حرفا. یعنی حتّی تو بدبختی مطلق هم که باشی نباید آرزو کنی عمرت بره جلو و تند تند بگذره... این که چیزی نبود یه چند تا بازیگر و هنرمند و سیاست مدار مردن که اونم از صدقه سر شبکه های اجتماعی با خبر می شدیم همه مون وگرنه سال های پیش هم مرگ و میر در همین حد بوده، صرفا ماها خبر نداشتیم. یا مثلا نکنه برای شما خیلی فرق می کنه رفسنجانی بمیره یا فلان ماهیگیر پیر لب رود کنگو؟یا نکنه خیلی واستون فرق می کنه فلان بازیگر از سرطان بمیره یا یه بچّه ی شش ساله ی آفریقایی از گشنگی؟ نکنه فکر می کنین افشین یداللهی خیلی شاعر تر از چوپون پیریه که هر روز شتر هاشو می بره بیابون ولی الآن دیگه نیستش؟ یا نکنه خیال کردین آتش نشان های پلاسکو خیلی فداکار تر از اون کسی اند که هر شب تا صبح تو خیابونا آشغال جمع می کنه تا خانواده ش یکم بیشتر شبیه خانواده شن؟ زندگی کردن خیلی ارزش مند تر از چیزیه که بدون تجربه فقط به امید گذشتنش بشینیم. هیچم شعار نمی دم، با وجودی که خودم هم مقادیر زیادی بی هدف و پوچ زندگی کردم این چند سال آخر، ولی بازم موافق نیستم که آرزو کنیم عمرمون بگذره یا ۹۵ تموم شه یا هرچی... این سلول هایی که زنده ان واقعا یه حالت معجزه طور دارن فرای از هرچی که فکرش رو بکنیم. هیچ وقت نباید ساده بگیریمشون. معجزه خود اینان، الکی گند نزنیم بهشون به قول استادم. 

بازم خوشحالم. چقدر نوشتن حالم رو خوب می کنه. فکر کنم حس عیده داره کم کم میآدش!

خیلی نامرد

   خب البتّه کاریشم نمی شه کرد چون واقعا مرد نیست، ولی می تونست حداقل یکم شرف داشته باشه.

   چند وقت پیش توی یکی از بلاگایی که داشتم می خوندم، نویسنده ش درباره ی بچّه ش نوشته بود و اینکه یواشکی می ره چک می کنه که بچّه ش به چه سایت هایی سر می زنه و آیا مطالب مناسبی دارن یا نه. رفتم خیلی محترمانه نظرم رو گفتم که آقا این کارو با بچّه ت نکن، یه بار نفهمه، دو بار نفهمه... بار سوم قطعا می فهمه و اون موقع تو اون قدری از چشمش افتادی که حتّی زحمت تذکر دادن هم بهت نمی ده و می گیره رمز دارش می کنه و خودش و خودت رو راحت می کنه واسه همیشه. برگشت جواب داد که نه خیر، باید بدونم وگرنه بچّه م از دستم باز می شه و این حرفا! این از این.

   خوب شما فرض کنید یه مامان بودید (حتّی اگه زن نیستید این یه بار رو برید تو حس که من ببینم چه خاکی تو سرم بریزم با توجّه به نظرات تون) و دقیقا صبح روز مادر که عموما بنا بر اینه که سخنان گل و بلبل بشنوید ، خیلی اتفاقی پستی که بچّه تون توی بلاگ شخصی ش درباره ی شما آپلود کرده و مقادیر نسبتا زیادی شررررر و وررررر محض توش داره رو می خونید که البتّه هیچ جوره قرار نبوده بخونید و به علّت کنجکاوی(بخوانید فضولی) بیش از حد خودتون بوده. حالا تکلیف چیه؟ وانمود می کنید پست رو نخوندید و به زندگی شیرین تون ادامه می دین؟ بچّه تون رو از زندگی تون خط می زنید و بازم به زندگی تون ادامه می دین؟ یا اینکه سعی می کنید از این به بعد یکم مامان بهتری باشید با توجّه به این که یکی از صادقانه ترین رگه های حقیقی فرزندتون رو اتفاقی کشف کردین؟

   صبح فهمیدم. از ساعت پنج سحر بی خوابی زده به سرش، پا شده تبلت منو برداشته درباره ی مکان های دیدنی محل سفرمون تحقیق کنه به خیال خودش، و من احمق تیکه پاره شده دیشب یادم رفته بود تب بلاگم رو ببندم و خیلی شیک اوّلین چیزی که توی مرورگرم دیده همین کسشعرای محض من بوده در رابطه با خودش. دیگه هیچی، رسما امروز نفهمیدم چی کار کردم. همین جوری عصا قورت داده باهاشون این ور اون ور رفتم و هر لحظه یا دلم می خواست یکی رو کتک بزنم، یا دلم می خواست هوار بکشم، یا دلم می خواست گریه کنم یا بالا بیارم که هیچ کدومش رو هم انجام ندادم و فقط موهوم و محوی طور هی نگاه کردم و نفس عمیق کشیدم که بیشتر از این خراب نشه. اصلا حس می کنم مورد تجاوز قرار گرفتم. خیلی حس مزخرفیه.

   مشکل اینه که متاسفانه تقریبا مطمئنم خوندتش، چون خوب روان شناسی هم می گه خانوما همینن و عمرا نمی ریزن تو خودشون و خیلی راحت می شه تشخیص داد تغییر رفتارشون رو ولی تفسیرش با خودته. و آره اینقدرررر شیک منو از زندگیش ایگنور کرده که هیچ ایده ای ندارم چه گلی بگیرم به سرم. یعنی باهام حرف می زنه، کارای عادی روزانه رو انجام می ده و هیچ خرده ای نمی شه گرفت، ولی کاملا حس می کنم که اون ته ته ها یه چیزی عوض شده و درست شدنی هم نیست و نقطه ی مثبتی هم نداریم تو داستان امروز چون ما روابط مون همین جوریش خیلیییییی وحشت ناک تر از چیزی بود که تصورش رو بکنین... و حالا با این گند عظیم خدا به من رحم کنه. حتّی جرئت نمی کردم تو چشماش نگاه کنم...

   تازه نمی تونم برم درباره ش باهاش حرف بزنم، چون اون جوری عملا قبول کردم که من این متن رو نوشتم... البتّه احتمالش هم هست که کلا نخونده باشش و اینا ساخته و پرداخته ذهن ترسوی مخفی گر من باشه، چون خیلی وارد نیست به مجازی جات و خیلی هم وقت نداشته برای سر کشی...

   خدایا، نمی شه یه روز بزنیم عقب؟ چرا این قدر این روز آخر سال گند شد آخه؟ غلط کردم.مثل این می مونه که کابوس هات واقعی شن و نتونی خودت رو از خواب بیدار کنی...

   بعد مثلا اگه این مشکلم حل شه، تازه می رسیم به مشکلات مینور مثل اینکه الآن آدرس وبلاگم رو حفظ کرده یا نه... مثل اینکه الآن تا چه حد از مطلب هام رو خونده... و تا چه حد این شخصیت مزخرف اندر مزخرف م رو کشف کرده.


   خیلی بی انصافی مامان. خیلی. اگه می خواستم می اومدم اینا رو به خودت می گفتم... چه جوری به خودت اجازه دادی بخونیشون؟ تو که می دونی من چه قدر برام مهمه این مسئله، تو که می دونی سرک کشیدن تو کارم چه قدر عصبیم می کنه... با این حال بازم چشمات رو بستی و... چرا فکر می کنی هنوز بچّه ام؟ چرا حرفام رو هیچ وقت خدا جدی نمی گیری؟ یعنی اینقدر بدبختم که قدر سر قاشق نمی تونم واسه دل خودم باشم؟ یه ذره حریم خصوصی داشته باشم؟ چرا؟ حق نداشتی. حق، نداشتی بخونیشون! نمی بخشمت. و تازه می دونی چیه؟ حالا که فهمیدی نظرت چیه؟ از خود صبح تا حالا که دارم بهش فکر می کنم می بینم اگه خودم مادر بودم، بعد از اینکه همچین چیزی رو می فهمیدم اولش می گرخیدم. خیلی ناراحت می شدم و با خودم می گفتم مگه من چه بلایی سر این موجود آوردم که باید بره تو روز مادر در مورد من پیش غریبه ترین آدم ها همچین اراجیفی بنویسه؟ و بعدش سعی می کردم گزینه ی سوم رو پیش بگیرم و سعی کنم اون قدری با بچّه م صمیمی باشم که در وهله ی اوّل اصلا نیازی نداشته باشه بره اینا رو یه گوری برای خودش بنویسه تا تخلیه ی روحی شه و اگر هم رفت بنویسه، بره در خفا بنویسه که چه قدر عاشقمه و چه قدر می پرسته منو... نه اینکه اینجوری. نمی بخشمت. تو هم خواستی نبخش... ما خیلی وقته از هم فرسخ ها فاصله گرفتیم و درکی از هم دیگه نداریم. و اینم می نویسم که یکم آروم شم، چون تقریبا به مرز جنون رسیدم امروز. من قدرنشناس نیستم، چیزهایی که تو ارزش حسابشون می کنی متاسفانه ارزش ارج نهادن نداشتن و ندارن و نمی تونی اینو بفهمی.

* دارم دق مرگ می شم.

۱۳۹۵ منحصرا زیر پای مادران

   اینترنت کانکشن گیر آوردم اینجا، فلذا دلم خواست نقطه نظرات جدیدم رو باهاتون به اشتراک بذارم و البتّه به درک که تبریک عیدم، هنوز عید نشده می ره زیر این پست جدید، بعدا یکی دیگه می نویسم، ازون اوّلی ه افتضاح تر! :))) 

آره، خواستم بگم... خیلی ظلمه که ما باید در عرض یک سال دو بار عزای "حالا چی کادو بگیریم که فرزند نا خلف جهنّمی خانواده نباشیم و شیر چهار ماه خورده مان حلالمان باشد..." رو بگیریم. سناریوی خیلی شوم و بی معنی ای بود. چرا هیشکی اعتراض نمی کنه؟ چرا من فقط یه روز توّلد داشته باشم ( که تازه تو همونش هم مامانم دست به سینه و حق به جانب نگاهم کنه که یعنی "تو خیلی خرس گنده ای و نکنه از من انتظاری داشته باشی!") ولی مامانم یه روز مادر داشته باشه، بعد روز توّلد داشته باشه، بعدش روز پزشک داشته باشه، و بعدش سالگرد ازدواج داشته باشه، نمی دونم تازه بعدش روز دختر رو هم که باید تبریک بگیم لابد تا بهشون بر نخوره، یه دور هم روز جهانی مادر می شه اون وسط مسط ها، بعدش مارش جهانی حقوق زنان می شه و اون نارنجی پوشیدنا می آد وسط و  تازه روزای دیگه ی سال هم که از گل نازک تر بهشون بگی می گن: "همینه دیگه دوستت دارم هاتون فقط واسه یه روزه..." بعد اینا تموم نشده، اصلا سال هنوز تموم نشده، دوبااااااااره روز مادر بشه؟ این دیگه چه عذابیه؟ :|


   آخه انصافا چند تا روز مادر توی یه سال؟ که هیشکی هم واسش مهم نیست ما امسال دو تا روز مادر داشتیم؟ حداقل یه نفر از هر صد نفر بر دقیقه ای که دارن تبریک روز مادر آپلود می کنن رو اینستا به این موضوع اشاره کنن خیالم راحت باشه داریم توی یه دنیا زندگی می کنیم...


   به هر حال من که رو دستش زدم. هر چند تا دلش می خواد روز مادر رو کنه این تقویم. من جلو ترم. :))) اینقدر این دانشگاه جدید، توپ و خفن بهمون تعطیلی داد که با همین دستای خودم هدیه ی روز مادر رو ساختم و الآن عین اسکل ها آوردمش تو مسافرت، کیلومتر ها کیلومتر ها دور تر ازخونه بدمش به مامانم بلکه تو این سال جدید دست از کلّه ی کچل من برداره و کمتر بگه : "کیلگ، ظرفا تو ماشین، خسته ام، سریع!"


   یه طرح دیدم تو اینترنت روی چوب، حس کردم که چه قدررر دلم می خواست خالقش خودم بودم، خب بعدش سعی کردم نمونه ی ایرانی شده ش رو بسازم. به خاطرش هم انگشت شستم رو به فنا دادم که هنوز بعد یه هفته به خاطر ضربه ی قند شکن کبود و لهیده شده بستر انگشتم. تهش به شیکی اونی که دیدم در نیومد، ولی یه کوفتی شد دیگه. تازه با افتضاح ترین امکانات ممکن درستش کردم... تمام مدّت هم جو کارگاه مکاترونیک دبیرستان گرفته بود منو و چه قدر دل تنگ کار با چوب های اون دوره مون شدم و برای همین هر ابزاری که کم می آوردم، به خودم می قبولوندم که یه جوری با قند شکن که تنها یکه تاز ابزار های در دسترس خونه مون هست انجامش بدم. برای همین وقتی دیدم قرار نیست به اون خوشگلی که دیدم در بیاد از آب،(تقریبا از وسطاش که داشت کم کم ریختش رو به رخم می کشید) تصمیم گرفتم تقدیمش کنم به مادر. خوشبختانه این بار می تونه با فراغ بال پرتش کنه این ور اون ور چون پول ندادم بابتش فقط یکم انگشتام رو کبود کردم! هرچند می خوام بهش بگم اگه شد بذارتش رو میز محل کارش که همه ی مریضاش ببینن بگن این چیه بعد اونم خیلی لاکچری طور بگه بچّه م کیلگارا دو سالشه (با یه صفر کنارش) و برای روز مادر این کاردستی رو درست کرده و اشک شوق تو چشماش حلقه بزنه. آخ که من چقدرررر نمک دونم.


   تازه خیلی هم اعتقاد دارم به اینکه هر کاری رو تو روز خودش باید انجام داد. می تونستم تو همون تهران با اختلاف دو روز زودتر نشونش بدم ولی دلم نخواست و برای همین با کلی بدبختی این تیکه چوب رو با خودم آوردم اینجا و مثلا لای کلی لباس بانداژش کردم که نشکنه و خراب نشه، چون بر خلاف خودش که تو روز تولّدم زل زد تو چشمام و گفت :"حالا مگه بیست سالگی چی داره؟" من اعتقاد دارم اگه قراره آبی از دستم بچکه، باید توی روز مقرر خودش باشه تا بتونی به طرفت بفهمونی که "واقعا آره دوستت دارم..." ! حالا هر چند که الآن نمی  تونم تصمیم بگیرم واقعا دوستش دارم یا نه ولی بازم...

   هیچیم شبیهش نیست، و نمی دونم تا کدوم روز مثل خروس جنگی ها با هم دعوا می کنیم، خیلی روز ها هم بوده که زدم تو سر خودم که چرا باید نصف ماده ی ژنتیکی م رو از همچین فردی گرفته باشم که هر لحظه سوهان روحمه و ازش متنفرم، ولی دروغ نمی گم؛ غدّه های اشکی ش به غدّه های اشکی من وصله. امتحان کردم، به محض اینکه گریه ش رو ببینم، کمتر از دو دقیقه بعدش خودم گریه م می گیره بی شوخی. که خوب اگه این نشونه ی دوست داشتن یه نفر باشه، شاید بشه گفت آره دوستش دارم...

ولی دلیل نمی شه که انصاف باشه توی یک سال دو تا روز مادر داشته باشیم. این یه رقم همه جوره ظلمه...

سال یک هزار و سی صد و نود و جقل دون

   خب راستش به زور و خیلی کشون کشون طور و عروس وار، دارن می برنمون مسافرت. :|

من اصلا از مسافرت خوشم نمی آد. حداقل از این مدلیش... نمی دونم از اوّل اوّلش تا آخر آخرش حس های متعدد گند مزخرفی دارم ولی یکم دارم سعی می کنم گند نزنم به حال ذوق زده ی بقیه. به هر حال... حس کردم شاید دیگه فرصتش پیش نیاد غزل آخر امسال رو تو بلاگم بخونم.  :)) نمی دونم تا چه حد اون جا به اینترنت دسترسی دارم چون خوب زیاد برنامه های سفر رو به من لو نمی دن که غر و لند های کمتر هم بشنون. برای همین فرض می کنم که دسترسی ندارم...

   می گن امسال سال خروسه! من می خواستم لحظه ی تحویل سال جقل دون رو بذارم سر سفره ی هفت سین یا حداقل بگیرمش بغلم با هم ازین دعاهای روحانی دم سفره ی هفت سین بخونیم! جقل دون خروس نیست، ولی از صد تا خروس با حال تره. این نامردا هم گرفتن اصل دم عیدی من رو از مرغم جدا کردن. اصلا از این وضع قاراشمیش خوشم نمی آد. اصلا لحظه ی تحویل سال معلوم نیست کجاییم. از اینم بدم می آد. چی می شد عین آدم تو خونه می بودیم لحظه ی تحویل سال؟ به هر حال از موقعی که بیست سالم شده دیگه خیلی این چرخش زمان و دور گردون رو جدی نمی گیرم همچین. احتمالا از سوغات خیرات بالا رفتن عدد سنّه این بی حسّی مزخرفم! یعنی خوب واقعا دارم به خودم می گم به درک که نیستیم حالا انگار با عوض شدن عدد سال قراره چی عوض شه که این همه واسش ذوق نشون بدم. به هر حال  اگه کوچک ترین بلایی سر جقل دون یا مینا بیاد به خاطر این مسافرت کوفتی نه خودم رو می بخشم نه اینا رو! دیشب بردم گذاشتمشون تو مطب بابام قرار شد یکی از همکاراش بیاد بهشون آب و دونه بده تو این یک هفته. اگه مردم این دوتا رو پیدا کنید مواظبشون باشید به عنوان وصیت. :)

دیگه چی بنویسم؟ اینکه همه ی کارام نا تمومن. اتاقم هم چنان مثل سر جنّه و می خواستم مرتبش کنم که حسّش نبود. مامانم الآن هی داره به جونم غر می زنه بجنب بجنب... اه که چقد الآن پر از انرژی منفی ام. متنفرم از اسباب جمع کردن، متنفرم از بدو بدو دیر شد... متنفرم از این که الآن می ریم فرودگاه و احتمالا دوباره کوله ی منو باز می کنن و تمام سوراخ سنبه هاش رو می گردن و نصف وسیله هام رو می ریزن دور! تف به همه چی که حوصله ی هیچ کدومشون رو ندارم.

    نهایتا صرفا دوست دارم خیلی ساده سال نو رو به همه تون تبریک بگم و از  این آرزو های خوشگل خوشگل رنگی رنگی کنم واستون. چون خوب همیشه به اکثر دوستام یا زنگ می زنم یا پیامکی چیزی می دم و به هر حال شما هم دوستای خیلی خفنی هستید. امیدوارم که تو این سال جدید جقل دون ترین باشید.

   اصلا هم نفهمیدم چی نوشتم اینقد که هولم می کنن از این ور. هر لحظه یه نفر داره اسمم رو جیغ می کشه. به خدا ما دیوونه ایم. لذّت ببرین از تعطیلاتتون. این چه مدل آب و هوا عوض کردنه؟ دلتون درد می کنه برید مسافرت؟ بشینین خونه استراحت کنین! نه اینکه همین دو روز آف تون رو هم با استرس مسافرت پر کنین.

کمپینا تو حلقم!!!!

که چهارشنبه سوریه. :)))

که من عاشق امشبم. :))))

که جمع کنید کمپین هاتونو دارم می رم به آتیش بکشم تهران رو. :))))

   ما خودمون قرن ها قبل اینکه پلاسکو بریزه و آتش نشان ها بمیرن، جونمون در می رفت واسشون، بار ها رفتیم آتش نشانی و فرم پر کردیم و هر سال روز آتیش نشان زنگ زدیم تبریک گفتیم و باهاشون کلی حرف زدیم و جونمون در می رفت که آتیش نشان بشیم. همین وبلاگم شاهده که اگه بابام می ذاشت مهر همین امسال رفته بودم همکاری. به قولی، به فکر آتیش نشانا بودیم وقتی هنوز پلاسکو نریخته بود و این بچّه بازیا مد نشده بود... اون موقع ها شما ها کجا بودین؟کمپینتون کدوم گوری بود؟ اون موقع که یکی تون برگشت بهم گفت، آتیش نشانا احمق بودن که رفتن آتیش نشان شدن. اون موقع که بابام بهم گفت نری تو جمعشون به شدّت آدمای منحرفی هستن...! اون موقع که من به عنوان شغل بهش فکر می کردم و یادم نمی آد کی برگشت بهم گفت برو بابا اینا مغز شون خاک ارّه ای بوده، کنکور ردّی ان!!!

 این کمپین ها رو واسه کسی راه بندازین که تازه بعد از حادثه پلاسکو فهمید آتیش نشانا وجود خارجی دارن.

   من جوون این نسلم، از زمانی که چشم باز کردم چهارشنبه سوری هام همین شکلی بوده. پر از ترقه و صدای بنگ بنگ و بومب بومب و جرقه های رنگی رنگی آتیش. چهارشنبه سوری م چهارشنبه سوری نمی شه اگه زیر ماشینا و زیر پای این و اون ترقه نندازم... اگه ادای هری رو در نیارم و منورم رو به سمت ستاره ی قطبی نگیرم... اگه زیر پام هفت ترقه له نکنم... اگه از رو آتیش نپرم و بوی دود نگیرم. من چهارشنبه سوری سنّتی رو ندیدم و برام هم مهم نیست چون اون جوری بزرگ نشدم. من این مدل چهارشنبه سوری رو دوست دارم و اون قدر بزرگ هم هستم که نه به خودم آسیب برسونم و نه باعث مزاحمت کس دیگه ای بشم و فقط با دوستام حال کنیم دور هم. اونایی که حادثه آفرین می شن یا خیلی  بچّه ان، یا خیلی ابله ان. وگرنه دو سه تا ترقه که اگه حتّی تو دستت هم بترکه، اتفاق خاصّی نمی افته، چی داره که واسش کمپین و کمپین کشی راه انداختین؟

   همین یه دلخوشی کوچیکم رو هم قول بدم که شرکت نمی کنم توش؟ برو بابا. کمپین خوش بگذره بهتون با فرهنگا، من به هیچ کس دینی ندارم، آتیش نشان ها رو هم خیلی دوست دارم. تمام. چهارشنبه سوری مبارک، ما که رفتیم... بوووووومب!!!


بعدا .نوشت: راضی بودم. :))) همه چی به جا بود تا زمانی که ایزوفاگوس اومد مثل بختک خودش رو انداخت رو ترقه های من. جزو کمپین هم بود خبرمرگش... ولی بازم ترقه هام رو غارت کرد. :| ببین شما کمپینی ها همینید. باز به سلامتی خودم که از اولش گفتم واسم مهم نیست و قول مفت ندادم. 

خاطره:برگشتم به ایزوفاگوس فندک بدم، بهش می گم حواست باشه شارژش داره تموم می شه. تا این حد نسل تکنولوژی! به گاز فندک می گم شارژ... :))))

دو سه تا بمب خیلی خفنم دیدم. :)))))

که من خوابم می آد و از هفت صبح بیدارم...

که تا یک ساعت پیش بیرون بودم کنار آتیش ...

که دارم از خستگی بی هوووووش...

ارشمیدس وار

یافتمش، یافتمش...

اینو می گم. :))))

بعد از سه ماه و اندی تلاش شبانه روزی، امروز لا به لای یه کپه کاغذ سفید که به عنوان چرک نویس دوران کنکور استفاده شون می کردم، به صورت کاملا جاسازی شده و خیلی شیک و تمیز، سر رسید رو پیداش کردم. جالب اینه که دیگه یادم نمی آد اون موقع چی چی رو می خواستم از توش بخونم!

تازه تازه! :)))))) کلییییییی هم عیدی پیدا کردم از لاش و بهم ثابت شد چه قدر هنوز ارزش پول رو نمی دونم و تو باغ نیستم و همین جور به امان خدا یه همچین مبلغی رو ول دادم لای چرک نویس هایی که شاید اگه خودم نبودم تا الآن به راحتی  شوت شده بودن توی سطل آشغال.

پول چرک کف دسته. مثل من با پول هاتون برخورد کنین. :{

آخ که اسکافیلد

   آقا یکی بیاد جمع مون کنه. :))))

چرا فرار از زندان این قدر بی رحمانه تموم شد؟

مامانم که هنوز داره گریه می کنه، هی هر چی بهش می گم "ماماااان به خداااااا فیلم بود! تازه تو فصل جدیدش قراره زنده شه..." باز می زنه زیر گریه... بعدش هم که می گه سرش درد گرفته، فرض کن سر یه فیلم سکته کنه در کمال مسخرگی...! ما رو اینجا ول کرده به امون خدا واسه اسکافیلد اشک می ریزه. :| به شخصه تو مخیله م هم نمی گنجه این جوری که داره واسه مایکل گریه می کنه تا حالا یه قطره اشک واسه من ریخته باشه.  :|

بابام هم که رفته سیگار می کشه تو بالکن.

ایزوفاگوس هم داره درباره ی صندلی الکتریکی تحقیق می کنه و ترسیده تا حدودی. هی می پرسه سر ژنرال چی اومد و چه جوری به برق وصلش کردن و حالا اگه پلیس منو به صندلی الکتریکی وصل کنه چییییی و این بحث ها... 

منم اینجا خدمت رسیدم عرض کنم که هر چند پایان تلخ رو می دوست (چون واقعیه) ولی خب دلم واسه اسکافیلد سوخت و مهم تر از همه این که نگرانم از این به بعد از چه چیزی به غیر از فرار از زندان ساعت یازده شب شبکه نمایش باید استفاده کنیم که مثل چسب خانواده ی از هم پاشیده مون رو شده برای یک ساعت کنار هم نگه داره.

*دقیقا عین همون شبی که سلطان سلیمان ابراهیم پاشا رو کشت. اون شب هم  اینجوری بود وضعمون. حالا فردا لینکش رو از تو آرشیوم پین می کنم رو این پست. و اینکه واجب شد یه پست اختصاصی درباره ی فرار از زندان بنویسم در چند روز آتی...


پ.ن شب بعد:

   گفتم می گردم پینش می کنم مرگ ابراهیم پاشا رو، الآن که گشتم، فهمیدم که  مثکه از مرگ ابراهیم پاشا اینجا ننوشتم  هیچی و طبق معمول ماهی قرمز وارانه فکر می کردم نوشتمش.  :| ولی از مرگ مصطفی نوشتم. اونم خیلی مسخره و رو اعصاب بود. ایناهاش. اینو پین کردم به جاش محض خالی نبودن عریضه.

   تازه الآن دوباره تکرار دیشب اسکافیلد رو دیدیم دور هم داغ مون تازه شد. ولی واکنش هامون به شدّت دی روز نبود. بیشتر به سانسور ها و نکات ریز تر دقّت کردیم. مثلا فهمیدیم که چند تا باگ خیلی گنده داره این قسمت آخرش. که الان تصمیم گرفتم  بنویسمشون که یادم بمونه و بعدا اگر گذر یه اسکافیلد باز حرفه ای این ورا افتاد سعی کنه برام توضیح بده چرا اینا باگ نیست!

*اولندش که وقتی لینک و فرناندو اون پولا رو می دزدن از رابط ژنرال، دیگه لزومی نداره جریان فراری دادن سارا ادامه پیدا کنه چون اون رابط، دیگه پول رو نمی تونه بده به اون کسایی که قراره سارا رو بکشن. در نتیجه دیگه سارا جونش در خطر نیست که جریانات بخواد ادامه پیدا کنه.

*دومندش که توی فیلم اون تیکه ای که الکس بر می گرده به مایکل می گه یه راه بهتری از چتر بازی برای فرار از زندان وجود داره و تصمیم می گیره به نفع مایکل اون افسر فدرال رو گول بزنه، قبل از اون تیکه ای اومده که مایکل و لینک درباره ی چتر بازی کنار هواپیما دارن با هم حرف می زنن. که این تناقض داره چون طبق خط زمانی فیلم هر دوتاشون می دونن که قرار نیست چتر بازی واقعی اتفاق بیفته ولی هنوز دارن درباره ش حرف می زنن و نظر می دن.

    به هرحال اینا فیلماشون یه بار مصرفه. :))) باید اون قدر درگیر احساسات بشی حین دیدنش که عقل از سرت بپرّه و باگ ها رو نبینی. وگرنه من به شخصه وقتی یه سری از متن های خودم رو ( که زمانی که  حالم بد بوده نوشتم) می خونم، هر بار به اندازه آبشار نیاگارا گریه م می گیره و احساسم بهشون عوض نمی شه. :)))

   خلاصه اینکه می خوام برم اسکریپت نویس فیلم بشم. هیچم جو گیر نشدم. خیلی هم جدی دارم بهش فکر می کنم اصلا هم کار سختی نیست. کارگردانای معروف درخواست بدن لطفا. چون مطمئنّم نوشته هام بیشتر از اسکافیلد می فروشن. یه چیزی می نویسم که مردمی که واسه بار دوم  اپیزود آخر رو می بینن، بیشتر گریه شون بگیره...

هر که را مسخره کردیم رسیدیم به او

   فکرکنم امروز صبح بود، یکی از بچّه ها داشت ازین پرسش نامه های تحقیقاتی پرمی کرد، یکی هم داد دست ما گفت پرش کن.

پرسش هاش رو نگاه کردم، مسخره اومدن از نظرم. تحقیق شون درباره ی خواب بود. مثلا پرسیده بود در طول هفته چند بار نصفه شب از خواب بیدار شدید؟ درد داشتید؟ سرفه می کردید؟ تنگ نفس داشتید؟ عرق می کردید؟ کابوس دیده بودید؟ یا مثلا چه قدر زور می زنید شبا تا خوابتون ببره؟ چقد باید توی جای خوابتون وول وول بزنید که بالاخره راحت بخوابید... چند ساعت می تونید بخوابید؟ خوابتون مفیده؟ کی می رید تو رخت خواب؟

آره دیگه. مسخره ش کردم، با خودم گفتم یه آدم باید چه مرگیش باشه که خوابش نبره آخه! در تصوراتم نمی گنجید... یعنی خوب تو انرژی ت تموم می شه خود به خود پاور آف می شی دیگه. و خب اینا رو فکر می کردم چون گویا خیلی بیش ازحد خوش خوابم و در بد ترین شرایط روحی و جسمی بازم سرم رو تخت می ذارم می خوابم. تازه کمکم هم می کنه از دنیای واقعی فرار کنم و خواب هایی که دوست دارم رو تولید کنم واسه خودم و توی یه دنیای موازی روحم رو هر جا که دوست دارم بفرستم.

حالا یه روز نشده زده تو کمرم!

هیچی دیگه الآااااان به سرم اومده. :| از سه ی صبح خیلی شیک بیدار شدم، زل زدم تو پنجره، نمی دونم دکمه ی پاور آفم کدوم گوریه بزنم خودمو خاموش کنم. مشکلی هم ندارم اصلا صرفا مثل این می مونه که دیگه بلد نباشم خوابیدن رو. :| دیگه بی خیالش شدم الآن، صرفا طلوع آفتاب رو خیلی عاشقانه به نظاره نشستم. :| این خورشید لامصب هم ازپشت ساختمونا در نمی آد. از نصفه شب تا حالا کلیییی کار انجام دادم که به عقل جن هم نمی رسه انجام دادنشون تو این ساعت، دیگه گفتم وبلاگ رو هم منور کنم که مجموعه م کامل شه. تازه فردا هم مینیمم تا خود پنج عصر بیرونم و پدرم قراره در بیاد این قدر که مثل مار بوآ قراره دهنم رو باز کنم و موقع خمیازه کشیدن زبون کوچیکه رو به استادا حواله کنم...

ای تو اون تحقیق تون، گند زدین به ریتم سیرکادینم. :|

دو لنگ کش آمده دقیقا در همون جایی از جوب که داره گشاد می شه

   اگه تا همین فردا نه خودم نه کسی از این جا نتونه راضیم کنه که برم مسابقه بدم فردا، می شم مثال بارز یه آدم که لحظه ها برای رسیدن به هدفش سگ دو زده، ولی لحظه ی آخر چون روش نمی شده (آره درست خوندید روش نمی شده) بره مسابقه بده، در کمال ناکامی باید بشینه حریف هاش رو تشویق کنه.

   آخه چرا من؟ واقعا چرا من باید این خصلت احمقانه رو داشته باشم؟ چرا باید روم نشه برم مسابقه بدم وقتی که اینقدر برام مهمه شرکت کردن توش؟ وقتی که همیشه این همه دلم می خواد تو چشم باشم و معروف بشم و حالا در سطح دانشگاه فرصتش پیش اومده؟ چرا نباید قدر یه ارزن جربزه ش رو داشته باشم که تو مسیری که دوست دارم پا بذارم؟ چرا من باید این قدر بی عرضه و خجالتی باشم؟ چرا باید همه ش احساس کنم یه آدم کاملا به درد نخور و کاملا اضافه ام که بین هیچ جمعی جایی نداره و هی پشت بند هم ازین موضوع ضربه بخورم و زجر بکشم و بکشم و بکشم؟ چرا باید این قدر فکر کنم که حالا فلان قدر نفر پسر می خوان بیان، فلان قدر نفر تر دختر و  اصلا نتونم خودم رو توی همچین جمع دانشجویی ای تصور کنم؟  از خودم، از وجودم، از تمام تفکراتم و تمام شکنج های مغزم که باعث شدن شخصیتم اینجوری بشه، متنفرم در حال حاضر.

وحشت ناک احساس غریبی می کنم و هیچ فرقی نداره توی چه شرایطی باشم. حتّی روم نمی شه به اونایی که نزدیک ترن و می خوان شرکت کنن، برم بگم که بیا با هم بریم که منم یخم وا بشه...!


   کاملا دلم می خواد فردا یکی تو دانشگا پیدا شه، دستام رو بگیره کشون کشون منو ببره توی آمفی تئاتر، به صندلی شرکت کننده ها غل و زنجیرم کنه که نتونم فرار کنم، و بعدش تو گوشم زمزمه کنه: حالا دیگه راهی نداری، باید شرکت کنی! منم بین تماشاچی ها مواظبتم هر مشکلی که پیش اومد می آم دستت رو می گیرم جیم فنگ غیب می شیم با هم دیگه هم برنمی گردیم.

   ای کاش فردا نیاد، تقریبا مطمئنّم این همه سر و کله ای که دارم با روح و روان خودم می زنم امروز و هی باهاش می جنگم به هیچ ختم می شه و دست از پا دراز تر بر می گردم خونه به جقل دون می گم: سعی کردم، نتونستم برم ولی. روم نشد... می دونی که...!


خون آدم فضایی ها تو رگ هاش / تو تنهایی زل می زد به شاخک هاش...


*راضیم کنید که برم شرکت کنم.


# پی نوشت یه روز بعد:

رفتم

و

بُردم

و

برگشتم.

به همین سادگی، به همین خوش مزگی... پودر کیک رشد.

مرسی از خودم، که الآن حس می کنم شاخ دیو شکستم،

مرسی از مامان و بابام که از دیشب تا حالا شکنجه ی روانی م دادن تا یه جوری، شده حتّی با کنایه و نیش زدن وادارم کنن شرکت کنم توش،

مرسی از شما و همون چند تا کامنت تون که به شدّت مصمم کردین منو.

تا به این جای کار نام گذاری ش می کنم بهترین روز بیست سالگی م.

اوزون برونی که اوزون برون نباشد، اوزون برون نیست

   از صبح تا حالا از توی کتاب اجتماعی ش اسم یه ماهی یاد گرفته داااااااااااره خفه مون می کنه.

دور خونه می چرخه می گه: اوزون برون اوزون برون اوزون برون...

غذا می خوره می گه: اوزون برون اوزون برون اوزون برون...

می آد به من می گه: اوزون برون چه طوری؟

تو دست شویی با اوزون برون ها حرف می زنه.

ریتم آهنگ های مختلف رو با کلمه ی اوزون برون پیاده کرده واسه مون. یعنی حتّی اون آهنگ اسپانیایی ه که دوستش داشتم و غلط کردم بهش نشون دادم (همون ویدیو کلیپ باند دیویسیو) رو خز کرده این قدر که با لفظ اوزون برون خوندتش!

یا مثلا وقتایی که تایم استراحت از درس خوندنشه، می آد سر می کنه تو جونم که:

- اوزون برون؟

- آره! اوزون برون. جون مادرت ولم کن.

- باشه خداحافظ اوزون برون. راستی من فهمیدم داری با تبلتت بازی می کنی اوزون برون. می رم به مامان می گم اوزون برون. مامان اوزون برونی کجایی؟ بیا ببین این کیلگارای اوزون برون داره با تبلتش اوزون برون بازی می کنه.


 و مدیونید اگه فکر کنید جمله ی بالا رو از خودم نوشتم. رسما تبدیل به خانواده ی اوزون برون ها شدیم. :)))) جالب اینه که این قدری این کلمه رو از صبح تا حالا شنیدم که حس می کنم اگه تکرارش نکنم بلایی چیزی به سرم نازل می شه. و الآن دیگه نمی تونم خنده م رو کنترل کنم. دارم می ترکم.

یکی بیاد مغزم رو بچکونه همه ی ازون برونا ازش بزنن بیرون. بعدش هم ایزوفاگوس رو قرض می دم بهتون یه روزه از خونه تون استخر پرورش ماهی اوزون برون درست کنه. مجانی. صد در صد تضمینی. خدا به معلّم شون صبر بده.


و می دونی کیلگ. دردناکه واسم. متاسفانه من کسی ام که از ماهی اوزون برون هم برای خودم شکنجه ی روحی درست می کنم... الآن دارم به این فکر می کنم که خیلی از کلمه ها رو کی یاد گرفتم و کم کم برام عادی شدن؟ ای کاش از همون روزی که به دنیا اومدم یه دوربین بود که تک تک اتفاقات زندگیم رو بدون کم و کسر ضبط کنه. دوست دارم یادم بیاد که اوّلین بار کی یاد گرفتم بگم اوزون برون. دوست دارم بدونم اون روزی که فهمیدم واژه ی اوزون برون معنی مشخصّی می ده چه حسّی بهش داشتم. مثل ایزوفاگوس بودم؟ دوست دارم یادم بیاد که چی شد که کم کم برام عادی شد این واژه. چه قدر طول کشید که بهش عادت کنم و وقتی یه نفر می گه اوزون برون مثل دلقک ها ادا و اطوار در نیارم.



   عادی شدن خیلی بده. روز به روز مجبوری بیشتر تقلّا کنی که چیز های غیر عادی جدید پیدا کنی و باهاشون حال کنی. من دلم می خواد تا آخر عمرم مثل یه بچه های هفت هشت ساله نسبت به همه چیز ذوق داشته باشم. دلم نمی خواد این همه زور بزنم که از تو زندگیم یه چیز جالب و هیجان انگیز در بیارم و به خودم بقبولونم زندگی م تکراری نیست... دلم نمی خواد به خاطر تکراری بودن، ایده های مزخرف بزنن به سرم که مثلا برم کلّه م رو از ته بتراشم (که البتّه اینو در اوّلین فرصتی که دستم بیاد انجام می دم تا ببینم اسکافیلد چه حسّی داره تمام مدّت). دلم می خواد با ایزوفاگوس تو طرح اوزون برون همکاری کنم و دقیقا با همون شوق ریسه برم از خنده. دلم می خواد مثل هفت هشت ساله ها بشم و وقتایی که دارم دست هام رو می شورم بیست دقیقه زل بزنم به حباب های ریز روی دستم و از تلالو نورش به وجد بیام و خسته نشم. دلم می خواد هنوزم روی حاشیه های فرش کج کج راه برم و نفسم رو حبس کنم و ببینم چند دور می تونم بدون نفس گرفتن دور فرش راه برم. دلم می خواد حتّی یه کاسه ی ماست هم برام جدید و خارق العاده باشه... دلم می خواد احساساتم در مورد هر آدم، حیوون ، موجود یا پدیده ای به همون غلظت لحظه ی اوّل باقی بمونن.

چرا ما می ذاریم اینا برامون عادی شن؟ چرا می ذاریم زندگی مون یک نواخت شه؟ چرا بعد از بیست سال به صرافت می افتیم از تکرار مکررات؟ نمی شه هر روز صبح حافظه ی حداقل من یه نفر فرمت می شد؟

چه چیزای غریبی دلم میخواد امشب. دیشب که حالم خوب بود، کلّی خواب چرت و پرت دیدم تازه سه تا آزمون هم دادم. تیزهوشان و کنکور تجربی و امتحان زبان تخصّصی یک. بین هر کدومش هم از خواب می پریدم یا آب می خوردم یا می رفتم دست شویی، دوباره به آزمون بعدی وارد می شدم. وای به حال امشب که خودم هم نمی فهمم چه حال غریبی دارم. :))) بد نیستم ها. ولی خوبم نیستم. قاطی پاتی ام. یوهاهاهاها. عین دیوونه ها.


اگه چیزیم شد، به آیندگان منتقل کنید که تکرار بیش از حد واژه ی اوزون برون جنون می آره، در جریان باشن چه جور استفاده ش کنن.


فعلا خداحافظتون اوزون برون ها.

سر و سامون

   هاه. زدم همه ی لینک های وبلاگ رو حذف کردم و به جاش وارد فید ریدرشون کردم. اصلا یه حس رهایی غریبانه ای دارم. :)) البتّه لینک هام خیلی وقت بود د مُده شده بودن و فکر کنم بیشتر از نصفشون یا حذف شده بودن یا رمز گذاری.

   تازه پنجاه تا تب داشتم رو تبلتم، که هر کدومشون آدرس یه وبلاگ جدید باحال بود که یه زمانی پیداشون کرده بودم و دلم می خواست آدرسشون رو داشته باشم و بخونمشون. دیگه امروز تبلتم گفت که بیشتر از پنجاه تا نمی کشم کیلگ، داری خفم می کنی! منم این کاری که مدّت ها دست دست می کردم توش رو انجام دادم بالاخره. الآنم دیگه دارم دونه دونه ی اون پنجاه تا تب رو می بندم.

   این جوری دیگه هر کی رو که خواستم آدرس وبلاگش رو داشته باشم و بخونمش، نمی آد ببینه اسمش اون پایینه فوری بزنه منو لینک خودش کنه.

   این جوری اگه یکی از آشنا هام بلاگم رو پیدا کنه، نمی تونه به دوستای وبلاگی م کاری داشته باشه و کمترمی تونه تو کارم سرک بکشه.

   این جوری می  تونم هر مدل وبلاگی که دلم می خواد بخونم و مجبور نباشم فکر این رو کنم که وقتی یکی ببینه فلان کس با فلان اخلاق لینک منه چه فکری با خودش می کنه.

   این جوری هرکس با هر اسمی که خودش برای وبلاگش انتخاب کرده لینک می شه و عادت مسخره ی من که هرجور دلم بخواد روی لینکام لقب می ذارم از سرم می افته. به هر حال باید قبول کنم وقتی یکی فلان اسم رو روی بلاگش گذاشته بهترین اسم از نظر خودشه پس باید بهترین اسم از نظر منم باشه.

   این جوری وقتی می زنین وبلاگاتون رو به درک واصل می کنین می تونم پست هایی تون رو که دوست دارم یادگاری داشته باشم. حتّی می تونم آدرستون رو یادگاری داشته باشم وقتی تصمیم می گیرین وبلاگ نویسی رو بذارین کنار و وبلاگ رو به کل نابود کنین.

   این جوری می تونم زمان هایی که می خوام برای وبلاگ خودم وقت بذارم رو از زمان هایی که می خوام برای وبلاگ خوندن وقت بذارم جدا کنم.

   این جوری... خوبه دیگه. خیلی. البتّه این دیدگاه الآنمه. شاید به غلط کردن بیفتم زمانی. :)) اینا رو هم دارم می نویسم که مثلا خیرات سرم خودم رو راضی کنم که دیگه وبلاگم لینک نداشته باشه. چون زیر پوستی حس می کنم که خیلی هم صد در صد با این تصمیم خودم موافق نیستم.


   می دونم خیلی طول می کشه به فید عادت کنم، عادت داشتم بیام تند تند از اون پایین لینک هام رو عین سیخ کباب که رو آتیش می چرخونن باز کنم و چک کنم پست جدید داره یا نه. دیگه این عادت وقت گیرانه م از سرم می افته. تازه یه عادت دیگه ای هم داشتم؛ می رفتم تو وبلاگ تهویه که باهاش لینک های مشترکی داشتم و لینک های اون رو هم مثل سیخ کباب می چرخوندم. :)) لینک های خودم اون قدر مُرده شده بودن که لینک های تهویه بیشتر به کارم می اومد تا اونا! این عادتم هم از سرم می افته. بیت های حافظه م هم به جای حفظ کردن اسم وبلاگ، می تونه به اطّلاعات مهم تری اختصاص داده بشه مثلا حفظ کردن محتویات همون وبلاگ ها. فعلا که راضی ام. یکم عوض بشم تو بیست سالگی. :)))


    باورتون نمی شه که تو این مدّت چه وبلاگ هایی پیدا کردم، مثلا یکی شون هست هر دو دقیقه یه بار  می زنه رمز دار می کنه، بعد یهو عشقش می کشه باز می کنه دوباره! اصلا یه وعضی. لامصّب خوبم می نویسه، نمی تونم بی خیالش شم. :))) یه بار به محض اینکه داشتم براش کامنت می نوشتم که آقا داری منو می کشی یکم ثبات داشته باش روانی م کردی، ساعت چهار سپیده دم زد رمز دارش کرد و کامنتم سند نشد! یعنی در این حد... یا مثلا یه وبلاگ دیگه بود، یه هشت سالی آرشیو داشت. یه هفته بعد از  اینکه پیداش کردم گفت دیگه نمی نویسه، بعدم پاک شد! :|

دیگه خلاصه. نمی دونم این استعداد غریبم توی پیدا کردن وبلاگ هایی که دوست دارن رمز دار بشن یا پاک بشن یا دی اکتیو بشن از کجا آب می خوره. اف بی آی این استعداد منو داشت، تا الآن ایالات متحده از جنایت کار پاک شده بود.


   از دسته بندی نابم هم تو فیدریدر براتون بنویسم یکم: چند تا دسته درست کردم، مرده ها،  نیمه زنده ها، زنده ها، محض فان ها.

*تو مرده ها اونایی رو انداختم که یا حذف وبلاگ کردن، یا دیگه نمی نویسن، یا تغییر آدرس دادن، یا  صاحبشون ازم خواسته که نخونم بلاگش رو. صرفا برای اینکه آدرس بلاگشون رو یادگاری نگه دارم چون واقعا عصبی می شم وقتی اسم یه بلاگی که قبلا می خوندم رو فراموش کنم حتّی اگه حذف کرده باشه. بعد مثلا گاهی یکی که وبلاگش رو غیر فعّال کرده، هوس می کنه دوباره بنویسه. بعدش می دونین چی می شه؟ اون کنار  برای من می زنه مرده ها و کنارش یه عدد یک کوچولو می آد. و این یکی از بهترین حس های دنیاست. انگار که واقعا یه مُرده زنده شده باشه.

*نیمه زنده ها اونایی هستن که آرشیو دارن و خیلی یهویی نیست شدن و خبری ازشون نیست. مثل اینکه شب خوابیده باشن و صبح رمز بلاگشون یادشون رفته باشه!

*زنده ها رو قراره تا جایی که می کشم چک کنم و پست هاشون رو بخونم.

*و نهایتا محض فان ها هم، وبلاگ های شعری طور، لینک دانلود طور و نمی دونم اطلاعات عمومی و اینا هستن که خب مثلا هوار تا بازدید دارن و صرفا تفریحی قراره بهشون سر بزنم.


دیگه آره دیگه. نمی دونم از کی تا حالا اینقد مرتّب شدم. :)))


گاهی آدم هم پیدا می شه

   الآن توی دفتر رئیس گروه بیوشیمی مون نشسته م و منتظرم که سرش خلوت شه و برم پیشش. می دونی کیلگ، دی روز که پیش یکی از خفاش های پیر دانشگاه رفتم که اسمش رو استاد می ذاشتن و پرت کرد تو صورتم که "مشکل خودته می خواستی انتقالی نگیری!"، داشتم با خودم فکر می کردم که چرا همه ی استاد ها باید این قدر عقده ای باشن؟

   الآن که این جا نشسته م می بینم ربطی به استاد بودنشون نداره این عقده ای بودنشون. استاد گروه بیوشیمی یه فرشته ی تمام عیاره و این با استاد بودنش در منافات نیست...

   می دونی اکثرشون عقده ی مقام و منصب دارن، ولی کسی که خفنه این جوری نیست. واسش مهم نیست بهش بگی آقای دکتر یا خانوم دکتر یا حتّی استاد! یه لقب رو برای خودش عقده نکرده. یعنی اون قدر زندگیش پره و موفقیّت هاش کامله، که  اصلا نیازی نداره بقیه بهش احترام بذارن یا نه. اینا واسش مطرح نیست اصلا! اینگار که خیلی اینا رو سطحی و پوچ بدونه. خفنی تو ذاتشه، دقیقا مثل همین بشری که من باهاش کار دارم. باید همه شون این جوری باشن، باید طوری باشن که تو خودت روت نشه به غیر از لقب دکتر لقب دیگه ای براشون به کار ببری!

   می دونی این قدر بد اخلاقی و بی حوصلگی دیدم از تک تک شون که نمی تونم باور کنم برعکسش هم وجود داره. همچین فرشته هایی... رفتار مثبت، انرژی مثبت، خنده ی همیشگی رو لب هاش حتّی در خسته ترین حالتش! به شخصه من الآن از دو تا چشمام داره انرژی مثبت می زنه بیرون این قدر که این استاد بهم حال داده!

   همه باید اینجوری باشن! وظیفه شونه... کل محیط آموزشی باید همین باشه. ولی متاسفانه اون قدر همه نفهم و آشغال شدن که ما وقتی یه آدم می بینیم که اون طوری که در شان ش هست رفتار می کنه و از اخلاق یه بو هایی برده، فکر می کنیم که داره بهمون لطف می کنه با خوش اخلاقیش. ولی این نیست... ما وظیفه مونه خوش اخلاق باشیم و برای همه وقت بذاریم. این لطف نیست، وظیفه ست...!


   لطفا در هر حدّی که هستید، اخلاق تون رو به فنا ندین. ما همه مون آدمیم. ما همه مون یه قلب داریم و باید پرش کنیم از احساس های خوب و مثبت. ما همه مون از یک گونه ایم و هیچ کدوم مون بر اون یکی برتری نداریم. تبعیض قائل نشید؛ لطفا اینو بفهمید استادای خفّاشی دانشگاه! کمتر عقده ای باشید، باور کنین  دانشجو هاتون تا آخر عمر، پشت سرتون لقب هایی براتون به کار می برن که هر کی بشنوه فکر می کنه استخون لازمین در هر لحظه! همین دو نفری که اسمتون رو می تونن به نسل بعد انتقال بدن رو از خودتون متنفر نکنین احمقا! اگه نمی تونید اینا رو رعایت کنین، استاد نشین. گند نزنین به حال جوونا. حسود نباشید و از انرژی شون سوء استفاده نکنین! دید خوب بدین بهشون در رابطه با زندگی. این لطف نیست! وظیفه ی شماست خفّاش ها.

اگه یه روز استاد شدین و قابل دونستین هر لحظه  اینا رو بیارین تو ذهنتون.


دیالوگ:

- سلام استاد.

- سلام بفرمایید بنشینید.

- ممنونم استاد، راحتم.

- آخه من ناراحتم. بیا روی این صندلی کنارم بشین ببینیم چی کار از دستمون بر می آد...


می نویسم که یادم بمونه چه تاریخی عاشقش شدم! :)) دوست دارم این حال خوب و خفن امروزم رو، همه ی مردم جهان تا روزی که می خوان بمیرن، داشته باشن. و می نویسم که به صورت مکتوب اون همه انرژی مثبتی که بهم داد رو پسش بدم و براش دعا کنم که خفن ترین استاد باشه همیشه. آدم حیفش می آد بهش بگه استاد به اون دیگری ها هم بگه استاد.


بیست سالگی

   دوست دارم یه چیز باحالی بنویسم. یه متن مخصوص امروز. ازون جایی که  نوشتن یکی از راحت ترین کارهایی بوده که تو این نوزده سال و سی صد و شصت و چهار روز کشفش کردم، نباید مشکلی وجود داشته باشه. ولی داره. چون نمی تونم بنویسم درباره ش. این قدر ذهنم در گیر می شه و هزار تا اتفاق مختلف و حرف های گوناگون توش وول وول می خورن که فقط دلم می خواد سرم رو بذارم زیر بالشت، بالشت رو فشار بدم روش تا همه شون خاموش شن.


   این یکی از وحشت ناک ترین اتّفاق های ممکن هست برای یه نفر که کانال ارتباطی ش نوشتنی باشه. نمی دونم درباره ش شنیدین یا نه. من از استاد زبان عمومی م شنیدمش. ترم یکی بودیم و خوب درست یادم نیست چی شد ولی یهو استادمون برگشت درباره ی کانال های ارتباطی حرف زدن و اینکه "هر کس یه کانال ارتباطی داره که وقتی می خوای یه چیزی رو بهش حالی کنی باید از طریق اون کانال وارد بشی تا بفهمه و درک کنه". یه چیزی تو مایه های رگ خواب. من همون موقع به خودم قول دادم که برم بیشتر درباره ش بخونم چون موضوعش خیلی هیجان انگیز بود برام، ولی خیلی ساده از اون موقع تا حالا حدود یک سال می گذره و این اوّلین باری هست که یادش افتادم که اون روز همچین قولی به خودم دادم. ( و این الآن داره اعصابم رو می ریزه به هم چون نوزده سال و سی صد و شصت و چهار روز رو تلف کردم و هنوز موفق نشدم به قول هایی که به خودم دادم عمل کنم. ولی به خاطر اینکه این نوشته م باید باحال بشه فعلا ذهنم رو درگیرش نمی کنم.)


   خلاصه ما اون روز  به محض شنیدن این حرف استاد، با خودمون فکر کردیم که : "احتمالا کیلگارا کانال ارتباطیش نوشتنیه." یعنی خب حذف گزینه کردیم تا به این رسیدیم: کانالش  از طریق حس بینایی نمی تونه باشه، چون اکثر موقع ها براش فرقی نداره که عینک رو چشمش باشه یا نباشه هر چند شماره ی هر دو تا چشماش بالای سه نمره ان. بویایی هم فکر نکنم باشه چون کتک ها خورده و سرزنش ها شنیده سر غذایی که دوباره و سه باره با افتخار سوزونده ش. لامسه هم که صد در صد نیست چون مثل اوتیسمی ها دلش می خواد خرخره ی  اوّلین کسی که بی دلیل لمسش کنه رو  بجوه. اهل آهنگ و اینا هست ولی نه اون قدری که آدم هایی که کانال ارتباطی شون از طریق صدا هست، اهلش هستن. شکمو هست، با ایزوفاگوس هم سر یه تیکه پیتزای لهیده ی وارفته ی مامانش (که بعد این همه مادر هنوز درست یاد نگرفته چه جوری درستش کنه!) دعوا می کنن، ولی فکر نمی کنم بشه اینا رو گذاشت به حساب کانال ارتباطی چشایی. آره. اون روز ما هی با خودمون تو صندلی دانشگاه دو دو تا چهار تا کردیم، دیدیم که حس های آدمی ته کشیده و کانالمون رو پیدا نکردیم و اینکه کانال نداشته باشیم خیلی دردناک می نمود چون اکثر بچه ها دونه دونه دست هاشون رو می بردن بالا و یکی از این پنج تا کانال رو به عنوان کانال ارتباطی شون با کلاس به اشتراک می ذاشتن.


   اون روز توی همون صندلی دانشگاه، با خودم فکر کردم که احتمالا کانال ارتباطی من نوشتنیه. هیچ وقت دنبالش نرفتم ببینم کانال نوشتنی واقعا وجود داره یا نه. ولی ته دلم می دونم که باید وجود داشته باشه، چون من وجود دارم روی این کرّه ی خاکی. آره. من یه مثال نقض گنده ام برای گزاره ی "کانال های ارتباطی افراد در پنج دسته ی بینایی، شنوایی، بویایی، لامسه و چشایی طبقه بندی می شوند." تا وقتی که من زنده ام این جمله رو هر جا دیدید، بخونید ولی باور نکنین.


   خب همه ی اینا رو نوشتم که (هم زیاد بشه پست تولّدم و) الآن ازتون بپرسم : "فکر می کنید یه نفر که کانال ارتباطی ش نوشتنیه، چه قدر حال غریبی می تونه داشته باشه وقتی که در مورد یه موضوع نمی تونه بنویسه؟"

من، الآن، همون. نمی تونم در مورد بیست ساله شدنم بنویسم.

از زمانی که نوزده ساله شدم، دقیقا از همون زمانی که داشتم این پست رو می نوشتم و حتّی شاید از خیلی قبل ترش ، فقط داشتم به این فکر می کردم که اینکه چیزی نیست، خدا به خیر کنه سال بعدش رو. بعدیش عدد بیسته!  بیست.


   به عدد بیست که فکر می کنم یه خاطره نسبتا دور می آد توی ذهنم.

   دوم دبستان بودم. چند سالم می شده؟ هشت تا.  اون زمان ها هم مثل الآن خیلی تو فاز نمره و اینا بودم. جیک و پوک دفتر نمره های معلّم کف دستم بود و خوب البتّه اون موقع چشمام ضعیف نبود و مثل عقاب دید می زدم. یه بار یکی از بچه ها رو تو این کار خودم شریک کردم. با هم رفتیم دفتر رو باز کردیم و نمره ها رو نگاه کردیم وقتی خانوم حواسش نبود. اون موقع ما بیشتر نمره ی املاء داشتیم فقط. وقتی دوستم به قدر کافی نمره های خودش رو نگاه کرد و منم برای بار هزارم چک کردم که رقیبام هم چنان همه از من عقب ترن، با هم شروع کردیم به تفسیر کردن دفتر نمره ها.

- ببینم نمره هات رو کیلگ؟

(من خیلی قبل تر وقتی اون داشت نمره های خودش رو نگاه می کرد،  زیر چشمی نمره هاش رو دید زده بودم و با خودم گفته بودم چه شوت چرا اینقدر نمره هاش خرابن.)  با افتخار باد به غبغب انداختم و  گفتم:

- ایناهاشم. شماره ی بیستم کلاس.

دستش رو گذاشت زیر ردیف مربوط به اسم و فامیلی من، و تا تهش پیش رفت و دونه دونه نمره ها رو برای خودش می خوند:

- بیست، بیست، بیست، .... وای کیلگ! همه ش بیسته! تو حتّی یدونه نمره هم غیر بیست نداری. شماره ی بیست کلاسمون همه ی نمره هاش بیسته! :))

خودم هم اینو می دونستم... ولی خوب گفته شدنش از زبون یکی دیگه دندون گیر بود همچین.

- فقط تویی که نمره ی غیر بیست نداری تو کلاس؟

منم در کسری از ثانیه چون تقریبا ده بار نمره های تموم بچّه زرنگ ها رو آنالیز کرده بودم، جواب دادم:

- آره. بعد منم فلانیه، فقط دو تا نوزده داره، بقیه ی املاء هاش بیسته.

- آخه ولی چه جوری می تونی؟ خیلی سخته که هیچ چی غلط نداشته باشی. یعنی تو توی کل سال بین این همه املاء (فکر کنم یه سی تایی تا اون موقع املاء نوشته بودیم...) حتّی یدونه غلط هم نداشتی؟ یدونه نقطه؟ یدونه دندونه؟ چه جوری این کار رو می کنی؟ خیییییلی سخته. من خیلی دیکته می نویسم ولی خیلی کم پیش می آد بیست بگیرم. همیشه یه دندونه یا تشدید رو جا می ندازم یا جا به جا می ذارم. خیلی باید خوب بلد باشی که هیچ وقت هیچ چیزی رو غلط نمی نویسی.


   وقتی این حرف ها رو زد یه جوری شدم. یادم افتاد که همین دی روز دفتر همین دوستم رو من صحیح کرده بودم و غلطش اومد تو ذهنم. اون کلمه ی تشدید داری که ازش غلط گرفته بودم. راستش هر چه قدر زور زدم نتونستم تو ذهنم تصوّر کنم که تشدید روی کدوم حرفشه. یادم نمی اومد. شک داشتم. با خودم فکر کردم که خیلی اتفاقیه این اوّل بودنم تو کلاس. خوشم نمی اومد ازون حالت.

   حس کردم که خیلی الکی الکی نفر اوّل شدم تو دیکته ها. چون هرچی زور می زدم نمی تونستم شکل درستِ غلطِ یه شاگرد متوسط رو تو ذهنم مجسم کنم. فکر می کردم که چرا همین طوری حسّی تشدید ها رو می ذاریم و مال من همیشه درست در می آد ولی مال دوستم نه در صورتی که منم بلد نبودم و فقط شانس خوبی داشتم تا به اینجای کار.

   از خودم اعصابم خورد شده بود، لجم گرفته بود، چون غلط هایی که دوستام داشتن اون قدر ها هم  برام آسون و بدیهی نبودن و همه ش با خودم فکر می کردم که من از کجا فهمیدم درستش اینجوریه؟ احتمال اینکه منم اون جوری غلط بنویسم خیلی زیاد بود. ته دلم خیلی ترسیده بودم برای اوّلین بار.  اون ایمانی که دوستم به من داشت، این که فکر می کرد من الهه ی بیست آوردنم تو دیکته، با فکر هایی که تو ذهنم می گذشت تناقض شدیدی داشتن. من حس می کردم خیلی اتفاقی نمره هام بیست تمام می شن، همون قدر اتفاقی که شماره ی بیستم کلاس بودم. اون ولی... اینجوری فکر نمی کرد. فکر می کرد من یه قدرت ماورایی دارم! من تنها کسی بودم که خودم بودم و از درون خودم خبر داشتم و می دونستم هیچ خبری نیست و هیچ قدرت خاصی ندارم. کشف همه ی اینا، اون روز، برای یه بچّه ی دوم دبستان خیلی زیادتر از حدّ و توانش بود. این حجم از تناقض...  اون روز فکرم به لجن کشیده شد.

   من از اون روز به بعد وسواس مسخره ای پیدا کردم نسبت به تشدید گذاری هام چون می خواستم به خودم ثابت کنم که الکی نفر اوّل کلاس نیستم.

بعد از بیشتر از ده سال  هنوزم می تونین ببینین که حتّی تو وبلاگم هم این سندرم تشدید رو هم چنان با خودم یدک می کشم.

   قواعد تشدید گذاری ولی، خیلی وقته از کتاب های دبستان حذف شده. دیگه خیلی وقته توی دبستان ها کسی نمره ش به خاطر تشدید نذاشتن کم نمی شه.

   من ولی، تا آخر عمرم باید وسواس عجیبم به تشدید گذاری کلمات رو هم چنان تحمّل کنم. وسواس قاعده ای که تو دنیای امروز هیچ ارزش آموزشی ای نداره دیگه... من همیشه باید اون تناقض و ترس رو با خودم همه جا ببرم و تحملّش کنم.

اون روز بعد از اینکه تصمیم گرفتم تشدید ها رو با دقّت بیشتری بخونم که به خودم ثابت کنم یه آدم خاصّم، یه خیال بافی کردم با خودم:
" فرض کن... تا الآنش که این حسّی بودنت جواب داده و شانس آوردی. اگه از این به بعد حواست رو جمع کنی، می تونی همیشه بیست بیاری. فرض کن... بیست سالت می شه، بعد می تونن تو بیست سالگی بهت بگن، شماره ی بیست کلاس بیست ساله که نمره ی غیر بیست نداره!"


   از همون اوّلش هم دیوونه ی عدد ها بودم و این  خیال پردازی در حد لالیگا سر حالم می آورد. اینکه یه روزی برسه که بتونم این جمله رو بگم و به یه حکم درست تبدیل شده باشه... اینکه توش این همه عدد بیست داشته باشه... حاضرم شرط ببندم اگه کسی اون موقع منو در حال اون خیال بافی ها نظاره می کرد، قطعا برق چشمام رو هم می دید.

   بماند که کمتر از یک ماه بعدش معلّم دوم دبستانم  انضباطم روهیجده رد کرد و دیگه هیچ وقت هم شماره ی بیستم کلاس نشدم، ولی اون بار اوّلین باری بود که به بیست سالگی م فکر کردم توی کل عمرم. تامدّت ها عدد مورد علاقه م بیست بود  حتّی...


   من فردا بیست ساله می شم . شاید نوشتن دوباره و دوباره ی این جمله توی این متن، بهم کمک کنه که قبولش کنم یکم.

   اوّلین باری که به بیست سالگی فکر کردم، اصلا فکر نمی کردم بهش برسم حتّی. شاید باورتون نشه ولی مطمئن بودم تا بیست سالگی طبق پدیده ی انتخاب طبیعی حذف شدم از جمعیت. فکر نمی کردم بیست ساله شدن مال منم باشه. فکر نمی کردم اون قدر عرضه داشته باشم که به بیست سالگی برسم!

   من فردا بیست ساله می شم و هیچ چیش شبیه اوّلین باری که بهش فکر کرده بودم نیست. عصبی م می کنه. دلم می خواست فقط واسه ی یه ثانیه می تونستم کیلگارای هشت ساله رو ببینم و حداقل یکم تصویر ذهنی ش رو درست کنم. دلم می خواد الآن می تونستم خود هشت ساله م رو بغل کنم. راستش هنوز احساس می کنم همون بچّه ی هشت ساله موندم! یعنی اون بخش هشت ساله ی درونم هیچ جوره نمی تونه قبول کنه که الآن بیشتر از هر لحظه ای تو زندگیم به بیست سالگی نزدیک شدم.


   من متولد دوم اسفندم. من دیوونه ی هم آرایی دیوونه کننده ی عدد هام. هجده ساله م که بود یه دوست بزرگ تر از خودم داشتم بیستم آذر به دنیا اومده بود. روز تولّد بیست سالگی ش، دستم رو گذاشتم رو شونه ش بهش گفتم این روز رو خوب توی ذهنت ثبت کن. نه به خاطر اینکه بیست سالت شده... به خاطر اینکه اوّلین و آخرین باریه که عدد روز تولّدت با عدد سنّت برابر می شن. اوّلین و آخرین باریه که می تونی بگی: "امروز بیستم آذره و من بیست ساله ام." اوّلین و آخرین باریه که شاهد این هم آرایی قشنگ عدد ها هستی... نمی دونم تا چه حد تونستم از زندگی متنفرش کنم با حرفام، :))) ولی اون موقع داشتم فکر می کردم ای کاش یه نفر هم بود این جمله رو تو روز توّلد دو سالگی م به من می گفت. بهم می گفت :

" هی کیلگ. خوب حواست جمع باشه. امروز اوّلین و آخرین روزیه که می تونی بگی امروز دوم اسفنده و من دو ساله ام. امروز اوّلین و آخرین هم آرایی عدد های روز تولد وسن تولّدت هست."

   همه ش با خودم فکر می کردم ای کاش اون موقع اون قدری عقلم می کشید که از هم نشینی این دو تا کنار هم لذّت ببرم. ولی تو دو سالگی احتمالا سطح دغدغه م بیشتر کندن ریشه های فرش خونمون و شیشه شیر خوردن بوده.

   این دردناکه که همه ی آدم ها تا ماکسیمم سی سالگی شون این هم آرایی رو تجربه می کنن و شما دیگه نمی تونید هیچ آدمی رو پیدا کنین که سنّش بزرگ تر مساوی سی و دو سال باشه و هنوز هم آرایی عدد روز توّلد با سنّش رو تجربه نکرده باشه مگه اینکه سیاره شون مال آدم فضایی ها باشه و تو اون سیاره ی فضایی طور، ماه ها بیشتر از سی و یک روز داشته باشن... ولی اکثر آدم ها حواسشون نیست کی این اتفاق براشون می افته، شاید هم براشون مهم نیست... یه روزی خیلی اتّفاقی وقتی بهشون یادآوری می کنی می بینن چقدرررر اتّفاقی تر تو گذشته، این یکتا روز مخصوص شون رو جا گذاشتن و از کنارش رد شدن.


   من ولی هیچ وقت فرصتش رو نداشتم... برای همین سعی کردم این حس رو دوباره برای خودم تکرار کنم، توی زمانی که عقلم اون قدری کشش داره که ازش لذّت ببره. و به یه راه حل خوب رسیدم! تاریخ تولّدم رو به روز های میلادی حساب کردم. من فردا  بیست ساله می شم و نوزده سال تمام فکر می کردم تاریخ تولّدم به تقویم میلادی برابر می شه با بیست و یکم فوریه! اینو از زمانی یادم مونده بود که برای یه مسابقه ی فیزیک جهانی در اوّل دبیرستان ثبت نام کردم و باید تاریخ تولّد میلادی توی فرمش وارد می کردیم... نمی دونم چرا ولی دیگه هیچ وقت چکش نکردم که مطمئن بشم واقعا بیست یکم فوریه به دنیا اومدم. توی همه جا، همه ی فرم ها، همه ی ایمیل ها، هر چیزی که نیاز به پر کردن تاریخ تولّد به عدد های میلادی داشته... تو همه شون از اون موقع به بعد تاریخ بیست و یکم فوریه رو وارد کرده بودم. یه پنج شش سالی از اون موقع می گذره. پنج شیش ساله که خودم رو با عدد بیست و یک وفق داده بودم و منتظر تولّد بیست و یک سالگی م بودم که هم آرایی رو به چشم خودم ببینم و تو اون روز بلند بلند تکرار کنم: "امروز بیست و یکم فوریه است... من بیست و یک ساله ام و احساس جوونی می کنم." شاید الآن اگه ازم بپرسید، کلی مشاهیر و بازیگر و ورزشکار بشناسم که بیست و یکم فوریه به دنیا اومدن. شاید کلی قانون ریاضوی عجیب غریب بلد باشم که به بیست و یک ختم می شن، مثل این:

1+2+3+4+5+6 =21

   شاید توی این شیش سال، خیلی وقت ها وقتی یکی ازم پرسیده یه عدد رندوم انتخاب کن، جواب دادم بیست و یک و ته دلم یه حس خوبی داشتم... حتّی به اینم فکر کردم که توی تهران زندگی می کنم و پیش شماره ی شهر تهران 021 هست. یعنی در همین حد دیوونه ی عدد ها. و خلاصه داشتم دست و پنجه نرم می کردم که کم کم به بیست و یک برسم...

   ولی می دونی چیه؟ حدودا دو ماه پیش... داشتم برای ایزوفاگوس یه کاری انجام می دادم و لازمه ش این بود که تاریخ رو به میلادی وارد کنم  و خیلی اتّفاقی فهمیدم که دوم اسفند به تاریخ میلادی می شه بیستم فوریه نه بیست و یکم!  یه اشتباه وحشت ناک بود مثل یه سطل پر از مخلوط آب و یخ صفر درجه. از طرفی درباره ی عدد بیست هیچ اطّلاعات به خصوصی نداشتم و از طرفی خاص بودن بیست و یکم از بین رفته بود. اون همه چرت و پرت رو محض هوا حفظ کرده بودم. دیگه نمی تونستم خوشحالی کنم که آلن ریکمن رو دوست دارم چون بیست و یکم فوریه به دنیا اومده و با من هم تولّده... دیگه حسّ خاصی به پیش شماره ی تهران نداشتم... آره. همه چی بدجور به هم ریخت و اینکه داشتم هر لحظه بیشتر بهش نزدیک می شدم، وحشت ناک بود. راستش من هیچ جوره آماده نبودم از هم آرایی لذّت ببرم و بهم استرس وحشت ناکی می داد...

   برای همین... یه تز جدید دادم. چالش یه ماه آخر تین ایجری تا زمانی که به هم آرایی برسم. با خودم گفتم من که این چند سال رو با تصوّر غلط زندگی کردم، بذار این یه ماه آخر رو با دونستنم حال کنم. به هر حال خوش حال بودم که قبل از تولّد بیست سالگی م فهمیدمش. فرض کن چه قدر مسخره می شد اگه بیست سالگی م رو رد می کردم و بعدش می فهمیدم متولّد بیستم فوریه ام. به هر حال یه ماه هم یه ماه بود... و خب این یه ماه آخر نوزده سالگی م رو خیلی عشقی زندگی کردم. نمی دونم تا چه حد موفّق بودم ولی الآن دیگه فرصتم ته کشیده و حسّش می کنم. چنگ زدن های بی فایده ی خودم به زمان رو هم حس می کنم...


   توی این یه ماه خیلی کارهایی که دوست داشتم رو انجام دادم. براتون نوشتم که دلم می خواد مثل سرطانی هایی که تاریخ مرگشون رو می دونن زندگی کنم و واقعا هم این کار رو کردم تا جایی که از دستم بر اومد. خیلی چیز ها فهمیدم. نمی خوام کلیشه ش کنم ولی واقعا حس می کنم کم کمش یه درجه به درکم از دنیای اطرافم اضافه شد هرچند تلخ یا شیرین یا ترس ناک.


   من فهمیدم که چه قدر ماه تولدم رو دوست دارم چون خیلی معمولیه و با هیچ چیز خاصی تداخل نداره. نه با امتحان، نه با سوز سرما، نه نمی دونم با گرمای کشنده. همه چیز در حد متوسط خودش قرار داره. قبلش صرفا چون ماه تولدم بود یه احساس های زیر پوستی ای نسبت بهش داشتم، ولی الآن دلیل های بهتری واسه ی دوست داشتنش پیدا کردم. اسفند آخرین ماه ساله. یه جورایی همه شُلش کردن و تو جامعه قشنگ حسش می کنی. همه راحت تحملّش می کنن و آرومن چون امیدشون به عید زیاده و این زنده نگه شون می داره. از طرفی برای من که همیشه دوست دارم از نو شروع کنم ( چون احساس می کنم تا اینجاش رو گند بالا آوردم) بهترین فرصته برای نو شدن. بهترین زمانه برای دوباره متولد شدن. چون همیشه تو روز تولّدم تصمیم می گیرم عوض شم و اگه نتونستم، اگه نشد، اگه یه اتفاقی پیش اومد که مجبور شدم باز هم همون آدمی بشم که دلم نمی خواد، اگه حتّی یک شب مسواک زدنم که همیشه تو شب تولدم به خودم قول می دم دیگه منظم رعایتش کنم یادم رفت، فقط کافیه به خودم بگم :" بی خیالش. زمان نو شدن رو یه ماه می ندازیم عقب تا عید!" و این یکی از آرامش بخش ترین حس های دنیاست که نمی دونم چه جوری توصیفش کنم. این که در فاصله ی زمانی یک ماه دو بار حال هوای عیدم طورم رو تجربه می کنم. اون حس نو شدن رو و اینکه  بار اوّل مجبور نیستم نگرانش باشم چون می دونم تا یک ماه دیگه دوباره عین همون احساس چه بخوام چه نخوام می آد سراغم. کلا خوبه که اسفندی باشی چون لازم نیست دغدغه ی هیچ چیز خاصی رو داشته باشی. مثلا هیچ انتخاباتی رو تو اسفند نمی ندازن... تو اسفند همه با هم مهربون تر می شن و اگه نظر من رو بخواین جامعه در نزدیک ترین وضعیتش نسبت به یک آرمان شهر قرار می گیره. دوست داشتنی نیست؟ البته که احتمالا برای شما که اسفندی نیستید شاید نباشه، ولی برای من هست. :)))) اسفند بهترین ماهه برای شوخی کردن با زندگی. برای جدی نگرفتنش. برای ساده رد شدن از زمان. برای اینکه الکی الکی به خودت امید بدی که همه چی اکیه و بگذرونی و لذّت ببری... از ایناش خوشم می آد و متاسّفانه تا امسال کشفشون نکرده بودم به این وضوح.


   من توی این یه ماه سرطانی بودنم، خیلی چیز ها رو در مورد خودم کشف کردم که خب حتّی خودم هم ازشون خبر نداشتم و این خودشناسی خوبی بود.


"من فهمیدم که قرار نیست کودک درونم به این زودی ها بمیره."

   من در آستانه ی بیست سالگی بودم ولی توی یکی از روز هاش، داشتم به وضوح با یاکریمی که روی پنجره ی اتاقم نشسته بود از پایین پنجره حرف می زدم و سعی می کردم با حرف زدن هام و تکون دادن دستم توجّه ش رو جلب کنم. داشتم بهش می گفتم :" تو تو! تو تو! اینجا رو نیگا کن." و وقتی فهمیدم یکی از همسایه هامون داره گشاد گشاد نگاهم می کنه و به عقلم شک کرده، خیلی ملیح یه لبخند زدم و رد شدم و به کفشم هم نبود. دنیای من در اون لحظه ی خاص شده بود جلب توجه یه پرنده ی کوچیک که اندکی بعدش پر زد و رفت...



"من فهمیدم یک سری از کارهایی که در حد ضمیر نا خودآگاهم هستن رو خیلی متناوب تکرار می کنم بدون اینکه بهشون فکر کنم حتّی!"

   من فهمیدم که وقت هایی که تو اتاقم تنها می شم و به فکر فرو می رم، نا خودآگاه  به کرکره ی راه راه اتاقم زل می زنم  بدون اینکه هدفی داشته باشم از این کار. اون قدری بهش خیره می شم که بعد از اینکه چشم ازش برداشتم تمام دنیا رو راه راه می بینم تا یک ربع. و این یکی از بهترین حس هایی بود که تونستم کشفش کنم. حتّی یه روز که خیلی بی کار بودم ماکسیمم زمان راه راه دیدن رو سعی کردم اندازه بگیرم... شاید براتون عجیب، باور نکردنی و یا حتّی احمقانه باشه ولی من حتّی هوا رو راه راه و موّاج می دیدم و ازش خوشم می اومد. بار ها شاید این کار رو توی این نوزده سال انجام دادم، ولی این اوّلین باری بود که فهمیدم چقدر از موّاج دیدن در و دیوار خونه خوشم می آد...

   من فهمیدم هیچ کس مثل من وقتی از حموم در می آد دور حباب های نوری، رنگین کمون نمی بینه! فکر می کردم همه این طوری اند، و وقتی فهمیدم هیچ کس تجربه ش رو نداره حس خوبی داشتم. نمی دونم به خاطر مشکل چشمامه، یا اینکه عینکی ام یا هرچی... ولی باورتون نمی شه. من حداقل هر چند روز یه بار دیدن رنگین کمون ها رو تجربه می کنم در مقایسه با کسایی که شاید مدّت ها انتظار بارون رو می کشن واسه ی دیدنش و این یه نعمته.

   من حتّی فهمیدم که یه زخم روی یکی از لنگه های پام دارم که از دوم یا سوم دبیرستان به طور متناوب هی روش رو می کنم و نمی ذارم سر بگیره و الآن تقریبا در حد یه چاله شده بدون اینکه بدونم حدود چهار سالی هست نذاشتم سر بگیره. در صورتی که اصلا توی این چهار سال وجودش رو حس نکردم، و حتّی اون دردی رو که موقع کندش به خودم تحمیل می کنم.



"من فهمیدم هیچ وقت برای اوّلین ساختن دیر نیست."

همون طور که گل واژه نوشته بود... من فقط توی همین یک ماه کوتاه خیلی از اوّلین های دنیا رو تجربه کردم و حس می کنم اگه تا ته ته ته ته دنیا هم بهم وقت بدن، باز هم می تونم اوّلین های هیجان انگیزدیگه ای برای خودم بسازم.

   من جلوی در اتاقم دیوار ضد سوسک ساختم چون مامانم توی همه ی چاه ها سم سوسک ریخت و به جاش سوسک ها حمله کردن به خونه مون و منم خوشم نمی اومد حمله کنن به اتاق من. برای همین دیواری ساختم که سوق شون می داد به سمت اتاق ایزوفاگوس و هنوز هم هر کی می خواد بیاد داخل، زیر لب بهش می گم: "حواست به دیوار ضد سوسک باشه. لهش نکنی..."

   من صحنه ی شسته شدن یه پل هوایی رو دیدم وقتی که بالاش بودم و حس خوبی داشتم وقتی اون قطره های آب ریز پخش شده تو هوا می ریختن روی سر و صورتم هرچند کثیف بودن.

   من برای اوّلین بار یه صدف رو گذاشتم رو گوشم با علم به اینکه می دونستم صدایی که می شنوم صدای دریا نیست، بلکه صدای گردش خون توی گوش های خودمه و بیشتر از قبل عاشق این حرکت صدف روی گوش شدم.


 

"من فهمیدم که به طرز غیر قابل باوری سندرم آخرین کار قبل از ددلاین رو گرفتم." 

   همون طور که تو سال کنکور گرفته بودم. کلّیییییییی بستنی خوردم به هوای اینکه آخرین بستنی ای هست که توی نوجوونی می خورم. کلییییییی حموم رفتم به حساب آخرین باریه که قراره برم حموم. کلییییییی تو کارهای خونه به مامانم کمک کردم یا برای ایزوفاگوس سوال ریاضی حل کردم رو حساب اینکه آخرین فرصتی هست که تو نوجوونی م کمک کرده باشم به کسی. یه دنیااااااااااااا عکس گرفتم به عنوان آخرین عکس ها! و بین خودمون بمونه ولی کلیییییییی کلیییییییییییی در خفا گریه کردم به عنوان آخرین گریه ها و همه ش به خودم می گفتم اشکال نداره آخرین باره. خودم می دونم که این رویکرد آخرین شمردن اصلا رویکرد مثبتی نیست، ولی واقعا دست خودم هم نیست این رفتارم و اصلا کنترل پذیر نبود برام. من تک تک آخرین هام رو دونه دونه شمردم. مثلا تا خود خود امروز که روز آخر تین بودنم هست، می دونم که آخرین میوه ای که قبل از بیست سالگی م خوردم توت فرنگی بوده، یا آخرین وعده ی غذایی م تن ماهی بوده. می دونم آخرین لباسی که تنم بود قبل از بیست ساله شدنم یه پیرهن آبی خوش رنگ بود که بابام هم از رنگش تعریف کرد و پرسید اینو از مال من کش نرفتی؟ می دونم که آخرین سریالی که تو نوزده سالگی م دیدم فرار از زندان بود، آخرین آهنگم یکی از آهنگ های همون بند اسپانیایی ای بود که تازه کشفشون کردم و آخرین کتابم اسمش ماجرای عجیب سگی در شب بود. آخرین سلام رو بابام بهم کرد و آخرین صدایی که شنیدم صدای مامانم بود. و کلی آخرین های دیگه که واقعا فکر نمی کنم لازمشون داشته باشم. صرفا شمردم شون و از همین لحظه می ذارم فراموش بشن. دیگه لازم شون ندارم...


"من فهمیدم که هنوز هیچ چیز نفهمیدم."

   شرح این یکی مورد از کشفیاتم سخته. چون باید نفهمیدن رو اوّل بفهمی که بتونی ازش بنویسی ولی اگه بفهمیش که دیگه اسمش نفهمیدن نمی شه. و خب تناقض. ولی می تونم بنویسم که خیلی از قاعده های دنیا رو درک نمی کنم و هنوزم عین همون بچّه ی هشت ساله، حس می کنم خیلی هرکی هرکی دارم می رم جلو بدون اینکه هیچ شناختی داشته باشم.

   مثلا نمی دونم ایده ش از کجا اومد تو ذهنم، ولی برخلاف هر سال دلم خواست بالاخره امسال جشن تولد بگیرم و یه سری از نزدیکانم کنارم باشن تو بیست سالگی م. خیلی ایده آل گفتم به همه شون می گیم به جای کادو، صرفا یه کاغذ با خودشون بیارن با یه دست نوشته یا نقاشی یا هر چیزی روش که کار خودشون باشه تا بچسبونمش تو دفترچه ی خاطراتم و بعدش یه عکس یادگاری داشته باشم کنارشون. کنار همه ی همه شون بدون هیچ نقصان و کاستی... این فکر منو خیلی سر حال می آورد... ولی از نظر مامان و بابام خیلی ایده ی مسخره ای بود و در نطفه خفه ش کردن. مثلا مامانم تو صورتم پرت کرد که:


"یعنی فقط به خاطر اینکه بیست سالت شده این کار رو کنیم؟ باباش مگه بیست سالگی چی داره؟"

"نمی دونم احتمالا به خاطر اینکه یه دهه ی جدیده... ولی بابا جان امیدوارم ما رو درک کنی. ما اصلا در شرایطش نیستیم که برات تولّد بگیریم. من دنبال کارهای زمینم، مامانت که سر کاره و همین جوریش هم دستش درد می کنه و اصلا توانایی ش رو نداره."

"تازه ما برای ایزوفاگوس هم تولد نگرفتیم امسال و اون ناراحت می شه اگه تو کادو بگیری و جشن داشته باشی ولی اون نداشته باشه. آزمون تیزهوشان داره می بینی که!"

"ولی مامان من که گفتم کادو نمی خوام.فقط یه روزه؛  اصلا هدفم این نبود که... "

"باشه تو گفتی و ما هم باور کردیم. تازه تو هم بگی اونا که باز کادو رو می آرن."

"تازه ایزوفاگوس که تولد بیست سالگی ش نیست!  اونم در آینده فرصتش رو خواهد داشت ولی من دیگه ندارم."

"حالا انگار بیست سالگی چیه. چرا مثل بچّه ها رفتار می کنی کیلگ."

"خب من  بعد از حدود هفت یا هشت سال حس خوبی نسبت به تولد گرفتن دارم. شما تو همه ی این سال ها برای ایزوفاگوس جشن تولد گرفتین! اونا حساب نبود؟"

" باز تو شروع کردی؟ باز سایه ی برادرت رو با تیر زدی؟ چند بار بهت گفتم این افکار بچّه گانه ت رو بذار کنار؟"

"ولی اگه اینقدر برات مهم هست  می تونیم پول بدیم دوستات رو توی یه رستوران خیلی خوب وخفن دعوت کنی و ..."

"نه حالا اگه خیلی اصرار داره من تحمّل می کنم براش جشن تولد می گیریم خودمون..."


   راستش یکم که بیشتر مکالمه ی بالا پیش رفت دیدم که چه قدر اونا منو نمی فهمن. چه قدر منم اونا رو نمی فهمم. برای همین خیلی ساده مودش خوابید و از کله م انداختمش بیرون و گفتم که نظرم عوض شده و اصلا دیگه دلم نمی خواد جشن تولد داشته باشیم با وجودی که مامانم دیگه آماده شده بود جشن رو برگزار کنه با کلی نق و نوق. سعی کردم اون طرفی که قراره درک می کنه من باشم. دقیق که فکر کردم به این نتیجه رسیدم که من داشتم خیال عکس گرفتن با کسایی رو تو سرم می پروروندم که نزدیک تریناشون داشتن اینجوری از زیرش در می رفتن و هیچ تمایلی نداشتن به این کار. وای به حال درجه دوهایی مثل خاله و نمی دونم پسر دایی و پسر عمو هام و اینا. 


   خب این خیلی دل سردم کرد و همه ی شوقش رو ازم گرفت. این که می دیدم اون قدری که من دوست دارم از این آدما خاطره جمع کنم اونا هیچ احساسی ندارن و حتّی بدشون هم می آد شاید. اینکه من همیشه به زور توی تک تک مهمونی های بی دلیل شرکت کردم ولی این بار نمی شه یه مهمونی به خاطر تولد بیست سالگی م داشته باشم و اونایی رو که دوستشون دارم همه رو با هم توی یه روز ببینم و یه عکس یا دست خط یادگاری واسه وقتی که قراره بمیرن ازشون داشته باشم.  این که این قدر راحت بر می گردن می گن تو داری با برادرت حسودی می کنی یا نمی دونم تو می خوای کادو بگیری... اینکه بعد از این همه سال هنوز نفهمیدن من اگه یه دوست صمیمی به درد بخور داشتم که باهاش راحت باشم به ذهن خودم می رسید که روز تولدم رو باهاش سر کنم. مثلا من نود درصد موارد که درباره دوستام حرف می زنم تو خونه، دارم از توخالی و پوشالی بودنشون حرف می زنم... بعد بابام برای تولّد بیست سالگی م که برای اوّلین بار احساس می کنم یه چیز خاصیه، بر می گرده تز می ده برو با دوستات خوش باش پولش با من.  انگار که بعد این همه سال نفهمیده مشکل من با این جمله به جایی که با کلمه ی "پول" ش باشه با کلمه ی "دوست" ش هست.

   اینا در یک آن خیلی اذیتم کرد و بعدش  اصلا دیگه هیچ احساسی نسبت به تولّد گرفتن نداشتم و دیگه هم فکر نمی کنم تا سال های سال دلم بخواد هیچ کیک کوفتی تولّدی رو فوت کنم چون قطعا یاد بیست سالگی ای می ندازتم که می خواستم کنار یه سری آدمی که تا حدّی دوستشون داشتم باشم و خاطره جمع کنم ولی اونا هیچ کدومشون دوست نداشتن. و این خودش حس طرد شدگی وحشت ناکی بهم میده که اصلا دوست ندارم یادم بیفته. حس می کنم اون صفحه هایی که برای نوشته هاشون خالی گذاشته بودم تو سر رسیدم، تا آخر عمر روحم رو خواهد خورد و اینکه به محض اینکه یکی از کسایی که می خواستم دعوت شون کنم به این جشن بیفته بمیره، قطعا همه ش این به ذهنم می آد که چرا برگزارش نکردم اون جشن کوفتی رو؟

   تازه سر همین قضیه، الآن فردا مجبورم زنگ تلفن خیلی ها رو تحمّل کنم و هی پشت تلفن ادای ذوق زده ها رو در بیارم و تشکّر کنم که به یادم بودن واسه ی تبریک تولّدم. اگه توافق می شد روی جشن تولد، من می تونستم روز اصلی تولدم رو بدون هیچ دغدغه ی تبریکی سپری کنم و کاملا عادی و ایده آل باشه برام. معمولی ترین. ولی شاید فردا، حتّی بخوان برام سر شب وقتی بابام خسته و کوفته از سر کار رسید،  یکی از همین کیک های آماده ی پشت ویترین شیرینی فروشی رو  بیارن با گل های نرگسی که سر چهار راه می فروشنشون و به زور منو بنشونن پشتش که شمع بیست رو فوت کن که این کار قطعا حالم رو بد می کنه چون از روی انجام وظیفه می خوان همچین کار مسخره ای بکنن و اگه هم بشه قطعا مثل بچه های چهارساله عمرا افتخار نمی دم فوتش کنم با این حجمی از تنفر که الآن نسبت به این قضیه تو رگ هام جریان داره. و آهان. نمی ذارم یک دونه عکس هم از بیست ساله شدنم بگیرن. اینم حالم رو به هم می زنه که بخوام ادای آدمای لاکچری رو در بیارم پشت دوربین در حالی که هیچ چیزی لاکچری نیست! یه چند بارم پچ پچ درباره ی ماشین خریدن شنیدم از زبونشون که اینم واسم هیجان انگیز نیست اصلا. یعنی فکر اینکه تو اصلا بگو در یه حالت رویایی و خیالی یه بنز بندازن زیر پام، یک ذره هم سر حالم نمی آره. ولی آره فکر اینکه اون چند صفحه ی دفترم رو بخوام با دست خط اینا پر کنم، تو چشمام برق می نداخت.


   به هر حال می خوام دیگه از روش بپرم بسّشه! دوست ندارم تلخ تمومش کنم، ولی شما که انتظار نداشتید تمام چیز هایی که من این ماه کشف کردم هیجان انگیز و مثبت و قشنگ و گل و بلبل بوده باشه؟


   خب به هر حال هر چی کشف کردم و نکردم دیگه بسه! الآن من اینجام و وقت دیگه ای ندارم. در اتّفاقی ترین نقطه ی دنیا و اتّفاقی ترین زمان دنیا. و امروز تنها زمانیه که جمله ی همیشه غلط زیر در یک لحظه ی خیلی کوچیک حکمش از نظر علم منطق درست می شه و دوباره تو یه لحظه ی بعدش برای همیشه تا ابد ابد غلط باقی می مونه. مثل یه چراغ که فقط توی یه ثانیه روشن می شه و بعد برای همیشه ی همیشه می سوزه. جمله ی زیر رو برای اون لحظه می نویسم، برای اون یه لحظه روشن شدن چراغم، قبل خاموشی ش. می خوام بدونه که من از وجودش خبر دارم:


"امروز بیستم فوریه ست و دوم اسفند ماه. در این لحظه من، کیلگارا، بیست سال دارم. و تازه دوشنبه هم هست و اینا همه شون مجموعه ی قشنگی از عدد های دو برام ایجاد می کنن و زندگی م هر چه قدرم مزخرف هم باشه، در این لحظه می تونم دلم رو به اینا خوش کنم و از هم آرایی شون لذّت ببرم."


بی شک اگه قرار بود خودکشی کنم، هیچ تاریخی رو بیشتر از این نمی تونستم دوست داشته باشم و برای تاریخ مرگم انتخابش کنم این قدر که خوشگله. پس اینکه زنده ام الآن، ثابت می کنه احتمالا تا آخر عمر خیال خودکشی رو خواهم داشت هم چنان ته ذهنم ولی قراره هر بار بی خیالش شم.


   راستی دکلمه ی زیر رو گوش بدید. یعنی خواستید متن رو نخونید ولی اینو گوشش بدید انصافا! هدیه ی من به خودم. هدیه ی من به شما. اصلا هرچی. ارزشش رو داره.  صدای مهدی موسویه با یکی از آهنگ هایی که خیلی دوستش دارم میکسش کردم. سعی کردم هماهنگشون کنم با هم و چیز بدی از آب در نیومده. کلا کار با نرم افزار های موسیقی خیلی سخت بود واسم و اوّلین بار بود که این تجربه رو کسب کردم (یکی دیگه از اوّلین هایی که تجربه کردم ولی یادم رفت بنویسمش!) و کلا یک پنج شنبه از صبح تا ظهر رو به فنا دادم تا یاد گرفتم همین یک فایل رو چه جوری بسازم و تهش دیگه از عقل خودم صرف نظر کرده بودم بس که پیچیده بود و سر در نمی آوردم و فکر می کردم خنگ عالمم. ولی تهش یاد گرفتم. الآن میکس کردن رو در حدّ ابتدایی بلدم. می تونید سفارش بدین حتّی... :-"

   متن دکلمه ش جدیده. از توی همون جلسه ی پرسش و پاسخی که برگزار شد کش رفتم. پاسخ به یکی از افراد دیگه بود. دوست داشتم متنی که در جواب به من آپلود کرده بود رو براتون بذارم رو وب، ولی هر جوری که فکر کردم دیدم خیلی احتمالش می ره بالا که هویت حقیقی م لو بره و منم که همچین جفایی در حق وبلاگم نمی کنم. بعد از متن جوابیه ی خودم، اینو از همه بیشتر دوست داشتم و براتون آپلودش کردم. تو دماغی بودنش هم مربوط به توانایی های بارز من در میکس کردن آهنگ ها نیست. استاد خودشون سرما خورده بودن. :))

دانلود دکلمه ای  از سیّد مهدی موسوی - رمز فایل: kilgharrah


 

راستش اوّلش می خواستم فقط متنی رو که داخل این دکلمه خونده می شه تو وبلاگم بذارم برای امروز. لامصب خیلی دل نشین صحبت می کنه. ولی با وجودی که ذهنم در مورد بیست سالگی خالی بود، فکر کنم بلند ترین پست عمرم رو نوشتم. (جدی اگه بلند ترین پستم رو می دونید کدومه بگین خودم هم بدونم.) دیگه دلم پر بود دیگه. چی کارش کنم. باید معذرت بخوام الآن؟ :{


پ.ن روز تولّد: توی یکی از خندوانه ها رامبد می گفت، اومدن از یه سری آدم پیر پرسیدن الآن اگه برگردین تو جوونی تون چی کارا می کنین؟ پنج تا مورد داشت حسرت های این آدم های پیر. من یکی ش رو به وضوح یادم موند اون روز، و بهتون قول می دم که می خوام عملیش کنم تو این دهه ی جدیدم. یکی از حسرت هایی که آدم ها در دورانی که پیر می شن می خورن، اینه که ای کاش خودشون رو بیشتر نشون می دادن تو دوره جوونی! حالا فرض کن کیلگ، تو همین جوریش نسبت به بقیه ی آدم ها خود به خود سعی می کنی خودت رو محو کنی... وای به حالت که چقدر می خوای حسرت بخوری اگه پیر بشی. آره دیگه خلاصه. نمی خوام اینجوری بشم. سعی می کنم بیشتر حرف بزنم و خودم رو تو چشم ملّت بکنم که لا اقل خواستم بمیرم یه چند نفری ازم خاطره داشته باشن!

پ.ن: می دونی چند ساعته دارم می نویسم کیلگ؟ پنج ساعتی هست به نظر... در روز تولّدم نشمینگاهم رو حس نمی کنم دیگه. :))) و اینکه می خواستم بذارم شیش صبح آپلودش کنم چون گویا اون زمان قدم های مبارک رو توی اتاق عمل بیمارستان گذاشتم ولی واقعا حسّم نسبت به خیلی از چیزها کور شده. حسّش نیست. مودش نیست. هرچی. همین الآن که تمومش کردم پستش می کنم...


تولّدم مبارک. هاه...