Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

مذاکرات هسته ای سری ششم

برادرم داشت گریه می کرد.هه.

چون دیگه تا آخر عمرش معلم زبان انگلیسی سال چهارم دبستانش رو نمی بینه!

من باید چی کار کنم دقیقا؟

تا یک ماه دیگه می شه گفت تقریبا همه ی معلم ها از زندگی من میرن بیرون و دیگه هم بر نمی گردن.

به جاش یه چیزی خواهد بود به اسم استاد که اون طوری که فهمیدم اصلا مثل معلم دوست داشتنی نیست. صرفا یه کلاس N نفره ست که استاد میاد  و یه چیزی می گه و میره. یه استاد خیلی پیر تر از خودت که یحتمل اصن درکت نمی کنه.

هر چند همیشه به منفور ترین معلم های مدرسه و سگ اخلاق ترینشون هم عشق می ورزیدم ولی فکر نمی کنم بتونم با متد جدیدی که به زور داره میاد تو روال آموزشم کنار بیام. من زیاد با بچه ها و دوستان مدرسه هم حال نمی کردم. البته اونا بیشتر با من حال نمی کردن شاید. می شه گفت بیشتر اشتیاق من از مدرسه رفتن فقط و فقط معلم هام بود.

شاید باورتون نشه ولی الان به زور اشک هام رو نگه داشتم تا همون قانون مسخره ی "من عمرا گریه کنم" شکسته نشه!


آدما وقتی یکی می میره براش گریه می کنن. چرا؟ نه به خاطر اینکه طرف مُرده. بلکه به خاطر اینکه دیگه هیچ وقت نمی تونن ببینن فرد مذکور رو! خب چه فرقی داره... مثل این می مونه که امسال همه ی معلم ها برای من و امثال من می میرن. چرا نباید به اندازه ی مرگ واقعی شون ناراحت باشیم؟ ما دیگه تا آخر عمر نخواهیم دیدشون. و این خود رابطه ای ست که تحت عنوان مرگ تعریفش می کنن.


می دونی کیلگ؟! تو که رشته ی دانشگاهت رو دوست نخواهی داشت... چون بهت تحمیلش کردن. با استادا هم که حال نمی کنی! چون پیر و خرفت و دور از نسل تو هستن. از قضای روزگار هم خداوند یه جوری آفریدتت که اکثر دور بری هات یه حس دور شدن از شعاع N کیلومتری نسبت بهت دارن. خب فکر نکنم مشکلی داشته باشه یه چهار پنج سال پشت کنکوری بمونی.


+جدا با پشت کنکوری شدن مشکلی ندارم اگه معلم هام همینا باشن دوباره. چه فرقی می کنه؟ من که عجله ای برای دانشگاه رفتن ندارم. اشتیاقی هم. یه سال بشه دو سال... دو سال بشه سه سال... چه فرقی می کنه برای من؟ مهم دانش آموزیه که توی هر دو راه هست. فقط اینکه قرار بود به خاطر معلم هام کنکور رو قبول شم،نه؟ برای جبران زحماتشون. و این جاست که بین عقلم و قلبم یه مشکلاتی پیش میاد و یه حالت عجیب غریبی بهم دست می ده! تناقض.


+احساس می کنم معلم ها هم همین احساس ها رو دارن. هی خودم رو برای جلسه آخر فیزیک و شیمی و زیست و ... آماده می کنم، می ریم سر کلاس، معلم می گه:"دلتون می خواد یه جلسه ی دیگه قبل کنکور با هم داشته باشیم؟!"

و باز میفتیم روی یه حلقه. البته یه روز نزدیک از این لوپ خارج می شیم. ولی هنوز نرسیده روزش گویا!

دقیقا دیروز یکی از بچه ها برگشت گفت:" دیگه هیچ وقت سر کلاس فیزیک نمی شینیم..." و 5 دقیقه بعد simple تصمیم گرفت یه جلسه ی دیگه هم برامون کلاس بذاره!

هم سفرگی

هم یاری رابطه ای از نوع هم زیستی ست که در یک جامعه ی زیستی میان دو موجود مشاهده می شود و در آن هر دو موجود از این رابطه سود می برند.

هم سفرگی نوع دیگری از رابطه ی زیستی ست که در آن فقط یکی از دو طرف سود می برد. طرف دیگر نه سود می برد و نه زیان می برد.


انسان ها.

می شه گفت پایه ی همه ی روابطشون هم یاری هست و نه چیز دیگه ای!

انسان ها تحمل ندارن که توی یه رابطه خودشون سود نبرن. این یه اصله. خیلی کم پیدا می شن کسایی که واقعا از سود بردن دیگران و در عین حال سود نبردن خودشون راضی باشن.


حتی خود من.

وقتی یکی از بچه ها ازم پرسید که بودجه بندی امتحان ریاضی کجاست زورم اومد بهش بگم. چرا؟ چون  من تمام این مدت رو مدرسه رفتم در حالی که اکثرن نیومدن بعد عید! به هر حال باید سودی ببرم که طرف مقابلم نبرده باشه. باید وقتی که صرف کردم یه جوری جبران بشه. وقتی که توش کنکور نخوندم و به جاش رفتم مدرسه. اگه من بهش می گفتم که معلم گفته فقط کنکورای داخل کشور رو برای امتحان بخونین، نه سود می بردم نه ضرر. و این می شد یه همسفرگی خیلی ساده. ولی من طاقتش رو نداشتم که اون سود ببره. در نتیجه بهش گفتم که نمی دونم و اونم مجبور شد کل کتاب رو بخونه و نرسه تموم کنه و الان بالای سه نمره ننوشته باشه تو برگه ش!


حتی یکی از دوستای صمیمی سابقم.

که دیگه من رو دوست خودش نمی دونه. چون از زمانی که اومدم تجربی از به اصطلاح "شاخ" ریاضی ها تبدیل شدم به "گولاخ" تجربی ها! و اون دیگه واسش توجیهی نداره تا با من دوست باقی بمونه. دیگه از این رابطه سودی نمی بره. سودی که قبلا تحت عنوان زرنگ بودن من براش تعریف می شد... خیلی شیک امروز داشتم می رفتم پیشش بشینم برگشت گفت:" اینجا جای کسیه..." و بعدش کاشف به عمل اومد که طرف یکی از شاخ های تجربی هاست. کلا امسال ما حتی سایه ی این به اصطلاح دوستمون رو هم ندیدیم. اولین و آخرین جنبه ی مثبت تموم شدن دبیرستان همینه که دیگه تا آخر عمرم مجبور نیستم چنین آدمای نچسب و رو اعصابی رو ببینم. و حتی دیگه لازم نیست ذهنم رو درگیر کنم. و این واقعا آرامش بخشه.


حتی یکی از بچه های مدرسه که زبانش خیلی خفنه.

که من امروز ازش تقلب گرفتم خیرات سرم. و بهم تقلب اشتباه رسوند. نمی دونم عمد یا غیر عمد. ولی واقعا سوختم وقتی فهمیدم جواب خودم درست بوده و صرفا به خاطر کمبود اعتماد به نفس، آخرین امتحان زبان دوره ی دبیرستانم دیگه بیست نمی شه. احتمال عمدی بودنش زیاده. اونم اگه به من تقلب درست می رسوند رابطه یه همسفرگی شیک و تمیز بود. ولی چرا من باید مثل اون بیست شم؟ اونم وجود این هم سفرگی واسش سودی نداشته پس نبودنش رو ترجیح داده یحتمل.



انسان ها موجودات مسخره ای هستن. با وجودی که می دونن که تو رابطه ی هم سفرگی ضرر نمی کنن، چشم دیدن سود کردن بقیه رو ندارن. و این باعث می شه که حس کنن خودشون دارن ضرر می کنن. در حالی که حقیقتش این نیست.



+تا حالا ده بار سر این قضیه به گه خوردن افتادم و توبه کردم و توبه شکستم! آقا من دیگه تقلب نمی کنم. تقلب واس ماس... نه ببخشید واس ما نیست!

حس خوب شاید

   یکی از بهترین حس های دنیاست که تمام سوال هات رو از حلقوم معلم ها بکشی بیرون و استاد مزبور مجبور باشه به صورت کاملا علمی جواب بده و راه فراری نداشته باشه و وقتی بلد نیست خیلی شیک بهش بگی: "پس شما هم مثل من بلد نیستین!!!"

هرچند استاد زیست ما با سواد تر از این حرفاست. نمی شه گیرش انداخت. هنگ می کنه گاهی محو نگاهت کنه. ولی اشتباه تا حالا نکشیدم بیرون ازش!

مرسی آقای جونور. امروز خیلی حال کردم با سوال های زیستم و بیشتر با جواب هایی که بهم دادین. حال کردم با ده صفحه ی سوالی که نوشتم و با صبر ایوب جناب عالی که عین ده صفحه ش رو جواب دادین! هوووف. واقعا که صبور. سیمپل هم بود منو از زیر گیوتین ردم می کرد همه رو تف تفی جواب می داد!


   یکی دیگه از بهترین حس های دنیا اینه که کلید امتحان ریاضی باشی. تو این مایه ها که وقتی میای بیرون یه جمع کثیری از بچه ها بریزن سرت چک نویس هات رو ببرن بخونن! البته اغراق نشه! جمع کثیر یعنی در حد چهار پنج نفر! :)) اونقدرا هم معروف نیستم.


دلخوشیم به همینا دیگه. ما که تو زیست تجربی اوضاعمون آبکشه. حالا فعلا داریم سوارخ های آبکش رو با آدامس بادکنکی می پوشونیم. امیدوارم آدامس هاش دوام بیاره تا یک ماه دیگه!


+باید یه پیوند درست کنم برای بلاگ در آینده ی نزدیک : بهترین حس های دنیا...

خیلی کار ها و چیز ها هستن که حالم رو عالی تر می کنن. باید یه روز نزدیک کنار هم جمعشون کنم.

جوی

هه! راستی جوی پیدا شد.

خیلی ساده.

امروز بعد امتحان کلاس داشتیم. و من طبق معمول به عنوان نفر آخری که همیشه وقت کم میاره برگه امتحانم رو تحویل دادم. آخرین امتحان  شیمی دوران دبیرستانم و دوران دانش آموزیم.

بعدش کلاس رفع اشکال داشتیم.

توی همون کلاسی که جوی توش گم شده بود.

و وقتی رفتم همه ی نیمکت ها پر بود به علت فس فس کاری و آخرین نفر بودن من.

فقط یه نیمکت در اول اول کلاس خالی بود. تو حلق استاد کبیر.

رفتم به سمتش و وقتی بهش رسیدم دیدم جوی روی میز منتظر من وایساده تا بیام و برش دارم و بریم بازم با هم کنکور بخونیم.

و من از این حرص می خورم که کلیییی کلاس مزبور رو گشتم و جوی پیدا نشده بود. و حالا خیلی راحت اینجا انتظارم رو می کشید. دقیقا روی تنها جایی که برام باقی مونده بود.




+جالب میشه چند روز دیگه بیام بگم:

هه! راستی عموم هم زنده شد.

من سبک بال تر از هر روز دیگه ای

عموم مرده.

کسی بهم نگفت.

و از همین نگفتن ها فهمیدم.

انگار همه می دونن که منم می دونم ولی هیچ کس به روم نمیاره.

حتی انگار خودم هم به روی خودم نمیارم!

زندگی خیلی ساده _مثل قبل _ جریان داره و فقط فرقش اینه که همه رفتن و تماس هم نمی گیرن. اگه هم می گیرن هیچ کسی درباره ی مرگ با من حرف نمی زنه و فقط از حال خودم خبر می گیره. انگار که یه مسافرت کاری ساده باشه واسشون نه سفری برای تشییع جنازه.

می شه گفت اون قدر این موضوع رو در گوشه ی ذهنم نگه داشتم که باورم شده راستی راستی هیچ اتفاقی نیفتاده و برام خیلی عادیه که بعد کنکور برم خونه عمو اینا و براش شعر های اخیرم رو بخونم. همون شعر هایی که دست دست کردم و هی گفتم بعد کنکور ... بعد کنکور... عموم همیشه شعر های من رو نقد می کرد.

احتمالا من به بعد کنکور می رسم. ولی عموم نرسید.


ولی الان که دارم اینا رو می نویسم واقعی تر جلوه می کنه. احساس می کنم باید گریه کنم. نمی تونم ولی. دلیلش رو هم نمی دونم.


جالب اون جاست که اون قدر بزدل و ترسو هستم که اصلا از کسی درباره ی این موضوع نمی پرسم. مغزم هم اینو می دونست... واسه همین موقعی که همه با عجله داشتن می رفتن برگشتم به مادر گفتم: "می شه وقتی فهمیدی واقعا زنگ بزنی بهم بگی که واقعا مرده یا نه؟" و اون هم قول داد که زنگ می زنه. زنگ هم زد ولی هیچ چیزی نگفت!!!

من واقعا نیاز دارم که یکی بیاد بهم بگه:" لعنتی بفهم! مُرده. یعنی تو دیگه نمی بینیش. یعنی اولین کسی که مرگش رو می بینی. یعنی دیگه عمو احمدی وجود نداره."


واقعا نمی دونم چه مرگم شده.

من کسی بودم و هستم که هنوز برای مردن ماهی سر سفره ی هفت سین گریه می کنم.جدی. هنوز که هنوزه برای جوجه های رنگی دوران کودکیم روز عزاداری دارم و تاریخ مرگ اکثرشون رو یادم هست. هنوز با فکر کردن به این که یه وقت مینا ی خونه مون بمیره ، حتی یه زمان شاید خیلی دور، دلم می گیره . بغض می کنم. همیشه وقتی آدمای پیر رو می بینم دوست دارم بیشتر پیش اونا بمونم تا جوونا. چون همش حس می کنم دارن می میرن و من فرصت کمی دارم که در کنارشون باشم.


و خیلی احمقانه ست. خیلی خیلی! الان که دوست داشتنی ترین عموم مرده نه گریه کردم، نه دلم گرفته، نه بغض کردم و نه حتی تو روال عادی زندگیم کوچیک ترین تغییری ایجاد شده. تهی م! تهی. خالی.

امروز سر امتحان شیمی به قدری خندیدم که تقریبا به هرکسی می خورد یه نفرش مرده باشه جز من. حتی خیلی بیشتر از قبل خندیدم. به هر موضوع غیر خنده داری...

حتی یکی از بچه ها اومد بهم گفت:"کیلگ! چته؟! شاد می زنی اینقدر!!!"


دیده بودم بچه ها وقتی یکی شون می میره حلوا میارن! من اگه حلوا بیارم فکر می کنن واسه نمره گرفتن از معلم هاست که بهم ترحم کنن! حتی صمیمی ترین دوستم هم تغییری احساس نکرده تو من... من دوست دارم همه بدونن که من چنین بلایی سرم اومده! ولی واقعا وقتی ظاهرم مثل خوش خیالاست بقیه از کجا می خوان بفهمن؟!

خیلی راحت با همه میگم و حرف میزنیم از در و دیوار.

حتی میشه گفت به نظرم مسخره ست اگه یه نفر بهم تسلیت بگه. حتی شاید با یه لبخند جوابش رو بدم!


   احتمالا عموم الان داره من رو می بینه. من همیشه همین حس رو داشتم که وقتی کسی مُرد می تونه در هر لحظه ای تو رو ببینه و حست کنه! یه چیزی تو همون مایه های خدا. واسه همین سعی می کنم کار هایی یا فکر هایی که رو در روشون نمی کردم و پشت سرشون انجام می دادم رو دیگه انجام ندم. چون حس می کنم از همه ی افکارم با خبر می شن. یه چیزی تو مایه های ادوارد در توالایت!


اگه فرض های بالا درست باشن {فرض استقرا}، با دیدن الان من و چیزایی که تو ذهنم می گذره توسط عموی مُرده م { پایه استقرا} عموم زود تر از همه می فهمه که من تقریبا دیووووونه شدم. {حکم استقرا}


+راستی خیلی رُنده نه؟ صدمین پست! پست مرگ.


قطع امید

در راستای پست قبلی.

من نمیرم این همه درس بخونم که بشم روپوش سفیدی که تهش تنها کاری که از دستم بر میاد قطع امید باشه. حداقل دکتری می شم که نیازی به امید و قطع امید نداشته باشه رشته ش! مثلا  دکتر پوستی چیزی. که اونم اصلا برام جذاب نیست. در نتیجه احتمالا کلا دکتر نمی شم...

قطع امید در طبع مثبت گرای من نمی گنجه. بفهمین...


یه ذره خلاقیت ندارین!!!

خب پیوند قلبی...

قلب مصنوعی ای...

آئورت ترمیم شده ای...

یه دستگاهی که مریض رو بهش وصل کنین...

یا آئورتش رو به جای سه شاخه بکنین دو شاخه...

حداقل فلج بشه بهتر از اینه که بمیره!

 واقعا که بی عرضگی ه!

یه کامپیوتر وقتی خراب می شه و کلا مرده به حساب میاد بک آپ رو می دیم بهش... می شه مثل روز اول!

ار همون اولش می دونستم باید مهندسی نرم افزار بخونم.

اون وقت شما بی عرضه ها...

بلدین قطع امید کنین!

جدا که کار خیلی خوف ی هست. شاخ و خفن در عین حال!

نامردی خدا تو دقیقه نود ما

می گن عموم داره می میره.

و هیچکس خونه ی ما نیست.

همه رفتن.

و به من می گن تحت هر شرایطی درس بخون!

راستش من خودم خیلی به این فکر می کردم که این بدبختایی که یهو یکی شون میمیره دم کنکور چه قدر گناه دارن!

همسایه بالایی مون باباش مُرد...

حالا انگار خودم دارم می شم یکی از اون بد بخت ها!

واقعا بی رحمی ه!

می فهمی خدایی که میگن اون بالایی؟!

خب می تونستی یه ماه صبر کنی من کنکورم رو بدم!

که حداقل برم برای آخرین بار ببینمش.

که قیافه ش یادم نره!

یا حداقل برم اشکی که بلد نیستم رو بریزم!



عموی من خوب بود. خیلی هم خوب. تا حالا نه مشکل قلبی داشت... نه هیچ بیماری خاصی.

یهو دو روز پیش گفتن که قلبش مشکل پیدا کرده.

و این روپوش سفید ها بین دو تا بیماری ( که از بس سرشون بحث شد حفظشون شدم) به نام آنوریسم قلبی و کوآرتاسیون آئورت مونده بودن. بعد از تحقیق فهمیدن که کوآرتاسیون یه بیماری مادر زادی ه و به این سن نمی خوره! پس آنوریسمه!تهش هم گفتن که آئورتش فقط 7% بازه و تحت هر گونه جا به جایی می تونه بلایی سرش بیاد. و از طرفی دیواره ی آئورتش هم خیلی نازک شده! این وسط دکتر به درد نخورش هم رفت مسافرت! و امروز صبح، دقیقا یک ماه و دو روز مونده به کنکور من، زنگ زدن که حالش به هم خورده. اینا تموم چیزایی ه که طی دو روز پیش ورق رو برگردوند!


یا حداقل به من اینا رو گفتن!

ولی نمی دونم اگه واقعا حالش به هم خورده چرا بابام این جوری می کرد. داداشم رفت.... داداشم رفت... داداشم رفت.


من تا حالا فامیل درجه یک از دست ندادم. و فکر هم نمی کردم واقعا مرگ واقعی باشه. همیشه هم درباره ی کسایی که یه نفرشون می مرد می گفتم: "این چرا این جوریه! اصلا انگار نه انگاره که یکیش مرده!!!" حس می کردم با مرگ یه نفر بقیه کلا از زندگی ساقط می شن!

ولی خب خودم الان خیلی راحت پای پی سی هستم و تایپ می کنم. حتی حس می کنم اعصابم یه ذره هم خورد نیست. چون به هر حال به من گفتن هنوز نمرده. و اگه هنوز نمرده خب به نظر من احتمالش خیلی زیاده که باز هم نمیره!


به مامانم می گم بالاخره مرده یا نمرده؟!

-گفتن حالش بد شده.

-خب نمرده ولی!

-آره نمرده.

-پس چرا بابام این جوری می کنه؟

-خب اگه پزشکا قطع امید کرده باشن!!!

- می تونه بازم نمیره!


واقعا حس می کنم خدا اینا رو از قصد می ندازه جلو پای من.

که بگه.... ببین سخت تر هم می شه.

باید همون وقتی که وقت داشتی دینی و ادبیات کوفتی ت رو جمع می کردی نمی ذاشتی واسه ماه آخر!


+عموم تئاتر کار کرده بود. رضا کیانیان به گفته ی خودش دوست صمیمی ش بود. یه بار جلوی ما بهش زنگ زد و گفت که کیلگ دوست داره بازیگر شه. قرار بود بعد کنکور...

یادمه بهش می گفتم:

"عمو احمد من فقط دوست دارم مشهور شم."

می گفت: " باید فکر کنی واقعا چی می خوای. مشهور شدن به چه دردی می خوره... حرف هات بچه گانه ست! بزرگ شو. باید ببینی چی واقعا تو زندگیت راضیت می کنه!"


#من حتی الان که می نویسم نمی دونم عموم زنده س، مرده س... به من الکی گفتن و گولم زدن یا گولم نزدن... اعصابم خورده از این که نمی تونم هیچ واکنشی نشون بدم. تقریبا می شه گفت از هر گونه حسی تهی ام! با خودم می گم:


مُرده؟! خب مُرده!


The joy of shift+delete

این یه پست سوگ هست.

در وصف پاک کن من!

پاک کن عزیز تر از جانم که امروز سر امتحان زمین گم شد.

یادمه افتاد زمین و برداشتمش. حتی یادمه که با پاهام شوتش کردم تا بیاد جلو تر! ولی آخر امتحان هر چقدر دنبالش گشتم نبود که نبود. نمی دونم چه بلایی سرش اومد. زیر میز ها رو گشتم. تو جا میز ها رو حتی. کیف بغل دستیم رو حتی. نبود که نبود. وایسادم تا کلاس خالی شه و یه بار دیگه گشتم! حتی بچه ها بهم گفتن چه خسیس. خب برو یکی دیگه بخر این همه وقتت رو دنبال اون پاک کن می گردی؟


ولی اونا که نمی فهمن!!

من پاک کنم رو اهلی کرده بودم.

اونم من رو.


اون اختصاص داشت به من و شاید المپیاد کامپیوتری ها...

روش نوشته بود : "The joy of shift + delete"

کمتر کسی می تونه بفهمه که یه همچین پاک کنی چقدر می تونه واسه یکی مثل من ارزش مند باشه!

اصلا انگار ذاتش کامپیوتری بود.

و از روش هر کسی می تونست علاقه ی من به کامپیوتر پی ببره!

یکی از بچه ها یه زمانی بهم گفت: "پس المپیاد کامپیوتری ها پاک کن شونم خاصه مثه خودشون!!"


آررررررررررررره خب! :(((( خاص بود!!! :((((


به علاوه...

 روش یه برگ سبز کشیده بودم.

زیر جلدش... یه برگ که با رنگ های سبز مختلف از تیره به روشن رنگ آمیزی شده بود.

هر وقت مسئله ای حل نمی شد برگ روی پاک کنم رو نگاه می کردم! چی کار کنم حالا؟!


من پاک کنم رو خییییلی دوست داشتم. زیــــــــــــاد.


عزیزم،jOy ،میشه پیدا شی؟

من واقعا بدون تو نمی تونم درس بخونم!!!


بدیهی ترین امتحان ترم من در طی هجده سال زندگیم!

آه!

نمی تونم وصف کنم که چقددددددددددر خوب بود. چقدددددددددددر عالی بود. چقددددددددددددر بی دغدغه بود.


امروز اینجانب، کیلگ، در اوّلین و آخرین امتحان زمین شناسی کل عمرم شرکت نمودم!

و باور نمی کنید که چقدر ایده آل بود این امتحان.

به قدری که لقب ایده آل ترین امتحان رو بهش عطا می کنم.

در واقع اصلا امتحان نبود. بلکه صرفا حربه ی مدرسه مون بود برای بازرسین، که مثلا ما ها امتحان زمین دادیم. :))


آخه چی می تونه از این شیرین تر باشه که وقتی برگه ی سوالا رو بهت می دن از دست راست، برگه ی جواب ها رو هم از دست چپ بهت بدن و بگن: "وارد کن!"


برخلاف همه ی شب های امتحان دیشب خیلی راحت خوابیدم و همش خواب سوال های امتحان و وقت کم آوردن و اینا ندیدم!

برخلاف همه ی 6 صبح های روز امتحان امروز بی دغدغه صبحانه خوردم!

بر خلاف همه ی امتحان ها قبل امتحان دور هم جمع بودیم.

بر خلاف  همه ی امتحان ها هیچ استرسی در محیط مشاهده نمی شد.

بر خلاف همه ی امتحان ها این بار کسی نبود که کتاب رو بگیره تو دستش و دور سالن بچرخه و با خودش تکرار کنه!

برخلاف همه ی امتحان ها بچه ها زود تر از موعد سر جلسه حاضر بودند.

بر خلاف همه ی امتحان ها این بار لازم نبود ناظم بیاد بگه: "ول کل کتاب رو برو سر جلسه! این لحظه های آخر نمی تونی چیزی بخونی. فایده نداره!!"

بر خلاف همه ی امتحان ها کلی بچه ها خندیدن سر جلسه.

بر خلاف همه ی امتحان ها مراقب ها کاری به کارمون نداشتن و باهامون دوست بودن!



در اون اثنا تیکه های دانش آموزان هم کم نبود:


-خب میدادین اینا رو بچه های پایه پر کنن. ما چرا اومدیم مدرسه؟

-اه. بدین سریع تر جوابا رو. خسته شدیم.

-می خواین یه چند تا سوال رو خالی بذاریم که برای بازرس ها طبیعی تر جلوه کنه؟!

-واااااااااااای من استرس دارم.

-می شه جواب سوال 10 رو برامون بخونید؟ نا خوانا نوشته!!!

-اگه جواب ها رو جا به جا وارد کنیم چی میشه استاد؟

-تو اون قدر دست و پا چلفتی هستی که بعید می دونم وقتی جواب ها رم بهت بدن بتونی نمره بگیری شاشا!

-من دستم کنده! می شه وقتش رو زیاد کنین؟

-چرا برگه ها تونو نمیدین؟

-آخه می خوایم چک کنیم.

-اجازه؟ اون نمودار لایه های رسوبی رو با خط کش بکشیم یا با دست هم قبوله؟!



در اون میان خرخونی هم مشاهده شد که می گفت:

-بابا جواب سوال  12 غلطه! غلطه! مطمئنّم... حالا من چیزی رو که بلدم بنویسم یا اینی که بهمون دادین؟

 و همین خرخون برامون کشف کرد که جواب سوال 11 و 12 جا به جا نوشته شده و از اون طریق به بچه ها اعلام شد که سوال 11 رو تو 12 و سوال 12 رو تو 11 وارد کنن!


حتی مراقب فرمود: بچه ها جواب سوال 10 عوض شده. بنویسین :...

داریم از این شیرین تر که مراقب بیاد بگه چی بنویسیم؟!

تازه بعدش هم رای گیری کرد که سوال 8 جاخالی به نظرتون "تاکل" هست یا "تالک" ؟!


ور در این میان من داشتم از خنده و شوق ریسه می رفتم!

با بغل دستیم رسیدیم به سوال هشت، مورد ت.

سوالی که در کمال بد خطی جوابش هر چیزی می تونست خونده شه.


بغل دستی فرمود: " کاری نداره که! ببین این جوری بنویسش!"

-آخه من چه جوری چیزی رو که نمی تونم بخونم بنویسم؟

-ببین: اول یه "ک" و یه "ر". بعدشم سه چهار تا دندونه بده و چند تایی نقطه بالاش بذار. تهشم یه جوری بیار پایین که هم شبیه "ر" باشه و هم شبیه "ل".

-خب حالا خودت می تونی اینی که نوشتی رو بخونی؟

-کرنبتیرل!!!


و تهش فهمیدیم که کلمه ی مذکور کربنیفر بوده!


یعنی اگه آقای بازرس بیاد ببینه این کلمه رو هر کس بنا به برداشت خودش یه چیزی نوشته شک نمی کنه واقعا!؟


در یکی دیگه از سوال ها هم:

-چی نوشته؟

-کوری مگه؟ نوشته "سطح لایه ی بندری"...

-ولی آخه این به جمله ش نمی خوره ک! فهمیدم! "سطح لایه بندی" هست!

 و دو باره هر دو  :))))))))))))) می شیم.


و جالب ترین نکته! همه این امتحان رو 20 می گیرن! بدون تقلب.


تا آخر عمرم خاطره ای عالی خواهم داشت از درسی به اسم زمین شناسی!



مذاکرات هسته ای 1+1 سری پنجم

اعصابم فوق العاده خورده!

و مشکل اینجاست که درست نمی دونم سر چی...!

یادم میاد تو عید که داشتم درس می خوندم یه چیزی که الان یادم نیست تو دستم بود!

بعد این چیزی که تو دستم بود، در مقابل نور از خودش یه رفتار خیلی عجیبی نشون می داد که درست یادم نیست!

مثلا رفتار عجیبش تو این مایه ها بود که سطح مقطع گرد داشت ولی وقتی می بردیش بالا نزدیک نور لامپ، شکلی مثل گل روی کاغذ تشکیل می شد که بازم یادم نیست درست چه شکلی بود!

مثل این که شما یه دایره رو ببرین جلوی نور و سایه ش مثلثی شکل باشه!

بعد از کلی تفکر پدر و مادر و برادر و این حرفا رو درگیر کردیم.

مادر که فرمود خودت رو درگیر نکن. حتما یه چیزی می شه دیگه چه اهمیتی داره؟ درست رو بخون!

پدر کمی فکر کرد و تهش مغزش سوت کشید و درجات تعجب خود را ابراز نمود.

فینقیل کوچولو هم هاج و واج تر از من شی ء مذکور رو مقابل نور جلو و عقب می برد و فریاد تعجب سر می داد!

و این سه تا الان هیچ کدومشون یادشون نیست که اون شی ء کوفتی چی بود.

ولی من برای این که این پدیده رو در آینده بررسی کنم ازش عکس گرفتم! و کلی فیلم پر کردم و توضیح دادم توش که مشکل چیه و اینا! ولی الان هر چی می گردم فیلمه نیست! شایدم یادم نیست کجا سیوش کردم...

و این فراموشی داره من رو می کشه. اصلا نمی دونم چی شد که یهو یاد چنین چیز مزخرفی افتادم.

لعنت.

می خواستم باهاش نوبل بگیرم.

یا حداقل با معلم فیزیکمون  سرش بحث کنم...!

اینو نوشتم که دیگه بیشتر از این یادم نره.

اون عکس و فیلم باید پیدا شن.

باید بعد کنکور پیداشون کنم!!!

باید!

باید!

اگر الان یک سال پیش بود...

اگر الان یک سال پیش بود،باز هم سه شنبه بود.

اگر الان یک سال پیش بود،امروز روز تستی مرحله دوم المپیاد کامپیوتر بود.

و من در این لحظه امتحان را ترکانده بودم و تا یک ماه دیگرش می فهمیدم که جزو سی نفر اول کشور شده ام.

اگر الان یک سال پیش بود تا حدود چند ساعت دیگر یکی از سفیه ترین معلم های عمرم  به من زنگ می زد و با حرف های صد من یه غازش طوری روحیه ام رو می خورد گویا نفر آخر کشور شده ام و من آماده می شدم تا با استرس و اشک هایم راهی روز دوم این رقابت بشوم. استرس و اشک هایی که با توجه به نتیجه ای که چند ماه دیگر می گرفتم کاملا بی خود بود!

اگر الان یک سال پیش بود من ساعت ها در خانه تنها بودم و از استرسی که می کشیدم، به آینه ها می نگریستم و برای خودم شعر می خوانم. سهراب. بلکه کمی آرام شوم. و بعدش می رفتم شاززز و کتاب امکان را می خواندم و به نویسنده شدن فکر می کردم و به اینکه المپیاد قبول نشوم و به اینکه کنکوری باشم.


ولی الان یک سال پیش نیست.


الان یک سال بعد است...

 من المپیاد قبول نشدم و با کنکور آبمان تا حدی توی یک جوی می رود. پول می دهم تا آشم را بخورم. آشی را که همه ی معلم هایم به من وعده داده اند...

الان دوست های پارسالم سال سومی اند و آخرین مرحله ی دوی کل عمرشان را امروز و فردا  می دهند و من در گوشه ی دیگری از دنیا برای موفقیتشان امیدوارم. امید وارم که در فاصله ی این دو روز دیوانه سازی قصد خوردن امیدشان را نکند و همه شان بروند دوره و ناکامی های مرا به عنوان یک دوست جبران کنند.

الان یک سال پیش نیست و دیروز روز سمپادی بود که هیچ کدام از پیش ها به یادش نداشتند و اگر هم داشتند چندان برایشان مهم نبود و خلاصه آخرین روز سمپادمان را در گم نامی و در خانه سر کردیم و به مسیر و افق هایی اندیشیدیم که در این 7 سال سمپادی بودن پیمودیم. ( به راستی سمپاد می دانست من یک هفت پرستم!) و فراز ها و فرود ها...


الان یک سال پیش نیست و من معلمی یافتم به نام simple که شاید خیلی مسخره باشد ولی علی رغم اکثر بچه ها می پرستمش و تمام این یک سال اندک آذوقه ی امید را به وجودم تزریق می کرد. حتی امروز که یک سال پیش نیست:



-خب بچه ها درصد های سنجش هاتون رو بگید ببینم!!!

-90... 80... 82... 85...

-تو چی کیلگ؟

-باید بگم حتما؟! 70%...!


و شروع می کند به خفن مفن ها می گوید که ایول و باریک الله و شما ها تا کنکور به 100% می رسید...

و بعد از آن که همه می روند، با صبر سوال های فلسفانه ی فیزیکی من را پاسخ می گوید و مثل خیلی از معلم ها شکوه نمی کند که اینها چیست می پرسی... اگر هم بلد نباشد خیلی راحت می گوید:


-کیلگ. منم بلد نیستم!

یا مثلا:

-تو این سوال ها را از کجا در می آوری؟


و وقتی معلم حسابانی که اگر الان یک سال پیش بود، شاگردش بودم و سوگولی به تمام معنایش(!) وارد دفتر معلم ها می شود simple (ی که معلمم است در امروزی که یک سال پیش نیست!) او را سوال می کند که:


-استاد! ایشون شاگرد شما هم بودن؟

-ببببببببببله!

-زمان شمام از این سوالا می پرسیدن که مغزتون سوت کنه؟!


و معلم حسابان می خندد و می خندد.

و من اعصابم خورد و خورد تر می شود که چرا در چنین موقعیتی باید با معلم حسابان رو در رو بشوم. معلمی که این یک سال هر وقت دیدمش یا سلامم را از غم خوردم و مثل ابله ها نگاهش کردم... یا از او فرار کردم... یا او سلام های مرا نشنید و به احتساب بی ادبی گذاشت... یا شنید و نخواست جواب بدهد!

خلاصه اینکه خیلی درد داشت.

ای کاش آقای قد بلند بداند که هیچ در دل ندارم و نداشته ام و او را نیز مثل simple می پرستیده ام. ای کاش بداند فقط...


و نهایتا وقتی سوال های من تمام می شود، simple چیزی را می گوید که به یقین می رسم که امروز هرگز یک سال پیش نیست...:

-کیلگ به ما هم سر بزن بعد کنکورت.

-حتماااااااا....!

(من خیلی حرف های دیگری داشتم که می توانستم بگویم. ولی فقط همین حتما کشیده از گلویم خارج شد. خیلی ساده در جواب معلمی ساده.)


-راستی کیلگ!

-بله؟

-تو از همه ی اینا کنکورت رو بهتر می دی.

{خنده ی تلخ من...}

-جدی می گم. به هیچ آزمون سنجش و قلم چی و چیز دیگه ای اهمیت نده. تو از همه ی اینا کنکورت رو بهتر میدی.

من آزمون سنجش اول رو که دادم رتبه م شد 2000.

دومی رو که دادم رتبه م شد 4000.

سومی رو ندادم...! گفتم آزمونی که رتبه ی من توش این بشه استاندارد نیست. و رتبه ی کنکورم شد 45.

و من با لبخندی احمقانه اینبار می گویم:

-متشکرم!


و با خود فکر میکنم امروز قطعا یک سال پیش نیست.


و می دانم که تا آخر عمر مدیون سیمپل هستم. کسی که نه تنها امسالی که یک سال پیش نیست روحیه ام را نخورد... که بر آن افزود. هوار هوار.

قانون جذب

دی روز داشتم با خودم فکر می کردم اگه بخواین خودتون رو با سه کلمه یا بهتر بگم سه صفت، توصیف کنید اون سه صفت کدومان؟

به طرز مسخره ای دنبال اون سه صفتی بودم که باهاش بتونم سوال مسخره ای رو که ساخته بودم جواب بدم. خیلی به صفت "غیر خیانت کار" فکر می کردم. ولی تهش دیدم خیلی مسخره ست که یه صفت منفی رو انتخاب کنم.

بعد از این که کل روز این سوال زیر سوالای کنکور تو مغزم خیس خورد، سه تا صفتم رو پیدا کردم.


باهوش، امیدوار، با معرفت.


وخلاصه کلی با خودم و دلایلم کلنجار رفتم چرا این سه تا! به این نتیجه رسیدم که آدم صفت هایی رو دوست داره داشته باشه که یا  واقعا فکر میکنه تو ذات ش هستن یا  احساس می کنه از دید بقیه پنهان موندن یا  تو هیچ کسی ندیده و حداقل دوست داره خودش داشته باشتشون!

داشتم فکر می کردم با این سه عنصر تو زندگیم می تونم چی کار کنم.

بیشتر از اون به این فکر می کردم که چقدر دوست دارم تو زندگیم با معرفت خطاب شم و این که این صفت چقدر واسم ارزشمنده! من صفت آخر رو می پرستیدم... چون حس می کردم این همون صفتی ه که من دارمش ولی از دید همه پنهان مونده. یادم نمی اومد تا حالا کسی من رو با این صفت خطاب کرده باشه!


از قضا شب هنگام اس ام اس ی آمد که کلا من رو از این رو به اون رو کرد:


((مرسی با معرفت.))


و من هنوز دارم به این فکر میکنم که آیا تا به این حد قانون جذب در مورد من مصداق داره؟ آیا من به همین راحتی تونستم این صفت رو جذب کنم؟ آیا کسی که این اس ام اس رو فرستاد نمی تونست از یه صفت دیگه استفاده کنه؟ مثل با وفا مثلا؟ و این که کلا برام عجیبه. خیلی زیاد. اگه جذب کردن به همین راحتی باشه... کنکورم باید بیاد جلوم لنگ بندازه. جذبش می کنم. دیر و زود داره ولی سوخت و سوز...


+حقیقتا و از ته دل قانون جذب رو باور دارم.

O Ma God!!!!!!!!!!!!!!!!

میشه یکی به من بگه چهارشنبه 9 اردیبهشت دقیقا چه خبر بوده؟!


آه

خدای

من!



اگه خودم نخوام دیازپام هم دردی از من دوا نمی کنه!

_خب شب ها قبل آزمون ها بهش دیازپام بده!!! این طوری که پیش میره گند می زنه به همه چی!

_منم خیلی وقته به این فکر افتادم... ولی همکاری نمی کنه.

_چرا؟

_باید قبلش روش امتحان کنیم که یهو یه نتیجه ی معکوسی نده!

_خب چرا امتحان نمیکنی؟

_نمی ذاره! می گه مشکلی نداره که بخواد با آرام بخش حل شه!!!


اینا گوشه ای از خرده نظر های مثلا یواشکی مادر و پدر هستن به دنبال گاف بزرگ امروز من در جلسه ی آزمون آزمایشی سنجش!

نمی دونم که کدوم گناهم باعث شده خدا این طوری بزنه تو کمرم!!!

تنها چیزی که امروز فهمیدم این بود که در برهه ای از زمان حس کردم دیگه هیچ چیزی نمی فهمم!

من نمی تونستم عدد 137 رو در 5 ضرب کنم و این احمقانه ترین چیز ممکن بود. به مدت 45 دقیقه مغزم قفل کرده بود و هیچ کاری نمی تونستم بکنم!!! تو این 45 دقیقه فقط 7 تا سوال حل کردم. و همه ی اینا احمقانه ست... خیلی احمقانه ست. خیلی خیلی خیلی.


خیلی راحت بعد از اون 45 دقیقه ی برزخی زدم بیرون! رفتم کنار گل و گیاه های باغچه ی مدرسه مون نشستم. به سال دومی بودن تو کنکور فکر کردم. به این که من هدفم جبران زحمات معلمام بود ولی نتونستم انجامش بدم. به اینکه به مادربزرگم که هر روز داره واسم دعا می کنه چی بگم؟ به اونایی که فکر میکنن من خیلی خفنم؟ به اونایی که می خواستم ضایعشون کنم؟ و بعدش برگشتم و تو چهل و پنج دقیقه ی باقی مونده فیزیکم رو 70 زدم... ریاضی و شیمی رو هم 20 درصد.

نمی دونم چی شده که به این روز افتادم. تنها چیزی که می دونم اینه که من کیلگارا نیستم. من اصلا نمی تونم کیلگارایی که واقعا هستم باشم سر این آزمون های لعنتی.

اصلا نمی دونم این اتفاق های احمقانه از کی شروع کردن به رخ دادن؟!

و برای همین امروز زدم زیر همه چیز!
زدم زیر قول به ظاهر بزرگانه ای که قرار بود دیگر از 18 سالگی ام گریه نکنم!!! بدجور زدم. برای سومین بار.

امروز اونقدر گریه کردم که روده هام از تو دهنم داشت می زد بیرون. تمومش رو بالا آوردم. تموم این چیز های احمقانه رو. با وجودی که از شعار های همیشگی خودم بود که هیچ امتحان کوفتی ای ارزش گریه نداره!!!


نمی دونم این چه حس لعنتی ای ه؟! فقط میدونم همه ی سوالا رو بلدم و سر جلسه ی آزمون گند می خوره به همه چی.

استادی داشتم که می گفت:

"تو هر کجا که باشی هم استرس تهش تا یه جایی پایین میارتت!

باید تا می تونی بالا تر بری که وقتی استرسه آوردت پایین از حد قابل قبول بازم بالاتر باشی."


استاد کجایی که ببینی من هر چقدرم بالا برم تهش استرسه صفرم میکنه. 

صفر ِصفر ِصفر!

+گور باباش. بمب روحیه ی منو کسی نمی تونه بترکونه!

من همیشه دقیقه نودی بودم و همیشه همه تعجب می کردن که من چه جوری شاگرد اول می شدم. نشونتون میدم که به هیچ دیازپامی نیاز ندارم. اونقدری میرم بالا که هیچ چیزی نتونه بیارم پایین. حتی استرس مسخره.




گشاد

از من گشاد تر هم بوده تو تاریخ که حتی تو سال کنکور گوگل کردن رو به باز کردن کتابام ترجیح می دم؟! هوووف.

خب واقعا استراتژی بهتریه واسه دوران جمع بندی که یادت نمی آد فلان ماده ی کوفتی شیمی تو کدوم سال بود و تو نکته ش رو کدوم گوری خونده بودی!

تازه هیچ ربطی هم به خلاصه برداری نداره...

در اون صورت هم باید سه ساعت وقت می ذاشتی ببینی نکته ی کوفتی رو کدوم گوری نوشتی!!!


"اوصیکم بالگووووووگل!"

مذاکرات هسته ای 1+1 سری چهارم

الان اگه من یهو بمیرم...

کی می فهمه که این وبلاگ مال من بوده؟

کی می فهمه کیلگارا واقعا کی بود؟!

کی می فهمه من واقعا کیلگارا بودم؟!

کی میاد اینا رو بخونه و بفهمه که کیلگارایی بود زمانی که این همه احساس داشت!!!

این همه عقیده و تفکرات عجیب غریب داشت،

ولی برای هیشکی روشون نکرد!!!

همیشه جلوی بقیه خودش نبود. صرفا یه سایه یا وهم برای راضی نگه داشتن بقیه.

فکر کنم جوابش اینه:

_هیشکی!

این وبلاگ یهو پوچ میشه! انگار که از اوّل وجود نداشته. و انگار من همه اینا رو برای هیشکی تایپ کردم.

قلم دون،قلم چی!

بار سومیه که دارم آزمون می دم و کنار دستم کسی افتاده که از دقیقه ی اول آزمون خواب بوده! دقت کنید واقعنی واقعنی خواب بوده تا 5 دقیقه به پایان آزمون ...

بعدش خیلی شیک و تمیز پاشده از رو من همه ی سوال ها رو زده و برگه ش رو تحویل داده _حتی زود تر از من_!

من این طوریم که... :"خب لعنت!"

نمی شه از وقت این کوفتی کم کنید به مال من اضافه کنید که حداقل رتبه ی هر دوتامون خوب شه؟

اون وقت داره بلد نیست حل کنه...

من بلدم حل کنم... وقت ندارم!

×تف×!


یه بار از تکنیک خیره شدن به فرد متقلب استفاده کردم. و اون بهم بک داد و متقابلا خیره شد و من که دیدم وقتم داره تموم می شه بی خیالش شدم تا کارش رو بکنه! یه بار هم تقلب رو در پاسخ نامه م اطلاع دادم متاسفانه پشتیبان عزیز پاکش کرد و گفت:" تقلب؟ کو؟ کی؟ کجا!!!؟". هعییی... تقلب کردنم عرضه می خواد. نوش جونشون!


+خیلی باحاله از زمانی که مذاکرات هسته ای رو هشتگ کردم وبلاگم هوار تا نظر خورده! هار هار هار!


خسته شدم! دو ساله با این موضوع تایم_لیمیت سر دعوا دارم!!!