Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

تخلیه ی المپیکی

آره. این مدّت که اینورا نبودم بیشتر وقتم رو اختصاص دادم به همین خط بالا.

   به طرز کاملا مسخره ای تعصّب پیدا کردم رو اینکه مسخره ترین مسابقه های المپیک رو هم از دست ندم.  :)))

   مثلا  الآن حس می کنم که خیلی خوش بختم که هم المپیک و هم یورو افتادن تو این تابستون و من تونستم خودم رو تا حد ممکن خفه کنم با اینا و احدی حق نداشته باشه سر کنه تو جونم. آره خودم می دونم، یه جوون باید خیلی بد بخت باشه که با همچین چیزی احساس خوش بختی تمام بکنه.

   می دونی ایده آلم چی بود تو این مدت کیلگ؟ اینکه یکی از اعضای خانواده بیاد از جلوی تلویزیون رد شه و من رو نگاه کنه و برخلاف همیشه هیچ چی نتونه بهم بگه. هیچ چی!


   من عقده ای شدم. عقده ای م کردن سر این مسائل... من اصلا فوتبال ببین یا ورزش ببین افراطی ای نیستم و نبودم. دو آتیشه هم نبودم. فقط مسابقه هایی که دوست داشتم رو سعی می کردم نگاه کنم.

   مشکل اینجاست که خونه ی ما دیوونه خونه ست. به معنای واقعی کلمه. آقا ما یه زمانی خودمون خرخون بودیم، کتاب رو به زور از دستمون می گرفتن واسه شام، نمره ی خفن می آوردیم، شاخ مدرسه هم بودیم. تا زمانی که همه چی اکی بود، کسی کاری به کارمون نداشت، به به چه چه هم می کردن پشت سرمون... بعد یه شب خوابیدیم، صبح که بیدار شدیم دیدیم که به خاطر هیچ و پوچ هی خر زدیم و خر زدیم. دیدیم که دیگه دلیلی نمی بینیم برای درس خوندن. و جهنّم واقعی از همون روز شروع شد.


   زور داره که تقریبا از روز در حدود دو ساعت یازده و دوازده شب رو فقط بابا داشته باشی. بعد مثلا تو همون یازده دوازده شب هم بیاد بهت بگه : " تو اصلا درس نمی خونی. تو خودت رو بدبخت می کنی. فکر کردی شوخیه همه چی." حس می کنم به جای خونه به یه تبعیدگاهی چیزی تعلق دارم. حاضرم خیلی چیزا رو بدم ولی دیگه نخوام صدای لعنتی هیچ کسی رو بشنوم که داره بهم امر و نهی می کنه چی کار کنم چی کار نکنم...


   اصلا نمی دونم چرا دارم اینا رو می نویسم. اصلا حتّی نمی خواستم از اینا بنویسم. هی. الآن که داره خوش می گذره خب نه؟ پس چرا من اینجوری شدم؟ چرا دارم حسابی چرت و پرت می بافم به هم؟ :|


الآن خیلی داره خوش می گذره.

 داره الآن خیلی خوش می گذره.

خیلی داره خوش می گذره الآن.

داره خوش می گذره خیلی الآن.

هاه.


   واقعا می ترسم از اینکه تابستون بخواد تموم شه. فوبیای گذر زمان گرفتم. وقتی حس اون همه بدبختی هایی که سال پیش کشیدم می آد جلو چشمم، همه ش با خودم فکر می کنم که دیگه نمی کشم. ببین. اینو اگه به یه بچه ی هم سن من که داره تو چهار راه سرخونه مون کار می کنه تا پول دربیاره نشون بدی، یقینا می گه که من خوشی زده زیر دلم. شایدم واقعا خوشی زده زیر دلم.  چه می دونم.


   خب اگه بخوایم آب بندیش کنیم این پست پاره پوره ی منو، تهش می شه اینکه این مدّت خیلی خوش گذشت. می دونم که احتمالا تا سال های سال دیگه اینقدر بهم خوش نمی گذره... یا حداقل شما فکر کنین که دارم به خودم می قبولونم که خوش گذشته.


   من ساعت خوابم رو دقیقا معادل ساعت ریودوژانیرو تنظیم کردم. دو ی ظهر از خواب بیدار می شدم، پنج سحر هم می خوابیدم. کلی وب گردی می کردم درباره ی  اخبار المپیک و بعدشم فول تایم مسابقه ها رو می دیدم و الکی الکی برای این و اون داد و هوار می کشیدم و دست و جیغ و هورا می زدم و می کشیدم. کلی خواب دیدم درباره ی المپیک حتی.  که البته تو اکثرشون نقش یه قهرمان المپیکی دست و پا چلفتی بی مدال رو ایفا می کردم. رنگ مدال حدس می زدم. حاشیه ای نموند که ازش دور بمونم. زر زر مفتی نموند که تو اینستا نخونمش و نگم:"هاه. این احمقا رو نیگا!" حسرتی نموند که از ایرانی بودنم نخورده باشم. سرود ملی ای نموند که بعد برنز ها باهاش زمزمه نکرده باشم.


   تمام عقده هام رو روی اینوری ها خالی کردم. الآن تخلیه ی کاملم. :{  تموم اون زمان هایی که نمی ذاشتن من حتی ال کلاسیکو ببینم می اومد جلوی چشمم، تموم اون روزایی که هی بهم می گفتن درست رو بخون اینا همیشه هست و واست آب و نون نمی شه... تمام اون شبایی که هر وقت جلوی تلویزیون دراز می کشیدم الم شنگه به پا می شد، اینکه حتی اگه موقع غذا خوردن نمی ذاشتن برم فوتبال ببینم چون معتقد بودن سرعت غذا خوردنم می آد پایین و نمی تونم سریع برگردم سر درس مشق کوفتیم. اینکه حتی اگه بعدش یه مین می رفتم پای سیستم م تا حداقل نتیجه ی بازی رو ببینم، باید با اژدهای چهار سر مبارزه می کردم . این که در نهایت بی عدالتی برای یه جوون نوزده ساله به سن من، دو نفری می ریختن رو سرم و حرفای چندش ناک حال به هم زننده تحویلم می دادن و بعدش هم باید نصیحت های کل فامیل رو گوش می دادم. باور کردنش سخته، ولی همه ی این چیزای مسخره ای که نوشتم  واقعیه.

   کیفش دقیقا همون جایی بود که هرکی می رسید خونه بهم می گفت: "تو هنوزم داری المپیک می بینی؟ بسه دیگه پاشو به چه درد می خوره اینا؟" و من با اقتدار تمام زل می زدم تو چشماشون و می گفتم: "تابستون خودمه، هر غلطی هم که دلم بخواد باهاش می کنم به هیچ کسم  کوچک ترین ربطی نداره!" و این که هیچ کس نمی تونست کمترین جوابی بهم بده، آرامش بخش ترین حس دنیا بود.


   معرفی می کنم. آره، کیلگارا هستم، شش ساله ای از لوس آباد تهران.


+به اندازه ی یک سال مطلب دارم بنویسم از المپیک و فکر ها و نظر ها و عقایدم... یکم بیشتر از جوش بیام بیرون نشرشون می دم.

صاحب خبر بیامد و من با خبر شدم که از فردا می تونم راننده تاکسی بشم.

خب امروز واقعا آوردنش آوردنش. :{

پدر ما رو هم درآوردن با آوردنشون... دقیقا دو هفته طولش دادن.

   ساعت سه و خورده ای در ظهر گرما، پستچی نازنین اومده می گه سلام تبریک می گم گواهی نامه تون رو آوردم. (با خودم فکر می کنم که چه حسی داره وقتی  می خواد یه همچین نامه ای رو برسونه نسبت به وقتی که می خواد یه احضاریه ی دادگاه رو تحویل بده.) می رم دم در... ازم می پرسه نمی دونم گوشیم رو کجا گذاشتم تو نمی دونی؟ ::::::::::::| کلی همه ی پاکت هاش رو می گرده و نهایتا یک عدد پاکت خیلی صاف و ساده که همه چیش هم تایپ شده بود به من تحویل می ده.  با کلی آرم های خوشگل مشگل روش. (: قلب ) گوشیش رو هم از داخل همون گونی که پاکت توش بوده پیدا می کنه....  و از این امضا های مجازی که در نوع خودش جالب می نمود ازم می گیره. پستچی ها هم از تکنولوژی عقب نموندن... :{ و من خب. :)))))))) حس بزرگ شدن می کنم. یوهاهاهاها. :)))))

   ولی دیگه تا ده سال خیالمون راحته. هووووف. شرّش کم. دمش گرم. از عکسشم راضیم. :] حداقل ش اینه که یه مدرک معتبره که نه روش نوشته سهمیه ی پردیس و مازاد (اشاره به کارت کوفتی دانشجویی) و نه عکسش عین آبدارچی ها ی سر ظهر مجبور شده چایی بیاره هست (اشاره به کارت کوفتی ملّی). ازین به بعدم همه جا می زارمش تو جیبم. بر خلاف اون دو تا که همیشه حتی لحظه ای از حمل کردنشون واهمه داشتم و حتی خیلی وقت ها از عمد جاشون می ذاشتم این ور اون ور.


   یکی هم به من بگه چراهیچ جاییش ذکر نشده که گواهی نامه در سال اوّل مخصوص رانندگی در معابر شهری می باشد؟ بزنم به جاده فردا؟


   خوبه دیگه. پزشکم نشیم دیگه می تونیم نون در بیاریم با این گواهینامه. (الکی مثلا خیلی هم ماشین میدن به ما بکوبونیمش این ور اونور باهاش مسافرم ببریم  تازه.)


+  خب نتیجه ی کنکوری ها هم مثکه آوردنش آوردنش... کلا امروز همه تو کار آوردنن. :)

+  من جزو اوّلین نفرایی بودم که فهمیدم نتایج اومده. همین جوری رفته بودم ببینم درباره ی نقل و انتقال چی نوشتن تو دفترچه ی انتخاب رشته. اوّلین ریفرش رو که زدم نتایج آپلود شده بود. می دونم. تشکّر نمی خواد. مهارت دست های اینتر زن کیلگ (بر وزن مهارت دست های تسو)!!!  نجاتتون دادم از یک شب بی خوابی. دیگه رتبه ها اومد با خیال راحت یا والیبال می بینین یا اون قدری رو بالشتتون زار می زنین که خوابتون ببره. حالا اگه نتایج خودم بود، مثل پارسال تا خود هفت صبح صغری کبری تعریف می کردم و چرت و پرت می نوشتم همین که از خستگی کپه ی مرگم رو می ذاشتم، زنگ می زدن: "ا... تو خوابی؟ نتایج اومده تو خوابی؟ :||||||||||||"

+  انصافا خوش شانسین. تعهدی ها رو که زدن تقریبا حذف کردن اضافه کردن رو ظرفیت عادی ها، نتایج تونم که نصفه شب اومد که کسی جرات نکنه زنگ بزنه رتبه بپرسه. هوم. تا باشه ازین شانسا. اینم که می گن ظرفیت پزشکی کم شده گوش ندین. چرت می گن. به هر دانشگاه دو برابر ظرفیتش دانشجو تحویل می دن. حد اقل سه تا دانشگاه رو از نزدیک دیدم این طوری بوده پارسال.


قلمچی خر عوضی لعنتی فاکیده ی حالم ازش به هم می خوره ی ...

خب آخه این چه فایل کوفتی ایه که گذاشتن رو سرورشون؟

وای خدایا می شه من همین الآن یاد بگیرم هک کنمشون تا کسی ندیدتش؟ قول می دم فقط این فایل جدیده رو بردارم از رو سرورشون.

یا میشه به مدت یه هفته فامیلا و دوستام، کامپیوتر و لب تاپ و تبلت و هر کوفت و زهر ماری شون ویروسی شه نتونن این سایته رو باز کنن؟ کورم بشن مشکلی ندارم.

وای وای وای.

حالم بده. حالم خیلی بده. :{

چه گلی به سرم بگیرم آخه الآن؟

قرار نبود اسم من رو تو اون فایل بزنن، جلوشم رتبه ی افتضاحم رو بنویسن، بعدش اون بالا ی بالا هم اسم دانشگاه تیپ دو رو بزنن که تازه ظرفیت معمولی هم نه... ظرفیت پردیس خودگردان و مازاد.

خدایا منو بکش.

خدایا منو بکش.

خدایا منو بکش.

منو بکش حواسشون پرت شه تا این خبر جدیده نرفته زیر هوس خوندن سایت قلمچی رو نکنن.

می فهمی دیگه خدایا؟ من راهی به غیر از دروغ گفتن نداشتم. می فهمی دیگه نه؟

گندش داره در می آد.

گندش بزنن. ازش متنفرم. ازش خیلی خیلی متنفرم.  اینقدر عصبانی ام که فقط می خوام بکوبونمشون.

رفتم واسشون کامنت نوشتم فحش کش شون کردم. جرئت دارن تایید کنن.

   الآن اگه حتی یک نفر از دوستام هم بفهمه، من دودمانم به باد می ره. نه تنها برچسب خنگ نفهم پردیسی پولدار بهم می خوره، دروغ گو هم بهم می گن. بعد مثلا تمام اون آرمان های مقدسم که من خیلی از دروغ بدم می آد به باد می ره. آره. من یک عمر تمام سعی می کردم کوچک ترین دروغی نگم، حتی در حد شوخی... ولی توی سال کنکورم به اندازه ی کل هجده سالی که دروغ نگفتم مجبورم کردن دروغ بگم. دقت کنین که مجبورم کردن. مثلا وقتی ازم می پرسیدن فقط رشته و دانشگاه رو می گفتم. رتبه می پرسیدن می گفتم که واقعا دوست ندارم به کسی رتبه م رو بگم. بعد مثلا یه سری ها که خیلی فوضول و فرز و چغر بودن می گفتن خودش یا پردیسش؟ چون به هر حال می دونستن یه جای کار می لنگه و رتبه ی من بین برتر های قلمچی نیست و اینا. هیچی دیگه منم بهشون زل می زدم می گفتم بدیهی ه که خودش. پردیسی های دانشگامون اصلا ترم بهمنی ان. دوستای نزدیکم هم به غیر از یکی شون چون اصلا باور نمی کردن من حتی خود این دانشگاه رو به صورت عادی قبول بشم و فکر می کردن من خیلی شاخم و این حرفا... اصلا فکرشون به این سمت نرفت که من پردیسی باشم. خب منم بهشون نگفتم. دروغ نگفتم ولی حقیقت رو هم به طور کامل نگفتم. آره دیگه. این بود شرح بدبختی من. الآنم چهار ستون بدنم داره می لرزه سر همین قضیه. وای. :(((


  وای  بعدش معلم ها می فهمن. بعد همکارای مامان بابام که تا الآن مثل گل و بلبل بهشون دروغ گفتیم... فامیلا... فامیل کنکوری هم که کم نداریم...  احتمالا تهش یه جوری شما ها هم می فهمین!  اه چی دارم می گم. اینجا تنها جاییه که دروغ نگفتم، شما ها از قبل می دونستین.

حالا دوستای دانشگاهی رو که فاکتور بگیریم و به حساب بیاریم بر اساس زجه های من خداوند قبول می کنه و اونا یهو هوس نمی کنن برن این فایل رو باز کنن، دوستای پشت کنکوری رو چی کارش کنیم؟ اونا که خیلی احتمالش زیاده برن این کوفتی رو باز کنن... مخصوصا که سال کنکورشونم بوده بدشون نمی آد دقیق بخوننش واسه انتخاب رشته شون.


یعنی نتیجه ی شما فردا داره می آد و من باید هنوزم بکشم از کنکور؟ این عین بد بختی و بی عدالتیه...


افتتاحیه ی المپیک ریو

بله اوّل از همه که سیستم جدید و این حرفا. ^-^

همه چی خیلی خالیه و تمیز و فرز و سریع.  هرچند بدم می اومد از این کار. ولی باورت می شه کیلگ؟ دسک تاپ من خالیه!!!! :{

(راستش همین الآن که خواستم هش تگ بزنم اون پایین خیلی خوش حال شدم که حافظه ی اون هش تگ کننده ی پایین  _یا هرچی که اسمش هست_ وابسته به سیستم من نیست و آن لاینه. هش تگ هام به فنا می رفت در غیر این صورت.)





   راستش می خواستم یکم غر و لند کنم و گند بزنم به مادر وطن و این جور چیزا، چون سر المپیک اعصابم خورد بود. یه فیلم خوب هم داشتم از مراسم افتتاحیه که با وجودی که خود دست شکسته مون گرفتیمش کیفیتش هزاران هزار برابر بهتر از اون تصویر متحرکی هست که شبکه ورزش پخش می کنه... (اصلا مگه پخش می کنه؟ :| جدیدا یاد گرفته بعد از اینکه ذوق دیدنش واسه همه کاملا خوابید.) دلم می خواست یکم درستش کنم فیلمه رو یه جاهایی رو هم عکس بگیرم  و بعدش هم آپلودش کنم رو وبلاگم که کس دیگه ای مثل خودم عقده ای نشه. از عنوان هم معلومه دیگه این قصدا رو داشتم...
ولی خب یه دلیل  هزار برابر بهتر برای غر زدن و فحش دادن پیدا کردم، این بالایی ه رو رها می کنیم برای پست بعدی اگه زنده بودیم.
عمّه ی  مامانم مُرده.
دیگه حسابش از دستم در رفته که واسه چند نفر اومدم این جا اعلامیه ترحیم زدم. وبلاگ اعلامیه ی ترحیم امضا فرشته ی مرگ. :| هرچند نزدیک باشن، هر چند نا شناس باشن، هر چند اصلا به من ربطی نداشته باشه، هرچند که تازه دو تاش هم هنوز تو چرک نویس هامه و پستش نکردم.

خب.
غُر؛
غُر ؛
غُر...
لَند؛
لَند؛
لَند...
فُحش؛
فُحش؛
فُحش...
خیلی فُحش؛
خیلی فُحش؛
خیلی فُحش...
الان یکم حس بهتری دارم. هوم. :{

   بهم ثابت شده که گویا واسه ی مغزم معیوبم چندان مهم نیست کی مرده باشه، هر کسی که باشه من به یک اندازه بی تفاوتم و از درون حس خفگی می کنم. (شاید حالا اگه مثل عموم باشه یکم بیشتر آب روغنم قاطی شه.) ولی توی همه شون من دو ساعت اوّل مثل گیج و منگا دارم در و دیوار رو نگاه می کنم، بعد به این فکر می کنم که مگه مرگ هم واقعی بود؟ بعد یاد موارد قبلی ترش می افتم. بعدش یاد موارد بعدی می افتم.( که این مورد آخر تا مدّت ها ادامه داره و به پیش گویی تبدیل می شه...)

   مثلا همین الآن دارم فکر می کنم که خب، بی شک نفر بعدی نوبت بابابزرگمه. چون دیگه همه شون مردن فقط بابابزرگ من مونده. منم که جونم به بابابزرگم بسته س تو این دنیا. این فکر تا مرز جنون می کشونتم.
   الآن فکرم عوض شد... دارم به این فکر می کنم چی میشه اگه من زود تر از همه بمیرم و راحت  شم و نخوام دیگه مرگ هیچ بشر، حیوون ، گیاه و یا موجود زنده ای رو ببینم؟
   همین الآن یه سوال جدید واسه خودم طرح کردم. اگه می گفتن جقل دون بمیره و این بشر که مُرده زنده بمونه حاضر بودی؟ (جالبه بدونید که این سوال رو همیشه بعد از هر مرگی از خودم می پرسم.)
   الآن به این نتیجه رسیدم که چرا سر جون جقل دون بحث کنم با مغزم. می گه که:
"سر جون خودت. مثلا از اجل این آدمایی که می خوان بمیرن حساب می کنیم. هر روز که بخوان بیشتر زنده بمونن به جاش یه روز از زندگی تو کم می کنیم، حاضری؟ اگه هم دیگه روزی نداشتی برای اهدای بیشتر همه تون در یک روز با هم می میرین."
   بعد مثلا اگه تا الآن سه تا فوت باشه که من بخوام با این قانون جلوشون رو بگیرم، هر روز به اندازه ی چهار روز زندگی می کنم.  یک روز  برای خودم، سه روز هدیه به اون کسایی که می خواستم جلوی مرگشون رو بگیرم...
   نکته ی جالب تر اینه که به این سوال آخریه نسبت به اون سوالی که در مورد جقل دون برای خودم طرح می کنم راحت تر  می تونم آره بگم... در واقع می تونم به این آره بگم ولی به اون یکی نمی تونم آره بگم!

   یه قانون رو خیلی وقته کشف کردم. که خب در مواردی مثل الآن خیلی تو ذهنم تثبیت می شه. شما می دونستین از هر دوتا آدم زنده ای یکی شون محکوم به اینه که دنیا رو بدون اون یکی تجربه کنه؟ یکی شون مجبوره دنیایی رو بدون دیگری ببینه. (البته مگه این که دقیقا هر دو تا شون در یک لحظه بمیرن که از نظر احتمالاتی امکان وقوعش خیلی کمه...) این شاید بی رحمانه ترین قانونی باشه که تو زندگی م متوجه ش شدم و حالم هم ازش به هم می خوره. حتی گریه م می گیره وقتی بهش فکر می کنم. من دنیا رو بدون دشمن ترین دشمنانم هم نمی تونم ببینم. جرئتش رو هیچ جوره ندارم.

   من خیلی از مرگ می ترسم کیلگ. حتی هنوز به یه باور واقعی نرسیدم از زندگی پس از مرگ با این همه چرت و پرتی که به خوردمون دادن. من الآن واقعا می بینم که انگار مرگ ته همه چیزه. ولی خب. من از اینکه بخوام اون نفر دومی باشم بیشتر از مرگ می ترسم. بیشتر از مرگ خودم. هنوزم مثل شش سالگی هام دلم می خواد زود تر از همه بمیرم. من دیگه نمی خوام این دنیا رو بدون هیچ کدوم از کسایی که می شناسم ببینم. واقعا نمی خوام.

   خاطرات من از عمّه ی مامانم خیلی کم بود. من فقط دوران پیری ش رو دیدم. و افتاده و افتاده تر شدنش رو. آلزایمر گرفتنش رو. تخت نشین شدنش رو. زندگی ش رو که تبدیل به یک زندگی نباتی شد. زجری رو دیدم که بچه هاش می کشیدن وقتی اسم هیچ کدومشون رو یادش نمی اومد.  آه های بابابزرگم رو. دختر کوچیکش رو یادم می آد که به خاطر مامانش ازدواج نکرد و تا خود روزی که مامانش مُرد  تو خونه بالای سرش بود. من خیلی به این دخترش فکر  کردم. می دونی خیلی سخته که یه صبح مثل هر روز پاشی، مامانت رو بیدار کنی ولی دیگه بیدار نشه. حتی اگه از قبلش کلی هم آمادگی داشته باشی... بازم باورنکردنیه.
  
   عمّه با من مهربون بود. من شاید یکم بیشتر از عمّه های خودم دوستش داشتم. بینمون دیالوگ های زیادی  رد و بدل نمی شد... اصلا شاید حتی اسم من رو هم بلد نبود. درست یادم نیست... ولی  همیشه وقتی من رو می دید می گفت: " تو چطوری؟ سالمی؟ سلامتی؟" این شاید بهترین جمله ای باشه که با خوندنش می تونم صداش و لهجه ی قشنگ شیرین لُریش رو تو مغزم ریپیت کنم.  یه دیوار داشت تو پذیرایی خونه ش. یه گُل رونده روش رشد کرده بود. من همیشه عید ها محو این گُله و ماهی ها و سبزه هایی که خودش می ریخت و از همه ی سبزه های دنیا پر پشت تر می شدن بودم. فرض کن... یه دیوار بزرگ تو خونه ت داشته باشی که از گیاه سبز رنگ فرش شده.  چه قدر ماهی بازی می کردم تو خونه ش. همیشه هم جلوی اون  پشتی ای که رو به روی اون دیوار بود می نشستم تا بیشتر آزادی داشته باشم با سبزه ی روی دیوار ور برم. 

   یادمه اون زمانی که از فارسی وان سریال لولا پخش می شد عمّه با چه غش غشی از لولا برای ما تعریف می کرد و می خندید. چه قدر خنده هاش از ته دل بودن. خنده های یک پیرزن. خنده هاش رو هم می تونم به یاد بیارم. یکی از عید هایی که رفتیم خونه ش دیگه سبزه ی روی دیوار نبود. شاید من تنهای کسی بودم که سراغ اون سبزه رو گرفتم. گفتن خشکیده. فکر کنم تقریبا از همون سال ها بود که عمّه هم خشکیده شدنش رو شروع کرد، آلزایمر گرفت. تهشم دیگه به غیر از دختر کوچیکش هیچ کس رو نمی شناخت.  امروزم مُرد.
   من همیشه حالم از شبکه ی فارسی وان به هم می خورده. کلی برچسب می زدم به اینایی که فارسی وان نگاه می کردن حتی! ولی الآن خودم هم باورم نمی شه که اینقدر یهویی دلم می خواد دوباره سریال لولا پخش بشه و بشینم نگاهش کنم.

   من رو نبردن عزا داری. هر چه قدر اصرار کردم که باهاشون برم قبول نکردن. این دفعه آمادگی شرکت کردن توی عزاداری رو داشتم. دوست داشتم برم خداحافظی کنم. ولی نبردنم. اون موقع که اصلا نمی خواستم برم چهلم عموم با صد تا فحش و دعوا و ناز برداشتن کشان کشان بردنم. (مثه عروسا. :))) ) نمی فهمم شون اصلا این آدم بزرگا رو. الآن هم هیچ کس خونه نیست. بابام که نصفه ی شب می آد از سر کارش. ایزوفاگوسم بیرون داره فوتبال بازی می کنه. مادر هم که تا حداقل یک روز دیگه بر نمی گرده...فقط منم و فکر هایی که اگه بیشتر از این به نوشتنشون ادامه بدم یا خودم رو دیوونه می کنم یا شما ها رو.

آهنگ زیر. همین طوری اومد زیر دستم. به طرز عجیبی با مود الآنم هم خوانی داره.هاه. (رمز: نام نویسنده ی گردن شکسته ی همین بلاگ به حروف انگلیسی)

جالبیش اون جاست که این جناب اسفندیار خوش صدا به یاد استاد داریوش رفیعی این تصنیف رو دوباره خوانی کردن. ولی خب. من هر دو نسخه رو دارم و مطمئن باشید که این بازخوانی از خود تصنیف اصلی بیشتر به دل می شینه. شاگرد بالاتر از استاد بوده لابد. :{

+پ.ن: اگه بدونید چند بار اومدم این پست رو ادامه بدم ولی باز از پای کامپیوتر بلند شدم موکول شد به بعدا...

کله مکعبی می میرد و از خاکستر آن کله مکعبی دیگری زاده می شود...




   تصویر بالا دسک تاپ من است. دقیقا خود خود حال به هم زن شلوغش. البته از دیدگاه شما گفتم ها. من خودم دوستش دارم. انگار که شلختگی را دوست داشته باشم. چه می دانم. اصلا حتی نمی دانم چند نفر در کل جهان هستند که برای دیدن کامل آیکون های روی دسک تاپشان نیاز به بیش از یک مانیتور دارند. نمی دانم چند نفر امکان دارد بتوانند حتی یک روز هم که شده با چنین سیستمی کار کنند و به مشکل نخورند... ولی قطعا من یکی از آن ها هستم. اصلا اخیرا اگر جای یکی از آن آیکون ها که خالی باشد یک جوری می شوم. و البته برای هر فایل جدید که می خوام بریزمش بر روی دسک تاپ، باید ده جور فایل دیگر را بررسی کنم و یکی شان را به زور در پوشه ای ریسایکل بینی چیزی بیاندازم تا یک آیکون خالی گیر بیاورم و فایل جدید را بچپانم درونش. خلاصه دنیایی داریم برای خودمان...
   خب حالا چرا من این عکس نه چندان دلچسب شلوغ پلوغ را برای شما آپلود کردم؟ می خواهم چالش صفحه ی دسک تاپ راه بیاندازم؟ خیر. اصلا من با این وضع چگونه باید رویش را داشته باشم که چنین کاری کنم؟

 راستش... کله مکعبی دارد می میرد. نه خیر. اشتباه ننوشتم. دارد می میرد. منتها ما پیش دستی کردیم داریم سریع تر می کُشیمش. :(((
  
   همه چیز از حدودا دو ماه پیش شروع شد که مادر  آمد و سیستم را روشن کرد و خاکی به سر ما ریخت که هنوز هم که هنوز است نتوانسته ام از پر و بالم بتکانمش. آه. در خانه ی ما کلا همیشه همین طور است. یکی می آید یک گندی می زند به سیستم، بعد ادعا می کند که هیچ کاری نکرده و فقط آن را روشن خاموش کرده است. فلذا من که بیشترین استفاده را از این کامپیوتر دارم می شوم مسئول جمع کردن گند کاری های بقیه.  خب من هم روزی قریب شش بار سیستم را روشن خاموش می کنم... چرا آن زمان ها اینجوری نمی شود؟ بعدش خفه خون هم باید بگیری. مثلا  اگر ذره ای اعتراض کنی که "چرا سیستمی که من هر روز دارم باهاش کار می کنم یکهو ریدمان شد درونش؟" تحویلت می دهند که "خودم پولش رو دادم. هر کاری هم بکنم به خودمه مربوطه. فدای سرم. نکنه دلت می خواد کلا بیام سیم هاش رو بپاشونم از هم؟ یا بزنم کلا اینترنت رو قطع کنم؟"

   خلاصه. شما ها هیچ وقت پدر و مادر نشوید. اگر شدید، فکر نکنید چون توانسته اید یک خانه و چند تا وسیله بخرید و چندتایی هم بچه درست کنید خیلی کار شاقّی کرده اید. به خاطر چند تا وسیله که در اثر گذر زمان توانسته اید آن ها را به چنگ بیاورید در سر فرزندان خود نزنید. دنیا می چرخد به هر حال ولی بچه ها یادشان می ماند حتی اگر به  رویتان نیاورند. جرئتش را داشته باشید که به خاطر گند هایی که می زنید به کوچک تر از خودتان یک ببخشید ساده بگویید نه اینکه به جایش آسمون ریسمون ببافید و قریشمال بازی در بیاورید. (البته می دانم که چه قدر کار رقت انگیزی ست و چه قدر شما را از درون له می کند.)
  
   مادر آن روز زدند و پاور کیس را سوزاندند. :| رفتیم دادیم درستش کردیم. از آن به بعد دیگر این سیستم برای ما سیستم نشد. هر روز یک مرگی ش می شد. یک روز دی وی دی رایترش خراب شد...یک روز که روشنش کردیم یک ربع طول کشید تا بالا بیاید... از آن روز به بعد کلی ارور جدید در هنگام ورود به ویندوز به ما جایزه می داد... یک روز دیگر ویندوزش از جنیون بودن در آمد و صفحه اش برای همیشه سیاه شد... (تا قبلش برای یک مدت خیلی طولانی ای در این صفحه ی سیاه یک عکس از تهران بود. برج آزادی با چهار تا پایه اش خودنمایی می کرد و کلی تاکسی و اتوبوس سبز و زرد در عکس جلوه گری می کردند.) یک روز دیگر پرینترش کار نکرد... همین دو روز پیش هم فایرفاکسش قاطی کرده بود به جای هر سایتی که می زدی گوگل باز می کرد و تحویلت می داد. همین الآن هم هر یک ربع یک بار برای من صفحه های عجیب غریبی را به طور خودمختار باز می کند تا به آن ها توجه کنم.
  
   خلاصه بعد از اینهمه سر کردن در حالی که تابستان به نیمه ی خود رسیده و من حدودا نصف دوران طلایی ای که می توانسته ام از کامپیوترم استفاده ی مفید داشته باشم را از دست داده ام، بالاخره (قبول کردند)  بردیمش پیش اهل فن. ور رفتند، نتوانستند گفتند باید ویندوز عوض کنید. می دانید به نظر من شما هیچ وقت از این خدمات کامپیوتری ها هم نشوید. اگر شدید  اصولی و پایه ای کاری را که وظیفه تان است یاد بگیرید. این هنر نیست که وقتی نمی توانید یک کاری را انجام بدهید بگویید نه خیر نمی شود چون من نمی توانم. در واقع چیزی که این خدمات کامپیوتری ها امروزه بلدند فقط و فقط تعویض ویندوز است و البته هوار هوار پول گرفتن بابت این کار ساده. آن ها حتی زحمت نمی دهند چشم های ورقلمبیده شان را باز کنند و ببینند این کله مکعبی حیوانکی دارد چه اروری می دهد. حتی نمی خوانندش. هی اکی اکی می زنند یا هی کنسل کنسل می کنند تا پیغام ها سریع تر محو شود. همیشه یکی از فانتزی هایم این بوده که خدمات کامپیوتری بشوم و مشکل مردم را بدون عوض کردن ویندوزشان حل کنم. جالب آنجاست که بدانید هر وقت سر از خدمات کامپیوتری در آورده ام تهش کارم به تعویض ویندوز کشیده است. خیلی وقت ها با خودم فکر می کنم... یعنی اگر بیل گیتس هم بود، نمی توانست چیزی را که خودش ساخته درست کند؟ یعنی او هم می گفت تعویض ویندوز و تمام؟ یعنی او هم نمی فهمید این حیوانکی دردش چیست؟

   (و اینجا می رسیم به نقطه ی اوج داستان.) به نظر شما برای یک نفر مثل من چه قدر سخت است بک آپ گرفتن از کامپیوتری که فقط دسک تاپش این است؟ هوم. خداحافظی چه؟ آن چه قدر می تواند سخت باشد؟

   بیاید خودمونی باشیم. حوصله ندارم کتابی بنویسم انصافا. ( و این خیلی عجیبه چون همیشه کتابی نوشتن رو ترجیح می دادم. :{ )آره خب. خودم می دونم. قرار نیست اتفاق خاصی بیفته. یه ویندوز ساده س. داره عوض می شه. همه چی دوباره عین اوّلش می شه. با نرم افزار های بهتر و به روز تر و خفن تر. فایل هات رو هم می ریزی رو هارد. بعدش دوباره منتقل می کنی به سیستم جدیدت. انگار که آب از رو آب  تکون نخورده.

   ولی من همچین حسی ندارم. در واقع خیلی حس بدی دارم. همیشه نسبت به ویندوز عوض کردن تا همین حد پرخاشگر بودم. ولی این بار واقعا حس خوبی ندارم. من همه چیم رو رو این ویندوز تجربه کردم. از همون زمانی که شروع کردم برنامه نوشتم با سی پلاس پلاس. از همون باری که یاهو مسنجر بازی می کردیم. از همون زمانی که اوّلین سایتم رو با چنگ و دندون کد زدم. از همون اوّلین باری که عضو انجم گفتگو ها و سایت ها می شدم. از همون اوّلین باری که موبایل دوربین دار گیرم اومد و عکساش رو ریختم این تو. آه. حتی از همون زمانی که لفظی با نام کله مکعبی رو ابداع کردم. من همه ی اینا رو اینجا تجربه کردم. دسک تاپم الآن پر از کده و نمونه سوالای فیزیک دوم دبیرستانم و تمرین های المپیادم. پره از نتایج کنکور و قلمچی. پره از تحقیقات دوران اول دبیرستان و راهنمایی مون. می تونم دوباره سیستم بعدی رو این جوری کنم. ولی می دونم که نخواهم کرد. دیگه فایده ای به حالم نداره لعنتی. تاریخ هاشون رو نگاه می کنم.  2013... 2014... 2012 حتی... بعدش می رم تاریخ فایل های بک آپم رو نگاه می کنم. 2016. دو روز پیش. انگار که من بخوام اون همه فایل رو با یه کپی پیست ساده حفظ کنم. خب معلومه که نمیشه.

   چی بهش بگم؟ به این یارویی که می خواد بیاد ویندوز عوض کنه چی بگم؟ بهش بگم آقا من از یاهو مسنجر خاطره زیاد دارم واسم دوباره نصبش کن چون عادت کردم آیکونش رو اون بالا ببینم و یاد اون موقع هام بیفتم و برام مهم نیست اگه کار نکنه فقط می خوام داشته باشمش؟ خب می کوبونه تو صورتم می گه بابا عمو تو کجای کاری مسنجر که دیگه منسوخ شده رفته پی کارش... من چی رو نصب کنم واسه تو آخه؟ اصلا من دوست داشتم ببینم چه اتفاقی می افته وقتی که قراره یاهو مسنجر کاملا شات شه از طرف خود یاهو در حالی که من هنوز برنامه ش رو دارم. دوست داشتم ببینم چه اروری می خواد بهم بده. مثکه قسمت نبود دیگه...  

    از صبح تا حالا که بیدار شدم دارم سعی می کنم خاطره های بیشتری رو با خودم جمع کنم ببرم رو سیستم جدید. بعد از حدود شیش ساعت به این نتیجه رسیدم که بی خیالش شم. تمام کش مرورگرم به فنا می ره. اسم وبلاگا دیگه یادم نمی آد. یه طومار درست کردم وبلاگایی که حافظه م یاری می کرد رو آدرسشون رو برداشتم. ولی می دونم خیلی وبلاگ ها رو دقیقا بعد از اینکه همه چی نابود شده یادم می آد که وجود داشتن و دیگه آدرسی ازشون نخواهم داشت. مثلا یکی رو همین آلان می دونم که یه وبلاگ برنامه نویسی بود مال حلّی دویی ها ولی آدرسش رو همین الآنم یادم نمی آد که برم برش دارم. یادمه چه قدر بعد مرحله دو باهاشون سر یه سوال بحث و دعوا راه انداختم... همه ی پسورد هام می ره رو هوا. هاه. اینجا تنها جایی بود که پسوردش یادمه. بقیه رو تا الآن بای دیفالت ذخیره کردم رو کامپیوترم. و احتمالا بعد این پست خودم می رم که با دستای خودم نابودشون کنم.

   می دونی این دقیقا مثل اینه که روحش رو بخوان جا به جا کنن. البته اگه واقعا داشته باشش. یه روح جدید می دمن تو بدنش. دیگه هیچ چی از گذشته ها یادش نمی آد. دیگه اون حافظه ش که من همیشه بهش حسودی می کردم رو نخواهد داشت. می مونه حافظه ی من. و اون می شه یه کله مکعبی نو و جدید. اصلا هم نمی فهمه که یهو چی شد که من بهش گفتم کله مکعبی.

+ پست بعدی از روی ویندوز جدید احتمالا.
+ آره می دونم. هیچ کس یه ویندوز عوض کردن ساده رو اینقدر واسه خودش گنده نمی کنه. شما هم ویندوزتون رو تند تند عوض کنین که کلا خاطره ای روش نداشته باشین و راحت ازش دل بکنین.
+ من هنوزم متنفرم از خدمات کامپیوتری هایی که تنها راه حل مشکل رو تعویض ویندوز می دونن. ای کاش خودم سوادش رو داشتم که درستت کنم خب. :((( ببخشید.  دلم واست تنگ می شه کلّه مکعّبی.

شیرینی :)))))))

   شَرّش کم! :))))))

   آوردیمش آوردیمش. :))))))))))

   نه... یعنی می آرنش می آرنش...دو هفته دیگه در خونه می آرنش. :)))))))))))))))))

   پستم رو با آهنگ زیر  بخونید اگه خواستین.  :{ مال خندوانه س و خب من وقتی گوشش می دم دوست دارم فقط بپرم بالا پایین از شوق. درست مثل همین الآن که خیلی خوشحالم. حتی اگه متنش چیز خاصی برای گفتن نداشته باشه، فوق العاده شادم می کنه ریتمش. درست مثل شعر های عمو پورنگ... :{

دانلود آهنگ ما خیلی باحالیم - برنامه ی خندوانه - خواننده حبیب بدیری

   (فقط با اون تیکه ی وسطش که هر بار تکرار می شه نمی تونم ارتباط برقرار کنم... یعنی چی که فکرامونو به هم بستیم؟ میشه ازش اتحاد فکری رو برداشت کرد ولی در نظر اوّل من فقط به ذهنم می آد که یعنی فکر هامون رو به روی هم بستیم. معنی خوبی نداشت اوّلش...)


   خب باورت می شه کیلگ؟ من امتحان تو شهر رو قبول شدم!!!! دیگه هم هیچ نیازی نشد که به اون چرندیاتی که دیشب تو کلّه م می چرخید دوباره فکر کنم. :))))

خودم هنوز باورم نمی شه. آقا اصلا من رفتم که رد شم اینقدر که اعتماد به نفسم تو دیوار بود.

بعد مثلا باورت می شه که پارک دوبل منفورم ( که دیروز اینقدر ارادتم رو عرض کردم نسبت بهش ) تونست منو نجات بده از رد شدن؟ کلا یه چیز کاملا برعکس چیزی  که فکر می کردم. این بلا داره همیشه سرم می آد که من برای خودم یه داستان می بافم و تهش یه چیز خیلی هیجان انگیز غیرقابل پیش بینی از آب در می آد که با تخیلات منفی بافته ی من کمترین هم خوانی ای نداره! :| کی یاد می گیرم این قانون رو؟ نمی دونم جدا!

  

   خب بذارین یکم تعریف کنم بخندین. تجربه هم می شه واسه اونایی که گواهی نامه نگرفتن و دوست دارن ببینن چه جوری ه و جوش چیه. اوّلش اینکه ما نفر آخر لیست بودیم (حالا نمی دونم خوش بختانه یا بدبختانه ولی حس می کنم یکی از فاکتور های موفقیتم همین بود.) فلذا مجبور شدیم انواع و اقسام داستان های مردم رو گوش فرا بدهیم. راستش می دانستیم که این بلا سرمان می آید و دست خالی نرفته بودیم. کتاب صادق هدایتی در کیف چپانده بودیم که اگر شد بخوانیم منتها بعدش گفتیم الآن پشت سرمان حرف در می آورند که تو چرا اینقدر روشن فکر بازی در می آری؟ فلذا مثال بچه ای یتیم در دورترین نقطه ی ممکن چپیدیم و همه ی داستان های دوستان را تا آخرین نفر به خورد مغز مبارک دادیم. شما از یک خانم حامله بگیرید که همه داشتند برایش چاره می اندیشیدند که چگونه امتحان بدهد (تازه راهنمایی اش هم می کردند که حتما به افسر بگو تا قبولت کنه. :|) تا آن آقاهه که انگاری فردا پرواز داشت و هربار که ماشین افسر آمد چونه زد و فحش خورد ولی آخرش قبول کردند که خارج از نوبت امتحان بده. بعدش می رسیم به آن خانمی که تاکید می کرد کارتکسش دارد باطل می شود و این اخرین باری ست که می تواند امتحان بدهد. ( و همه بسیج شده بودند که به صورت کاملا تئوری پارک دوبل را به ایشان بیاموزند.) بعد اینجا در جمع دعوا افتاد که مربی کی بهتر پارک دوبل را یاد داده... بعد مواجه شدیم با انواع و اقسام روش ها. گروهی به مثلثی شیشه عقب گیر داده بودند بعد فرقه ی دیگر به چراغ پشت چراغ شدن ماشین ها پیله کرده بودند. هر گروه هم معتقد بود که پارک دوبل آن وری ها قطعا با این روششان خراب می شود. تهش هم که می دیدی چهار نفر چهار نفر می روند سوار می شوند، به اوّلین ماشین که می رسند افسر می گوید دوبل بگیر، هیچ کدامشان نمی توانند همان جا همه پیاده می شوند. :|

   به دنبال بحث کمی جالب تر آمدم سر سخنم را با بقل دستی باز کنم... پرسیدم:"شما بار چندمتونه امتحان میدی؟"

- بار دهم.

   هیچی دیگه. به غلط کردن افتادم، دیگه هم پی بحث را با هیچ کس نگرفتم.

   بچه ها رفته رفته کمتر می شدند. یک بار رفتم بالای سر افسر لیستش را دیدم، از بالا همه را نوشته بود مردود. دیگر حساب کار دستم آمده بود. اصلا می خواستم خیلی زیر زیرکی جیم فنگ یزنم بروم خانه... هوم.

   به حرف هایشان گوش می دادم گاهی واقعا خنده ام می گرفت... مثلا یکی از ترس حرف های خواهر شوهرش آمده بود امتحان بدهد. کلا این چشم و هم چشمی های فامیلی زیاد بود. خیلی ها ماشین می خواستندبرای پز دادن هایشان. شوهرشان/ پدرانشان/مادرانشان  قول یک ماشین خفن بهشان داده بودند. از کنکور رها شده زیاد بود و بحث درباره ی سهمیه ها هم به شدت مشاهده شد. یکی دیگرشان بود بیست جلسه رفته بود ولی تا به حال امتحان نداده بود. می ترسید. یکی شان می گفت خسته شده اینقدر پول آژانس داده برود اینور آنور. یکی دیگر داشتیم سه سال بدون گواهی نامه رانندگی کرده بود و یک بار ماشین را به فنا داده بود. مسن تر ها کمتر حرف می زند. غریبی می کردند بین شاخ های مجلس. من هم با خودم داشتم فکر می کردم چرا بیشتر از آنکه شبیه این جوانان باشم به پیر ها می مانم. نهایت دغدغه ام هم از قبول شدن این بود که مبادا مجبور شوم هفته ی بعد با کسی به غیر از بن کلاس بردارم که ناراحت بشود.

   میان کلام ها فهمیدم که همگروهی سری پیشم که دفعه ی قبلی با وی درگیری لفظی پیدا کردم (فرض کن سر ترتیب نشستن توی ماشین! :|) آمده این بار هم با یک نفر دیگر به مشکل برخورده است. طرف را تا می خورد فحش می داد به بهانه ی اینکه نوبتش را خورده است. آمده بود بغل گوش من وز وز می کرد که : "خدا کنه رد شه عوضی... چرا بعضی از مردم اینقدر بی ملاحظه اند؟ یعنی نمی فهمه من در گیری دارم؟" دلم می خواست با کتونی های استوکم جفت پا بروم در دهان طرف که یک ذره به حرف هایی که می زد اعتقاد نداشت. تهش هم اینقدر جار زد که فلانی نوبت من را خورده است که همگی راستی راستی باور کردند حق با اوست و گذاشتند زود برود امتحان بدهد. چه قدر خوش حال بودم که این بار نفر آخرم و مجبور نیستم این لندهور را تحمل کنم. بین خودمان باشد، من بالای سر افسر بودم و مطمئنم که نوبت مال این یارو نبود... شاید هم همه گذشت کردند تا دیگر مخ شان کمی آسودگی داشته باشد از دست وز وز های جناب. به هر حال وقتی خدا به ما رحم کرد و نوبت این یارو شد، سر همان دور یک فرمان دو بار خاموش کرد و مردود شد. منم نا خواسته و از روی بی رحمی نیشخندی تحویلش دادم. بعد آمد بالای سر من گفت: "حالا فدای سرم. هفته ی بعدی می آم. الآن عجله داشتم." گفتم :"اوهوم." داشتم فکر می کردم که اصلا نمی خواهم یک بار دیگر ریخت این یارو را ببینم. حالم را به شدّت به هم می زد.


   هیچی دیگه. با یک حساب سر انگشتی در آن آخر های کار سیزده نفر بودیم. و چون من نفر آخر بودم معنیش این بود که می شویم سه تا گروه چهار تایی و گروه آخر شامل من و افسر گوگولی. :| و اینجا بود که فرشته ی نجات من وارد شد. فرشته ی نجات قیافه ی عجیب غریبی ندارد، یک آدم خیلی معمولی ست منتها ما خیلی وقت ها به خاطر معمولی بودنش نمی فهمیم که فرشته ی نجات است.

   فرشته ی نجات من بهش الهام شده بود که بیاید امتحان بدهد. نه کلاس رفته بود نه مردود شده بود. هیچی. تو بهمن کلاس هایش را تمام کرده بود ولی فرصت نکرده بود امتحان بدهد. اصلا حتی نمی دانست فرمان اوّل پارک دوبل را کدام وری باید بچرخاند. یادش رفته بود. آمده بود که تفننی امتحان بدهد ببیند چه می شود. برای همین هم بدون کم ترین استرسی خواب مانده بود و  ساعت دوازده ظهر رسید تا با من مشحور بشود. برای همین می گویم فرشته ی نجات بود.  تهش هم خودش رد شد... ولی انگار برای من فرستاده شده بود. اگر این بشر نمی بود من الآن رد شده بودم به قطع... ممنونم فرشته ی نجات.

   خلاصه نوبت ما رسید و من و فرشته ی نجات به عنوان آخرین نفرات سوار ماشین افسر شدیم. طبق قرار قبلی من خیلی راحت تونستم راضیش کنم که من به عنوان نفر اوّل پشت ماشین بشینم. خیلی ساده بهش گفتم من نمی توانم دوبل خراب شده را درست کنم. ترجیح میدهم نفر اوّل باشم. فرشته ی نجات هم که اصلا  از خدایش بود. :)))

   دیگه از آن لحظه به بعد انگار دنیا سریع تر می چرخید. همه چی روی دور تند رفته بود. اوّلندش که من یادم رفت ویس بگیرم. :| همیشه از همه ی لحظاتی که حس می کنم هیجان انگیزند ویس برمی داشتم ( یعنی ویس لحظه هایی رو دارم که شاید کمترین کسی فکرش رو می کنه. البته همه هم تاکید می کنن که خیلی بی کاری.) ولی این بار چون می دانستم قطعا مردودم گفتم ولش کن بی خیال. الآن به شدت پشیمونم. ویس لحظه ی قبول شدن رانندگیم رو ندارم دیگه مجموعه م می لنگه انگار... :(((


به هر حال. ما سوار نشده بودیم که افسر شروع کرد:

"بدو بدو بدو بدو. وقت ندارم. سریع تر تموم شید برید منم بر م سراغ کارام."

حس می کردم در مسابقه ی فرمول یک شرکت کرده ام. کمربند نبسته بودم دیدم افسر دارد برایم دنده می دهد. :|

افسر دوباره تکرار کرد که:"بدو بدو بدو بدو بدو! چرا اینقدر  آرومی تو؟ سریع باش. دنده بده... ترمز دستی هم پایین اینجوری..." (این تیکه را که تعریف می کنم در خانه مادر اشاره می کند که همیشه مطمئن بوده که من کم کاری تیروئید دارم... و باز بحث قدیمی بیا بریم ازت آزمایش بگیریم را پیش می کشد. :| خب مشکل من نیست. از عجله بدم می آید. از اینکه هول هولکی بخواهم کاری را انجام دهم. از اینکه یکی بهم بگوید سریع باش. بد تر در آرام ترین حالتی که می توانم انجامش می دهم. دست خودم هم نیست. موجود تایم لیمیتی بوده ام در کل زندگی ام. از کد هایم بگیر تا کنکور و امتحان و غذا خوردن و هرچی...)

شاید هم دوی ماراتونی چیزی بود به هر حال. به صرافت افتاده بودم انصافا. افسر داشت همه چیز را خراب می کرد. اصلا نه گذاشت آینه چک کنم نه صندلی درست کنم. فرشته ی نجات در پشت اشهد می فرستاد. هردومان در این حالت بودیم که :"عجب غلطی کردیم آخرین نفرآمدیم."

خلاصه فرمودند که: "دور یک فرمان بزن."

من هم طبق برنامه ی از پیش تعیین  شده ای که مربی یادت می دهد دهان باز کردم که عین طوطی ها بگویم: "با اجازه ی شما. آخر خط ممتد است نمی توان دور زد..."

کلمه ی اجازه از دهانم در نیامده بود دیدم فرمانم دارد خودش کج می شود.قلبم دیگر جا نداشت سریع تر بکوبد!!! افسر رم کرده بود و فرمانم را داشت می چرخاند! :))))

"اجازه مجازه نمی خواد... فقط بدو. اگه بلدی بسم الله. اگه بلد نیستی الحمدللّه ردت کنم...؟"

"بلدم جناب. اجازه بدید کمی." خنده م گرفته بود. افسر خودش همه ی کار ها را به جای من انجام می داد و من داشتم خرابش می کردم.

یک فرمان تمام شد... فرمودند که کنار همین ماشین دوبل بزن. دوبل دوبل دوبل. من از دوبل متنفر بودم. آب دهنم را قورت دادم.  الآن هر چه قدر فکر می کنم یادم نمی آید چه ماشینی بود که از آن دوبل گرفتم. دوست داشتم یادم بماند ولی گویا یادم نمی آید. آه. فکر کنم دویست و شش بود. قبل امتحان آنقدری بیکار بودم که تمام ماشین های ایستگاه امتحان را متر کنم و برای دوبل گرفتن از هر کدام حفظ کنم که کجا باید فرمان را بشکانم. خلاصه می دانستم که این ماشین چون فاصله اش خوب است باید نزدیکش ایست کنم. ولی یکم زیادی نزدیک ایست کردم. :)))

شق.

آینه ها مالید به هم. :| (باز هم یک اوّلین در زمانی که نباید پیش بیاید...آخر من کی آینه مالانده بودم که این بار دومم باشد؟ :(( )

افسر تکرار کرد: " اشتباهات خطرناک رانندگی. برخورد با اشیاء..." و نوشت.

هیچی دیگه منتظر بودم پیاده ام کند که فرمود:" چرا من رو بر و بر نگاه می کنی؟ مگه نگفتم دوبل؟"

قییییییژ. دنده ی عقب جا نخورده بود.

"عدم تسلط به تعویض دنده ها. فاصله ی طولی نا مناسب... ادامه بده."

می دانستم شانس آخرم هست. هر کوچک ترین گندی مردودم می کرد...

و خب. این بار خوش شانس بودم. دوبلم دقیقا روی خط ممتد در آمد. :))))) دوبل، یکتا منفور ترین منفوری جات من، این بار لج نکرد و نجاتم داد! همیشه هم به همه گفتم. به نظرم پارک دوبل کاملا شانسی ست. پروتکل هایی که برایش تجویز می کنند یکی از یکی داغان تر است...خیلی چشمی ست و بیشتر تجربه می خواهد تا رعایت قوانین مثلث پشت و دسته ی شاگرد...  هنوز هم این اعتقاد رو دارم ولی خب؛ شانسم خوب بود.  افسر خوشش آمده بود. آفرینی گفت و فرمود که "در بیا از پارک." (می دانید آخر کم پیش می آید هنرجویی بتواند دقیقا روی خط کنار در بیاورد ماشینش را. این تیکه را از آموزش های بن داشتم و البته متر کردن های قبل امتحان...)

   این منی بودم که از دوبل های دیشبم هیچی ش درست در نمی آمد. دوبل را درست زده بودم. هووووف. هجوم اعتماد به نفس را حس می کردم. در آن لحظه حس می کردم از عهده ی هر کاری در دنیا بر می آیم. (یاد آن اپیزود سریال فرندز می افتم که یکی شان می گفت من اگه بتونم قهوه درست کنم از عهده ی هر کاری بر می آم. همه هم به زور قهوه هایش را می خوردند که اعتماد به نفس بگیرد. البته در مورد من این گزاره به "من اگه بتونم دوبل بزنم..." باید تغییر می کرد.)از خوشحالی می ترسیدم بقیه ی امتحان  را خراب کنم. در دلم قند آب می کردند...

فرشته ی نجات از صندلی عقب بسیار روحیه می داد: "ایول چه تمیز درش آوردی. خیلی خفن بود."

خب طبیعتا این حرف ها روی افسر هم تاثیر گذاشت...

بعدش هم که بردمان در یک بن بست خیلی تنگ دو فرمان بزنیم. در زمانی که به سمت بن بست در حال حرکت بودیم فهمیدم  افسر و فرشته ی نجات در حال صحبت هستن:

"استرس داشت دیگه... وگرنه کسی که اینقدر خوب در میاره آینه ش رو نمی مالونه جناب سروان."

_باز هم خنده م گرفت. فرشته ی نجات یک بار افسر خطابش می کرد... یک بار سروان... یک بار سرگرد. چه قدر در آن لحظه عاشق فرشته ی نجاتم شده بودم. واقعا داشت من را نجات می داد._

افسر با خودش حرف می زد:

"خوبه شما ها این استرس رو دارین بهش گیر بدین. از صبح تا حالا چند بار این کلمه رو شنیدم؟" خسته بود انصافا. من هفتاد و اندمین نفری بودم که امروز ازش امتحان می گرفت... درکش می کردم ولی انصاف هم نبود سر خستگی اش من را رد کند خب.

خلاصه. من با دوفرمان هم هیچ وقت مشکل نداشتم. آب خوردنی بود برای خودش. خیلی ها از آن کوچه ی تنگ می ترسیدند و ازش حرف می زدن... ولی من که دوبلم را قورت داده بودم غمی نداشتم دیگه.

بعدش خود افسر ماشین را خلاص کرد و فرمودند که برو پشت بشین فرشته ی نجات بیاد جلو.

رفتیم تمرگیدیم صندلی عقب. یک هو افسر سرم فریاد کشید: (اینجا نقطه ی اوج داستان است...)

-"نشستی پشت؟"

سری تکان دادم.

بر گشت با چشم های ورقلمبیده اش در چشمانم خیره شد:
- "بهت می گم نشستی پشت؟"

من آره ی خفیفی گفتم و داشتم فکر می کردم مگر چه کار غلطی انجام دادم که دارد سرم هوار می زند.  مثلا یک لحظه شک کردم که نکند عقب نشستن برای کسی که راننده است خلاف است... حتی داشتم جایم را تغییر می دادم. فکر کرده بودم مشکلش این است که پشت راننده نشسته ام. حتی داشتم فکر می کردم که شاید بی احترامی می داند با وجودی که آینه را مالانده ام اجازه ی دوباره در ماشین نشستن را به خودم داده ام.

این بار با صدایی کر کننده گفت:

- "نشستیییییییییییییییییییی پشت؟"

بغضم گرفته بود. نمی فهمیدم چه شده....

بعد هم رو به فرشته ی نجات برگشت گفت:

- "این رفیقت چرا لاله؟ حرف نمی زنه؟" :|
به حرف آمدم:

"خب نشسته ام دیگر جناب."  (داشتم فکر می کردم تو مگر با آن چشم های ورقلمبیده ات کوری که من را می بینی و باز می پرسی نشسته ای  یا نه؟ نکند من باز شده ام حضرت شفاف؟ :|)

بعدش لب های گشادش را باز کرد و گفت:

"قبول شدی... بیا بگیر اینو پر کن." و قاه قاه خندید.

   این بار دومی بود که هوس استفاده از کفش های استوکم به سرم زده بود. که چی؟ مثلا حال می کنی جوونا رو زهر ترک می کنی؟ اصلا هم بامزه نبود. :| نمی دونم. شاید حرص خوردن جوانان برایشان مزه دارد... خوش شان می آید قیافه ی وحشت زده ببینند لابد. :|

هیچی دیگه. من و فرشته ی نجات در حال های فایو کوباندن بودیم و شادی و این طور کار ها...  او از جلو من از پشت. هوووف. با وجودی که قبلش با آن هوار های افسر تا مرز گریه پیش رفته بودم هجوم شادی به تک تک انگشت هایم را حس می کردم...

افسر فرمود: " بهت دارم ارفاق می کنما! ردت کرده بودم اوّلش. برای همین داری اینو دوباره پر می کنی... این جشن هاتونم بذارین برای بعد. من عجله دارم. بدو بدو بدو بدو بدو."

"شما لطف می کنین."

پر کردیم و مهر زدند و تمام. گواهی نامه جور شد. :)

و دیگر بعد از آن از ماشین پیاده شدم و برای آخرین بار در عمرم فرشته ی نجات را دیدم و افسر را.

اسم هیچ کدامشان را نمی دانم.

من حتی اسم فرشته ی نجات را نپرسیدم. زیاد با هم حرف زدیم. ولی اسم نپرسیدیم... دلم برایش تنگ می شود. فرشته ی خیلی خفنی بود... افسر کلی فامیلی اش را خواند. ولی من اصلا در شرایطی نبودم که حفظ کنم. حافظه ی ناخودآگاهم خوب نیست اصلا...

افسر را هم یادم نیست با وجودی که اسمش را انداخت پایین برگه ام. ولی قیافه اش تا عمر دارم یادم نخواهد رفت. افسر بدو بدو. :))

من آن قدر شوکه شده بودم که نکردم لا اقل یک عکس از پرونده ام بگیرم. حیف.  الآن اگر عکس را گرفته بودم فامیلی اش یادم بود. ما رو نگا. گواهی نامه گرفتیم فکر چی هستیم. بی خیالش کیلگ... :{

آموزشگاه هم که یکی از مسئولان گفت :"بالاخره از دست ما راحت شدی ها..."

منم که در عالم خودم بودم گفتم: "آره خدا رو شکر..."

بعدش فهمیدم جمله اش چی بوده و سریع تصحیح کردم :"شما که نه. استرس مسخره ی امتحان." (به راستی که این کلمه ی استرس چه قدر به کار می آمد...)


   و بعدش هم آخرین باری که بن را دیدم. داشت تابلویش را می گذاشت صندوق عقب... با نیش باز رفتم سمتش... راستش من آن قدر مطمئن بودم رد می شوم که اصلا هیچ فکری برای این مکالمه های اضافه نکرده بودم. (این برای یکی مثل من که هر مکالمه اش را ده بار از قبل مرور کرده و به زور یک کلمه از حلقومش بیرون می آید مثل کابوس است.) بیشتر فکر مکالمه هایم را کرده بودم با مادر که راضی اش کنم بگذارد دوباره با بن کلاس بگیرم یا اینکه اون آقای چاق پشت میز را راضی کنم اسمم را برای چهارشنبه ی بعدی جزو دوباره امتحان دهنده ها بگذارد. یا اینکه پست مردودی ام را چگونه بنویسم در بلاگم. 

-  ا. سلام!

- سلام چی کار کردی کیلگ؟

- قبولم کردن. (با نیش خیلی باز تر از قبل)

- قبول شدی یا قبولت کردن؟ :|

شروع می کنم برایش تعریف می کنم که اوّلش آینه به آینه شدم و مردود؛ بعدش مورد مهر و عطوفت افسر واقع شدم.( که در واقع از آن افسری که من دیدم همه را در لیست مردود کرده بود واقعا عجیب بود!!! ببین بقیه چی بودن دیگه! البته خودم حس می کنم بیشترش به خاطر حرف های فرشته ی نجات بود.)

بعدش یک جمله به ذهنم هجوم می آورد: "تشکّر کن!!!!"

خیلی بی عرضه وارانه می گویم:

- راستی. مرسی. این مدّت خیلی اذیتتون کردم.

   خیلی چیز های دیگر هم دلم می خواست اضافه کنم ولی نکردم.  مثلا می خواستم بگم که چه قدر دل تنگش خواهم شد. به هر حال شوخی که نیست. من پانزده جلسه دو ساعته کنار این بشر نشسته ام. چوب خشک هم بود دل تنگش می شدم حالا این که دیگر بن است با لحن و اخلاق خفن خودش. می خواستم بگویم که چه قدر خوشحالم که همه ی کلاس هایم را با وی گذرانده ام . خواستم بگویم که خیلی ها بودند بار پنجم و هفتم و حتی دهمشان بود ولی من بار دوم قبول شدم و افتخار میکنم. :))) (لوس بازی) خواستم بگویم که خیلی خوش شانس بودم که بر سر راهم قرار گرفت. خواستم بگویم که چه قدر شبیه دامبلدور است و آرام. خواستم بگم ای کاش کاری از دستم بر می آمد برایش انجام بدهم.

   خلاصه. برایم آرزوی موفقیت کرد. منم برایش آرزوی چیزی بیش از موفقیت کردم و  همه ی حرف هام رو خوردم و آخرین تصویرش شد لبخند خفنی که از پهنای لب هاش با اون صورت سیاه سوخته ش به من زد. دیدارمان رفت به... هوم. از این به بعد یک نفر دیگه صندوق ش را برایش می زند که برود تابلویش را بگذارد عقب.


گواهی نامه مبارک. یوها ها ها ها ها ها!


+ چرا اینقدرررررر زیاد شد؟ چقد سختی ها کشیدما. حیوونکی من.

+پ.ن: دلم می خواست به اون مسئولی که دیروز با صد تا خواهش مجبورش کردم اسمم رو بچپونه تو لیست امروز بگم: "ببین!  اینجوری تغییر می دن سرنوشت رو. تو صفحه ی آخر فقط دو تا قبولی داشتین که یکیش من بودم. تازه این یکی هم تو نمی خواستی بذاری بیاد امتحان بده! :|" از این قیافه حق به جانب ها هم بگیرم واسش...

+ (به قول بلو و نبویان ) پی نوشت تر:می تونم برم پز بدم که آره. بار اوّلی های رو که رد می کنن. ولی من بار دوم تنها کسی بودم که تو لیست افسر قبولی خوردم. (اون یه خانوم وسط رو فاکتور می گیریم با شیطنت بسیار.)

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

و البته گواهی نامه هم می خوام.

کل بیست و هفت خط بالا رو هم خودم تایپ کردم، کپی پیستی در کار نبوده. خواستم بعدا ها که پارک دوبل مثل خیلی کارهای روزانه م واسه م عادی شد یادم بیاد که:

به هر حال من از پارک دوبل متنفرم.

این یارو هم که مارو انداخت نفر آخر لیست. (با تمام وجود از این یکی هم متنفرم. امروز ما رو نمود تا قبول کرد من تو لیست امتحان فردا باشم. اشتباه هم از خود عوضی شه! ) افسر در نهایت خستگی و خواب آلودگی در ساعت یک ظهر می خواد ازم امتحان بگیره یحتمل.

دعا کنین افسر خسته باشه.

دعا کنین افسر خشته باشه.

دعا کنین افسر خسته باشه.

دعا کنین افسر خسته باشه.

دعا کنین افسر خسته باشه.

دعا کنین افسر خسته باشه.

دعا کنین افسر خسته باشه.

چرا؟

تا نتونه از من پارک دوبل بگیره.

تا نتونه از من پارک دوبل بگیره.

تا نتونه از من پارک دوبل بگیره.


آه. سندرم ریپیت نداشتم که گرفتم... :|

فعلا...

فعلا...

فعلا...

پ.ن: می دونی کیلگ. من فقط بار اوّلش برام سخت بود. :))) دیگه الآن خیلی ناراحت نمی شم اگه رد شم. اتفاقا خیلی هم  محتمل می بینمش. چه قدر دیدگاهم عوض شد تو این یه هفته!!! فقط بدی رد شدن دوباره  تز جدیدیه که بقیه بهم می دن. می گن مربی ت رو عوض کن. :| بعد یکی مثل من اینقدر با بن حال کنه، زورش کنن مربی ش رو عوض کنه. اه اه اه. اگه رد شم چی؟ بعدش با چه رویی برم از جلوی بن رد شم برم سوار ماشین یکی دیگه بشم؟ :| :| :| هی همه می گن مشکل از مربی ه شاید! نمی فهمن من وقتی گند زدن به یه مقوله ای رو شروع کنم دیگه تا کاملا مطمئن نشم از ریدمانش ولش نمی کنم. نمی فهمن مشکل من با خودمه که الآن دیگه اصلا کم ترین ذره ای اعتماد به نفس ندارم. هی من باید دفاع کنم که نه بابا حیوونکی بن خیلی خوب و خفنه و اینا خودم سر به هوام. ولی خب تو کتشون نمی ره دیگه. من الآن چی کار کنم اگه فردا دوباره رد شدم؟ اه اه اه. تُف تُف تُف.

من از پارک دوبل متنفرم...

من خیـــــــــــــــلی از پارک دوبل متنفرم.