Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

my fav quoto of her

   و جمله ی مورد علاقه ی مامانم تو زندگی الآنش اینه که: "خجالت بکش! از صبح تا الآن پات رو انداختی رو پات، هیچ کاری نکردی."

بسته به زمان و طرف مقابلش این جمله رو یکی در میون پرت می کنه تو صورت آدمای دور و برش حتّی اگه ربطی به مکالمه ش نداشته باشه. حتّی اگه طرف از قبل خودش در حال خجالت کشیدن باشه. عین ادویه ی غذا که تو همه چی می پاشن، اینم کلا مکالمه هاش رو با این جمله عطرآگین می کنه. به به به به به به به به به به...

هیچ وقت نمی تونم تصوّر کنم اگه نظریه ی زندگی های چند گانه حقیقت داشته باشه، این شخص تو زندگی قبلیش چی یا کی می تونسته باشه که الآن وضع اینه.


 حیف صدا و سیما همکاری نکرد، می خواستم امشب یه پست باحال واستون بذارم. حالا امیدوار باشین فردا همکاری کنه. فعلا گزارش روابط خانوادگی حسنه ی ما رو داشته باشید.

کوزتی در خانه

   از صبح تا حالا، به زور منو بیدار کرده، به مثابه یابو علفی ازم کار کشیده! یعنی بگم یابو علفی کم لطفی کردم حتّی.


مبل جابه جا کن... اینو ببر انباری... فلان چیز رو بیار... بالکن رو بشور... دستمال بکش... خونه جارو کن... پارکت به این زیادی رو طی بکش... تلویزیون رو درست کن... رخت پهن کن... برو خرید... سالاد درست کن... سیب زمینی پوست بکن... یعنی من عرق کار قبلیم خشک نشده، کار جدید رو چسبونده وسط پیشونی م. 


دستام! پاهام! کمرم! همه ش درد می کنه. یعنی واقعا نیازی به ورزش نبود امروز اصلا. به اندازه ی ده روز ورزش از من کار کشیده.


استدلالش هم اینه که خودت گفتی مهمون می خوای و تو تنها کسی هستی که بیکاری! که تازه من اینو نگفتم که مهمون می خوام... مگه دیوونه ام؟من بهشون فرمودم که بی انصافی ه که وقتی یک نفر ما رو دعوت می کنه جایی، به خاطر اینکه سر خودتون شلوغه از طرف من جواب می دی که نه نمی آییم. که الآن نمی دونم از اون حرف من چه جور برداشت کرده که دلم مهمون می خواد!


بعد الآن... دو دقیقه دیگه مهمونا می آن، وسط جمع که نشستیم شروع می کنه... آره هیچکی به فکر من نیست تو این خونه... همه خودخواهند... هیشکی  اهمیت نمی ده... بی خیالند... فلان. کوفت. زهر مار.


   متنفرم از این نوع رفتار. اینقدر سطح انتظارت رو بکشی بالا که هیچی به چشمت نیاد. به خدا این کارایی که من واسه خانوم می کنم رو هیچ آدمی هم سنّ من تو دور و بری هام انجام نداده واسه مامانش. همه خوش گذرونی می کنن، هر دقیقه دارن یه جا حال می کنن. من نه تنها ازین  خوش گذرونی ها ندارم، تن به استثمار شدن توسط خانوم هم دادم. یعنی چه؟ مگر من برده ام و تهش هم با همه یکی می شه کارم وسط جمع با گفتن این جمله که آره هر سه نفری شون به فکر من نیستن...!


   یعنی هی هر کاری رو امروز انجام دادم، هی با خودم گفتم الآن دیگه تموم می شه... الآن دیگه می رم یکم می شینم استراحت کنم. طی کشیدن که تموم شد و می خواستم برم بذارمش سر جاش بعدش برم یه چیزی کوفت کنم، برگشته بهم می گه بیا این پایه ی صندلی ها رو دستمال بکش. 


   خوب منم دیگه عصبانی شدم و اعتراض کردم و گفتم بروبابا دیگه حال ندارم. بهم فرمودن که تو بیکاری از زمان تعطیلی هات به من هیچ کمکی نکردی که خود همین جمله باعث عصبانیت بیشتر من شد و  جلو مادر بزرگم یکم حالت اعتراضی گرفتم و یکم تند صحبت کردم باهاش. 

   یعنی یک بار نشده به ایزوفاگوس بگه فلان کار رو کن در صورتی که من کاملا به خاطر دارم وقتی هم سنّ ایشون بودم باز هم از من کار می کشیدن به بهانه ی اینکه من بچّه ی کوچیک در بغل دارم!!! الآن هم احتمالا خانم خانم ها بهشون بر خورده و رفتن بغ کردن گوشه ی آشپزخونه. خب من راستش رو گفتم، وقتی تو جلو مادربزرگم بهم تیکه می ندازی، منم مجبورم حقایق رو به زبون بیارم. نمی تونم مثل ماست نگاه کنم که...


   من اگه خونه ی خودم رو داشته باشم امکان نداره به خاطر مهمون همچین کاری کنم. کم مونده به من بگه برو دهن مرغ رو هم مسواک بزن تمیز باشه! آخه دیگه پایه ی صندلی چه معنی داره تمیزیش؟ یکم خودشون باشن دیگه. مگه مهمون باید بیاد تا زبون کوچیکت رو هم چک کنه ببینه تمیزه یا نه؟ 

   اصلا من که مخالف این حجم از ادا و تظاهر به تمیزی هستم. آدم هر طوری خودش هست، جلوی مهمون هم همون باشه. مهمون هم هرچی عشقش می کشه پشت سرش بگه. به کفشم واقعا! خوب تو اینجوری زندگی می کنی دیگه... تازه همه ی اکتشافات علمی هم که الآن موافقه و توپ تو زمین شلخته هاست اساسی. از چی می ترسن؟ شلخته ها باهوش ترن. بد خط ها باهوش ترن. پشمالو ها و مو دار ها با هوش ترن. خب دیگه. من وقتی باهوشم، باهاشم مشکلی ندارم چرا تظاهر به خنگی کنم اصلا؟ :دی


   مدام یاد یه تیکّه ای از سریال مرلین می افتم. خیلی افسانه ی مرلین رو دوست داشتم. یه تیکه ش هست مرلین با وجودی که داره تمام سعی ش رو می کنه، مدام تیکه کنایه می شنوه از گایوس که یه چیزی شبیه پدر خودش می مونه و استادشه. دیگه حالش به هم می خوره از این همه انتظارات بی جا. این جوری می ترکه و همه ی این یه پاراگراف زیر رو توی کمتر یه دقیقه می گه. خیلی صحنه ی باحالیه و بسیار باحال هم عصبانی می شه. دیالوگش حالم رو جا می آره چون از اعماق وجود درکش می کنم. مثلا شاید دقّت نکرده باشید ولی یه تیکه ای از متن سردفتر اون بالای وبلاگم رو از همین دیالوگ مرلین کش رفتم و سه ساله که اون بالاست هنوز:


"Do you think I sit around doing nothing? I haven't had a chance to sit around and do nothing since the day I arrived in Camelot, I'm too busy running around after Arthur, 'Do this, Merlin!' 'Do that, Merlin!', and when I'm not running around after Arthur, I'm doing chores for you, and when I'm not doing that I'm fulfilling my 'destiny' do you know how many times I've saved Arthur's life? I've lost count. Do I get any thanks? No. I have fought griffins, witches, uh, bandits. I have been punched, poisoned, pelted with fruit, and all the while I have to hide who I really am because if anyone finds out, Uther will have me executed. Sometimes I feel like I'm being pulled in so many directions I don't know which way to turn!"


معنیش  رو هم می ذارم واستون شاید بیشتر باهاش ارتباط برقرار کردید. فقط شرمنده دیگه اگه جایی اشتباه کردم، زیاد رو مود چک کردن معنی از رو دیکشنری نیستم و صرفا حسّی ترجمه ش می کنم:


"واقعا فکر می کنی من فقط این دور و بر ها می شینم و هیچ کاری انجام نمی دم؟ من اصلا حتّی شانسش رو نداشتم که یه گوشه بشینم و کاری نکنم از روزی که رسیدم به کملوت(اسم شهرشونه)! من خیلی سرم به خاطر دنبال سر آرتور دویدن شلوغه. "این کارو بکن مرلین!" "اون کارو بکن مرلین!"و وقتی دنبال سر آرتور نمی دوم، دارم کارهای خونه ی تو رو انجام می دم  و وقتی هم که اینو انجام نمی دم دنبال دست یافتن به سرنوشتی ام که برام مقدّر شده. تو اصلا می دونی من تا حالا چند بار جون آرتور رو نجات دادم؟ خودم که حسابش از دستم در رفته! آیا من یه ذره تشکّر می شنفم؟ نچ! من با شیردال ها... ساحره ها... و اممم راهزن ها جنگیدم. من مشت ها خوردم... مسمومم کردن... میوه ی گندیده پرت شد سمتم... و تمام این مدّت ها مجبور بودم چیزی که واقعا هستم رو از بقیه مخفی کنم به خاطر اینکه اگه کسی بفهمه من یه جادوگرم، شاه اوتر حلق آویزم می کنه. گاهی وقت ها احساس می کنم که توی مسیر های خیلی زیادی هل داده می شم و هیچ ایده ای ندارم که به کدوم سمت بپیچم!"


# مهمانی هم اکنون به پایان رسیده. نرسیدم همون موقع منتشرش کنم میهمان ها رسیدن. ولی تیکه ی مسخره تر از اون چیزی که فکر می کردم خوردم از مادرم. به مهمون ها گفت: فقط امروز یادش افتاده بود کمک کنه به من بقیه ی وقت ها انگار نه انگار که آدمم. :)))) بابام هم که خیلی چرت و پرت گفت خوشش می آد از این کار که منو له کنه جلو بقیه، زیاد حضور ذهن ندارم چی پروند ولی منم صرفا در جوابش گفتم پدر من تو که خودت از صبح تا حالا زدی بیرون بعد مهمون ها هم رسیدی خونه گوهر نپاش به این جمع اینقدر. این کار که جلوی فامیل درباره ی ما نق بزنند و عیب رومون بذارن، بهشون لذّت می ده. منم تمام وقت آدم بسیار ماهی بودم و صرفا لبخند ملیح زدم. خب این کار که منم اینجا جلوی شما نق بزنم بهم لذّت می ده. امروزش که گذشت. وای به حال فردا. پوف.

شهریار کوچولو

یه مکالمه ی تلفنی چالش برانگیز.... من و مادر.


-ام... می خواستم ببینم با من جمعه کاری ندارین؟ می خوام با یکی از دوستان برم بیرون.

-بیرون؟ وقت نداری. تو الآن باید بشینی آناتومی بخونی. بیوشیمی به اون سختی!!!

-من خسته ام. حوصله ی هیچ کدوم ازینا رو هم ندارم.

-امتحانات کمتر از یه ماه دیگه شروع میشه کیلگ!

- نگفتم که قرار نیس بخونم اصلا.

-مگه نمی خوای برات انتقالی بگیریم تهران؟

-چرا.

-خب پس بشین درس بخون.معدلت زیر 17 باشه بهت انتقالی نمی دن، عمرا.

-اه. ولم کن.

-حقیقت ها رو باید قبول کنی.

-من اجازه نگرفتم؛ گفتم می خوام برم. صرفا ساعتش رو گفتم  کاری باهام نداشته باشین.

-پس بکش. اون از کنکور خوندنت.اینم از دانشگات. به سرت می آد. هفت سال تو همون شهرستان می مونی.

-بحث قدیمی رو شروع نکن! کنکور حداکثر تلاشم رو از من گرفت. بعد از کنکورم بهتون گفتم که دیگه تا آخر عمرم هیچ وقت به درس اهمیت نمی دم. نمی خوام که اهمیت بدم. درس لیاقتش رو نداره. ارزشش رو. دیگه واسم هیچ چی مهم نیست...

-این حرفای بچه گانه چیه؟ مثه بچه ها حرف می زنی!!!

- بسه دیگه. گفتم فقط خبر داشته باشی. اگه دیگه کاری نداری قطع کنم.

-خب حالا کدوم دوستت؟

-یکی از رفیقای المپیادمه. امسال کنکوریه. خیلی وقته ندیدمش...

- تو خلی اونم خل تر. کنکوری و این کارا؟! حالا کجا؟

-یه نمایشگاه طراحی و نقاشیه! جاشو یادم نیست. باید بیام خونه سرچ بدم به اینترنت.

-آخه تو رو چه به این کارا؟ اصن تو نقاشی بلدی بکشی؟

-خب حالا مگه اگه بلد هم می بودم تو می ذاشتی برم سمتش؟

-آخه تو اصلا به این چیزا علاقه ای نداری الکی می خوای وقتت رو تلف کنی سر لجبازی...

-مگه شما مجال ابراز علاقه به من دادین آخه مادر من؟

- نه جدی می گم تو بلدی نقاشی بکشی؟

-آره. خیلیم بلدم.

-خب پس....

تو می تونی یه مار بوآ بکشی که تو شکمش یه فیل باشه؟


و کیلگ ریست می شه با این حرف. همه ی این مکالمه های چند دقیقه قبل رو یادش می ره. انگار که یه سیلی بهش زده باشن.

و بعدش خیلی نرم و آرام و با اعصاب به مکالمه ادامه می دیم. با مادری که خوب می دونه رگ خواب من چیه.

و شعر؛ یکتا آرام بخش جانان


در سرم مردهای بغض آلود ، در دلم شیون زنان انگار

کودکی در گذشته ام مرده است ، کودکی شاد ، کودکی سرشار 


در سرم موریانه افتاده است، خواب های عجیب می بینم 
مثل گهواره های خون آلود ، مثل تابوت های آدم خوار


پرم از چشم های بی تکلیف، پرم  از زندگی ، پرم از مرگ
زندگی های غالبا هر روز ...، مرگ های همیشه و هربار...


این روایت دچار هذیان است ، این روایت دچار دلتنگی ست
این روایت روایت مردی ست، مثل من بسته ، مثل من ناچار 


زخم های همیشگی در من ، حرف هایی نگفتنی در من 
چهره های ندیدنی ...-عادل-... باز هم بغض کرده ای انگار ...!


نه... کمی خسته ام ، کمی گیجم ، قهوه ای دم کن و بیا بنشین 
تا... روایت کمی عوض بشود دست در دست این جسد بگذار!


"عادل سالم"



+خیلی وقت بود که تا به این حد با شعری  حال نکرده بودم. حال کردن یعنی با همه ی بیت هاش اکی باشم و حتی نتونم انتخاب کنم که کدومش به چشمم قشنگ تر می آد. هی اینو بخونم بگم ها همینه که خیلی خوبه. بعد بیت بعدیش رو بخونم بگم نه بابا. این یکی خفن تره. خلاصه. منتظر یه فرصت بودم مثل امروز که بیام و انتشارش بدم تو وبلاگ.

نکته ی جالبش اینه که شاعرش اصلا برام آشنا نبود. اولین  شعری بود که از این آقای شاعر با نام عادل سالم می خوندم. و خب اولین ها همیشه خیلی به دید آدم خواسته یا نا خواسته جهت می دن! یه حس کشف کردن دارم. :)))))  این که مثلا این شعر ناب رو خودم کشفش کردم. شعری که تا حالا گم نام بوده برای همه. این به اون خاص بودنه کمک می کنه تا حدی. منظورم اینه که خب من خودم یه تنه خیلی چاکر حافظ و مولوی و سعدی و فردوسی و خیلی های دیگه هستم. ولی وقتی این روزا همه می رن تو فاز حافظ دوست داری و مولوی خوانی و فلان و بهمان من ترجیح می دم به یه شاعر دیگه فرصت بدم تا کشف بشه. ترجیح می دم از این فاز عمومی بکشم بیرون و  آدم های گم نام تری رو دنبال کنم. حافظ حالا حالا ها در ذهن ها ثبت شده می مونه. ولی این شاعری که من یافتمش چی؟



# پی نوشت: در پی دعوای تقریبا روزانه ام با پدر و مادر و هر کی سرش رو بی دلیل می کنه تو جون من و نمی ذاره یه دقیقه تو حال خودم باشم، دیالوگی به مضمون زیر پدید آمد:


-واقعا؟ این دیدگاهته؟ آره کیلگ؟

-آره! دقیقا همین.

-من فکر نمی کردم این قدر آدم ضعیف النّفسی باشی!

-می بینی که هستم!

-یعنی یه کنکور تا این حد دیدگاهت رو به زندگیت عوض می کنه؟

-شاید!

-پس تکلیف شعر هات چی می شن؟ اون شعر هایی که سراسرشون پر بود از امید؟

-اونا مال قبلا بودن.

-نه، تو داری نقش بازی می کنی که اعصاب من رو خورد کنی! اگه واقعا فازت اینی که می گی بود حداقل توی یکی از مطلب هات ازش می نوشتی!

[سکوت]

تو حتی یه نوشته ی منفی هم نداری. تمام متن هات پره از مثبت های گنده، امید به آینده.

[ و این بار سکوت عمیق من چون اجازه ندارم افکارم رو بیش تر از این جلوی این آدم بیرون بریزم. گویی مهر بر دهانم زده باشن. ]

فقط با خودم می گم:

-لعنتی! تو وبلاگ من رو دیدی اصلا؟ دفترچه ی خاطراتم رو چی؟ ای کاش به اندازه ی  اپسیلون خبر داشتی...!


*همینه دیگه، زود گول می خورن. با یه نقش بازی کردن ساده باور می کنن تو واقعا همونی هستی که pretend  می کنی. ( همون وانمود می کنی ه خودمون. ) واژه فارسی ش نمی اومد یه لحظه!