Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

خب مجموعه ام کامل شد

اوّلین نفر مادرم بهم گفت،

با فاصله ی یک روز بعد، پدرم بهم گفت،

با فاصله ی یک ماه بعد، الآن ایزوفاگوس برگشته به مامانم می گه:


" یعنی بعد بیست و دو سال هنوز اسم کیلگ رو یاد نگرفتی که جا به جا صدامون می کنی؟"


من دو سال این وسط مسط ها زندگی م رو گذاشتم رو اتوپایلوت به خواب زمستونی فرو رفتم یحتمل که همه سرش این قدر متفّق القول اند ولی خودم یادم نمی آد.


یک سلام از بیست و دو ساله ها به بقیه ی جهان! های فرندز. 

کفنم رو هم بدید دیگه یواش یواش جم کنم برم تو قبرم.


یعنی خیلی ایده آله که من مدام سعی می کنم ذهن مبارک رو از اموری مثل مرگ، پیری، زوال و نیستی منحرف کنم و یکی در میون از در و دیوار برام می باره. خیلیه ها! 


پ.ن: یه عکس از خودم بذارم زیرش هش تگ کنم "بگو چند بهم می خوره" ! ... !

شب هفتم ماه هفتم

   و اگه یه روز آدم مشهوری بشم که بخوان فیلم زندگی م رو بسازن، یا زندگی نامه م رو بنویسن، این تاریخ، ششم مهر ماه نود و شیش... و امشب، شب هفتم مهر ماه نود و شیش... یه نقطه ی عطف کامل و بی عیب و نقص خواهد بود تو روند روایتی داستان زندگی من. این شب، قطعا سهم بزرگی از اون فیلم یا کتاب خواهد داشت. سهم خیلی خیلی بزرگ.

برای شخص خودم و از دریچه ی چشم خودم، مثل یک جور فیلم بود... یک جور فیلم که در هر لحظه ش شخصیت ها با رفتارشون بزرگ ترین تغییرات رو تو خمیره ی ذهن من ایجاد می کنن و هیچ کدومشون خبر ندارند. و پر از تلخی ... و پر از شیرینی... و زشتی و زیبایی توامان. و احساس های غیر قابل وصف. امشب دنیای اطرافم، لحظه ای و آنی در ذهنم تغییر معنا می داد.

مثل یک جور اثر پروانه ای: پروانه ای این سر دنیا بال های ظریفش را به هم می زند و در آن سر جهان... طوفان مهیبی گریبان گیر کره ی زمین می شود. امشب... برای من... یک همچون شبی بود.


امشب، نوع جهان بینی م به طور کل تغییر کرد. من دیگه اون آدم قبل نیستم. و گفتن اینکه آیا این تغییرات ذهنی که درمدار بندی مغزی ایجاد شد، در جهت مثبت یا منفی نقش اوّل داستان رو جلو می برند، صرفا نیاز به گذر زمان داره.

به خاطر امشب هم که شده، باید تلاش کنم که مشهور بشم و داستان زندگی م خونده بشه. 


پ.ن: بدیهتا یک جای کار دارد می لنگد وقتی با فاصله ی زمانی یک روز، والد دیگرم هم سنّ بیست و دو ساله ی نداشته ام را علم می کند. نیست؟ بیست و دو ساله ها این قدر بی عیب و نقص و بزرگ و همه چی تمام اند؟ جدّی؟ هیچ وقت هیچ کدامشان به من نگفته بودند بیست و دو ساله. حالا... آن هم با کمتر از یک روز اختلاف زمانی... یا نشان از تله پاتی این دو نفر دارد، یا نشان از گندی که از نظر آن ها دارم بالا می آورم.