Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Snitch seeker

شاید علت سر خوردن اسنیچ از لا به لای انگشتام دفعه ی قبلی (اینجا) این بود که به طرز خنده داری seek رو sick نوشته بودم که معناش به جای چیزی که می خواستم یعنی به دست آوردن اسنیچ، می شد استفراغ کردن اسنیچ!


این بار درست هجی اش می کنم باشد که رستگار شویم،

من این بار اسنیچ رو به دست می ارم و تفش نمی کنم.


از اونجایی که به انرژی مثبت فراکهکشانی تون بی نهایت نیاز دارم

و نمی دونم هر کدومتون دقیقا کی می خونید اینجا رو،

و خودم هم واقفم که امسال رسما اینجا رو تبدیل کردم به دعا خونه و معبد اینقدر که گفتم انرژی و دعا بفرستید،

از الان این آلارم رو می زنم  که فردا پس فردا حتماااااا برام انرژی بفرستید...


تا که این بار به جای بالا اوردن، واقعا اسنیچ لامصب رو بگیرم کف مشتم و کوییدیچ تموم بشه و با جارو دور افتخار بزنم داخل اسمون.

اگه نشد که فدا سرم اگه شد هم که به نوع شیرینی اش فکر کنید از الان.


اگه پارسال گفتم اسنیچه کنار گوشمه،

امسال رسما کف مشتمه. می فهمید؟ خودش داوطلبانه نشسته کف دستم داره وول می خوره و به ریش من می خنده! فقط باید دستم رو ببندم.

نمی دونم بستن یک مشت چه قدر سخت می تونه باشه؟ 

حواستون باشه این واقعا یکی از مهم ترین انرژی هاییه که برای صاحاب اوری تینگ فوت می کنید، پس قوی تر قوی تر هرچه قوی تر بهتر!


تا به حال هیچ وقت یک موفقیت رو این قدر نزدیک به خودم و در عین حال تا به این حد دست یافتنی حس نکرده بودم.


امید اخرین چیزی ست که می میرد..

خاطرات ولنتاین

از خاطرات ولنتاین همین بس،

که الان یه دختر زنگ خونه مون رو زد، 

گفت می شه باز کنی، به دوست پسرم گفتم خونه مون اینجاست!

حالا تا ما به شورا بگذاریم این تصمیم رو که ایا در رو باز کنیم؟ یا ایا نکنیم؟ فکر کنم پسره اومد خوردش انداختش تو پراید. 

دیگه در شب ولنتاین این طور هستید باقی شب هاتون چه شکلیه یا قمر بنی هاشم.


شاسخین هم دستش نداشت اقلا در رو در قبال شاسخین باز کنیم..


پ.ن. شما نمی دونید، ولی ولنتاین قبل اینکه اسم  جشن عشق باشه، برای من  اسم یکی از  شخصیت های شرور رمان ابزار فانی بود! و من عاشق شخصیتش بودم. هاها.

گاد آف جوی یا سوپر پاور من به زبانی ساده

ببین یکی از سوپر پاورایی که دارم، و با کل عالم و ادم عوضش نمی کنم مناسبتی کار کردنه خصوصا در تولد ها و تبریک ها.

یعنی من کافیه به احساس زیر پوستی ام دقت کنم، مثل فیلیکس فیلیسیس سرخود عمل می کنم و اصلا رد خور نداره.


یه بار خیلی یهویی حس کردم دوست دارم امروز برای استادم شکلات بخرم ببرم،

خریدم و رفتم دیدم جشنه داخل دفترش و گفت بیا بفرمایید شکلاتمون هم رسید!  و من اصلا نمی فهمیدم چه خبره چرا همه جا پر شیرینی و شربت و شکلاته فکر می کردم این استاد اینقدری خوبه دفترش همواره همین شکله! بعد نیم ساعت که شکلات ها رو خوردیم و لمبوندیم، فهمیدم تولد استاد بود اون روز و زدم تو خال بدون کمترین تلاشی.


یک روز بعد عمری به یکی از دوستای دبیرستانم که مهاجرت کرده بود ایتالیا پیام دادم، گفت اتفاقا تازه اومدم ایران، بریم بیرون امروز؟


شمس الشموسی رو مدت ها بود چشم انتظار دیدنش بودم و متاسفانه ستاره ی بخت من پا نمی داد. یه روزی از صبح های بی حوصله که می خواستم برم بیمارستان، لباسام به شدت نامرتب بود و قیافه ام عینهو تئودور بگ ول Tbag داخل فرار از زندان شده بود چون یه مدتی بود حال نداشتم به سر و وضعم برسم اون دوران کلا بخش گندی بود و منم حال نداشتم و اصلا هم برام مهم هم نبود. آقا رفتم بیرون، ولی فقط اون روز خاص دم در بودم که یه حسی یهو اذیتم کرد و شرمنده ی خودم شدم در این حد که دوباره برگشتم داخل تیشرت و شلوارم رو عوض کردم  کفش واکس زدم و مراسم مربوطه. و همین باعث شد اون روز با تاخیر یک ربعه برسم بیمارستان، و بعد مدت ها، دم درب ورودی بیمارستان با ستاره ی سهیل تلاقی کردیم که واقعا کرک و پرم ریخته بود، چون اون روز صبح رنگ تیشرتم رو تعمدی به یادش انتخاب کرده بودم!! :)))) و اینقدر اون روز به خودم سجده کردم که با اون سر و وضع درب و داغونم نرفتم  بیرون، واقعا خیلی عجیب بود.


چه می دونم عرضم به حضورتون یه بار دیگه از اخلاق یکی خیلی خوشم اومده بود همین جوری سر راهم  یه گل خریدم بردم دادم دستش. گفت ای اقا شرمنده می کنی از کجا فهمیدی؟ گفتم چیو؟ گفت اینکه امروز تولدمه دیگه.


یا یه بار همین جور واسه یکی از دوستام کتاب خریدم مدت ها کف کوله م افتاده بود بالاخره یه روز از کوله کشیدم بیرون بهش دادم، گفت اتفاقا بهترین کادو رو تو بهترین روز سال بهم دادی، امروز تولدم بود. پس همون جا کتاب رو امضا زدم که تولدت مبارک!


دیگه بگم بهتون، همین چند روز پیش حال نداشتم ظاهر موقرانه داشته باشم ولی کار داشتم باید حتما می رفتم بیمارستان. با خودم گفتم بابا من که اصلا با بخش دیگه ای کار اداری دارم عمرا کسی اونجا منو بشناسه می شه بدون روپوش رفت. و یک عادتی هم که دارم، اصلا یک جوری می شم وقتی جلوی استادای بیمارستان روپوش سفید و اتیکت نداشته باشم و در توانم نیست. یعنی فقط دو دقیقه هم بخواهم ببینمشون اول می رم رختکن لباس عوض می کنم تا حتما من رو داخل روپوش سفید ببینند. حالا خلاصه این بار قرار نبود استادی رو ببینم.  نهایتا دلم راضی نشد و برای حفظ ظاهر کاپشنم رو برداشتم همراهم که یکم ظاهرم کول تر باشه حداقل اگر که روپوش ندارم. و رفتم. زارت دم آسانسور استاد راهنمای قدیمم رو دیدم. رفتم برای کار اداری، زارت در کمال ناباوری استاد راهنمای فعلی ام رو دیدم که خیلی برام مهمه تصوراتش از من به هم نخوره و فقط داشتم خدا رو شکر می کردم که این کاپشن  صاب مرده تنم هست!!! این قدر به خودم فحش دادم چون استادم من رو بدون روپوش سفید دید و واقعا عصبی بودم تا یک روز. چون حس می کردم بی احترامی شده یا چی. حالا جالبه بگم اون روز اونم خودش روپوش نداشت! وضعی بود. کاملا مشخص بود من مچ اونو گرفتم اون مچ منو گرفته. معذب بودم. خیلییییی معذب بودم. حس می کردم لخت جلوی استادم ایستادم. و از شدت اضطراب موقع سلام و احوال پرسی زدم یک ترومایی به دستم وارد کردم دستم زخم کاغذ خورد که انصافا همه تون می دونید اقلا ده مرتبه بالاتر از زخم شمشیره!


حالا جالبه من نه ادمی هستم زیاد کادو بخرم برای کسی نه اون قدری تو دست و پای ادم ها هستم که زیاد خبر بگیرم ازشون که این تلاقی های عجیب غریب پیش بیاید. ولی فهمیدم دیگه وقتی احوال می گیرم واقعا بعید نیست عروسی ای تولدی گودبای پارتی ای چیزی باشه. خودمم نمی فهمم چرا اینجوری میشه و واقعا برام عجیب و باحاله این توانایی.


امروز بعد چهار پنج ماه، وسط پاتولوژی قلب خوندن، یازده شب بود.. دلم از خودم گرفت یکی از دوستام رو مدت ها می خواستم زنگش بزنم و دیگه به خودم گفتم بسه تن لش همین امشب جمش می کنی هرچی هست اون زمان خوبی که دلت می خواد هیچ وقت نمی اد که با فراغ بال زنگش بزنی. چون ده بار بهش پیام داده بودم که من زنگ می زنم... و اینقدر سرم شلوغ بود که نزده بودم.


خلاصه فرض کن نصف شب... یازده و نیم زنگش زدم! حالا جالبه من اصلا آدمی هم نیستم که بد زمان زنگ بزنم به کسی و اینقدر حس کهیری دارم که مبادا مزاحم کسی باشم. ولی خب خودش گفت زنگم بزن. و انصافا دوست زیاد نزدیکی هم نبود. عمر آشنایی مون به یک سال نرسیده هنوز. آقا خلاصه اکی داد و ما یازده شب از تهران زنگ زدیم کجا؟ بوکان! و از پروژه ی به تاریخ فسیل پیوسته ی مشترکمون و از در و دیوار (که وضعیت تهران اینجوری بوکان چه خبره؟ - انصافا حال و احوال اینجوری رو خیلی دوست دارم که از شهرشون خبر بدهند و این حرفا) یه ربع نیم ساعتی حرف زدیم و شوت... وسط حرف ها فهمیدم فردا تولدشه! 

گفت اره اره خوب زمانی زنگ زدی بعد این همه مدت که قرار بود صحبت کنیم... کرک و پر خودمم ریخته بود. این بار حس می کردم ید طولای موسی رو دارم دیگه واقعا. 

این جادو جمبله چیه من دارم؟

وژدانا سر این قضیه حال می کنم با وجود خودم.

وصیت می کنم بعد مرگم، مغزم رو اناتومیست ها بررسی کنند ببینند چه ویژگی ای داشته که این قدر انتحاری می زده تو خال.



پ.ن. یه چیزی هم دقت کردم! به طرز عجیب غریبی امسال دوستایی رو به خودم جذب کردم که شبیه دیوید تننت هستند. سه نفر. این یکی لامصب واقعا شبیهشه. حالا بقیه هرچی هم بگن. به چشم من شبیهه. بسیار خودشه.


پ.ن. شایدم اثر پاتوی قلبه! قلب همیشه جوابه. الکی نیست که اسمش قلبه. همواره قلب قلبی باشید رفقا.


وصل پروانه

غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه

که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند


این شعر حافظ، به طور ویژه من را یاد پدرم می اندازد. نمی دانم چرا وقتی می خوانمش، حس می کنم پدرم به هر نحوی دیگر کنارم نیست و شاید مُرده است. و اینقدر تا عمق وجودم تیر می کشد و می سوزد که در وصف کلامم نیست.

آن طور که در یادم هست، اول بار مسبب آشنایی من با این شعر پدرم بود. او شعر را برای من نخواند. نوشت... با دست خط بزرگانه ای که همیشه دوست داشتم یک روز دست خطم مشابه او شود. یادم نیست، فکر می کنم داشتم از او می پرسیدم در متنم چه باید بنویسم؟ شاید هم خودکاری نو خریده بودیم و می خواستیم جوهرش را به اتفاق ازمایش کنیم. او هیچ نگفت و روی یکی از خرده کاغذ هایی که احتمالا کاغذ شارژ ساختمان بود، این بیت را نوشت. یا این طور به من گفت :"بیا این را بنویس." آن زمان، دورانی بود که هر دویمان خسته و افسرده بودیم و هر کداممان به شیوه ی خودش سعی می کرد در باتلاقش سریع تر غرق شود و تمامی دست های کمک را هم از بیخ قیچی کند. دوست داشتیم خوی مریضمان را تقویت کنیم... آه که افتادن دو آدمیزاد احساساتی به جان احساسات یکدیگر تماشایی ست.

که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند..

که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند..

که این معامله.... تا صبحدم..


امروز حال مادرم از شنیدن خبر مهاجرت فرزندان دو قلوی همکارش به کانادا در سن پانزده سالگی دگرگون بود. دست خودش نبود، باورش نمی شد همکارش دو سال است دو قلوهای پانزده ساله اش را ندیده است. هر کار می کردیم بالاخره باز یک طور کلافه ی صحبت باز می گشت روی "عجب آدمی... بچه را چه طور فرستاده؟ چه طور طاقت آورده؟ چه طور اطمینان کرده؟ چه طور توانسته؟ اخر این ها فقط پانزده سالشان بود." دلش ریش بود..


من هم از همان روز که پدرم شعر را نوشت، هر بار که این بیت را دوره می کنم، حالم ناخوش تر می شود. ته گلویم به زق زق کردن می افتد و دستان پدرم در پستوی چشمانم جان می گیرند و حرکت می کنند و شعر را می نویسند. در تاریکی شب با خودم فکر می کنم، از وصل ما چه قدر باقی ست؟ چند آغوش؟ چند سال؟ چند ماه؟ چند روز؟ چند طپش؟ چند دم؟

هیچ وقت نفهمیدم، بالاخره این شمع است که تا صبح خاموش خواهد شد یا پروانه است که تا صبح در اتش خواهد سوخت؟

به شب خودمان فکر می کنم، که تا صبحدم نخواهد ماند..

من آن صبح را، اگر روزی بیاید دوست ندارم. کاش این شب یلدایی باشد. صدای خر و پف های شبانه ی پدرم مرا از فکر و خیال بیرون می آورد. چه قدر دوستت دارم که خر و پف می کنی پدر من. می خواهم بدانی دوست دارم تا آخرین لحظه با همین لالایی صدای خر و پف هایت به خواب بروم.


پ.ن. مژدگانی مژدگانی...  وبلاگ حاضر یاقوتش را گم کرده. به هر کسی که نشانی از یاقوت گم شده بیاورد، مژدگانی درست حسابی داده می شود.

قهوه ی زهرماری خوش مزه است

یکی از دوستانم در جریان خر در گل شدن بنده هست، و سعی می کنه با خبر گرفتن مداوم و حال و احوال کردن بهم انرژی ببخشه.

یک متن انرژی بخش همراه با کلی ستاره های رنگارنگ برایم ارسال کرده،

نوشته که:


"قهوه خوش مزه است،

خوشمزگی اش به تلخ بودنشه

وقتی می خوریم تلخی اش را تحویل نمی گیریم

اما می گوییم چسبید...

زندگی روز های تلخش بد نیست

تلخی اش را تحویل نگیر

بخند و بگو عجب طعمی!"



حالا کار به اینش ندارم که اینقدری ماهه که با هرچیزی که به ذهنش می رسه می خواهد به من انرژی ببخشه،

ولی ناموسا  من هر بار که "مجبور" می شم برم کافه، اگر داخل منو چیزی به غیر از قهوه پیدا نکنم،

با هزار تا سلام و صلوات اول پیش خدمت رو صدا می زنم، سوال محبوبم "کدوم یکی بین اینا از بقیه کم تر تلخه؟" رو برای بار شونصدم تکرار می کنم،

و پیش خدمت شروع می کنه برای بار ده هزارم در عمرم تفاوت موکا و اسپرسو و دابل اسپرسو و ماکیاتو و کارامل ماکیاتو و غیره رو با رسم شکل به من توضیح می ده،

و بعد که طبق معمول نمی فهمم و مغزم رد می ده، تو دلم به خودم امید می دهم:" نه تو دیگه بزرگ شدی قبلا بچه بودی این بار اونقدر ها هم نباید تلخ باشه."

و بعد از قرائت چهار قل به پیش خدمت می گم:"از همونا که گفتی تلخ نیست."

و بعد که پول خونم را به ازای یک لیوان قهوه از من گرفتند،

بقیه میتینگ صرف این می شه که مغز بقیه ی همراهانم رو به فاک بدم با جمله ی :"ای خدا این چرا مزه ی زهر مار می ده؟ چرا اینقدر تلخه؟"

"وای اصلا نمی شه خوردش!"

"عححح حیف پولم."

"نه باید بخورمش کلی پول دادیم..."

و تهش علی رغم تلاش های فراوان و طاقت فرسا، همه ی هنر کافی من رو(هر انچه هست و نیست) روانه ی سطل اشغال می کنم.

"من دیگه اینجا بر نمی گردم ارواح عمه شون."


حالا داشتم فکر می کردم، سخته با همچین ادم یبس شیرین دوستی از تحویل نگرفتن تلخی قهوه حرف بزنی و بخواهی بگی تحویل نگیر بخند بگو عجب طعمی. :))) لامصب من تمام مدت همیشه دارم موهامو می کنم که این زهرماری چیه اوردند... 

خلاصه به قول این جوونا این چه سمی بود واسه امید دادن به من فرستادی وقتی من تلخی ساده ی قهوه رو هم زیر بار نمی رم؟


البته که تشکر کردم بابت تلاششون در ارامش بخشیدن به بنده،

منتها پس زمینه ی ذهنم این بود که، هه، زرشک!!!


پ.ن. همین من، شهرتی بی مثال دست و پا کرده با قابلیت خوردن چایی بدون قند که زبان زد عام و خاص هست. فکر می کنم مشکل از خود قهوه باشه خلاصه!

گرگ بیابون زده ی مست و رمیده

یکی از مواردی که برای گرگ بیابون هم ارزو نمی کنم، انتظاره.

انتظار برای امری که به فعل رسوندنش ابدا دست تو نیست و فقط باید منتظر باشی و باشی تا ببینی چی می گذارند جلوی پایت.

می تونه از انتظار واسه دریافت یه پیام باشه تا انتظار برای بهبودی یکی که افتاده به بستر بیماری.

کلا مزخرفه و می تونی شیدا بشی.

و ببخشید که مغز بعضی ازما مولتی تسک نیست و نمی تونیم خودمون رو سرگرم کنیم با بقیه ی کار ها تا دوره ی انتظار طی بشه. 

و ببخشید که قانون نسبیت انیشتین درست کار می کنه.

واقعا نیاز دارم هرمیون بیاد چوب دستی ش رو بگذاره رو مخم بگه :"ابلیوی ایت!"

The lion fell in love with the lamb

کنار همت ماشین ها را زده اند کنار. ایستاده اند و می نگرند... برخی سلفی می گیرند. راه بند امده. تا به حال مردمی را ندیدم این چنین مقهور و شکست خورده شاهد پایکوبی و جشن جلاد بر گور کنده ی شده ی خویش باشند و به چشمشان زیبا باشد. شما مردم چه می بینید که من نمی بینم؟ به چه نگاه می کنید؟ چه باعث می شود زیر بار قلاده ی دور گردنتان کم نیاورید و حس کنید دیدن نور های برج میلاد و ترقه ها، هنوز ارزشش را دارد.. دارند سالمرگمان را جشن می گیرند، حواستان هست؟ 

در کجای جهان، ترقه های کریسمسی چنین تماشاگرانی را به خود دیده اند؟ هر ترقه، هر نور در آسمان شب، هشتاد میلیون غلط کردم، هشتاد میلیون حسرت، هشتاد میلیون آه، هشتاد میلیون سکوت.

دلم گرفته ست.. جام مرا بیاورید و تا خرخره پرش کنید که اینجا حتی دیگر ترقه های شادی هم غریبند.

رفقا، سالمرگمان مبارک.

یکصد سوال حقیقت جرئت به جای ناخن جویدن

اقا من چون خیلی استرس دارم و اوضاعم از هر بعد که حساب می کنم خیطه، می خواستم یه پست بنویسم ولی موضوع نداشتم.

دیدم یکی از همین اپدیت های بلاگ اسکای زده ۱۰۰ سوال حقیقت جریت برای عید نوروز.

تصمیم گرفتم با انتخاب حقیقت به همه ی این سوالا جواب بدم و بدین وسیله با خودم مصاحبه ای داشته باشم و بعدا روزی برگردم به طرز فکر بیست و سه سالگی زیبایم فکر کنم! (نیست خیلی وقت هست.) :))) به نظرم تهش حواسم پرت می شه یا خوابم می بره یا بالاخره یادم می ره. 


1. فیلم یا نمایش کمدی مورد علاقه ات چیست و چرا؟ خیلی سخت ولی به عنوان وفادار ترین طرف داری از عنفوان نوجوانی می گم هری پاتر.

2. اگر می توانستی شغلی داشته باشی و نگران این نباشی که چقدر حقوق دریافت می کنی آن چه شغلی بود؟ به به سوال مورد علاقه ام. گل فروش، باغبان، محیط بان، کتاب فروش، راننده ماشین مسابقه، اتش نشان، نگه دارنده ی حیوانات و دامدار، مدیر باغ وحش، رقاص، شناگر، شیرینی فروش، مجسمه ساز، لباس فروش، خواننده، انیماتور، تعمیرکار...

3. خاطره ی بامزه و مورد علاقه ات در کودکی چیست؟ چرا؟ خیلی زیاد. باید دقیق فکر کنم. ولی به عنوان یک چشمه اینکه بچه بودم با دو تا از بچه های مهد رفتیم زیر میز امپول بازی! و مربی مهد رو سکته دادیم چون زنگ زدن گفتند بچه ها گم شدن. ایده ش با من بود متاسفانه و نمی ذاشتم اون دو تا بیرون بیان از زیر میز.

4. چه کاری را دوست داری حتما قبل از مرگ انجام دهی؟ متاسفانه خودم زیاد به این سوال فکر می کنم و هربار اعصابم خورد می شه چون مغزم مدام تکرار می کنه هیچی. ولی دیگه بهش فکر نمی کنم که اعصابم خورد نشه.

5. چه نوع ورزشی را دوست داری؟ شنا، شیرجه ی شنا، اسکیت نمایشی، ماشین مسابقه، فوتبال و هندبال و...

6. آیا تا به حال به هیچکدام از رویا های دوران کودکی ات رسیده ای؟ بله. ولی دیر. اکثرا تاریخ مصرف داشتند. 

7. فوبیا دارید؟ بله. از مرگ در درجه ی اول.

8. دو چیز که می خواهی در مورد شخصی که دوستش داری بدانی چیست؟ اول اینکه هری پاتر خونده؟ دوم اینکه نوشته هاش رو ببینم.

9. اگر با یک شخص که ماشینش خراب شده است روبه رو شوی متوقف می شوی که کمک کنی؟ خیر. مرا از دزدیده شدن ماشین خودم ترسانده اند و تنها باشم عمرا چون دایی ام به همین روش به فنا رفت و پسر همسایه پایینی هم ریز ریز شد.

10. آیا در کودکی اسباب بازی مورد علاقه ای داشتی؟ چه بود؟ بله. بسیار به بازی های فکری که کارت داشتند علاقه می ورزیدم و کلکسیونر بودم. تفنگ اب پاش و دستگاه حباب ساز هم استقبال می کردم. و ماشین کنترلی. 

11. کدام لحظه را خنده دار ترین لحظه ی زندگی ات می دانی؟ زیاد خیلی زیاد و سخت.. ولی یک بار با یک دوستم تو اتوبوس بودم اینقدر خندیدم که بالا اوردم و خیلی چندش ناک شد چون جای بالا اوردن نبود!

12. بلدی روغن و تایر ماشین را عوض کنی؟ بله. نه وایسا. روغن رو بلد نیستم.

13. کلاس های دفاع شخصی رفتی؟ یا قمر بنی هاشم، خیر.

 

14. شیطونی یا آروم؟ خاکستر زیر اتش، که اهل دلاش می دونند. در ظاهر احتمالا بسیار ارام و ننه مرده. 

15. به عشق در نگاه اول اعتقاد داری؟ خیر.

16. چقدر من را دوست داری؟ نمی شناسیم شما را.

17. مقصد ایده آل تو برای ماه عسل کجاست؟ لوس بود. ندانم والا. کلمبیا؟!

18. بچه دوست داری؟ خیر.

19. شخص ورزشی مورد علاقه ات کیست؟ وای خیلی سخت. حتی فوتبالیست هم می گفت سخت بود. ولی محمد علی کلی رو پوریای ولی رو اسطوره وار دوست می دارم.

20. نزدیک ترین شخص به تو در خانواده ات کیست؟ پدر؟ مادر؟ یا خواهر و برادر؟ مادر.

21. اگر بتوانی هر ماشینی را برانی کدام را انتخاب می کنی؟ فرقی نداره و احتمالا خاک بر سر سلیقه ام کنن که فرقی نداره. بنز الگانس؟ بوگاتی؟ اهااا. از ماشین هایی که داخل ایران دیدم هیوندا النترا خوشگله به چشمم.

22. چه چیزی درباره ی من وجود دارد که دوست داری تغییر کند؟ ولم کن.

23. آیا من همانطور که فکر می کردی هستم؟ ندانم به مولا.

24. موزیک مورد علاقه ات چیست؟ و خواننده ی مورد علاقه ات کیست؟ واقعا ولم کن. محسن یگانه.

25. آخرین کتابی که خوانده ای چه بوده است؟ هزارتا کتاب با هم می خونم! اخری اخری می شه ژلوفن اورولوژی. اخرین غیر درسی می شه نابخردی های پیشبینی پذیر و یه نمایشنامه که اسمش یادم رفته.

26. بدترین رازت را بگو؟ این رو باید جرئت انتخاب کرد. راز ها برای نگفتن اند وگرنه راز نیستند. 

27. عشق اولت که بوده؟ اینم برای حفظ ظاهر کاریزماتیکم در وبلاگ بی پاسخ رها می کنم. هرچند خیلی هم حاد نیست.

28. کسی در گذشته بوده که حالا واقعا دلتنگ او باشی؟ بله. بی نهایت. 

29. چه چیز های هستند که تو مرا برای انجام به آن ها تشویق کنی؟ درس بخونی. کلا درس خوندن خوبه هر کی که هستی. و قدر سلامتی ت رو بدونی. و از زنده بودن و کنار خانواده بودن لذت ببری. و بخندی. 

30. الگوی تو در زندگی کیست؟ اه. یک گونی الگو دارم. خیلی هاشون معروف نیستند و کسانی اند که در طول زندگی شناختم. معلم ها و استادام خیلی وقت ها. 

31. اولین احساسی که نسبت به من داشتی چه بود؟ ناموسا ولم کن.

32. آیا خود را آدم رمانتیک می دانی؟ بله.

33. نوشیدنی مورد علاقه ات چیه؟ شربت.

34. فکر می کنی قاضی خوبی هستی؟ بله.

35. وقتی صحبت از دوستی می شود کدام ویژگی برای تو بیشترین ارزش را دارد؟ و اینکه آیا به راحتی دوست می شوی؟ رو راست بودن. خنجر نزدن. دلی بودن. بله کاملا یاد گرفتم به راحتی دوست بشوم.

36. آیا به بازگشت به مدرسه و ادامه تحصیل مایل هستی؟ ایا در مورد بنده که از گهواره تا گور فعلی ام دانش جوییده ام هم صدق می کند؟

37. به نظر شما کدام بهتر است داشتن پول یا دوست و خانواده؟ دوست و خانواده.

38. عقیدت درباره ازدواج چیه طرفدارشی یا مخالفش؟ مخالف.

39. اگر می توانستی با شخص مشهوری ملاقات کنی آن شخص که بود و چرا؟ وای این سوال های انتخابی رو من واقعا گند می زنم خیلی سخته! سلبریتی بود شاید جانی دپ دیوید تننت جیم پارسونز اما واتسون دانشمند بود شاعر بود هر کدام به نحوی... اصلا نمی تونم انتخاب کنم.

40. می توانی یک هفته را بدون تلفن همراه بگذرانی؟ بله، خوراکمه اصلا کاری نداره. 

41. از شغلت لذت می بری؟ اییی لذت نسبی دارم.

42. چه چیزی باعث لبخند تو می شود؟ قلقلک؟!!

43. وقتی بچه بودی قهرمان زندگی ات که بود؟ من فکر کنم تا ده یازده سالگی قهرمان زندگی نداشتم و بچگی ام گذشته بود که ادم ها رو در ذهنم قهرمان کردم. زیاد فلسفی فکر نمی کردم شاید.

44. اگر من بمیرم چه می کنی؟ حس خاصی ندارم.

45. آیا تا به حال از کسی سو استفاده کرده ای؟ بله مطمئنا ولی الان چیز خاصی به ذهنم نمی رسه تعریف کنم.

46. آیا وقتی اشتباه می کنید عذرخواهی هم می کنید؟ خیلی زیاد.

47. آیا موقعیتی بود است که به جای این که با آن روبه رو شوی از آن فرار کرده باشی؟ چرا؟ خیلی زیاد. کلا فرار و سر در برف کردن و گول زدن خودم، جزو گزینه های مورد علاقه ام هست.

48. اگر به اندازه کافی پول داشتی که دیگر نیازی به کار کردنت نبود زمانت را صرف انجام چه کاری می کردی؟ نوشتن. ور رفتن با حیوانات. بست نشینی پیش عزیزانم.

49. نگران آنچه دیگران درباره شما فکر می کنند هستی؟ قبلا خیلی زیاد الان به طرز خطرناکی خیلی کم.

50. کاری هست که دیگر هرگز نخواهی انجام دهی؟ دیدن مرگ و بیماری موجودات زنده برام عذاب اوره.

51. وقتی حمام می روی آواز می خوانی؟ نه همیشه. 

52. هنگام خواب خر و پف می کنی؟ خیر. 

53. اگر می توانستی در هر جای جهان زندگی کنی کجا را انتخاب می کردی؟ امریکا. ژاپن. انگلیس. یک روستای دبش ایران تا اخر عمر بدون اینکه بفهمم مزه ی شهر بودن چیه.

54. درباره نقطه ضعف ها و نقطه قوت هایت بگو؟ دو چشمه، قلم قوی دارم و سیخ می کنم و فرو می کنم به چشم هرکس که با من جنگ کنه. زبان بسیار ناتوانی دارم و خجالت مرا خورده.

55. بازیگر مورد علاقه ات کیست؟ خیلی زیااااد. جانی دپ. دیوید تننت. برو تا ته...

56. فیلم مورد علاقه ات چیست و چرا؟ خیلی زیاااد. هری پاتر به عنوان یک نمونه. 

57. اگر یک حیوان بودی چه بودی؟ پرنده. ماهی. حشره. یک حیوان با قابلیت هایی که الان به عنوان انسان ندارم. پستان دار نمی شدم دوباره قطعا چون به گونه ی خودمون نزدیگه.

58. اگر بدانی که تنها دو هفته دیگر زنده ای افسوس چه چیز هایی را می خوری؟ روز هایی که کنار خانواده ام نبودم. 

59. چه ورزشی را دوست داری انجام دهی یا تماشا کنی؟ تماشا، اسکیت روی یخ هاکی شیرجه و رقص موزون را خیلی در المپیک دوست می دارم. انجام دادن هم نوشتم از قبل.

60. سحرخیزی یا شب زنده دار؟ جغدی مخلص.

61. منفی نگر هستی یا مثبت اندیش؟ منفی نگری که ادای مثبت نگر ها را در می اره.

62. چه چیز هایی باعث خنده و گریه تو می شوند؟ برای خنده قلقلک. در جمع اشنا بودن. برای گریه، مرگ. استرس. و حتی گاهی موضوع های بی اهمیت..

63. آیا تا به حال از سایت دوستیابی آنلاین استفاده کرده اید؟ بعله چه جورم. 

64. آیا اهدا کننده عضو هستید؟ خیر.

65. آیا تا به حال دعوا کرده ای؟ دلیل دعوا چه بود؟ اه خیلی. چند روز پیش با ایزوفاگوس دعوام شد چون خودش رو انداخته بود روی من و کلی کتک کاری کردیم.

66. آیا تاکنون شخص دیگری را به خاطر کاری که خودت انجام داده ای مقصر کرده ای؟ بله. همین بخت برگشته ایزوفاگوس را، بار ها.

67. اگر شما یک پیشخدمت بودید و مشتری به شما بی ادبی کرد، در غذای آنها تف می کنید؟ تف نه واقعا.

68. قشنگ ترین خاطره دوران کودکی شما چیست؟ قشنگ ترین سخته. تمام مدتی که کودک بودم و بازی کردن ها قشنگ بود.

69. چگونه با استرس و فشار مقابله می کنی؟ می ام لیست حقیقت جرئت صد سوالی پر می کنم!

70. اگر می توانستید یک قانون را حذف کنید یا یک قانون جدید وضع کنید، این قانون چیست و چرا؟ جمهوری اسلامی را از بیخ ساقط می کردم. پر واضحه. ارجاع به پست های قدیم.

71. کدام یک از کار های خانه هست که زیاد دوست نداری؟ چرا؟ ظرف شستن. از خیس شدن دست بدم می اد. مثل گربه ها.

72. نظرت درباره سوپرایز هایی مانند سوپرایز تولد چیست؟ در این موقعیت چه عکس العملی انجام می دهی؟ روی بقیه خوشم می اید پیاده کنم. روی خودم پیاده شود اکثرا واکنش های احمقانه ای بروز خواهم داد و کلا دوست ندارم.

73. وقتی بیمار هستی آیا می خواهی تنها باشی یا شخصی را داری که مراقب تو باشد؟ تنها باشم.

74. وقتی بچه بودید خنده دار ترین کاری که با اعضای خانواده تان کرده اید چه بوده است؟ لب خیابون خوابیدیم.

75. آیا طرفدار مد لباس هستی یا به مد اهمیت نمی دهی؟ اصلا اهمیت نمی دهم.

76. اگر یکی از دوستان شما به شما صدمه زد فکر می کنید آنها لایق فرصت دوم هستند و به چه دلیلی فرصتی دیگر به آنها نمی دهید؟ نیستند. دلم می شکند چون دوستانم همگی بت بنده هستند و خیلی سخت قابلیت ترمیم این روابط را دارم.

77. اگر می توانستید از شخصی سوالی کنید که قادر به دروغ گفتن نبود از چه کسی و چه سوالی می کردید؟ از مادرم می پرسیدم. سوالات زیادند...

78. آیا خود را شخص قابل اعتمادی می دانید؟ آیا دوستان تان شما را قابل اعتماد می دانند؟ بله و بله. 

79. آیا تاکنون از مکان عمومی بیرون شده اید؟ چرا؟ احتمالا بله. الان یادم نیست ولی.

80. کدام یک را ترجیح می دهید : تلوزیونی که فقط 3 کانال دارد و برنامه ای را که دوست داری را پخش نمی کند یا اتاقی پر از کتاب؟ واضح است کتابخانه رو.

81. دوستان زیادی دارید یا فقط چند دوست خیلی صمیمی؟ دوستان زیادی و چند دوست صمیمی.

82. نظریه پرداز دسیسه هستی یا نه؟ نه.

83. کدام یک را ترجیح می دهید : باشگاه یا فعالیت هایی مانند دوچرخه سواری، بازی های ورزشی یا پیاده روی برای انجام تمرینات ورزشی؟ دومی.

84. آیا خرافاتی هستی؟ گاهی بله.

85. به نظر شما سن مناسب برای داشتن فرزند اول چه سنی است؟ دیگه واقعا ولم کن. تا وقتی فیزیولوژی بدن اجازه بده و البته بچه دق نکنه بابت پیر بودن خانواده اش؟

86. فست فود یا غذای سالم؟ غذای سالم.

87. فکر می کنید مردم اساسا خوب هستند یا بد؟ اساسا خوب.

88. اگر می توانستید در مورد خودتان چیزی تغییر را دهید آن چه بود و چرا؟ دوست نمی داشتم به دنیا بیایم. زندگی سخته.

89. به نظر شما مناسب ترین راه برای مقابله با مجرمانی مانند قاتلان چیست؟ چه قدر سخت. با کشتار موافق نیستم ولی. هرچند با انتقام موافقم.

90. ترسناک ترین تجربه ای که تا به حال داشته اید را توصیف کنید؟ یه مدت توهم زده بودم با ارواح ارتباط دارم و شاخ و برگ خودم هم ریخته بود. یه بار هم راننده ی آژانس مست بود به نظرم و داشت من رو می دزدید. و یک سری خاطرات ترسناک تر که دوست نمی دارم بازگو کنم.

91. ترجیح می دهید در خانه کار کنید یا اداره؟ خانه.

92. آیا نگران نجات زمین برای نسل های آینده هستید؟ خیر.

93. آیا خودت را متعصب یا نژادپرست می دانید؟ خیر.

94. آیا تاکنون قانونی را نقض کرده اید؟ بله. تقلب یک نمونه دم دستی.

95. نظرت درباره غذا های عجیب چیه و آیا تا به حال آن ها را امتحان کرده ای؟ اگر از نظر دیداری چندش اور نباشد (مثل پیتزای ملخ) قطعا امتحان می کنم.

96. چیزی که نمی توانید بدون آن زندگی کنید چیست؟ خانواده. ؟!

97. به نظر تو زندگی منصفانه است؟ خیر.

98. اگر می توانستید یک دارویی را برای یک بیماری اختراع کنید کدام بیماری بود؟ این دیگه واقعا برای من سخته! یک دنیا بیماری بلدم و اصلا نمی تونم انتخاب کنم. ولی شاید بیماری هایی که هیچ جوره درمان ندارند و لا علاج اند.

99. اگر بدانی که یک بی خانمان در منطقه شما وجود دارد، آیا به آنها کمک می کنی و چگونه؟ بله. ازپولهایم خرج می کنم غذایم را شریک می شوم برایش خرید ما یحتاج می کنم.

100. تنها هدف تان در زندگی که می خواهید به آن برسید چیست؟ ندارم و به شدت سر در گم هستم.



هورا یادم رفت. فقط این قدر به واسطه ی این سوالات به اموری که دوست ندارم فکر کردم که استرس رفت به جاش افسرده شدم!



طوفان

به طهران، طپش، امپراطور و البته باسطان، طوفان رو هم اضافه کنید!

عرضم به حضورتون که.. طهران رو اب برداشت برد. 

نه بذار:

امپراطوری باسطانی طهران رو طپش های طوفان در هم گسست.


پشت پنجره بودن و  صدای برف و بوران رو شنیدن حس عجیبی داره.

پنجره.. اینورش ارومه. زیر پتوی گرم و نرمت هستی. اونورش خیس و سرد و نا امنه.

نمی دونم چه جوریه. خسته تر از اونم که بنویسم. 

منتهای امر، حس می کنم از تنهایی شنیدن  صداهای مهیب طوفانی که الان می شنوم و داره با پنجره کشتی فرنگی می گیره خوشم می آد. 

با وجودی که هم زمان دلت می خواد مثل بچگی ها تو آغوش مادر و پدرت مچاله بشی و همه چی یهو ساکت بشه! 


یعنیا تک تک صحنه های آر ال استاین داره جلوی چشمم اپیزود می زنه امشب. همین طور کتاب سوم بودلر ها، خانه روی دماغه ی عمه ژوزفین. کاملا پرت شدم وسط خاطرات ده سال پیشم. ده سال پیشا زمستونا برف و بارون زیادی داشت و منم هر لحظه سرما خورده بودم و کم کم حداقل یه اندامم در حال قطع شدگی  و گانگرن از سرما بود همیشه. 

ترسو هم خودتی. این صداش خیلی یه جوریه! 



من از طوفان نمی ترسم

نمی لرزم

کمان من محکم تر ز هر روزی،

دو مشتم گرز 

و هر سر انگشتم هزاران دشنه خواهد شد

من این شب را

به خون دیده و سربند جنگم

روز خواهم کرد................


یک شاخه گل ساده ی سلطانی

یادتونه بچه بودیم، عمو پورنگ و خاله شادونه و اینا می گفتند هدیه می تونه یک شاخه گل خیلی ساده باشه و مامانا با همون هم خوش حال می شن کلی؟

من به نتیجه رسیدم تو دنیای امروز ایران، حتی گل دیگه جواب نیست و اصلا دیگه یک هدیه ی ساده محسوب نمی شه. مگه اینکه بری از تو پارک بکنی گل رو.

قیمت پیشنهادی تون برای یک شاخه (شاخه نه دسته) گل رز قرمز خشک و خالی (یعنی حتی بدون زرورق) که امروز خریداری کردم رو پذیراییم!

باور کن من همین تابستون بود با همین قیمت یک شیشه ی تزئین شده ی گل خریدم. اصلا این بار نفهمیدم چی شد که اینجور شد.

از سال های بعد می خوام رو مهارت نقاشی ام فوکوس کنم نقاشی هدیه بدم. خیلی به صرفه تره.

پایان نامه - اپیزود چهارم - میتی کامون

تموم شد.

پایان نامه ام ثبت شد، خیلی زود تر از اکثر هم دوره ای هام. 

خسته ام،

فقط می نویسم که یادم باشه در چه تاریخ فابریکی بنده به طور رسمی پایان نامه دار شدم.

باقی ش برای بعد.


این علامت مخصوص مامور رسمی حاکم بزرگ، میتی کومان است،

احترام بگذارید...


پ.ن. و بفرمایید شیرینی...


پایان نامه - اپیزود سوم - ضریب کا چه بود و چه کرد؟

نمی خوام. 

فقط تموم شه. فقط تموم شه من می خوام بکپم سر جام درسم رو خر بزنم. این پایان نامه دیگه چی بود به دامن ما.

من الان واقعا استرس دارم، چون این وقت شب یه قانونی از معاونت پژوهشی فهمیدم که به نظرم ریسکیه و نمی دونم روی طرح بنده به طور ویژه اثر گذار هست یا نه.

یعنی عاشق خودم هستم که دیگه با انتخابام می زنم چشم و چال جهان رو کور می کنم یه طور که باید نگران تبصره ها و موارد ویژه و خاص باشم!

خیلی خرن.خیلی خرن که به ما هیچی نگفتن و همین طور الابختکی باید بریم جلو ذره ذره کشف می شه مسائل. یعنی ما یه کلاس نداشتیم حتی.  بعد باید طبق تبصره ها با ساز گواتمالایی برقصیم! خب خبر مرگت اعلامیه کن بگو پایان نامه بدین شکل بدان نحو بدان قانون. من از کجا خبر داشته باشم؟ چرا ما اینقدر ولیم؟ 

دوستام نمی دونم چه ماده ای دارن می خورن  که خبرشون هیچ خبری از هیشکی نیست و همه ریلکسند!

واقعا این شانسه؟ بچه ها خداوکیل تشخیص نمی دن چی به چیه همه پول دادن کار هاشون  بیرون انجام بشه. بعد من که اینجور وسواس دارم باید سر از تبصره های خاص کویر لوت دربیارم.

حالا فردا یا با لب و لوچ اویزون بر می گردم و در تابوت می خسبم یا شیرینی می خوریم همه چی تموم میشه.


پ.ن.اسم استاد راهنما رو تا همین جا، بیشتر از اسم خودم تو این بیست و سه سال داخل گوگل سرچ کردم،

و شاید بیشتر از خودش سرچش کرده باشم حتی!


پ.ن. نمی دونم شما هم شب قبل اول مهر همچو احساسی داشتید یا نه، ولی رسما دیگه آش پروانه داخل دیگ دلم داره به عمل می اد. حس می کنم فردا اول مهره... ای خدا.

سایت ارزو ها

شنیدید یه سایت ارزو ها راه انداختند و شهرداری طهران گفت ارزوهاتون رو بنویسید و اونی که بیشتر لایک خورد رو عملی می کنیم؟

خدا وکیل من همون موقع اول بار که خبر تاسیس این سایت رو شنیدم گفتم اخ اگه من بودم می نوشتم سقط شدن خامنه ای و یاوران! ولی این قدر سرم شلوغ بود حتی فرصت نکردم برم سایت رو چک کنم.

حالا الان دیدم خبر زده که،

یک فردی اومده در سایت مذکور آرزوشو نوشته سرنگونی جمهوری اسلامی،

و آرزوش از همه بیشتر لایک خورده،

و این ها زدن از ترسشون سایت رو مسدود کردند بی شرفا! :)))

خب خبر مرگتون مگه قرار نبود عملی کنید؟

یعنی ارزو هم نمیشه کرد دیگه.

هاعی.

پایان نامه - اپیزود دوم - مشتلق

دنیای من دچار فروپاشی شده،

چون دقیقا همین الان فهمیدم این آهنگ افشین به صورت

" یه ماچ دادو دمش گرم دمش گرم" بوده!

می دونی من چی می خوندم تا الان؟

" یه مشتلق دمش گرم... دمش گرم بابا دمش گرم!"

"مُشتُلُق."

یک مدت به غار فرو می روم مدیتیشن کنم تا تحمل جراحات وارده از این واقعه بر من راحت شود می دونی از کی ما اینو می خوندیم؟ 

واقعا خیلی قبولش سخته این همه سال یک اهنگ رو اینجور غلط بخونی.



و عرضم به حضورتون که یه استاد راهنما گیرم اومده، [ممممااااااااچ] (بشکن) مامان!

اخلاقش ... سجده می طلبه.مهربون. گوگولی به قول بچه ها. همه چی تموم. بسیار جوان. خففففففن. با حوصله. اووووف.

واقعا جا داره بگم، تو پاداش کدامین ثوابی استاد؟

اگر وقت داشتم تا خود صبح در و دیوار وبلاگ را به ذکرش متبرک می کردم.

با یکی از دوستانم صحبت می کردیم، می گفت واااای چه قدر استادت ماهه. می گم چشمتو درویش کن حاجی! استادمو چپ نگاه کنی چپه ت می کنم مگه خودت استاد نداری رو استاد ما نظر داری؟ می گه نه نه استاد دارم ولی استاد تو رو دوست دارم. لامصب. :))))


حالا احتمالا هر جا بگم بهم می گن تو خلی چیزی شدی، ولی عاشق این پروسه ی جشن امضای پروپوزال هستم. شنبه امضا پارتی داریییییم بزن به افتخارش! 

یادتونه چند سال پیش چه قدر از این که اتاق به اتاق برم واسه تصفیه کیف کرده بودم؟ اینم یک چیزیه تو همون مایه ولی خیلی کول تر چون طرف حسابت همه دکتر های شماره یک تاپ مملکت هستند. اخ که اخ. ذوب شدم.


پ.ن. الانم از خنده پاچیدم راستش یک کلیپ از پیامبر دارم می بینم درباره ی حفصه و ماریه ی قبطیه. واقعا کنترل خنده سخت می شه همچین مواقعی! ای خِدا. یک اخوند اومده داره داستان رو تعریف می کنه. مادرم خیلی به من و پدرم می گه کفر نگید. ولی انصافا اگه این داستان شبیه سایت های پورن نیست پس چیه؟ می گه هر کدوم از زن های پیامبر یک شب نوبت همبستری داشتند و هر کدام در یک حجره بودند، بعد شبی که نوبت حفصه بود، ماریه که کنیز بود اومد پیامبر بنده خدا با ایشون همبستر شد، بعد حفصه اومد داشت دق می کرد چون در اصل نوبت حفصه بود برای همین پیمبر به حفصه گفت من دیگه هرگز با ماریه همبستر نمی شم! خیلی خوبید به خدا با پیمبرتون. کاش اگرم همچی چیزایی هست خودتون داوطلبانه نگید همین دو سه تا طرف دارتون هم کرک و پرش می ریزه.


پ.ن. همسایه مون، همون که پسرشو ریز ریز کردند و به قتل رسوندند، داره ازین جا می ره. داشتم فکر می کردم کاش پول داشتم طبقه پایین رو می خریدم بعد می ساختمش و وصلش می کردم به خونه ی خودمون و خصوصا اتاق خودم! دوبلکس بشه. اولین باریه که به طور جدی دارم فکر می کنم کاش پول خیلی زیاد و هنگفت داشتم.

یعنی عاشق خودمم که نهایت تمایلم و برنامه ریزی ام برای استقلال از خانواده، در حد طبقه پایینه نه بیشتر! و از الان استرس چمدانی رو دارم که روزی ... شاید... اگر...

چون کیسه له کانیش د فرن


چون من نصفه شبی احساساتم حسابی قلمبه شده، و راهکاری به جز به هم ریختن جعبه های یادگاری به دنبال جست و جوی بلوط هایی که احتمالا بالای سه سالی عمر دارند و فقط به یک دلیل ذخیره شون کردم، نداشتم.
چون اولین کسی بود که بهم یاد داد بلوط رو می شه گرفت رو آتیش و خورد!
چون بله من سنگ نیستم و بنده هم محض اطلاعتون بلدم قلب بکشم!
چون هنوزم قراره یه روز شراکتی راننده اسنپ بشیم!
چون درخت های خرما پنیرنخل دارند!
چون لودر ها قشنگ اند!
چون میشه تا شونه تو چسب مزدا باشی و بازم پیام جواب بدی!
چون چند روز پیش خواستم برایش بنویسم لعنت به حافظه ات که هنوز میتی کومان رو یادشه! یا لعنت به مال من که اینقدر همه چیز زود مثل الکل ازش می پره!
چون عشق به مرغ و خروس و پرنده و سگ و گاو رو درک می کنه!
چون از انواع گل های کوهی عکس می گیره و به اشتراک می گذاره و برخلاف دور و بری ها هدفش تنها چیزی که نیست شو آفه!
چون می آد مسابقه ی کی با شلختگی هاش مادر خانواده رو دق می ده برگزار کنیم!
چون شدیدا حوصله ی ترجمه ی لری داره و باید به عنوان نسخه ی محلی گوگل ترنسلیت استخدامش کنن!
چون بر خلاف اکثر بچه ها از لهجه اش گریزون نیست و بهش می باله و یه کار می کنه حسرت زده ی محلشون بشی!
چون به خاطرش شلوار کردی خریدم! دو تا! و هیچ کس اینور نفهمید چی شد که یکهو منی که اسپورت پوش بودم، شدم شلوار کردی پوش! و هنوزم هر کی منو می بینه می گه، باز تو اینت رو پوشیدی؟ ؛₩
چون خفن ترین صدای هفت عالم رو داره و همه رو با صداش تور می کنه و بد به حال اونایی تون که نشنیدین!
چون خوف ترین مدل ابروهای جهان رو گرو گرفته!
چون می دونه تو قبرستون بستنی خوردن یعنی چی!
چون به من فحش یاد می ده و کلاس چگونه زورگویان را سر جای خود بنشانیم  برگزار می کنه!
چون معلم چگونه زیر پوستی حرص بقیه را در آوریمش بودم!
چون استعدادی خدادادی توی جوک و فحش آناتومیکال ساختن داره!
چون میاد اتئیست و ضد نظام باشیم!
چون من رو اول بار فن مهدی موسوی کرد!
چون برام روباه شکار می کنه و دمش رو غنمیت نگه می داره تا یه روز خیلی دوری که شاید هم دیگه رو ببینیم!
چون جزو معدود کسایی بود که فهمید غریبی می کنم و خودش می آورد رمز مطلب می گذاشت جلوم!
چون یادم داد حداقل تو بلاگ اسکای غریبه و خجالتی نباشم و یه تنه تخم کفتر رو خوروند به من!
چون بلده نقاشی های کارتونی پیکاسویی بکشه و مایی که بلد نیستیم رومی بخشه!
چون بیشترین بازدید وبلاگ به وبلاگ رو روانه می کرد اینجا!
چون وقتی نیست و می خواین سراغش رو بگیرین می آیید از من می پرسید و هل یس این واقعا حس خوبی داره! 
چون تو زلزله می آد شماره می فرسته و می گه اگه مردیم...!
چون از هم قول گرفتیم هر کی زود تر مرد سر سنگ قبر اون یکی چی بنویسه! (و مدیونید اگه فکر کنید یادم نرفته کدوم شعر بود؟!)
چون دیده بودم تو اینستا  این مدلی می نویسند و حس می کردم بسیار کار لوسیه ولی الان که وسط نگارش این اثرم داره خوش می گذره! شاید شمایی که فکر می کنید لوسه هم باید یه روز امتحانش کنید.
چون ثابت میکنه دوستی های مجازی، مال تو فیلما نیست و می تونه بتنی تر از دوستی های فیزیکی باشه!
چون ثابت کرد منم می تونم با هم سن و سال خودم رفیق بشم و نه همیشه با ده سال بالاتر!
چون حقایقی رو باهاش در میون گذاشتم که عمرا حتی تو مخیله ام با  دوستی از دنیای اینور مانیتور بیان کنم!
چون ببعی دله و ببعی دل ها رو دوست داره!
چون یه جمله از محمود درویش رو با هم به دیوار اتاق آویزون می کنیم!
چون اگه بهش بگی موهام سفید شده، می گه مگه تو موهای منو ندیدی؟
چون یه عاشق پیشه ی تمام عیاره!
چون خود امیده، و برای بار صد هزارم روی دیوار اتاق، رنگ سفید روغنی می ماله!
چون "فلورنتینو آریثا در حالی که روی اسکله قدم می زد و این افکار را در ذهن می پروراند، دچار خشمی ناگهانی شد و زمزمه کرد: انگار قلب من، بیشتر از یک فاحشه خانه اتاق دارد"!
چون اولین کسی که صداش زد فلور من بودم!
چون اولین کسی که بهم گفت دم فرفری اون بود!
چون عدد هفت و هفده رو دوست داره!
چون به هواکش و تهویه و کانال کولر و فلامینگو و خرس قطبی علاقه ی زاید الوصفی داره!
چون امروز هفت بهمنه و شاید دیگه هیچ وقت فرصت به این خوبی گیرم نیاد تا بنویسم...!
و چون در بیان احساسم ناتوانم ولی حس بی نهایتی دارم.
و چون شاید باورتون نشه چون خودم هم باورم نشد، ولی تقریبا هفت ساله با هم دوستیم...! 
و نهایتا، چون اگه بخوام بنویسم، حالا حالا ها تموم نمی شه و کم کم به جایی می رسه که دیگه بقیه نمی فهمند!
تولدت مبارک.
به تاریخ آخرین سال قرن، عشق سال های کرونا،
کیلگارا، اژدهای باسطانی، تهران، ایران.

شهریار گفت: "شما مثل روزهای اول من و روباه هستید. او آن وقت روباهی بود مثل صد هزار روباه دیگر. اما من او را با خود دوست کردم و او حالا در دنیا بی‌همتاست..." در نوع خود، بی هم تاست.

شکافت هالوپریدول لازم

توی خواب زیاد برام اینجوری میشه که دنیای  بیرون و درون خوابم با هم ادغام می شن. مثال. اگه من خواب باشم، و شما توی دنیای واقعی کنارم شروع کنی درباره ی گوسفند حرف زدن، من خواب می بینم من و تو با هم داریم روی رنگین کمان گوسفند سواری می کنیم و دیالوگ هایی هم که تو محیط واقعی استفاده کردی رو به عنوان دیالوگ های فیلم علمی تخیلی خودم به کار می برم.

صبح خوابی دیدم با دیالوگ بین سه نفر. پدر و مادر و عموم. می دونستم از خواب هایی هست که دارم دیالوگ فضای واقعی رو از تولید به مصرف می رسونم و احتمالا یک سری حرف های شخصیت ها واقعا داره تو محیط دورم اتفاق می افته. منتها نمی دونستم کدوم حرف ها، و کدوم شخصیت ها. از اونجایی اش ترسناک شد که خبر سرطان رو شنیدم. و بعد حرف بابام، که "نگفتند چه قدر وقت باقی هست؟" و بعد حرف عموم، "امان از دنیا..." اینجا دیگه جرئت نمی کردم از خواب بیدار بشم. نمی دونستم چند درصد حرف ها واقعی هستند. نمی دونستم کدوم یکی از این سه نفر واقعا تو محیط وجود دارند و کدوم یکی شون ساخته ی مغز خودمه و خودم دارم به جاش دیالوگ می چینم. خبر سرطان از زبان مامانم گفته شده بود، پس قبل اینکه بیدار بشم منطقا فقط با خودم فکر کردم کاش همین یه بار رو مادرم خونه نباشه. مطمئن بودم بیمارستان رفته، ولی اینم می دونستم خیلی کم پیش می اد که تا این درجه توهم بزنم. من همیشه ارزومه مادرم لختی بیشتر خونه باشه و بتونم ببینمش ولی در اون لحظه فقط ارزو می کردم  این یه بار رو خونه نباشه. و با خودم فکر کردم که شانس گند من همین یه بار خونه است و لابد می آم رو وبلاگ می نویسم "تنها باری که دلم می خواست مادری تو خونه نباشه ولی بود"! بیدار شده بودم و گوش هام رو تیز کردم. صدای بابام بود. صدای عموم هم پس زمینه بود. و بعد یک ربع که زیر پتو چشمام رو باز و بسته می کردم، هیچ صدایی از مادرم نشنیدم. خونه نبود..

نمی تونم بگم چه قدر خوشحالم که این بار خونه نبود. چه قدر.

و بعدش تو بیداری کم کم وارد مرحله ای شدم که توهم می زدم دارم صدای مادرم رو می شنوم و نمی تونستم بفهمم الان واقعا تو محیط کنار من هست و صداش به گوشم می رسه یا دارم توهم می زنم که صداش رو می شنوم. و اون قدری خواب لعنتی فلجم کرده بود که حتی جرئت نداشتم برم با چشمام چک کنم کی داخل خونه هست.

خوبه ولی، مثل سگ ترسیدم ها، منتها نکته ی مثبت اینکه من از امروز کاملا می دونم توهم شنوایی چه جوره. اصلا خنده دار نیست. گیج کننده ست بیشتر چون مرز واقعیت و تخیل برات محو می شه.  و اتفاقا تشخیصش هم بسیار سخته. حداقل برای خود فردی که توهم زده. 


پ.ن. دیشب داشتم فیلم زامبی هایی رو می دیدم که کله ی هم دیگر رو می کندند ولی واقعا ترسناک نبود برام.  منتها فکر می کنم شاید یه درصد اثر اون باشه.

پ.ن. نمی دونی چه قدر دیگه دوست ندارم حقایق رو تو خواب بفهمم. ای کاش که به چشمام نگاه کنند و بهم بگن. تقریبا تمام خبر ها و رمز و راز های رعب اور زندگی رو یواشکی و از درز دیوار فهمیدم و با انتخاب ازش فرار کردم و خودم هم با خودم حلش کردم. بقیه هم براشون انتخاب راحت تری بوده که هیچ وقت رو در رو نشیم. 


حوض شوکولات

بنویس بنویس..

هیچ وقت نذار حالتو بگیرن!

هر کی زد تو پرت،

تو ده برابرش انرژی در بیار تعارف کن به خودش،

می دونم که بلدی

می دونم که اگه بخوای فوری یادت می آد

تو یه منبع تولید انرژی سرخودی که تموم نمی شه،

پس کف دستتو فوری بگیر جلوش و بگو شوکولات برداره!

به هر کی که خیال کرد زیر کفشش  داره لهت می کنه شوکولات بده.

به همه شون. 

تو له نمی کنی، حتی اگه له بشی. 

تو آدم له کردن نیستی.

تو ذاتته! تو فقط به همه شوکولات تعارف می کنی. 

چون شوکولات پخش کردن، از بچگی حس قشنگی بوده..

تو پلشتی ها رو شیرین می کنی. کاری که همه بهش رشک می برن.

تو اینی، نه یه تشنه ی انتقام.