Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

به تخمم






پرنده گفت: به تخمم بگو که جوجه شود

دوباره می سازم، آسمان آبی را

کنار می زنم از متن، پرده ی شب را

که جیک جیک کند صبحِ آفتابی را

 

پرنده گفت: به تخمم بگو که جوجه شود

که ترس، منتظر هیچکس نخواهد بود

که تا ابد می خوابیم روی بالش ابر

که سرنوشت من و تو قفس نخواهد بود

 

پرنده گفت: به تخمم بگو که جوجه شود

که جیک جیک کند مثل یک پرنده ی شاد

نترسد از صیّاد و شکارچی چونکه

تفنگ های قدیمی شکوفه خواهد داد!

 

پرنده گفت: به تخمم بگو که جوجه شود

که اسم حذف شده در کتاب، «شلّیک» است!

که آب و دانه زیاد است مثل آزادی

که صادقانه بگویم: بهار نزدیک است

 

پرنده کرد نگاهی به خنده ی روباه

پرنده کرد نگاهی به چشمِ موذیِ مار

پرنده کرد نگاهی به میله های قفس

پرنده کرد نگاهی به حرکت کفتار

 

پرنده کرد نگاهی به لاشه ی جفتش

پرنده کرد نگاهی به خونِ روی پرش

پرنده کرد نگاهی به بال کوچک خود

غم بزرگ... و تنهاییِ بزرگترش!

 

جهان مسخره ای که عقب، جلو می رفت

پرنده آویزان بود، از طناب کلفت

نگاه کرد به تخم شکسته اش سرِ میز

پرنده گفت: به تخمم... و هیچ چیز نگفت...

 

این شعر کشته داده. بلیو می. خیلی دوسش دارم.
دوست دارم یه صبح تا شب تنهایی بشینم با یه بشر که سلیقه ش به من می خوره این رو هی بخونیم، هی بخونیم، هی بخونیم.
از نظر علمی هم که می دونید دیگه این هی خوندنه باعث می شه هورمون های شادی آور و لذت بخش اثرشون بیشتر بشه. مثلا لذتی که تو چرخه ی ۱۰۰۰ م به انسان می دهد اصلا برابر نیست با لذت چرخه ی اول.
عموما خسته که می شم اینو می خونم.
ازین فازا که عح هیچ کدومتون هیچی نمی فهمید ولم کنید در عزلت خودم بمیرم.
نمی دونم تا الآن چند بار خوندمش ولی فکر کنم بالای دویست تا باشه.
یا مثلا چند وقت پیش شدیدا نیاز داشتم به چیزی نخندم و صورتم پوکر فیس باشه.
بالا سر مریض رو به موت شروع کرده بودم اینو می خوندم که خنده ام نگیره. 

بالای سر همین کلاغ هم داشتم می خواندم. 
که همسایه مان آمد تو. من در مسیر دیدش بودم و داشتم بالا سر یه کپه ی سیاه (چیزی که از دور به نظر می آد) داخل حیات زمزمه می کردم و یک ساک غول هم دستم بود. یعنی می خوام بگم یکم به فضای فیلمی آنابل نزدیک بود شرایط.
همسایه داشت می آمد نزدیک،
ولی من به خاطر رعایت هنجار هم که شده دلم نخواست شعر خوندنم رو قطع کنم و چشم از سوژه م بگیرم حالا چون همسایه آمده داره با چشم های ناباورانه و حالت وات دا فاک نگاهم می کنه.
اون حالی که اون لحظه داشتم برام ارزشمند تر از وجهه ی اجتماعی م پیش همسایه ی طبقه ی سه (شایدم چهار - آره درست فهمیدین من همسایه ی طبقه ی سه از چهار را هم نمی شناسم و گور لقش مهم نیست هیچ وقت تو این چیزا خوب نبودم) بود.
شعرم که تموم شد، سرم را بالاخره آوردم بالا.
گفتم سلام.
گفت سلام.
رفت..

و قسم به محدودیت های جدید اسکای. بگم یک ساعت بود داشتم ور می رفتم عکسم رو عمودی آپلود کنم نه افقی. 
تهش گفتم لعنت بهش حوصله ی مسخره بازیای قالب جدید رو ندارم دیگه نمی کشم، آیم فاکینگ عه پروگرامر و زدم کدشو در آوردم چسبوندم این زیر و عکسم درست شد. عمودیه. احساسش عمودی منتقل می شه. نه افقی..

فقط اون بیت "نترسد از صیاد و شکارچی چونکه" ای کاش وزنش درست بود. از هر دویست باری که شعر رو خوندم سیصد بار این آرزو رو کردم. لامصب سخته براش وزن کردن وقتی اینقدر خفنه؟

هیچ احساسی نداشتم. خیلی سنگ شدم. کمترین احساسی نداشتم. همین رو دو سال پیش بهم نشان می دادی تا یک هفته براش عزاداری می گرفتم. الآن همه چیز عوض شده ولی.. بالا سرش بودم. احساساتم رو بیل می زدم. حسی نبود. خالی. تهی. مجموعه صفر. البته مجموعه صفر و تهی برابر نیستن ولی خب مفهومو می رسانه.

ما رو مار

این شانس ما رو مار گزیده.

به خدا ..

بعد سه چهار سال با چند تا دوستای قدیمی رفتیم دیدار داشته باشیم،

زااااارت استاد بهداشت جلوم سبز شد!

هر استادی هم نه، استادی که مادرم رو می شناسه، خودمو. ده بار ازم تعریف داده، پیش همه چپ و راست من رو بزرگ می کنه، پیگیر کار هام هست، در این حد که می آد بهم می گه دکتر من اسمت رو فلان جا دیدم فعالیت کرده بودی آفرین، براش تبریک روز استاد می فرستم و این حجم از روابط..

یعنی بگم یک استاد هست که درست حسابی من رو می شناخت و خودجوش دوستم داشت، همین بود.


و من به آکوارد ترین حالت ممکن برخورد کردم. افتضاح. گند. روابط اجتماعی زیر خط فقر.

اول که مغزم قاطی کرده بود که این کیه. 

بعد از ده سال که بالاخره مغز مبارکم شناسایی کرد، اینقدر خجالت کشیدم و سرخ و سفید و زرد و سبز و بنفش شدم که هیچی.چشمام هم که یا رو زمین بود یا تو آسمون. موندم چه طور شناختم اصلا!

تهش نهایت احترامی که گذاشتم این بود که دست بر قلب فرمودم سلام خانم دکتر خوب هستید و بدون اینکه ذره ای برم نزدیک تر یا تغییر جهت بدم، فرار نمودم. 

بعد هم طبیعتا آب شدم رفتم داخل زمین.

اینقدر پنیک اتک کرده بودم، دوستم می گفت بنده خدا هیچی نیست آروووم آرووووم هوووش حیوان حالا خوبه ماییم باهات کس دیگه ای نیست از چی هول کردی.

کلی باهام شوخی کردند سر این قضیه که حالم خوب بشه ولی اینقدر اعصابم به هم ریخت کلا رم کردم تا آخرش، کوفت اون حیوانکی ها هم شد.

حس وقتایی رو داشتم که مامانم دم امتحان ترم برام کتاب خوندن رو غدغن می کرد و کتاب داستان رو می گذاشتم لای جزوه و وقتی کسی می اومد داخل اتاق طوری هول می کردم که هرکی بود فکر می کرد مثلا دارم رمان پورنی چیزی می خونم با اون ریخت و قیافه!


حالا اینم نگم که در اصل ما مچ استاد رو گرفتیم. فکر کنم استاد مجرده و تا جایی که رویت شد، داشتند قدم قدم زنان به همراه یک نفر به خصوصی طی المسیر می کردند که واقعا به من چه. چون من فعلا حجم برقراری روابط اجتماعی م رو می خوام از پهنا ده دور تو حلقوم خودم فرو کنم تا آرام بشم.


کیلگ خر! به چشمانت بیاموز استاد ها هم پارک می روند.


حالا اون کسی که از دوی دبیرستان منتظرشم ببینمش رو هیچ وقت دیگه تو خیابون ندیدم. این یه استاد که نباید تو وضعیت نا متعارف شخمی ما رو می دید، دید. چه دنیایی شده.

یه چیکه آبرو داشتیم. اینم از این.


اُلاف

بعد ده سال به این نتیجه رسیدم که پدرم خود کنت الافه و دیگه ازین به بعد یه جور دیگه دوستش دارم.

هی تو خونه می بینمش با خودم می گم عخیییی عخییییییی این  واقعنی خود اُلافهههه و بعد تو دل خودم نهانی قربان صدقه اش می رم که هیچ خبر نداره.

از اون ور مادرم که هیچی اصلا، با روپوش سفید می بینمش احساس محبت غیر قابل درکی در وجودم رخنه می کنه. امروز سر این قضیه که یکی از مریض هاش بهش ابراز محبت کرده بود براش کادو آورده بود اعصابم خورد شد و واضحا حسادتم برد که به چه حقی، من بچه تم این یارو خیلی غلط کرده بیجا کرده واست کادو می آره باهات عکسم می گیره!


فکر کنم اکسی توسین خونم شدید زده بالا خل و چل شدم، به هر کی از جلو چشمام رد می شه قلب ساطع می کنم بی دلیل. یعنی به ریش مرلین این شکلی شدم که انگار همین امشب فهمیدم مامان بابا دارم.

نیستید برخوردم با اساتید رو ببینید. با کادر بیمارستان.با دوستام. با...  اصلا یه وعضی!

می تونید از اخلاق خوبم سوء استفاده کنید. ستاره ی هالی..

در حال حاضر دنیا یک گلوله ی سپید درخشان است... و من روز خیلی افتضاحی داشتم. افتضاح تر از افتضاح. ولی با این دید دارم تموم می کنم امشبم رو. البته تمام که نه. تمام یعنی تازه می خوام برم داخل رخت خواب مشق و تکلیف های شبانگاهی م را انجام بدم. اسیر شدیما با این بیمارستان..

جوان ز حادثه ای پیر می شود گاهی

نشسته بودیم بغل هم. خیلی یهویی خیره شد بهم و گفت یه چیز بگم ناراحت نمی شی کیلگ؟ خندیدم، گفتم بگو. دستشو برد لای موهام. چیلیک. از اولین موی سفیدم عکس گرفت..

بچه ها من زود پیر شدم. 

با وجودی که فازم هم همیشه ادا پیر ها رو در آوردن بود، بازم زود پیر شدم.

آخه لعنتی من فقط ۲۲ سالم بود. فقط ۲۲!!

یه سری چیزا رو فکر نمی کردم هیچ وقت مال من باشه. اتفاقا به همه ش هم گرفتار شدم. 

اولین موی سفیدم رو دیدم، بدون اینکه یک سری از اولین هام رو تجربه کرده باشم.

تا همین لحظه هیچ وقت واقعا جدی به سفید شدن موهام فکر نکرده بودم. هیچ وقت. هیچ وقت خودم رو پیر تصور نکرده بودم.

گفتم نه بابا لامصب این تلالو نوره. نور زده تو مو هام..

نور زده تو موهام.

نور زده تو موهام...

و غش غش خندیدم. 

هر کی ندونه، منو و تو که می دونیم چی موهاتو سفید کرد لعنتی. کیلگ.



 ز سری، موی سپیدی روئیدخنده‌ها کرد بر او موی سیاه 
 که چرا در صف ما بنشستیتو ز یک راهی و ما از یک راه 
 گفت من با تو عبث ننشستمبنشاندند مرا خواه نخواه 
 گه روئیدن من بود امروزگل تقدیر نروید بیگاه 
 رهرو راه قضا و قدرمراهم این بود، نبودم گمراه 
 قاصد پیریم، از دیدن مناین یکی گفت دریغ، آن یک آه 
 خرمن هستی خود کرد دروهر که بر خوشه‌ی من کرد نگاه 
 سپهی بود جوانی که شکستپیری امروز برانگیخت سپاه 
 رست چون موی سیه، موی سپیدچه خبر داشت که دارند اکراه 
 رنگ بالای سیه بسیار استنیستی از خم تقدیر آگاه 
 گه سیه رنگ کند، گاه سفیدرنگرز اوست، مرا چیست گناه 
 چو تو، یکروز سیه بودم وخوشسیهی گشت سپیدی ناگاه 
 تو هم ایدوست چو من خواهی شدباش یکروز بر این قصه گواه 
 هر چه دانی، بمن امروز بخندتا که چون من کندت هفته و ماه 
 از سپید و سیه و زشت و نکوهر چه هستیم، تباهیم تباه 
 قصه خویش دراز از چه کنیموقت بیگه شد و فرصت کوتاه

Lincoln

شرط می بندم تا حالا هیچ کدومتون آبراهام لینکلن رو درست و آدمیزادانه تلفظ نکردید و "ل" ش رو می خوردید.

یه درصد فرض کن من فامیلم لینکلن بود. زمین و زمان رو به هم می دوختم که با این حجم وسواس:


+ موقع مصاحبه: بنویسید لینکلن. لام داره وسطش. بنویسید لینکلللللللن. ولی وقتی تلفظ می کنند لام می افته. لینکن نیستم. 

+ پشت میکروفون: من لینکلنم! لینکلللن. یادتون نره با لام تلفظ کنید وقتی می خواهید صدا بزنید.

+ تو کارگروهی: بچه ها صفحه ی اسم اعضای گروه پاورپوینت رو کی درست می کنه؟ لینکللللن ها. لینکلن.

+ سر کلاس: -لینکن حاضره؟ -استاد لینکللللللن! لینکلللللن حاضرم.


تفاوتش با فامیل الآنم اینه که لینکلن رو حتی خودم هم آدمیزادانه نمی تونم تلفظ کنم. نمی چرخه در دهان. باز مرحبا به فامیل صعب العبور خودمون.

Su-su-su-summertime

Kiss me hard before you go

...Summertime sadness


Think I'll miss you forever

...Like the stars miss the sun in the morning sky


Kiss me hard before you go

...Summertime sadness


چون شرح حس و حال منه نسبت به این تابستان. نه اینکه صرفا بخوام متن یه آهنگ رو باز نشر بدم.
چون دوست دارم دفن بشم توش. 
چون منم. چون منه.
چون نتونستم بنویسم،
و باز نشر دادن جمله ی "ای اندوه تابستانی قبل از رفتنت سخت مرا ببوس" کمترین کار شخماتیکیه که در مقابل احساسم می تونم انجام بدم بدون اینکه حس کنم با پشت هم چیدن واژه هام دارم دوباره از بیخ گند احساساتم را در می آرم.

چون دلتنگش می شم،،،،،،،،،
طوری که ستاره ها دلتنگ خورشید صبحگاهی می شند.

بیست و دو سالگی م رو دوست داشتم. دارم.

"ای اندوه تابستانی قبل از رفتنت سخت مرا ببوس"
"ای اندوه تابستانی قبل از رفتنت سخت مرا ببوس"
"ای اندوه تابستانی قبل از رفتنت سخت مرا ببوس"

سنگ چین فیروزه ای

وات دا فاک

این چیه دیگه

نخواهیم هم بریم مجبورمون می کنند

آقا من نمی تونم با این کار کنم تمام روح و روانم را بهم می ریزه

چه جوری درست می شه دکمه غلط کردم نداره

اینو بفهم لعنتی من اگه قرار بود قالب عوض کنم تو پنج سال گذشته می کردم


"از در ریدمان

از دیوار ریدمان

از پنجره ریدمان

از سقف وبلاگ هم ریدمان

چکه می زند

چه ریدمان در ریدمانی ست دنیا

مثل چرخه ی آب

شاهد تبدیل تدریجی فرم های مختلفی از ریدمان به یکدیگر هستیم

عه کف دست هایم را نگاه کن

ریدمان فواره می زند"