Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

سخت

بچه ها من دارم سخت ترین تصمیم عمرم رو می گیرم.

بد ترین دو راهی ایه که تا حالا سرش ایستادم.

احساس بی پناهی و بدبختی و گیجی و جنون محض می کنم. ته دلم خالیه ته چشمام خالیه تو مغزم خالیه..  فقط دلم می خواهد برگردم زمان های بچگی، وقتی بین پدر و مادرم می خوابیدم و هیچ ترسی وجود نداشت. 

انرژی بفرستید تهش  راهی که درسته را انتخاب کنم. یا انرژی بفرستید راهی که انتخاب می کنم تهش درست باشه.


Autumn day

خب دیگه شب گریه کردن با ترک روز پاییزی اولافوره.


می دونید دیگه، علاقه ی زیادی به برگ درختان سبز (در نظر هوشیار هر ورقش دفتری ست معرفت کردگار) و جمع کردن کلکسیون دارم. 


چند وقت پیش، نگهبان دم در، یک نگاه به برگ زرده ی  داخل ماشین انداخت گفت:

"پاییز چه قدر زود اومده داخل ماشینت..."

خواستم بگم هه تازه از قلبم خبر نداری.

نگفتم..


راستیتش،

از حجم احساسات خودم، خسته ام.

بیش از حد یک انسان نرم، بیش از حده.

بیش از حد، بیش از حده.


یادمه تو اپیزودی که می خواستند طلسم رینمن اولترا (Rhineman Ultra)رو اجرا کنند،

احساساتشون رو می کردند داخل شیشه ی احساس. (bottle of emotion)

و بعد بدون اون کلی قوی تر می شدند. تمرکز می کردند روی اجرای طلسم.


بطری احساس. دقیقا چیزیه که من بهش نیاز دارم تا بعدش بتونم روی چیزی که بقیه اسمش رو می گذارند زندگی تمرکز کنم.

خسته شدم. از این حالت اگزاجره ی احساسات مسخره ی پوچ بی هدف به درک واصل شده ی خودم به ستوه آمدم. انرژی وحشتناکی از من می گیره. احساس به پدر.. احساس به مادر.. احساس به ایزوفاگوس.. احساس به فامیل.. احساس به گدا.. احساس به باغبان پارک.. احساس به راننده ی خط فلان.. احساس به استاد ها.. احساس به بیمار ها.. احساس به مرده ها.. احساس به دوستا.. احساس به شماها.. احساس به گذشته.. احساس به حیوانات.. احساس به درختا.. احساس به ساختمان ها.. احساس به نور.. احساس به خودم..  احساس به فلان لحظه ی ده قرن پیش که گویا فقط من یک نفر تو دنیا سگ نگهبان وفادارشم.. اصلا احساس به هر نقطه ی مسخره ای که روی کره ی زمین وجود داره.  این چیه! من نمی خواهم این طور باشم. 


ولی باید بطری احساس را بعد مدتی دوباره سر کشید. لاجرم. وگرنه تبدیل می شوی به یک تکه سنگ بی احساس. هرچه دیرتر سر بکشی اش، هجوم آن ها قوی تر خواهد بود.


و کیو.. 

همانی بود که سر کشیدن بطری احساس همیشه مجنونش می کرد. بقیه مانیاک می شدند. سرمست می شدند. گریه می کردند.  کیو فقط دیوانه می شد و فرار می کرد. از همه.


و می دانی کیلگ، عزیزم،

تک تک لحظه های زندگی من، تکرار ناگزیر فاز کیو کلدواتری بود که همین الآن بطری احساسش را سر کشیده است، تا ته، یک نفس.


می دونی از چی حرف می زنم؟ از خود احساس. خالص صد درصدش. از همینی که مطمئنی هیشکی مثل تو در اون مسیر درکش نکرده تا حالا.

و نمی تونم. فهمیدی؟ نمی تونم دیگه.


دوست ندارم جلو بره. بریم. دوست دارم فریز بشیم از بیخ.


خیلی مسخره ست که در حال حاضر توقف در زمان تنها آرزویی هست که می تونم متصور بشم. توقف کامل. در زمان. سکون ابدی.

چون دیگه جا ندارم. دیگه جا برای احساس بیشتری تو وجود من باقی نمونده. مثل یک دفترچه س که اول هاشو اینقدر گشاد گشاد نوشتی که حالا که به برگ های آخر رسیدی داری زور می زنی همه ی خط ها رو با دست خط سوسکی پر کنی تا بیشتر جا باشه. 

حسش می کنم. اینکه دیگه جا نداره رو حس می کنم. یک خط باقی مونده از دفترچه. و چیزی که از محیط به من تزریق می شه در حد یه مقاله ی فول تکسته که نمی تونم بنویسمش. حاشیه های دفترچه هم جواب نمی دند. و برای همین دارم همه چیز فراموش می کنم اصلا. چون هر چیز کوچیکی اون قدر از نظر من یک نفر موضوع احساساتی  و ارزشمندی بود که وقتی دیدم جا نیست برای نوشتنش ترجیح دادم همه چیز یادم بره از بیخ. همه برای یکی.


دیگه دوست ندارم خاطره ی بیشتری داشته باشم. از هیچ کی. از هیچ چی. بسمه.


گل محمدی روی حلوا

سوالی که از شما دارم اینه،

غنچه ی خشک شده ی گل محمدی که روی حلوا می گذارند، خوردنیه؟ یا تزئینیه؟

اگر تزئینیه یعنی باید بندازیمش دور بعد خوردن حلوا؟

اگر خوردنیه چرا  تلخ بود داخلش هم قهوه ای شده بود؟

اونجاتون

خب بیایید رو راست باشیم، ترجیح می دم ثبتش کنم تا هر زمان که اینجا می نویسم. یه سیره که ثبت شدنش بهتر از نشدنشه.

شاید یک روز اینجانب کیس منتخب تحقیق آدم فضایی ها باشم، و دوست دارم در مورد این ابر اژدهای وب نویس اطلاعاتشون کامل باشه. هر چی شد هم مثل کیس هایی که تو مورنینگ می آند می خونند و یهو ول می شه که پرونده ناقص بود نباشه. یه کیس ریپورت کامل و تمام عیار می شوم. :))))))


والا دچار کمبود حافظه شدم. نه گذرا و مقطعی. تقریبا پایدار. پیش رونده. سرعت زیاد.

خودم از کی فهمیدم؟ از تقریبا بهمن  اسفند پارسال. 

این را می دونم که آلزایمر جوانان زیاد نداریم، ولی این موضوع رو اعصابمه. یکم ترسناکه خب؟

نه رو راست باشیم زیاد از حد ترسناکه.

من به اجسام خیره می شم و نمی تونم بیان کنم که چه کوفتی هستند.

رانندگی می کنم نمی دونم کجا داشتم می رفتم. ماشینم یه روز در میون گم می شه و هفت تا کوچه رو می گردم تا ببینم کجا پارک زدم!

من چهره ی آشنا در حد ایزوفاگوس می بینم و مغزم قلقلک داده می شه ولی نمی دونم کیه و اسمش چیه. 

من واقعا می ترسم روزی بیاد که چهره ی اعضای خانواده ام رو هم نتونم بشناسم دیگه. 

خودم رو تو آینه ببینم و ندونم کیه!

تازه خود همین ترس از فراموشی بد تر از همه چیز هول و عصبی ام می کنه و فراموش زده تر می شم. جنبه ی روانی اش هم هست.


می دونی چی شد؟

یکی از افتضاح ترین هاش امروز بود. 

به مریض گفتم پس شما تو چیزت درد داری.

اومدم شرح حال بنویسم که مریض تو چیزش درد داره.. 

آقا نمی تونستم بنویسم!

بعد گفتم آره همونجایی که توش درد داری، کجات می شد؟

نشون داد. 

سعی کردم دوباره بنویسم کجاشه، بلد نبودم! خداوکیلی داشتم پر پر می زدم اون وسط.

تهش ازش پرسیدم گفتم خب چی بهش می گی؟ کجاته اینجا؟ اسمش چیه.

گفت مگه نمی بینی. ایناها.

تهش کلییی زور زدم معادل انگلیسی کلمه آمد در ذهنم.

روی کاغذ نوشتم :"بیمار در ناحیه ی elbow دچار تندرنس بدون التهاب و قرمزی می باشد."

در حالی که هنوز نمی دونستم به اونجاش به فارسی چی می گیم!

الآن بالاخره آمدم داخل گوگل ترنسلیت زدم، انگلیسی به فارسی،

برام آورده آرنج.

تازه فهمیدم که به اونجاش آرنج می گیم.

حال به هم زن.


تازه نیستی ببینی مشت مشت مویز هایی که از ترس صبح ها می چپونم دهانم چه مزه ای می ده. طعم گس ترس که زیر آرواره ت شیرین می شه.


مشورت هم گرفتم از مادرم  اتفاقا. گفتم آقا عرضم به حضورت من چهره ی دوستای نزدیکم رو یادم نمی آد. چهره که یادم می آد، درجا اسمش می پره. کلمه های بدیهی رو نمی تونم بگم. 

برگشتن گفتند استرس دارید.گفت خودش هم یک مدت که داغون بود این شکلی بوده.


خلاصه برام شرح داده شد از اینکه گاهی در مواردی مغز آدمیزاد این قدر بهش سخت می گذره که نمی تونه یک موضوعی رو بپذیره.

کلی زور می زنه و وقتی نهایتا به این نتیجه می رسه موضوع براش قابل حل نیست، 

می زنه شیفت دلیت می کنه کل خاطرات اون دوران رو به همراه اون یک خاطره رو.

که فقط یادش بره راحت شه.

این هم از روی هوشمندی ش هست. یک جور واکنش دفاعی اسمش رو بگذاریم.

خوشم اومد خلاصه از این توجیهات. مغز موجود باهوشیه. قشنگ نیست؟!!

فقط نکته اینه که می ترسم مغزم صلاح ببینه کل اطلاعات رو شیفت دلیت کنه از بیخ!

خلاصه فهمیدید؟ به مغز مبارک بنده داره شدیدا سخت می گذره! :)))))))))


درمانش هم اینه که رها کنی. بی خیال باشی.

در حالی که والا همه از حجم بی خیالی من به ستوه آمدند. یعنی  زیاد می شنوم که درباره ی من از لفظ خونسرد و بی خیال استفاده شده.

می خوام ببینم خونسردتر از این بشم، یک وقت سکته نکنند اطرافیان؟


خلاصه آره ازین دردا.

اونجاتون.


نوشتمش که اگه دیگه نیومدم بدونید یوزر پسورد وبلاگ را هم فراموش کردم.

ولی قبل اینکه فراموشتون کنم بهتون می گم اینجا رو خیلی دوست داشتم حتی اگه دیگه یادم نیادش.


بابا تهش فوقش می شه مثل آلیس در سرزمین عجایب فکر می کنی تو خواب بودی.هوم؟ اون قدر ها هم پایان دارکی نیست. کام آن! کیپ کالم سوئیت هارت. اصلا کل دنیا را هم فراموش کنی. می خوام ببینم مهمه؟ به درک. لیاقت به یاد موندن ندارند.


پ.ن. دوازدهمه؟ تولد غفی ئه! غفی یحتمل منو دیگه یادش نمی آد چون خیلی گذشته، ولی هنوزم دیوانه وار دوسش دارم. زیاد.

اون تیکه ی شاد و شنگول و کول و پر امیدی که ازم می بینید اینجا؟ اونو دقیقا مدیون غفی ام. از اون تقلیدشو می کنم همیشه.

تولد کسانی که یک تکه از وجودمان را شکل دادند را هرگز فراموش نمی کنیم.

کُمپِرِس

کثافتی شده ام که مپرس..

من این همه نیَم!

و خواب، یکتا آرام بخش جانان

از زمانی که پست قبل رو انداختم اینجا خوابیدم تا خود الآن.

حس می کنم سه روزی گذشته،

و احساساتم خیلی کم رنگ شده.

آب بندی شدم ظاهرا.

این مخم قاطی کرده بود ها.

یعنی واقعا مدرکم رو که بگیرم برای هر مرضی علاوه بر دارو،  یه خواب اضافه هم تجویز می زنم.

خواب همه چیز رو درمان می کنه. آنستلی.

شاید خیلی از کسانی که زدن خودشون رو کشتند، از معجزه ی خواب خبر نداشتن. شاید اگر فقط یه دیازپام می خوردند و دو ساعت می خوابیدند، الآن خیلی چیز ها براشون فرق می کرد.


الآن باز تبدیل شدم به همان همیشگی. 

یه گولّه ی امید که دست و پا در آورده و کلی انرژی داره و فقط سفیدی ها را می بینه.



به طریقی هر کس

اگر ازمن بپرسند علم وبلاگم رو برای چی هنوز بالا نگه داشتم با این وضع،

می گم فقط واسه روزی مثل امروز.


یه غربته و یه پناه آوردن به وبلاگش دیگه.. اهل دلاش می دونن چی می گُم. نیست؟

همین که تو تاریک ترین نقطه، یه چیزی رو داری بهش دست بندازی، همین که مثل یه سوراخ موشه که زخم خورده بخزی توش و کسی کارت نداشته باشه تا ذره ذره خون زخمت بند بیاد، همین که مثل متکاست واسه جیغ کشیدن موقع درد، مثل نرمه ی دسته واسه گاز گرفتن موقع آمپول، مثل گرمای زیر پتوعه وسط یه بوران خانمان سوز، اینا خودش خیلیه.

والا دو ساعته دارم ریفرش می زنم اینجا باز بشه.

آره خب ما غربتی ها این شکلی ایم.


می خواستم این شعر رو بنویسم:


هرکس به طریقی دل ما می شکند

دیوانه جدا، دوست جدا می شکند

دیوانه اگر می شکند حرفی نیست

من در عجبم دوست چرا می شکند...

و همین. 

دلم شیکسّه،

بدم شیکسّه.

می دونی کیلگ خب من از اولش هم یک مشکل هایی داشتم خودم هم اینو می فهمیدم،

خب خیلی زور می زنم همه چیز درست بشه بیاد رو روال شاد باشم،

به جرئت می گم هیچ کس به اندازه ی من نمک و مسخره و هر هر خنده نبوده این اواخر.

زور می زنم به خودم القا کنم چیزی نیست از پسش بر می آم و تو زندگی برم جلو،

ولی روزهایی مثل امروز،

مخم دیگه نمی کشه چون به نتیجه می رسه از پسش بر نمی آم.

شت. من. واقعا. از. پسش. بر. نمی آم.


رقت انگیز، 

و 

قابل ترحمه وضعیتم.


حس آرتوری رو دارم که موردرد زل زد تو چشم هاش چاقو فرو کرد تو شیکمش.

یا مصطفی ای که سلطان سلیمان دستور قتلش رو داد.


اگر شما حسی که من الآن دارم رو زیر زبونتون تجربه می کردید،

واسه یه دقیقه هم که شده با اطرافیانتون مهربون تر برخورد می کردید.


من خراشیده شدم. بدجور. همیشه. توسط عزیز ترین ها. و خواستنی ترین ها. این رو هیچ وقت نتونستم تغییر بدهم. 

مشکل سطح انتظاراتم نبود. 

فقط دنیا اون اتوپیای تمام عیاری که من فکر می کنم نیست.

دنیا خالص نیست. 

تا آخرش فقط خودتی و خودت و خنجری که زیر لباسته.

تنهایی. بفهم. 

وقتش که رسید، با خنجرت گردن همه رو باید پاره کنی و دهنت رو بذاری رو شاهرگشون و مک بزنی. 

زندگی اینه و قانونش هم همینه. 


اینجا


"اگر کسی را دیدید که از کوچکترین چیزها لذت میبرد محو طبیعت میشود، کمتر سخت میگیرد میبخشد، میخندد، میخنداند و با خودش در یک صلح درونیست او نه بی مشکل است نه شیرین عقل او طوفان های هولناکی را در زندگی پشت سر گذاشته و قدر آنچه امروز دارد را میداند او یاد گرفته است که لحظه به لحظه ی زندگی را در آغوش بگیرد."


شما نبودید از نزدیک ببینید این مدت رو، ولی من واقعا پاراگراف بالا شدم

و بازم درست نشد.

حداقلش اینه که لحظه ی الآن جوون ترین حالت بقیه ی عمرمه. به کفشم؟


مک بزن لعنتی. مک بزن. چیزی نیست. خونه!

های دویست و پنجاه و چهار نفری که امروز از اینجا رد شدید!

من دلم گرفته.

عجییییب.

و غریییییییب.

 و عمیییییییییییق.

من دلم گرفته.


فهمیدید؟

من دلم گرفته.

غرور

یک فایلی را دادند به ما اصلاح کنیم،

ما از قضای روزگار چون با کسی که فایل را بهمون داد کاملا دل صاف نیستیم، عینهو اسب وحشی افتادیم روی فایل و حالا غلط نگیر کی بگیر!

یعنی این فایل پاره شد این قدر که من بی رحمانه ازش غلط گرفتم و کوبیدمش چپ و راست،

و با هر غلطی که می گرفتم به خودم می گفتم، همینه دیگه با یک نویسنده ی خنگ تنبل نفهم بی استعداد رو به رو ام!

یا هر غلط تایپی ای که می دیدم با خودم این شکلی بودم وای خدایااااا چه قدر شل دست بوده طرف!

هر غلط محتوایی که اصلا دیگه هیچی.. آدم حسابش نمی کردم اصلا.

خلاصه کلی طرف را داخل ذهنم کوبیدم و فلان.


رسیدم آخر فایل. جمله ای رو دیدم، آشنا.

ادبیاتی دیدم آشنا تر.

برگشتم یک دور سریع فایل رو از اول خواندم.

حافظه ام ناگهان لود کرد: متن را یکسال پیش خودم نوشته بودم. قلم و تایپ خودم بود..

من فایل خودم را اصلاح کردم و یک گونی غلط استخراج شد.



...

والا خوبه همیشه این شکلی بتوانیم از خودمان غلط بگیریم. Blind. دو سو کور یک سو کور یا هرچه.


کشف جدید، گه اخلاقی جواب است

می دونی عصبانی شدم خون جلو چشمامو گرفت

صدام رو در عین حال که می لرزید انداختم رو سرم

و اتفاقا خودم هم بالا رفتن نمایی ش رو سنس می کردم :دی

جالبه من عصبانی می شوم صدام می لرزه بعد در همان حال زور می زنم ولومم رو بدم بالا یک وضع افتضاحی

ولی لعنت بهش خیلی حال داد

فاکینگ حال داد

نه نشد

بهتر بگم

فاکیییییییییینگ حال داد

روی دو نفر که هر دو از خودم بزرگ ترند داد زدم و قاطی کردم و گرخیدند  و نزدیک بود خودشون رو ترس خیس بکنند حیوانکی ها

خوب خاک بر سر همه شون که منتظرند عصبانی بشی تا توجه کنند به حرف آدم

این طرز برخورد از نظر من نشان ضعف هست

که یعنی من خودم نمی توانم شخصیت داشته باشم به وسیله ی خشم اعمال زور می کنم

ولی انگار این روش روی آدم ها جواب می ده


خیلی خرید خوب؟

خیلی خرید که قدر اخلاق خوب یک آدم را نمی دانید و باید این شکلی قاطی کنه تا به خودتان بیایید

متاسفانه من یک روشی رو امسال کشف کردم

و این بار سومی هست که از روشم استفاده می کنم و وحشت ناک عالی جواب داده!

نه روی کوچک تر ها که روی بزرگ تر ها اتفاقا

و خیلی بده چون فکر کنم زود بود تو این زندگی کشف کردنش

یک آدم بیست ساله ی جوان که نباید این شکلی باشه

یک جوان باید با حوصله باشه نه که خفاش خون آشامی


می دونید من واقعا در روابط اجتماعی ام خیلی ادم ماهی هستم،

شاید باور نکنید ولی واقعا آدم ماهی هستم

آزارم که رسما به هیچ کس نمی رسه

سایلنت و مهربان که هستم

همه دوستم دارند 

هیشکی از من نمی ترسه

پشت سرم هم هیچ حرفی نیست

هیچ کس از من دلگیر نیست

آن قدر ماه و خفن و بی آزار و بامرام و با وفا هستم که باورت نشه و فکت بیفته

من اینجوری ام

نمی دونم چه تصوری اینجا ایجاد کردم از خودم

ولی در دنیای واقعی واقعا اخلاق همه چی تمام و فابریکی دارم

و اتفاقا به این ویژگی ام اطمینان هم دارم

یعنی به اطمینان می گم هیچ کس از من نرنجیده

و در قلب همه هستم

در این  حد که خودم هم به این واقفم

پر حوصله

آرام

متین

بی آزار

مودب

خنده به لب

یعنی یکی بگیره من رو بزنه هم من لبخندم از روی لبم نمی ره

شمایی که به ملت می گویم تبدیل تو نمی شه

یعنی به پست ترین شخصیت ها هم طوری احترام می گذارم که مرام کش می شند

و خلاصه همین اخلاق... زیاد باعث شده نادیده گرفته بشم

جدی گرفته نشم

چون همیشه همون آدم  "خوش برخورده" ام که از هیچی نمی رنجه پس در رفتار باهاش دقت نمی کنند

چون کیلگ که همیشه اخلاقش خوبه، نه؟

کیلگ که هیچ وخ دلگیر نمی شه..،


خیلی وقته که این طوری هستم

ماه هستم

یک مدت 

خیلییییییییییی

 طولانیییییییییییییییی

ولی خب تازه یاد گرفتم که می شه گه تر باشی ولی حرفت خریدار بیشتری داشته باشد

زشته بیام این ها رو بگم اینجا،

ولی واقعیت همینه

واقعیت چیزی خلاف بر حالت اپتیمال قضیه است


من دیگه کاملا یاد گرفتم غبغبم رو باد بندازم و خودم رو برای ملت بگیرم

من یاد گرفتم با غرور برخورد کنم

یاد گرفتم تو سری بزنم

یاد گرفتم قهر کنم

یاد گرفتم شیک ناز کنم

طوری که به دست و پاهام بیفتند

نه که منتظر عذر خواهی باشم

وقتایی که قاطی می کنم رسما همه به دست و پاهام می افتند چون تا حالا این کیلگ رو ندیدند


استیون درشکه چی چی بود توی دلتورا؟ دقیقا و با همان شدت.


آهای آدما

من این ها را بلد نبودم

شما یادم دادید

شما عوضم کردید

شما عوضیم کردید


من یک فرشته ی تمام عیار بودم


باید سعی کنم کمش کنم این وضع عصبانیت رو 

دیگه استفاده نکنم

خیلی زشت

 خجالت داره واقعا

بیا ببین کرور کرور پیام آمده از بچه ها

کلی بغلم کردند ماچم کردند امشب 

واقعا خاک عالم بر سرتون ترسو های بی صفت سر در برف


همینه هر کی عصبانیتم را دیده به من می گه بهت نمی آد عصبانی بشی

فقط یک بار تو دبیرستان اینجور شدم بعدش همه حساب دستشان آمد و اینقدر ترسیدند پشت سرم راه افتاده بودند به معذرت و پچ پچ   اینکه چی کارش کنیم حالا گندی که خورده رو؟

بعد فرض کن از اول امسال سه بار لازم شده این طور بشم

و کاملا نا خودآگاهه

یعنی به صورت لحظه ای شعورم مختل می شه

و ضمیر ناخودآگاهم شروع به فعالیت می کنه

دیگه خیلی هم مهم نیست چه کسی جلویم باشه

دیگه خجالت و این ها نمی کشم

از هیشکی

هرچه داخل دلم هست می ریزم بیر ن

و کلا یه وضعیت عجیبی ایجاد می شه

برای خودم هم جالبه چون دوست دارم آن لحظه ی خودم را ببینم

لحظه ی هیولایی

لحظه ی هیولا


حالا چرا این همه نوشتم؟

 چون آره منم ناراحتم از عصبانی شدن خودم.

من نباید الآن خوشحال باشم،

ولی هستم،

و از همین خوشحالی ناراحتم.


Allons-y!


The Doctor [first words after regenerating]:

Hello! Oka-- [gulp, nauseated expression] New teeth. That's weird. So where was I? Oh, that's right: Barcel0na! [grins]

.

.

.

Sycorax Leader: Who exactly are you?
The Doctor: Well, that's the question.
Sycorax LeaderI demand to know who you are!

The Doctor[mock-imitation of Sycorax Leader's voice] I DON'T KNOOOW !! [back to regular voice] See, that's the thing. I'm the Doctor, but beyond that, I.. I just don't know.literally do not know who I am. It's all untested. Am I funny? Am I sarcastic? Sexy? [winks at Rose, who looks away, embarrassed but smiling] Right old misery? Life and soul? Right-handed? Left-handed? A gambler? A fighter? A coward? A traitor or a liar? A nervous wreck? I mean, judging by the evidence, I've certainly got a gob.

.

.

.

Rose: What's the city called?

The Doctor: New New York.

Rose: Oh, come on.

The Doctor: It is! It's the city of New New York! Strictly speaking, it's the fifteenth New York since the original, so that makes it New-New-New-New-New-New-New-New-New-New-New-New-New-New-New New York. [Rose laughs.] What?

Rose: You're so different.

The Doctor[grins] New-New Doctor.

.

.

.

Lazarus: You're so sentimental, Doctor. Maybe you are older than you look.

The Doctor: I'm old enough to know that a longer life isn't always a better one. In the end, you just get tired; tired of the struggle, tired of losing everyone that matters to you, tired of watching everything you love turn to dust. If you live long enough, Lazarus, the only certainty left is that you'll end up alone.

.

.

.

The Doctor: I'm the Doctor. I'm a Time Lord. I'm from the planet Gallifrey in the constellation of Kasterborous. I'm nine hundred and three years old, and I'm the man who's gonna save your lives and all six billion people on the planet below.

[Everyone looks at him in awe]

The Doctor: You got a problem with that?

Slade[stunned] ...No.

The Doctor: In that case... allons-y!


And this how it went on

Untill  realizing 

Finally kilgh feels like beeing a doctor

With or Without David Tennat's hair!

Ja ja ja

Yaaaaaaaaaaaaaaay

ROARING!!!

Grrrrrrrrr