Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

جوراب پاره

و چند ساعت پیش، لحظه ی پاره شدن جوراب توسّط شست پام رو حس کردم.

یعنی نه که اومده باشم خونه و ببینم ای بابا پوف اینم که پاره شد، در خود لحظه حسّش کردم.

وقتی که تار و پودش از هم ذرّه ذرّه باز شد و جورابه بعد از کلّی مقاومت مقابل ناخن تیزم رد داد و انگشتم ازش افتاد بیرون. اینا  رو با جزئیات کامل در لحظه حس می کردم.


اینجوری بود که پشت میکروسکوپ وایساده بودم یهو شست پام بهم گفت: نیگا نیگا بالاخره داره پاره می شه. همین الآن. اگه می خوای خداحافظی کنی الآن وقتشه.

که من بش گفتم: چرت نگو، من امروز صبح اون آبیه رو پوشیدم... یعنی می گی آبیه داره...؟


به هر حال سطح جدیدی از درک حس بود برام.

احتمالا اگه جورابتون پاره هم شده باشه، این طوری بوده که یه روز اومدین ورش دارین و بپوشینش و پارگیش زده تو ذوقتون و مثلا با خودتون گفتین عح شت این کی پاره شد؟

می گن بعد یه مدّت زندگی رو تکرار می افته، حداقلش اینه که برا من کاملا نیفتاده هنوز.

می تونم به زور چیز های جدید رو برای اوّل بار بکشم بیرون از تو زندگی روزانه م.

بعد بیست سال برای اوّلین بار همچین چیزی رو تجربه کردم حیف بود ثبت نشه.


"حسّ دقیق لحظه ی آنی پاره شدن جوراب آبیه."