Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

دستاورد

فیلم و این ها دیدم، یکم پکرم از دور بودن از هیاهوی امروز.

شایدم تنها دستاورد روز دانشجو برای من، این بود که صبح نمی دونستم وسایلم را تو کدوم سوراخی بچپانم،

یک کمد در باز نسبتا خلوت و جادار پیدا کردم، رویش نوشته بود "دانشجویان اتاق عمل."

و وقتی هنگام چپاندن، مچم توسط یکی از بچه ها گرفته شد، 

اینجوری توجیه کردم :"خب ما هم دانشجوییم دیگه!"

ابرو بالا انداخت :"دانشجوی اتاق عمل؟"

و مطمئنش کردم:"شک نکن کمد ماست. کمد دانشجوهایی که اومدند اتاق عمل!"

و تمام این مکالمات در حالی صورت گرفت که حتی حواسمان نبود امروز روز دانشجوعه. روز ماست.


کلا از موقعی که اومدیم اینجا و دانشکده و دانشگاه و دم و دستگاه رو ول کردیم، دیگه درست نمی دونم چی هستیم. دانشجو هستیم...؟ نیستیم...؟ اسمش هست، جوش نیست. عجیبه خلاصه. انترن که خیلی مظلومه فکر کنم نصف خونش دانشجوعه نصف خونش کارمندی کارگری چیزی. یعنی حتی صداشان میزنند، انگاری دانشجو نیستند. فقط ما ها هستیم که لقب دانشجو را یدک می کشیم اینجا.  ولی به نظرم از نظر سلسله مراتبی انترن ها هم باید دانشجو باشند. حتی رزیدنت ها هم باید دانشجو باشند. دانشجو اتفاقا خیلی لفظ باحالیه. به نظرم تا هر جا که جا داره آدمیزاد این لقب رو داشته باشه بهتره. من واقعا عصبی می شم اگر روزی بخواهم موقع پر کردن فرم ها توی بخش تحصیلات و شغل و امثالهم واژه ای غیر از دانشجو را بنویسم. خیلی هم استدلالم بی اساسه. ولی دوست ندارم. کاملا حسی دوست ندارم واژه ی دیگری غیر دانشجو داخل فرم ها بیاد. شاید چون دانشجو یک لفظ کلی هست و تکلیفش مشخصه ولی هر چیزی به غیر از اون اطلاعات اضافه می ده. و منم فوبیا ی شناخته شدن و این ها دارم. شاید چون لفظ ها و القاب دیگر انتظارات را بالا می بره، شخصیت سازی می کنه. یه مسیر واضح داره ولی دانشجو خلاقیت توش بیشتره. من دوست دارم در حد همین دانشجو باشم. یا بهتر. دید بقیه در همین حد باقی بمانه. که من دانشجوعم... انتظاری نداشته باش."من دانشجو ام. نمی دونم اینجا چه خبره. اینقدر آدرس نپرسید!" پاک معصوم بی گناه. :))))



و همچنان باورتون نمی شه. ولی ما پادشاهان بیمارستانیم. وی عار.


+  یک یادگاری هم از روز دانشجو دارم حتی. تقریبا هیچ کس کاری که کردم رو نمی پسنده، خارج اخلاق حرفه ای بود. تنها توجیهم این هست که احساسم بهم گفت و نه منطقم. بعدا بهتون می گم یادگاری فراموش نشدنی ام چیه. قصه اش دراااازه.

۹۸۰۹۱۶

وای بچه ها 

امروز روز دانشجو بود..

من... نمی دونستم.

چه قدر خفن.

هیچ وقت فکرش را نمی کردم با این تعصب شدیدی که دارم به محض اینکه از محیط دانشگا خارج بشم روز های دانشجو را یادم بره. تا حالا هیچ سالی یادم نرفته بود.

اینجوری دوستش دارم. که به خودی خود یک روز ایده آل باشه. و بعدش بفهمم وای تازه این مناسبت را هم داشت.

فارغ از دلایل به وجود امدنش، به خاطر علم. به خاطر استاد ها. به خاطر دوستام. به خاطر سردر دانشگا. به خاطر تمام خاطره هام. به خاطر همه اش.. حس تعلق دارم وقتی می گند روز دانشجو.

هر چه قدرم گند و مزخرف بگند درباره اش... من همون دانش اموز این لاو ویت اسکولی بودم که الآنم دوران دانشجویی را دوست دارم. 


روز دانشجوی من توی اتاق عمل تحویل شد. کاملا های کلاس و دکتری. شما چه طور. :)))))


بیا بغلم لعنتی

صبح جمعه ی روز دانشجوت مبارک باو کیلگ. بیا بغلم دانشجو جماعت.


این دو ترم اخیر تازه یاد گرفتم دانشجو بودن یعنی چه! امسال واقعا دانشجو بودم ها. یعنی الآن خودم دارم با وجود خودم حال می کنم.

چند وقت پیش داشتم به این فکر می کردم که خب من  الآن سال چهارم و  بعد چهااار سال بالاخره تازه یاد گرفتم دانشجو بودن یعنی چه! تازه حتی فهمیدم تو دانشگا راه رفتن چه کیفی می ده. 

بعد به خودم گفتم خب با این تفاسیر بچه های کارشناسی که اصلا نمی تونن چیزی بفهمن از دنیای دانشجویی. تا بیان یه چیزی یاد بگیرن، فارغ التحصیل می شن زرتی. و خوش حال شدم که هنوز دوران تحصیلم نصفم نشده حتی. :)))) مثل تابستونه، هی کنتور می نداختیم نصف شده یا نه. می دونی پروسه ش خیلی زمان بره، هیچ چیزی هم حلش نمی کنه الا گذر زمان.


تو دانشگا برای اولین بار ها داره به من خوش می گذره، و نمی دونم این ناشی از چی بود... ناشی از تغییر رفتار خودم بود، ناشی از پیوستن به اکیپ بچه های شر و شیطون بود، ناشی از کنار گذاشتن خجالتم بود، ناشی از این بود که خودمو با چک و لقد وارد یه سری برنامه ها کردم یا هرچی.

ولی دیگه از این جا به بعد به بوفه احساس دارم. به درختای محوطه احساس دارم. می دونم فلان بوته تو اردیبهشت گل های پشمی قرمز می ده و هرسال باید برم چکش کنم. به دستشویی حتی، حس دارم. به رنگ سنگ فرش ها، به توالی قرمز سبز خاکستری شون حس دارم. به مهتابی ای که بالای سرم گفت تیلیک و سوخت... به گربه ها و اسماشون... به کلاغا... به دست نوشته های اون هشتاد و نهی بی سوادی که اومده رو حاشیه ی دیوار تند تند ایمونو نوشته واسه تقلب... به صندلی م... به اوربیتالم تو تالار... به اولین کلاسم... به پله ها... به کنج پله ها... به شوفاژا... به آزمایشگاه ها... به سالن تشریح حتی! به همه ی اینا احساس دادم. می دونم تو بارون کجا باید برم که بچسبه. می دونم وقتی همه گشاد بودن و نیومدن دانشگا، کدوم تیکه از دانشگا پاتوقمه. می دونم از تو منو چی باید سفارش بدم. 

دیگه صبحا به اون صورت دلم نمی خواد بمونم تو تخت و نرم دانشگا.

دیگه کلاس نمی پیچونم زیاد.

دیگه اون خُل مشنگ هایی که شب تا صبح ولن تو دانشگا رو مسخره نمی کنم.

حتی چند وقت پیش برای اولین بار خواب بچه های دانشگا رو دیدم. تا قبلش این شکلی بود که خواب بچه های دبیرستان رو می دیدم تو دانشگا! به جای بچه های اینجا، خواب دوستای اونورم رو می دیدم که تو دانشگا با هم هستیم. ولی مغزم انگار بالاخره ول کرده و داره می پذیره.

فقط باید افسوس خورد که متاسفانه چقد دیر. چقد دیر مغز من با شرایط کنار می آد. فرض کن من اگه الآن دبیرستانی بودم، رسما سال کنکورم بود چون چهار سال از ورودم به دانشگا گذشته... خودش یه دوره ایه واسه خودش. و مغزم خیرات سرش تازه داره "سعی می کنه" قبول کنه که دبیرستان تمام شد و باید بچه های جدید... آدم های جدید... استاد های جدید رو بپذیره و وارد خواب هام کنه.


و آره کم کم دارم عشقی که به دبیرستان رو داشتم به دانشگامون پیدا می کنم. 

این حس تو دبیرستان خیلی زود تر شروع شد. که البته به خاطر این بود که ما راهنمایی دبیرستانمون سر هم بود.

بعد از فاکین چهار سال فرسایش، فکر کنم بالاخره گوشه های تیز و گاردم نسبت به دانشگا صیقل داده شده.

و نگرانم، ازین جا به بعدشو نگران و ناراحتم که مبادا تموم شه.

این حس رو تا همین هفت هشت ماه پیش ابدا نداشتم.

بعضی صبحا که خیلی زود می رم دانشگا و کسی نیست و خلوته، اصلا دست خودم نیست بس که دچار احساسات می شم دلم می خواد همه چی رو بغل کنم اینقدر دچار تعلق خاطر می شم. نگهبانا رو. مستخدم ها رو. منشی ها رو. تک تک المان های مربوط به دانشگا رو. می شینم رو نیمکت تا بقیه برسند...


حتی فردا هم شنبه ست و هم هفده آذره. خیلی ایده آل. خیلی زیاد ایده آل!


پ.ن. یک پز خیلی ریزی هم بیام در جریان قرار بگیرید؟ پایان نامه م. برای ما اینجوریه که سال آخر (هفت) باید پایان نامه بدیم. و من تا اون زمان چهار سال فاصله دارم. ولی فکر کنم با توجه به صحبتی که با یکی از استادا داشتم، پایان نامه م تقریبا پنجاه درصدش تمومه. پشت سرم می تونن بگن طرف چهار سال زود تر از تموم کردن درسش، پایان نامه داد. خودش به اندازه ی یک دوره لیسانسه! :))) حقیقتش خودم که حس می کنم خیلی شااااخه. برگشتم به خودم گفتم تو الآن اگه همون کامپ رو رفته بودی، امسال دیگه سال آخری بودی و باید پایان نامه می دادی. پس گرفتم اینور هم پیاده سازی ش کردم. و حس شاخی به خودم دارم.

مرامتو استاد

سپید دندان رو یادتونه؟ 

اینجا...

همون استاد مو برفی جنینمون که من عاشق رنگ سفید یه دست موهاشم ولی اسمش رو گذاشتم سپید دندان.

آقا الآن با هم تو یه آسانسور بودیم. چه قدر فابریک برخورد می کنه این بشر. حالا درسته من جمعا سه جلسه فرصت کردم برم سر کلاسش. ولی اخلاقشو... 


آسانسور می ایسته دیالوگ این شکلی پیش می ره:

- استاد بفرمایید رسیدیم.

- برو جَوون.

- استاد اختیار دارید اوّل شما بفرمایید.

- بهت گفتم برو، اصلا و ابدا.

[ و دستاشو می زنه به سینه ش که یعنی منتظرم اوّل تو بری بیرون.]

- ای بابا استاد خجالتمون می دید، نمی شه که اینجور!

- ببین اگه بخوای اینجا وایسی با من بحث کنی، الآن آسانسور بسته می شه هر دوتامون می ریم یه طبقه ی دیگه. :)))) بهت می گم برو.

[ این تیکه حسّ این فیلمای اکشنی بهم دست داد که در قاراشمیش ترین و کشنده ترین اوضاع شخصیت های نقش اوّل واسه هم هندونه قاچ می کنن و یکی می گه تا تو نری من نمی رم. اون یکی می گه نه برو. به خاطر من برو من جلوی هیولا ها رو می گیرم. :)))) خخخ.]

- استاد من واقعا شرمنده تونم. خیلی ببخشید. خیلی شرمنده.


و دیگه زدم بیرون و وایسادم تا که خودش بیاد و یکم پاچه خواری شو کنم و خداحافظی کنیم.

اصلا می خواستم بهش بگم استاد آقا من کف آسانسور فرش می شم شما بیا از روم رد شو دیگه جم کن این بازی مسخره رو.

خلاصه ببینید... استاد اخلاق مدار هم پیدا می شه تو دانشگا. حالا کاریش ندارم درس دادنش یه جوری بود. ولی همه رو با یه تیغ نبرّید. 

بعد اون وقت مثلا یه استادم هست اون قدر بی شخصیته که وقتی داری باهاش حرف می زنی، پشمم حسابت نمی کنه راشو می کشه می ره که یعنی من خیلی مهمم غیر مهما نیان سمت من مرسی عح.


خوب استادای عزیز این جور تو ذهن دانشجو نهادینه می شید. یاد گرفتید؟ این جوری شخصیت می سازن. طرف جای بابا بزرگمه بهم گفت تا تو نری بیرون منم نمی رم. خیلی مشتی بود خدایی.


پ.ن. یعنی شانس رو می بینی؟ ۶۶۶۶۶ رو کسی برام گرفته که نمی شناسمش. :))) با فاصله ی چند دقیقه بعد از زمانی که رفتم خودم! اینقدر سریع و آسون بود یعنی؟ چرا خودم حس کردم بسیار زیاده و حوصله م نکشید؟

  ولی آقا دمش خیلی گرم به هر حال گرفته ش. گااااااد.

خانوم ندا رو از کجا گیر بیاریم حالا؟ :-"

+هوراااااا. آدرس وبلاگ داره. حالا اخاذی نکنین ازم بابت یه شات. مزاحمتون می شیم.... بلکه حاجت روا بشیم. با ما باشید در اپیزود پرونده ی ویژه ی آیا کیلگ به مراد خویش خواهد رسید؟


پ.ن بعدی. آقا حالا که بحثش داغه... به من بگین چرا نشانه ی احترامه که اوّل طرف مقابل رو به زور از لای در رد کنی؟ خیلی درک نمی کنم. شاید اتاق تمساح های آدم خوار با دندان های تیز باشه اون ور چارچوب. تو باید طرف مقابلت رو هل بدی تو دهن شیر؟ 

ینی نمی شه اینجوری بهش نگا کرد که من خودم اوّل می رم پیش مرگ طرف مقابلم می شم، اگه همه  چی اکی بود، رفیقم بیاد پشت سرم؟ اینجوری شما نگاه نکردید بهش تا حالا؟

خلاصه که اگه فلسفه ی به وجود اومد همچین رفتاری رو می دونید بگید ما هم ملتفت شیم.

و برای یه لحظه قلبم وایستاد وقتی خوندم دانشجوی حقوق بهشتی طلای ادبیات




به گزارش خبرنگار حوزه دانشگاهی گروه علمی پزشکی باشگاه خبرنگاران جوان بعد از ظهر امروز (در اصل دیروز! روز کوروش!!!!) دانشجوی حقوق دانشگاه شهید بهشتی با پریدن از طبقه سوم دانشکده حقوق این دانشگاه به زندگی خود پایان داد.

هرچند تاکنون مدیران دانشگاه شهید بهشتی از ارائه پاسخ دقیق درخصوص علت خودکشی این دانشجو خودداری کرده‌اند اما شواهد نشان می‌دهد مشکلات روحی و روانی علت این خودکشی بوده است.

برخی منابع آگاه در دانشگاه شهید بهشتی در گفت و گو با  خبرنگار حوزه دانشگاهی گروه علمی پزشکی باشگاه خبرنگاران جوان؛  با اشاره به اینکه این دانشجو پسر در سال 94 مدال طلای رشته ادبیات را کسب کرده بود اظهار داشتند: وی ورودی سال 95 رشته حقوق دانشگاه شهید بهشتی بوده است.

نزدیکان این دانشجو تاکید دارند که وی هیچ‌گونه سابقه پرخاشگری، اعتراض در سطح دانشگاه و یا نشانه‌ای از داشتن مشکلات مالی و یا آموزشی نداشته است.

این منابع آگاه اعلام کردند که پس از خودکشی این دانشجو تکه کاغذی در جیب لباس وی  پیدا شد که متوفی قبل از اقدام به خودکشی در آن نوشته است مرگ وی هیچ ارتباطی با فضای مجازی و بازی نهنگ آبی نداشته و صرفا تصمیم شخصی او بوده است.

برخی از نزدیکان این دانشجو تاکید دارند که وی بسیار گوشه‌گیر و انزواطلب بوده و هیچ‌گاه در جمع‌های دوستانه دانشجویان حاضر نمی‌شد.


اطلاعیه روابط عمومی دانشگاه شهید بهشتی درباره درگذشت یکی از دانشجویان


با کمال تأسف، یکی از دانشجویان مقطع کارشناسی دانشکده حقوق دانشگاه شهید بهشتی، بعد از ظهر امروز یکشنبه ۷ آبان ۱۳۹۶، کمی پس از ساعت ۱۴:۰۰ ، خود را از یکی از ساختمان­ های دانشگاه فرو انداخت. بلافاصله پس از وقوع حادثه، پزشک حاضر در درمانگاه دانشگاه به همراه آمبولانس و پرستار در صحنه حاضر شدند و چون هنوز مصدوم دارای علائم حیاتی بود، سریعاً با آمبولانس به بیمارستان آیت ا... طالقانی انتقال یافت. تلاش پزشکان آن بیمارستان برای احیاء نتیجه نداد و در نهایت، مصدوم در بیمارستان آیت ا... طالقانی فوت کرد.

دانشگاه شهید بهشتی، از این حادثه دلخراش اظهار تأسف و تألم نموده و به خانواده این دانشجو و جامعه دانشگاهیان شهید بهشتی، صمیمانه تسلیت می گوید.



برید بمیرید خب! صمیمانه تسلیت؟

سرتون رو بذارید، افقی بشید و بمیرید فقط.

الآن داشتم لیست طلای های 94 رو نگاه می نداختم. یازده تا اسم. محمّد حسین، عرفان، امیر رضا، بهنام، امیر حسین، محمّد رضا، محمّد، علی رضا، مهدی، محمّد جواد، علی.


که یکی شون قطعا نفس نمی کشه الآن.


این شما رو نمی خوره؟

روانتون رو پریشان نمی کنه؟

طرف فقط نوزده سالش بوده. فقط نوزده. دو دهه ش هم پر نشده بوده حتّی.


و تو خبرش می نویسند :"وی بسیار گوشه‌گیر و انزواطلب بوده و هیچ‌گاه در جمع‌های دوستانه دانشجویان حاضر نمی‌شد."

شما داشتین چه غلطی می کردین اون موقع؟ نظاره گر گوشه گیری ها و انزوا طلبی هاش بودین؟

ای تف. فقط تف.


منم از صبح امروز داره همین جور قطاری و پشت هم داره برام از زمین و آسمون می باره. راستش شاید اگه یه درصد قبل از حرف زدن به این فکر می کردین که کوچک ترین حرفتون می تونه روان طرف مقابل رو به بد ترین شکل ممکن خراشیده کنه، هیچ وقت هیچ کدومتون زبون باز نمی کردید.


شما اون قدر وقیح اید که حتّی نمی تونید پیام خودکشی ش رو بگیرید و فقط دارید مهمل می بافید.


قبل از اینکه برسم خونه، این قدر داغون بودم که تو راه داشتم با خودم ایده ی تاسیس یه سازمانی رو می زدم تو ذهنم. به خودم می گفتم اگه همه چی درست پیش رفت، من همچین سازمانی رو حداقل به جوونایی مثل خودم مدیونم و سعی می کنم تاسیسش کنم. تا مرحله ی انتخاب اسمش هم پیش رفته بودم.


"JOY LAND"


و بعد اومدم و خبر خودکشی این یارو رو دیدم. دقیقا چند لحظه بعد از اینکه ایده ی تاسیس جوی لند به ذهنم رسیده بود.  دیگه ته ضربه ای بود که امروز می تونستم بخورم.

الآن فقط حس اینو دارم که باید یه آمبو بگ بذارن دم دهنم فشارش بدن بگن: هی هی. کیلگ. نفس بکش. نفس بکش. تو می تونی. تو می تونی. نفس بکش. تموم شد، هیچی نیس، تموم شد.


مهربون باشید با هم جون من. رو رفتار ها و گفتار هاتون دقّت کنین یکم. شاید تیر خلاص بزنید به یکی که مدّت ها داشته خودش روبه زور چسب کاری می کرده.

یه وخ زش نباشه

که حتّی کلاس اوّلی ها و پیش دبستانی ها و بعضا ترمکی ها هم رهسپار باغ دانش شدن و من هنوز علی رغم تشکیل کلاس ها افتخار ندادم تشریف ببرم دانشگاه؟

به ریش مرلین که اگه می دونستم دانشگا آش و کاسه ش اینجوریه، اون وسط مسط ها یه دو سال جهشی می زدم زود تر برسم به این دوران.


این حرکت بدون ترس کلاس استاد رو پیچوندن تو ایران اونقدر بین بچّه ها کلاس داره و برات ابهت می خره که سرت هم بره نباید بری سر کلاس. قانونه. هرچند برای من واقعا مهم نیست، اگه دانشگاه بهم خوش می گذشت و استفاده ی مفید می بردم، به حرف بقیه توجّه نمی کردم و هفت صبح پا می شدم می رفتم نیمکت اوّل تو حلق استاد. قضیه اینه که واقعا از هر جنبه ای نگاه می کنم کلاس های دانشگا برام زجر آورند و من بی انگیزه ترینم و همین منو با سیل کسانی که برای جلب توجّه و ادای شاخ ها رو در آوردن، کلاس دو در می کنن همراه می کنه. دیگه هم هیچ ترسی از معدّلم ندارم و بی خیالی محض طی می کنم که حقیقتا لذّت بخشه.


کیف ش دقیقا اون تیکّه ایه که دوستان و آشنا ها می پرسن دانشگات شروع شده و تو به افق نگاه می کنی و می گی آره ولی هنوز نرفتم. خصوصا اون دماغی که از دوستان دانشگاه قدیمم می سوزه بو کشیدن داره، چون تقریبا همه ی کلاس هاشون حضور غیاب داره. صرفا یاد اخلاقای گندشون می افتم و دلم خنک می شه. آب دقیقا ریخته می شه اونجا که می سوزه. حس می کنم برد کردم و اونا دارن تقاص بی شرفی هایی که در حقّم کردن رو پس می دن. که البتّه واضحه که اینجوری نیست، ولی مغز من اینو نمی فهمه.


شما آدم بزرگ ها هم وقتشه بیایید از همین تریبون اعلام کنید که پرسیدن درباره ی زمان آغاز کلاس ها از یه محصل بهتون حس بُرد می ده و با دمبتون گردو می شکونید دم مهر وقتی قیافه ی ماسیده ی بچّه ها رو می بینید که دارن سعی می کنن به سوال های اعصاب خورد کن تون درباره ی مدرسه ها جواب بدن. از یک تا ده چه قدر از نظر روانی پرسیدن این سوالا بهتون آرامش می ده و دلتون خنک می شه؟ من که می دونم. :)))


در هر حال... جالبه نه؟ این همه سگ دو زدن برای قبول شدن تو دانشگاه و بعد تشریف نیاوردن سر کلاس. دیوونه ایم ما؟ مجنونیم؟ چی ایم؟ ملّت شریفی هستیم به هر حال و شرافت رو هم بسیار زیبا بین هم دیگه می افشانیم. به جایی که هم دیگر رو ترغیب کنیم به درس و جستن دانش، ترمکی های بدبخت رو مسخره می کنیم و می زنیم تو پرشون برای همون یه ذره رفتار آکادمیکی که از دبیرستان با خودشون آوردند. 


ولی دیگه فکر کنم جدّی فردا باید جمع کنم برم ببینم دنیا دست کیه. دیگه دل گنده ترینشون هم از شروع ترم تا الآن حداقل یه وعده رفته سر کلاس. تازه این جا بچّه ها به نسبت شهرستان خیلی خرخون ترند و الکی برای هم قمپز می آن که ما کلاس می پیچونیم. ترسو ها هیچ کدوم جربزه ش رو ندارن از همون روز اوّل می ریزن کف کلاس و زر مفت می زنن فقط.

ولی نمی خوام. دلم نمی خواد برم. عح. یه حسّی بهم می گه تهش با چک و لقد پرتم می کنن بیرون از خونه.

واقعا اصلا حسّش نیست... که تشریف ببرم سر کلاس.

جدّی باورم نمی شه دیگه تا بیست و پنج سالگی تابستون قلمبه ندارم. تف بزنن توش. 


تازه حیف ناخون هام. تازه شدن عین ناخون های یه آدم عادی. یکم سفیدی بالا شون دیده می شه و به قول بابام مثل دست کارگر ها نیست دیگه زیاد. الآن دوباره به محض اینکه پامو بذارم تو اون جهنّم همه شون رو از استرس محیط ریز ریز می کنم. جدّی دلم می خواد آرامش این چند هفته ی اخیر رو داشته باشم بازم. حوصله ی دیدن ریخت هیچ کدومتون رو ندارم بچّه ها. هیچ کدوم.


هری، شنل نامرئی کننده ت رو قرض می دی من فردا یه سر باش برم دانشگا؟


دانشجوی سال سه بود... و خاک بر سرش کنند. هم چنان با محیط دانشگاه اخت نشده بود و از هم کلاسی هایش فرار می کرد. گویی دراکولا باشند.

ترمکی ای در من سکنی دارد.


پ.ن: جدی باید هش تگ ترم پنج بزنم اون زیر؟ چرا این قدر نا مانوسه برام؟ کی تو اینقد گنده و غول شدی یهو کیلگ؟ چه خبره؟ ترم پنجی ها یلی بودندبرای خودشون... یادته؟ واو! 

الآن فهمیدم این سوپر من بازی هام از کجا آب می خوره.  به خاطر ترم پنجی بودنمه. فکر می کنم ضد گلوله شدم با همین لقب. سو شاخ.

ولی الکس، زندگی چیزی بیشتر از یه استیکه!

   جمله ی عنوان پست واستون آشنا نیست؟ اگه تقریبا هم سن و سال من باشید به احتمال زیاد تو ضمیر ناخودآگاهتون دارینش حتّی اگه یادتون نیاد! مال کارتون ماداگاسکاره، وقتی که الکس همه ش داشت به مارتی غر می زد که دلش می خواد برگرده به باغ وحش چون تو جزیره ی ماداگاسکار استیک ندارن! :))) این کارتون رو شاید بیشتر از سی بار دیده باشم، چون اون زمان یه سی دی واسمون می خریدن و تا مدّت ها باید دوباره و دوباره نگاهش می کردیم تا بالاخره یکی بره واسمون کارتون جدید بخره. من هنوز حتّی لحنی رو که مارتی با حسرت این جمله رو پرت می کرد تو صورت الکس تو ذهنم دارم. فرم بالا پایین شدن صداش رو حتّی!!!


   نمی دونم یه جمله تو اینستاگرام خونده بودم، از این سخنان بزرگان که با فونت سفید رو زمینه ی سیاه می نویسنش. خیلی زور زدم که دوباره پیداش کنم و براتون بنویسمش اینجا، ولی پیدا نشد. اگه بخوام با زبون خودم براتون بازسازیش کنم، میشه یه چیزی تو مایه های این: "اگه وقتی که یه انسان به دنیا می آد به دست و پاش غل و زنجیر ببندیم، فکر می کنه اینا جزوی از دست ها و پاهاشن و در آینده نمی تونه بدون این ها راه بره. چون از اوّل راه رفتن رو با همینا تجربه کرده."

   خیلی حسّ نوشتن درست حسابی ندارم. خواستم بگم این حکایت ماست. تو خیلی از مسائل. بستگی داره اوّلین بار کار رو چه جوری انجام داده باشیم. امروز رفته بودم دانشکده ی هنرهای زیبای دانشگاه تهران. با وجودی حدودا که سه ساعت هست رسیدم خونه، هنوزم فکم افتاده پایین از تعجّب و نتونستم جمعش کنم هم چنان.

   یه سری دانشجو ها مثل اینان، رویایی درس می خونن... یه سری دانشجو ها مثل مان، جوری که اینا درس می خونن رو تو رویا هاشون هم نمی تونن تصور کنن!!!

   نمی دونم می خوان بهش بگن اقتضای رشته یا هرچی، دانشجوهای پزشکی ( حداقل تو ایران ) در آشغالی ترین وضع ممکن با آشغالی ترین شرایط ممکن درس می خونن و فکر می کنن چه رشته ی گل و بلبل و قشنگیه که همه ی رتبه خفنا می رن به همین سمت.

باورت بشه یا نشه کیلگ! یه سری ها هستن، تو همین مملکت جهان سومی خودمون... تو همین ایران که می گیم هیچ امکاناتی نداره... یه جوری دانشجو ان که ما در مقایسه باهاشون عین بچّه های دبستانی می مونیم. می دونی گناهی هم نداریم، وزارت بهداشت به عنوان دانشگاه یه روند آشغال رو کرده تو پاچمون، ما هم اوّلین بار با همین شرایط دانشجو شدیم... فکر می کنیم دانشجو بودن اینیه که هستیم. چون از اوّل با همین غل و زنجیر ها به دنیا اومدیم... 

   گاهی هم یه ماهی سیاه کوچولو پیدا می شه، مثه من. فقط می تونه افسوس بخوره به حال خودش و حالا اون قشر نخبه ی مملکت که به چه امیدی دارن تحت چه شرایطی جوونیشون رو می سوزونن و فکر می کنن چقدر شاخ ن! حیوونکی های سر در برف. عخی...


پی. اس: ازین به بعد، اگه رشته ی دانشگاتون پزشکیه به خودتون نگید دانشجو. لا اقل تا قبل از اینکه نرفتین مثل من تو کلاس های دانشجو های مثل خودتون تو رشته های دیگه شرکت کنین، قضاوت نکنین که شاخ ترین دانشگاه/رشته ی جهان رو دارین... واقعا توهین به کلمه س. هیچی مون شبیه دانشجو ها نیس. اسمش اینه که دانشگا رفتیم، صرفا دبیرستان رو در کلاس هایی بزرگ تر و مختلط برگزار کردن اسمش دانشگا رفتن نیست.

اولین روز دانش گا

مهم نیست که من ظرفیت مازاد دانشگاهمون قبول شدم و طبق توصیه  ی مامان و خاله و بقیه ی بزرگان فامیل دارم به همه دروغ تحویل می دم که روزانه و بدون هیچ پولی قبول شدم دانش گا؛

مهم نیست که جلو ی در دانش گا در عین ترسویی و بزدلی پرچم آمریکا و اسرائیل رو انداختن تا ما لگد مالش کنیم؛

مهم نیست که لفظ "دانش گا" خیلی قشنگ تره براش تا "دانشگاه" و من از این به بعد همین لفظ رو استفاده می کنم؛

مهم نیست که جلسه معارفه ی ورودی های جدید دو روز بعد از شروع کلاساشونه؛

مهم نیست که همه ی هم دانش گاهی هام رو طی همین فرصت یک روزه لینک کردم به هم کلاسی های دبیرستانم و تو دلم با نام اونا صداشون می زنم؛

مهم نیست که اتاق شش نفره ی خواب گاه دانش گاه از اتاق خودم کوچیک تره؛

مهم نیست که زنگ ورزش دقیقا بعد زنگ ناهاره و اسم دانشکده ی پزشکی ای رو یدک می کشیم که ذره ای حتی برای سلامت دانش جو هاش ارزش قائل نیست؛

مهم نیست که مادر به اصطلاح دکترم در واکنش به جمله ی بالا می گه ورزش فقط برای پاس کردنه؛

مهم نیست که سایت لعنتی دانشکده ی ما تنها سایتی ه که اسم ورودی های جدیدش رو آپلود کرده تا من جلوی همه ی دوستام رو سیاه شم بعد این همه فرار کردن و حرف نزدن؛

مهم نیست که من الآن خنگ ترین فرد کلاسمون محسوب می شم طبق تحقیقاتم و طبق رتبه ی کنکور؛

مهم نیست که اعتماد به نفسم کاملا  له شده؛

مهم نیست که خیلی خوش شانس بودم با بقیه ی مازاد ها نیفتادم ترم بهمن و الآن خیلی راحت تر می تونم نقش بازی کنم؛

مهم نیست که فوبیا دارم یه وقت دروغ هام رو بفهمن همه؛

مهم نیست که قورمه سبزی ش حتی از قورمه سبزی های افتضاح مامانم هم افتضاح تر بود؛

مهم نیست که بچه ها خیلی پخمه بودن  این روز اولی؛

مهم نیست که هرجا باشم شدیدا حس اضافه بودن بهم دست می ده بین بچه ها؛

مهم نیست که تصور من از کتابخونه ی دانش گا  رمان های معروفی بود که پول ندادم بخرمشون و نهایت چیزی که پیدا کردم کتاب های فارماکولوژی چاپ سال 85 بود؛

مهم نیست که بغل دستیم حالش از ریاضی به هم می خورد و به زووووور 50 زده بودش و من که عشق ریاضیم رو 30 زدمش؛

مهم نیست که علی رغم داغون بودن دانشگاهمون جزو معدود دانشکده هایی هستیم که تور مجازی داریم تو اینترنت و این من رو به شدت خوش حال می کنه؛

مهم نیست که واکنشم در مقابل کسایی که امروز قبل از گفتن استاد به دنبال کتاب له له می زدن بالا آوردن شدید بود؛

مهم نیست که خودم تا چند ماه پیش به شدت خرخون بودم و الآن فقط می خوام قتل عام کنم هر کسی رو که کوچک ترین حرفی از درس می زنه؛

مهم نیست که استاد ادبیات اولین روز با دو ساعت و دقیقا دو ساعت تاخیر اومد سر کلاس و از ما انتظار داره تا تهش منظم طور بیاییم سر کلاسش؛

مهم نیست که بچه ها ناراحت بودن از اینکه وقت خالی داریم و فقط خودم نیشم باز بود از این اتفاق فرخنده که استاد نیومده؛

مهم نیست که با این حال تو قوطیم بازم برای اولین روز ذوق زده ام و تنها فقط خودم ذوق زده ام؛

مهم نیست که مامان بابا و ایزوفاگوس شدیدا و با سرعت خیلی زیادی ذوقم رو کور می کنن؛

مهم نیست که هرچی بیشتر می گذره دیدم نسبت به تجربیا بیشتر عوض می شه و حس می کنم کم کم دارم به حس تنفر همگانی می رسم؛

مهم نیست که دیگه لازم نیست موبایلم رو از این و اون قایم کنم تو محیط درس؛

مهم نیست که به استاد ها می گم معلم؛

مهم نیست که تا جایی که می تونن بازم سعی می کنن تفکیک جنسیتی داشته باشن بین بچه ها؛

مهم نیست که دانشگا تهرانی ها رفتن شمال و لواسان، شریفی ها رفتن مشهد ولی من دارم قند می سابم تو دانشگامون؛

مهم نیست که آقای فلانی از بس هول شده بود جلوی جمع شهرش رو اشتباهی با نام شهر نفر کنار دستیش گفت هنگام معرفی کردن؛

مهم نیست که خانوم بیساری هم هول شد و سه تا شهر مختلف رو با سرعت به عنوان شهر خودش معرفی کرد و تهش نفهمیدیم از کدوم شهره بالاخره؛

مهم نیست که تصورم از اسم بچه ها ی کلاس اصلا با فازشون جور در نیومد و اتفاقا برعکس هم در اومد؛

مهم نیست که چوگان رو نمی تونم راضی کنم بیاد تو جشن فارغ التحصیلی چون پشت کنکوری شده؛

مهم نیست که الآن عملا  از درس های مورد علاقه م فقط ادبیات باقی مونده تو دانشگا و بقیه رو دیگه نداریم چه بسا به تنفراتم اضافه هم شده مثل اون دفاع مقدس چرت و اندیشه ی اسلامی ...

مهم نیست که پشت در های دانشگاه واقعا خبری نیست و بچه ها الکی دارن کنکور می خونن؛

مهم نیست که به محض این که دکتر بشن همه شون می فهمن زندگی دکترا چرت ترین سیاقی ه که یه بشر می تونه انتخاب کنه برای خودش؛

اَه... اصن ولش کن کیلگ....

تو دنیا چی مهمه؟

تهش که قراره همه مون بمیریم!!!