Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

مادر سبزی آش می خورد

"You see? Even death has a heart."


باید می پرسیدم. منتها جرئتش را نداشتم.

نیم رخش را نگاه کردم. بالای قابلمه ی آش ایستاده بود و هم می زد.

هر ازچند گاهی سبزی های آش را می خورد و امتحان می کرد که پخته باشند.

با خودم گفتم:"همه چیز خوب است. ببین! او دارد سبزی آش را امتحان می کند. مطمئنا همه چیز خوب است. امن و امان."


ولی هیچ چیز خوب نبود. 

سبزی های آش مرا گول زدند. تنها طنابی بودند که در آن لحظه می شد در دستم بگیرم. طنابی از سبزی های آش.

چیزی نمی گوید، ولی "آخ" ها، و "ای خدا" ها و "ای وای" هایش... همان قاشقی ست که با آن ته دلم را می کنند.


کاش آدمیزاد زاده نمی شد. هیچ وقت.

دلم اشک هایم را می خواهد،

به یاد برگ های منظم بافته شده ی قابلمه ی دلمه.

به یاد دست ها.

کتاب خوار

یک کتاب خریدم،

داغ داغ.

یک هفته است دارم بهش فکر می کنم و اونقدری کافی بود این جو و عدم بیرون کشیدنم که مطمئن باشم

قراره تا صبح تمام شه.

پانصد صفحه.

کاش درس خواندن هم همین قدر راحت بود...


آبگوشت هایی که ارزشش را دارند

من آبگوشت کنار مادر و ایزوفاگوس و پدر را از دست دادم. فرصتی که کم پیش می آید. یک بار در قرن که دور هم جمع باشیم و کلاس نداشته باشیم و کار نداشته باشند.

ولی حس می کنم ارزشش را داشت. هر بار که چیزی را جایگزین چیز دیگری می کنم، این طور با خودم چرتکه می اندازم. 

و هاع. امروز یک متن طنز عاشقانه برای رفیقم خواندم. تهش گفت، اگر بگویم مو بر تنم سیخ شده باور می کنی؟ طنز نوشته بودی ولی دلم گرفت.

یاد محبوب از دست رفته اش افتاده بود.

دمغ بود ها ولی من خوش حال شدم. بی رحمی است؟ از بازی کردن با روح و روان ادمیزاد ها خوشم می آید.

احساس می کنم کار سختی است که از هر کسی بر نمی آید. 

و حس قدرت می دهد. عجیب. 

قلم بزنی، بخندند، بگریند، عصبانی بشوند، مشت و لقد پرت کنند، به هوا بروند، مو به تنشان سیخ شود...

خودم هم خود را مدیون نویسنده هایی می دانم که مو را بر تنم سیخ کرده اند.


روز های خوبی هم هست، نوبت تو نیست که قاب آویز سالازار را گردنت کنی...

و آسمان پر از آفتابگردان و گل یاس و پشم های گوسفند است.

روزهایی که از دست دادن آبگوشت ارزشش را دارد. 

عروسک بازی

می خواهم یکم با زوایای پنهان کثافت وجودم آشناتون کنم.


از طرف مامانم پیام امده:

"من مامانم هان! 

عروسک بازی هم می کردی؟

با کی؟!!

می دونم پرنده بازی. ولی عروسک؟!!"


بعله دیدید زیر ظاهر مظلوم و بی صدای من چه هیولایی خوابیده. دیگه مامانم هم فهمید. همین من هستم عامل نصف فسق و فجور های مملکت.

خفااااااش شبم اصلا. 


+ پشت صحنه: ماشینم خراب شد. خواستم از حالش با خبر بشم. پیام داده بودم از عروسکم چه خبر؟!

همچنان می تونید دیگاه سفیدتان رو نسبت به من حفظ بفرمایید. ها ها. من دم به تله نمی دهم. همچنان. نه حداقل در ملا عام. :-"

فقط بیست ساعت مونده تا سورپرایز. دوست دارین چی باشه؟

- سر کنده شده و پاپیون زده شده ی خامنه ای. 




مثل جعبه ی شوکولات فرمند، تو هر واحه اش سر پاپیون زده شده ی یکی از این سران مملکت باشه. علم الهدی هم باشه ها حتما.

خلاصه مرسی ممد جواد که به فکرمی. فردابزن بیاد در خونه مون. آدرس و اینام که داری خودت. قبانت. فدا مدا. مسی . بوس بوس بوجی بوجی.

*_______*

کاف کاف - ۴

"غرور آدمیزاد را، بایستی کند، برد، انداخت جلوی سگ هار پوزه چکشی."

دستاورد

فیلم و این ها دیدم، یکم پکرم از دور بودن از هیاهوی امروز.

شایدم تنها دستاورد روز دانشجو برای من، این بود که صبح نمی دونستم وسایلم را تو کدوم سوراخی بچپانم،

یک کمد در باز نسبتا خلوت و جادار پیدا کردم، رویش نوشته بود "دانشجویان اتاق عمل."

و وقتی هنگام چپاندن، مچم توسط یکی از بچه ها گرفته شد، 

اینجوری توجیه کردم :"خب ما هم دانشجوییم دیگه!"

ابرو بالا انداخت :"دانشجوی اتاق عمل؟"

و مطمئنش کردم:"شک نکن کمد ماست. کمد دانشجوهایی که اومدند اتاق عمل!"

و تمام این مکالمات در حالی صورت گرفت که حتی حواسمان نبود امروز روز دانشجوعه. روز ماست.


کلا از موقعی که اومدیم اینجا و دانشکده و دانشگاه و دم و دستگاه رو ول کردیم، دیگه درست نمی دونم چی هستیم. دانشجو هستیم...؟ نیستیم...؟ اسمش هست، جوش نیست. عجیبه خلاصه. انترن که خیلی مظلومه فکر کنم نصف خونش دانشجوعه نصف خونش کارمندی کارگری چیزی. یعنی حتی صداشان میزنند، انگاری دانشجو نیستند. فقط ما ها هستیم که لقب دانشجو را یدک می کشیم اینجا.  ولی به نظرم از نظر سلسله مراتبی انترن ها هم باید دانشجو باشند. حتی رزیدنت ها هم باید دانشجو باشند. دانشجو اتفاقا خیلی لفظ باحالیه. به نظرم تا هر جا که جا داره آدمیزاد این لقب رو داشته باشه بهتره. من واقعا عصبی می شم اگر روزی بخواهم موقع پر کردن فرم ها توی بخش تحصیلات و شغل و امثالهم واژه ای غیر از دانشجو را بنویسم. خیلی هم استدلالم بی اساسه. ولی دوست ندارم. کاملا حسی دوست ندارم واژه ی دیگری غیر دانشجو داخل فرم ها بیاد. شاید چون دانشجو یک لفظ کلی هست و تکلیفش مشخصه ولی هر چیزی به غیر از اون اطلاعات اضافه می ده. و منم فوبیا ی شناخته شدن و این ها دارم. شاید چون لفظ ها و القاب دیگر انتظارات را بالا می بره، شخصیت سازی می کنه. یه مسیر واضح داره ولی دانشجو خلاقیت توش بیشتره. من دوست دارم در حد همین دانشجو باشم. یا بهتر. دید بقیه در همین حد باقی بمانه. که من دانشجوعم... انتظاری نداشته باش."من دانشجو ام. نمی دونم اینجا چه خبره. اینقدر آدرس نپرسید!" پاک معصوم بی گناه. :))))



و همچنان باورتون نمی شه. ولی ما پادشاهان بیمارستانیم. وی عار.


+  یک یادگاری هم از روز دانشجو دارم حتی. تقریبا هیچ کس کاری که کردم رو نمی پسنده، خارج اخلاق حرفه ای بود. تنها توجیهم این هست که احساسم بهم گفت و نه منطقم. بعدا بهتون می گم یادگاری فراموش نشدنی ام چیه. قصه اش دراااازه.

گراز

کافیه بخواهی برای استادت با احترام و لفظ قلم صحبت کنی...

به جای سپاس گزارم می نویسی سپاس گرازم! 

پودر بشیم رواست؟

۹۸۰۹۱۶

وای بچه ها 

امروز روز دانشجو بود..

من... نمی دونستم.

چه قدر خفن.

هیچ وقت فکرش را نمی کردم با این تعصب شدیدی که دارم به محض اینکه از محیط دانشگا خارج بشم روز های دانشجو را یادم بره. تا حالا هیچ سالی یادم نرفته بود.

اینجوری دوستش دارم. که به خودی خود یک روز ایده آل باشه. و بعدش بفهمم وای تازه این مناسبت را هم داشت.

فارغ از دلایل به وجود امدنش، به خاطر علم. به خاطر استاد ها. به خاطر دوستام. به خاطر سردر دانشگا. به خاطر تمام خاطره هام. به خاطر همه اش.. حس تعلق دارم وقتی می گند روز دانشجو.

هر چه قدرم گند و مزخرف بگند درباره اش... من همون دانش اموز این لاو ویت اسکولی بودم که الآنم دوران دانشجویی را دوست دارم. 


روز دانشجوی من توی اتاق عمل تحویل شد. کاملا های کلاس و دکتری. شما چه طور. :)))))


من و برگا، شما ها همه

حس گربه ای رو دارم که ساعت ها روی فرش پاییز غلت زده و نم کشیده و حالا صاحابش یک کاسه شیر گرم گذاشته جلوش و پشت گردنش را نوازش می کنه.

جدی چی می شه که دیدگاهم به زندگی اینه که گاهی انقدر منزجر گاهی این قدر عاشق. نمی فهمم.

این هم برام جالبه... که چرا پاییز فصل افسردگیه. تماما برگ های با رنگ تند داریم همه جا. مگر می شه قرمز و زرد و نارنجی افسردگی بده. والا دقت که می کنم... تابستان از همه ی فصل ها افسردگی آور تره. تو پاییز دپ باشی پا میشی دقیقا دو تا کله ملق می زنی رو برگ ها حالت جا می اد مست می شی. تو تابستون همچین حرکتی بزنی نه تنها افسردگی ات بهتر نمی شه، که تبخیر می شی در اون گرما!

یک قمی برایم تعریف می کرد می گفت من تا حالا پاییز ندیده بودم. چون فقط درخت کاج و صنوبر داشتیم اونجا. و گفت امسال شهرداری امده درخت های دیگر کاشته تو شهرشون و تازه درک می کرد پاییز پاییزی که ما می گیم چیه!


خلاصه فعلا که... من مستم و نترسم از چوب شهشهانش.

حتی اینش هم قشنگه. تاریکی عصرگاهی خونه. سرمای زیر پوستی. شوفاژ. پاچه های خیس شلوار. 

من از همراهی این المان ها با هم خیلی لذت می برم.

فقط داشتم فکر می کردم که نامردیه این همه انتظار بکشی برای نهایتا دو هفته برگ ریزان درخت ها. کاش حداقل کف خیابون ها تا دو سه ماهی این شکلی بود لذت ببریم.


تازه امروز داشتند برگ های درخت را میچیدند تو بلوار. یعنی شاخه ها و هرس بار قبل کافی نبود، امروز دقیقا داشتند لخت می کردند بی شرافتا. :دی

چرای این یکی را واقعا نفهمستم. دیگه هرس کردید دیگه چرا به زور برگ درخت می ریزونید. یعنی نگاه می کردی تا یک نقطه درخت ها برگ نداشت یهو از یک جا به بعد همه پر از برگ های نارنجی و قرمز.



پ.ن. تخیل. فرض کن رنگ برگ های درخت آبی و بنفش بود کیلگ. وااای.


یا ماه بنی هاشم

آقا من مسیول ثبت نام یک گروه بودم داخل دانشگاه

بعد این سایت مربوط به ثبت نام ظاهرا خراب بود یا چی.

من هم دیگه اینقدر فرم پر کرده بودم به ستوه آمده بودم.

بعد بار آخر وقتی خواستم اسم گروه را براشون انتخاب کنم

اعصابم خورد بود یک اصطلاح پزشکی چرتی نوشتم گفتم حالا این بار هم که نمی ره و باز باید از اول پر کنم بگذار بعدا با یک اسم خوب جایگزینش می کنم اگر قرار بر ارسال شدن بود

خاک بر سرم

همان یک بار ارسال شد :|

اینکه چه جوری قراره توجیهشان کنم

که عزیزانم من نام شما را این جور برگزیدم، خودش داستانی خواهد بود

نازنین دیگه به نظرم کم کم وقتشه

بیا منو بخور.

جدی گرفتن یا نگرفتن

این وجود نحس من چیه

وقتی هیشکی جدیم نمی گیره، دارم خودم را می کوبونم در و دیوار که عح چرا جدی نمی گیرند من هم آدمم!!

وقتی جدی می گیرند، دارم خودم را ریز ریز می کنم که خاک بر سرم چرا جدی گرفتند تا این حد، من این همه نیستم!!


ولی فکر کنم جدی نگرفتن از نظر روحی برام تحملش خیلی راحت تره.




دستگاه آبنبات کشی

این ساعت تنها روز تعطیلم تو هفته از خواب بیدار شدم که کمتر از مرگ نیست،

و اولین احساسم این بود که باید به عنوان یک آدامس برم تو دستگاه آبنبات کشی ویلی ونکا.

یعنی فرض کن از خواب بیدار شی...

اولین فکری که می آد توی ذهنت همین باشه.

-دستگاه آبنبات کشی

-دستگاه آبنبات کشی

-دستگاه آبنبات کشی

جالبه که خودم هم نمی دونم چی هستش. فقط فکرش ..


و جانی دپ رو هم می خوام، لطفا.

اصلا هر وقت دلم می گیره به صورت عجیب غریبی به جانی دپ فکر می کنم و اینکه دوست دارم جانی دپ بیاد با هم گپ بزنیم به انضمام چای یا هات چاکلت. یا اصلا گپ هم نزنیم. یه مدت هم دیگر را نگاه نگاه کنیم فقط در سکوت. نمی دونم چرا از بین هشت بیلیون آدم فکر می کنم این یک خل مشنگ شاید بفهمه. می فهمه به نظرم. 


آیا کسی هست مرا یاری کند؟

دو حالته.

در همین وقت شب،

یا می آیید با اسموت کریمینال مایکل جکسونی برقصیم..

یا می آیید باش گریه کنیم.


آه. زندگی  گاهی واقعا پوچ تر از باقی اوقاته.


شرارت قساوت جنایت

یکی از دوستان دوستان  دوستان

پسر هجده ساله

تیرخورد سر این جریانا

بردند بیمارستان یک بار عمل شده

خانواده ش گفتند که بعد عمل اول نیاز به عمل دوم بوده بهشان اعلام کردند که بیش از این عمل نمی کنیم 

گفتند پس می بریمش جایی که عمل کنند 

رییس بیمارستان گفته متاسفانه دستور رسیده که اعزام هم نکنیم بیمار این شکلی رو!!!

وای اگر این واقعی باشه

همین جا با هم باید اتش بگیریم قمه بزنیم به سرمان

چون خبر رسید طرف امروز پریتونیت (التهاب این پرده های شکم) کرد و مرد

این که دیگه رسما خلاف قسم پزشکیه!

یعنی چی اعزام نمی کنیم درمان هم نمی کنیم؟

توی اخلاق پزشکی چیز دیگری به ما اموختند

این چه مملکتیه از بالا دستی امر می کنند پزشک باید بکشه یا زنده نگه داره

نمی فهمم

خیلی نمی فهمم

تف به شرف نداشته شون

البته زیاد می بافند این روز ها ولی من باورش کردم چشماش واقعی بود

جوان ۱۸ ساله را کشتند. به همین راحتی.


و راستی اره تصور خوب آدم نسبت به یک نفر گاهی با یک بشکن عوض می شه

مثل تصور من نسبت به مهران مدیری که برگشته گفته:"اگر اقای خامنه ای بفرمایند خودم وارد صحنه خواهم شد."


خیلی کثیف و بدبخت و بیچاره ست

یادش به خیر چه قدر دوسش داشتم و فن ش بودم

یه زمانی آرزوم بود باهاش عکس داشته باشم

الان فقط بره گم بشه تو افق با این حرف هاش و جهان بینی

دست مریزاد ای هنرمند مردم! دست مریزاد!

خون مردمت کف خیابون رو فرش کرده، می خواهی به امر خامنه ای وارد صحنه بشی؟

دستت درد نکنه. 

فکر کنم تمام  اون خنده هایی که نشانده بودی به دل مردم به همین یک جمله دود شد رف هوا



بوی اسهال

وااااای یه چیز باحال

آقا ما امروز خانه بودیم، از خواب برخاستیم برویم سر جلسه.

قبل حرکت یک قدم رفتیم تا بالکن، افتضاح وضعیت افتضاح 

بوی اسهال. واقعا بوی اسهال می امد.

یعنی یک مریض تیپیک اسهالی رو بگیر... بوی همان.

و من سوسول و این ها نیستم واقعا تحملم نسبت به چیز های نا مطبوع بالاست خیلی بالاست در واقع

ولی این بو به قدری شدید بود که نا خوداگاه بدون اینکه اراده کنم رفلکس های من تحریک می شد حالت تهوع افتضاحی گرفتم

نهایتا ده دور بالکن رو گشتم هیچ خبری نبود

مثلا شکم برد که بوی گربه ی مرده باشه

چه می دونم گیاهی چیزی کپک زده باشه خخخ فرض کن تو سرما!

که نبود

آقا بیخیال برگشتم خانه شال و کلاه کردم درامدم بیرون

رفتم تا حیاط

افتضاح یه چیز می گم یک چیز می شنوید

افتضاااااح

و خب من وسواس اینکه بوی گند بدم و فلان و این ها داشتم از عنفوان نوجوانی

دوباره برگشتم خانه یک دور لباس هایم رو عوض کردم انداختم داخل رخت چرک

شیشه ی عطر رو رسما روی خودم خالی کردم

و دوباره رفتم بیرون


چند قدم با اعتماد به نفس برداشتم که اصلا دیگه به عق زدن افتادم

و وقتی اعتماد به نفس کم باشه ببینید چه قدر افتضاحه عواقبش بیخ ریش ادمه 

هی به خودم می گفتم لامصب خاک بر سر چه کار کردی با خودت این چه بوییه گرفتی!

هی لباس هایم رو بررسی می کردم ببینم کفتر روش پارتی برگزار نکرده باشه

یا مثلا داخل کلاهم را گشتم چیزی نیفتاده باشه

خلاصه آقا عق می زدم راه می رفتم و فوبیا داشتم الان که برسم چه قدر افتضاح خواهد بود با این بوی گند در جمع چه طور سرم را بالا بگیرم اصلا!

بعد کم کم وارد فاز فلسفی شدم

که گه رو هر چی شیشه ی عطر روش خالی کنی باز هم گه هست ماهیتش عوض نمی شه

به خودم می گفتم این وجود نحس توئه کیلگ! بپذیرش وجود متعفن خودته از خودت که نمی تونی فرار کنی

راه می رفتم با خودم تکرار می کردم که بقیه چه گناهی کردند که تحملت کنند وقتی خودت هم توان تحمل خودت را نداری

و شدیدا دپرس شده بودم خلاصه

وارد اون فاز های خجالت زدگی و شرم زدگی و نه وجود منحوس من به هیچ دردی نمی خوره و من فقط دارم اکسیژن هدر می دم و بوی اسهال می دم و جامعه را اسهالی کردم و همه حالشان از من به هم می خوره و برای همینه هیچی دوست به درد بخور ندارم و برای همینه با هیشکی کنار نمی ام مثل ادمیزاد و این ها شده بودم و نمی تونستم خودم رو جمع کنم

دیگه اینقدر به خودم از این افکار نشخوار کردم داشتم در عین استفراغ دچار پنیک اتک می شدم و اصلا دیگه حاضر نبودم برم سر جلسه

در کمال افسردگی کم کم تصمیم گرفتم برگردم و  زنگ زدم به مادرم

با خجالت و بدبختی و این ها

پرسیدم سلام  تو چند دقیقه پیش داشتی می رفتی احساس نکردی بوی اسهال می آد تو کل حیاط و خیابون؟

مسیرم رو پرسید. مسیر هامون مشابه بود.

ولی گفت هیچ بویی احساس نکرده.

بعد شروع کرد

که آره مسواک زدی؟ حمام رفتی؟ لباس هایت تمیزه؟ مرغ بغلت گرفتی؟ غذا چی خوردی؟ کیفت چیزی توش نیست؟  دهنت بو نمی ده؟

و وقتی مطمینش کردم همه چیز رو خودم ده دور چک کردم و دارم دیوانه می شم

گفت بیخیال دیگه برو سر جلسه نهایتا مسخره ات می کنند اگه این فاکتور ها رو چک کردی اکیه


باز یکم آرام تر شدم و دوباره دور زدم برم سر کلاس

و بعدش وارد فاز روانی شدم

به خودم گفتم که یادمه تو فلان کتاب نوشته بود ادم ها تحت استرس و افسردگی، ادراکشان از محیط فرق می کنه و متوهم هم امکان داره بشند

پس من که اخیرا خیلی حالم خرابه احتمالا زده به مغزم و قشر ادراکی بویایی مغزم دچار مشکل شده و خل شدم به کل

و داشتم فکر می کردم آخه من چه قددددددر بد بختم که مغزم هم وقتی قاطی می کنه باید بوی اسهال احساس کنم...

مثلا چی می شد بوی چوب سوخته حس می کردم... یا بوی چسب... یا بوی گل یاس... چرا از این همه باید مغزم روی بوی اسهال قفل کنه؟ 

و جواب خودم رو می دادم که بس که تو یک لوزر بی همه چیز بدبخت هستی کیلگ و این لیاقت بدبخت هایی مثل توعه!

بعد دیگه به این فکر کردم باز خوبه قشر بویایی ام قاطی کرده و قشر بینایی ام قاطی نکرده و مثلا اگر مجبورم می کردند تصویر خامنه ای ای کسی همه ش جلوی چشمم باشه

یا چه می دونم صحنه ی قتل و تیکه پاره شدن عزیزانم رو ببینم مدام خیلی سخت تر می شد

و نهایتا به بوی اسهال خودم رو راضی کردم و امروز گذشت

اولین بار بود که به معنای کلمه احساس گه بودن می کردم و ذره ذره که به مقصدم نزدیک تر می شدم حاام خراب تر می شد


حالا آلان رسیدم خونه بببینید چی نوشته:

"انتشار بوی نامطبوع در پایتخت تایید شد! سازمان محیط زیست به دنبال منشا آلودگی است."


و هیشکی نیومد تا ازش حرف بزنیم. شاید اگه بقیه حرف می زدند خیلی زود تر راحت می شدیم.

نتیجه گرفتم واقعا اعتماد به نفسم زیر خط فقره 

امروز واقعا بابت این بوی اسهالی تهران به دردسر افتادم و یک درصد فکر نکردم که منشا بو وجود من نباشه و محیط اطراف باشه

احتمالا نارسیستیک هم هستم وگرنه کدوم خری فکر می کنه سر منشا همه چیز خودشه حتی بوی اسهال

یعنی می شه گفت داستان درست کردم قشنگ واسه خودم

یعنی حتی می خوام بگم پتانسیل گریه هم داشتم تا حدودی!

خلاصه اینجور. 

خوش حالم که بوی اسهال نمیدم و این تهرانه که بوی اسهال گرفته!!



دل پشیو

"انسان خسته نیست، به ستوه آمده است. نگویید غمگین، بگویید..."

بشکنی زد و به یکی از پسر ها اشاره کرد:

"دلتنگ."