Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

احساس های شش سالگی

اخ یاد یک قضیه ای افتادم،

اعصابم صاف شد.


بیایید با هم قبولش کنیم،

توی زندگی همه مون ادمیزاد هایی بودند و هستند،

که ابدا لیاقت احساس های دلی و خالصانه ی ما رو نداشتند.‌ ندارند.

هدر ریز احساس.


مخصوصا هرچی اون احساس در سن پایین تری وجود داشته باشه.

دوست داشتن بچه ها رو دیدی با عقل ناقص شون؟ اون مدلی. بی نهایت.

اینکه احساساتت نسبت به فردی، در حد یک کودک بی شیله پیله و خالص باشه،

و طرفت بی لیاقت!


درد داره. که طرفت نفهمه، 

نفهمه تو اگر وجودت نحیف، ولی با صد درصد وجودت بهش حس داری،

و صد درصد وجود تورو،

بگذاره روی صفحه ی میزان ترازو به مقایسه با بیست سی درصد وجود بقیه،

و تهش هم ترازو رو به سمت مقابل تو خم کنه.

و هیچ وقت نفهمه،

که اگر چه کم و در مقام مقایسه ناقص، ولی تو همه ی انچه که داشتی، صد درصد وجودت را، گذاشته بودی وسط واسش.




دلم گرفت..

شاید بیان کردنش ذره ای قلب پر از کینه ام رو رها کنه.

و می دونی، 

حسم اینه که ما ضرر نکردیم،

ما مثل یک کودک پر از احساس بودیم،

ما کودکانه دوست داشتیم

و با عقل ناقص مون

آدمیزاد ها رو بت وار پرستیدیم،

اونا بودن که لیاقتش رو نداشتند،

و از دست دادند،

دوست داشتن های شش سالگی رو.


مگه تو زندگیت چند تا آدم پیدا می کنی که مثل یک کودک پرستشت کنه؟

که از اون مسیر دوستت داشته باشه؟

یکی؟ دو تا؟ ده تا؟

باخت دادی حیوونکی. باخت.



پ.ن. واقعا از شش سالگی خودم نوشتم ها. در لفظ کاملا منظورم شش سالگی بود. پرت شدم به سال های دور و دراز. در واقع اون قدری با مرور یک خاطره، حالم گرفت که وسط مورنینگ اومدم اینجا، اینا رو نوشتم. الان دیگه کامل از کلاس جدا افتادم نمی فهمم چی شده و  چرا چند تا بچه دارند با متر ول می چرخند و دور سر خودشون رو اندازه می گیرند، مثه اسکلا.

همه کودکی قشنگی ندارند.


به عنوان حسن ختام، این چند بیت را با صدای بانو دلکش را پیشکش چشم و گوشتان می کنم، که سوز نهانش اه از نهاد هر  ادمی بر می اورد:


یادم آمد شوق روزگار کودکی مستی بهار کودکی
یادم آمد آن همه صفای دل که بود خفته در کنار کودکی
رنگ گل جمال دیگر در چمن داشت آسمان جلال دیگر پیش من داشت
شور و حال کودکی برنگردد دریغا قیل و قال کودکی بر نگردد دریغا

به چشم من همه رنگی فریبا بود دل دور از حسد من شکیبا بود
نه مرا سوز سینه بود نه دلم جای کینه بود
شور و حال کودکی برنگردد دریغا قیل و قال کودکی بر نگردد دریغا

روز و شب دعای من بوده با خدای من
کز کرم کند حاجتم روا آنچه مانده از عمر من به جا
گیرد و پس دهد به من دمی مستی کودکانه مرا
شور و حال کودکی برنگردد دریغا قیل و قال کودکی بر نگردد دریغا..




/آن همه صفای دل که بود، خفته در کنار کودکی/

/گیرد و پس دهد به من دمی،

مستی کودکانه ی مرا./

/شور و حال کودکی، برنگردد دریغا/

عشق و دوست داشتن های کودکی،

هم،

برنگردد دریغا.هه.

Among us

وای یه قرنه رسما می خوام براتون از امانگ آس بنویسم که بگم چه قددددددر محشره،

دو سه تا پست دیگه هم هست که انتطار نوشته شدن می کشند... ولی نمی رسم که.

می دونید چون این روزا دارم لمسش می کنم می گم

آب بچکه از دستتون واسه بقیه،

جای دوری نمی ره.

آب بچکه عزیزانم.

اینقدر خسیس و یبس و نچسب نباشید.

اگر کاری از دستتون بر می آید برای راه انداختن و روال کردن زندگی ملت،

سخت نگیرید،

اگر واقعا از دستتون بر می اید و هزینه ی چندانی برای شما نداره، کمک کنید،

به دنبال صرف منفعت شخصی نباشید که ایا من عوایدی دارم که کمک کنم،

جای دوری نمی ره،

اگه آب بچکه.


گاهی می مونم، 

این همه ادا اصول و

تکبر و

غرور رو نگه می دارند واسه کجاشون.

این نیست که تهش می میریم و هیچی به هیچی؟

برد نیست اگه جوانه ای کاشته باشیم در ذهن کسی؟ که وقتی یادمون می افته با خودش بگه واو! این آدم... اون بار... اون جریان...!


پ.ن، و برای اینکه نگید رطب خورده منع رطب کی کند،

من رسما آب که هیچی دوش می چکه از دستام واسه بقیه!

یک همچین آدم ماهی هستم،

و برای همین هم هست هر کار بخوام هر جا هر مشکلی، ظرف یکی دو روز بالاخره یکی رو پیدا می کنم کمکم کنه. 

چون از دست های من همیشه ی خدا داره دوش می چکه. :دی

و برام هم مهم نیست طرفم کیه چیه کجاست، در راه خدا کمک می کنم همیشه.

تازه یکم دیگه بیش از حد نیاز!



امروز باز باید با یه استاد دیگه صحبت می کردم،

تهش بهش گفتم خانم دکتر شماره می دین؟ :)))

گفت به شرطی که ازین دانشجو ها نباشی زرت زرت زنگ بزنی.

گفتم نه آقا من واقعا خجالتی هستم باید ده دور قبلش پیامک بدهم اجازه بگیرم و بعد تماس بگیرم. 

گفت، مطمینی؟ صدایت به خجالتی ها نمی خوره ها!! :))))

خللصه اولا دم اوشون گرم که اب چکید از دستش، هر چند خیلی سخت!

دم من گرم، که دیگه هیشکی نمی فهمه چه متریالی بودم و چه کیمیاگری ای کردم و چی رو به چی تبدیل کردم و دیگه جمله ی من خجالتی هستم براشون محلی از اعراب نداره.

باز چند وقت پیش با یکی دیگه پشت تلفن بودم، 

قطع که کردم،

مادرم گفت:"واقعا این تو بودی اینجور حرف می زدی؟" کم مونده بود یه شت اضافه کنه پشتش فقط!

حالا از موضوع بحث منحرف نشم،

اب بچکه!



پ.ن. بعدی. ما. من و بابام دیوونه ی خط اتو هستیم! این رو امشب فهمیدم بعد این همه مدت. یک شباهت ساده بود که این همه مدت از دید پنهان مانده بود. 

گفت من اصلا اعصابم خورد میشه حالم گرفته می شه خط اتوی پیرهن و شلوارم که محو می شه. تمام طول روز کلافه ام. هم زمان که دستم رو گذاشته بودم رو دهنم از ابراز تعجب، گفت: البته فکر نکن ارثیه از من گرفتی، این وسواسه، هر دوتامون با هم داریم. ولی الکی گفت دیگه. ارثیه بابا. یعنی من از بیخ تمام ویژگی های رفتاری چه خوب چه بعد چه خل چه ناخل رو از این موجود به ارث بردم. 

حالا بهش نگفتم یادمه یه بارسر صبح اتو زدم، زدم بیرون، دم اسانسور حس کردم نچ خطش صاف نیست و خوب نیفتاده، دوباره برگشتم همه رو کندم از اول اتو زدم! یا مثلا این روپوش لامصب رو تا برسونم بیمارستان بپوشمش هزار مدل مختلف می گیرم به دستم که خط اتوش به هم نخوره.  همه خلند، ما هم به روش خودمون. برای همین هم هست اینقدر از اتو زدن چندشم می شه و همیشه پنج دقیقه به خروج دارم با سیم اتو خودم رو و بعد هم اتو رو حلق اویز می کنم و اتو کردن می افته دقیقه ی اخر ثانیه ی اخر. به خاطر اینکه هیچ وقت نه اونجور که دلم می خواد صاف می شه و نه اون خط لامصبش سر جای قبلی در می آید.

بعد جالب اینجاست من اصلا یادم نمی آد با کسی در مورد اتو بحثی داشته بوده باشم از کودکی.

یادم نمی آد تا حالا کسی نشسته باشه کنارم یادم بده چه جور اتو کنم.

صرفا یادمه از یه روز به بعد که راهنمایی این ها بودم، رفتم خیلیییی شیک خودم اتو رو برداشتم و  شروع کردم به اتو زدن. انگار که روتین باشه.

خاطره ی دیگه ای نیست. که مثلا بهم گفته باشند ای فرزند از این به بعد تو خودت باید شروع کنی به اتو زدن! 

یعنی این که کسی کرده باشه تو کله ام که خط اتو خیلی شیک و قشنگ و خوشگله رو یادم نیست اصلا. چون خودم تنهایی یاد گرفتم اتو کنم.

یه چیزیه که مغزم از خودش ساخته و این ثابت می کنه که ارثیه.

ارث نا نجیب پدری.


خب، من می رم دیوید تننت و بیلی پایپر رو گوش بدم. خدافظظظ ...

دور اتاق بچرخیییید

که پادکست جدید دیوید تننت با بیلی پایپره!

و ذوب شویم،

واااااااای.


شبیه

 آن لحظه ی گس با طعم کیوی مانند که

کسی را می بینی،

خیلی شبیهش است، 

خوب می دانی خودش نیست ولی باز هم دلت سیر نمی شود،

چه جور باید به دلتنگ ترین مغز دنیا فهماند، این جز یک شباهت ظاهری چیز دیگری نیست و بی خیالش شو؟


اگر مکان یا زمان از هم جداتان کرده باشد، سوزَش بد تر  است، نمی توانی به خودت بگویی در اولین فرصت خود واقعی اش را می بینم.

پس نمی توانی چشم برداری، 

نگاهش می کنی...

نگاهش می کنی...

به جای او نگاهش میکنی...

تا عطش ندیدنش لحظه ای ارام بگیرد.

اره، تو می توانی تا اخر دنیا نگاهش کنی و باز هم سیراب نشوی.

دلتنگی، سیاهچاله است.


پ.ن. هر وقت در خیابانی، پارکی، پیاده رویی، غریبه ای بود که با عطش نگاهتان می کرد،

خرده نگیرید،

همه شان هیز و چشم چران و نخ بده و روانی و مجنون و دزد نیستند.

او دلتنگ است. یک دلتنگ بی ازار که شما از قضا نقاشی گم شده اش هستید.

و تنها طناب زمانش در لحظه شمایید.



مثلا من شخصا، هیچ وقت نمی توانم از عکس های هوشنگ مرادی کرمانی چشم بردارم. یا از آن دختره ی خواننده ی توی اینستاگرام که حتی نمی دانم کیست. یا از استاد قلبمان. یا از فن در سار. یا از داداش کوچیکه ی دوستم. یا از اگنس توی من نفرت انگیز. یا از فلان سال پایین دانشگاه. یا از فروشنده ی سوپر محل. یا حتی از این آدم امروز. 

یک سری هاشان را می دانم چرا، یک سری هاشان را هنوز نمی دانم، لابد مغز لامصبم خودش بیشتر در جریان است.


آن لحظه هزار بار تقدیم شما

با  آژیته ترین لحن ممکن،

در ناامیدترین وضع،

پر فشار ترین شرایط و گیس و گیس کشی،

زنگ زده بودم گروه ایمونولوژی،

به منشی ای که تلفن را برداشت التماس می کردم:

- من از دانشجو های پزشکی هستم، نیاز مبرم دارم هر طوری از دستتان بر می آید من را با یکی از اساتید یا دانشجویان ایمونو لینک کنید باید یک سوال خیلی فوری ازشان بپرسم.  واقعا کار واجبی دارم و عاجزاز تعطیلی خوردن ها. خواهش می کنم تقاضا می کنم استدعا دارم اگر میشه مستقیم من را با یکی از اساتید لینک کنید کارم بد جور گیره!


- اره خب باشه بگو مشکلت چیست؟


- به شما بگم؟


- بله.


- شما اقای؟


- فلانی.....



و اون سطل آب یخ هست که از بالا می ریزه رو سر و کل ادمیزاد؟ همون بود. خودش بود!

(حتی نگفت دکتر فلانی! من خودم شناختمش که باهاش در علوم پایه کلاس داشتیم! در این حد متواضع)


چند درصد امکان داره توی این تعطیلی های کرونا زنگ بزنی و استادی که در به در دنبالشی به جای منشی گوشی رو برداره؟ 

آی خدا.

حس جوجه ای رو داشتم، که مامان مرغه پرهاشو باز می کنه می گه :"اکی بپر بغلم!!!"


در جا شماره تلفن ، و کلی اطلاعات خوب بهم داد.

یک ساعت باهام حرف زد! شت. یک ساعت!

خدامن را تاکسی درمی بکنه هر وقت و زمانی که از وجود انسان های فرشته در این کره ی خاکی نا امید می شوم.


یکی مثل اینه،

استاده و جواب تلفن منشی رو می ده و کلی با من چک و چونه می زنه درمورد چند و چون مشکلم.

یکی هم با وجودی که هنوز دانشجوعه مثل اون دیروزیه، هر چی می گیم می گه خودت برو سرچ کن!


استادی که تلفن منشی را جواب می ده نصیبتان باد عزیزانم. استادی که شماره می ده. به فکره. اهمیت می ده. از این استادا. از اینا!

ادم های انرژی مثبت خفن بی ادعای این شکلی.

او همواره دیلی داشت

ببین بغض ناکم کردید بالاخره اینقدر شجریان شیر دادید!


ما را نهادی بی ما، دریغا

تا چون سرآید هجر تو بر ما

ای زندباف ای مرغ خوش آوا

درمان ندارد، داغ اوستا...


عح. خوبت شد؟

حالا منم این وسط بیام ناله بزنم کی بلاگ اسکای رو جمع می کنه؟



نکات این پست: 

1) کسی که می تونه تارهای صوتی اش رو هنرمندانه کنترل کنه، از نظر مغزی  هم قطعا موجود باهوشیه. 


2) دقت کردی صدای تکلم شجریان مثل خودمونه؟ مثل ما معمولی ها. صدای اوازی اش هست که تفاوت رو ایجاد کرده.


3) عکس ارشیو روزنامه های شنبه م رو بگذارم؟ :دی کیهان رو نخریدم ها. فقط محکم سنگ دکه رو کوبوندم روش. 


4) یاد وقتی می افتم دامبلدور مرده بود، ریتا اسکیتر زندگی و نیرنگ های البوس دامبلدور رو چاپ زد! هیچ جوره راه نداره بی خیال زن و بچه ی خسروی اواز بشیم؟ ولی اگه می خواهید سبزی پاک کنید، منم هستم و سوال دارم! این دختر بزرگش، راحله یا فرزانه. این موجود کجاست و چرا اصلا هیچ دیتایی ازش نیست؟ زنده است؟ مرده است؟ مجنونه؟ زندانه؟ یک عکس من پیدا نمی کنم از دختر بزرگ شجریان مگر عکس خردسالی ها. یعنی خود من از اون بیشتر مشهورم الان روی فضای مجازی! خلاصه اره شما برید دنبال زن هاش، منم دختراشو کاور می کنم. ؛)) 


5) امروز داشتم به دوستم می گفتم اسوه بودن تاوان داره، تاوانش هم اینه که ازادی ات سلب می شه. مثلا وقتی به عنوان استاد اواز  بشناسنت و محترم باشی، تو دیگه مال خودت نیستی، تو یک نمونه ای و باید مثل یک نمونه ی پرفکت بگذرونی زندگی ات رو! وظیفه ات اینه که زندگیت رو صرف نمونه بودن برای مردم بکنی.  وگرنه شک می برند به اصل نمونه بودنت. 

این دقیقا مصداق بارز حرفیه که استاد لیویدیتی می زد. می گفت انتظار جامعه از خانواده ی پزشکی چیز دیگه ایه، شما دیگه هر غلطی دلتون بخواد نمی تونید بکنید! هر غلطی می خواستید باید می کردید بعد می اومدید تو این رشته. دیگه مال خودتون نیستید.. مردم خصوصی ترین راز هاشان رو با پزشک به اشتراک می گذارند،  و شما به هیچ حقی نمی تونید این اعتماد رو خدشه دار کنید. قشنگ می گفت نه؟ این حقیقت فقط مال رشته ی ما نیست. مال خیلی رشته هاست... مثلا می گفت دیگه حق ندارید با هر ادبیاتی صحبت کنید، حق ندارید خنک رفتار کنید، حتی یادمه گفت دیگه حق ندارید همین جور کر کر بزنید زیر خنده یا پا بندازید روی پا! معتقد بود کوچک ترین رفتاری به صورت غیر مستقیم اعتماد رو خدشه دار می کنه و می گفت باید من بعد خیلی سفت بگیرید زندگی رو. دقیقا همون حسی که من قبل ورود کشفش کرده بودم و خوشم نمی اومد ازش.


خلاصه کلام کوتاه کنم، اگه مردم بتوانند با حقیقت مشکلات خانوادگی شجریان و طلاقش کنار بیایند، من واقعا از خدامه ولی ظاهرا به همون دلیل که این نشدنیه، ما هم باید حواسمون رو جمع کنیم کر کر نزنیم زیر خنده. 

ولی کلا اعتقاد ندارم به بت ساختن دیگه. اقا خب تو صداشو می خوای، چه ربطی به اهل و عیالش داره؟ ولش کن زندگی کنه. از زندگی اش لذت ببره. 

می دونید چه قدر سلبریتی ها و افراد مشهور زجر می کشند سر این قضیه؟ گناه دارند.

کیهان ما نه، به کوچکی کیهان خودشان

گفتم امروز بروید دکه، همه روزنامه ها رو درو کنید یادگاری؟

اون زمان در مخیله ام نمی گنجید حتی یه روزنامه باشه که به خودش جرئت بده صفحه اولشو چیزی به غیر از شجریان کار کنه!

ایشالا که صرفا به خاطر اینه که دیروقت فهمیدند و صفحه اولو بسته بودند رفته بوده زیر چاپ. 

اینجور دلمونو خوش نکنیم چه جور خوش کنیم؟

احسنت، احسنت...! رسانه ملی خیلی غنیه، من این حجم غنائت  رو نمی کشم دیگه.

مغز خر متحرک کیست؟

فکر نکنید خود خره! 

نه خیر، خود خر نیست،

نماینده ی لاین ماست!

که می گه همه فردا می رویم بیمارستان حضورا تعطیلی را می پرسیم که استاد لج نکنه.


وای من نمی فهمم این خرخون های نمره دوستِ پاچه لیسِ استاد رو، چرا نماینده می کنیم ما؟ من نمی دونمممممم! خر بودن از خود ماست کرم کتابو نماینده می کنیم‌ بعد اینجور میشه.

به خدا این بچه های دانشگاه این قددددر سوسول اند، من اصلا گاهی شک می کنم هم سن من باشند یا بتونند روزی تنهایی زندگی شون رو منیج کنند. رفتار در حد اون دورانی که خانم معلم می گفت:"اگه کسی حرف بزنه نمره انضباط کم می کنم." و همه خفه خون می شدیم.



خوب! بزرگوار! نماینده! سال شیش هستی خیرات سرت، چس ترم که نیستی. واژه ی تعطیل می فهمی یعنی چی؟ یا بیام حرف به حرف ش رو از داخل سه ورژن دهخدا و معین و عمید از تک تک مجراها فرو کنم بهت؟ یعنی چی بریم حضوری از استاد بپرسیم تعطیل می کنه یا نه؟ اسکل.

مارادونا رو ول کن، غضنفرو بچسب!

پیرامون همین کلیپه، که می چرخه دست به دست و داخلش مردم نمی تونند یک اهنگ به غیر از مرغ سحر از شجر نام ببرند،

مباحثه ای خانوادگی داشتیم.

بابام می گه:" بچه ی ساده ی من رو ببین که متوجه نمی شه این کلیپو کیا با چه اهدافی ساختند."

نمی دانم والا... خیلی بحث کردیم، به نتیجه نرسیدیم، تهش بابام گفت تو معلوم نیست طرف مایی یا طرف اینا! مارودونا رو ول کن غضنفرو بچسب. 


من دلم خیلی از فیک کردن و شوآف و ادا دراوردن پره، 

از اینکه یکی بگه هدایتو دوست دارم به خاطر اینکه حس می کنه روشن فکر می شه با هدایت خواندن،

از اینکه برای شجریان حس کنم اشک تمساح می ریزند صرفا به خاطر اینکه اهل موسیقی و کول طور به نظر بیایند،

از اینکه یک پیامک رو فینگلیش می نویسند به جای زبان فارسی فابریک زیبای خوش اوای خودمون،  چون فکر می کنند شخصیت می اره!

چه جور بگم... ندانم.

پر بود. 

از سه سال پیش.

هفت سال پیش.

ده سال پیش.

حتی از همون بچگی ها! 

این مدرک سه سال پیش. دلم در اون اشل پر بود و الان اینقدر صبوری می کنم!


از نظرم مردم ما به شدت مردمی گله گرا هستند. یک چرا پشت رفتار هاشون نمی گذارند. رفتار جوجه غازی دارند هوار تا. 

البته همین گله گراییه که ما رو تا الان طبق قانون انتخاب طبیعی  زنده نگه داشته، دقیقا همین تقلید و ادا در اوردن. ولی از یک حدی بیشتری اش، خیلی وقته دلزده ام کرده و متاسفانه زیاد هم می بینمش در این جامعه.

من مثل خانواده زیاد اعتقاد ندارم اون کلیپ رو عوامل حکومتی برای کوبوندن شجریان ساختند و پخش کردند و جنبه ی سیاسی داره (راستش اصلا بهش فکر هم نکردم تا قبل اینکه بحث در بگیره، شاید به قول اینا من خیلی ساده ام.) ، به جاش اعتقاد دارم که این حقیقت جامعه ی ماست. تقلید و ادا و فیک کردن! تمام. 

که نه ابدا بد هم نیست از نظرم، شاید خودم هم در خیلی زمینه ها یک فیک کننده ی تمام عیار باشم‌، معتقدم تو شده صرفا ادای ادم خوبا رو در بیاری و فیکش کنی خیلی بهتر از اینه که ادم بده ی ماجرا باشی. تازه هر فیک کردنی بعد مدتی تبدیل به واقعیت می شه، پس چرا که نه؟

ولی خب دلم پره،

تو ایران،

مد روز تتلو باشه، همه دارن بزنم نفت در بیاد می خونند،

مد روز مرگ شجریان باشه همه دارن مرغ سحر رو تحریر می زنند.

بگن بنزین گرون، همه صف می بندند پمپ بنزین،

بگن سکه ارزون، همه نگران سرمایه گذاری سکه ای که دو هفته پیش خریدند می شوند.

بگن رشته خوب پزشکی همه روپوش سفید به دست پشت درب دانشگاه،

بگن ابیاری گیاهان دریایی، همه کپسول اکسیژن به دست شیر اکسیژن لباس غواصی شون رو چک می کنند!



و این قضیه ی شجریان هم برایم اینجوریه. که چرا وقتی زنده بود و می خواند، من از دور و بری هام (که الان با مرگ شجریان دارند خودشون رو با سکتوم سمپرا تیکه می کنند) هیچ وقت تلاش چندانی ندیدم جهت شناخت این خسرو آواز.

منتها پدر مادرم معتقدند نه خیر، تقصیر جمهوری اسلامی بود، تریبونش رو گرفت، اگر این مردم یک اهنگ بلد نیستند بخوانند، به خاطر اینه که صدا و سیمای خاک به فرق پخش نکرده تا مردم یاد بگیرند. هرچند که شجریان خیلی بالاتر از اینا بود و دیگه صرفا یک خواننده نبود! و اصلا گیریم که هنر دوست نما باشند مردم، چه اشکالی داره؟ چه اشکالی داره واقعا؟ و تازه از کجا می دونی این ها کی هستند که مصاحبه کردند و اعتباری داره مصاحبه ها یا نه؟


به انضمام این نکته که جریان سیاسی پشتش دلیل علاقه ی خیلی هاست به شخصیت شجریان و دیگه قضیه خیلی فرای یه صدا و اوازه و جنبه های دیگری داره که مدت هاست پیوند خوردند.


ولی باز هم با خودم اینجوری ام که، خب... چرا کسی به این فکر نمی کنه که تا قبل هشتاد و هشت و پخش اون کلیپ موضع گیری سیاسی، شجریان با تریبون همین جمهوری اسلامی ادامه می داد و جیک نمی زد. چرا همون زمان انقلاب که تک تک خواننده ها رو از وطن خودشان کوچاندند به دیار غربت، شجریان سکوت کرد؟ چون به نفعش بود چیزی نگه و در ولای این حکومت تخماتیک کارش رو ادامه بده.


یک حداقل هایی باید براورده بشه، تا تو بتونی اون حب رو نسبت به شجریان پیدا کنی که بعد با مرگش اینچنین خاک بر سر گویان و چنگ زنان و مو کنان بشی. وگرنه که داری ادا در می اری دیگه.

فن بودن، فن بودن واقعا سخته! اصلا اسون نیست. و از جو اینکه غیر فن ها بیشتر از خود فن ها واکنش نشان بدهند، دل خوشی نمانده است مرا. کاسه های داغ تر از آش مدت هاست  پوست دستم را سوزانده اند.

و اینا گیجم می کنه. جو گیری اعصابم رو خورد می کنه. و کلافه.

مثلا کی بود اون یارو، چستر بود خواننده ی لینکین پارک؟ وقتی خودکشی کرد من کاری داشتم؟ نه بدیهتا. والا اصلا نمی دونم لینکین پارک چیه! بیشتر برام شبیه اسم یه پارکه!

و خب حس می کنم این استدلال اینجا هم مصداق داره، خب  اخه وقتی اهنگی نشنیدی، چه خاطره ای می تونی داشته باشی از شجریان که الان این چنین ناراحت باشی و وسط کرونا پا بشی بری دم بیمارستان و این همه خطر هم ایجاد کنی؟ مرغ مقلدی؟یا زاغی می خواهی کبک بشی؟ چی هستی؟


پ.ن. عنوانم رو از بابام شنیدم. یه جوکه.

می گه غضنفر رفته تو تیم ایران، ایران هم با آرژانتین بازی داشته.

بازی شروع می شه. همه مواظب مارادونا اند، که غضنفر یک گل به خودی می زنه.

این اشتباه بار دوم و سوم هم تکرار می شه. و غضنفر زرت زرت گل به خودی می زنه.

تهش گزارش گر در گزارشش می گه:"من از بازیکن های ایران تقاضا دارم، مارادونا رو ول کنن! غضنفرو بچسبند."


پ.ن. اسم خودم رو هم فن شجریان نمی گذارم. 


پ.ن. مرسی که دیر وقت بود و هیچ کدومتون ندیدید من غضنفرو با کدوم ق نوشته بودم.


استاد محمدرضا شجریان

خب دیگه

واقعا مُرد،

تایید رسمی شد...


و دلم نگرفته.

ولی دوست داشتم به قرن جدید می بردیمش..

همیشه به این معتقدم، صرف یک فیزیک کافی نیست...محمد رضا شجریان از اخرین باری که دیگه اواز نتوانست بخوانه (۹۴؟!) ، رسما مرده بود برای مردم. حالا نفس کشیدن یا نکشیدنش چه حسی برای ما داشت... هیچ. 

ما که فیزیکش رو حس نمی کردیم. خانواده اش حس می کردند صرفا...


تلخ اینه که، اینده ها پشت سر ما می گند، ما ها داشتیم همچین ادمی رو ولی صداش رو پخش نمی کردیم و سال ها بود که کنسرت نداشت تو وطن خودش.

ای در وطن خویش غریب ها.


ولی خوش حالم که همایون رو به جای خودش ریشه زد تو این خاک. 

قشنگه نه؟ همون ژن ها، اموزش همون فرد... همایون هست! همایون ادامه ی راه باباشه.

اگه الان نباشه هم به چشم می بینم روزی رو که  ده سر و گردن بالاتر می شه. خیلی قشنگ..


پ.ن. شایدم دلم گرفته. ندانم.


پ.ن. موج بعدی کرونا ایشالا در اثر تشییع اقای شجریان. 


پ.ن. شبکه ی ملی خبر جمهوری اسلامی، اخبار ساعت نُه شب که رسمی ترینه، خبر "پنجم"!! بعد از چهار خبر از خامنه ای و ایل قماشش، بالاخره حاضر می شوند خبر مرگ شجریان رو هم در اخبارشون اعلام کنند. بعد از چهار خبر! تو حتی توی روز مرگت هم خبر اول نیستی. دوم نیستی. سوم هم نیستی حتی! تو یک خبر پنجمی. ای غریب.


پ.ن. کنسر پروستات؟ ایزوفاگوس هم اینجاست. کلید کرده می گه ای بابا یکی به من بگه یعنی کجاش سرطان داشته که مُرده؟ اونجاش؟ می گم نه ولی همون نزدیکاش. ولی حالا مطمئنید کرونا نبود؟


پ.ن. این عکس رو امروز ظهر گرفتم. می دونستم بدیهتا موندنی نیست. دوست داشتم اسکرین شات داشته باشم از زمانی قبل از اینکه تاریخ مرگ به صفحه ی ویکی پدیا اضافه بشه. اینجوری تو ذهن من همیشه زنده است.



پ.ن. تاریخ تولدشو خیلیییی دوست دارم.


پ.ن. تاریخ مرگش هم ای بگی نگی.. هفدهه. ولی اربعین بودنشو دوست ندارم.


پ.ن. تنور بودند و بنده تنور را بسیار دوست تر می دارم تا باس. همان قدر که التو را دوست تر از سوپرانو.


پ.ن. تا حد خوبی این هنرمند هرچیز که یک هنرمند می خواست را به دست اورد.. عمرش را هم داشت. عزتش هم داشت. هشتاد سال سن کمی نیست. دلم به حال خیلی های دیگه می سوزه. که اومدند، شاید ده سر و گردن بالاتر از شجر بودند، نشناختیم، نگذاشتند بشناسیم، رفتند. غریب ترین.


پ.ن.همه ی روزنامه های فردا صبح رو بخرید، و ارشیو کنید. 

بعدا به نواده هاتون نشون می دهید و می گید: نوه ی گلم، اینا مال  روزیه که شجریان مُرد...


پ.ن.واقعا قشنگ! طوس! کنار فردوسی و اخوان! 


پ.ن. ولی خدایی گیر ندین دیگه، اگه صدا و سیما عکسش رو پخش نمی کرد که خشتکشون رو می کشیدند رو سرشون. یعنی این صدا و سیمایی ها هم شدیدا بدبختند. 

پخش کنند عکسو پشتشان می گند، ای خااااک که پخش نکردید نکردید تا مرد بعد مرگش پخش کردید. 

پخش نکنند می گن ای خاااااک عالم بر سرتون که خسرو اواز مرد و عکسشو پخش نکردید. 

اینقدر گند زدن بندگان خدا، دیگه نه راه پس دارند نه راه پیش...


پ.ن. اون عکسش هست نصف دستش رو صورتشه؟ من همیشه اونو با رضا رویگری اشتباه می گیرم.


پ.ن. اخریش. اقا اینکه مرد. نمی شه در جهت خیر باشه؟ نمی شه مردم بالاخره سکوتشونو بشکنند و انقلاب بشه؟ یه تلنگر می خواستید دیگه. بفرماییید: انرژی فعال سازی! بجنبید. شجریان بر نمی گرده ولی میشه از مرگش استفاده کنیم. همایون گفت نمی خوام. من می گم می خواااام. چون واقعه ی اینجوری دیگه خیلی کم پیش می آد! مگر که مرگ شجریان بتونه تلنگری بزنه. 

اگه این جریان شعار ها پا بگیره و محکم بشه، من تا اخر عمر برای شجریان نذر پخش می کنم. اگه انقلاب بشه و از شر این حکومت لعنتی خلاص بشیم، من یک تنه نمی گذارم صدای شجریان تا زمانی که خودم هستم خاموش بشه. قول می دم. فقط شجریان! اهای اگه صدا می رسه، لطفا! عاجزانه می گم، لطفا...

شانزدهم مهرررر

عه شانزدهمه! هورا!

روز جهانی کودکتون مبارک، 

بیایید بغلم بابا.


پ.ن. از یک تا ده، چه قدر دلتون واسه استخر توپ تنگ شده؟ واسه تاب سرسره؟

دایناسور آرسنال

وسط این همه سختی،

یه چیز بگم دو دقیقه روان شاد بشید!


آقا باشگاه آرسنال توی تیم ها خیلی معروفه به بی پول بودن و این حرف ها. سر همین قضیه هم هر بار هر جا ملت دستشون بیاد کلی  جوک و این ها می سازند درباره اش. که شما پول بازیکن ندارید بدهید و فقیرید و این صحبت ها. مثلا سر قضیه ای که شایعه شده بود مسی می خواهد کجا بره، کلی سر اینکه ارسنال پول نداره برای مسی، ولی کماکان امید داره جوک ساخته بودند. 


حالا قضیه اینه که حتما دیدید، وسط بازی ها یا اخر بازی ها گاهی یک سری عروسک های غول اسا (از همین هایی که ادمیزاد می پوشه) می ایند وسط زمین فوتبال و به رقص و پایکوبی و تشویق تیم می پردازند.

ارسنال یک دایناسور داشت در این زمینه. به عنوان پم پم یا تشویق کننده یا هر چی!


اینقدرررر بی پول شدند، که بازیکن که هیچی،  ماه ها پرداخت پول همین دایناسور هم به تاخیر افتاده، 

و دایناسور ازتشویق  ارسنال استعفا کرده! :))))))



در عوض باشگاه سویا دایناسور رو خریده، و به عنوان مهم ترین عضو تیم عکسش رو گذاشته تو توییترش و خیلی خوشحالند با دایناسورشون و بهش می بالند.

چنان خوش امد گویی خفنی از این دایناسور کردند که بیا و ببین. 

نوبل فیزیک یا پزشکی؟

می دونی کجا فهمیدم که موفق ترین و خفن ترین هم که بشم، همیشه یه حسرت غریب با طعم گس درباره ی رشته های ریاضی فیزیک محور توی گنجه های خاک گرفته ی مغزم وجود داره؟


اونجا که اسم برگزیده های نوبل فیزیولوژی/پزشکی  امسال رو دیدم،

با خودم خیال بافی کردم :"اسمت یه روز تو اینا می آد!"

 و ذوق زده شدم. (محال زیاد می بافم حالا شوما جدی نگیرید! خیال بافی، کلا خوبه.)


و دو روز بعد،

نتایج نوبل فیزیک اومد، 

و خودمو دیدم در حالی که داشتم به خودم می گفتم:" ولی من دوست دارم اسمم تو اینا بیاد نه تو اونا!"


حسرت... بد دردیه. و اینکه مغزم، این مخ بعد این همه قبول نمی کنه که فیزیک به پزشکی کمترین برتری ای نداره و دو تا حیطه ی کاملا جدا هستند، خیلی تلخ و چندشه. من در استانه ی سال شش هستم، پنج سال گذشته و هنوز باهاش درست حسابی کنار نیومدم با وجودی که رشته ی خودم انصافا خیلی شیک و خوشگل و اکازیون و دهن پر کنه. واقعا اینور هم تونستم چیز هایی پیدا کنم که به چشمم شااااخ باشه.  ولی به محض اینکه یکم روش دقیق بشم، به صورت انی دچار جنون خواهم شد! من واقعا.. واقعا عاشق مسئله حل کردن بودم. دوست داشتم ساعت ها ولم کنن با مسئله های ریاضی فیزیک! موقع حل کردن مسئله ها، اصلا زحمتی نمی کشیدم، صرفا زندگی می کردم!! همه چیز انگار از قبل تو مخم نوشته شد بود. ولی اینور... این یکی رشته اصلا اینجوری نیست. تلاش بسیار زیادی می طلبه. درس خواندن می خواد، و خودمونیم من زیاد اداشو در می آرم ولی بخوان ادمیزادی نبودم هیچ وقت. به نسبت خودم، ترکوندما! به نسبت قدیم خودم واقعا زیاد تر تحمل می کنم با کتاب ور می رم. ولی به نسبت بقیه یه شاگرد خیلی متوسطم از نظر سطح تلاش و سرنوشت متوسطی خواهم داشت یحتمل. یاد شب کنکور می افتم! فقط یک کنکور رو از خودم آزمون گرفته بودم. و سعی می کردم اعتماد به نفسم رو حفظ کنم و زیاد از این فکت نگرخم که اصلا هیچی کنکور نزدم! از پنجم دبستانم به خاطر دارم دقیقا همیشه وقتی می رفتم درس بخوانم بیشتر از نیم ساعت بند نمی شدم پای درس و مشق! همه ی درس های خواندنی می موند واسه روز اخر، تا خود خود الان! هیچی عوض نشده. انگار فقط ریاضی فیزیک بود که خواندن نمی خواست می رفتی سر جلسه و می ترکوندی.  هم. این اذیتم می کنه.

شاید حتی این علاقه ی بی حد و مرزی که به رشته های جراحی محور پیدا کردم این چند وقت ، صرفا به خاطر اینه که حال درس خواندن ندارم. که اینم یه بار یک استاد شخصا کشیدم کنار، گفت از این فکر ها نکن. تو جراحی هم باید بخوانی. خیلی هم بیشتر حتی!

نمی فهمم چرا هیچ امتحان لعنتی ای نشد که من حداقل یه دور همه ی مباحثش رو تمام کنم. هیچ امتحانی. هیچی. صفر. دلم از این می گیره.


و افکارم، مثل موضوع برنده ی نوبل فیزیک امسال (همون سیاهچاله ها) مرا به خودش بلعید..

در سه پرده و نیم

اول، نمی شه شجریان رو به صورت دایمی نگه دارند داخل بیمارستان؟ به خدا به پیر به پیغمبر، من کل موهام ریخت هر بار با هر خبر. وقتی این قدر استیبل نیست، چرا مرخصش می کنند؟ یا چرا امکانات داخل خانه شون رو بیشتر نمی کنند که یهو به حالت کما مجبور نشوند انتقالش بدهند بیمارستان؟ ای سی یو در منزل؟ دارند؟ ندارند؟


دوم، کلا هر کس هر لحظه گفت "ببین من نمی خواهم فقط حرف خودم باشه ها..." بدونید دقیقا این اولین ادمیه که می خواد فقط حرف حرف خودش باشه. اون جمله هم واکنش دفاعی ضمیر ناخوداگاهشه نه بیشتر. به خودش داره اون حرف رو می زنه، چون مغزش داره بهش می گه های تو فقط می خواهی حرف حرف خودت باشه ها، و یک عذاب وجدان درونی به وجود می اد که این جمله را پرت می کنه به صورت شما. کسی که منطق محوره، نیازی به عاریه گرفتن این جملات نداره! 


سوم،می گفت: شما اسیر گذشته و اینده تون نیستید، چون آن ها وجود ندارند و تنها واقعیت ممکن، زمان حال است. شما در اصل اسیر "خاطرات" و "تخیلات" خود هستید!


سه و نیم، کلش رو احیا کردم، به مناسبت بعد از قرنی لاگ این کردنم، از ترس اینکه فرار نکنم دوباره و به قصد اینکه معتاد بشم به بازی، فری بوست پنج روزه ی همه چی بهم دادند! مثل بهشته... هر وقت دلت بخواهد حمله می زنی!


پ.ن. اعتراف! من با یه قسمتی از فیلم مشکل داشتم. نمی فهمیدم! رفتم با کلی دبدبه و کبکبه و اکراه از یه بچه ی ده سال کوچک تر  از خودم پرسیدم اقا اینجا چرا اینجوری شد؟ همچین فنی توضیح داد که الان فقط کلی دوستش دارم و دیگه حس خوار و خفیف بودن ندارم از نظر اختلاف سنی فاحشمان. خفننننن! یعنی هم هوش جوونی رو دارند و هم به ساده ترین مدلی که ممکنه برایت توضیح می دهند. طاقچه بالا طاقچه پایین ندارند. محشره! تازه مثل اونا هم حرف زدم هنگام سوال پرسیدن. لاتی لوتی. مدل تین ایجر های این دوره زمانه. باحال بود.


پ.ن. بعدی. فرانس فوتبال برای بالندور دریم تیم که میشه توپ طلایی رویایی ترین تیم فوتبال، توی هر پست بازیکن های خفن دوران رو کاندید کرده که خبر نگار ها از بین کاندید ها انتخاب کنند بهترین کدومه. 

داشتم لیست دروازه بان ها رو نگاه می کردم،

اینجوری بودم که برو بابا کی دیگه مهاجم و دفاع می خواد! از کل زمین همینایی که برای رویایی ترین دروازه بان  انتخاب کردند رو به من بدهید، باقی تیم مال شما.

یعنی اولین بار بود تمام دروازه بان های محبوبم در یک قاب دور هم جمع شده بودند. اون انتخاب کننده رو پیداش کنید می خوامش، مغزش خیلی شبیه منه!

اشمایکل.. فن در سار... بوفون... کاسیاس.. نویر!

ای خوش سلیقه ی دو عالم!

فن در سار که رسما یه چیزی فرای بازیکن مورد علاقه ست واسم. اصلا هیچ وقت نفهمیدم چرا فن در سار، صرفا چشم باز کردم دیدم محبت بی حد مرزی از فن در سار نازنین در قلب خویش دارم.


مرگ جدید

همم.

تو دو راهی پست بگذارم یا نگذارم ساعت چهار و نیم صبح موندم..!

این روزا با هیچ کس حرف نزدم. و شاید برای همین متعهد شدم به روال هر شب یک پست و نمی شکنمش! چون تنها فعالیت سخن وری ای هستش که انجام می دهم در طول روز. (البته اگه این ها رو حرف زدن حساب کنیم! چون با صدای صامت تایپ می کنم.)



حالا که دلش می خواد پست بگذاره، از چی بگم؟


هان. فان فکت: من مصدق رو خیلی دوست دارم. خیلی!!! لاو یو تو د مون اند بک ممد. 

و نمی دونم یه مرضی هست، هی می نشینم درباره ی حزب ها می خوانم،

و هی با خودم خیال بافی می کنم که اگه جوون سال ۵۰ تا ۶۰ بودم، با عقل الانم، کدوم حزب یا گروه رو برای پیوستن انتخاب می کردم؟ توده؟ مجاهدین؟ جبهه ملی؟ فداییان اکثریت؟ اقلیت؟ سلطنت طلب؟ انقلابی بسیجی؟

و مغزم درد می گیره وجدانا! چون نمی تونم انتخاب کنم.

نمی دونم شخصیتم به کدوم بیشتر می خوره. خیلی مسخره ولی یه چیزی در حد گروه بندی های هاگوارتزه این قضیه برام.

من نوجوانی به شدت شیکی داشتم، کلاه گروه بندی بودم، یک دفتر داشتم، تک تک ادم های دور و برم رو گروه بندی کرده بودم در قالب چهار گروه هاگوارتز!

اینم همین جور داره می شه.نه تنها خودم، که با توجه به شخصیت، مردم اطرافم رو پرت می کنم تو گروهک ها! 

یعنی برای بار دهم بگم، سناریو همونه، بازیگراش عوض می شند. ادم یک مرضی رو از بچگی داشته باشه، در اینده هم با نمای های متفاوت دیگه بروزش می ده.


حالا جالب اینکه، اوج سختی انتخابم بین جبهه ی ملی و فدایی هاست! برای بقیه یک حداقل ترتیبی می تونم متصور بشم ولی بین این دو تا نچ.

اگه بگم چه مقایسه هایی می کنم بین این دو تا و تهش باز فیتیله پیچ می شینم روی گل قالی... ولی فکر کنم ته ته تهش، با وجودی که با روش خشن فداییان موافق نیستم و صلح طلب تر از این حرفام، بازم برام اولویت داره. انگار چریک ها گریفندور باشند و جبهه ملی ها، ریونکلا.  



همین بند و بساط رو با یک سری مکاتب خارج هم دارم. خیلی هم بلد نیستم فرصت مطالعه نداشتم ولی همون دو سه تایی که بلدم رو هی می نشینم به هم می بافم. اقا فلسفه ی لیبرالیسم که از سال سه ی دانشگاه درس اندیشه، افتاد تو مخم و دیگه بیرون نرفت. استاد اومده بود به ما درس بده لیبرالیسم زشت و عیب است، عوضش من رفتم خوندم عاشق تفکر لیبرال ها شدم!



دیگه والا چهار صبح نگارشش در همین حد قاراشمیشه. به بزرگواری خودتون ببخشید! یکم به ذهنم سامان دادم. بلند بلند فکر کردم به عبارتی!

مهاجرت یا مرگ؟ مسئله این است.

بابا امروز ،خیرات سرم گفتم یه حالی به خودم بدم !، یه وبینار "چگونه برای رزیدنتی به امریکا مهاجرت کنیم؟" شرکت کردم،

اینقدررررر داغون و زخمی شدم،

که الان اصلا فقط دارم به مهاجرت به دیار باقی فکر می کنم به جای مهاجرت به امریکا.


یعنی همون یک ذره انگیزه ی زندگی که در خودم به زور چپانده بودم، بووووووومب دود شد رفت اسمان.



هر لحظه که از وبینار می گذشت، بیشتر لب و لوچه ام اویزون می شد.

الان کاملا افسرده ی بدبختی هستم و کاملا وقتشه!



یعنی هنگام شروع وبینار قیافه ی من -----> :)))))))

هنگام اختتامیه وبینار بازم قیافه ی من -----> × :(×

اون ضربدر ها که در شکل می بینید، جراحات وارده هستند که در ابعاد دیگه دستم بسته بود وگرنه بازم وارد می کردم.


و از وسط همون جلسه،

از شدت استرس و فکر "وات د هل من واقعا چه غلطی باید بکنم با زندگی؟" 

یک سر دردی گرفتم که شکر خدا هر کاری بلد نباشم، به میمنت این رشته ی نچسب غیرقابل اپلای، از  ترم گذشته بلدم سردردم رو طبقه بندی کنم! بهش می گن سر درد خوشه ای، و تنها علامتی اش که با کتاب نمی خونه اینه که الان باید صبح زود باشه نه نصف شب! موش خرما می جوه. و می جوه.و می جوه و رحم نداره می ره جلو همین جور!! مغزم رو. چشم راستم رو.


شاید مسخره، 

ولی گاهی اینقدر استرس اینده منو می کُشه از درون،

به خودم می گم کاش می شد چشمام رو ببندم و باز که می کنم، دیگه زندگی همه اش تموم شده باشه. 

گاهی حس می کنم خود زندگی کردن خیلی بار سنگینیه رو شونه هام و نفس کم می اد. به طرز آنی، همه ی دغدغه هام رنگ می بازند و مغزم می زنه تو فاز فلسفانه ی خودش! که مثلا،  اصلا وقتی زندگی اینقدددددر سخته، این مردم خلی چیزی اند این قدر امشب خوشحالند از برد یه بازی فوتبال که هیچ تاثیری تو زندگی شون نداره؟ یعنی اصلا چشمام کور می شه دیگه از توی هیچ چیزی نمی تونم نکته ی مثبت پیدا کنم.



!مرگ بر اینده ی نیامده. اصل حال رو بچسب احمق جون!

مرگ بر اینده.

مرگ بر اینده.

مرگ. بر. اینده.



پ.ن. فرشته ی ارزو ها! تو رو جدت، من یه نفرو فیریز کن. هنوزم دیر نیست. من نمی خوام برم جلو تر. به چه زبانی بگم، ندانم.