Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

عکاسی در جهنم سبز، با کلاه لبه داری بر سر و عینکی دودگرفته بر چشم





انگار که چهارشنبه سوری را در جنگل برگزار کرده باشند. 

راستَش از این زاویه ای که الآن هستم، جهنمی شدن، خود بهشتی زاید الوصف است. 

عرضم به حضور انورتون که"چشم نواز"...

فقط زیاد گرمم نشه لطفا. :دی


یه بار دیگه هم گفته بودم اینجا، نه؟ دوسِش دارم. خیلی دوسِش دارم!!

یعنی به من بگی بشین به سان جغد خیره خیره، سوختن و خاکستر شدنش رو نگاه کن... ساعت ها می شینم و نه حوصله م سر می ره و نه حتی گذر زمان رو می فهمم.

ای کاش الآن یه عکاس بودم که برای تهیه ی خبر به جنگل های کالیفرنیا اعزام شده بود. اگرم فکر می کنید که فکر می کنم کار آسونیه و خوشان خوشانه، شدیدا در اشتباهید. اتفاقا می دونم باید کار سختی باشه.


خب فراخوان می دم... دستا بالا، کی می آد بریم جهنم؟ راستش جهنم از نظر بصری خوشگل تره حالا که فکرش رو می کنم. تا زمانی هم که ما برسیم خداوندگار یه فکری به حال سیستم تهویه هواش کرده قطعا. فقط به بقیه نگید ها، چون شما خودی اید ولی نمی خوام بقیه ی مردم ایده م رو بفهمن. شلوغ می شه پرایوسی نداره دیگه. یهو دیدی جهنم هم می شه به چندش آوری خیابون انقلاب خودمون... آره بذارید برن بهشت باو.

همه خار دارن

چرا یه بلاگر نباید کامنت تعریفی منو تایید کنه بعد از این همه مدت؟

من مدل وبلاگ خوندنم این شکلیه ( بود در واقع - اخیرا وقت نمی کنم اون طور که دوست دارم وبلاگ بخونم) که به غیر از وبلاگای دوستام، بقیه وبلاگ ها رو شانسی باز می کنم، و اگه نظری داشته باشم واسه پستای اخیرشون کامنت مثبت یا منفی می  ذارم. راستش  هیچ وقت هم بر نمی گردم دنبال جواب کامنتم، هم کمکم می کنه دنبال این حس مورد تایید دیگران بودن و چشم و هم چشمی ها نباشم، هم اینکه  از حوصله و توانم خارجه چون آدرس ها رو یادم نمی مونه و اکثرا سیو هم نمی تونم بکنم. صرفا کامنت می ذارم بره پی کارش دیگه.

حالا امروز اتفاقی بر خوردم به وبلاگی که شاید سه ماه پیش از یه ویژگی ش خوشم اومده بود و واسه بلاگرش هم همینو نوشتم! که "چه قدر این ویژگی ت خوبه عاقا. دست مریزاد." الآن نشستم تک تک پست هاشو باز کردم دنبال نظری که فرستاده بودم. نبود که نبود! تاییدش نکردند!! هاه.


بله! حقیقتا ناراحت شدم. کامنت هزاران نفر رو تایید کرده، مال ما رو نه! خار داره؟


گفتم خار... یاد یه خاطره ای افتادم، یه روز ما دو نفر بودیم که نشسته بودیم یک قسمتی از راهروهای دانشگا... و تاریک بود نسبتا. دوستم رفت و  از مسئول راهرو خواست که چراغ های مهتابی رو روشن کنه. موقعی که داشت بر می گشت به سمت من صحنه این شکلی بود:

اون داشت می اومد،

هم زمان که به سمتم حرکت می کرد گفت کیلگ داره روشن می کنه لامپ ها رو،

با این جمله ش من سرم رو گرفتم بالا تا ببینم لامپ ها روشن شده یا نه،

صدای تیلیک تیلیک مهتابی ها اومد و چراغ های روی سقف شروع کردن به چشمک زدن،

دوستم هم نگاش رفت سمت سقف،

و این مهتابی ها به ترتیب شروع کردن از سر راهرو  روشن شدن،

اولی... روشن.

دومی... روشن.

سومی... روشن.

چهارمی... روشن.

هم زمان با این روشن شدن ها، ما هم مسیر روشن شدن ترتیبی لامپ ها رو دنبال می کردیم با چشم هامون...

از سر راه رو به ته راهرو؛ جایی که نشسته بودیم.

و برای خود من این طوری بود که درجه ی  سر من از حالت عمودی شروع شد،

و با هر روشن شدن مهتابی سرم رو می آوردم بالاتر و افقی تر تا روشن شدن لامپ نزدیک تر رو ببینم.

تهش این بود که سرم رو کاملا افقی گرفتم رو به سقف به سمت لامپی که بالای سرم بود.

مهتابی بالا سرم برگشت گفت تیلیک... تیلیک... تیلیک... زرت خاموش!

والا دوستم که داشت به سمت من حرکت می کرد هم ترکید از خنده!

تهش اومد با حرص وسیله هاشو از کنارم برداشت و در حالی که می رفت جاشو عوض کنه با یه صندلی لامپ دار، با خنده گفت :"ببین این خار تو بود ها!"

یعنی ما ردیفی از لامپ های مهتابی داشتیم که همه شون روشن شدن و همین یک دونه که بالای سر ما بود خاموش موند.

خلاصه این هم از خاطره ی ما حول محور خار!


ولی کلا نمی دونم چیه چه مرگتونه شما ها، تعریفم می دن ظرفیتشو ندارین.

اکی باشه من جاج نمی کنم. شاید دلیلی داشته ولی از ناراحت شدنم هم کم نمی شه. هر چند می دونم از نظر بافت شناسی، هیشکی حرص نزنه خب؟ آقا مال همه خار داره!

ولی بازم آدم دلگیر می شه. دل چرکین می شه. شایدم من زیاد از حد تعریف کردم! یعنی اینو در مورد خودم می دونم که حرف نمی زنم نمی زنم نمی زنم ولی وقتی هیجان زده بشم بخوام تعریف کنم از چیزی، امکان داره خیلی اگزاجره ش کنم و حال طرفم رسما به هم بخوره.

ولی کلا هرعلتی که داشتی، اینو بدون که وقتی انرژی می دم باید بک بدی، اکی؟ چوب خشک که نیستم. احساس دارم!


راستی امروز یه طراحی خنده دار و جذاب دیدم، اومده بود بسته به ماه های تولد مختلف، قلب آدم ها رو توی قسمت های مختلف یه آدمک قرار داده بود. در مغز، در قلب،  شکم، زیر شکم، بدون قلب و ...  حالا الآن ندارمش باید از مادرم بگیرم بفرستم براتون اگه شد. ولی این شکلی بود که صدام زدن "عه کیلگ این رسما خودتی! بیا ببین."

حالا ما با هزار تا ترس و لرز که نکنه عکسای فلان پارتی مون لو رفته، رفتیم گوشی رو گرفتیم...

وقتی گوشی رو گرفتیم، دیدیم نوشته متولدین اسفند:

بعد یک آدمک کشیده بود که از نوک سر تا کف پاش پر از قلب بود!

ایناهاش، پیداش کردم:



هرچند نباید به این ویژگی های ماه تولد اهمیت داد و احمقانه ست و توجیه منطقی نداره و توجه بهش نشانه ی نا به خردیه، ولی خیلی خوشم اومد، احساس کردم که واو، من چه آدم ماهی ام. (هدف این طالع ماه تولدم همینه دیگه، نه؟ که به آدم حس مخصوص بودن بدهند.) خصوصا که خانواده هم اتفاق نظر داشتن  سر اینکه بقیه ماه ها رو نمی دونیم ولی اسفند رو درست کشیده احتمالا!

خلاصه آره، با این کارایی که نمی دونم واقعا به چه علت و ازکجاتون در می آرید قلب (های) منو نشکونید. هر چند اگه این نقشه ی آدمک رو نگاه کنید، من اون قدری قلب دارم که هر چه قدرم بشکنید بازم اضافی بیاد، ولی به هر حال، عزیزان دلیل نمی شه چون قلب مفت، گنجیشکم مفت!

زیاده عرضی نیست.


پ.ن. کامنت لعنتی منو تایید کن ولی!  رو اعصابه.

Reverse i ,j semicolon

می خوام جای دست راست و چپم رو عوض کنم.

همین طوری!

این چالش رو خودم طرح کردم و به مدت یک ماه، تصمیم گرفتم از دست و پای غیر تخصصی م استفاده کنم تو کار ها تا ببینم چی میشه. مثلا قاشق رو با اون یکی دستم بگیرم... مسواک رو... کنترل رو... قلم رو... بند کفش رو...

بعد یک ماه می آم نتیجه رو اعلام می کنم، اگه نیومدم  و یادم رفت، شما بیایین بپرسین. 

جالب می شه نتیجه ش...

حسم بهم می گه اتفاق جالبی می افته.

این پست رو هم با دست غیر تخصصی م تایپ کردم الآن.

کام آن، مگه چقد می تونه سخت باشه؟ هه،بیا یکم می خواهیم مغزمون را به دشواری بیندازیم.

فرشته ی شماره ی ؟؟؟

اصلا می خوام وبلاگو جمع کنم کلا فقط بشینم توش بشمارم از طرف آدمای مختلف چند بار باهام خوش رفتاری می شه و ببینم تا کی همچنان هیجان زده می شم بابت رفتار های انسان دوستانه ی این چنینی. بالاخره یا دیوانه سازا پیروز می شن یا فرشته ها دیگه.


به نام خدا،

ما با یک فردی در بخش اداری کار داشتیم،

چند روز پیش گفتند برو دفتر کارش،

گفتیم درگیریم و نمی توانیم برویم آن قسمت دانشگاه (مدیونید فکر کنید گشادیمان می آمد!)،

گرفتند شماره شان را دادند،

زنگ زدیم، 

یک بار که حیوانکی وسط خیابان بودند و گفتند "عصر زنگ بزن، منزل که رسیدم برایت توضیح می دهم" (با وجود اینکه چنین وظیفه ای ندارند)،

دفعه ی دوم امروز زنگ زدیم،

نمی دانم چی شد تلفن لامصبمان قطع شد،

خودشان در جا تماس گرفتند و سپس بیست دقیقه ی با لحن مهربانانه و دلسوزانه تمام (که باز هم در قبال آن وظیفه ای ندارند) سعی در تفهیم اینجانب داشتند و بنده هم هول کرده بودم که "واااااای"، "زشت است"، "موبایل به موبایل است"، "دارد پول می اندازد"، "دلار گران است"، "وقت ناهار تماس گرفتی طرف گرسنه است"، "وقت ندارد"،  "بی ادبی است باید سریع تر قطع کنم"، "خسته شد اینقدر حرف زد" و قبیل این ها که همین استرس، باعث خنگ شدن مضاعفم شده بود و سوال های احمقانه ی تکراری میپرسیدم، ولی  تهش آن ماهرو (که البته من حضورا ندیدمشان ولی چنین اخلاقی فقط از یک ماه بر می آید) تا بنده را کاملا شیر فهم نکرده بود، قطع نکرد و از من خواست اگر باز هم مشکلی داشتم ارتباط برقرار کنم!!!


و وای بر بد اخلاقان و کار راه نیندازان. 

وجود همچین آدم هایی،  به حلقوم کار راه نندازتان فرو رود!


پ.ن. بله خاطر دارم، بنده قرار بود کامنت ها را مزه پرانی کنم، منتها نگفتم که یک بچه زاییده ام در این آخر هفته ای که گذشت؟ گفتم یا نگفتم؟ مبارک باشد. نوزاد بسیار بسیار ملیحی بود. تصدقش بروم.


.:. می دانی لختی جدی بشویم... فکرش را که می کنم، حتی شوخی کردنش هم قشنگ نیست! شوخی کردن با درد یک مادر هنگام زایمان ... لعنت به این اصطلاح اصلا! به خدا که ما خیلی حیوانیم با این اصطلاحات عنتکلچوئالانه مان. یادم، و یادتان و یادمان باشد... هیچ دردی شوخی کردنی نیست این که جای خود دارد! هاعی.

می فهمی؟ قوووورتش دادم!

راستی وای امروز خیلی جذاب بود، داشتم یک کتاب خردسالان رو نگاه می انداختم،

توش یه تمساح بود که داشت هندوانه می خورد و حواسش نبود یک هسته ی هندوانه رو تصادفا قورت می داد و نسبت به این قضیه فوبیا داشت.

بعد مثلا آقا وسط کتاب یهو نوشته بود،

وای من هسته ی هندوانه را قورت دادم،،،

بعد تو می زدی صفحه ی بعد زده بود: "می فهمییییی؟ هسته ی هندوانههههه را قوووووورت داااااااادم!"



فکر نکنم تا سال ها بتونه جای اینو چیزی برام بگیره.

دقیقا همون لحظه ای که می خوای بگیری طرفتو بزنی، بگی د بفهم! نمی فهمییییی! د نمی فهمی آخه من هسته ی هندوانه قورت دادم. :)))

خیلی ناب بود. و البته گران.

دلم می خواست یک دلقکی از بچه های دبیرستان کنارم بود سال ها می نشستیم کف خیابون مسخره بازی در می آوردیم نسبت به این جمله! آخه ما دبیرستان خیلی مسخره بازی در می آوردیم کلا. و اینم پتانسیلشو داشت.


کتابه اینه:

هندوانه و تمساح


خلاصه آره می فهمییییید منننن هسته ی هندوانه را قورت دادم!

چشم هایتان را بیاورید جلو، قلقلک مجانی!

راستش آدم اعتماد به نفسش خورد می شه وقتی دور و برش عکاس زیاد باشن،
ما هم از همون راهنمایی چند تا عکاس خیلی خفن داشتیم کنارمون همیشه،
تو دانشگاهم ایضا،
ازینایی که مقام می آرن تو پیجای خارجی ها، شوخی موخی نه.
و برای همین هیچ وقت جراتشو نداشتیم عکسایی که می گیریم آپلود کنیم هیچ جا،
اصلا جرات نداشتیم عکس بگیریم با دیدن دم و دستگاه دوستامون،
آپلود کردن اینا مثل یه جور فحش می مونه براشون احتمالا،
ولی به هر حال منم می تونستم عکاس باشم، تو دنیایی که عکاسای خفنش از نظرکمی یکم کمتر و از نظر کیفی بی استعداد ترن، :دی
بیشتر از این نظر می گم چوون که درباره ی خودم ملتفتم که از فراموش کردن لحظات می ترسم فلذا فکر می کنم می تونستم تو این حرفه موفق باشم چون عکس، آره خیلی از شدت این حس کم می کنه.

خلاصه دیگه وقتشه این بازی کثیف آپلود کردن جک جونور های مرتبط با پاییز (از نوع صوتی تصویری نوشتاری و هر  عمل مشابه) رو جمش کنید،
چه تو وبلاگ چه تو هر جای مجازی یا حقیقی دیگه،
چون بوی جو زدگی می آد، اینقد مونده، می بینی؟ همین قد!
و می دونی منو اگه بندازید تو جو، دیگه نمی تونید بکشیدم بیرون،
و با توجه به اینکه اینجا تنها جایی ه که من جرات چنین کار هایی رو به خودم می دم،
هوم آره. دهن خواننده هام صاف می شه نا خود آگاه. گناه دارید.
و راستش منم یه آدمی نیستم که اگه یه کاری رو شروع کنم زود کنارش بذارم،
یهو دیدی از این پاییز تا پاییز بعد تبدیل به فوتوبلاگ برگ های پاییزی شدیم...
همین قالب رو شاهدید چقد گفتید عوض کن و گفتم عادت دارم بهش نمی تونم. 
یا اصلا یهو دیدی اسم وبلاگ و کلا دم و دستگاهشو تغییر کاربری دادم به عکسای پاییز! 
پس صداشو در نیارید بذارید خودش خاموش شه جَوش.

آهان هدفم هم این بود که (به قول دوستان با سیخ داغ) فرو کنم تو چشتون، 
این عکس ها یک محوطه ای هست نزدیک خانه ی ما (با فاصله ی زمانی حدودا سه دقیقه پیاده روی)،
و اینجا اکثرا پیر اند و خیلی جوون نیستن،
هیشکی نمی آد... چون از حوصله شون خارجه.
صرفا شب ها بر و بچز عملی هستن،
و روزاشم مال منه. 
به شدت دنج و خلوته!
وجه تمایزش تو چند تا چیزه،
یک همین خلوتیش و دنج بودنش،
دو زیبایی ش،
سه نزدیکیش.
به قولی، می شه گفت الآن دارم لونه م رو بهتون معرفی می کنم.
فقط اگه تحریک نمی شید با دیدنش، فکر کنم مشکل بیشتر از کاریه کا باهاش کردم چوون که بلد نیستم این فیلتر ها رو چه جور باید دستکاری کنم که به چشم بیاد،
یعنی اصلا تو دنیای اینور دوربین این شکلی نیست! حالا من سعی کردم یکم شبیه ش کنم به چیزی که با چشمام می بینم ولی بازم نه خب، نیست.

+ پز رو واضحا باید بیام؟ واس ماس! کلش واس ماس. این بچه کوچیکا بودن تو فیلما بالای درخت خونه ی درختی می ساختن واسه خودشون، من نسبت به این تیکه احساس مالکیت اون شکلی دارم. شیرا چه طور پنجول می کشن قلمرو تعیین کنن؟ دقیقا همون حس.
به هیشکی هم معرفی نکردم اینجا رو تا حالا، شما اولین کسایی هستید که می بینیدش، چون همون طور که گفتم مردم محل اون قدری پیر اند که مطمئنم تا حالا هیشکی نکرده حتی از این محوطه یک عکس بگیره... گاها دوست داشتم به کسایی که ازشون خوشم می آد معرفی ش کنم و بیارمشون اینجا، ولی روابط اجتماعی م داغون تر و خودخواهی م بیشتر از حدی بوده که همچین حرکتی بزنم. ولی ژ رو آوردم اینورا. :دی 
اگه بخوام خلاصه کنم بیشتر کار های درون گرایانه انجام می دم اینجا،
بیشتر از همه فکر می کنم،
مرور خاطرات  بیشتر،
دیگه عرض شود که کتاب و شعر و ازین جور چیزا خوندم،
سوت زدم،
زیر آواز زدم،
بلند بلند با خودم حرف زدم،
با گربه ها و کلاغا و گنجشک ها اختلاط کردم و میز گرد بر پا کردم،
عکس گرفتم،
چیز میز گذاشتم تو گوشم و اداشو در آوردم که الکی مثلا دارم آهنگ و این ها گوش می دم،
ورزش کردم،
ادای معتادا رو در آوردم، 
چه می دونم خوردم، خوابیدم، نوشتم.
درس (؟) هم خوندم چند بار.
گریه (؟) هم کردم. 
خلاصه شیش هفت سالی هست که ما کفتر جلد اینجا شدیم.

و یه زمانایی هم رو اون نیمکتی که تو اون عکسه می بینید می شینم،
و با خودم فکر و خیال می کنم که یه روز بزرگ...
همه ی کسایی که بهشون احساس دارم رو جمع می کنم اینجا.
از دوست  بگیر، تا فامیل.
از باغبان بگیر، تا گدا.
از راننده ی فلان تاکسی بگیر، تا متصدی کتاب خانه ی دانشگا و استادا و معلما و ...
و شما رو هم از قلم نمی ندازم.
و همه اینجا جمع می شیم،
بعدش دیگه نمی دونم چی می شه، تا همین جاشو خیال می کنم. :دی
همین جمع کردنه برام جذابه.
باحال می شد، نه؟ 
ولی خب در عمل انجامش نمی دم هیچ وخ، 
چون دقت که کردم، می بینم تو همین شهر هر جا می رم ناخودآگاه حافظه م خاطرات رو لود می کنه می آره جلو چشام، هی یاد همراهام می افتم و مدام حس های تلخ و گزنده هجوم می آرن اگه بخوام روزی تنها برم به اون مکان ها. و برای همین دوست ندارم یاد کسی بیفتم وقتی می آم اینجا. یعنی یک حسی هست آدم به خودش می گه عح لعنتی کاش یکی کنارم بود فقط ازش می پرسیدم اونم اینا رو می بینه؟ این احساس من رو داره؟ ولی بلافاصله پشیمون می شم از این احساس.
خلاثه آره، پاییز مبارک.
والا نظر منو می خوایید تو پاییز کارهای درون گرایانه ی تنها تنها بکنید جیگرتون حال بیاد، ولی نظر اکثریت چیز دیگری ست. :)))
از عکس ها هم تعریف بدید ها. فدا مدا.
این هفته هم دیگه واقعا هفته ی بررسی کردن کامنت هاست. قول شرف. (؟)





.:. یه مشکلی هم هست توشون، رو نمی کنم...ولی اگه فهمیدید بعد میگم که می دونستم خودم!

پ.ن. کامنت نگیرم "عه اینجا نزدیک خونه ی ما هم هست"، صلوات! نگید آقا، یه درصدم شناختید نگید. بذارید من برای بلاگ اسکای بمونم. امام رضا (ع) هم واسه مردم بمونه. :)))

چرا ما درخت نیستیم؟

به صورت کاملا جدی چهل و پنج دقیقه در ترافیکِ نم نم بارانی این شهر پر دود گیر کرده بود، و به این جمله می اندیشید،

که چرا ما مثل درختان نیستیم؟

خودمانیم ها به همین زودی، او به حدی رسیده بود که دلش هوای ورق زدن آلبوم ها را می کرد،

تکه کاغذ و عکس و کارت و امثالهم کلکسیون می کرد،

هر چند شب یک بار پوشه ی کاغذ ها را بیرون می کشید و زُل زُل می کردشان،

لحظه ها را به دنبال حس آشنایی بو می کشید،

کاپشن های کوچک شده اش را درون کیسه های مشکی تلمبار می کرد و در انبار برچسب می زد،

و حتی دلش نمی آمد آشغال تراش های فلان کلاس سال نود و یک که ته فلان کیف پیدا کرده بود را دور بیاندازد.

او دو هزار و صد سال سن داشت،

و به این فکر می کرد که واقعا درخت بودن می توانست جذاب تر باشد.

او دلش پیری کردن می خواست اصلا. به کسی چه مربوط؟ 

دلش می خواست یک لحظه با خیال راحت بتمرگد سرجایش بدون فکر به اینکه وااااااای گل دو سه روزی ست تو را میهمان! خب مرده شورِ باد خزان را ببرند، چرا سریع تر نمی آید راحت شویم؟


می دانی، چرا درخت را انتخاب کرد؟ آخر اگر دقت کنیم درخت ها... چه طور بگویم، آخر درخت ها مثل توابع سینوس کسینوس اند. شش ماه صفر اند شش ماه یک. (یا اشتباه شد بگوییم تابع قدر مطلق منفی یک تا یک بهتر است؟) درخت ها شش ماه سبز اند، شش ماه زرد اند. شش ماه شاداب، شش ماه بیمار. شش ماه جوان، شش ماه پیر. شش ماه بهار، شش ماه خزان. مثل آدمیزاد نیستند که بهشان بگویی هی یارو آماده باش که نمی دانم بعد از سی سال، دیگر آنجوری که باید باشد نیست و ذره ذره افول است تا جایی که کم کم... پیسسس. بادت می خوابد.


راستش او دلش زندگی درختی می خواست.

او جوانی روی دستش باد کرده بود! 

دلش می خواست از فردا روز های پیری اش رو بگذارند جلویش، بگویند حالا خبر مرگت زندگی کن دیگر مالی نیست که از دستت برود. با چروک های صورت و دستان یحتمل لرزان و موهای نقره فام با خیال راحت بیرون بیاید با خیال اینکه بعدا، ماکسیمم شش ماه دیگر دوباره مثل درخت ها برگ سبز در می آورد.

یعنی می گویم، مقصود آنکه شش ماه پیری را به عنوان یک درخت می توان تحمل کرد... هر مرگی باشد بالاخره بهاری هم هست و می آید و جوانه و فلان و این ها می زنی. ولی به عنوان یک انسان چه؟ از یک جایی به بعد هی باید پیری بکشی و بکشی و بکشی و بهار و این ها هم که دیگر کشک است. 

می دانی با خیال دوباره جوان شدن قطعا می توان زندگی کرد ( کم کمش  اگر خوشت نیامد می گیری با خیال راحت، درخت وار خواب زمستانی می کنی)،  ولی با خیال پیش به سوی پیری چه...؟ نچ. حداقل برای او یک نفر که فلج کننده بود. 

او پیر شدن و جوان شدن توامان می خواست. مثل یک حلقه. نه یک خط.


اصلا به من بگویید چرا این زندگی لعنتی درختی نیست؟

اصلا شاید من دلم می خواست یک درخت باشم. شاید دلم می خواست به جای یک زندگی خطی، یک زندگی تناوبی داشته باشم. شاید دلم می خواست ایام پیری ام، میان جوانی هایم پخش می شد. شاید دلم می خواست داخل یک حلقه ی وایل بی نهایت فرو می رفتم و بعد از یک مدت همه چیز می افتاد روی تکرار. 

شش ماه سبز، شش ماه زرد. سبز، زرد. سبز، زرد.

سبز...

زرد...

سبز،

زرد.

می دانی سبزی بیش از حد، دلش را زد.

برای همین یک شب سبز خوابید،

صبح روز بعد باران می بارید،

برگ زرد در آورده بود!



The Global Happiness Challenge

من که با دیدنش دچار یک سری احساسات جالبی شدم و شروع کردم به ستودن کاری که این هنریا می کنن، حالا شمام نگاه کنید (از شدت هیجان اینکه احساس اینو به اشتراک بذارم رو وبلاگ، خوابم نمی بره وگرنه می شستم پا کامپیوتر، ریسایز شده فردا صبح براتون پستش می کردم. پس اگر دم و دستگاه دیدن ندارید یا اعصاب خورد کن هست الآن بخوابید فردا صبح، ریسایز شده مشاهده کنید. ضمن تشکر از صبر شما خواننده ی شکیبا! ):


















پ.ن. خب دیگه خیلی دوستتون داشتم؛ نشستم دستی کد هاشو درست کردم. در واقع میشو رو دوست داشتم. فرض کن یه درصد می اومدم با عکس های سایز جاینت گند می زدم به این همه خلاقیتش. فکر کنم مهم بود که اولین بار چه جور ببینیدش.

ولی واقعا موش نخورتت میشو!

یک آرتیست بنگلادشی هستن. 

من ندارم، شما اگه داشتید برید پینترست ببینید چه خبره. می گن اصل کاراش اونجاست.

مثلا اگه من مدیر بودم، اینو حتما جذب می کردم تو کمپانی م و مدیر اجرایی ای، سفیر اعظمی چیزیش می کردم.


تا بفهمید قانون جذب واقعیت داره

رفتیم پارک به قصد تفرّج،

استاد مذکور در پست قبل هم بود!!!!!!!!

 حاجی شاخ و برگااام.

 

حس همون شب دم انتخاباتی رو دارم که وقتی سوار دوچرخه بودم، هاشمی طبا رو دیدم و هرچی اونشب خودمو پاره کردم هیشکی باور نکرد خودشه!! ای کاش یکی پیدا شه بگه خونه ی هاشمی طبا این ها کجاست که من حجت رو بر همه تون تمام کنم چون آدرسشو حفظ کردم.


پ.ن. حال کردین؟ این شکلی تو وبلاگ غیبت می کنن. انرژی رو حال کردی جون من؟ چند تا تون بلدین این شکلی؟ به عنوان خداوندگار آهن ربایان آسیا سجده م کنید من بعد. آماده باشید دفعه ی بعد که یه آدم جالب دیگه پیدا کردم اعلام می کنم، دو روز وقت دارید طرف رو هدایت کنید سمت پارکی که می خوام... 

پ.ن بعدی. واقعا دارم جادو تولید می کنم داخل این وبلاگ. جادوخانه. اصل جنس.


پست قبلی نوشتم چرا دنیا اینقدر بزرگه؟

فکر کنم الآن باید بنویسم چرا تهران اینقد کوچیکه؟


قبول نیست

بچه ها، من ناراحتم الآن،

چرا دنیا این قدر بزرگه؟

به چه حقی؟

خسته شدم این قدر رفتم جلو و بیشتر دیدم که "ولی الکس، زندگی چیزی بیشتر از یه استیکه!"۱


می خواهید بدونید از کجام درآوردم این فلسفانه ها رو؟

امروز همین جور حسی واسه راهنمایی در مورد یه کاری رفتم پیش استادی (خاطره تعریف کردن ما رو نیگا! یه کاری/ یه جایی/ یه کسی/ مخوف کی بودم من؟)، صرفا چون حسم خوب بود. که یعنی حس زیر پوستی خوبی داشتم که برم از این فرد اطلاعات بگیرم. بدون هیچ پیش زمینه ای، حسم بهم می گفت برو پیش این فرد و ازش بپرس دیگه. همین. انگار فیلیکس فیلیسیس خورده باشم و منو خود به خود ببره جلو خودش.

آقا من رفتم پیشش، بر خلاف همیشه بسیار شادمان می زد امروز، و حدود سومین چهارمین جمله ای که حرف زدیم، نه گذاشت نه برداشت در جا برگشت گفت آره چرا که نه، شماره م رو داری دیگه؟ پیام بده یادم بنداز آخر هفته، تحقیق می کنم برات و می فرستم واست.


ما هم خوشحال و خندان اومدیم خونه بعدش. حالا الآن که بیکار بودم گفتم بذار ببینم این بشر اصلا کی بود که من رفتم پیشش و اینقدر خوب کار منو راه انداخت و قراره کمکم کنه؟ رفتم سرچ دادم اسم و فامیلش رو به گوگل،،،

به همین لامپ خاموش اتاق قسم، لادای قلبم ( یه شریان مهم خون رسانی قلب) همچنان گرفته و ول نکرده. (مثل کسی که سکته می زنه!)

خفنههههه! در حد لالیگا اسپانیا خفنه. و یک طوری با من برخورد کرد که من اصلا همچین چیزی رو متوجه نشدم. یعنی خب آدمای مشهور بر اساس اقتضای زمانه خودشون رو می گیرن و مجبورن دست بالا برخورد کنن، این طور نیست؟ درمخیله م نمی گنجید این حجم از خفونیت. خیلی خاکی. انگار که دوست خودم باشه و صرفا در حال گپ زدن باشیم...

دقیقا مشکلم اینه که چرا خودشو نگرفت. دیدی کیلگ وقتی یکی هم عین آدم و درست درمون برخورد می کنه، این قدر شرطی شدیم که همچین سوالایی بپرسیم از خودمون! 


بعد الآن که دارم بهش فکر می کنم به خودم می گم جدا خوبه من نمی دونستم این بشر تا الآن چه کار هایی انجام داده و از شهرتش خبر نداشتم و حسی رفتم پیشش، وگرنه که همون جا، جلو صندلی ش از خجالت تشنج می کردم و شاید هم اصلا جرئت نمی کردم  برم جلو و باهاش حرف بزنم!


مثل اینه که بری از یکی مثل چه می دونم  مریم میرزاخانی بپرسی سلام خانم میرزاخانی، ببخشید من بلد نیستم دو به علاوه ی دو چند می شه‌ و اونم جواب بده: "آره چرا که نه، شماره م رو داری دیگه؟ پیام بده یادم بنداز آخر هفته، مفصل برات توضیح می دم که چرا دو به علاوه ی دو چهار می شه و می فرستم واست."

یا حتی مثل اون جوک معروف... که می گه "مثل این می مونه لپ تاپت رو ببری پیش بیل گیتس (مخترع ماکروسافت) و بگی داداش قربون دستت یه ویندوز جدید برام نصب می کنی؟" و خنده دار تر از اون، جواب بله هم بشنفی!


آره خلاصه... ناراحت شدم این قدر دیدم همه چی خیلی وسیعه و من همه چی رو خیلی دیر می فهمم و از هیچی خبر ندارم و حجم اطلاعات خیلی زیاد تر از توان کنترل منه و عمرم اینقدر محدوده و کلا مثل یه بازی جهان بازه که تمومی نداره اکتشافاتش.

یعنی من دلم می خواد تموم بشه، موضوعات تموم بشه و به خودم بگم آخجون دیگه از همه چی تو دنیا خبر دارم و حداقل یه بار به گوشم خورده، فقط حالا لازمه برم دقیق تر بخونم هر چیزی رو و علایقم رو جلو ببرم. 


دوست دارم اگه دنیا رو به یه کتاب خونه تشبیه کنیم، اول از عنوان همه ی کتاب ها با خبر شم، و بعد بر اساس علاقه م برم کتابایی که دوست دارمو باز کنم و بخونم. نه اینکه هزار تا قفسه باشه که تو هر کدومش یه میلیون کتاب کیپ تا کیپ چیده باشن و من شانسی و خرکی برم یه کتاب رو از داخل قفسه ها بکشم بیرون و گرد و خاک روش رو بتکونم و ببینم، واو این کتاب مدت هاست وجود داشته ولی من خبر نداشتم!

ولی این الآن این شکلیه که من تازه تو بیست و یک سالگی دارم می فهمم فلان موضوع هم وجود خارجی داره، همون طور که تو یازده سالگی فهمیدم بیسار موضوع وجود خارجی داشته، همون طور که تو هشت سالگی فهمیدم بهمان موضوع. از این روند خسته شدم.

اینکه هر روز یه چیز جدید کشف کنم و ببینم دنیام با فهمیدن حقیقت های جدید اون قدری دو شقه می شه که می تونم بگم دنیای قبل از فهمیدن این حقیقت و دنیای بعد از فهمیدن این حقیقت، یکم خارج از کنترلمه و رو اعصابه! الآن دنیای من هر روز داره دو شقه می شه‌. چقد شقه شدن؟ به قول مدیری ما حرحه حرحه شدیم بابا!

دلم می خواد دنیا خیلی کوچیک باشه. دلم می خواد نهایتا هزار نفر آدم رو کره ی زمین زندگی کنن و نهایتا همون هزار تا رو بخوام بشناسم. دلم می خواد تمامیت پذیر باشه. تو نظریه اعداد فکر کنم یه اصطلاح هست می گن مجموعه ی "ناشمارای متناهی" یعنی از نظر علمی تو اگر تا بی نهایت وقت داشته باشی، می تونی مجموعه رو بشماری... مجموعه متناهیه! ته داره. نقطه ی پایان داره. بی نهایت نیست. از نظر علم ریاضی تموم می شه.  ولی چون وقت تو هم بی نهایت نیست، از توانت خارجه... پس مجموعه ناشماراست و تا آخر عمرت هم وقت بذاری شمردنش تموم نمی شه...

من از متناهی نا شمارا بودن دنیا خسته ام.

من از متناهی نا شمارا بودن ستاره ها خسته ام.

من از متناهی نا شمارا بودن انسان ها خسته ام.

من از مجموعه های متناهی نا شمارا خسته ام مگر اینکه تعداد روز های عمر خودم هم یه مجموعه ی نامتناهی باشه.



و عرض شود که هرچند صَفَر داره تموم می شه،ولی  من یک ماه عزای مضاعف برای خودم اعلام می کنم که حالا چه جوری به این استاد پیام بدم. با این اکتشافات جرئتم را لولو آمد برد انداخت پشت کوه. کاملا احساس حقارت می کنم.


پ.ن. دقیقا، نسبت به امروزم، حس هری ای رو داشتم که رفت و با اسلاگهورن حرف زد و اسلاگهورنم تحویلش گرفت و رفتن زهر آراگوک رو کردن تو شیشه.

آره ازین جور مقایسه ها.

ولی اول پستم گفتم آخرشم یه بار دیگه می گم. قبول نیست که دنیا این قدر بزرگ باشه. قبول نیست آدما این قدر زیاد باشن. من گرخیدم، تمام.


پ.ن بعدی. از امروز به بعد یک عدد به تعداد شماره های سلبریتی هایی که تو گوشیم سیو دارم پلاس پلاس شد. بله.


پ.ن. خب تبریک می گم، کفم بریده بعد هفت ساعت خواب مغزم همچنان کلید کرده رو این موضوع! می دونی چیه، ما معمولیا عادت نداریم کسی تحویلمون بگیره. تحویلمون نگیرید! اینجوری می شه. گااااااد بهش گفتم استاد من تلگرام ندارم فیلتره، می شه اس ام اس بفرستم؟ بر گشت گفت خب می خواستم برات تصویر بفرستم شیر فهم شی... حالا اشکال نداره برات  ایمیل می کنم فایل ها رو!!!!! می دونی تعداد آدمایی که حاضرن تو این عصر ایمیل بدن چند تان؟ به تعداد انگشتای دست، همه شونم دوست های خیلی خیلی خیلی نزدیکم هستند و به خاطر اینکه لطف دارن و منو پذیرفتن، همچین کاری می کنن.  می دونی از بین این انگشتای دست چند تاشون داوطلبانه خودشون موضوع پیش کشیدن و گفتن برات ایمیل می کنیم؟ صفر تا! دقیقا صفر تا. و بهتره از این به بعد بگم یکی! فقط یکی. 

کفش بریده. قلبش گرفته. آپنه کرده. اون دستگاه شوک رو بیارید. سی میلی گرم (؟!) آدرنالین!


-----------------

۱. دیالوگی خاطره انگیز  از انیمیشن ماداگاسکار که به یادگار، سال هاست تو ذهنم مونده و وقت و بی وقت سوزن ضبطم روش گیر می کنه ناخوآگاه:


"?Did you ever think that there might be more to live than steak, Alex"

-Marty the Zebra

تکذیبِ تکذیبیه

بالاخره توشه یا توش نیست؟

ببخشیییید بازم اچتباه زدم، 

توشه آقا، توشه. خیالتون راحت. :دی


.:. می فرمایند اشاره کن که مربوط به پست قبلی است. اشاره می کنم. جانی دپ را گفتم عزیزانم. جانی دپ.

تکذیب جنایات گریندلوالد

خب ببخشید، فکر کنم چرت و پرت اطلاع رسانی کردم! حالا حس می کنم پست های مناسبتی م رو اسکیپ می کنید ها ولی باید اطلاع رسانی کنم.

جانی دپ توش نیست.

توی قسمت سومش هست که اونم تازه دارن فیلمنامه نویسی ش می کنن.



جانی دپ، ستاره‌ی این روزهای دنیای جادویی رولینگ که در مجموعه فیلم‌های «جانوران شگفت انگیز» در نقش گلرت گریندل‌والد ایفای نقش می‌کند مصاحبه‌ای با سایت خبری Collider انجام داد که در این مصاحبه رسما خبر حضورش در قسمت سوم جانوران شگفت انگیز را تایید کرد.

او در این مصاحبه در رابطه با حضورش در این مجموعه فیلم‌ها گفت:

"شخصی به من گفت که جی‌کی رولینگ قصد داره باهات صحبت کنه، برای همین با چند تا از تهیه کننده‌ها و کارگردان و رولینگ صحبتی طولانی داشتم که اساسا درباره‌ی شخصیت گریندل‌والد بود. جی‌کی چیزهایی به من گفت که از شنیدنش واقعا شگفت‌زده شدم حرفهای اون درباره‌ی دنیای جادوییش و توجه به جزئیاتش واقعا فوق العاده هست. بهم گفت “نمی تونم صبر کنم تا ببینم که با این شخصیت چی کار می‌تونی کنی” اون بهم انقدر اعتماد داشت که واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم برای همین سریع خودم رو در نقش قرار دادم و شروع کردم به ایده پردازی‌های خودم درباره‌ی این شخصیت و همه چیز با برنامه ریزی جلو رفت."

در ادامه‌ی این مصاحبه جانی درباره‌ی شخصیت‌هایی که تا به حال بازی کرده و به آنها علاقه‌ی خاصی دارد یعنی «ادوارد دست قیچی» و «جک اسپارو» صحبت کرد و تایید کرد که در قسمت سوم فیلم «جانوران شگفت انگیز» حضور خواهد داشت و فیلمبرداری این فیلم در نیمه اول سال ۲۰۱۹ آغاز خواهد شد.

قسمت دوم فیلم جانوران شگفت انگیز با عنوان «جانوران شگفت انگیز: جنایات گریندل والد» ۲۵ آبان امسال اکران جهانی می‌شود.

منبع هم دمنتور دیوانه ساز.

جیبِ سُس ها

وای بچه ها دو سه  روزه یک بسته سس  سالاد فرانسوی ترکیده توی جیب جلویی کوله م .

اولین باری که فهمیدم شب بود، دست کردم تو کیفم کلید بردارم، دیدم وووو دستم لزج شد. رفتم زیر نور چراغ خیابون دیدم دستم سفییید شده، تا پنج دقیقه داشتم فکر می کردم چرا سفید من که غلط گیر ندارم!

بعدش که فهمیدم سُسه، تنها کاری که کردم این بود که منبع عفونت رو کمپلت در آوردم و پرت دادم داخل سطل آشغالی که کنارم بود.

و بعد از اون زیپ اون جیب رو تا الآن تماما بسته نگه داشتم.

هر روز صبح که نیاز دارم به کلید، اول یه دور جیب مذکور رو باز می کنم، بعد به خودم می گم آخخخخ عجب حواس پرتی ام من، این جیبه سُس هاست و درشو می بندم!

در مخیله م هم نمی گنجه چه واکنشی اون تو در حال رخ دادنه الآن، به هر حال هر چی هست من اصلا توش دخالت نمی کنم و می ذارم کائنات تو مسیر خودش جلو بره.

فرض کن یه سری کارت و پول و خرده بیسکوئیت و لام آزمایشگاه و کاغذ و قرص و تریدنت و دستمال کاغذی با سس سالاد فرانسوی داره هم می خوره اون تو هر بار! چه شود. سالاد امروز ظهرتون رو مهمون ما باشید. این جیب داره به عنوان جیب سُس ها اعلام استقلال می کنه کم کم... سفییید شده، می فهمی؟ سفییییید!


پ.ن. سوالم اینه که چرا خششششک نمی شههههه؟ هر بار لزج تر از روز اول! مگه سس بعد یه مدت نباید خشک بشه. ای آقا جان...!

چرا آینه ی دو طرفه شکسته بود؟

خب فکر کنم جوابشو بالاخره پیدا کردم،

می گن چون هری بعد مرگ سیریوس زد شیکوندش وقتی دید جوابگو نیست واسه ارتباط،

یه سری ها هم می گن به علت اینکه کف صندوقش بود و خود به خود شکست.

اولی قشنگ تره؛ ولی دومی راسته طبق:


"Harry remained quite still for a moment, then hurled the mirror back into the truck where it shattered. He had been convinced, for a whole, shining minute, that he was going to see Sirius, talk to him again..." (OP38).

 

تا آخر این هفته می رم رفرنس مخصوص (!) باز می کنم. ایف  الله شاء، می خونم می آم اینجا ویرایش می زنم اگه غلط بود.

فینال باشگاه های آسیا ۲۰۱۸ - بازی رفت

یعنی منم که پرسپولیسی نیستم نشستم خونه بازیو ببینم.

اون وقت دوستای به اصطلاح پرسپولیسی م پاشدن رفتن دانشگاه به خاطر حضور غیاب. :)))

می بینی؟ شما آدما طرفداری ها و دوست داشتن هاتون در همین حده. کاملا چرتکه اندازاننده و خودخواهانه و حساب شده.

به نظرم اسم خودتو دیگه پرسپولیسی نذار حاجی! تو که دلت تاب نمی آره یه غیبت بخوری چی از طرفداری می فهمی شلغم؟


گاهی هم با خودم فکر می کنم از یه نظر خوبه که دنیای جادو مال ما نیست. فرض کن چقد گند می زدید به اپیزود نبرد هاگوارتزش. لابد همه تونم ادعا تون می شه که گریفندوری می بودید، هوم؟


از ژاپنی ها هم همیشه برید یاد بگیرید. خیلی خوبن. خیلی. 


پ.ن. این احمدیه داره گزارش می ده جای خیابانی؟ برگشته می گه بینندگان عزیز من هم مثل بازیکن ها از استرس عرق کردم! خب به ما چه؟ بیاییم بادت بزنیم؟ گزارشتو بده بابا.


پ.ن بعدی. وای وای یه جیمی جامپ ایرانی. ببینیدش! این یه گریفندوری واقعیه، یاد بگیرید. چقدرم خوشحاله. عخی. منم یه روز جیمی جامپ می شم ببین کی گفتم. خیلی باحاله. و شریفانه حتی!


پ.ن یکی مونده به آخر. آهنگایی که ژاپن بعد گل زدن به ایران پخش می کنه رو پسندیدید؟ من پسندیدم. فاو.


پ.ن. آخر. خُب، تموم شد، باختیم. دو هیچ به نفع کاشیما. آخ حیف که ایزوفاگوس رفته مدرسه دانش اندوزی....

دوره ی نوجوانی ها

+ یک سوال از فرار از زندان دارم!

البته می تونه ناشی از این باشه که هیچ وقت خدا کامل و با دقت این سریال رو تماشا نکردم،

ولی هر کی فصل یکشو دیده منو توجیه کنه...

اینا یه مشت زندانی قوی هیکل نیرومند زنجیری  اند که برای فرار از زندان از اون همه مانع رد شدند،

و حالا مایکل این وسط نیاز  داره به سارا تا که در اتاق کارش رو باز بذاره و بتونن به فرارشون ادامه بدن؟

یه در خیلی ساده رو؟ ازینا که با سنجاق سر باز می شه حتی؟

این اصلا با عقل جور در نمی آد!

خب فوقش می زدن در رو می شکستن دیگه. 

حالا می گین سنسور و هشدار دهنده و فلان داشت؟ 

بابا اینو که دیگه هیچ رقمه قبول نمی کنم اسکافیلد خدای این کاراست!

یعنی به من می گین  ضرورت وجود  کاراکتر سارا تو ا این سریال، زورچپون نویسنده واسه باز کردن یه در بود فقط؟ 

خیلی نمی فهمم...


+ شنیدید دزدان دریایی کارائیب شیش رو می خوان بسازن؟ من امروز فهمیدم و فقط سه ثانیه بی حرکت خشک شدم از شدت هیجان!

و البته می دونید که کاراکتر جک بدون جانی دپ، بی معناست... حالا بحث اینه که جک باز می گردد؟ واقعا؟ آخخخخخخ قلبمممم.

دیدی کیلگ اینقد عکس کاراکتر محبوبمو گذاشتم اون بالا تا فیلم جدیدشو ساختن بالاخره.

آخ. که. جک گنجشکه!


+ یکی از شبکه ها این آخر هفته قفلی زده رو فیلم های هری پاتر. نصفه ی شب.  فلذا منم زدم. ایده آل ترین حالت ممکن بود. مثل بهشته. من... تاریکی... نصفه شب... نور کور کننده ی تلویزیون... مبارزه با اشک های از شدت خواب... خورد و خوراک سنجاب گونه ی شبانه... از همه بیشتر تنهایی ش و اینکه وسطش خوابم ببره. با این شرایط یاد خیلی چیزا می افتم. یاد خیلی حسا. یاد خیلی مکانا. یاد خیلی کسا. حسی که بهم منتقل می کنه، فرای کلمه س. من زندگیمو تا هیژده سالگی رو این داستان جلو بردم.

کلا خیلی از چیزا برام کم رنگ شده بود. دیگه به اون شارپی گذشته نیستم تو این مبحث. یه زمانی در حد کف دست چشم بسته احاطه داشتم روش. ولی  مثلا الآن یه ربع داشتم سرچ می کردم ببینم آینه ای که سیریوس به هری داده بود از اول شکسته بود یا تو فیلم اینجوری درش آوردن یا طی زمان شکسته یا چی؟ ولی دوباره زنده شد برام. همه چی مثل روز اوله. باز شدن ذره ذره ی ذهنمو حس می کنم. ذره ذره.

جنس احساس بین هری و سیریوس رو دوست دارم. خیلی. دلم واسه آلن ریکمن فاکینگ  فاکینگ تنگ شده. اون قدر که با دیدنش وقتی داشت جواب بازرسی های آمبریجو می داد، گریه م گرفت. به جادو اعتقاد دارم. سپر مدافع لونا خداس. بغل کردن سه نفره شون بعد هفت پاتر  تو گندمزار حول پناهگاه  بهم حس جالبی می ده. بغل کردن های سیریوس خیلی بیشتر. مخصوصا اون بغلش که واسه اولین بار تو چهارچوب در خونه ی شماره ی ۱۲ میدون گریمولد هست. لحنی که باهاش می گه "هرری پّپاتر". برای هدویگ گریه م می گیره. دامبلدور که می میره حس می کنم یتیم شدم و ته دلم خالی می شه. خنجری که بلاتریکس به سمت دابی پرت می کنه تا یه مدت  زیر دنده ی دوازدهم راستم شروع می کنه به خارش. سیریوس که می ره پشت پرده، کاملا برام معقوله که از اون ورش دربیاد ولی نمی آد. سدریکو که می بینم  ذهنم می پره سمت هانی مون تو اکلیپس. احساس فرد به گوش کنده  شده ی جرج، قشنگه. مو های اما رو شدیدا وقتی تو جنگل دین داره کتاب بیدل نقال می خونه دوست دارم. گپ های دو نفره ی رون و هری خیلی حالمو خوب می کنه. و قیافه ی خانم کاپوچینو درست کن بیشتر از خیلی کارکترا برام یادگار مونده.


این پستم رو قصد نداشتم این قدر زود منتشر کنم. کامل نیست! بخش مربوط به جک رو اصلا هنوز اون طور که می خوام ننوشتم توش. 

ولی یه خبر دیگه دیدم الآن، قلبم دیگه واقعا گرفت:

جنایات گریندلوالد اومده بیروووون! نه اکران عمومی ولی یه سریا دیدنش.


اصلا دیگه جایز نیست نگه داشت این پست رو. بعدا می آم حول موضوع گنجیشک و هری و گریندل والد براتون سخن وری می کنم. با مقادیری از احساس های وقت نداشته خسته بوده نوشته نشده در حلقوم گیر کرده مواجه هستیم اینجا!

خبرارو بچسبید تا نیخیده!

مینی گیم هالوین

عرضم به حضور انور خواننده های گرامی،

مینی گیم هالوین جدیدی که گوگل زده رو دیدین؟

آه و فغان های عمیق اگه ندیدید.

برین بازی کنید تا هالوین تموم نشده و برش نداشتن،

شدیدا ادیکتیوه.

من دیگه تو فکر اینم کم کم روم بزنم دعوت کنم بقیه رو. 

هالوینتون هم مبارک. بووووو!



+ حواس جمع. فیلتر شکن بزنید، تا حالا خودم با آی پی فرانسه انگلیس و آمریکا وصل شدم، رو خود لگوی گوگل که به مناسبت عوض شده کلیک کنید بازی رو می آره. 

+ یه بار یک فرد خلی رو پیدا کردم تو بازی آنلاین، همه دارن تند تند بازی شونو می کنن و می رن اینور اونور، ما دو نفر نشستیم یک گوشه فارغ از دنیا با هم یک شعله آتش رو رد و بدل می کنیم و امتیاز دوستی (buddy point) می گیریم. چقد از این خل عزیز خوشم اومد. کاش می شد از نزدیک ببینمش. به نظر دوست باحالی می شد برام، حتی نمی دونم کجای دنیاست.


+ اول جیگیلی امیر تتلو یه تیکه هس می گه  :" امشب می خوایم با این آهنگ اینجا رو بترکونیما ، ایول؟ ایول."  منم از دوشنبه شب، دقیقا همین حس رو نسبت به این آخر هفته دارم. که " این آخر هفته می خواهیم زندگی رو بترکونیما، ایول؟ ایول!" خلاصه عاره بترکانیم  قبل اینکه ترکانده شویم. 


این انواع روح های مختلفیه که می تونه بهت بیفته: