Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

کشتنش


باز هم هواپیما

شما فقط خبر های بد می شنوید،

ما لا به لای خبر بد ها" زندگی" می کنیم.


تو سالن مورنینگ بودیم. روز آخر بخش. بچا گفتن هواپیما. 

من با خودم فکر کردم که عه چه جالب بازم هواپیما. بعد ترامپ و قاسم و الک و بلک بازم یه هواپیما.

خلاصه باز با بچا به تباهی های خودمون و امپراطوری بیمارستان ادامه دادیم.


یک ساعت بعد پیامِ ها دوستم رسید.

که فلانی تو هواپیما بود.

نه به نزدیکی سنجد. ولی نزدیک. نزدیک به اندازه ی دو سال خنده و کامپیوتر و شریف.

آدم باورش نمی شه. از دید من موضوع اونقدری غیر قابل درک هست که نشه بازش کرد. بیشتر از این.

گره کور غیر قابل درک. با هسته ی اسیدی.

من همین دیروز خیلی اتفاقی در مورد همون فلانی داشتم با رفیقم گیل صحبت می کردم. عکسش را نشون می دادم و از خوبی هاش می گفتم.

و امروز این خبر رو به تنها کسی که اشتراک گذاشتم گیل بود. بهم گفت تو هم عجب نامردی هستی گذاشتی به من دیروز از موجودیت اون موجود بگی که امروز من هم متاثر بشم و یک تیکه از وجودم داخل اون هواپیما باشه.


و بعد از اون امروزو فقط خندیدم. فقط خندیدم که بگذره. 

 اینقدر خندیدم که نه عضله ی ریزریوس مونده نه فک نه دل و روده.

تباه ترین و شلوغ ترین استاجر بیمارستان امروز رو رندوم از تو کیسه بکشی بیرون بازم من در می آم.

تا الآن هم همه غلطی کردم بیرون از خونه که فقط جنازه ام رو برسونم خونه و دو روز تخت بمیرم.

این قدر حرف زدم و چرت و پرت گفتیم و خوردیم و کشیدیم... میشه گفت جشن برگزار کردم. حس می کنم به اندازه ی کل عمرم از در و دیوار حرف زده باشم. 


یه اپیزود هست، توی اون فیلمه. اخ چیه خدا اسمش یادم نمی آد. هان مجیشنز. 

یکی بر می گرده به مارگو که نزدیک ترین ادم روی زمین به الیوت هست می گه هی تو چرا واسه مرگ الیوت گریه نمی کنی مگر براش حس نداشتی؟

مارگو خیلی قشنگ جواب می ده.

می گه از من نخواه که شروع کنم. چون اگه شروع کنم دیگه هیچ وقت تموم نمی شه.


هواپیما ها به من بدهکارند.

خیلی زیاد. بدجور.

راستش دیگه خیلی تکراری شده. 

نه تنها مرگ خیلی تخمیه و  تکراری شده چون هر هفته یکی می میره.

مرگ تو هواپیما هم تکراری شده حتی.

مخم. این مخ لعنتی م داره از چشمام می زنه بیرون.

یه مدت نخواهم نوشت.

به اشتراک گذاشتنش... حس خوبی داشت. بار روی دوش آدمو... کم می کنه.


ولی من اگه خودم خواننده ی این وبلاگ بودم از حجم بدشانسی نویسنده ش کلمو می کوبوندم تو ستون.

چیه؟ آزمون خلبانیه از من به عمل می آد؟ دو تا هواپیما تو چند سال گذشته سقوط کرده. من تو هر دو تاش تیکه های وجودمو داشتم.


از صبرمان گذشته اگر سخت پوستیم... احساس می کنم دیگه روحی برای من باقی نمانده که از دستش بدم. کرخت. بی مزه. خنثی. فقط سر همه رو گول می زنم. کف مشتمو نگاه؟ خالیه. پر از خالی.


انگار همین دیروز بود. آره همین امروزه!


پ.ن. هواپیما ی بعدی که افتاد مرا یاد کنید. چون خودم توشم.





ترس

ایران پایگاه آمریکا رو زد!

خاک بر سر تویی که نشستی اونجا، برای هشتاد میلیون نفر با مغز پر از شن و ماسه ات تصمیم می گیری.

آقا خوبی بدی ای دیدید حلال کنید.

بنزین برید بزنید اگر ندارید.

به شخصه خیلی گرخیدم.

از جنگ تنفر دارم.

تنفر.

این ها با این حمله برای میلیون ها نفر تصمیم گرفتند. خیلی نامردیه. البته پدرم امید داره که اتفاقی نخواهد افتاد و حمله هماهنگ شده بوده.


من به هیچ عنوان برای این کشور مفتکی با دولتمردان آلت پریشش نخواهم جنگید. 

این از من.

دوستتان دارم.


Cuteness overload

نه جان من

شما کیوت تر از عکس های آتش نشان های کوآلا به بغل استرالیا دیدید؟

رواست آدم بمیره قشنگ

چه قدر بد که آتیش گرفته، ولی عکس هاش...

لعنت بهش، واقعا چشم نواز اند




"مثلا فرض کن، تو و رفیق فابریکت و آتش جنگل های استرالیا. "




"تو و کوآلا. وقتی دیگه نه تو کسی رو داری، نه کوآلا کسی رو داره."




چقد قشنگ چقد قشنگه چقد قشنگه چقد قشنگه چقد قشنگه چقد قشنگه چقد قشنگه چقد قشنگه  چقد قشنگه

چقد قشنگه

چقد قشنگه

اممم... نازنین؟


+ به  "عکاسی در جهنم سبز با کلاه لبه داری بر سر و عینکی دود گرفته بر چشم

امسال باس اضافه کنم : "و کوآلایی در بغل!"

نمی خوام

آقا امروز واقعا تهران شلوغ بود.

آیم سو پیسد آف

اینا حالا حالا ها انقلاب بکن نیستن

من و دوستم ها تصمیم گرفتیم...می خواهیم اگه شد جمع کنیم بریم لندن

زیر پاهامان هم که فرش قرمز انداختند 


من واقعا باورم نمی شد... ولی راه ها بسته بود... و پر آدم بود

اوجش اونجاست که ما از تهران انتظار انتلکت بودن داریم نه از شهرستان ها

وقتی تهرانش اینه.. بقیه ش رو خودم تا ته می خونم

ظاهرا فقط منم که دارم اذیت می شم تحت شرایط گند مزخرف حکومتی این کشور

خب می رم گورم رو گم می کنم دیگه

مطمینا تو ژاپنی سویدی چیزی برای من جا هست

شما بمونید و کشور و سپهبدها تون

ایران را از من به تاراج بردید

متاسفانه اقلیت ها همیشه متضرر اند



گوشه ی راست تابوت حاج قاسم مال من

وای ببخشید ولی مصاحبه ی دخترشو که دیدم فقط داشتم بالا می آوردم


نام گذاری

من عمیقا با تمام وجودم از مسیولین متشکرم که رسالت رو به اسم حاج قاسم زدند و نه همت رو.


با همین فرمان یه روز خیلی زود می آد،

به غیر از اسمای جفنگ، چیزی نمونده برای تهران.

بزرگراه داریوشی، که رسالت بود و قاسم سلیمانی خواهد بود. این سیر تحول ماست. از داریوش ها به قاسم سلیمانی ها.

من تو همین مدت محدود کوتاهی که زندگی کردم، اینقدر ادم شریف دیدم، اینقدر انسان شناختم که اگر بخواهیم اسم بزنیم، کل ایران باید خیابون و بزرگراه بشه. و قاسم خان هم تشریف ببرند آخر صف فعلا.



تازه ترامپ گفت ۵۲ تا سایت ایران رو هدف گرفتم که ارزش فرهنگی زیادی دارند. (به نیابت از ۵۲ اسیر آمریکایی)

برام یک بازی باحاله که پیش پیش حدس بزنم این ۵۲ مکان کجا هستند. 

می دونی... ترامپ... بزنه... نزنه... فارغ از درد و رنجی که خواهم کشید، می بینم که نچ برام مهم نیست. 

دیگه خیلی وقته یاد گرفتم وابسته چیزی نباشم.

وابسته ی چیزایی که یه دقیقه هستند و دقیقه بعد طوری نیستن انگار که هیچ وقت وجود نداشتند.

تو زندگی منم  این هفت هشت سال گذشته خیلی چیزا اینجوری شد. ترامپا سایتای احساسی ام رو می زدند... و من با تخیل هام بزرگ شدم. در کنار مخروبه های احساسم. اینقدر مجسمه هایی رو برای بار هزارم با چسب رازی چسبوندم و باز فرو ریخت که یاد گرفتم روالش این نیست.

باشه نباشه... دیگه چه اهمیت داره.


زندگی خودش بی صفت ترین ترامپه. یه طوری می ده و می گیره و می زنه و مثل اسید روحت رو می سوزونه که نتونی جیک بزنی حتی.

مثن گیرم پل خواجو نباشه. گیرم ترامپ بزنش. تو که یادته یه روز بارونی از شش سالگی هات وقتی بابات بغلت کرده بود  و دستات داشت منجمد می شد و دماغ برات نمونده بود از سرما، سه نفری زیر یه چتر وایستادید تا سیل پل خواجو بند بیاد. کافی نیست؟

اخیرا درمورد جنگ جهانی دوم و المان دارم یه رمان می خونم. می تونه از اثرات اونم باشه. بی تفاوتی. بی تفاوتی مطلق.



ولی بیایید بازیه رو انجام بدیم. شما هم می تونید لیست خودتون رو داشته باشید و بعد با هم مقایسه کنیم.

اصلاحش می کنم ذره ذره.


سایت های حدسی من برای هدف گذاری آمریکا:

۱) طاق بستان

۲) حرم امام رضا

۳) حرم خمینی

۴)حرم معصومه

۵) سی و سه پل

۶) تخت جمشید

۷) سعد آباد

۸) کاخ گلستان

۹) چهل ستون

۱۰) بازار تهران

۱۱) غار علی صدر

۱۲) جزیره کیش

۱۳) جزیره قشم

۱۴) برج میلاد

۱۵) برج آزادی

۱۶) آپادانا

۱۷) چغازنبیل

۱۸) یکی از سد ها

۱۹) مقبره های حافظ  و سعدی و ..

۲۰) نقش جهان

۲۱) چهل ستون

۲۲) پل طبیعت 

۲۳) خیابون ولی عصر :))))

دیگه بقیه ش هم با خودتون. خیلی سخته پیش بینی کردن مخ ترامپ کله خر چون.


ولی آثار باستانی ام می شی، دریاچه ای کویری چیزی باش که ترامپم خواست بزنه باز دریاچه و کویر بمونی. :))))

مثلا هی بیاد کویر مرنجاب و دریاچه ی خزر رو بزنه. جالب میشه.


به پدر و مادر خود نیکی کنید

هی یارو،

این پستم را برای تو می نویسم. که یادم بماند، قبل از تنفر دوستت داشتم..

برای تو که اسفندی بودی و یک آب معدنی پرست بالقوه، ته لهجه ی اصفهانی ات آدمیزاد را مست انگبین می کرد، اسبی ترین دمب تین تینی جهان را داشتی، مظلوم ترین چشم ها را،  و لرزش دست هایت در عنفوان جوانی کیوت ترین و آدم کش ترین بود.




- سپاااس گزااارم.

- خواااهش گزااارم.

موی زائد سپهبد

پشم بشم، 

قاسم سلیمانی شدن بلدی؟


پ.ن. ابوبکر یادتونه مرده بود؟ من واقعا یک غمی ته های دلم حس می کردم. اما از الآن نگم براتان. که چی ته دلم احساس می کنم..


تو چه دانی که پس از هر تبریکی... چه جنونی چه نیازی چه غمی ست؟

انا لله و انا علیه راجعون

بدین وسیله شهادت سردار سپهبد قاسم سلیمانی را خدمت جامعه ی وبلاگ نویس مملکت تبریک و تسلیت عرض می کنم. 

شایسته است که تمامی دولت مردان عزیزمان من جمله رهبر عالی مقام، راه ان مرحوم مغفور را الگوی خویش قرار داده و به چنین درجه ی رفیعی نایل شوند. از خداوند منان خواستاریم سریع تر این عزیزان را در رسیدن به راه جاودانه ی خویش هدایت فرماید.

اللهم صل علی محمد و آل محمد

و من الله توفیق

/پایان پیغام/


+ شما می گین تبریک، ما می گیم تبریک. خط رو خطه آقا.

پاراوان ۲

پاراوان یکم را می توانید بخوانید.

از اینجا.

و بعد از یک سال و اندی می رسیم به پاراوان دو...


اگر فرض کنیم قانون کارما این هست که هرکس تو سال ۹۸ یک روز مخصوص خود خود خود خودش داشته باشه،

سهم من از امسال،

یازدهم دی ماه بود. شب کریسمس. که من تلاقی شان نداده بودم ولی به طرز قشنگی خودشان تلاقی کردند.

یازدهم دی ماه ایده آل بود. آغاز سال میلادی ایده آل بود. همه چی تمام بود. تک تک جزئیاتش از همان شب کریسمس بگیر که پیام دوستانم رسید تا شب بعدش که از خستگی سرم را روی بالشت گذاشتم و تخت خوابیدم، به هم می آمد. 


از تقویم امسال یازدهم دی ماه به من ارث رسید.

مثل یک نقشه ی گنج که نقشه کش با جزئیات روی تک تک المان هایش فکر کرده و ساعت ها وقت گذاشته است که بی نقص باشد.

و بی نقص بود!

می گویند هیچ چیز بی نقص نیست،

ولی پاراوان ها برای من حس بی نقصی دارند. تو یک بیل می گیری دستت و روز کارمایی ات را شخم می زنی و یک نکته ی منفی پیدا نمی کنی! حتی یکی.


می دونی کیف این سلسله از پست ها چیه؟ که مینشینی با خودت چرتکه می اندازی... می بینی هولی شعت من بهتر از این روز نمی توانستم روزی را برای خودم تخیل کنم در سال. 

و با اینکه هنوز سه ماه و یک فصل تمام به پایان سال مانده، تو مطمئن باشی برای یک روز هم که شده... برای یک فاکینگ روز، سهمت را از حلقوم کارما کشیدی بیرون و روز خودت بوده. روز مخصوص به خود خودت.

که اینقدر عالی بوده باشه، که اصلا نیازی به روز های باقی مانده نداشته باشی و حس کنی کامت رو تا ته گرفتی از لب های این دنیای  کوفتی بی همه چیز.


یازهم دی ماه سهم من بود. روز من بود.

من بهش رسیدم، و طعمش این بار اونی که تصور کرده بودم نبود. طعمش... یک چیزی بود هزار فرسنگ فراتر. 


می خوام بنویسم که نود و هشت اگه هیچ چیز نداشت، توش یک روز داشت، که من رویام رو توش زندگی کردم.


که جزئیات زندگیم دقیقا از همه ور سرجاش بود. جزئیات ریزش! جزئیات مورچه ایش!! حتی اینکه اول کریسمس باشه. اینکه عدد ها رند باشن. اینکه بارون زده باشه... اتاق عمل رفته باشم. سوچور کنم. روی ماشینم یک گربه لمیده باشه. مورنینگ جهانی باشه. غذا سالاد باشه حتی! 


من توی این یک روز، زندمانی نکردم، زندگانی کردم.

بهش رسیدم. وقتی به احساسم رسیدم که هنوز از دهن نیفتاده بود.یخ نکرده بود.

این یک روز جزو عمر من حساب شد. با افتخار. بدون اینکه پشیمان باشم چرا یک قدم به مرگ نزدیک تر شدم از روز قبل!


می خوام برم تو گوش همه هوار بزنم، برای یک بار هم که شده ، ذهنم، روحم، روانم، جسمم، احساسم ... همه ی همه ش مال خودم بود. که مجبور نبودم به موضوعی غیر از وجود خودم فکر کنم. دنیام خودم بودم.

می خوام بنویسم تا یادم نره،  برای یک بارهم که شده، خودم بودم.

می خوام بنویسم تا یادم بمونه، تو امسال روزی داشتم که قهرمان درجه یکش بودم.


"چنان که آن خطاط سه گونه خط نوشتی: یکی او خواندی، و لا غیر... یکی را هم او خواندی هم غیر او... یکی نه او خواندی و نه غیر او.

و آن خط سوم منم..."


چند وقت پیش سر یک موضوعی با خانواده صحبت می کردم. مادرم یکهو امد سمت من. دستش را آورد جلو. روی زمین کشید. این خط. اینم نشان. گفت تو آدم خفنی می شی بهش ایمان دارم که سری میان سر ها در می آری... فقط اگه وسط راه بلایی سرت نیاد و خل نشی. 


اون زمان که به من این حرف رو زد، با خودم گفتم این چی داره می گه. دی روز روزی بود که به چشمم دیدم خط و نشون هاش زودتر از چیزی که  لازم بود دست به کار شدند.

من واقعا باورم نمی شد... تمام روز باورم نمی شد. ولی واقعا دیروز واقعی بود.

حس دارنی را داشتم که با دیستینی برگشته به عقب یا رفته جلو، و کیف می کنه از دیدن سرنوشت. 

انگشتش رو می گیره سمت خودش، با غرور باد می اندازه تو غبغبش  و می گه:"می بینیدش؟ این یارو منم!"


پ.ن. می گی زندگیت رویاییه ولی، من دارم رویامو زندگی می کنم..

اون نقطه ایه که دوست داشتم همه تون رو از نزدیک می دیدم و تو شادی ام سهیم می شدین. تو این یک روزم. و دستانمون را می گرفتیم و می چرخیدیم.


جشن برگزار کنِ گروپ

داشتیم با ها در مورد پول گذاشتن روی هم و خانه مجردی گرفتن صحبت می کردیم.

و بیش از حدی که بتوانم وصف کنم علاقه مند به خانه ی مجردیه.

بهش گفتم برای من فرقی نداره چون همین الانش هم من خانه ام مجردیه و پرنده پر نمی زنه با این تفاوت که چون زیاد پول نداریم یا به عبارتی خانه های تهران خیلی گرانه، خیلی کوچیک میشه و روح من در خانه ی کوچک بد مسیر نخواهد گنجید و فغان.


بعد به این فکر کردم که فقط یک فاکتور هست که من را علاقه مند می کنه به این پیشنهاد..

که مثل مانیکا پارتی بگیر باشم.

چهارشنبه، یکم ژانویه بیست بیست

را با پیامی آغاز می کنم، که نوشته:

"کیلگ! سال نوی میلادی ات مبارک."

و به قلب های انتهای پیغام می اندیشم. قلب ها خطرناک اند. همیشه خطرناک بودند. اینکه چرا بعد از هفت هشت سال باید برای هم قلب بگذاریم. و اینکه اصلا چرا یکهو امسال بند کردیم به قلب گذاشتن. که حالم را به هم می زند این ننر بازی ها. مایی که هیچ وقت قلب نگذاشتیم، ولی قلبمان کف دست های یکدیگر بود. 


و سه شنبه، سی و یکم دسامبر بیست نوزده را با پیامی خاتمه دادم که می گفت:

"کیلگ من باورم نمی شه که نیل مرد."

و برایش نوشتم:

"من هم هنوز باورم نشده"

میبینی؟ نیل کفن ها پاره کرده و تاد هنوز فلامینگو وار بر روی میز به یاد کیتینگ قیام می کند.

-----------


این ها لحظه ی پایان و شروع سال میلادی ام بودند. 

یکی شان ها است. اگر من چندلر بینگ باشم، او جویی تریبیانی ای ست که شب کریسمس خیلی ساده بی هیچ چون و چرا از من لب می گیرد تا دق نکنم.

دیگری شوکاست. اگر من تاد باشم، او نیلی ست که در دفاع از من رو به جمع می گوید:"تاد اندرسن بنا به خواسته ی خود شعری نخواهد خواند."

قشنگ است. دوستشان دارم. زندگی بدون رفیق بازی، برای من یک نفر خیلی پوچ بود. و خوشحالم که پیام تبلیغاتی نبود. پیام این ها بود.

دوستان گلمممم

آقا هستیم هنوز،

جسته گریخته.. ولی هستیم.

مرسی حال و احوال. نگران مباشید.

فقط یک مدت همه چیز فرو رفته به هم.

دیدم.. پانزده روزی هست پست نداشته اوری تینگ؟ چه زود گذشته. فکر می کردم نهایتا شش هفت روز باشه.


پ.ن. اینم نبود ببینم و قصدی جواب ندهم پیغام ها را. واقعا حتی باز نکردم این صفحه ی کاربری ام رو.