Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

و باز هم مرگی که مرا امان نمی دهد...

زور داره جدا!

از کل هفته فقط دو شبش رو خونه نباشی...

به محض اینکه می رسی خونه، می دوی تو بالکن و جغل دون رو می بینی.

بعد صدا می زنی: کوچولو؟ کوچولو؟

 می بینی یکی از جوجه هات نیست.


-مامان جوجه کوچیکه ی من کو؟

-کیلگ، جوجه کوچیکه مرده.

-یعنی چی؟ آخرین روزی که داشتم می رفتم حالش از منم بهتر بود. کلی هم غذا می خورد... مگه داریم؟ مگه میشه؟ میشه تو دو روز بمیره؟!

-نه تو حواست نبود. حالش بد بود.

-پس چرا دیروز که ازت پرسیدم گفتی حالش خوبه؟

-خب حالا که دارم بهت می گم.

- مثل همیشه دروغ. دیگه ادعای راستی نکن جلوی من! باید بهم می گفتی دروغ گو!

-من دروغ نگفتم کیلگ، کتمان کردم!

- یه حرف دو حالت داره. یا راسته یا دروغ. کتمان کدوم خریه؟! حالا جسدش کو؟

-انداختیمش تو خیابون.

-یعنی حتی خاکش هم نکردین؟

[از ترسش که من دوباره داد و هوار راه نندازم ...]

-دادیمش به باغبون که خاکش کنه!

-حالم ازتون به هم می خوره. منو به زور انداختین بیرون از خونه معلوم نیست سر جوجه م چه بلایی آوردین.

-خجالت بکش به خاطر یه جوجه داری این کارا رو می کنی هیجده ساله؟ برو خدا رو شکر کن جوجه بزرگت نمرده...!


تو دلم می گم: اون حیوونکی از خیلی از شما ها آدم تر بود!!!!


+من صداش می کردم کوچولو. چون واقعا کوچولو بود. یه مرغ از نژاد مرغ های مینیاتوری که نهایت جثه شون در بلوغ می شه اندازه ی یه کبک! از زمانی که اومد من به جای لفظ "بچه م" که فقط شامل جغل دون می شد از لفظ "بچه هام" استفاده کردم. رنگ پر هاش سفید بود. دور چشم هاش هم به قدری نازک بود که  از زیر پوست، آبی متمایل به خاکستری دیده می شد. بی نهایت برنج دوست داشت. جیک جیک خیلی آرام بخشی داشت. وقتی دستت رو دور سرش می گرفتی خوابش می برد. دوباره دستت رو که بر میداشتی جیک جیک می کرد. تو آفتاب برای خودش لم می داد خیلی وقتا. پرهاش بوی چندان مطبوعی نمی داد. تو مشت من جا می شد. خیلی هم کله خر بود. اوّلاش با جغل دون دعوا می کردن. در واقع از هم دیگه می ترسیدن. برنج که می ریختم براشون، جغل دون با اون هیکل عظیمش می ترسید بیاد جلوی این بچه غذا بخوره. می دویید و  یه نوکش می زد و سریع  غذا رو بر می داشت می برد یه جای دیگه. این حیوونکی علی رغم این که نوک می خورد ولی بازم می رفت دنبال غذا. اصلا ترسو نبود. یه مدت که گذشت با هم دیگه دوست شدن. با هم غذا می خوردن، رقابت می کردن... شبا هم با هم می رفتن تو لونه شون. حتی بارها دیدم که رفته زیر بال و پر جغل دون عظیم که سردش نشه. خیلی مسالمت آمیز یکی شون شده بود مادر اون یکی!


+میدونی کیلگ... بدیش اینه که حتی نمی دونم کجا خاکش کردن! حتی نمی دونم واقعا به مرگ طبیعی مرده یا نه. حتی نمی دونم چرا مرده!!!! حتی نمی دونم بعد مرگش خوراک گربه ها شده یا نه. حتی نمی دونم از سرما گذاشتنش یخ بزنه این خود خواها یا نه. حتی نمی دونم از گرسنگی تلف شده یا نه.حتی نمی دونم از بالای بالکن پرت شده پایین یا نه. حتی نمی دونم یکی لگدش کرده یا نه. حتی نمی دونم واقعا مرده یا نه. حتی نمی دونم می شد اگه من باشم ببرمش پیش دامپزشک که خوب شه یا نه. من هیچی نمی دونم. فقط می دونم از جوجه ای که دو  روز قبل در صحت و سلامت کامل به سر می برده الآن برای من فقط یه واژه ی "مُرده" باقی مونده. مگه می شه؟ مگه داریم؟ لعنت به نژاد خودخواه بشریت. لعنت به زندگی. لعنت به مرگ.


+تاریخ مرگش می شه  شنبه شب همین هفته طبق گفته هایی که بهم رسوندن. یه سری گفته ای که واقعا باورشون نمی کنم... ای کاش حداقل راستش رو بهم می گفتن ببینم چه بلایی سرش اومده.


کوچولو؟

کجایی؟! :(((

این جا یک نفر دلش تنگی می کند...

و شعر؛ یکتا آرام بخش جانان


در سرم مردهای بغض آلود ، در دلم شیون زنان انگار

کودکی در گذشته ام مرده است ، کودکی شاد ، کودکی سرشار 


در سرم موریانه افتاده است، خواب های عجیب می بینم 
مثل گهواره های خون آلود ، مثل تابوت های آدم خوار


پرم از چشم های بی تکلیف، پرم  از زندگی ، پرم از مرگ
زندگی های غالبا هر روز ...، مرگ های همیشه و هربار...


این روایت دچار هذیان است ، این روایت دچار دلتنگی ست
این روایت روایت مردی ست، مثل من بسته ، مثل من ناچار 


زخم های همیشگی در من ، حرف هایی نگفتنی در من 
چهره های ندیدنی ...-عادل-... باز هم بغض کرده ای انگار ...!


نه... کمی خسته ام ، کمی گیجم ، قهوه ای دم کن و بیا بنشین 
تا... روایت کمی عوض بشود دست در دست این جسد بگذار!


"عادل سالم"



+خیلی وقت بود که تا به این حد با شعری  حال نکرده بودم. حال کردن یعنی با همه ی بیت هاش اکی باشم و حتی نتونم انتخاب کنم که کدومش به چشمم قشنگ تر می آد. هی اینو بخونم بگم ها همینه که خیلی خوبه. بعد بیت بعدیش رو بخونم بگم نه بابا. این یکی خفن تره. خلاصه. منتظر یه فرصت بودم مثل امروز که بیام و انتشارش بدم تو وبلاگ.

نکته ی جالبش اینه که شاعرش اصلا برام آشنا نبود. اولین  شعری بود که از این آقای شاعر با نام عادل سالم می خوندم. و خب اولین ها همیشه خیلی به دید آدم خواسته یا نا خواسته جهت می دن! یه حس کشف کردن دارم. :)))))  این که مثلا این شعر ناب رو خودم کشفش کردم. شعری که تا حالا گم نام بوده برای همه. این به اون خاص بودنه کمک می کنه تا حدی. منظورم اینه که خب من خودم یه تنه خیلی چاکر حافظ و مولوی و سعدی و فردوسی و خیلی های دیگه هستم. ولی وقتی این روزا همه می رن تو فاز حافظ دوست داری و مولوی خوانی و فلان و بهمان من ترجیح می دم به یه شاعر دیگه فرصت بدم تا کشف بشه. ترجیح می دم از این فاز عمومی بکشم بیرون و  آدم های گم نام تری رو دنبال کنم. حافظ حالا حالا ها در ذهن ها ثبت شده می مونه. ولی این شاعری که من یافتمش چی؟



# پی نوشت: در پی دعوای تقریبا روزانه ام با پدر و مادر و هر کی سرش رو بی دلیل می کنه تو جون من و نمی ذاره یه دقیقه تو حال خودم باشم، دیالوگی به مضمون زیر پدید آمد:


-واقعا؟ این دیدگاهته؟ آره کیلگ؟

-آره! دقیقا همین.

-من فکر نمی کردم این قدر آدم ضعیف النّفسی باشی!

-می بینی که هستم!

-یعنی یه کنکور تا این حد دیدگاهت رو به زندگیت عوض می کنه؟

-شاید!

-پس تکلیف شعر هات چی می شن؟ اون شعر هایی که سراسرشون پر بود از امید؟

-اونا مال قبلا بودن.

-نه، تو داری نقش بازی می کنی که اعصاب من رو خورد کنی! اگه واقعا فازت اینی که می گی بود حداقل توی یکی از مطلب هات ازش می نوشتی!

[سکوت]

تو حتی یه نوشته ی منفی هم نداری. تمام متن هات پره از مثبت های گنده، امید به آینده.

[ و این بار سکوت عمیق من چون اجازه ندارم افکارم رو بیش تر از این جلوی این آدم بیرون بریزم. گویی مهر بر دهانم زده باشن. ]

فقط با خودم می گم:

-لعنتی! تو وبلاگ من رو دیدی اصلا؟ دفترچه ی خاطراتم رو چی؟ ای کاش به اندازه ی  اپسیلون خبر داشتی...!


*همینه دیگه، زود گول می خورن. با یه نقش بازی کردن ساده باور می کنن تو واقعا همونی هستی که pretend  می کنی. ( همون وانمود می کنی ه خودمون. ) واژه فارسی ش نمی اومد یه لحظه!


من یک روانی هستم یوهاهاهاها!

امروز آزمون روان سنجی ازمون گرفتن تو دانشگا! (قابل توجه اینکه این آزمون رو بچه های دانشگا ایران تو شهریور دادن؛ می تونین بفهمید که چقد دانشکده مون داغونه!)

هه. با خیال خودشون می گن بیاییم جوونای مملکت رو بررسی کنیم ببینیم سلامت روانی دارن که اومدن پزشکی بخونن یا نه!

ای کاش که واقعا براشون مهم بود. ای کاش به روان افراد اهمیت می دادن. این که تو کله ی ما چی می گذره. حاضرم شرط ببندم که قریب به نود و نه درصد دور وبری هام بیماری روانی دارن و خودشون خبر ندارن. ولی نه به صورت حادی که مشکل براشون ایجاد کنه.

خیلی وقت ها، خیلی وقت ها بوده که دلم می خواسته برم پیش یه روان شناس. فکر های تو سرم همیشه ی خدا  اذیتم می کردن. دوست داشتم یه روان شناس کاملا غریبه که هیچ شناختی از من نداره بیاد  و باهام حرف بزنه و سنجش هاش رو انجام بده. منم تا ذره ی آخر ذهنم رو پرت کنم تو صورتش. بدون اینکه بدونه کیم از کجا هستم و خانواده م کیا هستن. بعد خیلی شیک تو چشماش زل بزنم و بگم:

"ببین رک و پوسکنده بگو. تو هم فکر می کنی من روانی ام یا فقط خودم هستم که مدام این احساس رو دارم؟!"


این جور تست ها اصلا معیار سنجش خوبی نیستن. چون من هم که هیچ چی از روان شناسی حالیم نیست خیلی راحت می تونم بفهمم کدوم گزینه ش بو داره و اگه می خوام روانی جلوه نکنم باید دقیقا کدوم گزینه رو انتخاب کنم! تا الآنم هر چی آزمون این طوری ازمون گرفتن از ترس غیر عادی بودن و فلان و بهمان دقیقا گزینه ای رو وارد کردم که اونا می خواستن. گزینه ای که از یه آدم عادی انتظار می رفت.

ولی خب امروز...

 تقریبا همین الآنم مطمئنم که برای مشاوره صدام می کنن قسمت روان شناسی دانشگاه. چون تا حدی پرسش هاشون رو با قصد و غرض جواب دادم. دلم می خواد یه نفر که ادعای روان شناسی ش می شه رو گیر بیارم و سوالای فلسفی طورم رو ازش بپرسم. بهش بگم :

"ببین عزیزم! ما تهش می میریم که چی؟ چرا اصرار دارین که زندگی پوچ نیست؟ واقعا چی فکر کردین پیش خودتون؟ "

امروز چشم هام رو بستم و هرچی دلم میخواست وارد اون برگه ی کوفتی شون کردم و اولین نفر بین اون هفتاد تا آدم برگه م رو دادم به اون خانوم ه که روان شناسی بود با یه لبخند تصنعی! امروز خیلی بیشتر از بقیه ی روزای اخیر خودم بودم.


وارد کردم که از تنهایی رنج می برم.

وارد کردم که هیچ دوست به درد بخوری ندارم و همه ی دوستای به اصطلاح صمیمی م جعلی ان در باطن.

وارد کردم که اون قدری خجالتی ام که معمولا سایلنت حساب می شم.

وارد کردم که حالم از اکثر افراد دور و برم به هم می خوره.

وارد کردم که معمولا آجر ها ی دیوار و خط های عابر پیاده رو می شمارم.

وارد کردم که معمولا آدم طرد شده ای بودم تو زندگی م.

وارد کردم که پدر و مادرم از زمانی که یادم می آد آدمای عصبی ای بودن.

وارد کردم که هدفی ندارم هنوز.

وارد کردم که هیچ هیجانی ندارم برای زندگی کردن.

وارد کردم که منتظرم هرچه سریع تر بمیرم.

وارد کردم که به نظرم زندگی واقعا پوچه.

وارد کردم که اکثر اوقات دارم با خودم حرف می زنم و خیال بافی می کنم.

وارد کردم که معمولا شب ها دارم به فاکتور های احمقانه ای فکر می کنم.

وارد کردم که هر اتفاقی که میفته قلبم تند تند و گرومپ گرومپ می زنه و نمی ایسته این طپش مسخره ش.

حتی وارد کردم که از کنکور به بعد قلبم درد می کنه. شایدم توهم باشه صرفا! چ می دانم والا!!!!

حتی اینم  وارد کردم که میل شدیدی به خاص بودن دارم و این که عقایدم هرچند احمقانه ولی تک باشن.


من خیلی چیز ها رو وارد کردم. و خب الآن یه حالت فوبیا ای دارم که از بین اون همه هفتاد نفر یه روز به عنوان تنها روانی کلاس صدام بزنن به دفتر مشاوره ی دانش گا!

دلم می خواست صرفا ببینم جَوِش چیه این مشاوره ها. هر چند بعید می دونم درد چندانی از من یکی دوا کنه. چون همیشه وقتی می بینی پای هویتت وسطه، وقتی می بینی قراره یه مدت طولانی ای تو رو بشناسن و نقدت کنن و حتی پای آینده ی حرفه ایت ( حالا بماند که من آینده ای ندارم!!!) در کار باشه نمی تونی خودت باشی. خود سانسوری دیگه، خواننده های ثابت می دونن چی می گم.


اگه طی این گندی که امروز زدم به برگه ی روان شناسی با یه "آدم" رو به رو شدم که می فهمید چی می گم، با آغوش باز باهاش مباحثه می کنم و قطعا به چالش می کشمش. ولی اگه کار به جایی کشید که خواستن دارویی چیزی بهم بدن،خیلی راحت زل می زنم تو چشماشون و می گم ببخشید من شانسی وارد کردم آزمونتون رو چون حوصله ی خوندن 272  تا سوال رو نداشتم و بعدش به قدری عادی رفتار می کنم که به یقین برسن من واقعا شانسی وارد کردم گزینه ها رو!

اصلا دلم نمی خواد وقتی تشخیص دادن روانی ام با دارو خوب بشم. :))

اصلا دلم نمی خواد عقایدم تغییر پیدا کنن. دوسشون دارم نسبتا.


+عادیه که طی کلاس ورزش دلم می خواد کتونی هام رو از پام در بیارم و پرت کنم تو صورت معلم (ببخشید استاد!!!) تربیت بدنی مون؟ بعد بهش بگم مردی خودت این همه راه رو بدو! نشستی دستور می دی فقط. [دقت کنید این حرف رو کیلگی می زنه که همیشه با ذوق و شوق بچه ها رو کشون کشون می کشید سر زنگ ورزش] می شه فهمید چقدددددددددر چرته ورزش های دانشگا نسبت به دبیرستان؟!


+اینم عادیه که گشتم یه آدم پیدا کردم هم نام با چوگان و سعی می کنم بیشتر وقتم رو تو دانشگا با اوشون بگذرونم؟ چوگان دیگه نیست، مونده پشت کنکور. ولی من سعی می کنم هنوز مثل هر روز تو دبیرستان کنار خودم داشته باشمش و مسخره بازی در بیاریم با هم.


پ.ن: و وبلاگی که دوباره نظر نمی خوره! :(( تابستون کجایی!

پاییز می آید که مرا دیوانه تر کند

خوشحالم تا حدی؛ یا شاید هم ناراحت نیستم صرفا؛

چون پاییزه،

چون سرما خوردم و دلم برای سرماخوردگی خیلی بسی تنگ شده بود،

چون تنها چیزی که از خواب دیشب یادم میاد دستمال کاغذی هایی بود که اینور اونور پرت می کردم به قدری که اشک از چشمام و سرفه و عطسه از دماغ و دهانم میومد بیرون،

چون سرعت عطسه هام هم اکنون یکی در سه ثانیه است و دل و روده ای باقی نمونده دیگه،

چون مینا می ترسه و جیغ می زنه از رعب آوری عطسه هام،

چون هوا سرده و زیر پتو خیلی گرم و نرم،

چون حال دو تا جغل دون ها خوبه (جوجه مرغ هام رو عرض میکنم) ولی من نمی تونم برم پیششون چون می ترسم مریض بشن :(( ،

چون بچه های کلاسمون ( گوش شیطون کر) اونقدری اتحاد داشتن که کلاسای چهارشنبه رو کنسل کنن و من هم چنان دقیقا عین دوران پیش دانشگاهی سه روز خالی دارم برای خودم و خر کیف من باب این موضوع ،

چون هم چنان آز فیزیک داریم تو دانشگاه با وجود چندش ناکی رشته،

چون پیش نیاز زبان نخوردم بین اون همه آدم تو دانشگا،

چون رفت و آمد روزانه با اتوبوس تا دانشگا خیلی بهم می چسبه و بسی حال می کنم باش،

چون الآن تو خونه تنهام بعد یه مدت خیلی طولانی و می تونم تا دلم خواست داد بزنم،

چون می تونم صدای حجت اشرف زاده رو تا ته زیاد کنم و باهاش داد  بزنم : پایییییییز عاشق است/ او مییییییییییییی رسد که باز هم عاشق کند مراااااااااا/ او قول داده است به قولش وفا کند...

چون فردا جشن فارغ التحصیلی ه و قراره برم جلوی همه ی بچه ها و معلم های پیش دانشگاهی مضحکه ی عام و خاص بشم،

چون یکی بهم یاد داده که می شه مسخ کافکا خوند و دیوونه نشد،

چون کریتیو می خونم و قسمتی از آخر هفته هام رو اختصاص دادم به مطالعه ی رشته ای که نذاشتن برم دانشگاه بخونمش،

و چون در کل این روزا ی پاییزی خیلی خُدان و حال گند من رو به شدت خوب می کنن.

#مرسی_پاییز_جان_باحال


+پ.ن نخست: چرا من به جوجه مرغم می گم جِغِل_دون؟ چرا از اولین هفته ای که دیدمش با این نام صداش کردم تو دلم؟ چون سر این جوجه ها بود که از بابام و مادر بزرگم یاد گرفتم دونه هایی که مرغ می خوره  ابتدا وارد جغل دونش می شن. حالا این که این جغل دون همون چینه دون مرغه یا نه بماند که من ندانم. ولی این جوجه ی ما به طرز کاملا بامزه ای وقتی دونه می خوره جغل دونش که زیر گردنشه به سمت راست انحراف شدیدی پیدا می کنه. گویی اوریون گرفته باشه. و خب خیلی بیش از حد قیافه ش جک می شه. :)))) لذا صداش می کنم جغل دون.


+پ.ن دوم: الآن سرچ دادم گویا جغل دون همون معده هست!راست و غلطتش بمونه با اون سایته که مال اراک بود.


+پ.ن سوم: این شعر خفن در حسن ختام این پست [کشف شده سر کلاس یک، زنگ ادبیات با معلمی ( ببخشید استادی! هنوز یاد نگرفتم به استاد ها نگم معلم!!! :)))) تلاش می شه ها، جواب نداده منتها تا الآن) که ته چهره اش به دالتون کوچیکه در لوک خوش شانس می زنه.] :

دیدی غزلی سرود؟
عاشق شده بود!
انگار خودش نبود،

عاشق شده بود!

افتاد

و

شکست

و

زیر باران پوسید...

ادم که نکشته بود؛
عاشق شده بود..! 

شاعرش هنوز پیدا نشده، متاسفانه. استاد یه چیزی تو مایه های " جنید"  از زبانش اومد بیرون ولی نفهمیدم کی رو گفت حقیقتا!

تو اینترنت هم در یک سایت گم نامی با نام عادل سالم لینک شده بود.

به هر حال گم نام فعلا!


+نهایت سعیم رو می کنم که آخرین و چهارمین پی نوشت باشه:

ویدئوی زیر و تمام؛ مغزتون می ترکه.

یک شب بی خوابی کشیدم تا فهمیدم چرا تصویر وسطی هم ساعتگرد می چرخه هم پادساعتگرد!!!

عصبی نشید لطفا!

خاک تو سر این نماشایی که کار نمی کنه و صرفا تبلیغ کردن واسش! :{

برید تو لینکش.

لینک هم نمی تونم بکنم چه مرگشه این بلاگ اسکای که این همه دوسش داشتم؟

به صورت کاملا تردیشنال لینک می دهیم:

http://www.namasha.com/v/CgZmLe1l



نو که اومد به بازار کهنه می شه دل آزار

اینایی که دلشون واسه دوستاشون قنج می ره؛

اینایی که تو استاتوس اف بی  شون نوشته هنرشون پیدا کردن بهترین و خاص ترین دوستاس؛

همینایی که هر دقیقه دو تا عکس با رفیقاشون آپ می کنن تو اینستا؛

دقیقا همونایی رو می گم که چپ و راست هش تگ می زنن از #بهترین_رفیق_دنیا و #رفاقت_هیشکی_مثل_ما_نمی شه؛

همون قشر به اصطلاح عارفی که به گند کشیدن شعر ها رو بس که برا این و اون می نویسنش؛

کامنت هاشون شامل تعریف و تمجید و قربون صدقه ی این و اونه؛


آقا اینا رو سال اول دانشگاه در یابید؛ ترجیحا هفته ی اول.

با چنان سرعتی کانتکت لیست موبایلشون از این رو به اون رو می شه که گویی گوشی رو فرمت کردن؛

و دقیقا لقب #بهترین_رفیق_دنیا رو از رو رفیق قبلیشون بر می دارن و اهداش می کنن به اولین کسی که کنارشون رو صندلی دانشگاه بشینه.

از اون نقطه ی زمانی به بعد دنیاشون می شه دوست جدیدشون. دوست قبلیشون؟ مگه وجود داشته اصن؟ مُرد؟ خب بمیره، مگه مهمه؟!


خیلی دوست دارم این هفته برای خیلی از آشنا ها کامنت بدم: تا هفته ی پیش که خفن ترین آدم روی جهان اون یکی دوستت بود آقا جان.

این می شه به گند کشیدن سوپرلتیو ها! مگه چند تا "ترین" می شه پیدا کرد تو دنیا؟ چرا واژه ها رو روانی می کنین؟

شاید دقیقا اگه همین نژاد بشر با این نوع خاص تصوراتش، از روی زمین پاک بشه، من تازه بتونم به آدم هایی برسم که یه درک مینیممی از واژه ی "رفاقت" دارن.

شاید در اون صورت تازه شاید من هم می تونستم ازین استاتوس  خفن طور ها بذارم که فلانی رفیق منه؛ باش در بیفتی خط خطی ت می کنم.

می دونی بحثم چیه کیلگ؟

زور داره هفت سال تمام اینور اونور دو نفر رفیق فابریکای هم باشن و در عرض هفت روز کل این هفت سال رو فراموش کنن. نژاد خودخواه بشر؛ همیشه بی معرفت.

این من رو دیوونه می کنه؛ چرا نمی تونن اونقدری ثبات داشته باشن که حداقل رو گفته ی هفت ساله ی خودشون پا فشاری کنن؟

چرا اینقدر شُل و پخمه و بی ثبات؟

لال

از توانایی های بارزم.

اینجانب کیلگارا آدم بسیار بسیار بی دست و پایی هستم در زمینه ی حرف زدن.

گویی که لال آفریده شده باشم.

من می تونم به مدت چندین ساعت تمام  تو چشمای مردم زل بزنم و هیچ حرفی از ته گلوم در نیاد.

نمی تونه در بیاد در واقع. سایلنت می شه گفت بهش.

یکی از دلایل رو آوردن من به نوشتن شاید همین باشه. انتقال بسی راحت تر منظورم.

بعد حالا این آدم پخمه رو تصور کنین بهش اضافه کنین که مجبور بشه حرف بزنه علی رغم میل باطنی ش.

نتیجه ش می شه این که معمولا بعد از اون همه سکوت، با یه لحن خیلی احمقانه می زنه تو ذوق مخاطبش و مخاطب مذکور تا عمر داره دیگه از اِن هزار متری کیلگ رد نمی شه.

بعد کیلگ می ره تو فاز سردرد وحشت ناک پس از گند بالا آوردن، به مدت یک روز و اندی افسرده س که چرا نمی تونه عین یه آدم معمولی حرف بزنه، میاد اینجا خودش رو خالی می کنه و این بار می ره تو یه سکوت خیلی طولانی تر از قبلی.

یه دوستی داشتم می گفت آرزوی لحن مناسب داشتن رو به گور می بره. من به گور هم نمی تونم ببرمش.

در طی 24 ساعت گذشته بس که نا پخته و چرت و پرت صحبت کردم با این و اون الآن خودم هم حالم از خودم به هم می خوره.

ای کاش می شد واقعا در دهنم رو گل بگیرم.

مغز من واقعا گند می زنه تو حرف زدن. کاری هم نمی تونم براش بکنم.


تو یه روز گذشته:

در باره ی قضیه ی حمار با مادر حرف زدم و فکر کرد بهش فحش دادم و خر خطابش کردم و الآن اصلا باهام حرف نمی زنه؛

به یکی از دوستان زنگ زدم و چون نتونست صدام رو شناسایی کنه خاک تو سر خطابش کردم و الآن نمی دونم فهمید که هیچ منظوری نداشتم یا جدی گرفت؛

حتی الآن که اومدم اینجا می بینم حال سرو آزاد رو شدیدا دیروز گرفتم و در حالی که واقعا هدف اینی نبود که برداشت کرده.


وعده ی ما:

احتمالا در یک هفته ی  آتی کل دانش کده رو هم از خودم متنفر می کنم.


هم زمان با برنامه گند بالاآوردن خودم یاد دو تیکه ی خاص از انیمیشن ها میفتم:


الف) انیمیشن شهر اشباح؛ اون یارو روحه که از کف دستاش طلا بیرون می زد و اونا رو می گرفت به سمت بقیه ولی کسی طلاهاش رو نمی گرفت. بیشتر زور می زد و طلای بیشتری از کف دستش بیرون می زد ولی بازم کسی تحویلش نمی گرفت!


ب) انیمیشن ابری با احتمال بارش کوفته قل قلی؛ اون یارو بابای فلینت؛ که هر بار می خواست حرف بزنه کلا شوت می زد و تهش به غیر از ماهی و دریا و تور نمی تونست واژه ای برای ارتباط بر قرار کردن پیدا کنه.


+به شدت محتاجم به یکی از اون دستگاه های مترجم که دادنش به بابای فلینت. خعلی. شاید هیچ کی درکش نکنه اصلا، ولی واقعا زجر آوره برام!


اولین روز دانش گا

مهم نیست که من ظرفیت مازاد دانشگاهمون قبول شدم و طبق توصیه  ی مامان و خاله و بقیه ی بزرگان فامیل دارم به همه دروغ تحویل می دم که روزانه و بدون هیچ پولی قبول شدم دانش گا؛

مهم نیست که جلو ی در دانش گا در عین ترسویی و بزدلی پرچم آمریکا و اسرائیل رو انداختن تا ما لگد مالش کنیم؛

مهم نیست که لفظ "دانش گا" خیلی قشنگ تره براش تا "دانشگاه" و من از این به بعد همین لفظ رو استفاده می کنم؛

مهم نیست که جلسه معارفه ی ورودی های جدید دو روز بعد از شروع کلاساشونه؛

مهم نیست که همه ی هم دانش گاهی هام رو طی همین فرصت یک روزه لینک کردم به هم کلاسی های دبیرستانم و تو دلم با نام اونا صداشون می زنم؛

مهم نیست که اتاق شش نفره ی خواب گاه دانش گاه از اتاق خودم کوچیک تره؛

مهم نیست که زنگ ورزش دقیقا بعد زنگ ناهاره و اسم دانشکده ی پزشکی ای رو یدک می کشیم که ذره ای حتی برای سلامت دانش جو هاش ارزش قائل نیست؛

مهم نیست که مادر به اصطلاح دکترم در واکنش به جمله ی بالا می گه ورزش فقط برای پاس کردنه؛

مهم نیست که سایت لعنتی دانشکده ی ما تنها سایتی ه که اسم ورودی های جدیدش رو آپلود کرده تا من جلوی همه ی دوستام رو سیاه شم بعد این همه فرار کردن و حرف نزدن؛

مهم نیست که من الآن خنگ ترین فرد کلاسمون محسوب می شم طبق تحقیقاتم و طبق رتبه ی کنکور؛

مهم نیست که اعتماد به نفسم کاملا  له شده؛

مهم نیست که خیلی خوش شانس بودم با بقیه ی مازاد ها نیفتادم ترم بهمن و الآن خیلی راحت تر می تونم نقش بازی کنم؛

مهم نیست که فوبیا دارم یه وقت دروغ هام رو بفهمن همه؛

مهم نیست که قورمه سبزی ش حتی از قورمه سبزی های افتضاح مامانم هم افتضاح تر بود؛

مهم نیست که بچه ها خیلی پخمه بودن  این روز اولی؛

مهم نیست که هرجا باشم شدیدا حس اضافه بودن بهم دست می ده بین بچه ها؛

مهم نیست که تصور من از کتابخونه ی دانش گا  رمان های معروفی بود که پول ندادم بخرمشون و نهایت چیزی که پیدا کردم کتاب های فارماکولوژی چاپ سال 85 بود؛

مهم نیست که بغل دستیم حالش از ریاضی به هم می خورد و به زووووور 50 زده بودش و من که عشق ریاضیم رو 30 زدمش؛

مهم نیست که علی رغم داغون بودن دانشگاهمون جزو معدود دانشکده هایی هستیم که تور مجازی داریم تو اینترنت و این من رو به شدت خوش حال می کنه؛

مهم نیست که واکنشم در مقابل کسایی که امروز قبل از گفتن استاد به دنبال کتاب له له می زدن بالا آوردن شدید بود؛

مهم نیست که خودم تا چند ماه پیش به شدت خرخون بودم و الآن فقط می خوام قتل عام کنم هر کسی رو که کوچک ترین حرفی از درس می زنه؛

مهم نیست که استاد ادبیات اولین روز با دو ساعت و دقیقا دو ساعت تاخیر اومد سر کلاس و از ما انتظار داره تا تهش منظم طور بیاییم سر کلاسش؛

مهم نیست که بچه ها ناراحت بودن از اینکه وقت خالی داریم و فقط خودم نیشم باز بود از این اتفاق فرخنده که استاد نیومده؛

مهم نیست که با این حال تو قوطیم بازم برای اولین روز ذوق زده ام و تنها فقط خودم ذوق زده ام؛

مهم نیست که مامان بابا و ایزوفاگوس شدیدا و با سرعت خیلی زیادی ذوقم رو کور می کنن؛

مهم نیست که هرچی بیشتر می گذره دیدم نسبت به تجربیا بیشتر عوض می شه و حس می کنم کم کم دارم به حس تنفر همگانی می رسم؛

مهم نیست که دیگه لازم نیست موبایلم رو از این و اون قایم کنم تو محیط درس؛

مهم نیست که به استاد ها می گم معلم؛

مهم نیست که تا جایی که می تونن بازم سعی می کنن تفکیک جنسیتی داشته باشن بین بچه ها؛

مهم نیست که دانشگا تهرانی ها رفتن شمال و لواسان، شریفی ها رفتن مشهد ولی من دارم قند می سابم تو دانشگامون؛

مهم نیست که آقای فلانی از بس هول شده بود جلوی جمع شهرش رو اشتباهی با نام شهر نفر کنار دستیش گفت هنگام معرفی کردن؛

مهم نیست که خانوم بیساری هم هول شد و سه تا شهر مختلف رو با سرعت به عنوان شهر خودش معرفی کرد و تهش نفهمیدیم از کدوم شهره بالاخره؛

مهم نیست که تصورم از اسم بچه ها ی کلاس اصلا با فازشون جور در نیومد و اتفاقا برعکس هم در اومد؛

مهم نیست که چوگان رو نمی تونم راضی کنم بیاد تو جشن فارغ التحصیلی چون پشت کنکوری شده؛

مهم نیست که الآن عملا  از درس های مورد علاقه م فقط ادبیات باقی مونده تو دانشگا و بقیه رو دیگه نداریم چه بسا به تنفراتم اضافه هم شده مثل اون دفاع مقدس چرت و اندیشه ی اسلامی ...

مهم نیست که پشت در های دانشگاه واقعا خبری نیست و بچه ها الکی دارن کنکور می خونن؛

مهم نیست که به محض این که دکتر بشن همه شون می فهمن زندگی دکترا چرت ترین سیاقی ه که یه بشر می تونه انتخاب کنه برای خودش؛

اَه... اصن ولش کن کیلگ....

تو دنیا چی مهمه؟

تهش که قراره همه مون بمیریم!!!

رفع هیجان

هیچی دیگه.

انگار خدا دوست داره هی ما رو امیدوار کنه به یه چیزی بعدش با سرعتی ده برابر امیدمون رو بخوره.

تنها کاری که می تونم بکنم الآن اینه که یه انگشت وسط نشون بدم به سایت احمقشون. و آه بکشم از ته دلم. یه آه عمیق.

خیلی مفت از دستش دادم.

ای کاش امروز اول مهر نبود؛ :(((((((((((((((((

ای کاش امروز دیروز بود که سایتشون باز بود.

ای کاش الان فقط دوازده ساعت پیش بود.

ای کاش من اینقدر تنبل نبودم و با خودم فکر نمی کردم که امکان نداره جواب بده.

ای کاش اون همه بازی نمی کردم و به جاش زود تر می رفتم دنبال این کار.

کاش همون روز اولی که این راه اومد به ذهنم امتحانش می کردم و می فهمیدم که سایتشون خیلی راحت تر از اونچه فکرش رو می کنم گول می خوره.

بسته شد!

و من فقط فرصت کردم اطلاعات دو نفر رو بکشم بیرون از دلش.

خیلی خیلی خیلی ناراحتم. :((((((

حس یه مگس که از دور عسل رو می بینه، با هیجان به سمتش پرواز می کنه و با صورت می خوره به شیشه ی عسل در بسته. عسله جلو چشمشه. ولی نمی تونه بخورش. لعنتی.

+هر چند از نظر فلسفی من چیزی رو از دست ندادم. چون اصلا حقم نبوده که این اطلاعات رو داشته باشم. ولی می دونی با تنبلی هام به یه  شانس خیلی خیلی خیلی بزرگ تیپا زدم. و این عذابم می ده. شدیییییید! :|

+دوباره باید دست به دامن این و اون بشم برای فهمیدن نتیجه ی بچه ها! :( :( :( :( :( :(



هیجان

می خواستم بیام یه پست بذارم از حال و هوای متفاوتم. اینکه امسال اول مهر من دیگه اول مهر نیست. از احساسام از اینکه با وجودی که می تونستم بخوابم پاشدم رفتم مدرسه کلاس اولی ها رو ببینم.

ولی یه چیزی رو الآن فهمیدم که همه چی رو از سرم پروند.

سازمان سنجش خیلی خنگه.

یه راهی یافتم که به راحتی شماره پرونده ی بچه ها رو از تو سایتشون بکشم بیرون.

و به شدت هیجان زده ام الآن.

به نظرتون تا ظهر کارنامه ی حدودا چند نفر رو می تونم بکشم بیرون از سایت مسخره شون؟ :))))

یوهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها! (با لحن خیلیییییی خبیثانه!!!!)

+واسم مهم نیست که راضی باشن یا نه. قرار نیست به کسی گفته بشه.


+می دونی این جریان نیمچه ه#ک کردن از کی شروع شد؟ از وقتی من رفتم مدرسه پرونده م رو بگیرم برای دانشگاه و می خواستن به زور از زیر زبونم شماره داوطلبی م رو بکشن بیرون تا تو کارنامه م فضولی کنن. من زیر بار نرفتم. اونا هم تهدیدم کردن. و ما یه تف انداختیم بر زمین و گفتیم برید گمشید بابا. آخرین تهدیدشون چی بود؟

:

"ما می فهمیم ولی... "

با خودکار قرمز هم یه جایی یادداشت کردن که کیلگ شماره داوطلبی ش رو به ما نمی ده!


و خب بعد از دو روز کابوس دیدن به این نتیجه رسیدم که :

خب به درک واقعا! بفهمید. من نتیجه های کل مدرسه رو می کشم بیرون یه تنه!


شایدم اگه کارم به جاهای باریک کشید پست رو برداشتم اصن. احساس خطر می کنم تا حدی!!! :دال :{