Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

I WILL MISS THESE DAYS

HA HA...

WRITTEN FROM MOSCOW!

 :))


ستاره ها رو بشمار و بمیر

کوچک تر که بودم در دوران ابتدایی یک بار آرتیکلی را در کلاس زبان خواندیم که درباره ی خواب ها بود.

در باره ی خواب ها مختلف و سوال های روتین ولی ممتنع چرا خواب  می بینیم و مغز ما موقع خواب چگونه عمل می کند و ...

اتفاقا در اون آرتیکل گفته شده بود که انسان ها معمولا خواب چیزی رو می بینن که  ذهنشون بیشتر از همه در طول روز روی اون موضوع خاص مشغولیت داره و یا اینکه موقع خوابیدن بیشتر از همه چی بهش فکر می کنن.

و همین یک جمله برای من یکی کافی بود. مدتی بعد از اون زمان تصمیم گرفتم این فرضیه رو امتحان کنم و هر شب موقع خواب سعی می کردم روی یک موضوع کلید کنم و اونقدری بهش فکر کنم تا خوابم ببره. کار جالبی بود ولی سخت. مثل یک جور تمرین خالی کردن حافظه ی کوتاه مدت.

اول ها به نتیجه ی به خصوصی نرسیدم. و خیلی نزدیک بودم به این که بی خیال این فرضیه بشم و بذارم به حساب یه چرت و پرت دیگه ای که فقط تو کتاب می شه دیدش.


ولی بعد از یه مدّت نسبتا بلند...

موفق شدم! و از اون به بعد تقریبا می تونستم اختیار خواب هام رو به دست بگیرم. حس می کردم خیلی آدم خاصی هستم که می تونم چنین کاری انجام بدم.

مثلا تو مدرسه با یکی دعوام می شد و شب تو خواب طرف رو به فحش می کشیدم و کلی مشت می زدم بهش. تلویزیونمون برفکی می شد و من سریال مورد علاقه م رو تو خواب می دیدم. حتی سوال المپیادم حل نمی شد و وقتی از خواب بیدار می شدم جوابش رو می نوشتم. 

دیگه برام روتین شده بود این کار. بدون هیچ تلاشی. مثل یه کار خیلی عادی که همیشه انجامش میدی و دیگه دست خودت نیست. مثل چک کردن اسکرین اسمارت فون به صورت ناخوآگاه.


یادمه سال سوم دبیرستان بودیم که امتحان نهایی داشتیم و من به دلیل المپیادی بودن هیچ چی از درس های حفظی نمی دونستم. شب تا صبح نمی خوابیدم بدون اغراق و سعی می کردم چرت و پرت های کتاب دینی رو یکی بعد از دیگری به خورد مغزم بدم. و فقط در فاصله ی ساعت شش صبح تا شش و ربع صبح که سرویس مدرسه می آمد دنبالم فرصت خوابیدن پیدا می کردم. به قدری تبحر پیدا کرده بودم که در اون یک ربع به اندازه ی کل شب رویا می دیدم. و سعی می کردم رویا هام رو طوری بسازم که هیچ ربطی به امتحان نداشته باشن و استرسم رو کم کنن. اون زمان از شبکه ی پی ام سی سریال مرلین پخش می شد و من در خواب های یک ربعه ی صبحم مرلین می دیدم. خیلی هم زیاد. به طوری که وقتی بیدار می شدم باورم نمی شد فقط یک ربع گذشته. من با مرلین کل دشت ها رو اسب سواری می کردم و کلی جادوگر رو ملاقات می کردم و شکستشون هم می دادیم و باز هم فقط یک ربع گذشته بود. وقتی بیدار می شدم از خواب اصلا استرسی رو احساس نمی کردم و این بهترین اتفاق ممکن بود برای آدمی به شدت استرس من.


 زمان در دنیای رویا ها مفهومی نداره. یا حداقل مفهومش متفاوت با مفهومیه که ما ازش می شناسیم. دقیقا مثل یک دنیای موازی با دنیای ما. که اتفاقا قابلیت هاش خیلی بیشتر از قابلیت های این دنیاست و خودت خیلی بیشتر از اونچه که بخوای می تونی روش تاثیر بذاری.


 یه مدتی بود که وارد یه فاز جدید از خواب هام شده بودم. خواب چیز هایی رو می دیدم که تقریبا نمی دونستم از کجا اومدن. معنی کلماتی رو که می شنیدم نمی فهمیدم. موضوع اصلیش رو خودم نمی ساختم. نمی دونستم از کجا میان و با چه هدفی این خواب ها رو می بینم. موضوعاتی که هیچ درگیری ذهنی ای روی اون ها حس نمی کردم و حتی نمی دونستم خیلی هاشون چی هستن...

اولین خواب این مدلی م درباره ی بیماری ای بود به اسم سیاه زخم. یه بیماری که نمی دونم بچه ی دوم راهنمایی از کجا باید اسمش رو شنیده باشه. مضمونش این بود که مدام چاه آشپزخونه رو می دیدم و یه موجود سیاه عامل بیماری که سعی داشت از چاه بیاد بالا. اطرافیانم تو رویا اشاره کردن که این موجود عامل بیماری سیاه زخمه. بماند که وقتی بیدار شدم فهمیدم که سیاه زخم واقعی هیچ ربطی به خواب من نداره و حتی راه انتقالش هم از طریق چاه آشپز خونه نیست. ولی این خودش موضوع جدیدی بود که تا حالا به گوشم هم نخورده بود و همینه که برای من عجیبش می کنه!

حس می کنم این واژه های جدید حتما باید قبلا به گوشم خورده باشن. مثلا در زیر نویس تلویزیونی یا تکه روز نامه ای در مطب دندان پزشکی. یا حتی روزنامه ی زیر بسته ی سبزی خوردن ها. یک جایی که من یادم نمونه که دیدمشون و وقتی تو خواب می بینم این موضوعات رو برام جدید باشن و فکر کنم که یه چیز تازه می شنوم. این که ضمیر خود آگاهم گول بخوره که برای اولین بار این موضوعات رو تو خواب شنیده. این حدسیه که خودم در باره ش می زنم. چون قبلا هم برام پیش اومده که داستانی نوشته باشم یا شعری که موضوعش نا خواسته تکراری در می آد و خودم خبر ندارم که از روی فلانی تقلید کردم. ولی بحث پیش میاد وقتی اصلا به این چیز ها فکر نمی کنم چرا باید تو خواب این اتفاق های عجیب و غریب رو کشف کنم؟


و خب. چرا این همه این ها رو تا اینجا به هم بافتم؟ می خواستم خاطره تعریف کنم آیا؟ خیر! هدف این بود که غُر بزنم!

حدودا سه هفته ای می شه که اصلا نمی تونم هیچ کنترلی روی خواب هام داشته باشم. برگشتم به همون دوران اول... تلاش می کنم ولی تهش هیچی به هیچی. حتی محتمل ترین خوابم که درباره ی هری پاتر بود رو نمی تونم ری لود کنم. خوابی که از شدت علاقه، بسیار متبحر شده بودم تو دیدنش و هر وقت اراده می کردم چوب دستی خودم رو داشتم و شنل دراز پشت سرم رو. من حتی دیگه نمی تونم این خواب رو ببینم. و این بیشتر از همیشه عصبی م می کنه. حس می کنم یه توانایی ای داشتم و حالا دیگه ندارمش. حس می کنم از قابلیت هام کم شده. قابلیت های یک شکست خورده ی محکوم به شکست. من آدم به درد بخوری نبودم تا الآن. یا حداقل حسم اینو بهم می گه. ولی توی این یه مورد به شدت احساس غرور می کردم. فکر می کردم خارق العاده هستم. نمی تونم به کسی ثابت کنم که چنین قابلیتی قبلا بوده و حالا نیست. چون با کسی درباره ش حرف نزدم و یحتمل فکر می کنن من روانی شدم که الان این حرف ها رو می زنم. یه مشت حرف چرت از نظر بقیه. خرافاتی طور و خیال بافانه... ولی من مطمئنم که این حالت وجود داشت و الآن دیگه وجود نداره.


می شه گفت تقریبا سه چهارم روز رو در خواب به سر می برم این روز ها. برای اینکه سعی کنم این حالت درست شه. برای این که بتونم دوباره خواب چیزی رو ببینم که دوست دارم. همه فکر می کنن که :عه چه خوب! بذار بخوابه. خستگیش در می ره. روحیه ش درست می شه. انتظار دارن اون یک چهارم روزی رو که بیدارم فوق العاده خوش اخلاق باشم و با روی خیلی خوش با بقیه برخورد کنم. و مشکل اینجاس که اون یک چهارم روز اون قدری پاچه ی این و اون رو می گیرم و بحث می کنم با این و اون که همه حالشون به هم می خوره. می گن مگه تو نخوابیدی این همه؟ چرا این قدددددددددددر بد اخلاق؟ و من هم دست خودم نیست اصلا. خیلی سعی می کنم لال بشم و دعوا نکنم با کسی. ولی به محض کوچیک ترین جرقه یا فریاد می کشم سر این و اون یا گریه می کنم! مثل یه بچه ی دو ساله ی دیوونه!

خیلی وقته دیگه کنکور برام مهم نیست دیگه. خیلی وقته که قبول کردم که گند بالا آوردم توش و با حسرت خوردن نمی شه کاری کرد. خیلی وقته...

ولی هنوز خواب هام درباره ی کنکورن. و این به علاوه ی دلیل بالا می شه بی اعصابی تمام عیار. نه می تونم بخوابم نه می تونم بیدار باشم. تو بیداری که با همه دعوامون می شه، تو خواب هم که رویا ی کنکور و دانشگاه می آد سراغمون. قبلا ها دلمون خوش بود که اگه این دنیا رو نداریم دنیای رویا رو داریم. می رفتیم اون جا آرامش می گرفتیم و با روحیه ای مضاعف بر می گشتیم به این دنیای جهنم وار. حالا هر دوتاش شده جهنم! یکی از یکی سوزنده تر.


چه جوری می تونم برم به اینایی که از اخلاقم گله می کنن بگم که تمام اون مدتی که خوابم دارم کابوس می بینم؟ و هر بار یه کابوس کاملا جدید؟ جیغ هم نمی زنیم تو خواب که بفهمن راست می گیم. فکر می کنن ادا اصوله و لوس می کنیم خودمون رو! فقط این که وقتی بیدار می شم گویی اصلا نخوابیدم. خیلی خسته تر هم هستم.


خواب امروزم چی بود؟ بوت رو می دیدم که دفترچه ی آزمون قلمچی دستش بود و می گفت باید برای دانشگاه توی قلمچی حتما ثبت نام کنی که مثل کنکورت خراب نشه. بعد من با خجالت تمام می گفتم به خدا برای کنکورم ثبت نام کردم توش! کلی هم چک کردم همه ی آزموناش رو. اوشون هم جواب می داد نه خیر. دیر ثبت نام کردی. همه هفت سالی قلم چی می رن کنکور قبول می شن. تو چی؟ می خواستی با یک سال چی کار کنی؟ و من هی زیر لب بهترین دوستم رو فحش کش می کردم و می گفتم تو اصلا نمی فهمی المپیادی بی درد مرفّه!


+یادم باشه از اطلاعات جدیدی که تو خواب امروز کسب کردم اینجا بنویسم. برای امروز تایپ کردن کافی ست...

وات د فاز واقعا...؟!

این مدلی ش رو جدا تا حالا ندیده بودم. :))))

هوراااااا.

معروف شدم!!!

اینجا یه صفحه ست ،کپی طور، از وبلاگ من! رواست من از ذوق بمیرم الآن ؟

هر چه قدر فکر می کنم دلیلی برای این کار نمی بینم. ولی دمش گرم. باحال بود...


پی نوشت:

الآن که دقیق تر نگاه می کنم وضع جالب تر از اون چیزیه که تصورش رو می کردم! خیلی از پست هام اون جا هست. در واقع الآن بی هیچ زحمتی یه نسخه ی پشتیبان دارم از وبلاگم بی هیچ زحمتی! یوهووووو...

البته می شه رفت تو این مملکت بی در و پیکر فریادی سر داد که آی آدم ها دارد مطالب من را کپی می کند ها!!! تهش هم خودت می فهمی که بهتر بود همون اوّل خفه می شدی. در نتیجه نیمه ی پر لیوان را می نگریم. و لذت می بریم که ارزش سرمشق شدن داشته ایم!


#کیلگاراسک! :{

آدمیزاد است دیگر؛ همیشه دل تنگ

داشتم فکر می کردم آدمی زاد حتی اگر به زیر خاک برود و مثل انیمیشن ها کرم های خاکی از یک چشم به چشم دیگرش بلولند باز هم دلش تنگ یک سری کار های خاص خودش خواهد بود آن قدر که حتی تضمینی نیست روحش از زیر آن سنگ لحد نام در نیاید و به همان کار ها نپردازد. کار هایی که هر چه قدر هم آن ها را انجام می دهد خسته نمی شود و برای بار میلیونیوم باز هم به انجام آن ها اقدام می کند. یک طور خستگی نا پذیری...


مثلا در مورد مادرم... خیال می کنم روح او با همان سرعت الآنش و چه بسا بیشتر به سمت مطب بشتابد و فکر درمان کردن این مریض و آن مریض باشد و تهش هم استرس این را داشته باشد که حال فلان مریض یکهو بد نشود و فلانی دردش  نگیرد...


پدرم یحتمل روح خود را به سمت دوست هایش هدایت می کند همان هایی که کلی زیادند. شاید هم برود پیش خواهر ها و برادر هایش که خیلی از ما دور اند. یک احتمال دیگر هم هست... اگر یک تلویزیون را روی کانال بی بی سی نامی فیکس کنیم و بفرستیم زیر سنگ لحد یحتمل روحش بیشتر از دو مورد قبلی آرامش خواهد داشت...


ایزوفاگوس چی؟ یک توپ بسش است. فوتبال می زند دم به دم. با چاشنی ایکس باکس و پی اس پی و البته عضویت ابد الدّهری  کانال جم جونیور.... و کلیییی هم ناگت برای خوردن. بی نهایت تا...!


و می رسیم به من. روح من را احتمالا در لا به لای پتویی خواهید یافت در یک محوطه ی بیش از حد سبز و پر از چمن. قلم در دست ... از دل تنگی هایش می نویسد. که چه قدر دل تنگ این است. دل تنگ آن است. دل تنگ فلان است. دل تنگ بهمان است. و می خواهد این دل تنگی را با نوشتن فراموش یا شاید هم درمان کند. او قطعا از گذر زمان باز هم غرغر می کند و یحتمل به کسانی فکر می کند که هیچ سنخیتی با او ندارند و حتی از وجودش خبر هم ندارند... یا شاید هم کتابی از دوران نوجوانی ام  در دستش باشد و یک عدد موبایل  متصل به اینترنتِ گم شده در بین پتو. که هر از گاهی کِلَش را چک کند و لشگر هایش را بین هم کِلَنی هایش خیرات کند و بعدش هم برود تراوین و لشگرش را از فرط دل تنگی خالی کند بر سر واحه های تسخیر نشده. بعد هم می رود ادیتور سی پلاس پلاس اسمارت فون را باز می کند و می نویسد:

#include<iostream>

#include<conio.h>

#include<algorithm>

using namespace std;

int main(){

//////mage hamishe bayad inja code zad?

while(1){

                                   ////delam shadidan tang ast, kalle mokaaB...

}

system("pause");

}

گاهی هم که اعصابش خیلی خط خطی بشود "اهل کاشان" را  از بر می خواند و با سهراب حرف می زند... روح همیشه دل تنگ من... نکند اینجا را هم آپلود می کند گاهی؟!!


هر چه قدر فکر می کنم این ها شده اند بخش ثابت زندگی من. در طی ده سال گذشته ی عمرم آرامش بخش ترین کار هایی ست که کرده ام. و هیچ وقت هم خسته نشده ام. شده است یک سال جدا شده باشم از چنین کار هایی. یا  دو سال یا بیشتر... ولی باز بر می گردم به این کار ها. هر چه قدر هم که دیگر به درجه تبم نخورند. هر چه قدر هم که هم سن و سالانم بزنند تو خط "بادبادک باز" یا "چه کسی پنیر مرا جا به جا کرد"... یا حتی بشوند یک "اینستا" باز حرفه ای... بروند تلگرام و مرا سرزنش کنند از تلگرام نداشتن.  یا شعر های حافظ را برای هم تحلیل کنند و دم از روشن فکری بزنند...  از زمانی که یادم می آمده هر وقت دلم خواسته از دنیای اطرافم کنده شوم یکی از کار های بالا را کرده ام و بعد از مدتی دیگر جایگزینی برایشان پیدا نکرده ام. در نتیجه آسان ترین راه انتخاب شده... تکرار و تکرار و تکرار... تکرار کارهای بچه گانه ولی دل نشین.


و الآن؟ بله. دقیقا همان زمانی ست که از همه چیز و همه کس کنده شدم و دقیقا درست نمی دانم دارن شان را برای بار بیستم است می خوانم یا نوزدهم یا شاید هم بیست و یکم.


+مرسی از نظر های سابق. خیلی. همه شان را خواندم. ولی حوصله ی جواب دادن ندارم. یعنی خیلی خیلی جواب هست که منتقل کردن آن ها فعلا در حوصله ی من نیست.  گویی از یک کنکوری در روز بعد از کنکور بخواهید ده تا تست شیمی حل کند.از پشت بام هم پرتش کنید دلش را ندارد که ندارد... از طرفی دلم نمی خواهد بدون جواب دادن مهر تاییدی بر آن ها زده باشم. خصوصا یک نظر که شدیدا مخالف بود و من هم عاشق جواب دادن به چنین مخالفت هایی و بحث و تلاش برای اثبات حرفی که فکر می کنم درست است. منتها الآن جدا حسش نیست. بعدا تایید می شوند سر حوصله...


+دو تا سوال:

1) کنکوری جماعت دقیقا تا کی باید از این آن سوال بشنود در مورد کنکور؟ مشکلی ندارم. جواب می دهم تا زمانی که  آخرین قطره ی آب دهانم باقی ست. ولی رواست در سلمانی هم به چشمانمان زل می زنند و می گویند: تو همان کنکوریه هستی! بگو زود تند سریع کنکور چی شد؟ قبول شدی؟

2)کنکوری جماعت تا کی باید در سایت های دیگر ول بچرخد و ریلود و ریفرش کند تا اسم مبارک سایت کانون فرهنگی آموزش-کاظم قلم چی از حافظه ی مرور گرش برود بیرون؟ به امید آن روز که وقتی آن کلیک بالایآدرس بار را می زنم دیگر چشمم به این نام نیفتد! :>


دعوای هزار و یکم دو روز قبل از اتمام انتخاب رشته

-تف تو روت.

(من در اتاق رو می بندم...! چون تقریبا می دونم چی انتظارم رو می کشه.)

-تف تو روی خودت.

-شاشیدم به حلقت!

-خاک بر اون سرت.

-خاک براون سر خودت.

-ببر صداتو...!

-این رسوایی رو جلوی پدر مادر خودت به سرت میارم. (هجوم به سمت تلفن)

-حیا کن پسر. (با صدای لرزون عزیز)

.

.

.


یه زخم خورده از کنکور باشین. رتبه تون افتضاح شده باشه. با استیصال در حال خوندن نظرات وبلاگتون باشین برای انتخاب رشته که بد بخت تر اینی که هستین نشین. یه کامنت طولانی طور رو بسی طولانی تر جواب داده باشین و تایید نشده باشه و پریده باشه هوا. هوار بشنوین و جیغ و فریاد. و این باشه مکالماتی که بین پدر و مادرتون جلوی عزیز انجام میشه.

شایدم تقصیر یکی دیگه س که خراب شد کنکورم، هوم؟!


+تپش شدید قلبی که گویا جدیدا داره واکنش نشون می ده نسبت به این دنیای لعنتی فیک!

+صحبت هم زمان با مادربزرگ اونور در مورد نتایج کنکور که تا حالا شدیدا ممانعت می کردی ازش  و در می رفتی از زیرش و الآن برای جلو گیری از آبرو ریزی داری اینجوری جمع می کنی قضیه رو. با ریخته شدن آبروی خودت. گریه ی شدید. اشک خیلی خیلی زیاد. بذار فکر کنه به خاطر استرسه اعلام نتایجه. چی کار کنم دیگه؟ تا چد حد بریزم تو خودم؟ به درک! بگری کیلگ...

+حالم به هم می خوره فقط. جدا نمی کشم! :]

واقعا امکان داره که...؟!

حسش می کنی کیلگ؟

چی رو؟

درد رو دیگه!

آره!

تو هم به همو چیزی که من فکر می کنم فکر می کنی؟

دقیقا!

یعنی امکان داره همین یه بار رو خدا بخواد در حقمون لطف کنه؟!

بعید می دونم. ولی شاید بشه امیدی داشت...


از بعد از ظهر بعد از زد و خورد لفظی شدیدی که بین من و مامان خانوم پیش اومد سمت چپ قفسه ی سینه ام شدیدا درد گرفته.

و از اون موقع چنان ذوق زده شدم که دقیقا نمی دونم چی کار باید بکنم!

فقط یه کلمه به ذهنم هجوم میاره: سکته ی قلبی در جوانان زیر بیست سال.

یه مطلب که قبلا نمی دونم کجا خوندمش...

برای مطمئن شدن تن در دادم به اینکه کل خونه به این بزرگی رو با جارو برقی بپیمایم... و کاشف به عمل اومد که دقیقا با هر قدمی که بر می دارم این درد بیشتر می شه. یکی از اندک نشانه هایی که درمورد بیماری های قلبی می دونم!

یعنی واقعا می شه که من بمیرم؟! مثلا امشب تا فردا صبح سکته کنم و بیدار نشم. داریم ایده آل تر از این؟

اونقدری بالا پایین پریدم تا الان که به اصطلاح از قلبم کار بیش از حد کشیده باشم. می شه که جواب بده؟ می شه سریع تر راحت بشم؟!

یا من ابلهانه مثل دانشجو های تازه کار دچار سندرم سال اوّل پزشکی شدم و همه ی اینا توهمه و هیچ جاییم هم درد نمی کنه؟

ولی دردش واقعیه ها کیلگ! شاید جدی جدی می خوای بمیری!


+خبر رسیده که عمو کوچیکه هم دقیقا قلبش همون بیماری ای که عمو احمد رو کشت گرفته و بهش گفتن باید سریع عمل کنه! باورتون می شه تا این حد چرت و غیر قابل باور و غیر منطقی؟! همه که دارن می میرن. اینم روش. بمیره.


+ دیروز یک نفر دیگر هم داشت می مُرد.  مثل مرده هایی که این روز ها خیلی دور و بر من زیاد از حدند: جوجه ی سیاه قبل کنکور من! یک عدد جوجه را دو هفته قبل از کنکور بنا به اصرار نگهبان ساختمانمان در بالکن خانه جا دادیم.  اسمش را گذاشتم جوجه ی سیاه قبل از کنکور. به سان کلاغ سیاه است و بی نهایت با معرفت و با مرام. این روز ها با او بیشتر از همه ی دور و بری هایم حال می کنم جدا. بگذریم.

دیروز در بین اشک ها لبخند های این روز های من که برای همه عادی شده کاشف به عمل آمد که جوجه نیست. و حدسیات بود که می بارید که جوجه کجاست؟ در آن میان من داشتم به آن جرقه ای که گفتم فکر می کردم. یک جرقه برای جرئت دادن به من تا خودم را بکشم. آن لحظه که فهمیدم جوجه ی سیاه قبل کنکور نیست شده تا حدی تونستم پیداش کنم. همان جرقه ای که می خواستم را. با خودم می گفتم الان شاید هنوز بتونی کاری واسش بکنی. اگه مطمئن شدی که مُرده تو هم خودت رو بکش اینم جرقه.

و رفتم حیاط. گشتم و گشتم به امید پیدا کردن جسد جوجه ی سیاه قبل از کنکور و بعدش راحت شدن خودم. بین بوته ها را که می گشتم می گفتم همین را کم داشتی که توهم زده شده باشی و صدای جوجه ی مرده ای  را بشنوی با اینکه حتی جسدش را پیدا نمی کنی... صدایش را به وضوح می شنیدم. حس می کردم در حال جان دادن است. مگر می شد از آن ارتفاع یک عدد جوجه ساختمان نوردی کند و زنده بماند؟! هرگز. خلاصه بعدش که دقیق تر گوش دادم فهمیدم صدا از بالکن طبقه ی پایین  ما به گوش می رسد... همان همسایه ای که با ما کارد و شمشیر اند! فقط کافی بود که بگویم جوجه مال خانواده ی ماست. دقیقا همان لحظه سرش را با چاقو می بریدند و جوجه کباب را تحویلم می دادند. خلاصه پس از کلیییییی دروغ و سلام و صلوات  و به کمک نگهبان ساختمان یک عدد جوجه به ما تحویل داده شد که انگار نه انگار از چنین ارتفاعی پرت شده پایین. خیلی شیک باز هم دور پر پای من می پیچید و نوکش را به هر چیزی که گیر می آورد می کوباند! همین احمق بودنش شیرین است دیگر. شاید خدا صرفا می خواست خاطر نشان کند که کیلگ ببین چیز های خیلی بیشتری رو می تونم بر سرت نازل کنم. یا دست از این خر بازی هات بر دار یا سریع تر خودت رو راحت کن که من فرصت این کار ها دستم نیاد دیگه... :|


+داشتم فکر می کردم به عنوان وصیت نامه دوست دارم این وبلاگ رو آشنا هام بخونن. فقط این که چه طوری عملی شه شک برانگیزه! چون خودم که اون موقع مُردم. پس دقیقا باید چی کار کرد که فقط وقتی من مُرده باشم این اطلاعات بیفته دست خانواده م؟! آیا باید بسپرم وقتی مُردم یکی بیاد هکم کنه؟ به یه آدم آشنا ی نزدیک هم که نمی تونم بگم اومدیم و نمردم اون وقت موقعیتم لو می ره! آیا باید به یکی از بازدید کننده هام بسپرم این کار رو؟ خوب اون طوری شاید بازم نمیرم و هویت اصلیم پیش خواننده هام فاش می شه. ای کاش واقعا راهی پیدا می شد. اگه فرصتش پیش نیامد و دیدید دیگه خبری از من نیست بدونید همچین تزی در سرم داشتم.


+عادیه حالا که تصمیم گرفتم بمیرم یه چیز های خیلی عجیبی درباره ی مرگ میان زیر دست و بالم؟! مثلا طبق عادت همیشگی ده بلاگ به روز شده ی بلاگ اسکای رو باز کردیم دیشب. یه لینک آمد زیر دستمان از یکی از کتاب های ممنوع الچاپ صادق هدایت به نام زنده به گور. اتفاقا قسمتی از آن شرح خودکشی هدایت است به قلم خودش. فرض کن یک کیلگ باشی و تا به حال تا به این زمان هدایت نخوانده باشی و خیلی اتفاقی در زمانی که فکرش را هم نمی کنی همین یک اثر هدایت که در باره ی خودکشی اش است بیفتد زیر دستت و تو هی بخوانی و با خودت بگویی: این لامصب از کجا حال الآن مرا نوشته؟ نکند خود من این را نوشته ام؟ نکند قبلا به شکل هدایت در این دنیا زندگی کرده ام؟ و خیلی فکر های سر به هوای دیگر.  اگه می خواید شما هم بخونیدش، حال کردم باهاش. صرفا داستان اوّل:

(رمز خود منم. مثل همیشه و همه ی فایل های این بلاگ! این دم آخری هم از خودشیفتگی دست بر نمی داریم.)


زنده به گور- صادق هدایت

 میدانی خطر ناک ترین چیز ممکن همین بود. که هدایت خوان بشوم.  آن هم در این بازه ی زمانی... یک جور هایی از زیرش در میرفتم. چون می دانستم دیوانه تر از اینی که هستم می کند مرا. ولی هرچه من دوری می کنم خودش می آید پیشم. هدایت، هدایت می شود به سمت کیلگی که می خواهد خودکشی کند! می دانید با کدام تکه ی داستان بیشتر از همه حال کردم؟ کجایش دقیقا حرف دل من بود از زبان هدایت؟ حوصله اش را دارید بخوانید:

لحاف را جلوی چشمم نگه می دارم. فکر می کنم خسته شدم. خوب بود می توانستم کاسه ی سر خودم را باز کنم و همه ی این توده ی نرم خاکستری پیچ پیچ کله ی خودم را در آورده بیندازم دور، بیندازم جلوی سگ.

هیچ کس نمی تواند پی ببرد. هیچ کس باور نخواهد کرد.به کسی که دستش از همه جا کوتاه بشود می گویند: برو سرت را بگذار بمیر! امّا وقتی مرگ هم آدم را نمی خواهد، وقتی که مرگ هم پشتش را به آدم می کند،می گی که نمی آید و نمی خواهد که بیاید...!

همه از مرگ می ترسند من از زندگی سمج خودم.

+یا مثلا شعرهایی با محتوای زیر خیلی فرز و زرنگ می پرند در میان دامنمان:


مرا از خود رها کردی و بال پر زدن دادی؟

اگر این است آزادی مرا بی بال و پر گردان!

دعای زنده ماندن چیست وقتی عشق با ما نیست؟

خداوندا دعای دوستان را بی اثر گردان!

 فاضل نظری


راست گر خواهی عزاداریم ما تا زنده ایم

زان که باشد زندگی از پایه تا پایان عزا

ابولقاسم حالت

خودتون رو بذارید جای کیلگ

فردی پیدا شده به اسم بابا که می گه :

تو فقط شهرستان رو انتخاب کن بقیه ش با من! به هر جون کندنی هم که شده میارمت تهران! نا سلامتی کلی آشنا دارم، معاون وزیر بهداشت دوست صمیمی منه! تو فقط بزن که قبول شی غمت نباشه! خودم هم که جزو کارمندای دانشگاه حساب می شم و عین هیئت علمی ها می تونم برات سهمیه بگیرم. انتقالیت رو می گیرم سر شش ماه!

داری پشت پا می زنی به زندگیت وقتی قبول می شی شهرستان و نمی خوای انتخابش کنی...

شما بودید چی کار می کردید؟

طی سه روز گذشته بیشتر از هزاران مثال برام آورده شده در اندر احوال کسانی که رفتن شهرستان. بیش از ده نفر زنگ زدن و حرف زدن و به اصطلاح من رو شست و شوی مغزی دادن!

اگه شما جای من بودید دل خوش می کردید به حرفی که با چنین اطمینانی بهتون زده می شه؟ هفت سال آینده تون رو بر مبنای یه سری حرف این چنینی پایه ریزی می کردین؟!

اگه ش خیلی بزرگه ها! اگه عملی نشه تا هفت سال یه آدم به اصطلاح تهرانی باید تو ده کوره ای بمونه که یه عمر مسخرشون می کرده... یه جایی که هیچ سنخیتی باهاش نداره. دیوونه می شه یحتمل تهش.

خیلی شیک میشه بابام بمیره اصن تو این چند ماه. اون وقت چی داریم؟ یه کیلگ منزوی تر و بد بخت تر از قبل که توی یه جایی صد برابر گند تر از تهران گیر افتاده.

با یه قولی که نمی دونه دقیقا باید یقه ی کی رو بگیره و بهش بگه : تو به من قول داده بودی!


#جواب خودم: نه مطلق! تجربه بهم ثابت کرده آدما زر مفت زیاد می زنن. تازه همون شش ماه اولش سخته. اگه بخوام شش ماه بمونم شش ماه دیگه می ذارم روش می رم کنکور می دم!!! من حتی یک روز هم نمی تونم زندگی م رو بدون اتاقم تصور کنم. لعنتی...

+باورم نمی شه این منم که می خوام دور بزنم  و با پارتی بازی به زور چپونده بشم تو دانشگاهی که حقم نیست!

ب

ا

و

ر

م

ن

م

ی

ش

ه

!

+صبح ها که به زور این و اون از خواب بیدار می شم فقط به خودم می گم: ای بابا! تو که هنوز زنده ای... پس هنوز تموم نشده؟!

خوبه نوشتن رو ازمون نمی گیرن!

چند تا quote قابل تامل که هنوز دارن تو ذهنم می چرخن:


" تو که این رو بیشتر از المپیاد دوست نداشتی دیگه! همه ش هم به خاطر ما  اومدی تجربی. چرا داری باخودت اینجوری می کنی؟! ارزشش رو نداره..."


"می دونی با خودت چی کار کردی سر جلسه ی کنکور؟!  مثل یه اسب تو پرش از مانع. همه ی اسبا می پرّن. یکی شون مانع رو رد می کنه. یکی می خوره به مانع و حذف می شه! امّا تو... قبل از پریدن هی با خودت فکر می کنی آیا می تونم بپرم؟ نکنه نتونم ردش کنم؟ نکنه بخورم به مانع؟ نکنه خیلی بلند باشه؟ نکنه دردم بگیره؟ اینقدر خودت رو با امثال این سوالا درگیر می کنی که وقت مسابقه تموم می شه! بدون اینکه تو تلاشی برای پریدن از مانع کرده باشی..."


باورم نمی شه مادری که اون همه قربون صدقه م می رفت و هر جا می خواستم تنهایی برم بهم می گفت: "من بدون تو یه شب هم نمی تونم بخوابم!!! باید همیشه کنارم باشی..."  الان داره بهم پیشنهاد می ده که خب چه اشکالی داره؟! میری شهرستان!  :|

میدونی ایناست که یهو کل سیستمت رو به هم می ریزه. در مورد یه آدم. اینکه حرفی رو که هیچ وقت از یه نفر انتظار نداری (یا اگه داری حداقل از این یه نفر انتظار نداری) دقیقا بر می گرده پرت می کنه تو روت!


به یاد حرف  پشمک میفتم موقع ثبت نام کنکور:

"می دونی چیش زجر آوره کیلگ؟ اینکه تو دفعه ی بعدی که بخوای ثبت نام کنکور رو کنی قطعا نمی تونی گزینه ی پیش دانشگاهی رو انتخاب کنی. باید بزنی فارغ التحصیل. فکر کردن به این می تونه تا مرز جنون بکشوندت!"


به آرزو هام فکر می کنم. آرزو نه البته. چون معتقدم آرزو باید اون چیزی باشه که هیچ وقت نمی تونه اتفاق بیفته. مثلا اینکه من یهو تبدیل به حیوون بشم. این می شه یه آرزو. دست نیافتنی. پس بهتره بگم به خیال پردازی هام فکر می کنم. به اوج شهرت. می دونی کیلگ؟ خیلی مسخره ست که با یه خیال از بچگی بزرگ شده باشی بعد ببینی  همه ش الکی بوده. از زمانی که یادم میاد عشق شهرت بودم. اینکه مشهور بشم. هه. حالا وضعم به جایی رسیده که باید خودم رو از همه قایم کنم که بد نام نشم حد اقل. که حرف در نیارن پشت سرم!!! هر چند واقعا دیگه واسم مهم نیست ولی بنا به عرف...

اولین باری که اسمم رفت رو سر در مدرسه مال زمانی بود که تیزهوشان قبول شدم. پلاکارد و عکس و مخلفات این جور خفن بازیا! کار از کار گذشته. ولی هنوز هم نمی تونم باور کنم که این اولین بار، به نوعی آخرین بار هم بود. من دیگه تا آخر عمرم اسمم رو سر در هیچ مدرسه ای نمی ره. یکی از رویاهایی که از بچگی تو  سرم بود. حالا دیگه میشه اسمش رو گذاشت آرزو...


شنیدم یه دختره از بوکان به خاطر نتایج کنکور خودکشی کرده.  لعنت به من که جرئت اینم ندارم.  واقعا منم دلم می خواد بمیرم. شیرین ترین حالتش اینه که صبح وقتی از خواب بیدار می شم ببینم اصلا من وجود نداشتم. یا اصلا دنیا وجود نداشت. البته در اون صورت دیگه از خواب بیدار شدنی هم وجود نداشت. فقط خودم می دونم که چه قدر مادر و پدرم رو تو ذهنم برای به وجود آوردن خودم سرزنش کردم! من واقعا لیاقت این دنیا رو نداشتم و ندارم. تمام روز بعد دریافت نتایج داشتم فکر می کردم  که دقیقا چه جوری خودم رو بکشم. نه به خاطر نتایج کنکور. من تو زندگی م به پوچی رسیدم. از شانس خوشم این پوچیه مصادف شده با اعلام نتایج کنکور. خیلی قبل تر از اون این فکر ها تو سرم بود. بیانش نمی کردم صرفا! حالا فقط تشدید شده.

امیدوارم هیچ وقت بهش نرسید. ولی یه زمانی می فهمید که زندگی واقعا تو خالیه. پوچ و بی معنی. امیدوارم اون زمان زود نباشه براتون. که حداقل بتونید کیف زندگی رو بکنید. ولی مطمئن باشید از نقطه ای که این جمله رو درک کنید دیگه حتی توان زندگی کردن هم ندارید.

ای کاش جرئت عملی کردن این یه ایده م رو داشتم. منی که همیشه در صدر مثبت نگرای اطرافیانم قرار داشتم، تو هیجده سالگی فهمیدم که ته زندگی پوچه. خیلی زود تر از اینکه بخوام به ته زندگیم رسیده باشم. برای همین دیگه نمی خوام ادامه ش بدم. می خوام حداقل این طوری انتقام این پوچی رو ازش بگیرم. قراره هفتادد سال، صد سال، فوقش صد و بیست سال زندگی کنم تهش هم باز به همین نتیجه برسم. اگه یه دکمه جلوم باشه و بهم بگن با فشار دادن این همه چی تموم میشه انگار از اول وجود نداشته  (کان لم یکن شیئا) ، قطعا فشارش می دم.

یه عالمه راه تو ذهنم هست. ولی کو جرئتش؟!  جرئتش هم باشه می ترسم خودم رو بکشم بعد پشت سرم حرف در بیارن که به خاطر نتایج کنکورش بود! یه چاقوی دسته آبی داریم تو آشپزخونه مون. تیز ترین چاقوی خونه ست. این مدت همیشه در گوشه ای از ذهن من به سر می بره تصویرش. از طرفی راه پله های خونه. که از طبقه ی چهارم یه فراکتال خیلی خوشگل رو القا می کنه تو ذهنم. ( اگه نمی دونید فراکتال چیه یه سرچ بدید به تصاویر گوگل. مبهوت عکس هاش می شید اصن... مثل مثلث سرپینسکی یا برف دانه ی کخ که تو سال سوم دبیرستان داشتیمش) این که یک ثانیه ی آخر عمرم در حال سقوط باشم نیز جالبه. تازه اگه بتونی خودت رو از یه برج پرت کنی پایین ده ثانیه ی آخر عمرت قطعا خیلی عجیب و جالب خواهد بود.  از طرفی وقتی پدر مادر پزشک باشن انواع و اقسام قرص و دارو پیدا می شه تو خونه تون. یه پارچ از تمام داروهایی که تو خونه مون داریم. کافیه نه؟! ولی فکر اینکه بعدش بخوان شست و شوی معده بدن من رو منصرفم می کنه از این عمل.  حتی اون موقع که به زور ور داشتن من رو با چشم های پف پفی طور بعد از گریه بردن بیرون، ماشینای اتوبان بد جوری چشمک می زدن. پل هوایی هم همین طور. کلی وسایل و شرایط دیگه نیز...

فقط یه جرقه ی خیلی کوچیک می خوام که این ترسی که باقی مونده هم از بین بره.

باور کنین اونایی که خود کشی می کنن بر خلاف تصور عوام مردم جزو شجاع ترین مردم دنیا هستن. پشت سرشون گفته می شه که ترسو بودن و از زندگی می ترسیدن.

نه اینکه بخوام کار خودم رو توجیه کنم. من هنوز خیلی فاصله دارم تا اون نقطه. منظورم هم این خودکشی های مسخره ای نیست که منتظرن یکی بیاد نجاتشون بده و صرفا کمبود توجه دارن. شجاعت می خواد که یه نه  ی گنده بگی به زندگی و بی خیالش شی. شجاعت می خواد وقتی واقعا می بینی یه چیزی تهش پوچیه از همون اولش خودت رو راحت کنی. نری تا ته و بازم به همون نتیجه برسی. شجاعت می خواد.