Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

بحث های تقریبا همیشگی

# پرده ی اوّل:


- بهت می گم برو حموم ایزوفاگوس.

- نمی خوام.

- گفتم برو، عرق کردی بوی گند گرفتی...

- گفتم نمی رم.

تق تق تق...

- ای بابا کیلگ تو هنوز تو حمومی؟ بیا بیرون ایزوفاگوس باید بره.

- گفتم منننننن نمی رم الآن حموم.

- می بینی که نمی خواد بره. من همین الآن اومدم حموم.

- کیلگ بهت می گم سریع  بیا بیرون. به حرفاش گوش نده. نیم ساعته اون تویی مگه وسواس داری؟

- اه من  الآن نمی تونم  بیام بیرون. چرا اینجوری می کنی تو؟ نمی شه که هی هولم می کنی.

- منم که نمی خوام امروز برم حموم ولش کن.

جیغ جیغ جیغ داد هوار... حرص خوردن مادر.


_________________________________


# پرده ی دوم: 


- ایزوفاگوس امروز عصر باید با بابات بری آرایشگاه.

- نه نمی خوام.

- بهت گفتم باید بری... موهات مثل سر جنگل شده. حمومم که نمی ری.

- نه هنوز خیلی کوتاهه دوست دارم بلند تر شه. مثل دوستم.

- یعنی چی خجالت بکش به عنوان مادر بچّه ی بی انضباط از مدرسه تون منو  فردا پس فردا می خوان.

- نمی خوام نمی خوام نمی خوام. گفتم که نِ می رم.

- من می رم به جاش.

- کیلگ کی گفت تو خودتو بندازی وسط؟

- خیلی موهام بلند شده.

- آره بذار بره به جای من.

- یعنی چی دیوونه ها؟

- چند روزیه که حس می کنم باید سریع تر کوتاهشون کنم.

- کیلگ من که پول اضافی ندارم بدم تو هر دو هفته یه بار بری موهاتو کوتاه کنی.

- ولی خیلی بلند شده...! چه طور برای ایزوفاگوس پول داری؟

- اون فرق می کنه موهاش بلند شده. ایزوفاگوس با تو ام لباس هات رو پوشیدی؟ آماده شدی؟

- من که گفتم نمی رم.

- خب من آماده شدم بریم.

- کیلگ داری دیوونم می کنی بشین سر جات. تو هیچ جا نمی ری.

- من می رم.

- گفتم نمی ری.  وای ایزوفاگوس تو داری اون پشت چه غلطی می کنی... بجنب دیگه.

- گفتم که نمی رم.

- من رفتم. خداحافظ مامان.

{تق و صدای بسته شدن در}

جیغ جیغ جیغ داد هوار... حرص خوردن مادر.


_________________________________


# پرده ی سوم:


- کیلگ چک کردی ببینی کی انتخاب واحدتون کی شروع می شه؟

- چی من..؟ نه. شروع می شه یه زمانی بالاخره دیگه.

- یعنی این همه ما جز می زنیم تو  بی خیالی هنوز؟

- خب من چون شرایطم خاصّه انتخاب واحدم دستی ه اتفاقی نمی افته غمت نباشه.

- خب تو اون کانالتون چی گفتن؟ به هر حال که شماها هم یه تاریخی دارین واسه انتخاب واحد.

- کانال؟ نمی دونم چهار پنج روزه چک نکردم رو تبلت ایزوفاگوسه. اونم تبلتش رو نمی ده به من.

- کیلگ تو هنوز خودت تلگرام نصب نکردی؟ مگه بهت نگفتم نصب کن؟

- منم بهت گفتم که نمی خوام.

- یعنی چی؟

- یعنی همین نمی خوام.

- خسته م از دستت. وای ایزوفاگوس تو هنوز پای اون تبلتی؟ بیار بده این انتخاب واحدش رو چک کنه.

- نمی خوام خودم کار دارم.

- چه قدر کار داری؟ خجالت بکش ول کن اون تلگرام و بازی ها رو از صبح تا شب کلّه ت اون توعه!!! یکم بیا پیش ما، اونم بده دست این بی عرضه که بیشتر از این از دنیا جا نمونه.

- خودتو مسخره کن. من کجا از دنیا جا موندم؟ نمی خوام استرس بی خود به خودم وارد کنم... هنوز وقتش نشده.

- کیلگ همین فردا تلگرام لعنتی رو نصب می کنی. ایزوفاگوس تو هم از فردا از تبلت محروم می شی تا دو روز! تلگرامت پاک می شه.

- گفتم نصب نمی کنم.

- یعنی چی؟ به من چه مربوطه؟ من چرا محروم بشم؟ برو بابا! عمرا.

- گفتم که شما نصب می کنی. شما حذف می کنی از فردا!

- یعنی چی؟ گفتم نمی کنم...

- یعنی چی؟ منم گفتم نمی کنم...

- برو بابا.

- برو بابا.

جیغ جیغ جیغ داد هوار... حرص خوردن مادر.


_________________________________


می دونی کیلگ اگه بخوام تا صبح می تونم از این موارد بنویسم و تموم نشه. گاهی... گاهی با خودم حس می کنم... پدر مادر ها فقط نشستن ببینن بچّه می خواد چی کار کنه، دقیقا از همون کار منعش کنن و زور بکنن تو پاچه ش.

الآن اگه جای من و ایزوفاگوس عوض بشه مشکلش حل می شه؟ د نمی شه دیگه! دوباره می آد حرف های برعکس رو به من می زنه حرف های برعکس تر رو به اون.

ولی خب حیوونکی هی  حرص می خوره دیگه. چی کنم. فردا پس فردا پشت سرمون می گن دو تا بچّه ش دق ش دادن.

بوی گند ترکش های مهر که خورده تو شهریور

می دونین همین الآن چی فهمیدم؟ هفته ی بعد دانشگاه ها باز می شه.

آقا من که نمی رم.

قرار نبود به این زودی بیست و پنجم شه.

قرار

نبود...!

یعنی اصلا حتّی بهش فکر هم نکرده بودم که حداقل تا سه هفته دیگه مجبور شم فکرم رو در گیر این موضوع کنم... اوووف.

کی زمان این قدر تند گذشت؟

نمی خوام آقا جان.

ن

می 

خوام.

[دست به سینه زده و کلّه را در گریبان فرو برده و بغ می کند.]

تفریح بلد نبوده ها

   یه سوال فنّی، شما وقتی با خانواده می رید تو پارک اتراق می کنین به قصد تفریح، به غیر از خوردن، دقیقا چی کار می کنید؟

چون ما الآن نشستیم بر بر هم دیگه رو نگاه می کنیم تو سکوت... هیچ موضوع خاصّی هم نداریم. یخ کردیم در واقع.

هر کس برا خودش یه گوشه دراز کشیده و تو فاز خودشه، انگار به زور با چسب دو قلو نگه شون داشتن اینجا.

یه حس بد و مضحکی دارم. سکوت مرگباری حاکمه. فک کنم پاشیم جمع کنیم بریم سنگین تر باشه.

واقعا حس می کنم هیچ بلد نیستیم حتّی ادای اینایی که در می آن بیرون، دور هم می گن و می خندن و کیف می کنن رو در بیاریم. دیگه اصلش که بماند. تو خونمون نیست...

به عنوان جوون جمع یک کمی وظیفه ی خودم می بینم که این یخ رو بشکنم که متاسّفانه حرف زدن و جذب مخاطب بلد نیستم اصلا.


ولی خب بیا مثبت اندیش باشیم کیلگ. نیمه ی پر لیوان رو که بخوام نگاه کنم اینه که دیگه بوی کوفتی کتلت تو دماغم نیست. هورا. بوی چمن به علاوه ی بوی قلیون به علاوه ی بوی کباب اونوریا به علاوه ی کمی بوی دوده ی ماشین ها استشمام می شود که همه قابل تحمّل اند. 


پ.ن: خب خیلی ستودنی ست...موضوع پیشنهادی: توضیح تفاوت بین جناب خان و فامیل دور به مادر. یه عکس از فامیل دور به من نشون می ده با ذوق می گه نگا کن جناب خان چی گفته کیلگ. هععععی. :-#

بالا آوردن

   خیلی از فکر ها و ایده هام هستن که الآن ارزش نوشته شدن و ثبت شدن دارن، ولی چیزی که الآن روی رووووی همه شون هست و کاورشون کرده، اینه که...

وای خدای من،

من از بوی کتلت متنفرم.

الآن...

فقط...

 دلم می خواد برم یه جایی بالا بیارم.

همین.



دو شب پیش، ته یکی از پست هام نوشتم که می خوام برم فیلم ببینم...

شیش و نیم صبح اون روز هم همچین حالتی داشتم. بالا آوردن محض.

اینجوری بود که اوّل فیلم نوشت این فیلم حاوی صحنه هایی ست که ممکن است برای شما مناسب نباشد. به خودم گفتم، برو بابا فکر کرده من چی م. بچّه که نیستم دیگه. اینو واسه بچّه های دوازده سیزده سال نوشته فوقش. 

تهش دختره با تیغ رگ های دستش رو زد. و تک تک جزئیات این صحنه نشون داده شد. بدون کم ترین سانسوری.


که خب. الآن با نوشتن این پست و یادآوری اون صحنه، دو برابر حالت اوّلی که نوشتن این پست رو شروع کردم، دلم می خواد بالا بیارم. اوف.

البتّه با اون چیزی که اون شب به مغزم خوروندم، فکر کنم از این به بعد تو زندگیم هر زمان که اراده کنم بتونم بالا بیارم. 

مثلا اون روزی از زندگیم، که می رم تا تست بازیگری بدم و یه بازیگر مشهور شم... بهم می گن : ادای آدمای حال به هم خورده رو در بیار... و من به راحتی بر خلاف بقیه ی کسایی که تو صف گرفتن نقش هستن، به اون صحنه ای که دو شب پیش دیدم فکر می کنم و نقش رو می گیرم.


به هر حال چه می شه کرد، گاهی تو زندگی بالا آوردن تنها راه ممکن برای آرامش پیدا کردنه، ولی اکثرا هم شرایطش مهیا نیست.

خر نباشید خلاصه، ازین احمق بازیا هم در نیارید، دل گنده نیستید ادای دل گنده ها رو هم در نیارید.

سپاس گذارم، مرسی اه.


# پس زمینه ی ذهنم صدای مایک وزافسکیه توی انیمیشن کارخانه ی هیولا ها.همون یه چشمیه.  یه تیکّه ش بود... به سالیوان می گفت: "سالیییی.... وای سالیییییی. می خوام بالا بیارم!"

تهران نوردی

و من امروز، بدون هیچ آمادگی قبلی، پس از یک دعوای حاصل از دنده های چپ از خواب بیدار شده ی سر صبحی،  از خونه زدم بیرون و تهران نوردی کردم و شب کاملا سالم و سلامت رسیدم خونه.

 به خودم افتخار می کنم. خوش حالم.

شرق و شمال و غرب تهران رو در نوردیدم. هر جا عشقم کشید رفتم. از این میدون به اون میدون. از این منطقه به اون منطقه. تیپم رو مثل بچّه های تین کردم که بذارنش به پای بچّه بودنم و هر کاری دلم خواست کردم. هر کاری هم که نه... چون جامعه قانون داره. ولی خیلی از لاک خودم کشیدم بیرون. استرس تنها بودن، مسیر پیدا کردن و ارتباط بر قرار کردن با آدما رو به خودم وارد نکردم. به خودم گفتم اصلا امروز اومدم بیرون که گم بشم.به خودم گفتم که بیا و یه امروز حتّی به عوضی ترین های ممکن هم لبخند بزن. فکر کن عوضی نیستن. فکر کن تو انقلاب دزدی وجود نداره که دندون تیز کرده واسه قاپیدن گوشیت. راحت باش. به خودم گفتم  اومدم که به عنوان یه آدم دیگه برخورد کنم. عین یه توریست که با محیط آشنا نیست. به خودم گفتم اومدم که  خجالتی نباشم.  یکی دیگه بشم. امتحانی. و واقعا راضی ام از نتیجه ش. با یک دو جین آدم حرف زدم!!! با هر کی که عشقم کشید.  طوری که در لحظه ای از خودم پرسیدم  جدّی؟ به نظر می آد داری کم کم لاس می زنی با طرف کیلگ بی خیالش دیگه! حتّی هر سوال احمقانه ای که دلم خواست رفتم از بقیه کردم. عکس گرفتم از سوژه های مختلف.خاطره تعریف کردم واسه چند تا نا شناس حتّی. واو. خندیدم. رو به همه لبخند زدم. کلّی ادا در آوردم.  ادای مودب ها رو در آوردم. ادای لات ها رو. ادای دانا ها رو، ادای با فرهنگا رو. ادای بی شعور ها رو حتی. ادای جوون ها رو. ادای هزار تا پیرهن پاره کرده ها رو. ادای شجاع ها رو. ادای ترسو ها رو. ادای منظّم ها رو. ادای شلخته ها رو. و بیشتر از همه ادای به کفش نبوده ها رو.


بهم می گه دل گنده شدی کیلگ. واو. خب آره گویا. شدم که شدم. ولی می دونی چی ش کمه؟ یه اتفّاق بد که دوباره یکی بشم تودار تر از کیلگ قبلی. مرسی آدم های عزیز. یکم بیشتر به عوضی نبودن ادامه بدید. من می خوام باور کنم دنیا... قشنگه... و همه ی آدم ها... انسان هستن. و غرق بشیم در خوبی مطلق. 

و اسکار پدر و مادر برتر قرن هم تعلق می گیره به...

 پدر و مادر عزیز خودم.

نه آخه واقعا  انتظار دارید رو صفحه ی تبلت یا لپ تاپ  یا کامپیوتر یا موبایل من چی بجورید که مثل خفّاش شب می پرید پشت سرم؟ و بعد هی سوال پیچ می کنید... و می کنید... و می کنید؟!!

مگه افتضاح تر از جامعه ای ه که از بچگی خودجوشانه توش ولم دادید که خودم با آزمون و خطا بفهمم هر گوشه ش چه گلستونیه هم وجود داره؟

از چی می ترسید؟ الآن مثلا افتخار می کنید که یه بچّه ی کاملا ایزوله تحویل جامعه دادید و نگران اینید که از راه به درش کنن؟ هاه که خیال های خام.

این چه رفتار زننده ایه؟ مگه پشت این کامپیوتر کوفتی چه اتّفاقی می خواد بیفته؟ اه.

بخوابید همه تون که حوصله تون رو ندارم  دیگه.

کبک کوچولو های سر در برف.


   می دونی انگار که له له بزنن یه چیز غیرعادی پیدا کنن. انگار که من کی ام. خب یه بیست ساله ام مثل خیلی از بیست ساله های دیگه. درکش سخته واقعا؟ قبلا ها سعی می کردم در جریان قرارشون بدم وقتی می دیدم این قدر ابراز نگرانی می کنن. ولی خب وقتی باور نمی کنن به من چه و به کفشم واقعا. الآن خیلی شیک خرج کارش دو تا آلت و اف چهاره. خاموش می کنم، پا می شم می رم یا در لب تاپ رو می بندم جمع میکنم می برم یه گوش دیگه پهن می کنم. و البتّه لذّت بخشه دیدن قیافه ی ماسیده شون. انگار که من باید به این ها ثابت کنم چه جوری دارم از اینترنت و فضای مجازی استفاده می کنم. به خودم مربوطه. همون طور که ساعت کاری شما به خودتون مربوطه و من حق ندارم دخالت کنم که چرا خونه مون مثل قبرستونه همیشه.


*مثلا در جواب سوال ها بهش می گم شعره، درسه... یا مثلا دارم کتاب می خونم... لبخند احمقانه می زنه میگه آره جون خودت.

* اون یکی می آد می گه فیلمه؟ می گم آره فیلمه. می آد پشت سرم می شینه می گه فیلم چی؟ پلی کن با هم ببینیم.

* حتّی اومده بهم می گه این چیه چرا هر وقت من می آم بالا سرت صفحه ت رو همین سایته؟

*  یا حتّی چرا در اتاقت رو می بندی؟ چون عشقم می کشه و اگه قدر دونه ی ارزن ایده ای داشته باشید که دوست دارم یه ذرّه فقط قدر سر سوزن فضای خصوصی برای خودم داشته باشم.

*وای یا حتّی دوستام. یهو می آد کلید می کنه این عکس کیه! می گم خب مثلا یه دوستیه.  کدوم دوست؟ و من همیشه در جوابش می پرسم که آیا اگه نام ببرم فرقی می کنه مگه می شناسی؟ می گه بگو تا بشناسم. بعد جالبه ماجرا به همین جا ختم نمی شه که با یه اسم. باید بشینم تا فیها خالدون تاریخچه ی آشنایی م رو با فرد مذکور تعریف کنم تا بکنه بره ولم کنه به حال خودم بمیرم.

* یه بار حتّی دبیرستانی بودم، تشریف آوردن و فرمودن تا نشون ندی  داشتی چی کار می کردی ازین جا نمی رم. چون خب من به صورت خیلی غیر عادی، هول کرده بودم. کلا بدم می آد وقتی که علاقه ای ندارم بقیه در جریان کارام باشن حتّی اگه یه لیوان آب خوردن ساده باشه. و خب واقعا هیچی نبود ولی دلم هم نمی خواست کاری که می گه رو انجام بدم. دقیقه ها دست به سینه چشم در چشم هم نشستیم تا آخرش هم اون باخت و خسته شد و رفت.


یعنی قشنگ تصوّری که از من تو ذهنشون دارن... اوف. حتّی خودم هم نمی دونم تا چه حد سیاهه که وادارشون می کنه به همچین رفتار هایی.


ای خاک بر سر من با این رفتار بچّگانه ی شما ها.


*برم فیلم ببینم. اعصاب واسم نذاشتید امروز که این قدر از قصد منو از پای لپ تاپ به بهانه های مختلف  کشیدید اون ور انگار که پشت گوشام مخملیه.

به سراغ من اگر می آیید...

پشت پسوردستانم.

در یک دوم موارد دارم می زنم تو سرم پسورد اکانت های خودم، داداشم، مامانم، بابام و گاهی دوستام رو به یاد بیارم.

پرینت اسکرین شاهکار جدیدم رو در چند سطر پایین تر مشاهده می فرمایید. به گوگل می گم پسورد ایمیل ایزوفاگوس رو  یادم رفته. می گه پسوردی که به ذهنت می آد رو  وارد کن تا ببینیم چی می شه. شانسی یکی از پسوردایی که وقتی خودم جوون تر بودم می ذاشتم رو اکانتام رو می زنم، بهم می گه عمو ما رو گرفتی؟ تو که حافظه ت سالمه، پسوردت همین الآنشم همینیه که می گی!


بحث اینه که نمی دونم واقعا فراموش کارم از از فراموش کردن فوبیا دارم. حالت دوم زجر کُشنده تره ولی. حافظه ت درست باشه ولی همه ش حس کاذب فراموشی داشته باشی.




جالبه مثلا می بینی شب خوابیدم دستم رو گذاشتم زیر سرم تو تاریکی به سقف زل زدم که یهو با خودم فکر می کنم آره مثلا اون سایته بود ده سال پیش روش کد می زدیم من هندلم چی بود روش؟ بعد که هندل رو یادم می آد می گم حالا پسوردش رو چی گذاشته بودم؟ ترکیب کدوم دو تا رمزم بود؟ دیوونه کننده س.

بهتون گفته بودم تو تشخیص دو دویی ها از هم مشکل دارم. دو دسته ای ها در واقع. و خب از اون جایی که هر سایت یه یورز داره یه پسورد و این منو بازم  به عدد مسخره ی دو می رسونه،  این سیستم باید عوض شه. راهشو نمی دونم! من که نرفتم کامپیوتر بخونم، وظیفه ی شما کامپیوتری های به درد نخوره.


خشک شدگی

   می دونی کیلگ؟ می دونی از کجا فهمیدم که دارم ذرّه ذرّه خشک می شم بدون این که مشخّص باشه؟ اینا بهش می گن بزرگ شدن احتمالا... امّا من بهش می گم خشک شدن.

از همین امروز. که رفتم شهر کتاب... و ... هیچی. 

دقیقا هیچی. خالی. هیچ احساسی نداشتم.

نه به قفسه کاغذ رنگی ها...

نه به جعبه ی مداد نوکی ها...

نه حتّی به طرح جدید کیف ها و دفتر های سال تحصیلی جدید...


- نگا کن کیلگ. اون کوله هه رو. اون بالا.

...

- اوهوم.

- خب؟ همین؟ هیچی نمی گی؟

- چی بگم؟ آره کوله ست دیگه، مثل بقیه ی کوله هایی که آویزون کردن.

- کیلگ، یعنی می خوای بگی رنگش، سبزیش... ته دلت رو قلقلک نمی ده؟

- نه، خیلی وقته که دیگه نه.

- ولی کیلگ! کوله ی غفی ...؟ این کوله ی غفی ه. دوم دبیرستان که بودی دوست داشتی که...

-هه، من خیلی وقته که دیگه دوم دبیرستان نیستم. 

- امّا غفی چی پس؟

- غفی مرده. تو زندگی من نیست دیگه. مثل مرده ها. به چیش بچسبم؟ بلد بود فقط همون دو سال فکر های آرمانی تو کلّه مون بکاره و بره. محو شه. نباشه.

- چیزی نیس، تو فقط اعصابت داغونه. یکم امید می خوای. برو اون وری...

...

- آره آفرین همون ور... اون کتاب نارنجی ه رو بردار.

- شوخی می کنی؟ "بیست داستان امیدواری؟" عمرا..

- بازش کن.

...

- کیلگ بهت می گم بازش کن. شانسی یه صفحه ش رو بیار. کیف می ده ها...


بازش می کنم. وسط یه داستان فرود می آم. روایت یه پسر جوون تو دانشگاست. مامانش زنگ می زنه... بهش می گه: "دکتر ها از بابابزرگ قطع امید کردن. اگه می خوای برای بار آخر ببینیش..." پسره سر مامانش جیغ می زنه، گوشی رو قطع می کنه.

 کتاب رو می بندم. به صدای توی سرم نهیب می زنم:


-همین بود؟ امیدت همین بود؟

- ولی کیلگ تو که تا تهش رو نخوندی!

- واسم مهم نیست. دیگه مهم نیست. من می دونم تهش بابابزرگه می میره. حسّش می کنم. چه با یه داستان قشنگ و تاثیر گذار چه با یه سناریوی تلخ.

- کیلگ وایسا...!   کیلگ!


و از شهر کتاب می زنم بیرون. برای مدّت های خیلی طولانی.

من دارم تبدیل به یه هیولای بی روح می شم. تبریک می گم به خودم.

کسی نقاشی بلد نیست؟

      مرض جدید. یعنی داشتمش ها. این روزا که سرم خلوته بیشتر اذیتم می کنه.  من نقّاشی بلد نیستم، ولی الآن دوست دارم نقّاشی کنم. چه مرگمه؟ نمی دونم. 

 یعنی خب اینجوریه که دوست دارم تصویر ذهنی م رو به بقیه نشون بدم، نه یه نقاشی معمولی از یه منظره یا چهره یا هر چی، بیشتر در حد ایده هایی هستن که باید به بقیه نشون داده بشن. یعنی از روی نیاز دارم به سمت نقّاشی سوق داده می شم انگار. نمی دونم بهش چی می گن... نقاشی خلّاقانه؟ نقّاشی مدرن؟ نقّاشی به سبک ژول ورن؟ 

مثلا الآن دلم می خواد یه شهر شلوغ بکشم، پر از آدم های سیاه. خیل عظیم آدم ها توی آپارتمان هاشون. آپارتمان های سر به فلک کشیده مثل هنگ کنگ. و بالای همه ی آپارتمان ها جرثقیل های غول آسا با طناب های کلفتشون باشن که آسمون رو مثل گورخر، راه راه کردن توسط بدنه شون. از جرثقیل ها چی آویزونه؟ قطعه ی ساختمونی نیس. قلب به سیخ کشیده شده ی آدم هاست. قلب های آویزون توی آسمون. کل نقاشی سیاهه، بدون رنگ... و از قلّاب جرثقیل ها قلب های قرمز شناور در هوایی آویزونه که قراره روی سوراخ  قفسه سینه ی آدم های عبوث اون شهر نصب بشه.


خب خاک برسرم. بی خیال. گفتن نداره.

الآن من این تصویر ذهنی رو چه جوری به بیرونی ها القا کنم؟ هرچی ازش بنویسم هیچی نمی فهمن بقیه. چه جوری به خودم القاش کنم اصلا؟ دلم می خواد بیشتر از یه تصویر ذهنی باشه. قابل لمس باشه حداقل. وقتی هیچی از نقّاشی حالیم نیست و تنها بخشی از هندسه که توش سوراخ بودم همیشه ی خدا هندسه فضایی م بود، من الآن چه کاری ازم بر می آد؟ و می دونی به یاد گرفتنش نمی ارزه. چون حجم بالایی از مهارت می خواد که حالا حالا ها به دست نمی آد و تا اون موقع همه ی تصویر های ذهنی م نابود شدن.


یعنی کیلگ می دونی دردش چیه؟ ایده ش رو دارم، اصل هنر رو ندارم متاسّفانه وگرنه کارم خوب می فروخت.

هی که هی. 

الف) اگه پولدار بودم، خر پول بگم بهتره... یه نقّاش استخدام می کردم. صبح تا شب بهش می گفتم چی رو بکشه برام. در و دیوار خونه م رو با نقّاشی های همین آدم پر می کردم. با تصویر های ذهنی خودم. 

ب) اگه مخترع بودم، یه پرینتر مغزی اختراع می کردم که عکسی رو که تو ذهنته، همونی که وقتی چشمات رو می بندی پشت پرده ی چشم هات رو گرم می کنه، اونو پرینت بگیره بده بیرون. کامنت نگیرم که اینم اختراع شده صلوات...

مشاعره

   به نظرم به جای این همه استرس نتایج کنکور که البتّه می دونم غیر فابل کنترله و هر جا می رم یه پست این شکلی می پره رو سر و کوله م این روزا (که خودش دلیل قانع کننده ایه برای اینکه امسال چه قدرررر کنکوری ها زیادن...) ، بشینید یکم شعر حفظ کنید تا بتونید به عنوان یه سال اوّلی برید تو مسابقه ی مشاعره ی بچّه های علوم پزشکی. فکر نمی کنم بازدید کننده ی ثابت ریاضی فیزیکی  داشته باشم که حالا بخوام فحش بخورم به مضمون اینکه ما که ریاضوی هستیم چی؟ 


مشاعره ش خداست ها، سال اوّلی هم باشید که قشنگ می رین تو چشم کل دانشکده تون. هم مشهور می شید، هم تو تلویزیون پخش می شید، هم کلّی امتیاز فرهنگی داره واستون، هم جلو هم کلاسی هاتون مخوف می شید و فکر می کنن شاخید، هم خب... گروهاش مختلطه جدیدا. :))) 

 به هر حال تهش نتایج هر چی که باشه،  یه رشته ای از علوم پزشکی قبول می شید دیگه اگه معقولانه انتخاب رشته کرده باشید و مدیریت و این جور چیزا نزده باشید... 

قدر فرصت بدانید عزیزانم. این روزا جزوه رد و بدل کردن جواب نمی ده دیگه. می رید دانشگاه کلا دغدغه تون می شه همین. حداقل تو این دو تا دانشگاهی که من بودم که دغدغه ی شماره یک بچّه ها همین پدیده ی جفت گیری بوده. کی با کی، کدوم اکیپ با کدوم اکیپ... هنوزم همینه حتّی. چه بخواید چه نخواید وارد بازی تون می کنن. حداقل اون دو ترم اوّل که همه خمارن. خب از الآن روش کار کنید دیگه یه چیزی در چنته داشته باشید واسه شاخ بازی در آودن جلو جنس مخالف.


ساعت  یازده هر شب، شبکه آموزش (هفت) رو نگاه بندازین فور مور اینفورمیشن. با خندوانه هم تداخل نداره همچین. موقع قرعه کشی خندوانه ای ها، بزنید این یکی کانال. یک تیر دو نشون. شاید هم در آینده ی نزدیک... هزار نشون.


حالا جدای از اینا، شعر آرامش روانی می آره ... نمی آره؟


بیشتر هدفم از نوشتن این پست علاوه بر کد تقلّب یاد دادن به عنوان یک ریش سفید، شرح صحنه ی نابی بود که دیشب یا پری شب با دیدنش تور کردم. خب باید کل جهان بفهمن که مورد اخلاقی داره برنامه شون. و احتمالا این قدر هیشکی نگاش نمی کنه، هیشکی هم نفهمید این مهم رو.

صدا و سیما رد داده دیگه رسما. 

اینجوریه که هر گروه یه زنگ داره که موقع جواب دادن باید فشارش بدن و این زنگ زیر دست نفر وسط گروهه. اون شب، یکی از دختر های یکی از گروه ها هول شده بود، به جای اینکه به پسر کناری ش بگه زنگ گروهمون رو بزن، شق. دستش رو کوبوند رو پاهای پسره. بار اوّل من گفتم استغفراللّه خطای دید بوده، ولی بعدش به ازای هر باری که این خانوم هول شد این قدر استغفراللّه گفتم که هر کی بود فکر می کرد دارم چی نگاه می کنم. 


اینم از برنامه های فرهنگی تون. (با لحن بانو مریم کشفی تو خندوانه.) دامنم داشت از دستم می رفت. تازه الآن اومدم بقیه رو هم اغفال کنم. چی ام من دقیقا؟ 

کیلگ به اجتماع وارد می شود

   ببین کیلگ اگه دیشب بهم می گفتن روز بعد محمّد علی بهمنی رو از نزدیک می بینی بهش می گفتم "شوخییی می کنیییی!" و از هیجان خوابم نمی برد.

خب حالا امروز چی داشتیم؟ محمّد علی بهمنی ای که به ترشحّات ذهنی من گوش سپرد و حتّی به وجد اومد. هزار پلّه فراتر از تصوّراتم! برای من حتّی صرف دیدن این بشر از فاصله ی نزدیک تا یک هفته می تونست کاملا سرحال نگهم داره، الآن دیگه اینقدر برام ناباورانه شد که کاملا دارم تو هپروت سیر می کنم. یعنی دیگه واقعا مرز باور و حتّی نا باوری رو رد کرده و همینه که باعث شده تا به این حد آروم باشم و بتونم بیام بنویسم اینا رو.


قبلش دیدم اینجوری بود که خب می رم یه عالمه شاعر خفن هستن و می شینم به حرفاشون گوش می دم و لذّت می برم. رفتم، بهم گفتن جلسه ی شعر خوانی و نقده. دلت می خواد شعر بخونی؟ بنویسیم اسمت رو تو لیست؟ منم نیست که زیاد بلد نیستم حرف بزنم، سکوتم رو علامت رضا گرفتن و این شد که به خودم اومدم و دیدم  روی سن هستم و یه میکروفون جلومه. خداااااااااااااای من.

و واقعا تهش نمی دونم چه جوّی با فاز چند ولت منو گرفت که ول نکرد و رفتم اون بالا جلوی اون همه آدم سن بالا ی جا افتاده ی شاعر به عنوان یک جوجه عرض اندام کردم. 

فرض کن کیلگ!!!


 محمّد علی بهمنی به من گفت استعداد شعری ثبت نشده.


 واو. من الآن برم تو کدوم بیابونی این انرژی الآنم رو خالی کنم؟ حالا می دونم که زیاد واقعیت نداره چون من که واقعنی شاعر نیستم و کلّی سر و کلّه می زنم تا یه بیت شعر درست حسابی بتونم بنویسم ولی این حال شاد رو از خودم نمی گیرم ک. 

فکر کنم جوون ترین آدم اون جمع بودم. کیف کردما. کیف. آخه ناموسا فکر نمی کردم همچین کار خاصّی باشه ولی گویا که هست. حتّی تهش که برگشتم سر جام، بغلی م زیر چشمی سر تا پام رو از نظر گذروند و نگام کرد و بهم گفت: "خوب خوندیا!"


الآن کاملا داغ داغ م و کلّه م حسابی باد داره.

خودم هم که صدای خودم رو تو میکروفون می شنیدم واقعا باورم نمی شد خودم باشم. قورباغه آب پز شده بودم احتمالا، اصلا نفهمیدم چی داره می گذره.


ویس حرف هاش (من تقریبا از تمام مکالمه های مهم زندگی م ویس بر می دارم.) رو به نشانه اثبات ادّعای گنده م به بابام نشون می دم، با ناباوری می گه:

- واقعا این خودتی؟ تعجّب می کنم از تو... چی خورده تو کلّه ت همچین کاری کردی؟ واقعا پا شدی رفتی رو سن؟ واقعا؟ واقعا؟ واقعا؟

-  فکر کنم آره. راستی خش خش وحشت ناک پس زمینه رو می شنوی؟

- آره، مال چیه؟

- پامه. مثل ژله می لرزید، تبلت روش بود همچین پس زمینه ای ایجاد شده.


تا حالا دو بار همچین اتّفاقی برام افتاده که علاوه بر دست، پاهام هم به لرزه بیفتن و هرچی تمرکز کنم نتونم جلوی لرزش شون رو بگیرم. یعنی کلا همیشه مهارت نابی داشتم تو بروز ندادن هیجانم دیگه. از درون دارم نابود می شم قشنگ ولی بیرون کسی نمی فهمه عموما. حتّی سر دوبل جلوی افسر که اکثرا می گن ما پامون می لرزه من خیلی شیک پدال به پدال می کردم... 

ولی تو این دو مورد این قدر بهم هیجان وارد شده که کنترل پاهام از دستم در رفته. واقعا مزاح و شوخی نیستا. با دست، پا هام رو فشار می دادم رو زمین، باز زانوهام به رقص می افتادن. انگار که پاهای خودم نباشه. بالا پایین می پریدن احمقای نفهم.

یک بارش که امروز بود و به خیر گذشت، یکی ش هم خدا نصیب نکنه سر امتحان سر و گردن می خواستم تقلّب کنم  و استادش استادی بود از رده ی سگ سانان که متقلّب ترین فرد کلاس هم دل تقلّب رو نداشت ولی من نمره ش رو می خواستم و  راه دیگه ای هم نبود متاسّفانه باید کتاب باز می کردم. 

خلاصه اینکه... خوبه سکته نکردم.


یک استعداد شعری ثبت نشده می نویسد.سجده بفرمایید. هه.

 واو.

بازم واو.


پ.ن: جدّی واو. برم خودمو از لب پنجره پرت کنم پایین ببینم دنیای موازیه یا واقعی بود اینایی که نوشتم.

دل داده ام به یاری... شوخی، کشی، نگاری...

   حدود دو ساعته از خواب بیدار شدم، پراز  انرژی منفی ام نمی دونستم چه مرگمه. رسما کیسه ی انرژی منفی. یعنی مثلا در این حد که از هوای دور و برم هم ابراز تنفر می کردم و نمی تونستم تحمّلش کنم. شعر تو عنوان هم که هی تو ذهنم تکرار می شد بی خود و بی جهت نمی تونستم پرتش کنم دور.

هیچی دو ساعت هی با چیز میزای مختلف ور رفتم و همین الآن بالاخره فهمیدم چه مرگمه. یادم افتاد در واقع... خداوندگار. باز همین که می دونم، خیلی کمکم می کنه باهاش کنار بیام و درستش کنم. حداقل بهتر از این حالته که حس می کنی اعصابت از کل دنیا خط خطی ه ولی دلیل موجّهی هم براش پیدا نمی کنی.


هیچی دیشب کابوس می دیدم، اثر اون بود. الآن یهو یادم افتاد...

خواب می دیدم که پای مرغه کنده شده افتاده یه گوشه. خودش هم با یدونه پا داره راه می ره. مرغم یه پا داشت!!! دیگه بیشتر نمی نویسم حالم باز داره خراب می شه. اه.


و حتّی می دونم چرا این خواب رو دیدم...

به خاطر اینه که باز من دو دیقه این مرغ رو امانت سپردم دست یکی، برد نابودش کرد پس آورد.

یعنی که چی؟ این چه وضع مراقبته؟ چرا پاش می لنگه؟ اه.

وحشی هم شده چند روز منو ندیده. همیشه همینه. چند روز که تنها می شه، بعدش دیگه تحویلم نمی گیره... حتّی نمی ذاره رو پر هاش دست بکشم. انگار که می خواد بهم بگه از دستت ناراحتم ولم کردی رفتی، برو به درک دیگه نمی خوامت... حالا نمی دونم این احساسا پرداخته ی ذهن منه یا واقعا همچین حالتی داره. خاک بر سر  زد دستم رو زخم کرد، نزدیک بود کورم هم بکنه چون سرم رو برده بودم نزدیک نوکش شانس آوردم عینک رو چشمم بود، از بیخ گوشم رد شد.

مامانم بهم می گه احمقی که سرت رو می بری نزدیک نوک اون. می گه اون نفهمه و اگه بلایی سرت بیاد خودت مسئولی چون برخلاف حیوان دست آموزت، شعور داشتی تو اون کلّه ت.


بعد جالبه می گی چرا اینجوری شده، می گن از اوّل همین بود.

نه وژدانا آخه این بچّه پاش می لنگید؟

من بمیرم واسه مظلومیتت که ژ دون.

بقیه ش رو اینجا نمی نویسم. بعد اینکه این پست تموم شد می رم به خودش می گم. :))


* و همیشه یکی از فوبیا های عمیقم بوده که کسی در حال نجوا کردن با مرغ مچم رو بگیره و یک درصد پخش بشه بین بچّه های دانشگا، مدرسه، فامیل یا هر جامعه ی دیگه ای که من عضوی ازش باشم. یعنی رسما آبرو نمی مونه واسم. از اون روز به بعد می شه بهش گفت خشک سالی رو، خارزار رو، بیابان رو یا هرچی. ولی دیگه هرچی بشه آب رو نمی شه واسم.

یه بار بابام بالا سرم سبز شد وقتی داشتم با جقل دون حرف می زدم و حواسم نبود، و در حالی که از خنده ترکیده بود بهم تیکه پروند یه بارم با من اینجوری صحبت کن کیلگ و سپس تو افق محو شد. رسما تا یک هفته باهاش چشم تو چشم نمی شدم از خجالت.

حتّی اینجا هم به سختی ی ی ی می تونم اون لحن رو بنویسم. خودم که بهش فکر می کنم حالم از اون لحن خودم به هم می خوره حتّی. یه جورایی فقط مخصوص مرغه س. هه. بی خودی نیست ک. شوخ منه، کش منه، نگار منه. حتّی اگه بخواد کورم کنه.

نیمه ی پر لیوان در تاریکای شب

- بگردم آخ بگردم کیلگ... می خوام دورت بگردم کیلگ... می خوام قربون تو من... برم و بر نگردم کیلگ.


پشه ریزه سیاهه ی بغل گوش من، هم اکنون... (نمی دونم آهنگ کیه ولی با لحن همون بخونیدش.)

خب وقتی این قدر عاشقمه، منم دریغ نمی کنم ازش. مسالمت آمیز داره قربونم می ره.


# پ.ن: خدای من. ساعتشو نیگا. دو... سه... چهار... این حجم از سعادت رو من تو کدوم قابلمه جا بدم؟ یکی که داره قربونم می ره. ساعتم که با اینتر زدن من سورت می شه. هعی. یک همچو قابلیت هایی.

آخ که جک گنجشکه

   خب فکر کنم به اندازه ی کافی لبخند هتر رو با موهای قرمزش دیدم اون بالا. عاشقشم. همیشه هم اون تیکّه از شخصیتم رو که تو این سه سال باهاش تجربه کردم، تو ذهنم نگه می دارم. ولی ناموسا وقت تغییره دیگه.


say hello to Captain Jack Sparrow...

:{



خیلی عکس شخم زدم اینو از بینشون انتخاب کردم ها. اوف به این وقتی که من می ذارم واسه این جور مقوله ها. :)))) یعنی هیچ عکسی نداشت که هم بخنده خشن نباشه، هم کلاهش رو کلّه ش باشه، هم ریشا و موهای بافته شده ش معلوم باشه و هم رنگی باشه. به هر حال سیاه سفید بودنش رو نرومه یکم، ولی این قدر لبخند و سمت نگاهش خوبه که جبرانش می کنه. انگار که خودم دارم نگاتون می کنم و یه همچین لبخندی می زنم وقتی تب وبلاگم رو باز می کنین. ولی ای کاش ورژن رنگی ش رو پیدا می کردم.

دانی و من - اپیزود اوّل

   همین ترم بود. ترم چهار. فرجه ی باکتری. یه درس حجیم سه واحدی که اگه تو طول ترم نخونده باشیش حالت می شه شبیه اون شب من. فرض کن اون قدر حجیمه که حدود ده روز واسش فرجه می ذارن.

   وضعیتم اینجوری بود که تمام انرژی م رو می ذاشتم بعد از دو ساعت به خودم می اومدم می دیدم  فقط پنج صفحه رو موفّق شدم بکنم تو کلّه م. همه ش جدید بود واسم لعنتی. غافل گیر شده بودم. انتظار همچین چیزی رو نداشتم انصافا. هی جزوه رو از اوّل به آخر، از آخر به اوّل ورق می زدم رو کاغذ عدد ها رو جمع و منها می کردم و با فرض اینکه کلّ شب بیدار بمونم، تقسیم بر تعداد دقیقه هایی که تا امتحان دوازده ظهر فردا باقی مونده بود می کردم تا ببینم هر دقیقه باید در حالت مطلوب چند صفحه بخونم که حداقل یه دور تموم شه.

   این دو ساعت ها که می گذشت، هی عددی که به دست می آوردم گنده تر و گنده تر می شد. انگار که ساعت دنبالم کرده باشه. هفت صفحه در ساعت... ده صفحه در ساعت... پونزده صفحه در ساعت... تهش که عدد رسیده بود به حدود بیست صفحه در ساعت، تقریبا به مرز بالا آوردن و جنون رسیده بودم از استرس. حتّی همون دقیقه های اندکی که باقی مونده بود رو نمی تونستم استفاده کنم. سرم گیج می رفت. چشمام از عمق کاسه می سوخت. یه لحظه که می بستمشون انگار تمام دردای عالم رو می ریختن ته چشمم که قُل بخوره رو آتیش. دنیا هم که دور سرم می چرخید کلا. از فرط خستگی نمی تونستم معنی درس رو بفهمم حتّی، چه برسه به اینکه بخوام طبقه بندیش کنم تو مغزم واسه امتحان. هر جمله رو لازم داشتم پنج بار بخونم تا دستم بیاد چی می خواد بگه. سه چهار روزم بود فقط پنج ساعت در روز خوابیده بودم چون همه ی امتحان هام رو هم افتاده بود و فرجه نداشتم اصلا. خلاصه خسته ای بودم وحشتناک. حتّی نمی تونستم کلمه ها رو بچینم پشت هم که چند جمله حرف بزنم. یعنی بخونید و باور کنید که اون شب توانایی صحبت کردنم رو واقعا از دست داده بودم و حتّی نمی تونستم از نظر مغزی فرآیند ایجاد کلام رو اجرا کنم. مغزم قاطی کرده بود کلا.

  

یک همچو شب دراماتیکی بود. حالا کاری ندارم که تهش حدود یک سوم مطالب رو اصلا نرسیدم بخونم حتّی و خود به خود حذفش کردم.کاری ندارم که به خاطر شرایط انتقالی نمره ش واسم خیلی مهم بود چون واحدش زیاده و معدل رو قشنگ جا به جا می کنه و در عوض من داشتم به خودم نهیب می زدم انتقالی به درک نکنه بیفتم اصلا پاس نشم؟ کاری ندارم که به خاطر نور هم که شده دلم می خواست یه نمره ی خفن بگیرم ازش چون واقعا مدیون این استاد بودم. کاری ندارم که تهش خوش شانسی آوردم و بچّه های خنگمون همون نمره ی منم نگرفتن و نمره م اون قدرا در مقایسه با بقیه داغون نشد و حتّی بسی جای فخر و مباهات داشت. چهارده و نیم گرفتمش. ولی به هر حال اون شب داشتم استرس مرگ می شدم قشنگ.


   بعد صحنه ی اونور خونه چه شکلی بود؟ هیچی. خانواده در عین سعادت و خوشبختی نشسته بودن گل می گفتن گل می شنفتن. یک نصفه شب. از ترک سقف دیوار هم حرف می زدن. با هم شوخی می کردن، می خندیدن، از کارهای روز مرّه شون می گفتن و چیز میز می خوردن و کلا خیلی حالت لاکچری ای بود که هیچ وقت زمان هایی که من بی کار بودم تو خونه مشاهده ش نکردم. انگار که فقط اون شب رو مود خوش گذرونی باشن همه.  احساس بدبختی و ناتوانی تمام و کمال می کردم در اون لحظه. دلم می خواست بزنم دم گوش شون بگم تو رو خدا می شه هرکدومتون فقط چند دقیقه به جای من بخوابین آخه من دارم می میرم؟ _ نمردم البتّه و الآن دارم اینا رو می نویسم._

اون وسط ایزوفاگوس کنترل تلویزیون رو گرفته بود دستش، این شبکه اون شبکه می کرد. سریع. طوری که از هر شبکه فقط یه کلمه بشنوی. خود همین کار آشفته ترم می کرد و بیشتر به لحظه ی جدا شدن روح از بدنم نزدیک می شدم.


  وسط این شبکه عوض کردن ها یهو مامانم گفت: "عه. بزن عقب... بزن عقب..." صدای کودکانه ی برنامه های شبکه پویا. جیغ زیر لوس طوری. همون جوری که با بچّه کوچولو ها حرف می زنن. با خودم می گفتم این احمق ها پیش خودشون چی فکر کردن واقعا؟ یک نصفه شب دارن برنامه کودک پخش می کنن؟ واسه کی؟ کدوم کودک ابلهی الآن می شینه پای برنامه های صد من یه غاز زاغارت تاریخ مصرف گذشته ی یک نصفه شبی شبکه پویا؟

خلاصه داشتم علّت اختلاس ها رو هم قشنگ از توی شبکه پویا استخراج می کردم بیرون که مامانم گفت: "کیییییلگ!"


   این جوری بودم که: "چه عجب بالاخره وسط عیش تون فهمیدین منم وجود دارم!" (یه چیزی تو مایه های دیالوگ رون به هری و هرمیون تو چادر جنگلی شون وقتی که دلش پر بود و قاب آویز تو گردنش. هری پاتر نخوندین اسکیپ کنین این پرانتز رو. متاسّفانه عمرا نمی تونین درک کنین. :سوز به دل)

خودم رو زدم به نشنیدن و سعی کردم ویژگی های یه گونه ی باکتریایی جدید رو با فشار بچپونم تو مغزم. دوباره مامانم گفت: "کیییییییلگ!"

منم از این ور خونه داد زدم که: "عح چیهههههههه؟"

- کیلگ!!!! دانی ه!

- چی ه؟

- دانی ه!!!!

- ن م ن؟ چی می گی؟

- بیا یه لحظه!

- وقت ندارم.

- ای بابا بیا یه لحظه!

- برو بابا گفتم وقت ندارم. چرا درک نمی کنی؟ دارم می میرم.

- یه لحظه س کیلگ! بیا!


   خلاصه با بدبختی ده تا نشونه گذاشتم لای جزوه ها که گم نکنم جاهایی رو که داشتم می خوندم. آخه کلا این جوری ه مدل درس خوندنم که از هر مبحث دو سه صفحه ی وسط رو می خونم و مثلا پنج تا انگشتم هم زمان به عنوان نشانه بین صفحه های مختلف کتابه. هی ازین مبحث می پرم به یه مبحث دیگه.

   رفتم پای تلویزیون. دیدم یه دایناسور زشت بی ریخت غول آسای وحشت ناک رو عروسک کردن دارن با صدای زیر بچگونه جاش حرف می زنن اسمشم گذاشتن برنامه ی کودکان. از نظرم یه طوری بود که بچّه با دیدنش بیشتر خودشو خیس می کرد از ترس به جای اینکه از برنامه ی کودک لذّت ببره.


- مامان این چیه منو به خاطرش کشیدی این سر خونه؟

- کیلگ! دانی ه.

- یعنی چه؟ به خاطر این مسخره بازی ها منو تا اینجا کشوندی؟

- کیلگ!!!!

- ای بابا. خب من حتّی وقت ندارم سرم رو بخارونم. صدام کردی بشینم برنامه کودک احمقانه ی ایران رو ببینم؟ نمی بینی چقد حالم بده؟ وقت این چیزا رو دارم به نظرت؟

- کیلگ یعنی می گی دانی رو یادت نمی آد؟

- چرا یه چیزای موهومی یادمه. همون موقع هم خوشم نمی اومد ازش. مسخره بود. این ایرانی ها که بلد نیستن فیلم بسازن اصلا. نگاش کن تو رو خدا. بچّه وحشت می کنه ازش.

- کیلگ یادت نیست که اینجوری می گی.

- چرا یادمه خوبم یادمه.


   بعدش هم راهم رو کشیدم رفتم سراغ جزوه ها که یه خاکی تو سرم بکنم. ولی خوب کاملا دیالوگ های اون عروسک دایناسوری رو می شنیدم. بدک نبودن. می دیدم که سه نفری نشستن دارن یک نصفه شب نگاش می کنن  و لذّت می برن. و با هم می خندن. قهقهه می زدن بعضی جا ها. دلم می خواست پیششون باشم. حتّی بابای همیشه عبوسم اون شب رد داده بود و داشت به یه برنامه کودک قاه قاه می خندید.

   با خودم گفتم امتحانام که تموم شد می رم دان ش می کنم ببینم چیه. سرم رو با درس گرم کردم و سعی کردم اون ور خونه ای ها رو نادیده بگیرم.



که یهو... برنامه کودک تموم شد. تیتراژش بالا اومد. یه آهنگ بود. یه آهنگ غریب آشنا. مثل این می موند که حافظه م رو با یه دستگاهی پاک کردن و حالا خودش داره بر می گرده. بیت به بیت.

یه حس آشنایی داشتم بهش. یه حس غریب وصف نکردنی ای. نمی دونستم این احساسم رو از کجا آورده بودم، مثل این می موند که تو همه ی لحظه های زندگی م باهام بوده، فقط متوجّه ش نبودم. انگار که باهاش بزرگ شده باشم ولی یادم رفته باشه. عین آلیس که سرزمین عجایبش رو یادش رفته بود.

یه خاطره ی خیلی دور. خیلی خیلی دور. اون قدر که از وجودش خبر نداشته باشی. انگار که تا اون لحظه ندونی همچین خاطره ای هم داشتی ولی یهو از زیر زمین بزنه بیرون و بهت بگه منم وجود دارما احمق جون.

هر لحظه تو ذهنم پر رنگ تر می شد. شادم می کرد. صحنه ها جلو چشمم جون می گرفتن. چشمام رو که بستم به صورت موقتی هیچ دردی نداشتم. انگار که یه قابلمه نور خالی کرده باشن ته چشمام. وصف نا پذیر و سکر آور.

انرژی می گرفتم ازش. در آن لحظه چپ و راست شده بودم. احساس می کردم خوش بختی رو تو مشتم گرفتم. عین یه اسنیچ. خواننده ی آهنگ که شروع کرد به خوندن، من کاملا می دونستم کلمه ی بعدی که می خواد بخونه چیه. ولی حفظ نبودم. ریتم آهنگ بود که مثل بارون رو شکنج های مغزم می بارید. اصلا نمی دونستم آهنگ رو کی و کجا شنیدم حتّی. ولی آشنا بود. یه آشنا که نمی شناسیش. حالتی که یه نفر رو می بینی و تو صورتش زل می زنی و می دونی که آدم مهمی بوده واست ولی حافظه ت یاری نمی کنه.

این بار خودم بودم که داوطلبانه جزوه و ضمائم رو پرت کردم (بدون ترس از نشانه گذاری و اینکه صفحه ش از دستم می ره) و رفتم/ شاید هم تقریبا دویدم پای تلویزیون.

با لب و لوچه ی آویزون زل زدم به تلویزیون. ماتم برده بود.


-  این آهنگ...!

- آره کیلگ یادت اومد؟ آهنگ دانی ه.

- ولی آخه این آهنگ...

.

.

.

- این آهنگ چیه؟ می شناسمش.

- کیلگارا! هنوزم یادت نیومده؟

- من فقط می دونم که این آهنگ رو حفظم. ولی نمی دونم از کجا. چه طور. برای اوّلین باره دارم می شنومش... ولی می تونم باهاش زمزمه کنم. هیچ ایده ای ندارم که چیه! هوم؟

- تقریبا دو ساله ت بود. تو خونه اوّلیه مون... با این آهنگ دستت رو می گرفتی دور ستون وسط خونه، می چرخیدی و می چرخیدی و شعر می خوندی باهاش.


هیچی یادم نمی آد از اینایی که می گه. خیره تر نگاش می کنم.

- رو این فیلم خیلی تعصّب داشتی. از دو ساعت قبل ترش تلویزیون رو قُرُق می کردی که شروع شه و با آهنگ یه دقیقه ایش شادی کنی و بچرخی دور ستون و بالا پایین بپری.


   اینا رو که گفت دیگه اونجا نموندم. خیلی منقلب شده بودم. گر گرفته بودم. با خودم می گفتم ببین یه زمانی چه قدر همه چی واست قشنگ بوده و الآن حتّی حافظه ت هم همینو یادش نمونده احمق جون. رفتم اون سر خونه... یه نگاه به جزوه ی حجیم باکتری انداختم.



   آهنگ هنوز به پایان نرسیده بود. ولی نزدیک آخراش بود. ریتمش داشت آروم می شد. می شندیدمش هنوز. دید چشمم کم کم تار شد. اون شب چند قطره اشک ریختم. در خفا. پیش دل خودم. یک آن دلم وحشت ناک تنگ شده بود. خالی شدن ته دل بهش می گم. ته دلم. ته ته دلم. ته دلم خالی شده بود یهو. نمی دونم واسه چی. نمی دونم واسه کی. نمی دونم واسه چه زمانی. نمی دونم به چه علّت حتّی. هیچی یادم نمی اومد و همین بود که بی قرار و عصبی م کرده بود.


   دستم رو گذاشته بودم گوشه ی چشمام و اصلا درک نمی کردم که چرا باید همچین حالی داشته باشم.کلا دیگه  فاز درس و همه چی از سرم پرید. گور بابای همه شون. یه غم بزرگ تر اومده بود سراغم. حس خفگی می کردم. بغض گلوم رو گرفته بود.  احساس بد بختی شدید تری نسبت به حالت قبل می کردم. اصلا نمی دونم چم بود. هنوزم نمی دونم اون شب چم شده بود. ولی کاملا مشخّص بود که آب روغنم قاطی شده.   البتّه کلا از قبلش هم حالم درست حسابی نبود. کم خوابی و حال خراب اون چند روزم و هجوم خاطره ها و اون آهنگ همه با هم دست به یکی کردن. داشتم با آهنگ یه برنامه کودک اشک می ریختم و بعدش به سنّم فکر می کردم و آخرین باری که گریه کرده بودم و خود همین واسه م مسخره بود و باعث شد مثل دیوونه ها بعدش بشینم یه دل سیر بخندم. 


   عجب شبی شد اون شب. یه خاطره ی عجیب غریب. دو ساعت دیگه رو هم از دست داده بودم. و حتّی همون پنج صفحه ی حالت عادی رو هم نخونده بودم و این بار واقعا به کفشم نبود. :)))) گور پدر دنیایی که هر جور دلش می خواد می گذره فقط. رفتم دانلودش کردم و دو ساعت تمام شب امتحان سه واحدی م نشستم به اون آهنگ گوش دادم. تا سه ی نصف شب. بعدش هم که خوابیدم تا پنج صبح بیدار شم ببینم چه خاکی به سرم بریزم با اون باکتری های عجق وجق.

   بعد از اون شب، هر شبی که حس می کردم نمی کشم دیگه، هر شبی که حس می کردم افکارم دارن به سمت اسیدی شدن میرن، هندز فری م رو در می آوردم و این آهنگ رو با ماکسیمم صدایی که تبلتم می کشید تو گوشم پلی می کردم. آهنگ یه برنامه کودک. خخخ. شاید این حجم از احساسات دم دستی براتون عجیب باشه. برای خودم هم گاهی عجیبه. وجدانا  نمی دونم چی دارم تو مغزم. یعنی هیچ کس فکرش رو نمی کرد که دارم آهنگ برنامه کودک گوش می دم با اون ریخت و قیافه. ولی انصافا  زود تند سریع سرحالم می آورد.

کلا جالبه واسم... هر ترم یه آهنگ اینجوری هست که سر حالم می آره و باهاش سعی می کنم تو سختی ها غرق نشم و خودم رو بکشم جلو که بگذره فقط. این آهنگ ها به شدّت برام نوستالژیک و خاطره انگیز می شن به سرعت. شایدم به خاطر اینه که تو اون زمان مغزم کاملا آماده ی پذیرش یه همچین آهنگ هایی هست برای آرامش پیدا کردن. ترم پیش اون موزیک ویدیوی باند اسپانیایی دیویسیو بود با مسخره بازی هاشون، ترم چهارم هم که این آهنگ دانی. یعنی حتّی یادمه یه زمانی به این وضعیت رسیده بودم که به خودم می گفتم سی صفحه بخون تو یک ساعت، تا آهنگ دانی رو پخش کنم واست. خلاصه بگم که یک همچو دیوانه ای.



   بعد از اینکه امتحان هام تموم شد یکی از اوّلین چیز هایی که رفتم سراغش همین آهنگ دانی بود. ولی تلویزیون دیگه پخشش نکرد. انگار فقط همون یه نصفه شب بلد بود خون منو اون جوری بکنه تو شیشه و حالم رو به هم بریزه. دیگه هیچ چی پخش نشد. رفتم  اینترنت رو زیر و رو کردم. بیل زدم رسما. هیچ کوفتی نبود. همه بی کیفیت و آشغال. صدای خش خش و البتّه صدا های  اضافه ای از خود فیلم. خود فیلم هم که اصلا نبود و گیر نمی اومد. خود متن تیتراژ رو یه جاهایی نمی فهمیدم چی می گه که اونم هرچی سرچ زدم نبود متنش. کلا اینترنت خالی ه در رابطه با این مجموعه ی کودکان.


   خلاصه بگم که خودم دست به کار شدم... این آهنگ... این فیلم. این خاطره ها باید روی فضای وب در دسترس باشن. حیفه این همه اطّلاعات عجق وجق داشته باشیم ولی این یه رقم توش نباشه. باید منتقل شه به نسل های بعد حتما. ارزشش رو داره. نوستالژی غیر قابل وصفی ه. ساعت ها دام پهن کردم پای شبکه پویا و آی فیلم و بالاخره چند روز پیش موفق شدم کیفیت قابل تحمّل ترش خودم رو فلش خودم ضبط کنم. براتون نوشته بودم تلویزیون  همکاری نمی کنه که براتون پست بذارم. همین بود دغدغه م اون زمان.

فلذا وبلاگ من _کیلگارا! :))) _ می شه اوّلین وبلاگی که این قدر با کیفیت داره پوشش میده این مجموعه رو تو کل فضای وب بدون شیلترینگ. آهنگش مهمه، ولی باید فیلم هم روش باشه. نمی تونستم این جفا رو در حقشون کنم و فقط براتون ویس بگیرم و بفرستم. باید فیلم تیتراژ باشه که همه بدونن چه کسایی این مجموعه رو ساختن. باید با اون آهنگ اسم تک تک دست اندر کارانشون ثبت بشه تا اینا جاودانه بشن تو زمان. من به نوبه ی خودم سعی م رو کردم که جاودانه شون کنم. که اسمشون پاک نشه. باید واستون می نوشتم این پست رو. خیلی وقته منتظرشم. خوش حالم که دارم دونه دونه کار هایی که تو ذهنم هستن رو کم کم به فرجام می رسونم.

   نمی دونین که حدودا چند تا نرم افزار دانلود کردم برای اینکه بتونم همین فایلهای چند دقیقه ای رو تبدیل فرمت کنم. ده تا شاید. فرمت گندی بود. صدا نداشت... نمی دونم فقط با کا ام پلیر باز می شد... خیلی گند بود خلاصه. چه قدر نرم افزار های مختلف رو تست کردم که بتونم اون جوری که دلم می خواد فیلم رو برش بدم. پروسه ی وقت گیر وحشت ناکی بود. واسه ی سر جمع ده دقیقه شاید. یعنی از هر مسیری می رفتم به بن بست خوردم. ولی بالاخره موفق شدم. این شما و این تیتراژ ابتدایی مجموعه ی دانی و من. لذّت ببرین. البتّه احتمالش زیاده که شما لذّت نبرین یا به اندازه ی من براتون جالب نباشه، ولی خودم که کاملا عشق می کنم وقتی دکمه ی ثبت این پست رو بزنم و بیام ببینمش رو وبلاگم:





متن شعر (که اینم بهتون قول می دم کاملش هیچ کجا نیست و کلا گوشی نوشتمش و اگه فکر می کنید  جایی رو اشتباه نوشتم کمکم کنید، راستش فهمیدن حرفای بچّه گونه ی گاهی خیلی سخت می شه.):


یه قصّه ای دارم بچّه ها

از غزل و غم شادی ها

این دختر کوچیک افسوس

تنها بود با عروسک ها


نه یه ستاره تو آسمون

نه یه رنگ از این رنگین کمون

نه یه دوستی داشت که باشه

هم بازی و هم زبون


با رنگ مداداش

از توی نقّاشی هاش

اومد مثل جادو

یه دانی کوچولو


دیری نپایید این شادی

مریض حال شد غزل جون

رفت به سفر، رفت ازین شهر

مونده این دانی حیرون


در برابرم نشسته

غمگین و دل شکسته

من تنها... او تنها...

تنها تو باغ گل ها


همیشه با او بودم

غزل غزل سرودم

چی شد چی شد ای خدا

رفت و از ما شد جدا...

رفت و از ما شد جدا...


یه روزی با لب خندون

می آد به خونمون مهمون

بر می گرده غزل از سفر

ساده پیش دانی جون.


   داستان این فیلم کودکانه توی همین شعر اوّلش خلاصه شده. فکر نمی کنم نیازی باشه من بیشتر تعریف کنم. دانی یه دایناسوره که از توی نقاشی های غزل زنده می شه و می پره بیرون و بعد از هم جدا می شن و دوباره بعد یه مدّت به هم می رسن. این سریال شرح اتفاقاتی ه که طی این مدّت برای این خانواده توسط حضور این دایناسور می افته.


*موقع شنیدن این آهنگ حس می کنم که چه قدر شبیه غزلم. چه قدر. خصوصا اون جا که داره می گه نه یه ستاره تو آسمون... من قشنگ غزل رو پرت می کنم کنار، به خودم فکر می کنم. هاه. همین روزا یه دایناسور می کشم تو دفتر نقّاشی م. شاید مال منم زنده شد.


   این مجموعه در سه دوره ساخته شده. اینا رو از تو ویکی پدیا می نویسم. به نظرم لازمه رو وبلاگم باشن. یکیش سال هفتاد و هفت ساخته شده که من یک ساله بودم. یکیش سال هفتاد و هشت که من دوساله بودم. یکیش هم سال هشتاد و نه که من سوم راهنمای ای چیزی بودم. سری اوّل و دوم رو علی عبد العلی زاده ساخته و سری سوم رو ارژنگ امیر فضلی که این روزا تو خندوانه دیدینش شاید. خواننده ی همه ی آهنگ ها  یا خود دانی ه یا حمید گودرزی که یکی از بازیگر های فیلم هم هست. خیلی های دیگه هستن تو این فیلم. مثل زنده یاد مرتضی احمدی که هر وقت می بینمش غمم می گیره. مثل مریم سعادت که همین الآن یه فیلم رو شبکه دو داره فکر کنم. مثل خود حمید گودرزی که قیافه ی بشاش سرحال اینجاش کجا، قیافه ی الآن و چروک دور چشمش کجا. مثل حمید لولایی حتّی. انگار که یه سری آدم خفن برای کودک ها ارزش قائل باشن و تولید محتوا کنن واسشون. اینو دیگه تو دنیای امروز نمی بینیم. صدا و سیما مون داره هر لحظه بیشتر از قبل به یغما می ره. صنف کودک که دیگه بره  سرش رو بذاره بمیره. اینا حتّی صنف بزرگسال رو نمی تونن راضی کنن. کودک که خیلی سخت تره.

تو هر فصل عروسک نقش دانی عوض شده و یه عروسک دیگه ساختن که من به شدّت عاشق دانی شماره یکم که قیافه ش وحشت ناک تر از همه ست.  اینه:




دانی شماره ی دو اونی ه که توی همین ویدیوی بالا دیدین. دانی شماره ی سه رو خودم هم ندیدم و اگه دیدم هم یادم نیست.

سه تا ویدیو ساختم کلا. تو سه تا پست جدا می ذارم براتون.

این اوّلیش بود.


   دیگه بیشتر از این حوصله متن نوشتن رو ندارم. دو پست باقی در آینده به زودی. چون باید سرحال باشم که بتونم فکر هام رو درست بنویسم و براتون توضیح بدم.

فقط اینکه مجموعه ی دانی و من این روز ها داره از شبکه ی پویا پخش می شه هر روز. ساعت سه و نیم ظهر. اگه دلتون خواست گفتم. :))) فقط بدیش اینه که مسئولین گل و بلبل شبکه پویا به کفششون نیست هیچ. دکمه ی پخش فیلم رو می زنن و می رن لالا دایورت. یه قسمت از آخر پخش می کنن یه قسمت از اوّل یه قسمت از وسط. سریال این طوری نیست که اگه آشفته پخش شه چیزی ازش نفهمی. ولی در عین حال یه پیوستگی داره که اینا رعایتش نمی کنن. خودتون باید خلّاقیت رو ببرین بالا و قسمت ها رو به هم ربط بدین.من که دارم آرشیو جمع می کنم ازش و شدیدا از این حرکتم راضی ام. هر روز رو فلش ضبط می کنم، با نرم افزار تغییر فرمت می دم یک ساعت،نهایتا رو هارد پیاده می کنم. دنیای خوشیه. :{

نوزده سال بعد

خدای من. با هفده دقیقه تاخیر البتّه.

 ثبت.

خونه ی خاله کدوم وره؟

   همون وری که اینترنت نداره! 0-0

آدم  می ره مهمونی تازه نطق پست گذاشتنش وا می شه... بعد اون وقت اینترنت نداشته باشی.

حیف اون ایده های من که قراره این چند روز تلف شن و تو سیم وای فای نداشته گیر کنن. :-"

دیگه واقعا باید یه فکری به حال اینترنت همراه بکنم اینگار.


ولی خودمونیما، چند روز بدون مادر، پدر و ایزوفاگوس خر. واقعا که محشره. تا قدر منو بدونن.


هر چه که بودی، هر چه که بودم،

بی هوا رفتم که رفتم.

:دی