Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

و اسکار پدر و مادر برتر قرن هم تعلق می گیره به...

 پدر و مادر عزیز خودم.

نه آخه واقعا  انتظار دارید رو صفحه ی تبلت یا لپ تاپ  یا کامپیوتر یا موبایل من چی بجورید که مثل خفّاش شب می پرید پشت سرم؟ و بعد هی سوال پیچ می کنید... و می کنید... و می کنید؟!!

مگه افتضاح تر از جامعه ای ه که از بچگی خودجوشانه توش ولم دادید که خودم با آزمون و خطا بفهمم هر گوشه ش چه گلستونیه هم وجود داره؟

از چی می ترسید؟ الآن مثلا افتخار می کنید که یه بچّه ی کاملا ایزوله تحویل جامعه دادید و نگران اینید که از راه به درش کنن؟ هاه که خیال های خام.

این چه رفتار زننده ایه؟ مگه پشت این کامپیوتر کوفتی چه اتّفاقی می خواد بیفته؟ اه.

بخوابید همه تون که حوصله تون رو ندارم  دیگه.

کبک کوچولو های سر در برف.


   می دونی انگار که له له بزنن یه چیز غیرعادی پیدا کنن. انگار که من کی ام. خب یه بیست ساله ام مثل خیلی از بیست ساله های دیگه. درکش سخته واقعا؟ قبلا ها سعی می کردم در جریان قرارشون بدم وقتی می دیدم این قدر ابراز نگرانی می کنن. ولی خب وقتی باور نمی کنن به من چه و به کفشم واقعا. الآن خیلی شیک خرج کارش دو تا آلت و اف چهاره. خاموش می کنم، پا می شم می رم یا در لب تاپ رو می بندم جمع میکنم می برم یه گوش دیگه پهن می کنم. و البتّه لذّت بخشه دیدن قیافه ی ماسیده شون. انگار که من باید به این ها ثابت کنم چه جوری دارم از اینترنت و فضای مجازی استفاده می کنم. به خودم مربوطه. همون طور که ساعت کاری شما به خودتون مربوطه و من حق ندارم دخالت کنم که چرا خونه مون مثل قبرستونه همیشه.


*مثلا در جواب سوال ها بهش می گم شعره، درسه... یا مثلا دارم کتاب می خونم... لبخند احمقانه می زنه میگه آره جون خودت.

* اون یکی می آد می گه فیلمه؟ می گم آره فیلمه. می آد پشت سرم می شینه می گه فیلم چی؟ پلی کن با هم ببینیم.

* حتّی اومده بهم می گه این چیه چرا هر وقت من می آم بالا سرت صفحه ت رو همین سایته؟

*  یا حتّی چرا در اتاقت رو می بندی؟ چون عشقم می کشه و اگه قدر دونه ی ارزن ایده ای داشته باشید که دوست دارم یه ذرّه فقط قدر سر سوزن فضای خصوصی برای خودم داشته باشم.

*وای یا حتّی دوستام. یهو می آد کلید می کنه این عکس کیه! می گم خب مثلا یه دوستیه.  کدوم دوست؟ و من همیشه در جوابش می پرسم که آیا اگه نام ببرم فرقی می کنه مگه می شناسی؟ می گه بگو تا بشناسم. بعد جالبه ماجرا به همین جا ختم نمی شه که با یه اسم. باید بشینم تا فیها خالدون تاریخچه ی آشنایی م رو با فرد مذکور تعریف کنم تا بکنه بره ولم کنه به حال خودم بمیرم.

* یه بار حتّی دبیرستانی بودم، تشریف آوردن و فرمودن تا نشون ندی  داشتی چی کار می کردی ازین جا نمی رم. چون خب من به صورت خیلی غیر عادی، هول کرده بودم. کلا بدم می آد وقتی که علاقه ای ندارم بقیه در جریان کارام باشن حتّی اگه یه لیوان آب خوردن ساده باشه. و خب واقعا هیچی نبود ولی دلم هم نمی خواست کاری که می گه رو انجام بدم. دقیقه ها دست به سینه چشم در چشم هم نشستیم تا آخرش هم اون باخت و خسته شد و رفت.


یعنی قشنگ تصوّری که از من تو ذهنشون دارن... اوف. حتّی خودم هم نمی دونم تا چه حد سیاهه که وادارشون می کنه به همچین رفتار هایی.


ای خاک بر سر من با این رفتار بچّگانه ی شما ها.


*برم فیلم ببینم. اعصاب واسم نذاشتید امروز که این قدر از قصد منو از پای لپ تاپ به بهانه های مختلف  کشیدید اون ور انگار که پشت گوشام مخملیه.