Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

مرغ گلباقالی

امروز داشتم پیاده می رفتم، پای یکی از درخت های کنار جدول، یک جسد  از مرغی گلباقالی رنگ دیدم.

اینقدر اعصابم خورد شد، هنوزم خورده.

من نمی فهمم. من واقعا نمی فهمم و اعصابم خورده........

نمی فهم چرا باید وسط تهران پای یک درخت یهویی جسد مرغ ببینم. خیلی اذیتم کرد. مگه مرغ مال تهرانه؟ مگه مرگ مرغ اینقد روتینه که حالا بیاد سر راه منی که هر ده قرن یه بار ازون جا رد می شم؟

باورتون می شه بگم می خواستم همون جا پای درخت گریه کنم. و حتی الآن.

نمی تونم تصویری که دیدم رو قبول کنم. قلبم... قلبم می سوزه. و این مرغ به قدری مظلوم و زیبا مرده بود که اصلا نمی فهمیدم چرا همه بی توجه رد می شن. انگار فقط من می دیدم.

چرا هیشکی واسه مرغایی که وسط خیابون زیر درخت شهرداری می میرن گریه نمی کنه؟ فقط قلب منه که درد می کنه؟

 

جوون ترینه

مادربزرگ بهم می گه: کیلگ مرغه دیگه همچین زبر و زرنگ نیست مثل قدیما.


ببین اکی که پیری یه امر اجتناب ناپذیره،

حالا من تا زمانی که بکشم و باشم سعی می کنم کیمیای زندگی رو کشف کنم و در این راستا قدم وردارم، 

ولی شما هیچ وقت هیچ وقت به کسی که با یک جوجه رابطه ی عاطفی برقرار کرده و ذهنش هر لحظه بین مرگ و زندگی مدام نوسان داره و یه روز درمیون خواب ریز ریز شدن عزیزانش رو به فجیع ترین حالت ممکن می بینه، همچین حرفی رو نزنید. 

یک کلمه. فقط نابودش می کنید طرفو با این حرف.

# ژ

 

این بار آخر پاییز می شمارمت راستی خوشگله

 مرغه رو شُستم،

سشوارش کردم،

و طی این مراحل به اندازه ی یه مستند دو ساعته ازش عکس و فیلم گرفتم.


از نظر تئوریک نباید این احساسم درست می شد؟

و هی تویی که نشستی ته دلم، هی با قاشق داری می کَنی... چی بهت بگم؟ به تو هم هیچی ندارم بگم حتّی. برو سر کارت. خدا قوّت.


اطّلاعات عمومی: در سال دو بار پرهاش می ریزن و پر جدید در می آره. الف) در گذر از اسفند به فروردین. ب) در گذر از شهریور به مهر. نمی دونم چرا پر های من هیچ وقت مثل این مرغه نمی ریزه جاش پر جدید و نو در بیاد.


پ.ن: جدی اگه می خواستن بریزن، خودت می ذاشتی؟ آره راست می گی... نه عمرا نمی ذاشتم.

دل داده ام به یاری... شوخی، کشی، نگاری...

   حدود دو ساعته از خواب بیدار شدم، پراز  انرژی منفی ام نمی دونستم چه مرگمه. رسما کیسه ی انرژی منفی. یعنی مثلا در این حد که از هوای دور و برم هم ابراز تنفر می کردم و نمی تونستم تحمّلش کنم. شعر تو عنوان هم که هی تو ذهنم تکرار می شد بی خود و بی جهت نمی تونستم پرتش کنم دور.

هیچی دو ساعت هی با چیز میزای مختلف ور رفتم و همین الآن بالاخره فهمیدم چه مرگمه. یادم افتاد در واقع... خداوندگار. باز همین که می دونم، خیلی کمکم می کنه باهاش کنار بیام و درستش کنم. حداقل بهتر از این حالته که حس می کنی اعصابت از کل دنیا خط خطی ه ولی دلیل موجّهی هم براش پیدا نمی کنی.


هیچی دیشب کابوس می دیدم، اثر اون بود. الآن یهو یادم افتاد...

خواب می دیدم که پای مرغه کنده شده افتاده یه گوشه. خودش هم با یدونه پا داره راه می ره. مرغم یه پا داشت!!! دیگه بیشتر نمی نویسم حالم باز داره خراب می شه. اه.


و حتّی می دونم چرا این خواب رو دیدم...

به خاطر اینه که باز من دو دیقه این مرغ رو امانت سپردم دست یکی، برد نابودش کرد پس آورد.

یعنی که چی؟ این چه وضع مراقبته؟ چرا پاش می لنگه؟ اه.

وحشی هم شده چند روز منو ندیده. همیشه همینه. چند روز که تنها می شه، بعدش دیگه تحویلم نمی گیره... حتّی نمی ذاره رو پر هاش دست بکشم. انگار که می خواد بهم بگه از دستت ناراحتم ولم کردی رفتی، برو به درک دیگه نمی خوامت... حالا نمی دونم این احساسا پرداخته ی ذهن منه یا واقعا همچین حالتی داره. خاک بر سر  زد دستم رو زخم کرد، نزدیک بود کورم هم بکنه چون سرم رو برده بودم نزدیک نوکش شانس آوردم عینک رو چشمم بود، از بیخ گوشم رد شد.

مامانم بهم می گه احمقی که سرت رو می بری نزدیک نوک اون. می گه اون نفهمه و اگه بلایی سرت بیاد خودت مسئولی چون برخلاف حیوان دست آموزت، شعور داشتی تو اون کلّه ت.


بعد جالبه می گی چرا اینجوری شده، می گن از اوّل همین بود.

نه وژدانا آخه این بچّه پاش می لنگید؟

من بمیرم واسه مظلومیتت که ژ دون.

بقیه ش رو اینجا نمی نویسم. بعد اینکه این پست تموم شد می رم به خودش می گم. :))


* و همیشه یکی از فوبیا های عمیقم بوده که کسی در حال نجوا کردن با مرغ مچم رو بگیره و یک درصد پخش بشه بین بچّه های دانشگا، مدرسه، فامیل یا هر جامعه ی دیگه ای که من عضوی ازش باشم. یعنی رسما آبرو نمی مونه واسم. از اون روز به بعد می شه بهش گفت خشک سالی رو، خارزار رو، بیابان رو یا هرچی. ولی دیگه هرچی بشه آب رو نمی شه واسم.

یه بار بابام بالا سرم سبز شد وقتی داشتم با جقل دون حرف می زدم و حواسم نبود، و در حالی که از خنده ترکیده بود بهم تیکه پروند یه بارم با من اینجوری صحبت کن کیلگ و سپس تو افق محو شد. رسما تا یک هفته باهاش چشم تو چشم نمی شدم از خجالت.

حتّی اینجا هم به سختی ی ی ی می تونم اون لحن رو بنویسم. خودم که بهش فکر می کنم حالم از اون لحن خودم به هم می خوره حتّی. یه جورایی فقط مخصوص مرغه س. هه. بی خودی نیست ک. شوخ منه، کش منه، نگار منه. حتّی اگه بخواد کورم کنه.

ژ

   نمی دونم چندم اردیبهشت ماه سال 94 بود که بابام جقل دون رو آورد خونه مون. من از بچگی دیوونه ی پرنده ها بودم و خب بین پرنده ها، چون مرغ و خروس بیشتر در دسترسم بود و بیشتر دیده بودمشون، بیشترم باهاشون حال می کردم. مثلا امکانش هست که اگه نزدیک دریا زندگی می کردیم، حواصیل می شد مورد علاقه ترین پرنده م. ولی الآن دیگه نمی تونم بگم که این علاقه در اثر محیط توی من ایجاد شد یا اینکه از قبل یه علاقه ی غریزی بود. الآن دیگه به نقطه ای از دوست داشتن رسیدم که نتونم سر منشاء ش رو تشخیصش بدم.


   اینو می دونم که خیلی مرغ و خروس ها رو دوست دارم. مثلا در این حد که جدیدا فهمیدم  وقتایی که اعصابم به هم می ریزه، دیگه به اون صورت مثل قدیما نمی رم کتاب هری پاتر هام رو باز کنم. به جاش می رم و با جقل دون حرف می زنم. اگه همه خواب باشن و نشه برم توی بالکن، می شینم ساعت ها کلکسیون عکس  مرغ های اینترنتی م که صاحبانشون آپلود کردن رو با عکس های جقل دون م مقایسه می کنم و حظ می برم. شاید یه روز کم کم عکسایی که از اینترنت می گیرم رو براتون آپلود کنم همین جا پای هر پستم، و شما با هر عکس به این فکر کنید که وقتی اینایی که ما داریم می بینیم اینقد خوشگلن، پس اونی که کیلگ می پرسته ش چه شکلی می تونه باشه.


   اون روز که بابام جقل دون رو آورد، مامانم خیلی جیغ و داد راه انداخت. همه ی حرفش این بود که من کنکور دارم و می دونست که وقت خوبی نیست برای بیدار کردن عشق نهفته ی همیشگی  م نسبت به مرغ و خروس ها. هی می گفت اگه الآن بمیره چی؟ مگه نمی دونی کیلگ چه جوریه؟ به چه حقّی آوردیش خونه؟ از اون نقطه ی زمانی به بعد تا روز کنکور یکی از سخت ترین دوران خود بازداری ای بود که تو زندگی م تجربه کردم. فقط کافی بود به اون جوجه کوچولو ی تازه وارد زیر چشمی یه نگاه بندازم. همه چی تموم می شد. مامان من تو این موارد رحم و مروت حالیش نیست. قطعا یه جوری سر به نیستش می کرد.


   نمی دونم چه جوری گذشت. به بدبختی گذشت. مثلا توی اون زمان تنها هدفم برای ادامه دادن شده بود همین جوجه که نمی دونستم مرغه یا خروس. همه ی دوستام دندون تیز کرده بودن واسه مسافرت بعد کنکور و کافه رفتن و دور دور های خیابونشون ولی من همه ی ذوقی که می تونستم داشته باشم رو از دست داده بودم و فقط همین یه مورد بود که عجیب سرحالم می آورد! اینکه بتونم یه دل سیر به جقل دون زل بزنم.


  از اون موقع تا حالا  من واقعا عاشق این مرغ شدم. روش اسم گذاشتم، بهش وابسته شدم.  یه جوریه انگار که حس کنم جونم به جون همین مرغ بسته س! بارها بوده مامانم بهم تیکه انداخته که ای کاش منو اندازه ی اون مرغ دوست داشتی. بوده بابام بهم اعتراض کرده که چرا هفت رنگ پلو به خورد مرغ می دم ولی برای بقیه کاری انجام نمی دم تو خونه!

   تصمیم گرفتم تولدش رو هفت اردیبهشت بگیرم. چون عدد هفت رو خیلی دوست دارم. می تونم برم دقیق توی عکسای روز اوّلی که دیدمش تاریخ رو نگاه کنم. شاید بعدا این کار رو کردم و به همین خاطر عاشق یه عدد دیگه هم شدم، ولی فعلا دارم اینو توی هفتم اردیبهشت می نویسم تا ساعت دوازده نشده. می نویسم که یادم بمونه چقدر خالصانه دوستش دارم و چقد بی شیله پیله نمی فهمه.

آخه کدوم خری به تو گفت می تونی پرواز کنی؟ رویا پردازی هم حدی داره!

دختره ی احمق زده خودش رو از بالکن طبقه ی دوم پرت کرده کف حیاط.

هیچم با خودش نگفته کیلگ دق می کنه من بلایی سرم بیاد.

هیچم فکر گرگیجه ای که من گرفتم وقتی اومدم دیدم نیست رو نکرده!

هیچم به مغز فندقی ش فشار نیاورده که دو طبقه ست نه یه پله ی ساده.

هیچم به این فکر نکرده که از تخم می ره با این کارای خل وضع طوری ش.

هیچی دیگه.

الآن زنده س، بعد از کلی اینور اونور کردن تو حیاط و محتمل شدن استرسی وصف نا پذیر، کنار یه فرقون پیداش کردم؛ کز کرده بود.

زده یه پاش رو  شل کرده. می لنگه الآن.

نمی تونه راه بره. خیلی سخت در واقع؛ زجر کشان.

و من می مونم و اندک وقتی که از دانشگاه بهمون دادن واسه تفریح و مطب دامپزشکا!


حقا که من جوجه مرغ به احمقی تو ندیده بودم جغل دون.

احمق من!

و باز هم مرگی که مرا امان نمی دهد...

زور داره جدا!

از کل هفته فقط دو شبش رو خونه نباشی...

به محض اینکه می رسی خونه، می دوی تو بالکن و جغل دون رو می بینی.

بعد صدا می زنی: کوچولو؟ کوچولو؟

 می بینی یکی از جوجه هات نیست.


-مامان جوجه کوچیکه ی من کو؟

-کیلگ، جوجه کوچیکه مرده.

-یعنی چی؟ آخرین روزی که داشتم می رفتم حالش از منم بهتر بود. کلی هم غذا می خورد... مگه داریم؟ مگه میشه؟ میشه تو دو روز بمیره؟!

-نه تو حواست نبود. حالش بد بود.

-پس چرا دیروز که ازت پرسیدم گفتی حالش خوبه؟

-خب حالا که دارم بهت می گم.

- مثل همیشه دروغ. دیگه ادعای راستی نکن جلوی من! باید بهم می گفتی دروغ گو!

-من دروغ نگفتم کیلگ، کتمان کردم!

- یه حرف دو حالت داره. یا راسته یا دروغ. کتمان کدوم خریه؟! حالا جسدش کو؟

-انداختیمش تو خیابون.

-یعنی حتی خاکش هم نکردین؟

[از ترسش که من دوباره داد و هوار راه نندازم ...]

-دادیمش به باغبون که خاکش کنه!

-حالم ازتون به هم می خوره. منو به زور انداختین بیرون از خونه معلوم نیست سر جوجه م چه بلایی آوردین.

-خجالت بکش به خاطر یه جوجه داری این کارا رو می کنی هیجده ساله؟ برو خدا رو شکر کن جوجه بزرگت نمرده...!


تو دلم می گم: اون حیوونکی از خیلی از شما ها آدم تر بود!!!!


+من صداش می کردم کوچولو. چون واقعا کوچولو بود. یه مرغ از نژاد مرغ های مینیاتوری که نهایت جثه شون در بلوغ می شه اندازه ی یه کبک! از زمانی که اومد من به جای لفظ "بچه م" که فقط شامل جغل دون می شد از لفظ "بچه هام" استفاده کردم. رنگ پر هاش سفید بود. دور چشم هاش هم به قدری نازک بود که  از زیر پوست، آبی متمایل به خاکستری دیده می شد. بی نهایت برنج دوست داشت. جیک جیک خیلی آرام بخشی داشت. وقتی دستت رو دور سرش می گرفتی خوابش می برد. دوباره دستت رو که بر میداشتی جیک جیک می کرد. تو آفتاب برای خودش لم می داد خیلی وقتا. پرهاش بوی چندان مطبوعی نمی داد. تو مشت من جا می شد. خیلی هم کله خر بود. اوّلاش با جغل دون دعوا می کردن. در واقع از هم دیگه می ترسیدن. برنج که می ریختم براشون، جغل دون با اون هیکل عظیمش می ترسید بیاد جلوی این بچه غذا بخوره. می دویید و  یه نوکش می زد و سریع  غذا رو بر می داشت می برد یه جای دیگه. این حیوونکی علی رغم این که نوک می خورد ولی بازم می رفت دنبال غذا. اصلا ترسو نبود. یه مدت که گذشت با هم دیگه دوست شدن. با هم غذا می خوردن، رقابت می کردن... شبا هم با هم می رفتن تو لونه شون. حتی بارها دیدم که رفته زیر بال و پر جغل دون عظیم که سردش نشه. خیلی مسالمت آمیز یکی شون شده بود مادر اون یکی!


+میدونی کیلگ... بدیش اینه که حتی نمی دونم کجا خاکش کردن! حتی نمی دونم واقعا به مرگ طبیعی مرده یا نه. حتی نمی دونم چرا مرده!!!! حتی نمی دونم بعد مرگش خوراک گربه ها شده یا نه. حتی نمی دونم از سرما گذاشتنش یخ بزنه این خود خواها یا نه. حتی نمی دونم از گرسنگی تلف شده یا نه.حتی نمی دونم از بالای بالکن پرت شده پایین یا نه. حتی نمی دونم یکی لگدش کرده یا نه. حتی نمی دونم واقعا مرده یا نه. حتی نمی دونم می شد اگه من باشم ببرمش پیش دامپزشک که خوب شه یا نه. من هیچی نمی دونم. فقط می دونم از جوجه ای که دو  روز قبل در صحت و سلامت کامل به سر می برده الآن برای من فقط یه واژه ی "مُرده" باقی مونده. مگه می شه؟ مگه داریم؟ لعنت به نژاد خودخواه بشریت. لعنت به زندگی. لعنت به مرگ.


+تاریخ مرگش می شه  شنبه شب همین هفته طبق گفته هایی که بهم رسوندن. یه سری گفته ای که واقعا باورشون نمی کنم... ای کاش حداقل راستش رو بهم می گفتن ببینم چه بلایی سرش اومده.


کوچولو؟

کجایی؟! :(((

این جا یک نفر دلش تنگی می کند...