Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

روح درد

و شما نمی دونید...

کیلگارا...!

من قلب درد که هیچی،

روحم تیر کشید وقتی بعد از ظهر وسط آپلود کردن یکی از پست هام...

 اومدم  دیدم بلاگ اسکای بالا نمی آد و 

از دسترس خارج شده.


رفتم بیرون تو خیابون خیس پاییزی، زیر نور نارنجی کم رنگ چراغ خیابونمون قدم بزنم تا آروم شم بلکه.

و تمام مدّت فقط به سایه م تو تاریکیِ روی آسفالت بارون خورده، خیره نگاه می کردم...

و به این فکر می کردم اگه یه درصد بر نگرده چی؟

من چه شکلی باید به مغزم بقبولونم که خواب و خیال نبوده؟

چه جوری باید بهش بگم به خدا وجود داشتن، همین جا بیخ گوشم بودن همه شون؟

سایه نبودن... واقعیت بودن...! وجود داشتن...!

با خودم فکر می کردم اگه یه درصد افکار و خاطره هام رو از تجربیاتی که تو این وبلاگ داشتم رو برای اطرافیان بازگو کنم،

احتمال اینکه باور کنن شما ها وجود داشتین بیشتره،

یا اینکه بفرستنم برای بستری تو بخش اسکیزوفرن های بیمارستان اعصاب و روان؟

چون من از نظر خودم فقط شاید در حد یک مو با علایم بیمار های اسکیزوفرن فاصله داشته باشم. 

از کجا باید ثابت می کردم شما خیالی نبودین؟

از کجا به کتشون می رفت که شما ساخته و پرداخته ی ذهن بیمار من نیستین و برای من واقعی تر از خیلی آدم هایی که هر روز باهاشون چشم تو چشم می شم هستید؟

و آیا من با خیالاتم تا ابد گوشه ی بیمارستان می نشستم و با حافظه ی نابودم سعی می کردم بیشتر و بیشتر ویژگی های خاص هر کدومتون رو به خاطر بیارم و نهایتا شاید خودم هم شک می کردم که ممکنه این چند سال در خیال و رویا هام زندگی کرده باشم؟

چه مدرکی داشتم؟

واقعا هیچ کوفتی. هیچی.

همه ش این تو بود. اینجا. 

من فقط می تونستم فریاد بزنم. بیشتر و بیشتر. و همه ی آدم های دور و برم رو نفهم خطاب کنم که وجود اینجا... کیلگارا دات بلاگ اسکای دات کام رو... موهوم و خیالی تصوّر می کنن.


می دونی به نظرم برای خیلی هاتون آسونه. خب؟ قبول کنید.

خیلی هاتون سر وبلاگاتون، رسما هر بلایی که خواستین آوردین.

آدرس عوض کردین،

 مهاجرت کردین،

 رمز گذاشتین،

 غیر فعّال کردین،

 حذف کردین،

 به علّت مشغله ی بیش از حد گذاشتین کنار،

 ترک کردین... 

خداحافظی کردین...

 نوشتین تمام.

 نوشتین پست آخر.

 نوشتین نیستم مدّتی.

نوشتین دیگه نمی خوام بنویسم.

غیب شدین یهو.

 غزل خداحافظی خوندین حتّی.

 کندین رفتین.

هرچی.

والسّلام.




.

من امّا...

من آدم کندن نبودم هیچ وقت.

بلد نیستم بکَنم و برم. 

.



اگه مجبور به رفتن بشم، خودم رو جا می ذارم.

اینو باید تا الآن فهمیده باشید.

روح من اینجا جا می موند.

همون طور که تا الآن تیکه تیکه ش رو تو گذشته هام جا گذاشتم...

اون قدر روحم تیکه شده که گاهی کف دستم رو باز می کنم ببینم چیزی مونده واسه ادامه دادن یا نه.

اینجا جایی بود که تیکه ی اصلی ش از کفم می رفت.

جایی بود که بعدش مشتم رو باز می کردم و می دیدم دیگه روح ندارم برای ادامه دادن.

برای همیشه.

حقیقتش اینه که من یک آدم تنهای افسرده ی بدبختِ شکست خورده ی طرد شده ی منفعلِ مردم گریز هستم تو دنیای واقعی، که اینجا... این وبلاگ... کیلگارا دات بلاگ اسکای دات کام... تنها چیزیه که دارم برای چنگ زدن.

اینو هم ازم بگیرن...

باور کنین چیز جالب تری در نمی آد.


خییییییلی خوشحالم که می تونم بازم اون دکمه ی کوفتی انتشار رو لمس کنم و پستم منتشر شه رو وبلاگ. 

خیلی بیشتر از خیلی.

نیمه ی پر لیوان در تاریکای شب

- بگردم آخ بگردم کیلگ... می خوام دورت بگردم کیلگ... می خوام قربون تو من... برم و بر نگردم کیلگ.


پشه ریزه سیاهه ی بغل گوش من، هم اکنون... (نمی دونم آهنگ کیه ولی با لحن همون بخونیدش.)

خب وقتی این قدر عاشقمه، منم دریغ نمی کنم ازش. مسالمت آمیز داره قربونم می ره.


# پ.ن: خدای من. ساعتشو نیگا. دو... سه... چهار... این حجم از سعادت رو من تو کدوم قابلمه جا بدم؟ یکی که داره قربونم می ره. ساعتم که با اینتر زدن من سورت می شه. هعی. یک همچو قابلیت هایی.

وات د فاز واقعا...؟!

این مدلی ش رو جدا تا حالا ندیده بودم. :))))

هوراااااا.

معروف شدم!!!

اینجا یه صفحه ست ،کپی طور، از وبلاگ من! رواست من از ذوق بمیرم الآن ؟

هر چه قدر فکر می کنم دلیلی برای این کار نمی بینم. ولی دمش گرم. باحال بود...


پی نوشت:

الآن که دقیق تر نگاه می کنم وضع جالب تر از اون چیزیه که تصورش رو می کردم! خیلی از پست هام اون جا هست. در واقع الآن بی هیچ زحمتی یه نسخه ی پشتیبان دارم از وبلاگم بی هیچ زحمتی! یوهووووو...

البته می شه رفت تو این مملکت بی در و پیکر فریادی سر داد که آی آدم ها دارد مطالب من را کپی می کند ها!!! تهش هم خودت می فهمی که بهتر بود همون اوّل خفه می شدی. در نتیجه نیمه ی پر لیوان را می نگریم. و لذت می بریم که ارزش سرمشق شدن داشته ایم!


#کیلگاراسک! :{

یادم آمد روز دیرین، خوب و شیرین

به یکی از معلم المپیاد هام عید رو تبریک می گم...

جواب داده:

"کیلگارای باهوش... امیدوارم بترکونی امسال رو!!!"


   باهوش... دلم واسه این واژه تنگ شده بود. خیلی. شوخی یا جدی ش رو نمی دونم. دلم تنگ شده بود واسه این که دوباره یکی بهم بگه باهوش! خفن... شاخ... دلم تنگ شده واسه اون موقع ها که ادعام تا سقف آسمون می رسید...! معلم ها قبولم داشتن... هووووف.


جدی جدی یادم رفته بود که سال پیش همین موقع چقدر ادعای خفونیت می کردم. چقدر خفن بودم...!


احتمالا یا الان خوابم... یا اون موقع خواب بودم! بالاخره یه موقعی بیدار می شم می بینم یکیش دروغ محض بوده.


+من امسال رو بترکونم یا امسال منو بترکونه؟!!!!!

کیلگارا نویسنده است...

نشنیده بگیرید...

ولی کیلگارا خوب می نویسد. حداقل از نظر خودش...

از بچگی کلا خیلی با نوشتن راحت بود! الان هم...

اصلا فلسفه ی پا بر جا ماندن این بلاگ هم همین است. چون کیلگارا به نوشتن عشق می ورزد.

و بر خلافش خیلی در حرف زدن ناشی...

این بود که امروز بعد از اندی که سرش خلوت شد نوشت و نوشت_ و هیچ نگفت_:


بدان که روزی هزار بار او را با رفتار هایشان می شکنند و او خم به ابرو نمی آورد. هر چه بیشتر خوردش می کنند، او بیشتر قهقهه می زند.کارش از گریه گذشتست، از آن...

میداند...

همیشه،

روزی می آید...

تو می روی؛

او می رود؛

تمام می شود!


#داشتم چند تا از بلاگ های المپیادی ها رو می خوندم. حس دل به هم خوردگی می کنم. صد مرحبا به بلاگ های دیگه. البته خوب هم توشون هست... ولی اکثرا چندش بود. از این فازا که ما خیلی عارفیم و بزن تو خط شاخ بازی و خود را از بقیه بالا دیدن این حرفا. همه شون هم یه مدلی می نوشتن که بی شباهت به بلاگ من نبود. لذا شاید لحن نوشته هام رو کمی عوض کنم. شما حرف خودتونو بزنید بکس! ظاهر سازی چرا؟!

سر دفتر هستن!

   نون مثل ناخواسته!

   خب راستش اینجا اصلا قرار نبود وجود داشته باشه!

من صرفا می خواستم یک اکانت پیکوفایل داشته باشم...

ولی خب دیگه لوس بازی و بچه بازی بین این سایت ها، باعث شد این وبلاگ به طور ناخواسته به وجود بیاد!

خیلی راحت الان می تونم بزنم وب رو از بیخ پاک کنم...

   ولی خب میشه گفت دلم نمی آد... تازه ضرری نداره یه وب روی بلاگ اسکای داشته باشم دور همی... شاید یه روزی یه جایی به دردم بخوره!

   یحتمل خیلی کم به این جا سر بزنم... اول به خاطر این که ابزار وبلاگ های بلاگ اسکای سخت گیر میان... منم که دیگه پیر شدم... شوقی برای قالب ساختن و این کارا ندارم. تازه واقعا سرم اونقدر شلوغ هست تو دنیای مجازی که برای این جا وقتی باقی نمونه... حدودا چهار تا وب روی بلاگفا...هوار تا فروم و فن پیج... کلی سایت... یه دنیا کامت و عکسو این حرفا... اکانت های اینستا و اف بی و توییتر و این جور بحث ها! کلی وقت می گیرن ازم...

ولی خب... بذار باشه!

بذار مثل یه یتیم بی همه چیز زندگی شو کنه...:)

   موضوع این وب ناخواسته هم میشه همون عنوانش... همه چیز ولی هیچ چیز!

چون هر کس دیگه ای هم که بود برای یه وب ناخواسته یه عالمه موضوع میاد تو ذهنش ولی در نهایت چون وب ناخواسته بوده هیچ موضوعی به درد بخور به نظر نمی آد!!!

راستی این منم:

کاف مثل کیلگارا!


   +پ.ن: کاف شاید مثل خیلی چیز های دیگر باشد... مثل همان نویسنده ای که اولش بودم... ولی وقتی بخواهی از دست یک عده آدم توی نت فراری باشی تا پیدات نکنن و توی کارات مادام العمر سرک نکشن، کاف فقط و فقط مثل کیلگارا خواهد بود!