Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

تولّدی دیگر

و 

زندگی شاید

پر و خالی کردن ناگزیر ریه ها باشد در فاصله ی رخوتناک دو وعده ی کتلت.

من پری کوچک غمگینی را می شناسم
که در کنج اتاقی سکنی دارد،
و دماغ نحیفش را در یک نی لبک چوبین
می نوازد: آرام... آرام...
پری کوچک غمگینی
که شبانگاه از بوی کتلت می میرد؛
و سحرگاه از بوی کتلت به دنیا خواهد آمد...

شاعر:
اژدهای کتلت زاد
فروغ اژدها زاد
کتلت فرخزاد
هرچی...


پ.ن. و پری کوچک غمگین رو می خواستم بنویسم پری کوچک کسخل، چون مدرن تر هم هس، که یه خودسوزی ای هم کرده باشم تهش جیگرم حال بیاد، ولی گفتم الآن فروغ دوستاش می آن پاره م می کنن اون زیر. 

فحش دونم پر شده الآن، یه جا باید خالی ش کنم دیگه به هر حال، نیس؟

رنده

می دونی کیلگ، یه وقتایی هم هست به خودت می آی می بینی داری به این فکر می کنی که شاید اگه رنده نبود، هیچ وقت هیچ کتلتی اختراع نمی شد که مجبور باشی بوش رو تحمّل کنی.

یکم که بگذره و غرق بشی تو این فکرت، تنفّرت از کتلت تغییر جهت می ده به تنفّر از رنده. بعد یک مدّت، دیگه کتلته برات مهم نیست اصلا. مهم اینه که اگه رنده نبود هیچ وقت کتلت اختراع نمی شد. هر وقت بوی کتلت می شنوی فقط تصویر رنده می آد جلو چشات و همین میشه اون فکر مریضی که مدام تو ذهنت می لوله.


ولی تو یه احمقی! چون بود و نبود رنده هه پشیزی مهم نبوده. من باهات شرط می بندم که اگه رنده اختراع نمی شد، آدما شده با گوشت کوب و پتک می کوبیدن تو سر سیب زمینی تا ریزش کنن و کتلتشون رو اختراع کنن.

کتلت اوّل و آخرش اختراع می شد، رنده وسیله س.


این همون اشتباهیه که من دارم تو تک تک ابعاد زندگیم باهاش می رم جلو. ول کنم نیست؛ متقابلا ول کنش نیستم.

اون قدر که دیگه الآن تو هیچ چی فرق بین کتلت و رنده رو تشخیص نمی دم.


پ.ن: جوک طوریشو بگم، چرا رنده ها رو می ریزی تو کتلتا؟ چرا کتلتا رو می ریزی تو رنده ها؟


بالا آوردن

   خیلی از فکر ها و ایده هام هستن که الآن ارزش نوشته شدن و ثبت شدن دارن، ولی چیزی که الآن روی رووووی همه شون هست و کاورشون کرده، اینه که...

وای خدای من،

من از بوی کتلت متنفرم.

الآن...

فقط...

 دلم می خواد برم یه جایی بالا بیارم.

همین.



دو شب پیش، ته یکی از پست هام نوشتم که می خوام برم فیلم ببینم...

شیش و نیم صبح اون روز هم همچین حالتی داشتم. بالا آوردن محض.

اینجوری بود که اوّل فیلم نوشت این فیلم حاوی صحنه هایی ست که ممکن است برای شما مناسب نباشد. به خودم گفتم، برو بابا فکر کرده من چی م. بچّه که نیستم دیگه. اینو واسه بچّه های دوازده سیزده سال نوشته فوقش. 

تهش دختره با تیغ رگ های دستش رو زد. و تک تک جزئیات این صحنه نشون داده شد. بدون کم ترین سانسوری.


که خب. الآن با نوشتن این پست و یادآوری اون صحنه، دو برابر حالت اوّلی که نوشتن این پست رو شروع کردم، دلم می خواد بالا بیارم. اوف.

البتّه با اون چیزی که اون شب به مغزم خوروندم، فکر کنم از این به بعد تو زندگیم هر زمان که اراده کنم بتونم بالا بیارم. 

مثلا اون روزی از زندگیم، که می رم تا تست بازیگری بدم و یه بازیگر مشهور شم... بهم می گن : ادای آدمای حال به هم خورده رو در بیار... و من به راحتی بر خلاف بقیه ی کسایی که تو صف گرفتن نقش هستن، به اون صحنه ای که دو شب پیش دیدم فکر می کنم و نقش رو می گیرم.


به هر حال چه می شه کرد، گاهی تو زندگی بالا آوردن تنها راه ممکن برای آرامش پیدا کردنه، ولی اکثرا هم شرایطش مهیا نیست.

خر نباشید خلاصه، ازین احمق بازیا هم در نیارید، دل گنده نیستید ادای دل گنده ها رو هم در نیارید.

سپاس گذارم، مرسی اه.


# پس زمینه ی ذهنم صدای مایک وزافسکیه توی انیمیشن کارخانه ی هیولا ها.همون یه چشمیه.  یه تیکّه ش بود... به سالیوان می گفت: "سالیییی.... وای سالیییییی. می خوام بالا بیارم!"