Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

یه وخ زش نباشه

که حتّی کلاس اوّلی ها و پیش دبستانی ها و بعضا ترمکی ها هم رهسپار باغ دانش شدن و من هنوز علی رغم تشکیل کلاس ها افتخار ندادم تشریف ببرم دانشگاه؟

به ریش مرلین که اگه می دونستم دانشگا آش و کاسه ش اینجوریه، اون وسط مسط ها یه دو سال جهشی می زدم زود تر برسم به این دوران.


این حرکت بدون ترس کلاس استاد رو پیچوندن تو ایران اونقدر بین بچّه ها کلاس داره و برات ابهت می خره که سرت هم بره نباید بری سر کلاس. قانونه. هرچند برای من واقعا مهم نیست، اگه دانشگاه بهم خوش می گذشت و استفاده ی مفید می بردم، به حرف بقیه توجّه نمی کردم و هفت صبح پا می شدم می رفتم نیمکت اوّل تو حلق استاد. قضیه اینه که واقعا از هر جنبه ای نگاه می کنم کلاس های دانشگا برام زجر آورند و من بی انگیزه ترینم و همین منو با سیل کسانی که برای جلب توجّه و ادای شاخ ها رو در آوردن، کلاس دو در می کنن همراه می کنه. دیگه هم هیچ ترسی از معدّلم ندارم و بی خیالی محض طی می کنم که حقیقتا لذّت بخشه.


کیف ش دقیقا اون تیکّه ایه که دوستان و آشنا ها می پرسن دانشگات شروع شده و تو به افق نگاه می کنی و می گی آره ولی هنوز نرفتم. خصوصا اون دماغی که از دوستان دانشگاه قدیمم می سوزه بو کشیدن داره، چون تقریبا همه ی کلاس هاشون حضور غیاب داره. صرفا یاد اخلاقای گندشون می افتم و دلم خنک می شه. آب دقیقا ریخته می شه اونجا که می سوزه. حس می کنم برد کردم و اونا دارن تقاص بی شرفی هایی که در حقّم کردن رو پس می دن. که البتّه واضحه که اینجوری نیست، ولی مغز من اینو نمی فهمه.


شما آدم بزرگ ها هم وقتشه بیایید از همین تریبون اعلام کنید که پرسیدن درباره ی زمان آغاز کلاس ها از یه محصل بهتون حس بُرد می ده و با دمبتون گردو می شکونید دم مهر وقتی قیافه ی ماسیده ی بچّه ها رو می بینید که دارن سعی می کنن به سوال های اعصاب خورد کن تون درباره ی مدرسه ها جواب بدن. از یک تا ده چه قدر از نظر روانی پرسیدن این سوالا بهتون آرامش می ده و دلتون خنک می شه؟ من که می دونم. :)))


در هر حال... جالبه نه؟ این همه سگ دو زدن برای قبول شدن تو دانشگاه و بعد تشریف نیاوردن سر کلاس. دیوونه ایم ما؟ مجنونیم؟ چی ایم؟ ملّت شریفی هستیم به هر حال و شرافت رو هم بسیار زیبا بین هم دیگه می افشانیم. به جایی که هم دیگر رو ترغیب کنیم به درس و جستن دانش، ترمکی های بدبخت رو مسخره می کنیم و می زنیم تو پرشون برای همون یه ذره رفتار آکادمیکی که از دبیرستان با خودشون آوردند. 


ولی دیگه فکر کنم جدّی فردا باید جمع کنم برم ببینم دنیا دست کیه. دیگه دل گنده ترینشون هم از شروع ترم تا الآن حداقل یه وعده رفته سر کلاس. تازه این جا بچّه ها به نسبت شهرستان خیلی خرخون ترند و الکی برای هم قمپز می آن که ما کلاس می پیچونیم. ترسو ها هیچ کدوم جربزه ش رو ندارن از همون روز اوّل می ریزن کف کلاس و زر مفت می زنن فقط.

ولی نمی خوام. دلم نمی خواد برم. عح. یه حسّی بهم می گه تهش با چک و لقد پرتم می کنن بیرون از خونه.

واقعا اصلا حسّش نیست... که تشریف ببرم سر کلاس.

جدّی باورم نمی شه دیگه تا بیست و پنج سالگی تابستون قلمبه ندارم. تف بزنن توش. 


تازه حیف ناخون هام. تازه شدن عین ناخون های یه آدم عادی. یکم سفیدی بالا شون دیده می شه و به قول بابام مثل دست کارگر ها نیست دیگه زیاد. الآن دوباره به محض اینکه پامو بذارم تو اون جهنّم همه شون رو از استرس محیط ریز ریز می کنم. جدّی دلم می خواد آرامش این چند هفته ی اخیر رو داشته باشم بازم. حوصله ی دیدن ریخت هیچ کدومتون رو ندارم بچّه ها. هیچ کدوم.


هری، شنل نامرئی کننده ت رو قرض می دی من فردا یه سر باش برم دانشگا؟


دانشجوی سال سه بود... و خاک بر سرش کنند. هم چنان با محیط دانشگاه اخت نشده بود و از هم کلاسی هایش فرار می کرد. گویی دراکولا باشند.

ترمکی ای در من سکنی دارد.


پ.ن: جدی باید هش تگ ترم پنج بزنم اون زیر؟ چرا این قدر نا مانوسه برام؟ کی تو اینقد گنده و غول شدی یهو کیلگ؟ چه خبره؟ ترم پنجی ها یلی بودندبرای خودشون... یادته؟ واو! 

الآن فهمیدم این سوپر من بازی هام از کجا آب می خوره.  به خاطر ترم پنجی بودنمه. فکر می کنم ضد گلوله شدم با همین لقب. سو شاخ.

انگار که کلاه گروه بندی باشم

   تو زندگی روزانه م هم یه وقتایی هست که چهره های خاصّی رو بین مردم  شهر می بینم و به سختی... به سختی می تونم افکارم رو کنترل کنم.

مدام با خودم این طوری ام که: "هی تو یارویی که اونجا واستادی! می دونستی از تو این قیافه ت یه اسلیترینی تمام عیار اصیل زاده در می اومد؟"


بعدش هم بلافاصله با خودم آرزو می کنم ای کاش انتخاب بازیگر های فیلم هری پاتر رو به عهده ی من می ذاشتن. به ریش مرلین قسم یه گونی اسلیترینی پیدا می کردم از تو همین تهران خودمون فقط.


پ.ن. توضیحات که باز کامنت نگیرم "ما که هری پاتر نخوندیم چی پس؟": اسلیترین یکی از گروه بندی های دانش آموزا تو دنیای هری پاتره که معمولا آدم های منفور و خودخواه و خبیث توش قرار می گیرند. تا همین حد چهره ی یه سری ها در برخورد اوّل به من حس بدی می ده. فرم خنده هاشون حتّی، ترس ناک می خندن مردم این روزا.

چی می شه یکم انرژی و نشاط بریزین تو اون نگاه یخ تون؟


از دور صدای بانگ رو می شنوم... رطب خورده منع رطب کی کند؟ بعله، راست می گه. من برم خود خاک بر سریم رو درست کنم فعلا که بد جور تو آفسایدم. جامعه پیش کش. 


پ.ن. تر. ساعت پستشو... دو دو دو دو ۲۲۲۲.

نوزده سال بعد

خدای من. با هفده دقیقه تاخیر البتّه.

 ثبت.

منفی قرمز

   امروز تو آزمایشگاه، مسئول گروهمون اومده ارزش یابی مون کنه، از من پرسید دیفتری رو زیر میکروسکوپ دیدی؟ گرم مثبت بود یا منفی؟ 

منم اومدم براش استدلال کردم که آره زیر میکروسکوپ که قرمز بود پس یعنی... یعنی... مثبته. نه ببخشید، یعنی منفیه. نه نه، همون مثبت منظورم بود.

خلاصه دید دارم من من می کنم. گفت بیا یه چیزی یادت بدم دیگه نپره از مغزت. هر وقت خواستی رنگ آمیزی گرم رو تعیین کنی به این فکر کن که قرمزا همیشه منفی اند. یه ویژگی مثبت توشون پیدا نمی شه! داغونن.

دیگه خلاصه، یعنی من استقلالی تر از این بانو به عمرم ندیده بودم. قشنگ معلوم بود دلش از دیشب پره.


توضیحات اضافه : این پست نشونه ی یکی از بیماری های مادرزادی منه، اگر قرار باشه اطلاعات دودویی حفظ کنم همیشه ی خدا قاطیش می کنم. یعنی اگه سه دسته اطلاعات باشه با وجودی که حجیم تر می شه مقدار اطلاعات ولی به خاطر سپردنش واقعا برام کاری نداره. ولی فقط کافیه دو دسته اطلاعات داشته باشیم که مجبور باشیم از هم افتراقشون بدیم. هیچ وقت نمی تونم خوب یادش بگیرم. سر همین قضیه شاید تا چهارم پنجم دبستان فوبیای اینو داشتم که دست راست و چپم کدوم به کدومه یا تو شیمی هنوزم که هنوزه با یه حالت ته دل خالی کنی می تونم بگم بار پروتون مثبته یا منفی و خلاصه دسته بندی هایی دو دویی ازین قبیل. مثل خنثی کردن بمب می مونه واسم.


پ.ن: الآن که فکر می کنم لزومی نداشت به این شدّت فوتبالی از حرفاش برداشت کنم. سپاه یزیدم همیشه قرمز نشون می دن. ولی خوب از طرفی فیلم هری پاتر از معدود جاهایی ه که رنگ قرمز نماد ویژگی های مثبته و قرمزا توش داغون نیستن. ولی من در اون لحظه فقط همین فوتبال می اومد تو ذهنم و خیلی تلاش کردم که دانشجوی جدی ای باشم و  ازش نپرسم حالا استاد آبیته دیگه؟ های فایو.

اینجا هم اکنون جنگل ممنوعه با اندکی جابه جایی زمانی و مکانی

   هوای بیرون، دقیقا همون هواییه که وقتی دیوانه ساز ها دور هری رو گرفته بودن و هری می خواست از خودش و استادش دفاع کنه وجود داشت. دقیقا همون حس اختناق و خفگی و مه سرد، قبل از اینکه هری غش کنه... یعنی به محض اینکه دیدمش اوّلین و آخرین چیزی که اومد تو ذهنم همین بود. برج میلاد که هیچی، ساختمون صد متر اون ور تر با اون حجم چراغ ها و آدماش هم دیده نمی شه. دقیقا حس همون لحظه ای رو داره که صد ها دیوانه ساز می اومدن سمت هری و اون سعی می کرد سپر مدافعش رو درست کنه ولی فقط یه هاله ی نور کوچیک از نوک چوب دستی ش می زد بیرون.

قشنگ حس خود خودش رو دارم . همون دلهره و تنهایی و اینکه فقط خودتی و باید همه چی رو بر دوش بگیری و مواظب همه چی باشی که مبادا یه دیوانه ساز نیاد و بوست کنه و روحت رو از وجودت بمکه بیرون. همون حس زهره ترک شدن و اون هوای سرد مه داری که به زور با ریه هات می دیش تو تا ببینی باید چه خاکی تو سرت بریزی. اینکه بدونی هر خاکی هم که قراره ریخته بشه تو سرت فقط توسط خودته و خودت. نمی دونم چه قدر می تونم با نوشتن منتقلش کنم. اون حس تنهایی عجیب غریبی که خیلی وقتا آدم رو می گیره و تهش به این نتیجه می رسه که خودش باید به فکر خودش باشه و به بقیه امیدی نیست.

البته تو دنیای واقعی دیوانه ساز هم کم نیست دور و برم همچین....

اصلا چوب دستی م کو؟ :|

+ منتظر بمونم تا بابام بیاد سپر مدافع گوزنی ش رو درست کنه؟

آلن ریکمن

مُرده.

به صورت کاملا برنامه ریزی نشده ای احساس کردم باید بیوشیمی رو ول کنم و برم پای کامپیوتر.

بعد از حدود دو ماه و اندی دلم خواست یهو دمنتور رو باز کنم.

بالاش عکس اسنیپ رو گذاشتن.

با خبری که من در لحظه ی اول فکر کردم دروغ اول آوریله:

"خبر فوری: آلن ریکمن بازیگر نقش پروفسور اسنیپ درگذشت."



امروز اول آوریل نیست ولی.

تازه کریسمس رو رد کردیم. کو تا آوریل.

رفتم سرچ دادم. درست بود. یک ساعت هم نیست که منتشر شده خبرش تو دنیا.

علت مرگ: سرطان. کدوم سرطان؟ چرا هیچ چی ازش نگفته بودن تا حالا؟!

خیلی وقت بود که از امید پست ندیده بودم. احتمالا بابای دمنتوری ها مثل من احساس می کنه فقط خودش می تونه اسف انگیزی این اتفاق رو درک کنه.

تا حالا از مرگ یه بازیگر اینقدر یکه نخورده بودم! فرض کن کیلگ! هری پاتر... سویینی تاد... اون فیلمایی که خودم ازش کشف کردم بعد هری پاتر و به همه می گفتم: "نیگا نیگا! این همون اسنیپ عاشق پیشه ست!"


ولی من یه حس مزخرف دیگه هم دارم.

تولد ریکمن دقیقا تو روز تولد من بود. همزاد می گین بهش... هرچی.

خیلی وقتا فقط به خاطر همین یه فاکتور خودم رو جای اون می ذاشتم. یا اونو جای خودم. اسنیپ رو جای خودم تصور می کردم... خودم رو جای اسنیپ.

یه جور در هم آمیختگی خیلی شدید که نتونی از هم جداشون کنی. و حالا که باید جدا بشن... گند بخوره تو اون تیکه ی دیگه ش.

حالا. حس می کنم خودم مُردم...

دیگه هم نمی تونم به کسی پز بدم که تولدم با ریکمن تو یه روزه.

ریکمن فراموش می شه از این به بعد.

و من می مونم و همزادی که دیگه وجود نداره.

شاید بعد از سال ها، بتونین بین من و یه آدم فراموش زده این دیالوگ رو بشنوین:


-after all these time?

-always!

×لعنت.


آدمیزاد است دیگر؛ همیشه دل تنگ

داشتم فکر می کردم آدمی زاد حتی اگر به زیر خاک برود و مثل انیمیشن ها کرم های خاکی از یک چشم به چشم دیگرش بلولند باز هم دلش تنگ یک سری کار های خاص خودش خواهد بود آن قدر که حتی تضمینی نیست روحش از زیر آن سنگ لحد نام در نیاید و به همان کار ها نپردازد. کار هایی که هر چه قدر هم آن ها را انجام می دهد خسته نمی شود و برای بار میلیونیوم باز هم به انجام آن ها اقدام می کند. یک طور خستگی نا پذیری...


مثلا در مورد مادرم... خیال می کنم روح او با همان سرعت الآنش و چه بسا بیشتر به سمت مطب بشتابد و فکر درمان کردن این مریض و آن مریض باشد و تهش هم استرس این را داشته باشد که حال فلان مریض یکهو بد نشود و فلانی دردش  نگیرد...


پدرم یحتمل روح خود را به سمت دوست هایش هدایت می کند همان هایی که کلی زیادند. شاید هم برود پیش خواهر ها و برادر هایش که خیلی از ما دور اند. یک احتمال دیگر هم هست... اگر یک تلویزیون را روی کانال بی بی سی نامی فیکس کنیم و بفرستیم زیر سنگ لحد یحتمل روحش بیشتر از دو مورد قبلی آرامش خواهد داشت...


ایزوفاگوس چی؟ یک توپ بسش است. فوتبال می زند دم به دم. با چاشنی ایکس باکس و پی اس پی و البته عضویت ابد الدّهری  کانال جم جونیور.... و کلیییی هم ناگت برای خوردن. بی نهایت تا...!


و می رسیم به من. روح من را احتمالا در لا به لای پتویی خواهید یافت در یک محوطه ی بیش از حد سبز و پر از چمن. قلم در دست ... از دل تنگی هایش می نویسد. که چه قدر دل تنگ این است. دل تنگ آن است. دل تنگ فلان است. دل تنگ بهمان است. و می خواهد این دل تنگی را با نوشتن فراموش یا شاید هم درمان کند. او قطعا از گذر زمان باز هم غرغر می کند و یحتمل به کسانی فکر می کند که هیچ سنخیتی با او ندارند و حتی از وجودش خبر هم ندارند... یا شاید هم کتابی از دوران نوجوانی ام  در دستش باشد و یک عدد موبایل  متصل به اینترنتِ گم شده در بین پتو. که هر از گاهی کِلَش را چک کند و لشگر هایش را بین هم کِلَنی هایش خیرات کند و بعدش هم برود تراوین و لشگرش را از فرط دل تنگی خالی کند بر سر واحه های تسخیر نشده. بعد هم می رود ادیتور سی پلاس پلاس اسمارت فون را باز می کند و می نویسد:

#include<iostream>

#include<conio.h>

#include<algorithm>

using namespace std;

int main(){

//////mage hamishe bayad inja code zad?

while(1){

                                   ////delam shadidan tang ast, kalle mokaaB...

}

system("pause");

}

گاهی هم که اعصابش خیلی خط خطی بشود "اهل کاشان" را  از بر می خواند و با سهراب حرف می زند... روح همیشه دل تنگ من... نکند اینجا را هم آپلود می کند گاهی؟!!


هر چه قدر فکر می کنم این ها شده اند بخش ثابت زندگی من. در طی ده سال گذشته ی عمرم آرامش بخش ترین کار هایی ست که کرده ام. و هیچ وقت هم خسته نشده ام. شده است یک سال جدا شده باشم از چنین کار هایی. یا  دو سال یا بیشتر... ولی باز بر می گردم به این کار ها. هر چه قدر هم که دیگر به درجه تبم نخورند. هر چه قدر هم که هم سن و سالانم بزنند تو خط "بادبادک باز" یا "چه کسی پنیر مرا جا به جا کرد"... یا حتی بشوند یک "اینستا" باز حرفه ای... بروند تلگرام و مرا سرزنش کنند از تلگرام نداشتن.  یا شعر های حافظ را برای هم تحلیل کنند و دم از روشن فکری بزنند...  از زمانی که یادم می آمده هر وقت دلم خواسته از دنیای اطرافم کنده شوم یکی از کار های بالا را کرده ام و بعد از مدتی دیگر جایگزینی برایشان پیدا نکرده ام. در نتیجه آسان ترین راه انتخاب شده... تکرار و تکرار و تکرار... تکرار کارهای بچه گانه ولی دل نشین.


و الآن؟ بله. دقیقا همان زمانی ست که از همه چیز و همه کس کنده شدم و دقیقا درست نمی دانم دارن شان را برای بار بیستم است می خوانم یا نوزدهم یا شاید هم بیست و یکم.


+مرسی از نظر های سابق. خیلی. همه شان را خواندم. ولی حوصله ی جواب دادن ندارم. یعنی خیلی خیلی جواب هست که منتقل کردن آن ها فعلا در حوصله ی من نیست.  گویی از یک کنکوری در روز بعد از کنکور بخواهید ده تا تست شیمی حل کند.از پشت بام هم پرتش کنید دلش را ندارد که ندارد... از طرفی دلم نمی خواهد بدون جواب دادن مهر تاییدی بر آن ها زده باشم. خصوصا یک نظر که شدیدا مخالف بود و من هم عاشق جواب دادن به چنین مخالفت هایی و بحث و تلاش برای اثبات حرفی که فکر می کنم درست است. منتها الآن جدا حسش نیست. بعدا تایید می شوند سر حوصله...


+دو تا سوال:

1) کنکوری جماعت دقیقا تا کی باید از این آن سوال بشنود در مورد کنکور؟ مشکلی ندارم. جواب می دهم تا زمانی که  آخرین قطره ی آب دهانم باقی ست. ولی رواست در سلمانی هم به چشمانمان زل می زنند و می گویند: تو همان کنکوریه هستی! بگو زود تند سریع کنکور چی شد؟ قبول شدی؟

2)کنکوری جماعت تا کی باید در سایت های دیگر ول بچرخد و ریلود و ریفرش کند تا اسم مبارک سایت کانون فرهنگی آموزش-کاظم قلم چی از حافظه ی مرور گرش برود بیرون؟ به امید آن روز که وقتی آن کلیک بالایآدرس بار را می زنم دیگر چشمم به این نام نیفتد! :>


هی! رفیق جان! کنکور عزیز! بفهم!


   یه سوالی داشتم :|! آخه منی که همیشه ی خدا  کُد هام تایم می شد چه جوری با تو کنار بیام به درد نخور؟ منی که همیشه واسه هر کانتستی نصف کد هام تایم می شد! منی که همیشه آخرین نفری هستم که برگه هام رو تحویل میدم؟ حتی برگه ی آزمون تیزهوشانم رو! حتی برگه ی مرحله دوم المپیادم رو! چه جوری 50 تا تست زیست رو تو 30 دقیقه بزنم؟ به تو هم می گن دوصت آخه!؟ کمی درک بابا!

   همیشه هم ادعام این بوده که اگه اون قدری که حس می کنم نیاز دارم بهم وقت بدن هر آزمونی رو فول مارک می کنم. چون واقعا حس می کنم دانش به زمان ربطی نداره. شاید تسلط بشه اسمش رو گذاشت. ولی مسلما این روش سنجش اسمش سنجش سواد نیست!!!! بله. ولی متاسفانه اینور هنوز کسی درکم نمی کنه! باز المپیاد همه می دونستن. پنج ساعت پنج ساعت وقتامون بود. که باز هم من وقت_کم_میاوردم :|


#هار هار هار! بی نهایت به توان بی نهایت خوشحالم! امروز باید سوابق تحصیلی مون رو بررسی می کردیم. با اقتدار رشته ی فارغ التحصیلی من تا ابد ریاضی فیزیک باقی خواهد موند. تا ابد؛ تا همیشه؛ 4 ever! هیچ کدوم از نحسی هایی که برام  به زور ترتیب داده شد گذشته م  رو خدشه دار نمی کنه. همیشه یک ریاضی فیزیکی با اصل و نسب! :دی

>مدل مرگ خوار های هری پاتری بخونیدش تا حس بهتون القا شه<

:{


#این می تونه به این معنا باشه که من هر وقت پشیمون شدم می تونم به اصل خودم برگردم و کنکور ریاضی بدم و بشم همونی که حس می کنم باید باشم. نه اینی که الان هستم!!! شاید یه وقتی که مامان بابا بی خیال من یکی شدن واقعا بشه! 


# ذکر می کنم تنها عاملی که من رو به این رشته ی نچسب متصل نگه داشته معلم زیست با وقار و خفنمونه. اولین و آخرین و عزیزترین معلم زیستم. کسی که هیچ وقت نمی تونستم تصور کنم اینقدر برام عزیز باشه علی رغم همه ی جهت گیری های غیر واقعی و پرخاشگرانه ی من نسبت به درسش.قداستش از نصف معلم المپیاد هام بیشتره. ممنون آقای_جونِور!

می دونستین فرق ما با هری پاتر چیه؟

- اون تو هفده سالگیش با ولدمورت می جنگید؛

خبیث ترین آدمی که تو اون دوران پیدا می شد.

-ما با یه چیزی n بار وحشت ناک تر و دهشتناک تر از ولدمورت:

غول n شاخ و دم کنکور!