Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

انتقال دائم

واو.

دو ساعته خبرش رو فهمیدم. یعنی پتانسیلش رو دارم از همین جا تا میدون تجریش پا برهنه بدوم و به هر کسی سر راه می بینم شیرینی بدم. 

واو.

تمام شد. کابوس سه ساله ی من. امروز واقعا، حقیقتا و تحقیقا تمام شد.

بیداری.

واقعا سه ساله کنکوری بودم. چهار ترم الف آوردن... جدّی که پدرم در اومد.

یعنی شاید اگه می موندم و می خوندم سال دو خودم همین دانشگاه رو می آوردم. چهارصد تا که رتبه م بهتر می شد، نمی شد؟ ولی این کارو نکردم. به جاش خودم رو انداختم تو یه مسیر سخت تر. اون روزی که قبولی دانش گاهم رو دیدم، برام بدیهی بود که : "نه عمرا، نمی رم. این چه کوفتیه." این قدر نه گفتم، این قدر نه گفتم تا بالاخره محیط باهام کنار اومد. مجبورش کردم. یعنی هر کی بود دیگه کم کم بی خیالش می شد. یعنی خب سه ساله گذشته. دیگه باید از جو کنکور اومده باشن بیرون بچّه های هم سنّ من. ولی من هنوز همون حس سه سال پیش رو به غلظت روز اوّل دارم تو ذهنم. "عمرا."


برای اوّلین بار توی یه مدّت طولانی، واقعا احساس می کنم یه کار نیمچه شاقّی انجام دادم. من که نه شاید بیشتر بابام. مامانم. این دو تا هر کاری که نکردن واسم، تو این یه مورد خیلی به فکر بودن. مامانم بهم می گه: "من هیچ وقت به کسی رو ننداختم کیلگ. حتّی به خاطر خودم. هیچ وقت. مغرور تر از این حرفام. ولی به خاطر تو، رفتم التماس کردم!" آره خوب این اوج ابراز احساساتشه. بهم می گه: "این سه سال تقاصت بود. تقاص کلّه شقّی های سال کنکورت." که البتّه باهاش جنگ نمی کنم فعلا سر این جمله. بی خیالش.


اصلش این بود که این پست باید سه سال پیش نوشته می شد. حقّم اون بود یه جورایی. زمان قبولی ها.

ولی به هر حال بالاخره نوشته شد. با سه سال تاخیر، ولی بالاخره به یه حکم حقیقی درست تبدیلش کردم.

حس می کنم تو سرنوشت دست بردم! :))) با سرنوشتم مقابله کردم. ورق رو برگردوندم به سمتی که عشقم می کشید.

جو خونه ها چه جوریه وقتی خبر قبولی بچّه هاشونو می شنون؟ جو خونه ی ما الآن همون، شاید یکم کمتر چون یه جورایی پیش بینی می کردیمش. انگار که سه سال رفته باشیم عقب، اون روز نحس رو پاک کنیم، امروز رو به جاش ثبت کنیم. همه هستن. من... مادرم... پدر بزرگ... مادر بزرگ...ایزوفاگوس... ژ دون... مینا...  بابام نیست که اونم چند دقیقه پیش زنگ زد بهم گفت: "تبریک.  ایشالّا که از فردا دیگه ارث بابات رو از من نخوای. حالا هرچی می خوای با خیال راحت بخور و بخواب تا پنج سال." منم بهش گفتم: "خوب تو بابامی دیگه. از کی بخوام ارث رو پس؟"


می دونم این مستی الآنم تا چند ساعت دیگه می پره از کلّه م، از کلّه ی همه مون، ولی الآن که حسّش عالیه.

شاملوی تو ذهنم واسه خودش می چرخه و می گه:


من فکر می کنم...


هر گز نبوده قلب من،

اینگونه گرم و سرخ...


هرگز نبوده دست من،

 این سان بزرگ و شاد...


بوده ها. زیاد بوده. اینم روش ولی.

بدبختی ها کشیدم به خاطرش.

بدبختی ها.


احساس می کنم

در هر کنار و گوشه ی این شوره زار یاس

چندین هزار جنگل شاداب

ناگهان

می روید از زمین.


پ.ن: کف دست و پام سر شده. درد می کنه. می سوزه. به مامانم می گم، می گه: "خیلیه بعد این همه، از خوشحالی بخوای سکته کنی ها!"

ساعت به کوک

   عمق علاقه یعنی وقتی به خاطر مامان بزرگ و بابابزرگم که اومدن خونه مون، دارم ساعت کوک می کنم فردا نه صبح بیدار شم که احساس تنهایی نکنن. اینترنت و بازی و هر چیز متفرقه ای رو هم ریختم دور این چند وقت. هر گونه ددر، دور دور، ول گردی، رفیق بازی و امثالهم نیز. صبح تا شب می شینم نگاشون می کنم فقط. انگار که معبودم باشن. لذّت بخشه برام این عمل. خودم که گاهی فکر می کنم دیوونه شدم. یعنی ذرّه ای حوصله م سر نمی ره. فقط بشینم نگاشون کنم تا ابد الدّهر.

خیلی آدم شدم تو این چند روز. آدم بودن ارزش داره منتها اگه دور و بری هات هم آدم باشن.


فکر که می کنم انگار زیاد این رو از علایقم ننوشتم. در واقع خیلی کم نوشتم. علایق اصلی م رو ول کردم_پنهان کردم شاید، بیشتر دل خوشی کوچیک تر ها رو شرح دادم. یه طوری که گنده ها توش گم ن. 


یکی از علایق ماژورم همین دو نفرن. نوه ی اوّلشونم و واقعا شوخی نمی کنم اگه بنویسم کسی جرئت نداره جلوی من بهشون چپ نیگا کنه. بوده با خاله، دایی یا مامانم بحث کردم که تو به چه حقّی فلان حرف رو به مامان بزرگ یا بابا بزرگ زدی؟


یعنی حرف نیست که از زبون این دو تا در بیاد و من بگم نه. قابلیتش رو ندارم. اصلا تعریف نشده س برام. نقطه ضعفه ولی چی کنم. دیوونه شونم.

که البتّه از این ویژگی م سو استفاده می شه گاهی. مامان بابام می رن حرفای خودشونو به اینا یاد می دن و ازشون خواهش می کنن که این حرفا رو به کیلگ بزنین چون فقط از شما حرف شنوی داره. انگار که من احمقم نمی فهمم. بعد مثلا به بابابزرگم می گم انصافا از خودت می گی؟ صادقانه می گه از مامانت شنفتم. :))) 


   منشا این حجم از علاقه رو هم لو بدم فکر نمی کنم مشکلی داشته باشه یکم بیشتر درک کنین. :)))) به خاطر اینه که در واقع من صرفا اسم نوه رومه. در اصل بچّه ی آخرشونم. ته تغاریه که لی لی به لالاش می ذارن. سه سال اوّل زندگیم پیش اینا بودم کلا. اوّلین مامان بابایی که شناختم اینا بودن. حرف زدنم، راه رفتنم، تقریبا همه چی رو تو خونه ی اینا تجربه کردم. اوّلین بار به مامان بزرگم گفتم مامان. به بابابزرگم گفتم بابا. هنوزم همونه، القابی که باهاش صداشون می زنم، توش مامان و بابا داره نه مامان بزرگ و آقا جون و بابا جون و عزیز جون و نمی دونم این چیزایی که نوه ها باهاش صدا می زنن. مامان و بابامن. ولی خب به زبون شما می نویسم مامان بزرگ و بابا بزرگ که گیج نشید و بفهمید چی می گم.


هنوز که هنوزه وقتایی که ازم دور می شن بغض می کنم. داغون می شم. پکر شدن اونا رو هم می بینم. یه بار بابابزرگ وقتی داشتم از در خونه شون می رفتم بیرون سرش رو گذاشت گوشه ی در، زد زیر گریه. که بله تبریک می گم به خودم. با نوشتن اینا، الآن خودم هم زدم زیر گریه. :))) همیشه موقع خداحافظی اینقدر مامان بزرگ فشارم می داد تو بغلش، اینقدر فشارم می داد تو بغلش که انگار دنیا می خواست همون لحظه تموم شه. 


توی اکثر سختی ها و مشکلات، همیشه چند تا حربه دارم واسه فرار. یکیش  فکر کردن به خنده های بابابزرگمه که داره  با لهجه ی دیوونه کننده ش بهم می گه : "امیدم!"فکر کردن به آغوش گرم مامان بزرگمه که حتّی اگه یه نرّه غول بی شاخ و دم هم باشم، جلو همه می گیره رسما می چلونتم تو بغلش که رسما پوزش می طلبم بابت این حجم از لوسی با وجودی که خجالت می کشم، ولی واقعا حس خفنی داره.


خلاصه سرتون رو درد نیارم، تا صبح می تونم ازشون بنویسم و با نوشتن این متن ها احساساتی بشم... حالا خوبه همین الآن سه چهار متر اون ور تر از خودم خوابیدن. نمی دونم چه مرگم شد یهو. 

خواستم بنویسم، دوست داشتنم... گاهی این جنسیه. جنسی که وقتی بهش فکر می کنم، فقط اشکه که می آد تو چشمم. دست خودم نیست. اصلا نمی دونم چرا حتّی. غم داره توش. یه غم که فراتر از درک وجود ناچیز منه. اصلا نمی فهمم چرا باید بیاد سراغم، ولی می آد و فقط می دونم که هیچ قشنگ نیست. مثل زهر ماره. تلخه. عشق حقیقی که تو شعرای عارفانه ازش حرف می زنن، اگه واقعا وجود داشته باشه، این جنسیه. یا حداقل می تونم بگم به این نزدیک تره.


   هه. راستی بگم بخندین یکم. اشک و آه و عرفان رو پاز می کنیم فعلا. همین یه دقیقه پیش رفتم مرغ رو بذارم تو لونه ش که بخوابه، زیر پام لیز بود. مرغ به بغل داشتم تو هوا دست و پا می زدم عین این رقصنده های باله. بد بخت رو سکته ش دادم رسما! پدر دست و آرنجم رو هم در آوردم که نخورم زمین. مبارکم باشه. دلم سوخت واسش الآن. الهی. گیج و منگ خواب بیدارت کنن بعد بلافاصله تو هوا یه ترن هوایی رو برات تداعی کنن. من همین جوری ش که چند روز پیش مامانم اومد با ملاطفت خاص خودش  فقط زمزمه کرد کیلگ و یکم تکونم داد تا از خواب عصرگاهی بیدارم کنه، نمی دونم خواب چی می دیدم  که مثل دونده های دو پرت شدم به جلو  و داشتم اون بنده خدا رو هم پرت می کردم. بعد اون وقت همچین بلایی سر این جوجه ی بی زبون آوردم الآن. ننگ بر من. شرم بر من. 


ولی میگم بیرون هوا چه خوب بود. اهورایی بود همچین. نه سرد، نه گرم. نه بارون نه ابر نه آفتاب. نه نم، نه خشکی. در واقع هوا خالی بود. هیچ فاکتور خاصی نداشت و همین بود که عالیش می کرد.به قول امروزیا کاش تافت بزنن بهش خشک نشه تا ابد.

شما دانشمندا خیلی خنگید که تا الآن نتونستید هیچ پیشرفتی تو زمینه ی کنترل آب و هوای طبیعی داشته باشید. 


اه. حالا من با این میزان آدرنالین مترشحه تو خونم چه جوری بخوابم الآن که به فردا ساعت نه صبح برسم؟ بشینم  واستون زیر کامنت های جدید شعر و غزل و رمّان بنویسم تا خوابم ببره؟ آره دیگه قدیمی ها گوسفند می شماردن، ستاره رصد می کردن که خوابشون بگیره، ما بچّه های نسل تکنولوژی اینجور. 


پ.ن: آقااااا. خیلی زیاده! آیا کسی هست مرا یاری کند؟ شما کی وقت کردین این همه کامنت بنویسین؟ چه کار سختی. می خوام یکی رو استخدام کنم بیاد کامنتای وبلاگم رو جواب بده. ولی باید عین خودم جواب بده ها. به مدل کیلگی.  وگرنه که نمی خوام.


my fav quoto of her

   و جمله ی مورد علاقه ی مامانم تو زندگی الآنش اینه که: "خجالت بکش! از صبح تا الآن پات رو انداختی رو پات، هیچ کاری نکردی."

بسته به زمان و طرف مقابلش این جمله رو یکی در میون پرت می کنه تو صورت آدمای دور و برش حتّی اگه ربطی به مکالمه ش نداشته باشه. حتّی اگه طرف از قبل خودش در حال خجالت کشیدن باشه. عین ادویه ی غذا که تو همه چی می پاشن، اینم کلا مکالمه هاش رو با این جمله عطرآگین می کنه. به به به به به به به به به به...

هیچ وقت نمی تونم تصوّر کنم اگه نظریه ی زندگی های چند گانه حقیقت داشته باشه، این شخص تو زندگی قبلیش چی یا کی می تونسته باشه که الآن وضع اینه.


 حیف صدا و سیما همکاری نکرد، می خواستم امشب یه پست باحال واستون بذارم. حالا امیدوار باشین فردا همکاری کنه. فعلا گزارش روابط خانوادگی حسنه ی ما رو داشته باشید.

قدم نو رسیده!

یکی از دوستای دوران ابتدایی م (می نویسم رومی به یاد مولانا، که یادم بمونه کی رو میگفتم.)، بچّه ی خواهر بزرگ ترش به دنیا اومده. خخخ.

می بینی دنیا رو کیلگ؟

اتفاقا خواهرش خیلی بزرگ تر از ما بود، تا حدودی می شناختمش. اون زمانایی که هم بازی بودیم، گه گاهی خواهرش رو می دیدم. بعضی وقت ها هم می اومد بهمون خوراکی می داد.

من تا حالا همچین چیزی رو انصافا تبریک نگفته بودم. هیچ ایده ای نداشتم باید چه جوری واسش بنویسم که خوب باشه. یکم ادای نایسا رو در آوردم از رو بقیه ی کامنت هایی که گرفته بود وصله پینه کردم به هم که یه چیزی درآد از توش، ولی واقعا حس خوبی نداشتم ک.


   راستش اصلا حالم از هرگونه موجود زیر دوازده سالی به هم می خوره. این حجم از ذوق زدگی برای ورود یک موجود ناتوان به خانواده رو درک نمی کنم. احتمالا بیشترش به خاطر اینه که دوست دارم خودم جاشون باشم. بی خیال... بی دغدغه... فارغ... آدم بزرگ ها به فکر رفع نیاز هات باشن. غذا واست بیارن. بهت محبّت بدن. دوران محشر اندر محشریه. 

   بزرگ تر که می شی... غم! غم می آد رو دلت. کم کم. ذرّه ذرّه. غرقت می کنه. توش حل می شی. همه چی یادت می ره. رو می آری به خوشی های مقطعی و کوچیک. یادت نمی آد که تو بازه ی پنج سالگی هات اصلا حتّی سعی نمی کردی به فکر خوشی ساختن باشی. خود خوشی بودی. سنسور درک غم نداشتی! در اصل غمه که بزرگت می کنه. تهشم که می میری.  چه می دونم. زندگی فقط همون دوازده سال اوّلش، نهایتا تا چهار پنج ابتدایی ش قشنگه. بقیش مواجهه با غمیه که با دست و پا پسش می زنی، ولی به هر حال می باره رو صورتت.


یعنی تصوّرش هم وحشت ناکه حتّی! فکر کنم حسّش مثل این می مونه که یه درصد بخوام بچّه ی ایزوفاگوس رو تو ذهن خودم تصوّر کنم. من خود ایزوفاگوس رو به زور تحمّل می کنم، بچّه ش دیگه چه کوفتی ه. 

اتفاقا یه هفته ایه حدودا که تنبیهش کردم بهش گفتم دیگه داداش من نیستی. شبا می ره گریه می کنه پیش مامان بابام که بیایید با کیلگ حرف بزنید منو ببخشه. منم به کفشم گرفتم همه شون رو. نمی بخشم. هیچ وقت هیچ چی رو نبخشیدم. ادای بخشیدن رو زیاد در آوردم که اونم دیگه نمی خوام دربیارم این اواخر. روحم بزرگ نیست متاسفانه. تو دلم می مونه رفتارای آشغالی بقیه. همیشه طرف دار صنف ویرگول نگذاران جمله ی " بخشش لازم نیست اعدامش کنید." بودم.

اتفاقا الآنم نشسته کنارم داره مغز سرم رو می جوه این قدر که می گه ببخشید ببخشید ببخشید ببخشید... منم که کَرَم مثلا.


به هر حال با این خبرایی که می شنوم انگاری دنیا گذاشته رو دور تند. به کفشش هم نیست هیچ.

دورهمی تمام شد!

   خوب من واقعا خوش حالم که نمی دونستم و حدودا یک ساعت بیشتر نیست که فهمیدم. خوبه که اصلا حس بدی ندارم الآن. عین خیالم هم نیست حتّی بعدش هم می خوام برم سر وقت کتابی که امروز وسط مهمونی شروعش کردم و تمومش کنم. ولی قبلا ها وقتی پاورچین یا نقطه چین تموم می شد وضعی که برای خونه درست می کردم رو باید می دیدین. مدام حس می کردم یکی از دوستای نزدیکم داره می میره. خصوصا که خیلی روابط خانوادگی قوی ای نداریم، من سرم خیلی بیش از حد با تلویزیون گرم بود.


به هر حال فقط چند تا دغدغه و ثبت لحظه:


# از روز اوّلی که نگاه کردم، منتظر بودم ببینم موزه ی دورهمی چی قراره از توش در بیاد!  تش که چی؟ واقعا تش چی شد؟


# از وسطای برنامه مدیری یک چیز سیخکی مانند تی شکل دستش داشت. یا شایدم من از وسط برنامه بهش توجّه کردم. هی ازین دست به اون دست می چرخوندش. چیه اون؟


# چرا امشب هر کی رفت اون بالا، اعلام کرد که بار N ام شه که داره می آد به برنامه، بعد من هنوز  هیچ ایده ای ندارم که راه ورود به برنامه شون چی بود؟


# به عنوان یک آدم که سطح انتظارش از مدیری بالاست، هر لحظه دوست داشتم یک جمله توضیح درباره ی رامبد جوان و خندوانه بشنوم. که نشنیدم. یا نکنه بوده و من از دستش دادم؟ اگه بوده بگید. راستش تقریبا مطمئن بودم کسی که این چرخه رو می شکنه و از رقیبش صحبت می کنه و خودش رو نمی زنه به در بی خیالی، مدیریه نه جوان! ولی اشتباه کردم. هیچ کدومشون جرئتش رو ندارن. باید یا رامبد به دورهمی دعوت می شد یا مدیری به خندوانه. باید یکی شون توضیح می داد که این حجم از رد و بدل شدن عوامل بین این دو برنامه چه معنی ای داره؟ آیا رامبد زخم خورده از مدیری ها رو می آره تو برنامه ش؟ آیا به نظر مهران برنامه ی رامبد سطح پایینه؟ من منتظر بودم جواب این سوالام رو بگیرم و تقریبا با شخصیتی که از رامبد می شناسم امیدم بیشتر به مدیری بود. که اینم از این.


# خوشحالم که دورهمی زود تر از خندوانه تموم شد.


# ای کاش تاریخ آخرین ضبط رو اعلام می کردن! نصف دغدغه م کاپشن مدیری بود در زیر باد خنک کولر. در حالی که حس می کردم خودم دارم به جاش نفس کم می آرم تو اون کاپشن.


# هنوز اون قدری حافظه م خوبه که یادم بمونه اوّلین اسپانسری که واسش تبلیغ کردن تو برنامه شون، اوّل مارکت بود و آخرین اسپانسر اپلیکیشن تاپ. بنویسید تو کتاب تاریخ ها.


# گل من... مدیری... چرخش سر با لبخند دندان نما از "چپ" به راست... شانه ی یکی بالا یکی پایین قیمت. اینا رو هم حتما ثبت کنید، باید باید به آیندگان برسه این چند تا حرکت.


# از روز اوّلش تو تیتراژ خوند ما ز یاران چشم یاری داشتیم. چرا این غزل؟ چرا؟


# اسمش... دورهمی. خیلی ببخشید که نمیدونم به علّت کدامین سیم کشی مغزم ولی اسمش عصبی م می کنه. خود واژه ی دورهمی عصبی م می کنه. از اسم برنامه متنفرم.


# اون انتظاری که از دکور داشتم به هیچ وجه برآورده نشد. یعنی منظورم اینه که کام آن اون همه فضا حروم کردن که هر چند تا اپیزود یکی از تو اون در های بالا بیاد و بره؟ کاملا بی فایده و هزینه ی اضافی بود. چه فرقی می کرد از در پایین می رفتن خوب؟ هیچ وقت فلسفه ی وجود اون دکور رو نفهمیدم.


# زیرکانه جمش کرد این برنامه ی آخر رو. جالبه. تو خودت می دونی گوشی تو گوشت دغدغه ی یه جماعته، عنوانش هم می کنی... ولی می ذاری تو خماری بمونن. بازم تش که چی؟


# سخن آخر اینکه سیامک انصاری بشم، مهران مدیری شدن بلدید؟ خیلی بیش از حد به عنوان دو تا رفیق ایده آل اند. خیلی. آره دیگه این فرم جمله ها مد شده این روزا. فلان چی بشم، بیسار چی شدن بلدی؟ نمی دونم این یه رقمی که نوشتم رو تا حالا کسی گفته یا نه، ولی باید حتما اضافه بشه به مجموعه ش اگه به ذهن کسی نرسیده تا الآن.

شبیخون

یکی بیاد منو از دست این خاله م نجات بده!

حمله کرده به اتاقم. داره کلا می کوبه از نو می سازه.

منم مثل سگ گله نشستم هر چی ور می داره بندازه دور، قایم می کنم یه جا دیگه.

دارم دیوانه می شم.

خداوندگار... :(

تا فیها خالدونم رو کشیده بیرون.

کوزتی در خانه

   از صبح تا حالا، به زور منو بیدار کرده، به مثابه یابو علفی ازم کار کشیده! یعنی بگم یابو علفی کم لطفی کردم حتّی.


مبل جابه جا کن... اینو ببر انباری... فلان چیز رو بیار... بالکن رو بشور... دستمال بکش... خونه جارو کن... پارکت به این زیادی رو طی بکش... تلویزیون رو درست کن... رخت پهن کن... برو خرید... سالاد درست کن... سیب زمینی پوست بکن... یعنی من عرق کار قبلیم خشک نشده، کار جدید رو چسبونده وسط پیشونی م. 


دستام! پاهام! کمرم! همه ش درد می کنه. یعنی واقعا نیازی به ورزش نبود امروز اصلا. به اندازه ی ده روز ورزش از من کار کشیده.


استدلالش هم اینه که خودت گفتی مهمون می خوای و تو تنها کسی هستی که بیکاری! که تازه من اینو نگفتم که مهمون می خوام... مگه دیوونه ام؟من بهشون فرمودم که بی انصافی ه که وقتی یک نفر ما رو دعوت می کنه جایی، به خاطر اینکه سر خودتون شلوغه از طرف من جواب می دی که نه نمی آییم. که الآن نمی دونم از اون حرف من چه جور برداشت کرده که دلم مهمون می خواد!


بعد الآن... دو دقیقه دیگه مهمونا می آن، وسط جمع که نشستیم شروع می کنه... آره هیچکی به فکر من نیست تو این خونه... همه خودخواهند... هیشکی  اهمیت نمی ده... بی خیالند... فلان. کوفت. زهر مار.


   متنفرم از این نوع رفتار. اینقدر سطح انتظارت رو بکشی بالا که هیچی به چشمت نیاد. به خدا این کارایی که من واسه خانوم می کنم رو هیچ آدمی هم سنّ من تو دور و بری هام انجام نداده واسه مامانش. همه خوش گذرونی می کنن، هر دقیقه دارن یه جا حال می کنن. من نه تنها ازین  خوش گذرونی ها ندارم، تن به استثمار شدن توسط خانوم هم دادم. یعنی چه؟ مگر من برده ام و تهش هم با همه یکی می شه کارم وسط جمع با گفتن این جمله که آره هر سه نفری شون به فکر من نیستن...!


   یعنی هی هر کاری رو امروز انجام دادم، هی با خودم گفتم الآن دیگه تموم می شه... الآن دیگه می رم یکم می شینم استراحت کنم. طی کشیدن که تموم شد و می خواستم برم بذارمش سر جاش بعدش برم یه چیزی کوفت کنم، برگشته بهم می گه بیا این پایه ی صندلی ها رو دستمال بکش. 


   خوب منم دیگه عصبانی شدم و اعتراض کردم و گفتم بروبابا دیگه حال ندارم. بهم فرمودن که تو بیکاری از زمان تعطیلی هات به من هیچ کمکی نکردی که خود همین جمله باعث عصبانیت بیشتر من شد و  جلو مادر بزرگم یکم حالت اعتراضی گرفتم و یکم تند صحبت کردم باهاش. 

   یعنی یک بار نشده به ایزوفاگوس بگه فلان کار رو کن در صورتی که من کاملا به خاطر دارم وقتی هم سنّ ایشون بودم باز هم از من کار می کشیدن به بهانه ی اینکه من بچّه ی کوچیک در بغل دارم!!! الآن هم احتمالا خانم خانم ها بهشون بر خورده و رفتن بغ کردن گوشه ی آشپزخونه. خب من راستش رو گفتم، وقتی تو جلو مادربزرگم بهم تیکه می ندازی، منم مجبورم حقایق رو به زبون بیارم. نمی تونم مثل ماست نگاه کنم که...


   من اگه خونه ی خودم رو داشته باشم امکان نداره به خاطر مهمون همچین کاری کنم. کم مونده به من بگه برو دهن مرغ رو هم مسواک بزن تمیز باشه! آخه دیگه پایه ی صندلی چه معنی داره تمیزیش؟ یکم خودشون باشن دیگه. مگه مهمون باید بیاد تا زبون کوچیکت رو هم چک کنه ببینه تمیزه یا نه؟ 

   اصلا من که مخالف این حجم از ادا و تظاهر به تمیزی هستم. آدم هر طوری خودش هست، جلوی مهمون هم همون باشه. مهمون هم هرچی عشقش می کشه پشت سرش بگه. به کفشم واقعا! خوب تو اینجوری زندگی می کنی دیگه... تازه همه ی اکتشافات علمی هم که الآن موافقه و توپ تو زمین شلخته هاست اساسی. از چی می ترسن؟ شلخته ها باهوش ترن. بد خط ها باهوش ترن. پشمالو ها و مو دار ها با هوش ترن. خب دیگه. من وقتی باهوشم، باهاشم مشکلی ندارم چرا تظاهر به خنگی کنم اصلا؟ :دی


   مدام یاد یه تیکّه ای از سریال مرلین می افتم. خیلی افسانه ی مرلین رو دوست داشتم. یه تیکه ش هست مرلین با وجودی که داره تمام سعی ش رو می کنه، مدام تیکه کنایه می شنوه از گایوس که یه چیزی شبیه پدر خودش می مونه و استادشه. دیگه حالش به هم می خوره از این همه انتظارات بی جا. این جوری می ترکه و همه ی این یه پاراگراف زیر رو توی کمتر یه دقیقه می گه. خیلی صحنه ی باحالیه و بسیار باحال هم عصبانی می شه. دیالوگش حالم رو جا می آره چون از اعماق وجود درکش می کنم. مثلا شاید دقّت نکرده باشید ولی یه تیکه ای از متن سردفتر اون بالای وبلاگم رو از همین دیالوگ مرلین کش رفتم و سه ساله که اون بالاست هنوز:


"Do you think I sit around doing nothing? I haven't had a chance to sit around and do nothing since the day I arrived in Camelot, I'm too busy running around after Arthur, 'Do this, Merlin!' 'Do that, Merlin!', and when I'm not running around after Arthur, I'm doing chores for you, and when I'm not doing that I'm fulfilling my 'destiny' do you know how many times I've saved Arthur's life? I've lost count. Do I get any thanks? No. I have fought griffins, witches, uh, bandits. I have been punched, poisoned, pelted with fruit, and all the while I have to hide who I really am because if anyone finds out, Uther will have me executed. Sometimes I feel like I'm being pulled in so many directions I don't know which way to turn!"


معنیش  رو هم می ذارم واستون شاید بیشتر باهاش ارتباط برقرار کردید. فقط شرمنده دیگه اگه جایی اشتباه کردم، زیاد رو مود چک کردن معنی از رو دیکشنری نیستم و صرفا حسّی ترجمه ش می کنم:


"واقعا فکر می کنی من فقط این دور و بر ها می شینم و هیچ کاری انجام نمی دم؟ من اصلا حتّی شانسش رو نداشتم که یه گوشه بشینم و کاری نکنم از روزی که رسیدم به کملوت(اسم شهرشونه)! من خیلی سرم به خاطر دنبال سر آرتور دویدن شلوغه. "این کارو بکن مرلین!" "اون کارو بکن مرلین!"و وقتی دنبال سر آرتور نمی دوم، دارم کارهای خونه ی تو رو انجام می دم  و وقتی هم که اینو انجام نمی دم دنبال دست یافتن به سرنوشتی ام که برام مقدّر شده. تو اصلا می دونی من تا حالا چند بار جون آرتور رو نجات دادم؟ خودم که حسابش از دستم در رفته! آیا من یه ذره تشکّر می شنفم؟ نچ! من با شیردال ها... ساحره ها... و اممم راهزن ها جنگیدم. من مشت ها خوردم... مسمومم کردن... میوه ی گندیده پرت شد سمتم... و تمام این مدّت ها مجبور بودم چیزی که واقعا هستم رو از بقیه مخفی کنم به خاطر اینکه اگه کسی بفهمه من یه جادوگرم، شاه اوتر حلق آویزم می کنه. گاهی وقت ها احساس می کنم که توی مسیر های خیلی زیادی هل داده می شم و هیچ ایده ای ندارم که به کدوم سمت بپیچم!"


# مهمانی هم اکنون به پایان رسیده. نرسیدم همون موقع منتشرش کنم میهمان ها رسیدن. ولی تیکه ی مسخره تر از اون چیزی که فکر می کردم خوردم از مادرم. به مهمون ها گفت: فقط امروز یادش افتاده بود کمک کنه به من بقیه ی وقت ها انگار نه انگار که آدمم. :)))) بابام هم که خیلی چرت و پرت گفت خوشش می آد از این کار که منو له کنه جلو بقیه، زیاد حضور ذهن ندارم چی پروند ولی منم صرفا در جوابش گفتم پدر من تو که خودت از صبح تا حالا زدی بیرون بعد مهمون ها هم رسیدی خونه گوهر نپاش به این جمع اینقدر. این کار که جلوی فامیل درباره ی ما نق بزنند و عیب رومون بذارن، بهشون لذّت می ده. منم تمام وقت آدم بسیار ماهی بودم و صرفا لبخند ملیح زدم. خب این کار که منم اینجا جلوی شما نق بزنم بهم لذّت می ده. امروزش که گذشت. وای به حال فردا. پوف.

سر به فلک

   یعنی قشنگ زدین پوکوندینش ها.





اومدم دیدم این نموداره  این شکلیه، بیست و اندی هم نظر جدید دارم!!! :)))))) حس سلبریتی بودن بهم دست داد واسه کسری از ثانیه. به خدا شاخای مجازی همین جوری به وجود می آن. :))))
فک کنم وقتش رسیده که برم یه اکانت جدید توییتر یا چنل تلگرام یا پیچ اینستا بزنم، مخاطب جمع کنم بعد بیان بهم پیشنهاد بدن پیجت رو چند می فروشی؟ یا حتّی تبلیغات رو چند می ری؟ فکر نمی کنم کار سختی باشه اون قدرا! هست؟ تو زندگی واقعیم که دارم بدجور دور خودم می چرخم و چشم آب نمی خوره حالا حالا ها مشهور بشم، برم دنبال این کارا حدّاقل.

ای کاش می فهمیدم شما چهارصد تا جدید غیر ثابت از کجا اومدین. به خاطر کدوم ویژگی وبلاگم سرازیر شدین این تو. شایدم ربات باشید صرفا.
برام جالبه.
فقط بدیش اینه که اون قدری زیاد بود این حجم بازدید، که الآن بقیه ی داده های نمودارم چسبیدن به کف برای اینکه در مقایسه با این نشون داده بشن و تفاوت بینشون هیچ مشخّص نیست. خب فایده ی نمودار همین مقایسه ی داده هاست. نتونی ازین ویژگی ش استفاده کنی، بهتره نمودار نکشی اصلا.
الآن باید یک ماه صبر کنم تا برسه به حالت عادی و نمودارش معمولی شه...
# گلبانگ سر بلندی بر آسمان توان زد و اینا...
ممنون. :{

بو

   دیدین تو انیمیشن های قدیمی اینجوری بود که یه دسته آدم می افتادن تو جزیره ی نا شناخته، بعد آدم خوار ها رو دیگ هاشون می کوبیدن می گفتن: "هممممم. بوی آدمیزاد می آد. بوی آدمیزاد می آد."


من الآن پنج دقیقه ست به زور بیدار شدم، و حالتم اینجوریه که تو مغزم کلیک کلیک می شه که :" بوی آدامس می آد. بوی آدامس می آد..."

بوی آدامس های دوران بچّگی م. 

نمی تونم بفهمم منشا ش از کجاست. کاملا دیوونه و از خود بی خودم کرده. همین الآن خودم رو دار می زنم.

می خوام.

می خوام.

می خوام.


لیلا خانم!!!

   و ازتون می پرسم سوالای زیر رو _ اگر کاربر تلگرام هستید_ :


+ امروز چند بار سرجمع کلیپ لیلا خانم و دختر پایین شهری را دیدید؟

+ چند دقیقه روش فکر کردید و به تحلیل پرداختید؟

+ چند دقیقه درباره ش تو گروه ها و سایت های مجازی مختلف بحث کردید؟

+ چند دقیقه با دوستای واقعی و خانواده تون بهش پرداختید؟

+ چه قدر سعی کردید انتشارش بدید در نوع خودتون؟

+ توی چند تا از گروه ها براتون فروارد شد؟

+ به چند تا از گروه ها و چت ها فرواردش کردید؟


جدّی می گم... اگه بیشتر از سه دقیقه وقت صرف پرسش های بالا  کردید، این شما هستید که باختید. به نظر من بد جور هم باختید. نه لیلا خانم! نه دوست بد دهنش! نه اون دوست دختری که داره کتک می خوره! و نه خود اون مرد! اونا الآن یک گوشه دارن زندگی شون رو ادامه می دن. شاید هم قضیه رو فیصله دادن و دارن دور هم هندونه قاچ می کنن لب جوق آب و از مشهور شدنشون لذّت می برن...


شما ها ولی... انصافا چند بار این جمله رو از خودتون پرسیدید: 

واقعا به من مربوطه؟


من اگه الآن ازتون بپرسم: فایده ش چی بود، چه جوری قانعم می کنین؟

من اگه الآن ازتون بپرسم: چه بهتون اضافه کرد، چی جوابم رو می دید؟

شاید بگید از روی فان و اونجاست که ازتون می پرسم: واقعا ته فان همینه تو زندگی؟ کاویدن زندگی مردم به امید مثقالی هیجان؟ کلیپ کردنش؟ قضاوت کردنشون؟ فان هیجان انگیز تری پیدا نمی شه؟


که البتّه همیناشم هیچ کدوم اپسیلونی به من مربوط نیست، شما مختارید که هر طوری می خواهید وقت تون رو صرف کنید. صرفا خواستم مثالی بیارم در باب اینکه این جمله ای که از خودم در کردم چند روز پیش، چه قدر پایه ای و کاربردی می تونه باشه.


امروز هر کی رو دیدم، شدیدا تو فاز این ویدیو کلیپ بود.

الآن دارم لیلا خانوم بالا می آرم این قدر مجبور شدم از صبح تا حالا درباره ش بشنوم...

هورااااااا

   که رادش رفت بالا.

   من تو دور قبلم تیم منتخبم  تیم رادش بود. هر چند اگه جای رامبد جوان بودم این ریسک رو نمی کردم که تکراری برگزار کنم مسابقه رو، خصوصا بلافاصله بعد از اتمام خنداننده شو. چون حس می کنم مخاطبم نمی کشید دیگه این حجم از مسابقه های پشت هم رو دنبال کنه... ولی جای رامبد نیستم و جای خودمم و با وجودی که تکراری اند آدم ها و فضا همون فضاست بازم کلّی خنده م گرفت امشب. الآنم که خوشحالم تیم منتخبم رفته بالا. عین این آدم پولدارا که روی اسب های مسابقه فلان رقم شرط می بندن.



   وسط برنامه، داشتم به این قضیه فکر می کردم که توی اکثر ارتباط گرفتن هام با افراد مختلف، همیشه مثل طرف سپند ماجرا بودم. یعنی خب ناموسا غفوریان رو که نگاه می کنی معلومه که مخ لازم رو نداره واسه یه سری کارا. مغز متفکّره نیست. البتّه به اینم کاری ندارم که اون حجم از نمک غفوریان خودش یه مغز بی عیب و نقص می خواد، ولی کاملا وقتی گروه پانتومیم شون رو نگاه می کنی داد می زنه که کی عقل کلّه. کی مدیر تره. کی با مهارت تره. کی شاخ تره. توی گروه دو نفره ی سپند و غفوریان، سپند این آدمه س. اون آدم شاخه. غفوریان اگه اینو نداشته باشه به عنوان هم گروهی، واقعا یه صفر کلّه گنده س تو این مسابقه صرفا.


   برام جالب بود که دوربین ازشون مصاحبه می گرفت بین مراحل مختلف و سپند به اون شاخی، اینجوری بود که می گفت من شرطم برای حضور تو این مسابقه هم گروهی بودن با مهران بود و اصلا حرفش رو نزنین که ای کاش یه هم گروهی دیگه می داشتم، باختن باهاش هم برای من لذّت بخشه. 

   بعد اون ور مصاحبه ی غفوریان رو می گیرن و طرف می آد با غرور و تکبّر تمام می شینه رو این فکر می کنه که واقعا شاید اگه سپند نبود، بهتر می شد واسه من، سپند امروز یار خوبی واسه من نیست!!! یک درصد هم به این فکر نمی کنه که شاید مشکل از منه.


   خب همینه دیگه. سپند دست پایین برخورد می کنه، غفوریان دست بالا. منم تو دنیای واقعی در دوستی هام با افراد مختلف اینقدر دست پایین برخورد کردم که سو استفاده می کنن.  این اجازه رو به خودشون می دن فکر کنن نسبت به من برتری دارن. در صورتی که من طرف همه چی تموم قصّه بودم همیشه و فقط تواضع به خرج دادم که شرط ادبه. مردم تواضع حالیشون نیست. دست پایین تر از حد معیّنی باهاشون برخورد کنی، جدی جدی باورشون می شه ملکه و پادشاهن. تواضع داشته باشی، از چشمشون می افتی به راحتی. تواضع داشته باشی، دلشون رو می زنی کم کم. توهم برشون می داره. باید همیشه خودت رو توی یه هاله از غرور و تکبر و دماغ به سقف آسمون نشانه رفتن و شاخ بودن بپوشونی و همون جوری باهاشون برخورد کنی تا قدرت رو بدونند. باید دیدگاهت این باشه که زیر دستتن و با همین فرمون بری جلو تو زندگی. وگرنه این تویی که زیر دست و اخی تُفی می شی و کسی تحویلت نمی گیره.


   یعنی می دونی کیلگ، بخوام بیشتر مفهومش رو برسونم... اینجوریه که تو از هیچی کم نمی ذاری توی دوستی، بعد وحشت ناک نارو می خوری. استدلالشون هم اینه که این یارو رو ولش کن، این که همیشه در دسترس هست، دم دستی ه... هر وقت خواستیم دوباره می ریم سراغش. بریم سراغ آدم های خفن تر و شاخ تر. تقصیر خودشونم نیست. ادما طبع نبرد پذیری دارند. چلنجینگ واژه ی معادل بهتریه. و اگه بهترین ها تو مشتشون باشه حتّی، بازم دوست دارن برای چیز های دیگه چلنج کنن. باید به چالش بکشی شون تا بفهمن تو هم وجود داری. 


   این قدر از همین ماجرا ضربه خوردم تو همین هفت هشت سال آخر زندگیم.... این قدر حماقت ها کردم و برای دوست هایی م از دل و جون مایه گذاشتم که وحشت ناک وقتی لازم بوده پشتم رو خالی کردن... این قدر فکرم رو بی خود و بی جهت در گیر کسایی کردم که از اوّلش هم تو زرد و بی معرفت بودن... که واقعا از وقتی این قانون ها رو فهمیدم، همیشه افسوس زمان هایی رو خوردم که با بودن کنار خیلی از دوستام صرفا تباهش کردم. الآن واقعا احساس برد و آرامش روانی می کنم از اینکه نهایت ارتباطم رو با همچین آدمایی رسوندم به یک تبریک ساده ی سال نو. حال می کنم وقتی می تونم بیام اینجا بنویسم تک تک شون رو با غلط گیر از توی زندگی نامه م، لاک گرفتم. 


من همیشه سپندی بودم احاطه شده توسّط غفوریان ها.


خب به نظرم دیگه کامتون رو زهر تر از این نکنم. برید با دوستانتون خوش باشید و وانمود کنید که دوستی ها به جاهای قشنگ ختم می شن. امیدوارم تو این یه مورد همیشه قانون شکن باشید. قرعه ی ما که فقط طبل های تو خالی بوده همیشه.


و البتّه شیرینی هم بزنید، چون رادش رفته بالااااااااا. 


پ.ن: شمردم، هورای تو عنوان... خیلی اتفاقی... هفت تا الف داره.