Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

مشاعره

   به نظرم به جای این همه استرس نتایج کنکور که البتّه می دونم غیر فابل کنترله و هر جا می رم یه پست این شکلی می پره رو سر و کوله م این روزا (که خودش دلیل قانع کننده ایه برای اینکه امسال چه قدرررر کنکوری ها زیادن...) ، بشینید یکم شعر حفظ کنید تا بتونید به عنوان یه سال اوّلی برید تو مسابقه ی مشاعره ی بچّه های علوم پزشکی. فکر نمی کنم بازدید کننده ی ثابت ریاضی فیزیکی  داشته باشم که حالا بخوام فحش بخورم به مضمون اینکه ما که ریاضوی هستیم چی؟ 


مشاعره ش خداست ها، سال اوّلی هم باشید که قشنگ می رین تو چشم کل دانشکده تون. هم مشهور می شید، هم تو تلویزیون پخش می شید، هم کلّی امتیاز فرهنگی داره واستون، هم جلو هم کلاسی هاتون مخوف می شید و فکر می کنن شاخید، هم خب... گروهاش مختلطه جدیدا. :))) 

 به هر حال تهش نتایج هر چی که باشه،  یه رشته ای از علوم پزشکی قبول می شید دیگه اگه معقولانه انتخاب رشته کرده باشید و مدیریت و این جور چیزا نزده باشید... 

قدر فرصت بدانید عزیزانم. این روزا جزوه رد و بدل کردن جواب نمی ده دیگه. می رید دانشگاه کلا دغدغه تون می شه همین. حداقل تو این دو تا دانشگاهی که من بودم که دغدغه ی شماره یک بچّه ها همین پدیده ی جفت گیری بوده. کی با کی، کدوم اکیپ با کدوم اکیپ... هنوزم همینه حتّی. چه بخواید چه نخواید وارد بازی تون می کنن. حداقل اون دو ترم اوّل که همه خمارن. خب از الآن روش کار کنید دیگه یه چیزی در چنته داشته باشید واسه شاخ بازی در آودن جلو جنس مخالف.


ساعت  یازده هر شب، شبکه آموزش (هفت) رو نگاه بندازین فور مور اینفورمیشن. با خندوانه هم تداخل نداره همچین. موقع قرعه کشی خندوانه ای ها، بزنید این یکی کانال. یک تیر دو نشون. شاید هم در آینده ی نزدیک... هزار نشون.


حالا جدای از اینا، شعر آرامش روانی می آره ... نمی آره؟


بیشتر هدفم از نوشتن این پست علاوه بر کد تقلّب یاد دادن به عنوان یک ریش سفید، شرح صحنه ی نابی بود که دیشب یا پری شب با دیدنش تور کردم. خب باید کل جهان بفهمن که مورد اخلاقی داره برنامه شون. و احتمالا این قدر هیشکی نگاش نمی کنه، هیشکی هم نفهمید این مهم رو.

صدا و سیما رد داده دیگه رسما. 

اینجوریه که هر گروه یه زنگ داره که موقع جواب دادن باید فشارش بدن و این زنگ زیر دست نفر وسط گروهه. اون شب، یکی از دختر های یکی از گروه ها هول شده بود، به جای اینکه به پسر کناری ش بگه زنگ گروهمون رو بزن، شق. دستش رو کوبوند رو پاهای پسره. بار اوّل من گفتم استغفراللّه خطای دید بوده، ولی بعدش به ازای هر باری که این خانوم هول شد این قدر استغفراللّه گفتم که هر کی بود فکر می کرد دارم چی نگاه می کنم. 


اینم از برنامه های فرهنگی تون. (با لحن بانو مریم کشفی تو خندوانه.) دامنم داشت از دستم می رفت. تازه الآن اومدم بقیه رو هم اغفال کنم. چی ام من دقیقا؟ 

نظرات 7 + ارسال نظر
بلاگری که... سه‌شنبه 14 شهریور 1396 ساعت 22:30

خداییش فکر نمی کردم تو این دوره زمونه مشاعره دونستن آپشن مناسبی برای ازدواج باشهولی حقیقتش اینه که من ادبیات کنکورمو به زووووور خوندم یعنی زجر کشیدم پای خوندنشفک کنم تا چند سال این تنفری که از ادبیات و شعر و اینا پیدا کردم رفع نشه:|| تازه بزرگترین دلیلی که از پزشکی دل کندم و اولویتم رو زدم دندون این بود که حوصله مطالعه زیاد رو نداشتم بعد حالا فک کن یه تنبل مثه من بخواد شعر بخونه توی تعطیلات بعد کنکورش:/کیلگ منو قانع کن برم شعر بخونم

به هر حال دوره زمونه عوض شده. یکی از گزینه های روی میزه. باید همه ی راه ها رو امتحان کرد. :))) حراست که دست و پای همه رو می بنده تو خود دانشگاه.
احساسی هم هست همچین...

سالادفصل سه‌شنبه 14 شهریور 1396 ساعت 22:45 http://saladfasl.blog.ir

این برنامه رو من چند سال پیش نگاش میکردم.اون موقع که برنامه ی خیلی خوبی بود،منم حسابی طرفدارش بودم.یادش بخیر

آره. خیلی.
یه بار قدیما بچّه های شریف رو آورده بودن، همه ش اینجوری بودم که چند سال دیگه منم اونجام، زیر اسمم نوشتن دانشجوی کارشناسی کامپیوتر. الآن کجای کارم... هی.

نارنجی سه‌شنبه 14 شهریور 1396 ساعت 23:09

حالا ریش سفید اگه یه دانشگاه داغون قبول شدیم که از این جنگولک بازیا نداشت تکلیف این شعر هایی که چپوندیم تو مخ مون چی میشه؟شما پاسخگویی عایا
و بعدشم اگه رفتیم گند زدیم و نتیجه عکس داد و فیلمش پخش شد و تا آخر سال سوژه شدیم چی؟

همه ی دانشگاه ها دارن. به ریش سفید اطمینان داشته باش. جای دوری نمی ره تو گروه دانشگاتون هم می تونی ازشون استفاده کنی. دیگه همه چیزا رو که من نباید یادتون بدم خلاقیت داشته باشید یکم. :)))

ولی آره از اون ورم احتمالاش هست از لبه ی بوم بیفتید. خیلی قوی اند اینا. یه سری بود یکی شون اعصابش خورد شده بود، چنان کوبوند رو پیشونی ش که تا سال ها ردش مثل مهر نماز روحانی ها می مونه. به هر حال با دست پر برید که سوژه نشید. اگه هم شدی اتّفاقی نمی افته.... بده که دل یه دانشگاه رو تا سال های سال شاد می کنید؟ هر دو راه ش ثوابه...

شن های ساحل چهارشنبه 15 شهریور 1396 ساعت 00:03

شعر فقط شعر نو.شعر سپید.فریدون مشیری :)زندگی گرمی دل هایی بهم پیوسته است.
منم فکر نمی کردم شعر نقطه جلب توجه باشه!!!!:))))

همه جورش قشنگه،
هر چند خب وقتی شاملو می گه: "تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم..." گاهی می گم شاید واقعا سپید تهشه دیگه. تمومش می کنه همه چی رو.

چه می دونم، شایدم فقط تو ذهن من هست. :))) دیگه باید یه چیزی داشته باشی بهش بنازی خب. چه بهتر که فرای شهر و مدرسه ای که توش در س خوندی یا پول پدر مادرت و اینا باشه.

سالادفصل چهارشنبه 15 شهریور 1396 ساعت 01:26 http://saladfasl.blog.ir

به هر حال خودت این مسیر رو انتخاب کردی.دیگه با فکر کردن به کامپیوتر شریف خودت رو ناراحت نکن.

من انتخاب نکردم، این انتخاب بقیه س که منو کرده. :)))))
ولی آره بیا ازش حرف نزنیم. هر چه قدر بازش نکنم، یادم می ره کم کم. زندگی در جریانه می گن.

سالادفصل چهارشنبه 15 شهریور 1396 ساعت 01:49

راستش رو بخوام بگم اینه که من تموم این دو سه سالی که اینجا رو خوندم همیشه اعتقاد داشتم خودت این راه رو انتخاب کردی :)))ٍ [میدونم الان تو دلت داری فحشم میدی و دوست داری منو بکشی]

یا خدا...
به کدامین سوگند؟
یعنی حس می کنم شدی دیبی، هرچی من تو این مدّت نوشتم رو با فعل برعکس خوندی واسه خودت.
زندگی همینه کلا، خودتو می کشی، تهش هر کس هر برداشتی که عشقش می کشه می کنه. برداشت خودم که این نیس به هر حال. :-"

سالادفصل جمعه 17 شهریور 1396 ساعت 01:29

اتفاقا از دیبی خیلی خوشم میاد:))
نه اینکه بگم خودت خودجوش(!)اومدی سراغ تجربی..نه اصلا این نیست..و پستایی که با عشششقق فراوان در مورد رشته ی تجربی و تجربیا نوشته بودی رو هم خوندم..ولی میدونی چیه واقعا حس میکنم اونقدر که باید جلوی مامان و بابات در نیومدی.یعنی جوری نبوده که بگی یا ریاضی رو ادامه میدم یا اینکه دیگه درس نمیخونم و چیزای شبیه این..شاید اون موقع با توجه به بازار کار رشته های مهندسی و وضعیت بدی که دارن ترسیدی،مخصوصا اینکه اونجور که تو نوشتی کلا خانواده ی پزشک پروری هستین و شاید اونقدرا مهندس دور وبرت نبوده که بتونی درست وضعیتشون رو انالیز کنی و ببینی واقعا میتونی تو هم (مهندس)باشی یا نه..نمیدونم به هر حال چیزی که من با خوندن پستات برداشت کردم این بوده که تو از ریاضی خوشت می اومده و جز شاخای مدرستون بودی و احتمالا فکرای رنگارنگ خوشگلی هم تو سرت داشتی که تو همشون مهندس کامپ بودی..اما بعد از قبول نشدن تو مرحله دو(؟) المپیاد ترسیدی و اعتماد بنفست رو از دست دادی و فکر کردی "اونقدرا هم که گمون میکردی خفن نبودی" و همین فکرا باعث شدن که بیشتر به حرفای مامان و بابات که میخواستن کنکور تجربی بدی فکر کردی..و خب مسلما اونقدر شوکه شده بودی که نتونی درست فکر کنی و جلوشون تمام قد وایسی..
+ببخشید اگر این کامنتا برات یاد اور اون روزای تلخن..

دیبی کاراکتر مورد علاقه ی منه تو کلاه قرمزی. :)))
بحث اینه که اعتماد به نفسم رو از دست ندادم. ازم گرفتنش. اعتماد به نفس من ترور شد. لاشه ش مونده الآن فقط.

ببین دو تیپ شخصیت هست... یکیش سرکشه و بیت مورد علاقه ش می شه :"چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد."
من این نیستم. تیپ دومم متاسفانه. دلش رو ندارم که بقیه رو برنجونم یا بخوام کدورتی بین خودم و دیگران به وجود بیارم. با کوچک ترین تهدیدی به دل طرف راه می آم که وای ویژگی افتضاحیه واقعا. عرضه ی مخالفت ندارم هیچ، راحت رام می شم.

این نیست که خودم رو تمام و کمال مهندس کامپیوتر می دیدم. من به خیلی از راه ها امید داشتم. آتش نشانی... نویسندگی... قضاوت... کارگردانی... بازیگری حتّی! خیلی از رشته های هنر مثل موسیقی، طراحی صنعتی... و حتّی رشته هایی که هیچ وقت فرصت آزمایششون رو نداشتم. غواصی، محیط بانی، مستند سازی... خیلی... بنویسم طومار می شه. یکی ش این وسط مهندسی کامپیوتر بود چون علاقه ی خودم رو می دیدم و واقعا ارضام می کرد. وقتی کد می زدم حس می کردم کل جهان زیر بند انگشت کوچیکمه. یه بار بعد اینکه یه مسئله ی سخت رو حل کردم، همون جا کنار لپ تاپ سجده رفتم. شاید اگه اصلا تو این کشور به دنیا نمی اومدم، علاقه ی اصلیم یه چیز دیگه می شد. شاید اصلا علاقه م به کامپیوتر رو کشف نمی کردم حتّی! می رفتم یه کافه چی می شدم و راضی هم بودم به شغلم. همه چی نسبیه تو زندگی.

دامنه ی خیالم محدودیت نداشت در برهه ای از زمان. به خودم اومدم دیدم... خیلی از خیالاتم با ملیّتم به فنا رفته، خیلی دیگه ش با دینم... همین جوری تک تک شاخه های درخته رو هرس کردن برام. و منم نه نگفتم. ولشون کردم که ارّه بکشن رو شاخه هاش. چون ارّه کش ها رو دوست داشتم و برام محترم بودن.
کلّش همینه، من هنوز اعتماد به نفس وحشت ناکی دارم، یعنی الآن کاملا مشخصّه که رسما زندگی م به فنا رفته و تهش رو از همین الآن می شه گفت چی می شه. ولی هنوزم عین بچّه های هفت هشت ساله نمی خوام به خودم بیام و قبول کنم که اینی هستم که هستم. هنوزم ذهنم به همون شدّت و غلظت رنگارنگه، و فکر کنم لازمه یکی بزنه به صورتم که به خودم بیام و قبول کنم یه آدم کاملا معمولی ام و یه روزی سرم رو می ذارم و می میرم و آب از آب تکون نمی خوره.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد