Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

یه وخ زش نباشه

که حتّی کلاس اوّلی ها و پیش دبستانی ها و بعضا ترمکی ها هم رهسپار باغ دانش شدن و من هنوز علی رغم تشکیل کلاس ها افتخار ندادم تشریف ببرم دانشگاه؟

به ریش مرلین که اگه می دونستم دانشگا آش و کاسه ش اینجوریه، اون وسط مسط ها یه دو سال جهشی می زدم زود تر برسم به این دوران.


این حرکت بدون ترس کلاس استاد رو پیچوندن تو ایران اونقدر بین بچّه ها کلاس داره و برات ابهت می خره که سرت هم بره نباید بری سر کلاس. قانونه. هرچند برای من واقعا مهم نیست، اگه دانشگاه بهم خوش می گذشت و استفاده ی مفید می بردم، به حرف بقیه توجّه نمی کردم و هفت صبح پا می شدم می رفتم نیمکت اوّل تو حلق استاد. قضیه اینه که واقعا از هر جنبه ای نگاه می کنم کلاس های دانشگا برام زجر آورند و من بی انگیزه ترینم و همین منو با سیل کسانی که برای جلب توجّه و ادای شاخ ها رو در آوردن، کلاس دو در می کنن همراه می کنه. دیگه هم هیچ ترسی از معدّلم ندارم و بی خیالی محض طی می کنم که حقیقتا لذّت بخشه.


کیف ش دقیقا اون تیکّه ایه که دوستان و آشنا ها می پرسن دانشگات شروع شده و تو به افق نگاه می کنی و می گی آره ولی هنوز نرفتم. خصوصا اون دماغی که از دوستان دانشگاه قدیمم می سوزه بو کشیدن داره، چون تقریبا همه ی کلاس هاشون حضور غیاب داره. صرفا یاد اخلاقای گندشون می افتم و دلم خنک می شه. آب دقیقا ریخته می شه اونجا که می سوزه. حس می کنم برد کردم و اونا دارن تقاص بی شرفی هایی که در حقّم کردن رو پس می دن. که البتّه واضحه که اینجوری نیست، ولی مغز من اینو نمی فهمه.


شما آدم بزرگ ها هم وقتشه بیایید از همین تریبون اعلام کنید که پرسیدن درباره ی زمان آغاز کلاس ها از یه محصل بهتون حس بُرد می ده و با دمبتون گردو می شکونید دم مهر وقتی قیافه ی ماسیده ی بچّه ها رو می بینید که دارن سعی می کنن به سوال های اعصاب خورد کن تون درباره ی مدرسه ها جواب بدن. از یک تا ده چه قدر از نظر روانی پرسیدن این سوالا بهتون آرامش می ده و دلتون خنک می شه؟ من که می دونم. :)))


در هر حال... جالبه نه؟ این همه سگ دو زدن برای قبول شدن تو دانشگاه و بعد تشریف نیاوردن سر کلاس. دیوونه ایم ما؟ مجنونیم؟ چی ایم؟ ملّت شریفی هستیم به هر حال و شرافت رو هم بسیار زیبا بین هم دیگه می افشانیم. به جایی که هم دیگر رو ترغیب کنیم به درس و جستن دانش، ترمکی های بدبخت رو مسخره می کنیم و می زنیم تو پرشون برای همون یه ذره رفتار آکادمیکی که از دبیرستان با خودشون آوردند. 


ولی دیگه فکر کنم جدّی فردا باید جمع کنم برم ببینم دنیا دست کیه. دیگه دل گنده ترینشون هم از شروع ترم تا الآن حداقل یه وعده رفته سر کلاس. تازه این جا بچّه ها به نسبت شهرستان خیلی خرخون ترند و الکی برای هم قمپز می آن که ما کلاس می پیچونیم. ترسو ها هیچ کدوم جربزه ش رو ندارن از همون روز اوّل می ریزن کف کلاس و زر مفت می زنن فقط.

ولی نمی خوام. دلم نمی خواد برم. عح. یه حسّی بهم می گه تهش با چک و لقد پرتم می کنن بیرون از خونه.

واقعا اصلا حسّش نیست... که تشریف ببرم سر کلاس.

جدّی باورم نمی شه دیگه تا بیست و پنج سالگی تابستون قلمبه ندارم. تف بزنن توش. 


تازه حیف ناخون هام. تازه شدن عین ناخون های یه آدم عادی. یکم سفیدی بالا شون دیده می شه و به قول بابام مثل دست کارگر ها نیست دیگه زیاد. الآن دوباره به محض اینکه پامو بذارم تو اون جهنّم همه شون رو از استرس محیط ریز ریز می کنم. جدّی دلم می خواد آرامش این چند هفته ی اخیر رو داشته باشم بازم. حوصله ی دیدن ریخت هیچ کدومتون رو ندارم بچّه ها. هیچ کدوم.


هری، شنل نامرئی کننده ت رو قرض می دی من فردا یه سر باش برم دانشگا؟


دانشجوی سال سه بود... و خاک بر سرش کنند. هم چنان با محیط دانشگاه اخت نشده بود و از هم کلاسی هایش فرار می کرد. گویی دراکولا باشند.

ترمکی ای در من سکنی دارد.


پ.ن: جدی باید هش تگ ترم پنج بزنم اون زیر؟ چرا این قدر نا مانوسه برام؟ کی تو اینقد گنده و غول شدی یهو کیلگ؟ چه خبره؟ ترم پنجی ها یلی بودندبرای خودشون... یادته؟ واو! 

الآن فهمیدم این سوپر من بازی هام از کجا آب می خوره.  به خاطر ترم پنجی بودنمه. فکر می کنم ضد گلوله شدم با همین لقب. سو شاخ.

بوی گند ترکش های مهر که خورده تو شهریور

می دونین همین الآن چی فهمیدم؟ هفته ی بعد دانشگاه ها باز می شه.

آقا من که نمی رم.

قرار نبود به این زودی بیست و پنجم شه.

قرار

نبود...!

یعنی اصلا حتّی بهش فکر هم نکرده بودم که حداقل تا سه هفته دیگه مجبور شم فکرم رو در گیر این موضوع کنم... اوووف.

کی زمان این قدر تند گذشت؟

نمی خوام آقا جان.

ن

می 

خوام.

[دست به سینه زده و کلّه را در گریبان فرو برده و بغ می کند.]

گاهی آدم هم پیدا می شه

   الآن توی دفتر رئیس گروه بیوشیمی مون نشسته م و منتظرم که سرش خلوت شه و برم پیشش. می دونی کیلگ، دی روز که پیش یکی از خفاش های پیر دانشگاه رفتم که اسمش رو استاد می ذاشتن و پرت کرد تو صورتم که "مشکل خودته می خواستی انتقالی نگیری!"، داشتم با خودم فکر می کردم که چرا همه ی استاد ها باید این قدر عقده ای باشن؟

   الآن که این جا نشسته م می بینم ربطی به استاد بودنشون نداره این عقده ای بودنشون. استاد گروه بیوشیمی یه فرشته ی تمام عیاره و این با استاد بودنش در منافات نیست...

   می دونی اکثرشون عقده ی مقام و منصب دارن، ولی کسی که خفنه این جوری نیست. واسش مهم نیست بهش بگی آقای دکتر یا خانوم دکتر یا حتّی استاد! یه لقب رو برای خودش عقده نکرده. یعنی اون قدر زندگیش پره و موفقیّت هاش کامله، که  اصلا نیازی نداره بقیه بهش احترام بذارن یا نه. اینا واسش مطرح نیست اصلا! اینگار که خیلی اینا رو سطحی و پوچ بدونه. خفنی تو ذاتشه، دقیقا مثل همین بشری که من باهاش کار دارم. باید همه شون این جوری باشن، باید طوری باشن که تو خودت روت نشه به غیر از لقب دکتر لقب دیگه ای براشون به کار ببری!

   می دونی این قدر بد اخلاقی و بی حوصلگی دیدم از تک تک شون که نمی تونم باور کنم برعکسش هم وجود داره. همچین فرشته هایی... رفتار مثبت، انرژی مثبت، خنده ی همیشگی رو لب هاش حتّی در خسته ترین حالتش! به شخصه من الآن از دو تا چشمام داره انرژی مثبت می زنه بیرون این قدر که این استاد بهم حال داده!

   همه باید اینجوری باشن! وظیفه شونه... کل محیط آموزشی باید همین باشه. ولی متاسفانه اون قدر همه نفهم و آشغال شدن که ما وقتی یه آدم می بینیم که اون طوری که در شان ش هست رفتار می کنه و از اخلاق یه بو هایی برده، فکر می کنیم که داره بهمون لطف می کنه با خوش اخلاقیش. ولی این نیست... ما وظیفه مونه خوش اخلاق باشیم و برای همه وقت بذاریم. این لطف نیست، وظیفه ست...!


   لطفا در هر حدّی که هستید، اخلاق تون رو به فنا ندین. ما همه مون آدمیم. ما همه مون یه قلب داریم و باید پرش کنیم از احساس های خوب و مثبت. ما همه مون از یک گونه ایم و هیچ کدوم مون بر اون یکی برتری نداریم. تبعیض قائل نشید؛ لطفا اینو بفهمید استادای خفّاشی دانشگاه! کمتر عقده ای باشید، باور کنین  دانشجو هاتون تا آخر عمر، پشت سرتون لقب هایی براتون به کار می برن که هر کی بشنوه فکر می کنه استخون لازمین در هر لحظه! همین دو نفری که اسمتون رو می تونن به نسل بعد انتقال بدن رو از خودتون متنفر نکنین احمقا! اگه نمی تونید اینا رو رعایت کنین، استاد نشین. گند نزنین به حال جوونا. حسود نباشید و از انرژی شون سوء استفاده نکنین! دید خوب بدین بهشون در رابطه با زندگی. این لطف نیست! وظیفه ی شماست خفّاش ها.

اگه یه روز استاد شدین و قابل دونستین هر لحظه  اینا رو بیارین تو ذهنتون.


دیالوگ:

- سلام استاد.

- سلام بفرمایید بنشینید.

- ممنونم استاد، راحتم.

- آخه من ناراحتم. بیا روی این صندلی کنارم بشین ببینیم چی کار از دستمون بر می آد...


می نویسم که یادم بمونه چه تاریخی عاشقش شدم! :)) دوست دارم این حال خوب و خفن امروزم رو، همه ی مردم جهان تا روزی که می خوان بمیرن، داشته باشن. و می نویسم که به صورت مکتوب اون همه انرژی مثبتی که بهم داد رو پسش بدم و براش دعا کنم که خفن ترین استاد باشه همیشه. آدم حیفش می آد بهش بگه استاد به اون دیگری ها هم بگه استاد.


ولی الکس، زندگی چیزی بیشتر از یه استیکه!

   جمله ی عنوان پست واستون آشنا نیست؟ اگه تقریبا هم سن و سال من باشید به احتمال زیاد تو ضمیر ناخودآگاهتون دارینش حتّی اگه یادتون نیاد! مال کارتون ماداگاسکاره، وقتی که الکس همه ش داشت به مارتی غر می زد که دلش می خواد برگرده به باغ وحش چون تو جزیره ی ماداگاسکار استیک ندارن! :))) این کارتون رو شاید بیشتر از سی بار دیده باشم، چون اون زمان یه سی دی واسمون می خریدن و تا مدّت ها باید دوباره و دوباره نگاهش می کردیم تا بالاخره یکی بره واسمون کارتون جدید بخره. من هنوز حتّی لحنی رو که مارتی با حسرت این جمله رو پرت می کرد تو صورت الکس تو ذهنم دارم. فرم بالا پایین شدن صداش رو حتّی!!!


   نمی دونم یه جمله تو اینستاگرام خونده بودم، از این سخنان بزرگان که با فونت سفید رو زمینه ی سیاه می نویسنش. خیلی زور زدم که دوباره پیداش کنم و براتون بنویسمش اینجا، ولی پیدا نشد. اگه بخوام با زبون خودم براتون بازسازیش کنم، میشه یه چیزی تو مایه های این: "اگه وقتی که یه انسان به دنیا می آد به دست و پاش غل و زنجیر ببندیم، فکر می کنه اینا جزوی از دست ها و پاهاشن و در آینده نمی تونه بدون این ها راه بره. چون از اوّل راه رفتن رو با همینا تجربه کرده."

   خیلی حسّ نوشتن درست حسابی ندارم. خواستم بگم این حکایت ماست. تو خیلی از مسائل. بستگی داره اوّلین بار کار رو چه جوری انجام داده باشیم. امروز رفته بودم دانشکده ی هنرهای زیبای دانشگاه تهران. با وجودی حدودا که سه ساعت هست رسیدم خونه، هنوزم فکم افتاده پایین از تعجّب و نتونستم جمعش کنم هم چنان.

   یه سری دانشجو ها مثل اینان، رویایی درس می خونن... یه سری دانشجو ها مثل مان، جوری که اینا درس می خونن رو تو رویا هاشون هم نمی تونن تصور کنن!!!

   نمی دونم می خوان بهش بگن اقتضای رشته یا هرچی، دانشجوهای پزشکی ( حداقل تو ایران ) در آشغالی ترین وضع ممکن با آشغالی ترین شرایط ممکن درس می خونن و فکر می کنن چه رشته ی گل و بلبل و قشنگیه که همه ی رتبه خفنا می رن به همین سمت.

باورت بشه یا نشه کیلگ! یه سری ها هستن، تو همین مملکت جهان سومی خودمون... تو همین ایران که می گیم هیچ امکاناتی نداره... یه جوری دانشجو ان که ما در مقایسه باهاشون عین بچّه های دبستانی می مونیم. می دونی گناهی هم نداریم، وزارت بهداشت به عنوان دانشگاه یه روند آشغال رو کرده تو پاچمون، ما هم اوّلین بار با همین شرایط دانشجو شدیم... فکر می کنیم دانشجو بودن اینیه که هستیم. چون از اوّل با همین غل و زنجیر ها به دنیا اومدیم... 

   گاهی هم یه ماهی سیاه کوچولو پیدا می شه، مثه من. فقط می تونه افسوس بخوره به حال خودش و حالا اون قشر نخبه ی مملکت که به چه امیدی دارن تحت چه شرایطی جوونیشون رو می سوزونن و فکر می کنن چقدر شاخ ن! حیوونکی های سر در برف. عخی...


پی. اس: ازین به بعد، اگه رشته ی دانشگاتون پزشکیه به خودتون نگید دانشجو. لا اقل تا قبل از اینکه نرفتین مثل من تو کلاس های دانشجو های مثل خودتون تو رشته های دیگه شرکت کنین، قضاوت نکنین که شاخ ترین دانشگاه/رشته ی جهان رو دارین... واقعا توهین به کلمه س. هیچی مون شبیه دانشجو ها نیس. اسمش اینه که دانشگا رفتیم، صرفا دبیرستان رو در کلاس هایی بزرگ تر و مختلط برگزار کردن اسمش دانشگا رفتن نیست.

به همین زودی خسّه، پر و بالش شیکسّه

   خب دیگه، یه هفته رفتیم دانشگا. خوش گذشت. بسه دیگه. من خسته شدم. دیگه واقعا بسه. تموم شه لطفا. :(((

   آره دیگه اگه حداقل نصف سال منو دنبال کرده باشین می فهمین که افسردگی م با شروع شدن دانشگاه عود می کنه و باز می آم اینجا از هرچی زندگیه سیرتون می کنم.یه دو روز دیگه هم می آم می نویسم زندگی چقد قشنگه و گل و سنبل و بلبل و پروانه...

   ولی انصافا تموم شه لطفا. حس می کنم تو این یه هفته قدر یک سال دانشگاه رفتم.

   دیروز هم که مثلا می خواستم به عنوان تفریح برم جشن بزرگ داشت مولوی، کلی از این شاعر خفنا هم می اومدن. فرض کن... محمّد علی بهمنی، علی معلّم... نذاشتن، نرفتم. با همچین لحنی مواجه شدم: 

   "وا... مگه بی کاری، این کارا واسه الآنت نیست که... یعنی می خوای پاشی بری تا شریعتی به خاطر همچین چیز مسخره ای؟؟؟ حالا مگه اینا کی هستن..."

حوصله ی جر و بحث اضافی و بازخواست شدن نداشتم. به جاش تو خونه علّافی کردم. 

   سر جزوه های کوفتیم خوابم برد، با چک و لقد بیدارم کردن که شام بخورم. باز بحث، باز جنگ، باز دعوا... چرا خوابیدی؟ به چه حقّی خوابیدی؟ غلط کردی خوابیدی... مگه یه دور ظهر نخوابیده بودی؟ حقّته می ذاشتیم از گشنگی بمیری... مگه تابستون تموم نشده؟ مگه تو درس نداری؟ این ترم فرق می کنه ها، از همین اولش داریم بهت می گیم.... و تکرار و تکرار و تکرار... یهو به خودم اومدم دیدم از زور اینکه به هیچ کدوم از حرفا نمی تونم جواب بدم، نمک از دستم در رفته و کاسه ی آبگوشت زیر دستم تبدیل شده به یه کاسه ی آب نمک. همون طوری یک راست ریختمش تو سینک ظرف شویی و رفتم دوباره خوابیدم. جالب اینجاست که تقریبا این قدری دوره که یادم نمی آد آخرین بار کی آب گوشت خوردم... جالب تر اینجاست که تنها لحظه ای که بابام رو دیشب دیدم همون لحظه ای بود که بهم گفت: "غلط کردی خوابیدی...!"


   گاهی فکر می کنم که آیا هیچ نوزده ساله ای تو کل جهان به اندازه ی من با پدر مادرش درگیری لفظی داره؟ قبل از خواب برای بار نمی دونم چندم زنده به گور هدایت رو خوندم. یه جاییش می گه:


... در باطن کم ترین زخم زبان یا کوچک ترین پیش آمد نا گوار و بیهوده، ساعت های دراز فکر مرا به خود مشغول می داشت و خودم خودم را می خوردم. اصلا مرده شور این طبیعت مرا ببرد، حق به جانب آن هایی ست که می گویند بهشت و دوزخ در خود اشخاص است، بعضی ها خوش به دنیا می آیند و بعضی ها نا خوش...


   خب واقعا بعضی جا ها مثل این تیکه دلم می خواد با این کتاب زار بزنم. این قدر زار بزنم که بمیرم. مثلا همه ش هی با خودم فکر می کنم اگه در این لحظه ی زمانی هدایت پیشم بود می فهمید دیگه؟ می اومد شونه به شونه م می نشست و چایی می خوردیم و با هم کلی از مزخرفی جات دنیا حرف می زدیم و تهشم احتمالا هم دیگه رو می کُشتیم... یا مثلا بهم می گفت برو گم شو تو خیلی بچه ای، منظور من همچین چیزایی نبود؟ واقعا نمی دونم.

   فقط اینو می دونم که یه چیزی درست نیست... نباید این طوری باشه که وقتی پدر و مادرم پیشم نیستن اینقدر خوش حال و شنگول شم و خدا خدا کنم کارشون بیشتر طول بکشه. اینم می فهمم که اونا واقعا بعد این همه سال قدر نوک سوزن نمی دونن چه موجود ناجوری رو بزرگ کردن. مثلا مطمئنّم اگه یکم به مغز هاشون فشار می آوردن، می فهمیدن من از لج بازی خوشم می آد و نباید اینجوری باهام تا کنن. می فهمیدن اگه بهم می گن نرو، نمی رم ولی کاری که اون ها می خوان رو هم انجام نمی دم.  باور کن الآن هیچ کدومشون یادشون نیست که من دیروز کجا می خواستم برم حتّی... حتّی شاید یادشون نباشه که من جایی می خواستم برم، فقط مهم اینه که حرفشون به کرسی نشسته باشه.


   من حتّی الآن دلم می خواد درس بخونم. می رم جزوه ها رو باز می کنم. یاد این می افتم که دستور صادر شده که درس بخونم، جزوه هام رو پرت می کنم اینور اونور و به کارهای دیگه مشغول می شم. آه، متنفرم از این وضع. شدم مثل یه بچّه ی هفت ساله که واسه تک تک کارهاش باید از این و اون اجازه بگیره و منتظره بقیه بهش دستور بدن چی کار کنه.


   تو دبیرستان و خصوصا سال آخر فقط از یه نظر انتظار دانشگاه رو می کشیدم. فکر می کردم مثلا دانشگا که برم دیگه هر کاری که دلم بخواد می تونم بکنم. می تونم تو هر چند تا همایش و نمایشگاه و کوفت و زهرماری که دلم بخواد شرکت کنم بدون اینکه بخوام به کسی توضیحی درباره ی جا و مکان و زمان و علّت رفتنم بدم. این داره منو می کشه... این که از چپ و راست بهم تحویل می دن واسه این دیوونه بازیا همیشه وقت داری. این داره منو می خوره... همه ش قیافه ی خود چهل ساله م می آد جلو چشم هام. به نوک مو های سفید شده م ژل زدم و یه کوله انداختم رو دوشم و می رم توی یه جشن بزرگ داشت این شکلی... بعد یه جوونکی بیست ساله از بغل دستم بهم می گه:"هی یارو... با این ریخت و قیافه ای که واسه خودت درست کردی لابد می خوای اینجا شعر هم بخونی واسمون؟ برو خدا شفات بده..." یا مثلا می رم لبه ی یه خیابون ساز بزنم، بعد یکی هم سن خودم می آد بهم می گه: "آدم جلف گنده ی بی خیال... عوض کار کردن ببین چی می کنه..."  یا حتّی اینکه برم تو یه نمایشگاه فنّاوری های جدید رباتیک طور و همه ی غرفه دارا تو چشمای دور چروکیده ی پیر شده م زل بزنن و بگن: "زمان شما هم ازین تکنولوژی ها وجود داشت؟ می دونیم درکش واستون سخته ولی الآن خیلی چیزا عوض شده." یا بالاخره بتونم برم با ذوق و شوق کتابای تالکین زبان اصلی رو از شهر کتاب با پول خودم بخرم و فروشنده ش بهم بگه :"واسه چه سنی دارین اینا رو می خرین؟ شاید بچّه تون زیاد از این سبک خوشش نیاد."  اون روز من به همه ی این آدما باید جواب بدم: "زمانی که من جوون بودم یه مامان و یه بابا داشتم که به لطفشون عقده ی انجام همه ی این کارها تو دلم مونده... من به جای همه ی این کار ها داشتم وانمود می کردم که مثلا دارم برای آینده ای بهتر _ که یقینا همین امروزه_ درس می خونم..."


هوووم. کاسه ی آب گوشت زندگی م خیلی بیش از حد شور شده دیگه. فراسیر شده تقریبا. یکی از همین روزا اینم باید برم خالی کنم تو سینک.


پ.ن: روز آتش نشان بود دی روز. عجیب نیست که توش هفت داره؟ دقّت نکرده بودم بهش تا حالا. بابت این پی نوشت خوش حالم حداقل.

پ.ن بعدی: شما می دونین چرا این یادداشت من، انواع و اقسام سایز فونت ها توش مشاهده می شه؟ اگه می دونین بگین چه جوری درستش کنم، رو اعصابمه یه پاراگراف رو با فونت ریز نوشته یکی دیگه رو با فونت غول. بلاگ اسکای نفهم با این ادیتور مسخره ت که نمی تونم باش کار کنم. :|

پ.ن جوابیه: خودم راهش رو پیدا کردم. اون بالا ها یه آیکن پاک کن شکلی داشت. زدمش، درست شد. الآن همه ی خط ها مثل بچه ی آدمیزاد یه اندازه ی واحد دارن. بابت این یکی پی نوشت هم خوش حالم. :)))

ارزشیابی اساتید / خرداد یک هزار سیصد و نود و پنج

باید یه همچین فرمی رو پر کنم. تا دو روز دیگه به خاطر اینکه کارت ورود به جلسه بهم بدن.

هوم. :{

خیلی وقتا دوست داشتم ببینم از من کله خر ترم پیدا می شه یا نه... مثلا تو این مایه ها که یکی از اون هفت تا همزادی که قراره مثل من باشن رو پیدا کنم و بپرسم یعنی تو هم گاهی اینقدر احمق بازی در میاری و ته دلت حس می کنی خیلی خفنی :-؟

منی که می شینم واسه همچین فرمی یک ساعت و نیم وقت می زارم؛ _بدون فکر کردن به امتحان دهشتناک سیصد و اندی صفحه ای دو روز بعد بیوشیمی م  در حالی که هنوز یک سومش رو هم نخوندم!!!_

برای اون استاد عوضی ای که دلم ازش پره (و البته بیوشیمی هم نیست خیالتون راحت! ) کلییییی انتقاد سازنده می نویسم.

می نویسم که خود لَش ش رو درست کنه و آدم شه از این به بعد. از این به بعد یاد بگیره وقت دانشجوش رو تلف نکنه... بفهمه آموزش تقدس داره. بفهمه که حق منو خورده! حقی که برگردنش بود و اهمال کرد توش. بفهمه که ازش نمی گذرم هیچ جوره.

می نویسم و می نویسم.

همه ی مربع ها رو روی خیلی ضعیف بولد می کنم....

بعد تهش می گم : آخیش.... تموم شد. می خونن و آدمش می کنن. ارزشش رو داشت...

می زنم ارسال؛

نمی ره.

دوباره می زنم ارسال؛

بازم نمی ره.

خطا در اتصال...!

بعد از چند بار، امتحانی می رم یکی از استادایی که نسبتا راضی بودم ازش رو انتخاب می کنم و همه ی گزینه هاش رو خیلی عالی می زنم. متن هم نمی نویسم واسش.

می زنم ارسال؛

 می ره این بار.

حسرت می خورم که چرا متن ننوشتم و تشکر نکردم از اون استاد خوبم.

دوباره بر می گردم رو پیج اون عوضی ه...

کپی... پیست... ارسال.

نمی ره.

و من موندم و انشایی که حدودا دو ساعت نوشتمش و ارسال نمی شه که نمی شه.

آیا پیچ یک استاد عوضی از مقادیر عوضی بودن اون استاد ارث می بره؟

اون باکس کوفتی شون احتمالا باگ داره و باید هیچی توش ننویسی تا درخواستت ارسال شه. بالاش نوشته هرچه دلتان می خواهد محرمانه بنویسید... ولی وقتی پرش می کنی ارسال نمی شه!!!!!  و من چه جوری می تونم بدون اینکه حرفام رو بنویسم فرم رو  بفرستم؟  اکتفا کنم به اینکه همه رو خیلی ضعیف بفرستم؟ کی می خواد حرفای منو بشنوه پس؟ کارت ورود به جلسه می ارزه به قیمت خوردن حرفام؟ می ارزه به اون جلسه هایی که می رفتم سر کلاسش و با خودم می گفتم:" آروم باش کیلگ! این یه جلسه رم تحمل کن. تو ارزشیابی دخلش رو می آریم! آروم باش فقط. فرض کن وجود نداره سر کلاس!" چه جوری می خوان بفهمن این یارو چی به سر ما آورد؟ اون همه امیدی که به خودم می دادم چی شد پس؟ من به کی باید بگم که این بشر داشت روانی م می کرد به معنای کلمه؟

باورتون می شه؟ اون قدری عوضی باشی که یکی از شاگردات حس کنه گزینه های خیلی ضعیف فرم ارزشیابی واست خیلی هم زیادن و چون نمی تونه نظر خودش رو تو تکست محرمانه بفرسته، فرم ارزش یابی رو پر نکنه و کارت ورود به جلسه ندن بهش...

البته خودم می دونم که تهش چه من بگم چه نگم ارزشی قائل نیستن واسه نظرات و کسی نمی خوندشون... ولی حداقل تو حلقومم نمی مونه این عقده ها. منی که تمام کلاس رو به امید این ارزشیابی سر کردم. که واسش بزنم. بد هم بزنم. ناجور هم بزنم.... هووووووووووف. داغوووون عوضی...

اون قدری  ریختم به هم که از حرصم رفتم یه دور برای مامانم خوندمش...

یه دور برای بابام.

هر خوانش حدودا بیست دقیقه با دور تند کلمات من!

ایزوفاگوس هم در هر دو دور حضور افتخاری داشت.

پوکر فیس نگاهم می کنن هردو. برای اینکه می بینن خیلی برافروخته ام هر دوتاشون می گن: "عالی بود کیلگ."

با خودم می گم: " چه فایده.... ارسال نمی شه. شما اولین و آخرین کسایی هستین که می خونین ش!" خود استاده هم هیچ وقت نمی فهمه که چه قدر عوضی بوده.

مامان می گه: "خب بنویسش، نامه ش کن... تحویل واحد آموزشتون بده."

تو دلم می گم: "کله خر هستم. ولی احمق نه! من هنوزم انتقالیم رو لازم دارم. واحد آموزش به هیچ کس رحم نمی کنه. حتی شما دوست عزیز."

ایزوفاگوس هم می گه: "کیلگ! قشر یعنی چی؟ منم می خوام برای خانوم شیرمحمدی از اینا بنویسم، برم بالای صف بخونم."

بش می گم: "من اگه خانوم شیرمحمدی شما رو داشتم تو دانشگاه... هووووم. عوضی ندیدی هنوز." :{


نامه م رو می کنم یه پست چرکنویس تو همین بلاگ. شاید یه وقتی... از چرک نویس بودن در اومد. راستی اگه خواستین هکم کنین (ترجیحا نکنین، دوست دارم اینجا رو زیاد) ، وقتی این یارو چرک نویسه رو خوندین پیش خودتون نگه ش دارین. قرار بوده محرمانه باشه مثلا!

البته هنوز هم دیر نیست. بیایید آرزو کنیم سیستم داغون سما تا فردا شب درست شه و من بتونم اینا رو بفرستم براشون. باشه؟ حس می کنم شدیدا گول خوردم و کلاه بدی سرم رفته الآن!


+پ.ن اوّل: الآن فهمیدم. تولّد بلاگ همه چی ولی هیچی من گذشت. دی روز بود. نوزدهم. کلی  از قبل با انگشتام حساب کرده بودم که نوزدهم رو دانشگاه نباشم و پست بذارم. یا حداقل سیستم داشته باشم اون روز. اتفاقا همه ی شرط ها بر قرار بود. فقط من یکم ماهی قرمزم. یادم رفت. یکی از مهم ترین تعلقاتم رو در روزی که باید یادم رفت. اینم نگین که اگه مهم بود یادت نمی رفت. گاهی غیر مهم ها اونقدری میان تو دست و پات که ... به هر حال اینم یه مدلشه وبلاگ همه چی ولی هیچی من! آی دو لاو یو سو ماچ بی همه چیز. با این که واقعا بی همه چیزی! :)) هووووووف.


+پ.ن دوم: یه فرزانگانی مرده. خودشُ کشته! دار زده در واقع. تو دست شویی مدرسه شون بعد امتحان ادبیات. زیاد خوندم از حرفایی که پشت سرشه. می دونین تفاضل اشتراک از اجتماع منو طرف می شه اینکه اگه من بودم هیچ وقت بعد از امتحان ادبیات خودم رو دار نمی زدم. همین. پس بیا فعلا بهش فکر نکنیم کیلگ اکی؟ باشه واسه تابستون. اون مرده. تو زنده ای فعلا. هوم. :{



باز هم می ریم تو امتحانات و خود در گیری همیشگی کیلگ با یک عده نفهم

خب خودم هم خسته ام واقعا!

خیلی بدم می آد که اینجا رو عملا به  یه وبلاگ درسی تبدیل کردم. همه ش یا دارم در مورد درس غر می زنم، یا دارم فلان استاد رو فحش کش می کنم یا در مورد فلان نمره ی لعنتی م می کوبم تو سرم... عین آدم هم درس نمی خونم. اگه می خوندم اینقدر استرس مسخره گریبان گیرم نمی شد که به محض ورودم به اینجا مجبور بشم خودم رو این جوری خالی کنم.

این حال منو به هم می زنه که درسم بشه تمام زندگیم. اونم درسی که به زور... اه ولش کن اصلا!

خب مگه اعصاب می ذارن واسه آدم؟

الآن مشخصه که داشتم مقدمه چینی می کردم برای غر غر های جدیدم؟ :]

شدیدا دلم می خواد فحش بدم. خوشبختانه فحش های من از یه دایره ی محدودی از لغات ساده که این روزا دهن گیر اکثر مردم هست تجاوز نمی کنه. ولی بازم؛ پیشاپیش پوزش!


بهم می گه- اه. کیلگ تو که اصلا بلد نیستی. بده من برات پیپت رو پر کنم... داری وقت بقیه رو هم می گیری!

بهش می گم- ا... استاد یه دقیقه صبر کنین دیگه! من واقعا بلدم!!!

{با اصرار بیشتری سعی می کنم سه و نیم سی سی پتاسیم پرمنگنات که رنگ یاقوت بنفش هست رو از توی بشر کوفتیش بردارم.... دستم می لرزه بازم گند می خوره و کم می شه.....}

- بهت می گم بده من سریع برات بکشم. اصلا این طوری آخه پیپت رو میگیرن؟

- استاد. شما واقعا دارین هولم می کنین... چند لحظه صبر کنین!

{ دستام می لرزه. پیپت با هر حرکت دست من اینور و اونور می ره. مغزم فلش بک می زنه به کنکور پارسال. روی مدادی که دقیقا مثل همین پیپت بی نوا یک حرکت پاندولی نسبتا تند رو به رخ می کشید...}

{یهو می بینم یه دستی داره به زور پیپت رو می کشه از تو دستم... یکه میخورم. می بینم دست استاده!!! :|}

- اصلا من باید یه صفر گنده بهت بدم. حالا هر چه قدر می خوای آزمایش کن.

{راهش رو می کشه و دست از سر کچل ما برمی داره.}

بعد از نیم دقیقه...

یکی دیگه از استادا - آفرین کیلگ! خیلی هم خوبش کردی. حق نداره دخالت کنه تو کار دانشجو ها. حواست به امتحانت باشه.

{و من که انگار منتظر بودم یه نفر آب بپاشه روی آتیشم... قرمز. بر افروخته. لال. لرزان. و واقعا ناتوان. اگه بیشتر از این پیش می رفت شاید حتی گریان!!! و امتحان بیوشیمی عملی م رو به سادگی به فنا می دم چون دیگه اعصابم اعصاب نمی شه واسه کشیدن محلولی که یک صدم میلی لیتر اشتباه هم توش خطای وحشت ناک می ده!}


می آی بیرون می بینی همه بدون استثنا مثل تو پیپت رو می گرفتن تو دستشون! :| و انگار که سوزن استاد گیر کرده باشه رو تو... اون همه آدم رو ندیده؛ به جای همه ی اونا نمره ی تو رو قلپی میخواد صفر رد کنه!


باخودم می گم- عوضیا. من از اوّل راهنمایی پیپت گرفتم دستم. خیلی قبل تر از اون سنی که شما توش فهمیدین پیپت وجود داره. خیلی قبل تر از همه ی دانشجو هایی که دارن این جا امتحان عملی می دن! و می دونی کی بهم یاد داد این کار رو؟ یه استاد سمپادی که الآن تو کانادا داره تدریس می کنه.

اصلا توی لعنتی که چشمات رو می بندی و به زور پیپت رو از زیر دست من می کشی بیرون می دونی که من کل آب های لوله کشی مناطق بیست و دو گانه ی تهران رو با دست های  خودم تیتراسیون کردم؟

بعد توی احمقِ عوضیِ نفهم داری به من یاد میدی چه جوری سه و نیم سی سی پتاسیم پرمنگنات بردارم با پیپت؟

کی هستی تو استاد عقده ای؟

برو به درک؛ _که قطعا همون جا جاته._

می خوای برای اینکه من بلد نبودم پیپت دستم بگیرم بندازیم؟

خب بنداز.

همون طوری که دو نمره رو از حلقوم استاد پیر خرفت آناتومی ترم پیش کشیدم بیرون؛

شیش نمره رو به طور کامل از حلقوم تو یکی هم می کشم بیرون.

باشه می برمت پیش سرگروه بیو دانشگاه؛

ببینیم کدوممون بهتر بلده با پیپت محلول پتاسیم پرمنگنات برداره.

×عوضی.

×خیلی عوضی.

×خیلی خیلی عوضی.

×خیلی به توان بی نهایت عوضی.


+پ.ن اوّل: می دونین سوختنش کجاست؟ اینکه با خودت بگی: "آهان. بالاخره یه درس کوفتی پیدا شد که من توش استعداد دارم تو این دانشگاه." یا اینکه با خودت خیال بافی کنی: "خب اشکال نداره که نه آناتومی می فهمم نه بیوشیمی. این امتحان عملیه رو خوب می دم که معدلم رو بکشه بالا." بعد اون وقت این عقده ای که نمی دونم اعصابش از کجا خورد بود جفت پا می/ری/نه به تمام فکرات.


+پ.ن دوم: ایزوفاگوس داره ماتیلدا می خونه. من زورش کردم در واقع. هر پنج دقیقه یه بار می آد بهم گزارش می ده چی خونده. هی می خواد الکی بهم ثابت کنه که به کتاب خوندن علاقه داره. :| انگار داره جام زهر می خوره...

یاد خودم می افتم؛ وقتی که ماتیلدا می خوندم... چه قدر احساس می کردم مامان باباش با مامان بابای من یکی هستن!  اتفاقا همون موقع ها بود که یه استاد بهم یاد داد چه جوری پیپت دستم بگیرم. یه استاد که واقعا استاد بود ولی ما بهش نمی گفتیم استاد. خوب کاری هم می کردیم. وگرنه لقبش با این عوضی های توی دانش گا یکی می شد. اون کجا... اینا کجا واقعا.


+پ.ن سوم: این عکس. از یکی از بلاگ های به روز شده ای که همین الآن از تو صفحه ی اوّل بلاگ اسکای بازش کردم.


یادمه. خوب یادمه. من این سریال رو می دیدم فقط به خاطر مرحوم حسین پناهی. هنوزم وقتی یه نفر درباره ی حسین پناهی حرف می زنه... فقط چهره ی معصومش تو این فیلم می آد جلو چشمام. دیوونه بازیاش. با لکنت حرف زدناش. این که هیشکی نمی فهمیدش. و این که چه قدرررررر دوسش داشتم.

اینم یه مدلشه. دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید لابد. همیشه وقتی لونا لاوگود رو می بینم، نویل رو ، کلاه دار رو  یا حتی بهلول رو ، این موج از احساساتم فوران می کنه... اینم می شه آخرین باری که فوران می کنه. هوم...


+پ.ن آخر: و وقتی خودم همین الآن کشف می کنم که پژمان بازغی هم تو این سریال بازی می کرده. قضیه چیه؟ اینقدر پیر بود و ما خبر نداشتیم؟ :|

غر غر شاید!

می خوام غر بزنم اندکی از مغزی که داره روانی م می کنه این روزا! دیوانه شدم شاید.  باشد که دیوانگی اندکی رفع شود... به شدت خنده م می گیره وقتایی که باید جدی باشم، و به شدت جدی می شم وقتایی که باید بخندم!


# به این فکر می کنم که چرا با وجودی که ما سه روز در هفته تعطیلیم نمی رسم هیچ کاری انجام بدم. چرا آناتومی همه ش مونده؟ چرا حتی نمی رسم از وبلاگ رفیقام سر بزنم واقعا ؟ چرا حتی درس هم نمی خونم؟ پس دارم دقیقا چی کار می کنم؟ چرا نمی رسم شعر بخونم؟ چرا نمی تونم بنویسم؟ چرا همه ی عکسام ادیت نشده مونده؟ چرا کد نزدم خیلی وقته؟


# به این فکر می کنم که بوت یا خیلی های دیگه کی قراره عکساشون رو بذارن رو اینستا؟ با دوستای جدیدشون... هر آخر هفته که می رسم خونه با یه فوبیای خاصی می رم اکانت دوستام رو چک می کنم. این خفه م می کنه که بخوام عکسی ببینم که خودم توش نیستم بر خلاف همیشه و احتمالا تا ابد هم دیگه نخواهم بود.


# به این فکر می کنم که چرا خواب قر و قاطی می بینم بازم. خیلی کم پیش می آد خواب آدما رو ببینم مگر اینکه طرف از این معلم های فوبیا طور امتحان بگیر نمره نده باشه. ولی این هفته دو بار خواب دوستام رو دیدم. خواب کسایی که می گفتم ( و هنوزم می گم) خیلی آدمای بی معرفتی بودن و نمی شه بشون گفت دوست واقعی. ولی خب حداقل نیمچه دوستی بودن برای خودشون. کنارشون می خندیدم یه زمانی. در جایی که خیلی ها فازشون به من نمی خورد این آدما خوش فاز ترینا بودن برام.

خواب می دیدم همه شون اومدن جلوی در دانشکده م. بهم می گن: کیلگ... ما خیلی دلمون واست تنگ شده بود. دانشگا بدون تو خوش نمی گذره. بعد تو اون جمع چوگان رو می بینم. بش می گم تو چرا دیگه اومدی؟ کنکورت...! و جواب می ده: خب دیگه نمی تونستم تحمل کنم.  اومدم دوباره روانی بازی هات رو ببینم. و دوباره می شیم همون جمع قدیمی. همونی که پاتوقشون پله های رو به روی سردر مدرسه بود. سر زنگ غذا کلی مسخره بازی می کردن.  معلما رو به فحش می کشیدن. خر می زدن واسه کوییز های گاه و بی گاه معلما...

احتمالا دل من بیشتر از همه تنگ شده که کار کشیده به خوابام. بقیه که همه رفتن یه دانشگا کنار هم خوش می گذرونن. ماییم که افتادیم تو دیار غریب. هیچ کسم یادش نیست که بابا یه زمانی کیلگی بود... پایه ی ثابت عکسا. سایلنت همیشگی....


#به این فکر می کنم که چرا هر کدوم از هم دانشکده ای هام منو می بینه می گه: اسمت چی بود؟ و من به این حالت که اسم همه شون رو می دونم. چرا باید اینقدر گم نام باشم واقعا؟! اذیتم می کنه این موضوع.


#به این فکر می کنم که تا به این جای زندگیم فامیلیم عجیب ترین بوده تو کلاسا برای معلم ها. هر کی یه جوری می خونده ش و نهایاتا من باید وارد عمل بشم و اسپلینگ لازم رو جلوی اهل کلاس آموزش بدم. ولی امسال اوضاع عوض شده!  :))) بغل دستی ای دارم که نه تنها فاملیش چه بسا اسمش هم ویرد و عجیبه. و استادا اصن نمی تونن صداش کنن. حتی جنسیتش رو هم نمی تونن تشخیص بدن!

مورد داشتیم استاد همه رو صدا زده با نام آقای فلان/ خانوم فلان. بعد به ایشون که رسیده آقا و خانوم رو نگفته. :)))))  مثلا می آن فامیلیش رو بخونن استادا سر حضور و غیاب.... بعد می بینن خیلی سخته. می گن بذار اسمش رو بخونیم پس! بعد تازه می فهمن چه غلطی کردن. :))))

و این یکتا شادی بخش منه موقع حضور و غیابا. دیگه استرس اینو ندارم که باید پاشم فامیلیم رو درست کنم جلوی بقیه. فقط فکر اینم که کی نوبت این دوستمون می رسه و هر سری با هم خیال بافی می کنیم که : فک می کنی این دفعه بت می گه خانوم یا آقا؟ :)))))


# به این فکر می کنم که چه قدر باحاله که سه شنبه غروب ها به محض تعطیل شدن کلاس حاج آقا همه می دون بیرون که ماشین زودتری بهشون برسه تو ترمینال. ولی نهایتش تو ترمینال همه مون می افتیم تو یه اتوبوس. گویی کلاس رو در اتوبوس برگزار کرده باشیم. منتها با تفکیک جنسیتی کمتر!


#به این فکر می کنم که چرا گزارش کار بیوفیزیک رو باید گروهی بنویسیم و من باید بیفتم گیر یه مشت آدم بی خیال از زیر کار در رو ی مسئولیت ناپذیر؟ چرا باید لذت گزارش کار نوشتنم رو با این خل و چلا قسمت کنم که تهش گند بزنن به گزارش کارم؟ منی که عشق فیزیکم!!! طرف با مدل تایپ کردنش برینه توی اون همه متنی که من واسش فرستادم. عکسا رو جابه جا بذاره. نصف متن هام رو سانسور کنه خود به خود از روی تنبلی ش. تهش هم کلی منت بذاره رو سرم!!!!!! موقع اینستا و وایبر و کوفت و زهرمار که می شه همه شون بهتر از من المپیاد کامپیوتری تایپ می کنن. اون وقت باید یه گزارش کار تایپ شده ی پر از لاک غلط گیر رو به استاد مورد علاقه م تحویل بدم. چرا؟ چون باید گروهی باشه! مسخره! تهش هم از دستم ناراحت بشن که :  تو خیلی بیش از حد جدی می گیری!!!


#به این فکر می کنم که چه قدر حالم بد بود اون روزی که برای اولین بار همه روپوش سفید پوشیدیم و رفتیم سر جسد. یه کلمه تو ذهنم میومد با دیدن بچه ها:

"پروژه ی روپوش سفید" ؛ برنامه ای که مامان بابام خیلی ذوق زده بودن برای اجرا شدنش حالا به مرحله ی کامپایل شدن رسیده. من روپوش سفیدم از این به بعد. به دنبال اهداف خانواده ای که روپوش سفید می خواستن!

بعد جسد رو می دیدم و یاد عموم می افتادم و حالم بد تر و گند تر می شد. فکر اینکه ما الآن داریم دل و روده ی یه مُرده رو به هم می ریزیم. یکی که عموی من می تونست به جای اون باشه. خدا می دونه من چه بلایی سرم می آد سر کلاسای آناتومی عملی. تقریبا همه ی کاشی های اتاق تشریح رو شماردم با نگاهام. دیوار ها رو حتی. از ترس اینکه مبادا با دیدن جسد حالم بد شه و بخوام ضعیف ترین عضو گروه جلوه کنم. یا شایدم لوس ترین. هیچی هم از درس نفهمیدم. مشکل اساسی م با اونایی بود که می گفتن: "استاد؟ میشه از روی سرش پارچه رو برداریم تا قیافه ش رو ببینیم؟" اونایی که دستشون رو با وقاحت تمام می زدن به مُرده. علی رغم اینکه می دونن این خودشون می تونستن اون پایین باشن!!!!  امید وارم هیچ وقت مجبور نشم این کار رو بکنم. تصورش هم حالم رو به هم می زنه! بخوای دل و روده ی کی مثل خودت رو بریزی به هم. ×چندش!



#به این فکر می کنم که از اولشم می دونستم خبر خاصی نیست تو دانشگا. هیچ ذوقی هم ندارم و نداشتم براش. می شد حتی با چوگان، صمیمی ترین دوستم پشت کنکور بمونم یه سال دیگه. من اصلا فازم به بچه های توی دانشکده نمی خوره... همه گویی خیلی شادن. ذوق زده اند. دقیقا عین فاز ترم اولی ها. من در مقایسه با بقیه خیلی خالی و تهی ام. اصلا از جو گیر بازی هاشون خوشم نمی آد. از رفتاراشون که سعی می کنن یکی دیگه باشن جلوی هم دانشکده ای ها. این که چه قدر لوسن. این که به زور به خودشون بقبولونن که داره خوش می گذره! ما شادیم. شاید خیلی بزرگ منشانه رفتار می کنم حتی در مقایسه با اینا. حس می کنم به جای دانشگا اومدم مهد کودک. جدا که مسخره ست. یک ذره جدیت آکادمیکی نمی شه پیدا کرد اینجا.یک ذره علاقه به علم واقعی. پژوهش. هرچی....  واقعا نمی دونم چی شد که افتادم تو این راه!


#به این فکر می کنم که من واقعا چقدر فکر می کنم!!!!

فکر کردن بسه. برم برای یه مشت مفت خور بازم گزارش کار بنویسم که دوباره ریده بشه توش! :|

من یک روانی هستم یوهاهاهاها!

امروز آزمون روان سنجی ازمون گرفتن تو دانشگا! (قابل توجه اینکه این آزمون رو بچه های دانشگا ایران تو شهریور دادن؛ می تونین بفهمید که چقد دانشکده مون داغونه!)

هه. با خیال خودشون می گن بیاییم جوونای مملکت رو بررسی کنیم ببینیم سلامت روانی دارن که اومدن پزشکی بخونن یا نه!

ای کاش که واقعا براشون مهم بود. ای کاش به روان افراد اهمیت می دادن. این که تو کله ی ما چی می گذره. حاضرم شرط ببندم که قریب به نود و نه درصد دور وبری هام بیماری روانی دارن و خودشون خبر ندارن. ولی نه به صورت حادی که مشکل براشون ایجاد کنه.

خیلی وقت ها، خیلی وقت ها بوده که دلم می خواسته برم پیش یه روان شناس. فکر های تو سرم همیشه ی خدا  اذیتم می کردن. دوست داشتم یه روان شناس کاملا غریبه که هیچ شناختی از من نداره بیاد  و باهام حرف بزنه و سنجش هاش رو انجام بده. منم تا ذره ی آخر ذهنم رو پرت کنم تو صورتش. بدون اینکه بدونه کیم از کجا هستم و خانواده م کیا هستن. بعد خیلی شیک تو چشماش زل بزنم و بگم:

"ببین رک و پوسکنده بگو. تو هم فکر می کنی من روانی ام یا فقط خودم هستم که مدام این احساس رو دارم؟!"


این جور تست ها اصلا معیار سنجش خوبی نیستن. چون من هم که هیچ چی از روان شناسی حالیم نیست خیلی راحت می تونم بفهمم کدوم گزینه ش بو داره و اگه می خوام روانی جلوه نکنم باید دقیقا کدوم گزینه رو انتخاب کنم! تا الآنم هر چی آزمون این طوری ازمون گرفتن از ترس غیر عادی بودن و فلان و بهمان دقیقا گزینه ای رو وارد کردم که اونا می خواستن. گزینه ای که از یه آدم عادی انتظار می رفت.

ولی خب امروز...

 تقریبا همین الآنم مطمئنم که برای مشاوره صدام می کنن قسمت روان شناسی دانشگاه. چون تا حدی پرسش هاشون رو با قصد و غرض جواب دادم. دلم می خواد یه نفر که ادعای روان شناسی ش می شه رو گیر بیارم و سوالای فلسفی طورم رو ازش بپرسم. بهش بگم :

"ببین عزیزم! ما تهش می میریم که چی؟ چرا اصرار دارین که زندگی پوچ نیست؟ واقعا چی فکر کردین پیش خودتون؟ "

امروز چشم هام رو بستم و هرچی دلم میخواست وارد اون برگه ی کوفتی شون کردم و اولین نفر بین اون هفتاد تا آدم برگه م رو دادم به اون خانوم ه که روان شناسی بود با یه لبخند تصنعی! امروز خیلی بیشتر از بقیه ی روزای اخیر خودم بودم.


وارد کردم که از تنهایی رنج می برم.

وارد کردم که هیچ دوست به درد بخوری ندارم و همه ی دوستای به اصطلاح صمیمی م جعلی ان در باطن.

وارد کردم که اون قدری خجالتی ام که معمولا سایلنت حساب می شم.

وارد کردم که حالم از اکثر افراد دور و برم به هم می خوره.

وارد کردم که معمولا آجر ها ی دیوار و خط های عابر پیاده رو می شمارم.

وارد کردم که معمولا آدم طرد شده ای بودم تو زندگی م.

وارد کردم که پدر و مادرم از زمانی که یادم می آد آدمای عصبی ای بودن.

وارد کردم که هدفی ندارم هنوز.

وارد کردم که هیچ هیجانی ندارم برای زندگی کردن.

وارد کردم که منتظرم هرچه سریع تر بمیرم.

وارد کردم که به نظرم زندگی واقعا پوچه.

وارد کردم که اکثر اوقات دارم با خودم حرف می زنم و خیال بافی می کنم.

وارد کردم که معمولا شب ها دارم به فاکتور های احمقانه ای فکر می کنم.

وارد کردم که هر اتفاقی که میفته قلبم تند تند و گرومپ گرومپ می زنه و نمی ایسته این طپش مسخره ش.

حتی وارد کردم که از کنکور به بعد قلبم درد می کنه. شایدم توهم باشه صرفا! چ می دانم والا!!!!

حتی اینم  وارد کردم که میل شدیدی به خاص بودن دارم و این که عقایدم هرچند احمقانه ولی تک باشن.


من خیلی چیز ها رو وارد کردم. و خب الآن یه حالت فوبیا ای دارم که از بین اون همه هفتاد نفر یه روز به عنوان تنها روانی کلاس صدام بزنن به دفتر مشاوره ی دانش گا!

دلم می خواست صرفا ببینم جَوِش چیه این مشاوره ها. هر چند بعید می دونم درد چندانی از من یکی دوا کنه. چون همیشه وقتی می بینی پای هویتت وسطه، وقتی می بینی قراره یه مدت طولانی ای تو رو بشناسن و نقدت کنن و حتی پای آینده ی حرفه ایت ( حالا بماند که من آینده ای ندارم!!!) در کار باشه نمی تونی خودت باشی. خود سانسوری دیگه، خواننده های ثابت می دونن چی می گم.


اگه طی این گندی که امروز زدم به برگه ی روان شناسی با یه "آدم" رو به رو شدم که می فهمید چی می گم، با آغوش باز باهاش مباحثه می کنم و قطعا به چالش می کشمش. ولی اگه کار به جایی کشید که خواستن دارویی چیزی بهم بدن،خیلی راحت زل می زنم تو چشماشون و می گم ببخشید من شانسی وارد کردم آزمونتون رو چون حوصله ی خوندن 272  تا سوال رو نداشتم و بعدش به قدری عادی رفتار می کنم که به یقین برسن من واقعا شانسی وارد کردم گزینه ها رو!

اصلا دلم نمی خواد وقتی تشخیص دادن روانی ام با دارو خوب بشم. :))

اصلا دلم نمی خواد عقایدم تغییر پیدا کنن. دوسشون دارم نسبتا.


+عادیه که طی کلاس ورزش دلم می خواد کتونی هام رو از پام در بیارم و پرت کنم تو صورت معلم (ببخشید استاد!!!) تربیت بدنی مون؟ بعد بهش بگم مردی خودت این همه راه رو بدو! نشستی دستور می دی فقط. [دقت کنید این حرف رو کیلگی می زنه که همیشه با ذوق و شوق بچه ها رو کشون کشون می کشید سر زنگ ورزش] می شه فهمید چقدددددددددر چرته ورزش های دانشگا نسبت به دبیرستان؟!


+اینم عادیه که گشتم یه آدم پیدا کردم هم نام با چوگان و سعی می کنم بیشتر وقتم رو تو دانشگا با اوشون بگذرونم؟ چوگان دیگه نیست، مونده پشت کنکور. ولی من سعی می کنم هنوز مثل هر روز تو دبیرستان کنار خودم داشته باشمش و مسخره بازی در بیاریم با هم.


پ.ن: و وبلاگی که دوباره نظر نمی خوره! :(( تابستون کجایی!

اولین روز دانش گا

مهم نیست که من ظرفیت مازاد دانشگاهمون قبول شدم و طبق توصیه  ی مامان و خاله و بقیه ی بزرگان فامیل دارم به همه دروغ تحویل می دم که روزانه و بدون هیچ پولی قبول شدم دانش گا؛

مهم نیست که جلو ی در دانش گا در عین ترسویی و بزدلی پرچم آمریکا و اسرائیل رو انداختن تا ما لگد مالش کنیم؛

مهم نیست که لفظ "دانش گا" خیلی قشنگ تره براش تا "دانشگاه" و من از این به بعد همین لفظ رو استفاده می کنم؛

مهم نیست که جلسه معارفه ی ورودی های جدید دو روز بعد از شروع کلاساشونه؛

مهم نیست که همه ی هم دانش گاهی هام رو طی همین فرصت یک روزه لینک کردم به هم کلاسی های دبیرستانم و تو دلم با نام اونا صداشون می زنم؛

مهم نیست که اتاق شش نفره ی خواب گاه دانش گاه از اتاق خودم کوچیک تره؛

مهم نیست که زنگ ورزش دقیقا بعد زنگ ناهاره و اسم دانشکده ی پزشکی ای رو یدک می کشیم که ذره ای حتی برای سلامت دانش جو هاش ارزش قائل نیست؛

مهم نیست که مادر به اصطلاح دکترم در واکنش به جمله ی بالا می گه ورزش فقط برای پاس کردنه؛

مهم نیست که سایت لعنتی دانشکده ی ما تنها سایتی ه که اسم ورودی های جدیدش رو آپلود کرده تا من جلوی همه ی دوستام رو سیاه شم بعد این همه فرار کردن و حرف نزدن؛

مهم نیست که من الآن خنگ ترین فرد کلاسمون محسوب می شم طبق تحقیقاتم و طبق رتبه ی کنکور؛

مهم نیست که اعتماد به نفسم کاملا  له شده؛

مهم نیست که خیلی خوش شانس بودم با بقیه ی مازاد ها نیفتادم ترم بهمن و الآن خیلی راحت تر می تونم نقش بازی کنم؛

مهم نیست که فوبیا دارم یه وقت دروغ هام رو بفهمن همه؛

مهم نیست که قورمه سبزی ش حتی از قورمه سبزی های افتضاح مامانم هم افتضاح تر بود؛

مهم نیست که بچه ها خیلی پخمه بودن  این روز اولی؛

مهم نیست که هرجا باشم شدیدا حس اضافه بودن بهم دست می ده بین بچه ها؛

مهم نیست که تصور من از کتابخونه ی دانش گا  رمان های معروفی بود که پول ندادم بخرمشون و نهایت چیزی که پیدا کردم کتاب های فارماکولوژی چاپ سال 85 بود؛

مهم نیست که بغل دستیم حالش از ریاضی به هم می خورد و به زووووور 50 زده بودش و من که عشق ریاضیم رو 30 زدمش؛

مهم نیست که علی رغم داغون بودن دانشگاهمون جزو معدود دانشکده هایی هستیم که تور مجازی داریم تو اینترنت و این من رو به شدت خوش حال می کنه؛

مهم نیست که واکنشم در مقابل کسایی که امروز قبل از گفتن استاد به دنبال کتاب له له می زدن بالا آوردن شدید بود؛

مهم نیست که خودم تا چند ماه پیش به شدت خرخون بودم و الآن فقط می خوام قتل عام کنم هر کسی رو که کوچک ترین حرفی از درس می زنه؛

مهم نیست که استاد ادبیات اولین روز با دو ساعت و دقیقا دو ساعت تاخیر اومد سر کلاس و از ما انتظار داره تا تهش منظم طور بیاییم سر کلاسش؛

مهم نیست که بچه ها ناراحت بودن از اینکه وقت خالی داریم و فقط خودم نیشم باز بود از این اتفاق فرخنده که استاد نیومده؛

مهم نیست که با این حال تو قوطیم بازم برای اولین روز ذوق زده ام و تنها فقط خودم ذوق زده ام؛

مهم نیست که مامان بابا و ایزوفاگوس شدیدا و با سرعت خیلی زیادی ذوقم رو کور می کنن؛

مهم نیست که هرچی بیشتر می گذره دیدم نسبت به تجربیا بیشتر عوض می شه و حس می کنم کم کم دارم به حس تنفر همگانی می رسم؛

مهم نیست که دیگه لازم نیست موبایلم رو از این و اون قایم کنم تو محیط درس؛

مهم نیست که به استاد ها می گم معلم؛

مهم نیست که تا جایی که می تونن بازم سعی می کنن تفکیک جنسیتی داشته باشن بین بچه ها؛

مهم نیست که دانشگا تهرانی ها رفتن شمال و لواسان، شریفی ها رفتن مشهد ولی من دارم قند می سابم تو دانشگامون؛

مهم نیست که آقای فلانی از بس هول شده بود جلوی جمع شهرش رو اشتباهی با نام شهر نفر کنار دستیش گفت هنگام معرفی کردن؛

مهم نیست که خانوم بیساری هم هول شد و سه تا شهر مختلف رو با سرعت به عنوان شهر خودش معرفی کرد و تهش نفهمیدیم از کدوم شهره بالاخره؛

مهم نیست که تصورم از اسم بچه ها ی کلاس اصلا با فازشون جور در نیومد و اتفاقا برعکس هم در اومد؛

مهم نیست که چوگان رو نمی تونم راضی کنم بیاد تو جشن فارغ التحصیلی چون پشت کنکوری شده؛

مهم نیست که الآن عملا  از درس های مورد علاقه م فقط ادبیات باقی مونده تو دانشگا و بقیه رو دیگه نداریم چه بسا به تنفراتم اضافه هم شده مثل اون دفاع مقدس چرت و اندیشه ی اسلامی ...

مهم نیست که پشت در های دانشگاه واقعا خبری نیست و بچه ها الکی دارن کنکور می خونن؛

مهم نیست که به محض این که دکتر بشن همه شون می فهمن زندگی دکترا چرت ترین سیاقی ه که یه بشر می تونه انتخاب کنه برای خودش؛

اَه... اصن ولش کن کیلگ....

تو دنیا چی مهمه؟

تهش که قراره همه مون بمیریم!!!