Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

تیتراژ هم اکنون به یاد امده، کواک

یه کارتون بود، کارتون تولید وطن،

قبلا می دیدیم. البته کارتون زمان ما نبود، من فکر کنم دیگه نوجوان بودم، نگاهش نمی کردم،

خیلی یهو الان تیتراژش شروع کرد به پخش شدن داخل مخم.

ولی صرفا اهنگش رو حفظ هستم. فکر کنم داستان دو تا خواهر و برادر با حیوان اردکشون بود. اقا اگه یادتون اومد یکم از کارتونه بهم بگید. خودم فقط در حد تیتراژ یادمه!


الان می خوام واستون شعرشو بخوانم، ریتم زیبایی داشت:


" اینجا کجاست؟

خونه ی ماست...

خونه ی مهربونی هاست.


خونه ی مهربونی مون،

همین جا نزدیک شماست.


مهربونیم با هم دیگه

مثل گلا و شاپرک،

کواک کواک کواک کوااااااک!

کواک کوک کواک کوااااک


حرفای گفتی دارن،

مانی و ترمه و کواک

کواک کواک کواک کواااااک،

کواک کواک کواک کوااااک."


این کواک ها رو، باید رو ریتم بخونید تا خوشگل بشه!

بذار ببینم پیداش می کنم؟


پ.ن. اقا پیداش کردم. اولا که مانی نبود. سامی بود!

دوما که ترمه و کواک عروسک های سامی بودند.

خواستید تیتراژش رو بشنفید، سرچ بدهید سامی و دوستان!

تا اینجا که لود کردم، خیلی هم کارتون لوس و حوصله سر بری بود احتمالا لابد وسط مگامن و نینجا پخش می شد حال ما رو می گرفت. من فقط می شمردم زود تر تموم شه!

ولی اهنگش خوبه ها.

سوراخ کننده، خورنده، سوزش آور و قابل انفجار

توی کتاب فروشی.

یک سری آهنگ بود.

پشت بلند گو پخش می شد.

و به حدی مال بچگی ها بود،

که جرئت نمی کنم سرچش بدم.


حس می کنم.......

کمپلت مال یک دنیای دیگری بود.


یکی از "زندگی" های دیگه م...................


می دونی فازی که داشتم،

این بود که دو شقه از من بود.

شقه ی اول ابدا  " دلش نمی خواست یادش بیاد."

شقه ی دوم شدیدا "...."

خودم هم درست نمی دونم شقه ی دوم چی بود.

فقط اینو می دونم که شقه ی دوم،

حالش خراب بود.


پس شقه ی اول رو ارج نهادم،

به اندازه ی ده ثانیه ویس گرفتم از آهنگ تا داشته باشمش واسه روزی که می خوام شقه ی اول رو به مثابه گوسفندی که سرش زیر چاقوئه، خلاص کنم،

گوش هام رو گرفتم،

- در حالی که مغزم داشت سوراخ می شد و می ریخت کف دستام و آرومش می کردم که الآن می ریم بیرون، الآن می ریم بیرون-

از کتاب فروشی با سرعت زدم بیرون،

و با خودم گفتم: "آره کیلگ، منم واقعا دلم نمی خواد یادم بیاد. خوبی؟یادت نیومد که؟"

و به خودم جواب دادم :"نه خدا رو شکر. یادم نیومد! :دی"


حس می کنم یادش اومدن گاهی خیلی درد داره. 

و اینا هم که واقعا نمی دونم آهنگ چی بود که کلا انگار از زیر خروار ها خاک کشیده باشندش بیرون.


پ.ن. آهنگ تیتراژ سریال بود یحتمل. من بچه بودم خیلی فاز خوانندگی و این ها داشتم، تمام تیتراژ اول و پایان سریال های اون دوران هم واسه خودم کاور می کردم در عالم کودکانه. چند تا صداهامم یحتمل روی نوار کاست دارم. :))))

یه احتمال دیگه هم که می دم اینه که آهنگ یک تا سه سالگی بوده. یعنی ما در درس ها خوندیم حافظه ی یک تا سه سالگی تقریبا به طور کامل دیلیت می شه. ولی حس می کنم یک سری آهنگ موهوم از اون دوران خاطرم هست.


گاهی یک سری اتفاقات که می افته، واقعا نمی تونم دست رد به افسانه ها و باور ها درباره ی زندگی های چند گانه، دنیاهای موازی، یا تناسخ یا هر چی بزنم.


پ.ن بعدی. جامی. علاقه شدیدی داره که به "ج" بگه "ژ". می دونستی؟ :دییییی


ولی چه ترسناک ها.

آهنگ های اون یکی زندگی م........................

دانی و من - اپیزود اوّل

   همین ترم بود. ترم چهار. فرجه ی باکتری. یه درس حجیم سه واحدی که اگه تو طول ترم نخونده باشیش حالت می شه شبیه اون شب من. فرض کن اون قدر حجیمه که حدود ده روز واسش فرجه می ذارن.

   وضعیتم اینجوری بود که تمام انرژی م رو می ذاشتم بعد از دو ساعت به خودم می اومدم می دیدم  فقط پنج صفحه رو موفّق شدم بکنم تو کلّه م. همه ش جدید بود واسم لعنتی. غافل گیر شده بودم. انتظار همچین چیزی رو نداشتم انصافا. هی جزوه رو از اوّل به آخر، از آخر به اوّل ورق می زدم رو کاغذ عدد ها رو جمع و منها می کردم و با فرض اینکه کلّ شب بیدار بمونم، تقسیم بر تعداد دقیقه هایی که تا امتحان دوازده ظهر فردا باقی مونده بود می کردم تا ببینم هر دقیقه باید در حالت مطلوب چند صفحه بخونم که حداقل یه دور تموم شه.

   این دو ساعت ها که می گذشت، هی عددی که به دست می آوردم گنده تر و گنده تر می شد. انگار که ساعت دنبالم کرده باشه. هفت صفحه در ساعت... ده صفحه در ساعت... پونزده صفحه در ساعت... تهش که عدد رسیده بود به حدود بیست صفحه در ساعت، تقریبا به مرز بالا آوردن و جنون رسیده بودم از استرس. حتّی همون دقیقه های اندکی که باقی مونده بود رو نمی تونستم استفاده کنم. سرم گیج می رفت. چشمام از عمق کاسه می سوخت. یه لحظه که می بستمشون انگار تمام دردای عالم رو می ریختن ته چشمم که قُل بخوره رو آتیش. دنیا هم که دور سرم می چرخید کلا. از فرط خستگی نمی تونستم معنی درس رو بفهمم حتّی، چه برسه به اینکه بخوام طبقه بندیش کنم تو مغزم واسه امتحان. هر جمله رو لازم داشتم پنج بار بخونم تا دستم بیاد چی می خواد بگه. سه چهار روزم بود فقط پنج ساعت در روز خوابیده بودم چون همه ی امتحان هام رو هم افتاده بود و فرجه نداشتم اصلا. خلاصه خسته ای بودم وحشتناک. حتّی نمی تونستم کلمه ها رو بچینم پشت هم که چند جمله حرف بزنم. یعنی بخونید و باور کنید که اون شب توانایی صحبت کردنم رو واقعا از دست داده بودم و حتّی نمی تونستم از نظر مغزی فرآیند ایجاد کلام رو اجرا کنم. مغزم قاطی کرده بود کلا.

  

یک همچو شب دراماتیکی بود. حالا کاری ندارم که تهش حدود یک سوم مطالب رو اصلا نرسیدم بخونم حتّی و خود به خود حذفش کردم.کاری ندارم که به خاطر شرایط انتقالی نمره ش واسم خیلی مهم بود چون واحدش زیاده و معدل رو قشنگ جا به جا می کنه و در عوض من داشتم به خودم نهیب می زدم انتقالی به درک نکنه بیفتم اصلا پاس نشم؟ کاری ندارم که به خاطر نور هم که شده دلم می خواست یه نمره ی خفن بگیرم ازش چون واقعا مدیون این استاد بودم. کاری ندارم که تهش خوش شانسی آوردم و بچّه های خنگمون همون نمره ی منم نگرفتن و نمره م اون قدرا در مقایسه با بقیه داغون نشد و حتّی بسی جای فخر و مباهات داشت. چهارده و نیم گرفتمش. ولی به هر حال اون شب داشتم استرس مرگ می شدم قشنگ.


   بعد صحنه ی اونور خونه چه شکلی بود؟ هیچی. خانواده در عین سعادت و خوشبختی نشسته بودن گل می گفتن گل می شنفتن. یک نصفه شب. از ترک سقف دیوار هم حرف می زدن. با هم شوخی می کردن، می خندیدن، از کارهای روز مرّه شون می گفتن و چیز میز می خوردن و کلا خیلی حالت لاکچری ای بود که هیچ وقت زمان هایی که من بی کار بودم تو خونه مشاهده ش نکردم. انگار که فقط اون شب رو مود خوش گذرونی باشن همه.  احساس بدبختی و ناتوانی تمام و کمال می کردم در اون لحظه. دلم می خواست بزنم دم گوش شون بگم تو رو خدا می شه هرکدومتون فقط چند دقیقه به جای من بخوابین آخه من دارم می میرم؟ _ نمردم البتّه و الآن دارم اینا رو می نویسم._

اون وسط ایزوفاگوس کنترل تلویزیون رو گرفته بود دستش، این شبکه اون شبکه می کرد. سریع. طوری که از هر شبکه فقط یه کلمه بشنوی. خود همین کار آشفته ترم می کرد و بیشتر به لحظه ی جدا شدن روح از بدنم نزدیک می شدم.


  وسط این شبکه عوض کردن ها یهو مامانم گفت: "عه. بزن عقب... بزن عقب..." صدای کودکانه ی برنامه های شبکه پویا. جیغ زیر لوس طوری. همون جوری که با بچّه کوچولو ها حرف می زنن. با خودم می گفتم این احمق ها پیش خودشون چی فکر کردن واقعا؟ یک نصفه شب دارن برنامه کودک پخش می کنن؟ واسه کی؟ کدوم کودک ابلهی الآن می شینه پای برنامه های صد من یه غاز زاغارت تاریخ مصرف گذشته ی یک نصفه شبی شبکه پویا؟

خلاصه داشتم علّت اختلاس ها رو هم قشنگ از توی شبکه پویا استخراج می کردم بیرون که مامانم گفت: "کیییییلگ!"


   این جوری بودم که: "چه عجب بالاخره وسط عیش تون فهمیدین منم وجود دارم!" (یه چیزی تو مایه های دیالوگ رون به هری و هرمیون تو چادر جنگلی شون وقتی که دلش پر بود و قاب آویز تو گردنش. هری پاتر نخوندین اسکیپ کنین این پرانتز رو. متاسّفانه عمرا نمی تونین درک کنین. :سوز به دل)

خودم رو زدم به نشنیدن و سعی کردم ویژگی های یه گونه ی باکتریایی جدید رو با فشار بچپونم تو مغزم. دوباره مامانم گفت: "کیییییییلگ!"

منم از این ور خونه داد زدم که: "عح چیهههههههه؟"

- کیلگ!!!! دانی ه!

- چی ه؟

- دانی ه!!!!

- ن م ن؟ چی می گی؟

- بیا یه لحظه!

- وقت ندارم.

- ای بابا بیا یه لحظه!

- برو بابا گفتم وقت ندارم. چرا درک نمی کنی؟ دارم می میرم.

- یه لحظه س کیلگ! بیا!


   خلاصه با بدبختی ده تا نشونه گذاشتم لای جزوه ها که گم نکنم جاهایی رو که داشتم می خوندم. آخه کلا این جوری ه مدل درس خوندنم که از هر مبحث دو سه صفحه ی وسط رو می خونم و مثلا پنج تا انگشتم هم زمان به عنوان نشانه بین صفحه های مختلف کتابه. هی ازین مبحث می پرم به یه مبحث دیگه.

   رفتم پای تلویزیون. دیدم یه دایناسور زشت بی ریخت غول آسای وحشت ناک رو عروسک کردن دارن با صدای زیر بچگونه جاش حرف می زنن اسمشم گذاشتن برنامه ی کودکان. از نظرم یه طوری بود که بچّه با دیدنش بیشتر خودشو خیس می کرد از ترس به جای اینکه از برنامه ی کودک لذّت ببره.


- مامان این چیه منو به خاطرش کشیدی این سر خونه؟

- کیلگ! دانی ه.

- یعنی چه؟ به خاطر این مسخره بازی ها منو تا اینجا کشوندی؟

- کیلگ!!!!

- ای بابا. خب من حتّی وقت ندارم سرم رو بخارونم. صدام کردی بشینم برنامه کودک احمقانه ی ایران رو ببینم؟ نمی بینی چقد حالم بده؟ وقت این چیزا رو دارم به نظرت؟

- کیلگ یعنی می گی دانی رو یادت نمی آد؟

- چرا یه چیزای موهومی یادمه. همون موقع هم خوشم نمی اومد ازش. مسخره بود. این ایرانی ها که بلد نیستن فیلم بسازن اصلا. نگاش کن تو رو خدا. بچّه وحشت می کنه ازش.

- کیلگ یادت نیست که اینجوری می گی.

- چرا یادمه خوبم یادمه.


   بعدش هم راهم رو کشیدم رفتم سراغ جزوه ها که یه خاکی تو سرم بکنم. ولی خوب کاملا دیالوگ های اون عروسک دایناسوری رو می شنیدم. بدک نبودن. می دیدم که سه نفری نشستن دارن یک نصفه شب نگاش می کنن  و لذّت می برن. و با هم می خندن. قهقهه می زدن بعضی جا ها. دلم می خواست پیششون باشم. حتّی بابای همیشه عبوسم اون شب رد داده بود و داشت به یه برنامه کودک قاه قاه می خندید.

   با خودم گفتم امتحانام که تموم شد می رم دان ش می کنم ببینم چیه. سرم رو با درس گرم کردم و سعی کردم اون ور خونه ای ها رو نادیده بگیرم.



که یهو... برنامه کودک تموم شد. تیتراژش بالا اومد. یه آهنگ بود. یه آهنگ غریب آشنا. مثل این می موند که حافظه م رو با یه دستگاهی پاک کردن و حالا خودش داره بر می گرده. بیت به بیت.

یه حس آشنایی داشتم بهش. یه حس غریب وصف نکردنی ای. نمی دونستم این احساسم رو از کجا آورده بودم، مثل این می موند که تو همه ی لحظه های زندگی م باهام بوده، فقط متوجّه ش نبودم. انگار که باهاش بزرگ شده باشم ولی یادم رفته باشه. عین آلیس که سرزمین عجایبش رو یادش رفته بود.

یه خاطره ی خیلی دور. خیلی خیلی دور. اون قدر که از وجودش خبر نداشته باشی. انگار که تا اون لحظه ندونی همچین خاطره ای هم داشتی ولی یهو از زیر زمین بزنه بیرون و بهت بگه منم وجود دارما احمق جون.

هر لحظه تو ذهنم پر رنگ تر می شد. شادم می کرد. صحنه ها جلو چشمم جون می گرفتن. چشمام رو که بستم به صورت موقتی هیچ دردی نداشتم. انگار که یه قابلمه نور خالی کرده باشن ته چشمام. وصف نا پذیر و سکر آور.

انرژی می گرفتم ازش. در آن لحظه چپ و راست شده بودم. احساس می کردم خوش بختی رو تو مشتم گرفتم. عین یه اسنیچ. خواننده ی آهنگ که شروع کرد به خوندن، من کاملا می دونستم کلمه ی بعدی که می خواد بخونه چیه. ولی حفظ نبودم. ریتم آهنگ بود که مثل بارون رو شکنج های مغزم می بارید. اصلا نمی دونستم آهنگ رو کی و کجا شنیدم حتّی. ولی آشنا بود. یه آشنا که نمی شناسیش. حالتی که یه نفر رو می بینی و تو صورتش زل می زنی و می دونی که آدم مهمی بوده واست ولی حافظه ت یاری نمی کنه.

این بار خودم بودم که داوطلبانه جزوه و ضمائم رو پرت کردم (بدون ترس از نشانه گذاری و اینکه صفحه ش از دستم می ره) و رفتم/ شاید هم تقریبا دویدم پای تلویزیون.

با لب و لوچه ی آویزون زل زدم به تلویزیون. ماتم برده بود.


-  این آهنگ...!

- آره کیلگ یادت اومد؟ آهنگ دانی ه.

- ولی آخه این آهنگ...

.

.

.

- این آهنگ چیه؟ می شناسمش.

- کیلگارا! هنوزم یادت نیومده؟

- من فقط می دونم که این آهنگ رو حفظم. ولی نمی دونم از کجا. چه طور. برای اوّلین باره دارم می شنومش... ولی می تونم باهاش زمزمه کنم. هیچ ایده ای ندارم که چیه! هوم؟

- تقریبا دو ساله ت بود. تو خونه اوّلیه مون... با این آهنگ دستت رو می گرفتی دور ستون وسط خونه، می چرخیدی و می چرخیدی و شعر می خوندی باهاش.


هیچی یادم نمی آد از اینایی که می گه. خیره تر نگاش می کنم.

- رو این فیلم خیلی تعصّب داشتی. از دو ساعت قبل ترش تلویزیون رو قُرُق می کردی که شروع شه و با آهنگ یه دقیقه ایش شادی کنی و بچرخی دور ستون و بالا پایین بپری.


   اینا رو که گفت دیگه اونجا نموندم. خیلی منقلب شده بودم. گر گرفته بودم. با خودم می گفتم ببین یه زمانی چه قدر همه چی واست قشنگ بوده و الآن حتّی حافظه ت هم همینو یادش نمونده احمق جون. رفتم اون سر خونه... یه نگاه به جزوه ی حجیم باکتری انداختم.



   آهنگ هنوز به پایان نرسیده بود. ولی نزدیک آخراش بود. ریتمش داشت آروم می شد. می شندیدمش هنوز. دید چشمم کم کم تار شد. اون شب چند قطره اشک ریختم. در خفا. پیش دل خودم. یک آن دلم وحشت ناک تنگ شده بود. خالی شدن ته دل بهش می گم. ته دلم. ته ته دلم. ته دلم خالی شده بود یهو. نمی دونم واسه چی. نمی دونم واسه کی. نمی دونم واسه چه زمانی. نمی دونم به چه علّت حتّی. هیچی یادم نمی اومد و همین بود که بی قرار و عصبی م کرده بود.


   دستم رو گذاشته بودم گوشه ی چشمام و اصلا درک نمی کردم که چرا باید همچین حالی داشته باشم.کلا دیگه  فاز درس و همه چی از سرم پرید. گور بابای همه شون. یه غم بزرگ تر اومده بود سراغم. حس خفگی می کردم. بغض گلوم رو گرفته بود.  احساس بد بختی شدید تری نسبت به حالت قبل می کردم. اصلا نمی دونم چم بود. هنوزم نمی دونم اون شب چم شده بود. ولی کاملا مشخّص بود که آب روغنم قاطی شده.   البتّه کلا از قبلش هم حالم درست حسابی نبود. کم خوابی و حال خراب اون چند روزم و هجوم خاطره ها و اون آهنگ همه با هم دست به یکی کردن. داشتم با آهنگ یه برنامه کودک اشک می ریختم و بعدش به سنّم فکر می کردم و آخرین باری که گریه کرده بودم و خود همین واسه م مسخره بود و باعث شد مثل دیوونه ها بعدش بشینم یه دل سیر بخندم. 


   عجب شبی شد اون شب. یه خاطره ی عجیب غریب. دو ساعت دیگه رو هم از دست داده بودم. و حتّی همون پنج صفحه ی حالت عادی رو هم نخونده بودم و این بار واقعا به کفشم نبود. :)))) گور پدر دنیایی که هر جور دلش می خواد می گذره فقط. رفتم دانلودش کردم و دو ساعت تمام شب امتحان سه واحدی م نشستم به اون آهنگ گوش دادم. تا سه ی نصف شب. بعدش هم که خوابیدم تا پنج صبح بیدار شم ببینم چه خاکی به سرم بریزم با اون باکتری های عجق وجق.

   بعد از اون شب، هر شبی که حس می کردم نمی کشم دیگه، هر شبی که حس می کردم افکارم دارن به سمت اسیدی شدن میرن، هندز فری م رو در می آوردم و این آهنگ رو با ماکسیمم صدایی که تبلتم می کشید تو گوشم پلی می کردم. آهنگ یه برنامه کودک. خخخ. شاید این حجم از احساسات دم دستی براتون عجیب باشه. برای خودم هم گاهی عجیبه. وجدانا  نمی دونم چی دارم تو مغزم. یعنی هیچ کس فکرش رو نمی کرد که دارم آهنگ برنامه کودک گوش می دم با اون ریخت و قیافه. ولی انصافا  زود تند سریع سرحالم می آورد.

کلا جالبه واسم... هر ترم یه آهنگ اینجوری هست که سر حالم می آره و باهاش سعی می کنم تو سختی ها غرق نشم و خودم رو بکشم جلو که بگذره فقط. این آهنگ ها به شدّت برام نوستالژیک و خاطره انگیز می شن به سرعت. شایدم به خاطر اینه که تو اون زمان مغزم کاملا آماده ی پذیرش یه همچین آهنگ هایی هست برای آرامش پیدا کردن. ترم پیش اون موزیک ویدیوی باند اسپانیایی دیویسیو بود با مسخره بازی هاشون، ترم چهارم هم که این آهنگ دانی. یعنی حتّی یادمه یه زمانی به این وضعیت رسیده بودم که به خودم می گفتم سی صفحه بخون تو یک ساعت، تا آهنگ دانی رو پخش کنم واست. خلاصه بگم که یک همچو دیوانه ای.



   بعد از اینکه امتحان هام تموم شد یکی از اوّلین چیز هایی که رفتم سراغش همین آهنگ دانی بود. ولی تلویزیون دیگه پخشش نکرد. انگار فقط همون یه نصفه شب بلد بود خون منو اون جوری بکنه تو شیشه و حالم رو به هم بریزه. دیگه هیچ چی پخش نشد. رفتم  اینترنت رو زیر و رو کردم. بیل زدم رسما. هیچ کوفتی نبود. همه بی کیفیت و آشغال. صدای خش خش و البتّه صدا های  اضافه ای از خود فیلم. خود فیلم هم که اصلا نبود و گیر نمی اومد. خود متن تیتراژ رو یه جاهایی نمی فهمیدم چی می گه که اونم هرچی سرچ زدم نبود متنش. کلا اینترنت خالی ه در رابطه با این مجموعه ی کودکان.


   خلاصه بگم که خودم دست به کار شدم... این آهنگ... این فیلم. این خاطره ها باید روی فضای وب در دسترس باشن. حیفه این همه اطّلاعات عجق وجق داشته باشیم ولی این یه رقم توش نباشه. باید منتقل شه به نسل های بعد حتما. ارزشش رو داره. نوستالژی غیر قابل وصفی ه. ساعت ها دام پهن کردم پای شبکه پویا و آی فیلم و بالاخره چند روز پیش موفق شدم کیفیت قابل تحمّل ترش خودم رو فلش خودم ضبط کنم. براتون نوشته بودم تلویزیون  همکاری نمی کنه که براتون پست بذارم. همین بود دغدغه م اون زمان.

فلذا وبلاگ من _کیلگارا! :))) _ می شه اوّلین وبلاگی که این قدر با کیفیت داره پوشش میده این مجموعه رو تو کل فضای وب بدون شیلترینگ. آهنگش مهمه، ولی باید فیلم هم روش باشه. نمی تونستم این جفا رو در حقشون کنم و فقط براتون ویس بگیرم و بفرستم. باید فیلم تیتراژ باشه که همه بدونن چه کسایی این مجموعه رو ساختن. باید با اون آهنگ اسم تک تک دست اندر کارانشون ثبت بشه تا اینا جاودانه بشن تو زمان. من به نوبه ی خودم سعی م رو کردم که جاودانه شون کنم. که اسمشون پاک نشه. باید واستون می نوشتم این پست رو. خیلی وقته منتظرشم. خوش حالم که دارم دونه دونه کار هایی که تو ذهنم هستن رو کم کم به فرجام می رسونم.

   نمی دونین که حدودا چند تا نرم افزار دانلود کردم برای اینکه بتونم همین فایلهای چند دقیقه ای رو تبدیل فرمت کنم. ده تا شاید. فرمت گندی بود. صدا نداشت... نمی دونم فقط با کا ام پلیر باز می شد... خیلی گند بود خلاصه. چه قدر نرم افزار های مختلف رو تست کردم که بتونم اون جوری که دلم می خواد فیلم رو برش بدم. پروسه ی وقت گیر وحشت ناکی بود. واسه ی سر جمع ده دقیقه شاید. یعنی از هر مسیری می رفتم به بن بست خوردم. ولی بالاخره موفق شدم. این شما و این تیتراژ ابتدایی مجموعه ی دانی و من. لذّت ببرین. البتّه احتمالش زیاده که شما لذّت نبرین یا به اندازه ی من براتون جالب نباشه، ولی خودم که کاملا عشق می کنم وقتی دکمه ی ثبت این پست رو بزنم و بیام ببینمش رو وبلاگم:





متن شعر (که اینم بهتون قول می دم کاملش هیچ کجا نیست و کلا گوشی نوشتمش و اگه فکر می کنید  جایی رو اشتباه نوشتم کمکم کنید، راستش فهمیدن حرفای بچّه گونه ی گاهی خیلی سخت می شه.):


یه قصّه ای دارم بچّه ها

از غزل و غم شادی ها

این دختر کوچیک افسوس

تنها بود با عروسک ها


نه یه ستاره تو آسمون

نه یه رنگ از این رنگین کمون

نه یه دوستی داشت که باشه

هم بازی و هم زبون


با رنگ مداداش

از توی نقّاشی هاش

اومد مثل جادو

یه دانی کوچولو


دیری نپایید این شادی

مریض حال شد غزل جون

رفت به سفر، رفت ازین شهر

مونده این دانی حیرون


در برابرم نشسته

غمگین و دل شکسته

من تنها... او تنها...

تنها تو باغ گل ها


همیشه با او بودم

غزل غزل سرودم

چی شد چی شد ای خدا

رفت و از ما شد جدا...

رفت و از ما شد جدا...


یه روزی با لب خندون

می آد به خونمون مهمون

بر می گرده غزل از سفر

ساده پیش دانی جون.


   داستان این فیلم کودکانه توی همین شعر اوّلش خلاصه شده. فکر نمی کنم نیازی باشه من بیشتر تعریف کنم. دانی یه دایناسوره که از توی نقاشی های غزل زنده می شه و می پره بیرون و بعد از هم جدا می شن و دوباره بعد یه مدّت به هم می رسن. این سریال شرح اتفاقاتی ه که طی این مدّت برای این خانواده توسط حضور این دایناسور می افته.


*موقع شنیدن این آهنگ حس می کنم که چه قدر شبیه غزلم. چه قدر. خصوصا اون جا که داره می گه نه یه ستاره تو آسمون... من قشنگ غزل رو پرت می کنم کنار، به خودم فکر می کنم. هاه. همین روزا یه دایناسور می کشم تو دفتر نقّاشی م. شاید مال منم زنده شد.


   این مجموعه در سه دوره ساخته شده. اینا رو از تو ویکی پدیا می نویسم. به نظرم لازمه رو وبلاگم باشن. یکیش سال هفتاد و هفت ساخته شده که من یک ساله بودم. یکیش سال هفتاد و هشت که من دوساله بودم. یکیش هم سال هشتاد و نه که من سوم راهنمای ای چیزی بودم. سری اوّل و دوم رو علی عبد العلی زاده ساخته و سری سوم رو ارژنگ امیر فضلی که این روزا تو خندوانه دیدینش شاید. خواننده ی همه ی آهنگ ها  یا خود دانی ه یا حمید گودرزی که یکی از بازیگر های فیلم هم هست. خیلی های دیگه هستن تو این فیلم. مثل زنده یاد مرتضی احمدی که هر وقت می بینمش غمم می گیره. مثل مریم سعادت که همین الآن یه فیلم رو شبکه دو داره فکر کنم. مثل خود حمید گودرزی که قیافه ی بشاش سرحال اینجاش کجا، قیافه ی الآن و چروک دور چشمش کجا. مثل حمید لولایی حتّی. انگار که یه سری آدم خفن برای کودک ها ارزش قائل باشن و تولید محتوا کنن واسشون. اینو دیگه تو دنیای امروز نمی بینیم. صدا و سیما مون داره هر لحظه بیشتر از قبل به یغما می ره. صنف کودک که دیگه بره  سرش رو بذاره بمیره. اینا حتّی صنف بزرگسال رو نمی تونن راضی کنن. کودک که خیلی سخت تره.

تو هر فصل عروسک نقش دانی عوض شده و یه عروسک دیگه ساختن که من به شدّت عاشق دانی شماره یکم که قیافه ش وحشت ناک تر از همه ست.  اینه:




دانی شماره ی دو اونی ه که توی همین ویدیوی بالا دیدین. دانی شماره ی سه رو خودم هم ندیدم و اگه دیدم هم یادم نیست.

سه تا ویدیو ساختم کلا. تو سه تا پست جدا می ذارم براتون.

این اوّلیش بود.


   دیگه بیشتر از این حوصله متن نوشتن رو ندارم. دو پست باقی در آینده به زودی. چون باید سرحال باشم که بتونم فکر هام رو درست بنویسم و براتون توضیح بدم.

فقط اینکه مجموعه ی دانی و من این روز ها داره از شبکه ی پویا پخش می شه هر روز. ساعت سه و نیم ظهر. اگه دلتون خواست گفتم. :))) فقط بدیش اینه که مسئولین گل و بلبل شبکه پویا به کفششون نیست هیچ. دکمه ی پخش فیلم رو می زنن و می رن لالا دایورت. یه قسمت از آخر پخش می کنن یه قسمت از اوّل یه قسمت از وسط. سریال این طوری نیست که اگه آشفته پخش شه چیزی ازش نفهمی. ولی در عین حال یه پیوستگی داره که اینا رعایتش نمی کنن. خودتون باید خلّاقیت رو ببرین بالا و قسمت ها رو به هم ربط بدین.من که دارم آرشیو جمع می کنم ازش و شدیدا از این حرکتم راضی ام. هر روز رو فلش ضبط می کنم، با نرم افزار تغییر فرمت می دم یک ساعت،نهایتا رو هارد پیاده می کنم. دنیای خوشیه. :{

برای سیمپل که ساده ای بود بی پایان

 برای سیمپل  نوشتمش. چند بار دیگه هم این کار رو کردم، ولی دلم خواست این یکی رو بذارم رو وبلاگم. می دونم. آره. طولانیه... :))) ______________________________________________________________________________________________________________

سیمپل.

می دونی فکر نمی کنم دیگه کسی از بچّه های دوره ی ما یادش باشه اون خاطره ای رو که اون روز برامون تعریف کردی. خب  پنج دقیقه بیشتر نبود... و خیلی ها هم نمی اومدن مدرسه. خیلی کم بودیم. یعنی الآن که دارم اینا رو می نویسم حاضرم شرط ببندم که  دیگه هیشکی یادش نیست به غیر از خودم. این حس خوبی بهم می ده. یادمه... به وضوح یادمه. ما خسته شده بودیم از فیزیک حل کردن. احتمالا می خواستی یکم حال و هوای کلاسمون عوض شه، یهو وسط حرف هات از دهنت پرید که :


"ما وقتی دبیرستانی بودیم، هر کدوممون یه لقب داشتیم. اسم هم دیگه رو صدا نمی زدیم... بیشتر با لقب هامون ور می رفتیم... شما چرا اینجوری نیستین؟"

خوش شانس بودم که یکی از بچّه ها برگشت سوالی که مدام تو ذهنم کلیک کلیک می شد رو ازت پرسید:


"خب آقا، لقب خودتون چی بود؟"

یعنی اگه اون نمی پرسید اینو، من تا آخر عمرم یه علامت سوال گنده از فضولی می موند رو گوشام و خب راستش اون قدری مغرور و کلّه شق و خجالتی بودم که نمی تونستم خودم ازت بپرسم مستقیما ولی دوست داشتم بدونمش.  واقعا هم هیچ ربطی بهم نداشت... ولی دلم می خواست بدونم. خیلی عشقی عشقی و هرکی هرکی. انگار که اگه نفهمم یه نکته ی بزرگ کنکوری رو از دست داده باشم. اگه اون دوستم اینو به قول خودت پرت نمی کرد تو صورتت احتمالا من هنوزم در حال خیال بافی بودم در مورد لقب های احتمالی ت.

خب راستش بعدش رو خوب یادمه. افتخار نمی دادی... هر کاریت می کردیم حاضر نمی شدی لو بدی لقبت رو! نوک زبونت بود، ولی نمی گفتیش. یعنی تا خود ادا کردن واژه می رفتی ولی بعدش می گفتی "نه دیگه بی خیالش شید... نمی گم." همهمه شده بود کلاسمون. اختیار کلاس از دستت در رفته بود. همه با هم هوار هوار می کردیم. راستش نمی دونم از ترس معاون بود یا جلوگیری از اتلاف بیشتر وقت... تهش خیلی ساده برگشتی گفتی:


"می گم، ولی بعدش مستقیم می ریم سر درس و از هیچ کدومتون کوچک ترین پوزخند یا صدا یا همهمه ای نمی شنوم. شد؟"

ما هم عین بچه های شش ساله ای که بستنی داده باشن دستش، خفه خون گرفته بودیم. راستش از همون زمان هایی بود که مغزم زمان رو برام آروم می کرد تا بتونه همه چیز رو خوب تجزیه تحلیل کنه. می گن این حالت موقع استرس یا حتّی مرگ هم برای آدم پیش می آد. مغزت زمان رو هزار برابر آروم تر می کنه برات تا بتونی بسنجی و تصمیم بگیری. اگه بگم تو حدود پنج ثانیه بیشتر از 20 تا لقب ساختم برات دروغ نگفتم. با بی نوایی برگشتی گفتی:


"بچّه ها، انصافا نمی شه بی خیالش شیم؟"

و خوب دیگه خودت حساب کار دستت اومد وقتی که دوباره هوار هوارمون رفت بالا. می دونی می تونستم درکت کنم در اون لحظه. مثل این می مونه که الآن منو زورم کنن که هندل وبلاگم رو لو بدم. که مثلا لو بدم  کیلگارا کیه. می تونم فرض کنم تو چه شرایط مزخرفی قرار داشتی. یه جورایی از چهره ت می شد خوند که به غلط کردن افتاده بودی.


"خنده نشنوم. خب؟"

و بعدش دو ثانیه تو ذهنت با خودت کلنجار رفتی. و وقتی می خواستی جمله ی زیر رو بگی تو چشم هیچ کس نگاه نکردی بر خلاف همیشه.


"من... خیلی... ساده بودم. بهم می گفتن سیمپل."

و بعدش سرت رو آوردی بالا و یه لبخند کج و کوله ای زدی.  :))


که البتّه  هیچ کس به حرفت گوش نکرد و یه همهمه ای شد شدید تر از قبلیا. خنده و پوزخند و همه چی... خوب راستش همه مون انتظار یه لقبی مثل "سوپر من" یا "خفاش شب" یا یه چیز خیلی هیجان انگیز تر رو داشتیم. "سیمپل" مثل خود واژه ش بیش از حد ساده بود. و تو هم از همین بدت می اومد. اصلا نمی دونم راست گفتی یا نه. شاید اصلا لقب اصلی ت رو هیچ وقت لو نداده باشی و صرفا دلت خواسته باشه ما رو خفه کنی. نمی دونم. ولی چیزی که من از رفتارت در اون لحظه فهمیدم این بود که محاله دروغ بگی. اون روز، من سعی کردم بهت نخندم با وجودی که برام خنده دار بود، دوست داشتم بهت نشون بدم که رو قولی که ازمون گرفتی هستم و راستش خنده هام رو خوردم چون دوست نداشتم ناراحت بشی. به جاش فقط بالای یکی از صفحه های جزوه ی فیزیک زیر دستم نوشتم:

"سیمپل."

و از همون موقع بود که تصمیم گرفتم تو دلم با همین لقب  قدیمی ت صدات بزنم. از همون موقع برای من شدی سیمپل. راستش الآن که فکر می کنم، هیچ وقت نمی تونستم لقبی باحال تر از این برات پیدا کنم. از اون موقع به بعد هیچ وقت نتونستم به این فکر کنم که قبل از اون روز نسبت به واژه ی سیمپل چه احساسی داشتم. یعنی حتّی نمی تونم تصورش کنم  که شاید یه روزی این واژه برام صرفا یه واژه ی ساده ی انگلیسی بوده. سیمپل لعنتی، این لقب بیشتر از هر واژه ی کوفتی ای بهت می آد. حتّی بیشتر از اسم واقعیت... چه مخی داشتن اون هم کلاسی های دبیرستانت. هوووف.


راستش یکم که رفتیم جلو تر من فهمیدم که عادت دبیرستانت هنوز از سرت نیفتاده. تو روی ما هم اسم مستعار می ذاشتی و هر جور که عشقت می کشید صدامون می کردی. راستش من خیلی کم حرف بودم خب، اصلا فکر نمی کردم حتّی احساس کنی تو کلاست هستم. زورم می اومد سوالات رو جواب بدم چون حرصم می گرفت از سرنوشت مزخرفم که مجبور شدم از کلاس ریاضی فیزیک با اون همه سوال های چالش برانگیز و با اون همه دبدبه و کبکبه  بیام سر کلاس معلم فیزیک تجربی ها با اون سوال های تف تفکی ش! نشنیده بگیر ولی اوّلاش منم تو رو آدم حساب نمی کردم. هاه.

خب یادم نمی آد که من زود تر تو رو آدم حساب کردم یا تو زود تر آدم حسابم کردی. شاید از اون زمانی که می خواستم له ت کنم سر کلاس و بپیچونمت که بمونی تو سوال فیزیکا و جلوی همه ضایع بشی، به چشمت اومدم.فکر کنم  از اون زمان هر دوتامون هم دیگه رو آدم حساب کردیم.  تا به خودم اومدم دیدم که یه بار سر کلاس صدام زدی:


"ژوزف."

من فهمیدم که این یه لقب جدیده ولی مثل گیج و گم ها به چشم هات نگاه می کردم ببینم منظورت با کیه _مثل همیشه که وقتی لقب جدید می ذاشتی رو بچّه ها مسیر نگاهت رو دنبال می کردم._  و تو صاف تو چشم های من زل زده بودی و می دونی اینقدر عادی بود لحنت اینگار که خیلی وقت بود تو دلت منو با این اسم صدا می زدی ولی رو نمی کردی. خب فکر کردن به اینکه تو کی وقت کردی این اسم رو برای من بسازی سر حالم می آورد. چون خب روی هر کسی اسم نمی ذاشتی، چند نفر از شلوغ ترین و تو چشم ترین های کلاس رو با لقب های خاص خودت صدا می زدی فقط! اینکه من با وجود شاخ نبودنم و شلوغ نبودنم بازم یکی از افراد لقب دار بودم، شادی آور بود برام. تو با لحن مخربی به من می گفتی ژوزف. ولی من باهاش حال می کردم. کم کم از دوستای نزدیکم خواستم اینجوری صدام کنن. که البتّه الان اکثرشون یادشون رفته و باز به اسم خودم برگشتم.


ولی سیمپل لعنتی. ازت متنفرم.  می دونی چرا؟ این لقب بیشتر از هر واژه ی کوفتی ای بهم می آد و اینو حس می کنم،  ولی تو  دیگه کنارم نیستی که اینجوری صدام کنی. من هنوز صدات می کنم "سیمپل..." ولی دیگه کسی نیست که به من بگه "ژوزف...".

من هنوزم وقتی به "سیمپل" فکر می کنم، قیافه ت می آد جلو ی چشمام، تک تک جزوه فیزیکای پیش دانشگاهی م تو دستم ورق می خورن، بوی عطری که صبح ها باهاش تقریبا دوش می گرفتی از لای جزوه هام پخش می شه تو دماغم و می دونی سعی می کنم همه ی اینا رو با همین یه تیکه از سهراب از تو ذهنم پرت کنم بیرون، چون مسلما نمی تونم کلّ روز تو فکر تو و خاطراتی که برام ساختی غرق باشم:


ساده باشیم چه در باجه ی یک بانک، چه در زیر درخت...


تو بهترین معلمم نبودی. این احساسی که نسبت به تو داشتم رو نسبت به چند تا معلم دیگه هم دارم.  ولی می دونی از بین بهترین ها، تو ساده ترینشون بودی و الآن دلم واسه ی ساده بودنت تنگ شده. الآن حدود دو سال گذشته که ندیدمت... خب هفته ایش نبوده که بهت فکر نکنم. هرچی هم که بشه یه جوری می دوی جفت پا وسط فکر هام. هنوز هم نمی دونم چه جوری با این همه ساده بودنت تو ذهن من این قدر خاص شدی. نمی دونم اصلا خاص بودی یا من به زور  تو ذهنم یه ساده ی قدیس واره ساختم ازت.

پارسال که بعد از کلی کلنجار رفتن تصمیم گرفتم تنها کاری که از دستم بر می آد رو برات بکنم و روز معلّم یکم از شر و ور های تو ذهنم رو برات بنویسم، و بعدش تو جواب پیامکم رو ندادی یکی از بدترین هفته های اردیبهشتم رو گذروندم. تا سه روز بعد روز معلم سر کلاسام هر ویبره ای که گوشیم می رفت رو به حساب جواب تو می ذاشتم و بعدش با یه پیامک تبلیغاتی حالم گرفته و گرفته تر می شد.  راستش همچین چیز ماژوری هم نبود. به یکی اس ام اس فرستاده بودم و جواب نداده بود. بار ها تجربه ش کردم. می دونی چی اذیتم می کرد؟ این که حس کرده بودم این احساسی که نسبت به یه معلّم دارم، برای اوّلین بار دو طرفه ست. حس می کردم تو هم قراره منو تا آخر عمرت یادت بمونه به عنوان یه شاگرد. خوب نمی تونستم به مغز کوچیک و احمقم بفهمونم که تو کلّی شاگرد دیگه هم داری که هر سال دارن فارغ التحصیل می شن و با یه حساب سر انگشتی اینکه من توی ذهنت بمونم با همه ی ساده بودن و شاخ نبودنم یه چیزی نزدیک صفره.


نمی تونستم قبول کنم که منو یادت رفته سیمپل. من از احساسای یه طرفه متنفرم. و باورت نمی شه که هر روز با چند تا از این احساس های یه طرفه م دارم می جنگم. یعنی خب متاسفانه مغزم به جای اینکه چیز های به درد بخور رو تو خودش نگه داره، همیشه یه سری احساس غیر ضروری ایجاد می کنه نسبت به چیز ها و کسان و جزئیات مزخرفی که هیچ وقت عقل جن هم بهش نمی رسه و اگه هم باخبر بشن ذرّه ای به کفششون نیست. اون هفته نهایت چیزی که از دل گیری هام نوشتم  در حد یه پی نوشت بود توی  این پستم. می خواستم تو رو هم بندازم توی همون گروه یک طرفه هام که داشت از شلوغی می ترکید. یعنی می دونی ذرّه ای از این حس ارادتی که بهت دارم کم و زیاد نشده بود، من این جوری نیستم خب. ولی می خواستم عادت کنم بهش که باید تا سال های سال بهت فکر کنم و دلم تنگ بشه و تو هم مثل بقیه به کفشت نباشه.


ولی سیمپل لعنتی تو به کفشت بود! :)) در کمال نا باوری تو به کفشت بود و بعد دو هفته واسم فرستادی که :

" هی ژوزف. همه ی اس ام اس های روز معلّمم رو خوندم و مال تو از همه شون قشنگ تر بود!"

توی لعنتی با همه این یه خط دو خط ارتباطمون و با همه ی لال بازیای من، خوب رگ خوابم رو یاد گرفتی. اینا رو ننوشتم جایی. دلم می خواست تو ذهنم نگه شون دارم  تا تازه بمونن تا امروز...

امروزی که اومدم مدرسه تا ببینمت. بعد از دو سال دل تنگی. و واقعا خوش حالم که در کمال بی برنامگی بود این حرکتم وگرنه دیشب خوابم نمی برد.

و می دونی چیه؟ ندیدمت. بعد دو سال  فقط به خاطر تو که از تمام معلم های دوست داشتنی م تو اون خراب شده باقی مونده بودی، اومدم مدرسه.

می دونی چی بهم گفتن؟

"سیمپل؟ همین یه ربع پیش رفت..."

و من خوش حالم. خوش حالم که زود تر رفته بودی.

امروز بهم ثابت شد که کلی از احساس هام یک طرفه بوده.

من امروز خیلی ها رو دیدم.

من امروز معاونی رو دیدم که یک سال هر روز صبح به عنوان نماینده ی کلاس 3.1 بهش صبح به خیر می گفتم و ازش لیست کلاس رو می گرفتم و بارها باهاش ماژیک رد و بدل کردم. بارها لحن حرف زدنش رو برای این و اون در آوردم بس که رفتاراش رو از برم. همین معاون زل زد تو چشمام و گفت: "تو کی هستی...؟" زور می زد شناسایی م کنه ولی نمی تونست. تو چشمام خیره شده بود و یادش نمی اومد. من یه زمانی به اندازه ی تو عاشق این معاونمون بودم سیمپل. ولی اون فقط بعد دو سال منو یادش نبود. حتّی یک خاطره ی خیلی خیلی کوچیک. هیچی.


من امروز یکی دیگه از معاون هامون رو دیدم که با قساوت تمام نذاشت بریم سر کلاس دبیر ادبیات پیش دانشگاهی مون بشینیم. گفت :"باید وایسین کلاسش تموم شه." عین همیشه خشک و خالی و رسمی و وقتی ما در حال وایسادن بودیم، دبیر ادبیات خیلی یهویی کلاسش رو تموم کرد و زد بیرون از مدرسه بدون اینکه پشت سرش رو نگاه کنه و مایی که تا وسط راه دنبالش دویدیم رو ببینه. و بعدش دوستم بهم گفت: "ولش کن کیلگ! این جوری بهتره..."


من امروز پشت در کلاس معلّم زبان فارسی مون وایسادم. به حرف هایی که داشت از روی تخته هوشمند می خوند گوش دادم و فهمیدم که داره یه چیزایی درباره ی شاهنامه به بچه ها درس می ده. ما حتّی از قصد دم درب کلاسش یکم شلوغ کردیم تا یا خودش یا یکی از بچه ها بیان بیرون و به این بهانه بریم سر اون کلاس. ولی هیچ کس به کفشش نبود.منم بیشتر از اون صبر نکردم تا کلاسش تموم شه. دوست نداشتم به تصوراتم از این یکی هم گند بخوره!


سیمپل من  امروز گرم ترین برخورد رو از یکی از خدمه ی مدرسه مون دیدم. کسی که خودم اسمش رو فراموش کرده بودم و امروز دوباره ازش پرسیدم فامیلش رو. می دونی وقتی باهاش دست دادم، تک تک چین و چروکای دستاش توی شکنج های مغزم ثبت شدن. تک تک اون روز هایی که دست کش نداشت ولی وظیفه ش بود ظرف غذا ها رو از توی گرم کن در بیاره. از خودم بدم اومد در اون لحظه.


من امروز رفتم مدرسه. ولی هیچ معلمی رو ندیدم و برگشتم سیمپل. راستش انتظار همه ی این ها رو داشتم. کاملا همه ی دور و بری هام  خصوصا مامانم برام شبیه سازی کرده بودن که چی می شه اگه بری و فلان و بهمان و اصلا برام چیز غریبی نبود. قشنگ می دونستم که هیچ وقت نباید توی زندگی م سعی کنم خاطره هام رو هم بزنم. و خب وقتی به زور همشون زدم زیاد از نتیجه ش شوکه نشدم. دوستم شوکه شد و گفت دیگه تا ابد بر نمی گرده به اون مدرسه. ولی من برام عادی بود. چون خیلی وقته که عادت کردم احساس هام باید تا آخر عمر یه طرفه باشن.


ولی می دونی چقدر چقدر چقدر خوش حالم که تو یه ربع زود تر از من زدی بیرون از مدرسه، سیمپل لعنتی؟

واقعا خوش حالم که ندیدمت. واقعا خوش حالم که آرزوم بر آورده نشد. وقتی که یکی از سال پایینی ها بهم گفت شاید سیمپل هنوز تو دفتر معلّم ها باشه، من چشمام برق زد و آرزو کردم امروز به خاطر هرچی هم که شده کارت یکم بیشتر طول کشیده باشه و هنوز نرفته باشی. من فقط به خاطر تو کوبیدم اومدم مدرسه هر چند اینو به دوستم که باهام اومد نگفتم. ولی الآن فقط خوش حالم که آرزوم برآورده نشد.

من همه ی اون فراموش زدگی ها رو می تونم تحمّل کنم. همه ی همه شون رو.

ولی طاقت اینو نداشتم که تو چشمای تو یکی زل بزنم و تو هیچی هیچی ازم نداشته باشی تو ذهنت.  این دیوونه م می کرد. دیوونه تر از اینی که هستم. راستش این ترس. این ترس لعنتی فراموش زدگی... اون قدری حالم رو خراب می کنه که دیگه نمی خوام ببینمت. با وجودی که آخرین باری که منو دیدی بهم گفتی :

"ما رو یادت نره ژوزف. بهمون سر بزن..."

اینا رو برات می نویسم که بدونی یادم نرفته هیچ چیز رو. منتها دیگه نمی تونم به قولم عمل کنم. نمی تونم بیام و ببینم که منو یادت رفته. نمی تونم بیام ببینم که ژوزف دیگه برات مرده. یا حتّی بد تر از اون... نمی تونم بیام ببینم که به کسی غیر از من داری می گی ژوزف! ترجیح می دم همین جوری تو خاطره هام کنار هم باشیم. دیگه بیشتر از این نمی خوام خاطره هام رو هم بزنم. نمی خوام سعی کنم تجدیدشون کنم. فقط مرورشون می کنم. ده بار، صد بار، هزار بار!


می دونی اینو چرا برات نوشتم؟ مطمئنّم که یه روزی می آد. سی سال دیگه، سی و پنج سال دیگه... اگه تا اون موقع زنده موندیم با هم، اون موقع پیدات می کنم. اون موقع من شدم یه شاگرد پنجاه ساله... تو شدی یه معلم شصت هفتاد ساله. اون موقع پیدات می کنم و اینا رو می دم بهت تا بخونی و ببینی چه جوری دوستت داشتم و به کفشم بود سیمپل لعنتی. تو منو تا آخر عمرم اهلی کردی ولی حداقل اون موقع می تونم بذارم به حساب حافظه ی تحلیل رفته ت. اون موقع می تونم باهاش کنار بیام اگه زل بزنی تو چشمام و لقبی که بهم داده بودی یادت نیاد. اون موقع می تونم دستای پیر شده ت رو بگیرم و زیر لبم زمزمه کنم: "یه زمانی بهم می گفتی ژوزف. من ژوزفم سیمپل."

نمی دونم بعدش چه احساسی خواهی داشت. ولی از این بابت مطمئنم که تا همون موقع دیگه نمی خوام ببینمت و احساسم نسبت به کلمه ی سیمپل ذرّه ای عوض نمی شه.

درد من، دل من

مشکل من چیه؟ 

   آره، خودم خیلی وقته می دونم. مثل خیلی مشکل های دیگه که خودم کشف شون کردم ولی هی سعی می کنم به خودم بگم: "نه بابا، این که چیزی نیست عادیه کیلگ..."

   من یه ترس عظیمی از فراموش شدن دارم، و حتّی از فراموش کردن. یکم بخواهیم بسطش بدیم می رسیم به ترس از گذر زمان، ترس از مرگ، ترس از عدم، نیستی یا نابودی. هر انسانی به طور طبیعی این ترس ها رو تو وجودش داره. می دونم...

   ولی من متاسفانه بیشتر از هر کسی به این احساسات مزخرفم بها دادم و الآن به مرحله ای رسیدم که دیگه هیچ کنترلی نمی تونم روشون داشته باشم. شدم یه عروسک خیمه شب بازی با احساسات مزخرف بی اساس تو کلّه ش. من نمی تونم هیچ شروعی رو در هیچ زمینه ای برای خودم متصوّر بشم، چون قبل از شروع شدنش می دونم باید تموم شه و بی نهایت از نقطه ی پایان متنفرم. من شجاعتش رو ندارم که توی هیچ زمینه ای تغییری به وجود بیارم چون می ترسم تغییراتم، حرفام یا عمل کردن هام منجر به تموم شدن چیز هایی بشه که دوست ندارم. من بلد نیستم تو لحظه زندگی کنم.

   من از فراموش کردن می ترسم. اکثرا دارم زور می زنم جزئیات رو با دقّتی ده برابر بقیه تو ذهنم بچپونم، چون می ترسم یه روز بیاد که اینا رو یادم بره و باورت نمی شه کیلگ. این حالت منزجر کننده س! دلم می خواد یه مدت برای خودم رو هوا زندگی کنم، بدون اینکه نگران تموم شدن زمانم باشم... بدون اینکه حرص بزنم برای لحظه هایی که حس می کنم دارن تموم می شن. من از هول تموم شدن لحظه هام دارم به بهترین شکل ممکن گند بالا می آرم توشون.


   از زمانی که یادم می آد، حتّی اون زمانی که کوچولوی کوچولو بودم این احساسم باهام بود. خیلی از لذّت ها رو از خودم می گرفتم چون طاقت اون لحظه ای رو نداشتم که بهم بگن تموم شد دیگه، جمش کن کیلگ.

   متاسّفانه این احساس یک احساس فردی نیست که بتونم داخل خودم حلّش کنم. نیاز به درک عظیمی از طرف بقیه ی افراد جامعه داره و اونا هم ابدا این افکار براشون هضم شده نیست یا اصلا به قول روژ به کفششون هم نیست که یکی وجود داره که همچین احساساتی داره و اینا داره از داخل می خوردش.



   من سر کلاسی که جونم واسه استادش در می ره نمی رم، چون می دونم یکی از همین جلسه ها جلسه ی آخرمونه و دیگه قرار نیست شاگردش باشم.

   من هر روز مسیرم رو هزاران متر دور تر می کنم تا نخوام از روی پل هوایی رد بشم و اون پیرمرد کارتن خوابی که همیشه اونجا نشسته رو ببینم، چون حس می کنم یکی از همین روز ها قراره از سرما تو پل هوایی یخ بزنه و بمیره و دیگه از روز بعد جاش همیشه خالی باشه و هیچ کس به کفشش هم نباشه و حتّی نفهمن که یه زمانی یه پیرمردی اینجا وجود داشته.

   من هر وقت سر کلاس ایمونو مسئول حضور غیاب می آد، فامیلی ش رو از بغل دستیم می پرسم و اون یه چیزی جواب می ده  و من یه جا می نویسمش... لای جزوه ای، تو تبلتی کتابی... رو دستی چیزی شده حتی! ولی دوباره برای دفعه ی بعدی یادم می ره. این خودش باعث می شه که عموما سر کلاس ایمونو تو هپروت باشم چون دارم تند تند با خودم اسم کسایی رو که دوست ندارم فراموش شون کنم رو دوره می کنم و شاید تعجب کنید ولی هر بار تا اسم بابای مدرسه ی اوّل دبستان پیش می رم و بعدش دیگه کلاس رسما تموم می شه... حتّی خیلی وقت ها خیلی اسم ها رو یادم نمی آد. کلّییییی می زنم تو سر و کلّه م... تهش مجبور می شم از چوگان پیامکی بپرسم:"هی، اسم اون یارو که تابستون سال سوم راهنمایی اومده بود برامون درباره ی دمپر ماشین توضیح می داد چی بود؟" اونم اوّل واسه آرامش روح چروکیده ی خل و چلم دعا می کنه و بعدش با کلّی راهنمایی بالاخره یادش می آد و بهم می گه و راحتم می کنه!

   من معمولا تا یک ساعت قبل هیچ امتحانی نمی رسم حتّی یک دور اون چیزی رو که باید کامل مطالعه کنم، چون اگه تمومش کنم به این معنیه که اون درس تموم شده و این استرس وحشت ناکی بهم می ده بر خلاف بقیه که هر چه قدر بیشتر بخونن و دور کنن استرس شون کمتر می شه.

  من وقتی می رسم خونه با وجودی که تمام فکر و ذکرم پیش جغل دونه، لباسام رو در می آرم و می خوابم و ازش سر نمی زنم... چون احساسم بهم می گه یه روز قراره برم و با لاشه ش مواجه بشم. و بعد به جاش خوابای عجق وجقی می بینم که تو هر کدومش جقل دون داره به یه نحوی سلاخی می شه.

  من اکثر وقتایی که دارم دوستام رو می بینم یه دفترچه ی یادداشت با خودم می برم و زور زورکی یا شوخی شوخی هم که شده تک تک شون رو مجبور می کنم به کوفتی توش بنویسن چون فکر می کنم قرار نیست دوباره ببینمشون وخب مثلا تیکه می خورم که:"باز این با اون دفترچه ی اسرارش اومد، باور کن کیلگ این کارا مال ابتدایی بود!"

  من با جک و جونور های دور و برم حرف می زنم. با هر یاکریمی که می آد پشت پنجره ی اتاقم می شینه... با هر موشی که تو آزمایشگاه هست و قراره دو دقیقه بعد تیکه پاره بشه... با هر گربه ی دم سلف... براشون شکلک در می آرم، اگه دستم بهشون برسه نازشون می کنم و همیشه با خودم تکرار می کنم که مطمئنّا دوباره بر می گرده و یه روزی دوباره می بینمشون چون اگه بخوام این حقیقت رو قبول کنم که دیگه قرار نیست بیاد پشت پنجره بشینه یا دیگه قرار نیست جلو سلف قر و قمیش بیاد، حالم وحشت ناک خراب می شه.

  من خیلی وقتا وقتی از یه جایی رد می شم، یهو مغزم جرقه می زنه،  ریکوردر موبایلم رو  روشن می کنم و مثلا نحوه ی تلفّظ فلان کلمه ی من در آوردی خودم یا فلان ریتمی که تو سرم افتاده و اصلا نمی دونم مال چیه رو توش زمزمه می کنم و هیچ وقت دیگه نمی رم سراغش ولی خیالم راحت میشه که یه جایی ثبتش کردم و اگه دلم بخواد می تونم پیداش کنم که البتّه عمرا بتونم چون یه کوهی از این فایلای بی معنی برای خودم درست کردم!

  من خیلی وقتا مثل امروز، هیچ توضیحی برای رفتارم ندارم. می بینم یه گروه از سال بالایی ها دارن عکس می گیرن، همون لحظه به طور آنی حس می کنم که چقد قراره این گروه رو فراموش کنم یه روزی. خودم رو می ندازم بینشون و با هر عکسی که گرفته می شه از یکی شون خواهش می کنم یه عکس هم با تبلت من بگیرن! انگار که سوپر استار سینما باشن یا مثلا جایزه ی نوبل برده باشن... و تهش یکی شون می گه:"بابا این خودش رو کشت، یکی هم با مال این بگیر!" نمی دونم شما از غرور چی می دونید، ولی خب الآن داشتم عکسه رو نگاه می کردم... همه یه حالت تمسخر مانندی توش دارن و اینکه اصلا براشون قابل درک نیست منی که شاید تا همین یه لحظه پیش فقط باهاشون در حد یه ارتباط چشمی آشنا بودم و حتی حرف هم نمی زدیم، یهو خودم رو چپوندم بینشون و کلّییییییییی منتظر موندم تا بالاخره افتخار بدن و یه عکس بندازن باهام! به مقادیر زیادی حس می کنم ارزشش رو نداشت، حس می کنم احساسم اصلا درست نبود. ولی اینم می دونم اگه این کار احمقانه م رو نمی کردم، تا خود همین لحظه و همین ساعت داشتم خودم رو می خوردم که کلاسم با سال بالایی ها تموم شد و هیچ خاطره ای ندارم ازشون و عمرا دیگه یادم بمونه اینا کی بودن و فراموششون خواهم کرد و چه بد می شه و آسمون به زمین می آد...!

  من... خیلی... ضعیفم... خیلی... 

و این خیلیییی رو اعصابمه.

می نویسم تا یادم بمونه

زمانی آرزوم بود در تلویزیون نشان داده بشوم. همیشه هم هر جا که حس می کردم دوربین متعلق به تلویزیونی وجود دارد خیلی خُنُک خودم را پرت می کردم در صحنه ی فیلم برداری. :)))

یک بار در المپیاد فیزیک که به عنوان سیاهی لشگر شرکت می نمودیم در سوم دبیرستان مصاحبه ای شکیل انجام دادیم دم درب حوزه. بیچاره خود فیزیکیا که داشتن می مردن از استرس بس که امتحان سخت بود براشون در نتیجه ما برای تخریب روحیه ی رقیب و خالی نبودن عریضه در مصاحبه ی خود فتوا دادیم که امتحان بسیار آسون بوده.

از قضا تصمیم گرفته شد که قیافه ی چپندر قیچی ما را به عنوان اخبار در تلویزیون پخش کنند. و روز بعد فریاد فیزیکی ها بود که بر سر اینجانب می بارید که لطفا وقتی حتی توانایی تشخیص لاندا از لادن رو نداری زر مفت نزن کیلگ. :))

آقا ما همان روز تمامی سایت ها را به دنبال مصاحبه ی خود زیر و رو کردیم. نبود که نبود. کل آن روز به اخبار دیدن گذشت. تهش هم نفهمیدیم از شبکه ی دو پخش شدیم یا در اخبار جوانه ها یا در شبکه خبر.


چون درایو سی در مرز ترکیدن بود مجبور بودم فایل هایی رو پاک کنم و به انواع و اقسام اخبار های روز بیست و نهم بهمن 92 بر خوردم: اخبار 20:30، اخبار ساعت 19، اخبار 22:30 و چند تا دیگه نمی دونم مال ساعت چند هستن دقیقا! در ابتدا اصلا یادم نمی اومد که این فایل ها برای چی هستن. کم کم حافظه م باز آرایی شد و دلم تنگ...


دیگه بیشتر از این نمی تونستم نگه دارم این اخبار رو. نوشتم که یادم بمونه آرزو به دل نمردم و در تاریخ بیست و نهم بهمن 1392 از تلویزیون پخش شدم. تحت عنوان مصاحبه ای در رابطه با المپیاد فیزیک که به یک دقیقه هم نمی کشید! هرچند خودم هیچ وقت ندیدمش. چه تلخ!