می گه شاید خواستن ذهن مردم رو واسه چند روز منحرف کنن!
خب تبریک می گم موفّق شدن ذهن منو واسه حداقل پنج سال آینده منحرف کنن.
باور کن این تک سیگناله که می گن
سیگنال خود منه که هنوز دارم بهش زنگ می زنم
الآن دیگه نمی تونم زمین بذارم چون واقعا باورم شده سیگنال خودمه
مادربزرگ می گه
" آمریکا به ایران می گه اجازه بدین بیام جال و پوستم رو پهن کنم
خب ولش کنید
بهش بگید بیاد ببینم چی می خواد بشه،
دیگه ازین بد تر که نمی شه."
دارم می گردم ببینم چقد پول داده واسه بلیط ای تی آر هفتاد و دو خط تیره دویست و دوازده؟
ولی پیدا نمی کنم
فهمیدید بهم بگید
این وزیر راه
چقد قیافه ش ماله کشی شده
آدم می ترسه همچین کسی رو مسئول رسیدگی به پرونده ی مجهول مرگش کنن حتّی
می گه دستاتو بده بهم
دوست داره همیشه وقتی حوصله ش سر رفته
مفصلای دستمو بشکونه
حال می کنه
منم می دم دستش
ولی این بار بهش گفتم "امروز نه
همه رو خودم از قبل شیکوندم ایزوفاگوس"
گفت بده بینم؟
هیچی الآن داره نهایت زورشو می زنه از رو مفاصل دست چپم صدا دربیاره
منم با دست راست پست می ندازم...
مامان بزرگم دوباره نگا می کنه
می گه
ای خبر مرگتون هی
الآن دوازده سیزده ساعته
اگه زنده ام باشن امشب می میرن
خششششک می شن
و من کنارشم که اینا رو می گه
چرا من واقعا نمی میرم؟
موندم!
شبکه شیش بند سیاه زد اون بالا
منو باش داشتم واسه اولین بار صدا سیما رو تحسین می کردم سر اینکه هنوز امیدشونو وا نداده ن
بیا مثبت اندیش باشیم، نه خوب همه ی فرض های محالم هم واقعی نشدن هنوز
اون پسره که خودکشی کرد هم،
من یه لحظه قبلش به خودم داشتم می گفتم فرض کن فلانی باشه! خنده دار می شه نه؟
که خب اون واقعی نشد.
وگرنه یکی دیگه از دوستامم الآن کشته بودم با خیال های محالم.
آخه واقعا هنوز موندم...
من به قدری مسخره بود برام خبر،
که اوّل برای مادربزرگ خوندم،
بعد بلند اعلام کردم که آره اتّفاقا یه دوست هم دارم اونورا مادرجون فرض کن این تو بوده باشه! :)))))
همین یه دوستو طرف یاسوج دارم.
بعد رفتم دیدم عه! جدی جدی اسمش این توعه!
شوخی شوخی جدی شد.خخخ.
شوخی نکنید.
این بار دومه مرگو به شوخی می گیرم کوبیده می شه تو صورتم
یعنی من از رو ناباوری به شوخی می گیرم
بعد دنیا بهم می گه
آره همچین ایده بدی نیست
بذار باور پذیرش کنیم کیلگ!
بذار باور ناپذیر ترینا رو واقعی کنیم...
از این به بعد قبل اینکه با مرگ یکی شوخی کنم کاش ک مغزم پرت شه جلو سگ
بهم می گه
حالا دیدی مهم تر از مینا هم داشتیم؟
واسه یه مینا اونقدر ادا در آوردی که بیا
حالا دیدی زندگی چقد پوچه؟
وای یاد یه چیزی افتادم
این فیلمای تین هستن
یکی شون می میره
اون رفیق فابریک بازمنده ش روانی می شه
بعد مثلا ده جور روان درمانی و اینا می برنش
تو مدرسه معلما مواظبش هستن
با نمره هاش کنار می آن
بهش امتیازای ویژه می دن
همه می آن دست می ذارن رو شونه ش می گم متاسفیم
بعد مثلا یواشکی بهش اشاره می کنن می گن از وقتی رفیقش مرد دیگه هیچ وقت اون آدم قبلی نشد و آه می کشن...
خوشم می اومد از افسردگی شون
شاخ بود
ترحم بر انگیز بود واسم
همیشه دوست داشتم جا اونی که رفیقش مرده، روانی شم
فکر نمی کردم به این زودیا بهش برسم
اون دوربین و اینا تون رو بیارید
از اون بیلبیلک های ضبط صدا که شبیه برس دستشویی هم هست بیارید
که قراره فیلم روانی شدن منو کلید بزنیم
شت ولی این که مُرد
اون یکی رفیقم رو هم خودم داشتم با دست خودم به کشتن می دادم
فرض کن خبر مرگ یکی از دوستاتو به یکی دیگه بدی
چه جوری؟
با پس زمینه ی نفس های سنگین و هوار هوار و حرف که نمی تونی بزنی مثل لال ها پشت تلفن صدا در بیاری فقط
بعد اونم چون همیشه حالت شنگولت رو دیده هنگ کنه هی از تو خوابگاشون داد بزنه چیه کیلگ حرف بزن
و تو باز سعی می کنی حرف بزنی
صدای اورانگوتان وحشی می دی پشت خط
گفته بودم اینو؟
من فک کنم یکم مشکل تنفّسی داشتم از بچگی
عصبی که می شم دچار آپنه ی تنفسی می شم نمی تونم حرف بزنم نفس بند می ره
بعد سعی هم که می کنی یه مشت تنفس تند و سریع و سطحی می مونه تو مشتت که اکسیژن نمی رسونه فقط خسته ترت می کنه
حالت آپنه چه جوریه؟
چیز می کنی.
فرض کن امتحان ورزشا چه شکلیه؟ بیست دور دور زمین بدو.
خب دقیقا بعد اینکه اون بیست دور رو دویدی باید سعی کنی حرف بزنی:
سَ.. ههی... لام... ههی...
می... ههی... گم... ههی... از... ههی... ههی... فُ... ههی... لا... ههی... ههی... نی... ههی...
خَ... ههی... ههی... ههی ...
بَر... ههی... ههی... ههی...
دا... ههی... ههی... ههی...
ری؟
و تو اونقدر کثافتی که به من می گی اگه شمال نبودم می اومدم مراسمش از طرف منم تسلیت بگو
حال خراب منو می بینی و اینو بهم می گی
من خیلی هنر کنم از طرف خودم تسلیت بگم
کثافت
خیلی کثافتی
تف تو اون ذات کثیفت که واسه یه مرده هم دروغ می گی!
بابا طرف مرده دیگه رها کن
کسی واسش مهم نیس بیای یا نیای
اقلّا بذار لاشه ش رو پیدا کنن بعد بیا به من ازین حرفا بزن
چقد تو قابل قبولی
چقد تو کولی
اصن چقد تو شاخی
چقد تو هم دردی
چقد تو درک کننده ای
واسه مرگ تو یکی یه چیکه اشک هم نمی ریزم
هوای شمال چه طوره راستی؟
این آمپولای بیهوشی هست
مثلا وقتی اسب آبی رم می کنه تو باغ وحش
می کوبونن تو عضله ش
در جا لش و شل می شه...
از اونا می خوام.
شرابم ک ندادید.
خوبه حداقل به چشم دیدیم مشهور بودن چه حسی داره
الآن اینایی که دارن پست می ذارن حسّ ترحّم شون می آد، بیرون گودن
ما چند نفر توشیم
بعد همین چندتایی هم که توشیم،
اومدن دور من حلقه زدن
من قشنگ وسطشم
اینو حس می کنم
و خنده م می آد
یاه یاه یاه
مثلا هی می خوان بگن آره ما خاطره داشتیم و چه بچه ی خوبی بود و نزدیک بودیم
دلمون تنگ می شه واسش و فلان
جوه
ولی واسه اینایی که نزدیک ترند اینقدر حجم خاطره و فکر بالاست
که بخوای هم نمی شه چیزی شیر کرد
نمی تونی چیزی شیر کنی
آدمای نزدیک به یه مرده رو اینجوری می شناسن پس
نه پست تسلیتی
نه پروفایل سیاهی
نه حتّی چیکه اشکی
نه خاطره ای
هیچی کلا
سفید می شه پشت چشماشون
ته دلشونم خالی
البته من الآن دیگه ته دلم خالی نیست
سرم یکم درد بکنه شاید فقط
شاید منم اون قدرا نزدیک نبودم پس
فامیلاشن اصل کاری پس
از همون دایی ش که پشت گوشی زد زیر گریه،
اینقد واسه من تعریف کرده بود...
می گفت خیلی موجود ردیفیه خیلی با هم صمیمی اند
همیشه بهش می گفتم عه خوش به حالت.
هی دایی ردیفه!
تو عم مثل من الآن ناردیفی؟
این که مُرد.
می آی دایی من بشی؟