بابا تو چته؟
پست تسلیت طوری می ذارن می خوای له شون کنی!
پست شادی طوری از عشق حال زمانه شون می ذارن باز می خوای له شون کنی!
آروم حیوون.
کدوم وری بالاخره؟
شرطی شدن یعنی،
صبح تهران - یاسوج سقوط کنه،
عصر ایلام - مشهد از ترسش فرود اضطراری کنه تو یه شهر بینابینی.
+ اضطراری رو نوشته بودم استراری. کلمه جدیده. به وقت گل کردن ذوق کلمه سازی در شباهنگام که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی.
و فلان فلان فلان.
.
.
.
راست اندوهی فراهم،
تو را من چشم در راهم.
چرا جیک ذره احساس به حرفای امیر تتلوئی ندارم؟
عجیبه.
خونم جوش نمی آد تا برم چار تا لیچار بارش کنم.
ولش کنید بابا اینم آدمه.
الآن دارم با دقت روی اون جمله ی به خصوصش فکر می کنم.
که اینایی که مُردن مرگ حقّشون بود.
بهش فکر می کنم
خیلی به نتیجه ی درخور توجّه ای
نمی رسم.
بود؟ .... نبود؟
شاید واقعا بود! نبود؟
تبریک می گم هسته ی اتم شکافته شد. کاملا از عرش تا فرش مرز های کسخلیت در نور دیده شد امشب توسط من.
من دوستم مرده،
امیر تتلو نوشته حقش بود بمیره تو اون هواپیما،
الآن دارم فکر می کنم که بود یا نبود بالاخره؟
عدم نتیجه. عدم پاسخدهی مغزی.
ولی یه کلیپ دیدم گفته بود تا پنج عصر داشتن جلسه مدیریت بحران تشکیل می دادن فقط و کلا کار خاصی نکردن.
شیشم که غروبه خب!
اون یکم جِرَم داد.
ولی اون حرفای تتلو. هیچی. بگو سر سوزن هیچی. فقط فکر کردم و به نتیجه ای نرسیدم.
تو فقط یخ نزن امشب
والا من هنوز امید دارم
اینا همه چرت می گن اون فوکره نبود مگه که داستانشو گذاشتم؟
یا خود همون خلبانتون که آرتیستی بوده واس خودش...
یا شاه قدمی!
اینا فکر و خیال نبودن که.
رمان فانتزی هم نبودن.
اتفاق افتادن.
ولی چیزه. سرنشینای اون فوکره واس اینکه از گشنگی نمیرن گوشت هم دیگه رو خوردن.
عزیزم تو می تونی. می دونم یکم چندشه،
ولی ما همه با هم حیوونیم. اونو بخور زنده بمونی تا فردا بیاییم پیدات کنیم.
چندشت نشه ها. کلی قبیله ی آدم خوار هستن تو جهان.
الآن من خودم هم آدم بذارن جلوم با دندونام پاره ش می کنم.
میل ندارم به عنوان قورت دادن، ولی پاره رو می کنم.
خوشمزه هم هست. گوشت گوشته دیگه.
نُنُر نباش امشبو.
برو بابا من تازه خوشم اومده.
امروز ابواب جدیدی از بلاگ نویسی به رویم گشوده شد.
فک کنم ازین به بعد باید دست و پامو ببندین به تخت که پست نذارم.
عه دیدی چی شد؟
پست 777 رو امروز گذاشتم.
آخی.
چه بد شد.
پست مرگی شد.
برنامه داشتم یا نداشتم واسش؟
به تقاطع یه عالمه هفت با هم فکر کرده بودم. که نشد.
یکی تون براش یکم بیشتر مفهوم داره این تقاطع همه ی هفتا. :))))
ولی کلا گور لقّ همه برنامه ها.
خخخ.
داشتم فکر می کردم این سیستم پست گذاری تو وبلاگ سهمیه ای نیست؟
یه آپر لیمیتی چیزی نداره؟
هر چه قدر بخوام می شه پست بذارم؟
مجانیه؟ پولی چیزی نباید بدم از یه حد به بعد؟ یا لاک نمی کنن اکانتمو بگن تو تبلیغاتی ای چیزی هستی؟
اجازه هست؟
دیشب که داشتم سرمو این شکلی رو بالشت می ذاشتم
کی فکرشو می کرد فرداش این شکلی باشه؟
غول چراغ جادو! به این یارو که نذاشتی پیام بدم...
حداقل بذار یه پیام به دیشب خودم بفرستم.
به خودم بگم: "عزیزم فلانی فردا می میره به سبک رنجر توی شهربازی با دور تند، کاری هم نمی تونیم بکنیم واسش، تو فکر خودت باش سعی کن قوی باشی."
و من ماندم تنهای تنها.
من مانده ام تنها،
میانِ...
گلوپونه ها عا...
بی هم زبانی...
آتشم زد...
آتشم زد...
می خواهم اکنون تا سحرگاهان بنالم؛
افسرده ام؛
دیوانه ام؛
آزرده جانم...
مادر بزرگ می گه فردا صبح که بیدار شی دیگه پیداش کردن.
و مادرم اومد رسما کنترل شبکه شیشو ازم گرفت. تق. خاموش کرد.
نمی خوام خب.
چه وضعشه؟
یه کنترلم مال من نیست تو این خونه؟
حتّی تو شب مرگ دوستم؟
خب دیگه فک کنم اینقدر اکی برخورد کردم الآن همه شون/تون باورشون/تون شد من اکی ام.
هنوز دارید سناریوی فیلمو نوت برمی دارید ازش؟
بیایید افشا سازی...
نه خب.
من یکم...
اکی نیستم باهاش...!
عه روز عوض شد!
وای اینقد صحنه ی باحالی بود
این بچه صداشو انداخت رو سرش که ولم کنید می خوام اسکافیلد ببینم
مامانم رفت تو اتاق + بابام + خودش
صدای شت و پت شدن و شل و پل شدن و کوبیده کوبیده شدن اومد
یک فروند مادر + پدر اومد بیرون
بچه با اشک های ریزان و صورت بر افروخته در چهارچوب در نمایان شد
بعد کم کم قاطی کرد، داد و هوار هوار... کتاباشو پرت کرد اینور اونور
این بار مامان بزرگم رفت تو اتاق + پدر بزرگ + خودش
بچه خندان اومد بیرون و از قهر در اومد.
مادربزرگم بهش می گه:
ایزوفاگوسم کی اینجوری ت کرده؟
می گه مامانم.
جواب می ده الآن می رم کبود می کنم اون مامانتو.
نقش من چی بود؟
لیوان آب آوردم واسش استفراغ نکنه.
بابا من دوستم مرده امروز!
هوم؟ طرف دار ندارم؟
ارزنی حس شفقت... دلسوزی؟
آبم برم بیارم واس بقیه؟
گریه ی بقیه رم جمع کنم؟
الآنم ایزوفاگوس یه لباس گذاشته رو صورتش...
گریه می کنه می گه من بمیییییرم! از دست شما ها من بمیییییرم.
بعد دیگه فکر کنم مادر یاد این دوست مرده ی من افتاد، پاشد اومد ناز بکشه.
گفت دیگه هیچ وقت این حرفو نزنی به من!
بش می گم ولی می دونی الآن طبق دیدگاه کارکرد گرایی تو روان شناسی، این برخوردی که داری با فرزندت می کنی یه حالت پاداش داره براش و بدترش می کنه در آینده؟
یه نگام کرد که ینی: تو یکی خفه شو فقط الآن.
بابابزرگم هم الآن داره اون دیدگاه قدیمی "تو الآن مردی هستی نباس گریه رو کنی" رو می گه بهش.
وای باید برم بهش بگم از نظر فروید هم این جمله خیلی خیلی داغون کننده س. ولی حالا کی حوصله داره فرویدو بشناسونه به پدر بزرگش.