Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

ایچ ایچ ایچ

می خاره.

لعنت بهش می خاره.

می خوام چهار نفر استخدام کنم هر کدوم یکی از دست و پاهام رو بخارونند. سر و تنه با خودم.

سرخک؟ سرخجه؟ 

آبله مرغان که گرفتم.

زونا؟ جرب؟ گال؟ کهیر؟ هایپر سنسیتیویتی تایپ تری؟ شپش عانه؟ شپشک؟ پدیکولوس هومنوس کورپوریس؟

چه کوفتیست این. دهنمان صاف شد.


وای ولی حس خاروندن این ها، نگم برات آدمو می بره اون بالا مالا ها. خیلی حس خوبیه. دوست دارم تا آخر دنیا بشینم خودم رو بخارونم. 

باحالش اینه که تا تنت نخاره درک نمی کنی خاروندن چه حس خوبی می تونه داشته باشه.

itch bin kilgh

کیلگ تنش می خاره.

کیلگ شدیدا تنش می خاره.



فوبیای مورچه

باورم نمی شه.

باورتون می شه؟

کسایی که هم وبلاگ من و هم شایان رو می خونند درک می کنند که چه قدر رعب آور می تونه باشه اتفاق افتادن این قضیه.

مورچه رفت تو گوشم! 

و من کل خونه رو مثل دیوانه ها از ترس گذاشتم رو سرم. دوازده شب.

رم کرده بودم. اساسییییییی.

از اونجایی شروع شد که شایان یه پست گذاشت در مورد مورچه هایی که رفته بود تو دماغش.

من رفتم فوبیای بچگی های خودم رو که ناشی از دیدن فیلم های علمی تخیلی بود فرو کردم به پاچه ش و گفتم خوبه نرفته تو گوشت چون با صدایش قطعا و حتما دیوانه و مجنون می شی.


عرض شود که سرم رو گذاشته بودم تو بالشت، یک هو دیدم  از داخل گوشم صدا می آد.

صدای حرکت...

خششششش

و چون فوبیا رو دارم، درجا مسیر رو گرفتم و اینقدر ترسیده بودم خودم رو ده جا کوبوندم و دست هام به تمام دیوار ها خورد، تا برسم به گوش پاک کن.


تمام مدت صداش تو گوشم بود. صداااااای زیییییییر پاهای کوچیکش که داخل گوشم حرکت می کرد. صدای شاخک هاش که تکون می داد.

صدای نزدیک و دوووووور شدنش. اینکه داخل مجرای گوشم می چرخید.

یک لحظه متوقف می شد و یک لحظه ی دیگه دوباره شروع می شد.

دستم رو کردم داخل گوشم و مورچه رفت داخل تر.

خش. خخخخششششش. خشششششششش.

مثل پلاستیک.

پدر مادرم اول نظرشون این بود که تو احتمالا چون فوبیای مورچه رفتن داخل گوش رو داری دچار توهم شدی.

یکم نگاه کردند و مورچه ای در کار نبود.

ولی من باز آرام نمی گرفتم.

تا اینکه چراغ قوه انداختیم و دیدم رنگ از صورت مادرم پرید و حالت چشمانش عوض شد..

و اینجا بود که من دیگه واقعا داشتم از ترس بیهوش می شدم. چون با گفتن همین جمله که "دیدمش" مورچه هم داخل گوش من دوباره اعلام وجود کرد و صداش در اومد و من حالا با علم به اینکه مطمئن بودم وجود داره، صحنه های اون فیلم لعنتی و تمام اون کامنت لعنتی تری که برای شایان گذاشته بودم تو ذهنم تکرار می شد.


بله من در حال تجربه ی زنده ی یکی از وحشت ناک ترین فوبیاهای زندگانی م بودم! به صورت لایو. 

و طوری رم کرده بودم که خودم هیچ چیز نمی فهمیدم. نصفش البته اثر روانی ش بود.

از اونور هنگام حمله ی مورچه  چیزی که دستم بود رو از ترس پرتش کرده بودم و گم شده بود و نگران این بودم که کجا افتاده!

یعنی در حالتی که اون صدا های روان پریشانه رو می شنیدم نگران چیزی بودم که گم کردم و اینکه در تاریکی شب کجا افتاده.

از طرفی نگران فردا بودم. چون روز به شدت مهمیه برام و می خوام خاطره ی خوبی داشته باشم ازش. و همه ش به این فکر می کردم الآن به فردا نمی رسم و باید برم بیمارستان و گه می خوره داخل فردایی که این همه ذوق دارم براش. 


خلاصه فاکینگ صداش در گوشم می پیچید و من با افکارم و البته با صدای مورچه درگیر بودم هم زمان. از همه بیشتر هم نگران خل شدنم بودم چون مدام نزدیک می شد صدایش. انگار هیولا داشت می خرامید به سمت من. و اینکه چیزی رو با این شدت دقیق و بلند درک می کردم که هیچ کس نمی فهمیدش دهشتناک و خوفناک عصبی م کرده بود. 

هی به بابام نگاه می کردم می گفتم بابا به جان خودم  الآن خل می شم الآن خل می شم الآن خل می شم.

اونم هی می گفت نترس خل نمی شی وایسا مادرت سرنگ رو بیاره.

و وسطش می گفت کیلگ جان توضیح بده داری می خندی یا داری گریه می کنی بچه ی خلم؟

و من هم می گفتم هر دوتاش. وسط گریه می خندیدم و وسط خنده چند چیکه اشک از چشمام می چکید و با وجودی که خودم رو نمی دیدم، می دونستم قرمز شدم. هجوم خون به دست ها و صورتم رو حس می کردم. البته دستم که رسما نابود شد چون با شونه صاف رفتم داخل دیوار. درون و بیرونم دو شقه شده بود و فقط به درون اهمیت می دادم. بیرونم اصلا مهم نبود و حتی احتمال داشت از شدت ترس خودم رو پرت کنم پایین از تراس.


یا مثلا یهو می گفتم وااااای ابرفرررررررض کمک کنید صداش داره می آد. صداااااااش داره می آد. داره صدا می ده.

و هی می گفتم آخه شما ها که نمی دونید من از بچگی از رفتن مورچه داخل گوش می ترسیدم. شما ها نمی فهمید.

و اونا می گفتن که نه بابا الکی نگو نگفته بودی.

و من اصرار می کردم خب من به شما نگفته بودم ولی همیشه خیلی می ترسیدم.

خاک بر سر این ایزوفاگوس کنند هی به من می خندید. مثل خودمه.

اینقدر حالتی که بهم دست داده بود نادر بود که مانده بودند چه طور کمکم کنند. چون از نظر روانی خل شده بودم. و من رو تا این حد خل ندیده بودند. بابا من آزارم به کسی نمی رسه و صدا نمی دم، این حجم از سر و صدا و تنش و هیجان از نظر خودم هم غریب بود.

جنون هم به همین سادگیه. گاهی که روان آدم بار یک چیزی روتحمل نکنه، آدمی به صورت آنی خل می شه. خوبه واقعا خل نشدم از استرس.

چون توی فیلمی که دیده بودم مردی که مورچه رفت تو گوشش در اثر صدای مورچه مجنون شد.

و بعد که مورچه ساکت می شد مثل روانی ها قهقهه سر می دادم و همه می خندیدند.

خلاصه داستان داشتیم.

مادرم اون وسط می گفت لعنتی تو چرا گوش هات رو اینقدر با گوش پاک کن تمیز کردی! خیلی بیش از حد برای یک گوش تمیزه. مورچه خیلی تونسته پیشروی بکنه و اون سرومن داخل گوشت خیلی کمه که بتونه جلوی پیشروی مورچه را بگیره.

و من اون وسط این جوری بودم که اون لعنتی رو بکشید بیرون چرا من الآن دارم برای تمیز بودن گوش هام بازخواست می شم.

تا بیمارستان و شست وشوی گوش هم داشت کشیده می شد که تهش مورچه را با سرنگ آب در آوردیم.



و مهم چیه!

دیگه واقعا لعنت به کل هیکل دنیا!!!

من الآن یکی از وحشت ناک ترین فوبیا هام رو تجربه کردم و حالم به طرز غریبی خوبه. شت. حس می کنم ضد گلوله شدم.

چیزی رو تجربه کردم که خیلی ترسناک بود و خیلی هم نادره.

کل دنیا باید بیاد جلوی وجود من لنگ بندازه. به قول گروبز، کیفور. من یه سوپرنچرالم. از مبارزه با فوبیام زنده بیرون اومدم.

کلی با مورچه ی پیش قراول عکس انداختم. زنده هم موند و رهاش کردم دم لونه اش...


پ.ن. و بچه ها آماده کنید خودتون را. چون سومین فوبیا ی بچگی م، فوران کردن دماوند بوده. اولی و دومیش بر آورده شدن تا الآن. 

پ.ن. لینک پست شایان و کامنت لعنتی من. چاه مکن بهر کسی؟!!

پ.ن. خیلی تعجب ناک بود. از این همه جا. گوش بنده را انتخاب فرمودند اعلی حضرت. مگر مساحت سوراخ گوش من چه قدره. یک همچین اتفاقی با توجه به حجم خونه ی ما و جاهایی که مورچه می توانست برای ترددش برگزینه، احتمالی نزدیک صفر داره.

پ.ن. دلتون بسوزه. هیچ کدومتون نمی دونید چه حسی داره. یک حس نادر دیگر هم بود  تجربه کرده بودم، قبلا گفتم دلتون بسوزه. چی بود اون. یادم نیست. اگه یادتون بود بهم بگید. 

پ.ن. اگر یه درصد تنها بودم، سکته می کردم امشب. اینم از فوبیای ما. 

قند خورون

فکر کنم باختیم.

امیدواری ش میشه اینکه، والا ناراحت نیستم. قبلا ها برام مهم بود باخت هایی که تو زندگی می دادم. الآن با وجودی که زحمات هفت هشت ماهه م رو فهمیدم چرت و بی اساس بوده و کلاه رفته سرمون به چه گشادی، ولی ابدا احساس بدی ندارم. بگو سر سوزن. من می گم ندارم. شاید چون زیاد برایم مهم نبود و فقط می خواستم درگیرش باشم و یاد بگیرم. که یاد گرفتم و الآن ده هیچ جلو هستم تو این زمینه از خیلی ها. و البته هم چنان از هزاران نفر دیگه عقبم.

ولی چه چیز هایی رو که من فدای این باخت نکردم. چه تایم هایی رو. چه امتحان هایی رو.

خوبیش اینه که هر کدوم از انگشت ها رو سال نود و هفت طوری فرو کردم داخل یک کاسه ی عسل، که الآن اصلا وقتش رو ندارم بشینم بهش فکر کنم که عاااخ کاسه ی عسل انگشت کوچیکه ام مگس زده داخلش! 

نه تا هندونه ی دیگه هنوز زیر بغلمه. سالم و تپل. یکیش افتاد؟ واقعا آی دو نات گیو عه شیت. 


یاد این (پست نه صد و نود و شیشم) به خیر، خیلی به این پست ارادت داریم:

ولی بگذار  به تو بگویم ژرالدین...
زندگی، خواه یا نا خواه، تو را در طرفین معامله های وحشیانه ای قرار خواهد داد...
اوّل و آخرش مجبور می شوی یک جا، بالاخره مشت کوچک سرسختانه ات را باز کنی و ساعت هایت را بدهی و ثانیه بگیری،
ولی هیچ وقت نگذار برایت انتخاب کنند که کدام طرف معامله بایستی.


و این طور که بوش می آد ما ساعت هامون رو دادیم، و تُف هم نگرفتیم ولی فعلا که مشکلی نیست. خودمون انتخاب کردیم.

امیدواری دیگه اش می شه اینکه، می گند تا شکست نبینی، برای موفقیت آماده نمی شی. مثل یک قانونه. دانشمندان بزرگ هم همه اول کار با کله ده دور رفتن تو پیت حلبی روغن! پس من ترجیح می دم این رو به عنوان شکست بگیرم تا هرچه سریع تر ظرفیت شکست هام پر بشه.


استادی که داشت بهمون می فهموند باخت دادیم، اینقدر تو بحث های آماری عصبی شده بود که یه لحظه از شدت عصبانیت برگشت گفت:

- وای وای وای. چه قدر بی اساس. بچه ها! صبر کنید صبر کنید!

(ما هم گفتیم حالا چه اتفاقی رخ داده.)

رفت قندون رو برداشت و تقلا کرد درش رو برداشت و گرفت جلوی من. خشک خشک.

- بیایید قند بخوریم.

- ممنونم.

- نه بردار چیزی نیست. یه چیزیه شبیه قنده. فقط یک مدّت می چسبه کف دهنتون.

- مرسی استاد.

- ای بابا بردارید دیگه.

( یاد خودم افتادم که وقتی عصبی می شم قبیله جمع می کنم می گم بیایید بریم با دست ماست بخوریم).

( با خودم می گفتم بیا خرمای طرح رو داره بهت تعارف می کنه. )

دیگه وقتی دید بر نمی داریم، از حجم شوک هیستریکی که در اثر مشاهده ی اثر هنری چرت اندر چرت ما بهش دست داده بود یک مشت نقل گنده گنده خشک خشک چپوند تو دهن خودش. هر کدوم از نقل ها اندازه ی دو سوم انگشت دست  بود یا شاید هم من از حجم کرختی توهم زدم.

و در حالی که شادی کم کم  تو بدنش تکثیر می شد و قیافه ش به سمت اسفنج باب میل می کرد ، گفت:

- آره دیگه، فقط سریع تر جمش کنید بره پی کارش.


و سپس انگشت هایم محترمانه را پیس پیس بر فرق سر پروژه کوبیدم. خدایش رحمت کناد.


خیلی نامردند ولی. قشنگ آگاهمون کرد کی کم گذاشته. اینقدر تعجب کرد که ما چه طور تونستیم تا این حجم پیشروی کنیم با این غلط غولوط ها. مثل یک استقرای قهقرایی (دیگه منم یادم نیست چیه، یک استقرای ترسناک تو در توئه فقط) می مونه که اون پایه ش رو کج گذاشتی و دیوارت تا به قهقهرا  کج شده.


دمش گرم ولی. حال داد بهمون. الآن معلوم نیست اگر این بشر نبود ما تا چند قرن نوری دیگه قرار بود بچرخیم دور خودمون و نفهمیم جوب خوردیم. بدم خوردیم. 

دیگه تهش اینه که این همه لینک پیدا کردیم. نیست؟

پوکمون گو اگه بود، من الآن یکی از ریر ترین مجموعه های پوکه مون رو داشتم در سن و سال خودم.


وعده ی سر خرمن آقای جوان

ولی بیایید یادمون نره خندوانه شب ۱۷ فروردین، در قسمت ۷۱۷ تمام شد.

تبریک به همه.

تبریک به هیفده دوستاش.

تبریک به من که قسمت ۷۷۷ -که هر بار برنامه شون رو می بینم ناخودآگاه بهش فکر می کنم-، یحتمل می افته در فصل ۷ی که فعلا وعده ی سر خرمنه.

تبریک اصلی به اون بچه، که یه ملت رو روی انگشت کوچیکه ش چرخونده فعلا و اینور داشتیم فکر می کردیم دور هم که حالا اگه بزنه و تا موقع زایمان بمیره، چی.


زندگی هنرمندانه وار را دوست می دارم. بچه ت هنوز به دنیا نیومده، یه ملت تو کفش هستن. چی چیِ توجه. همان.


ولی رامبد بسی هوشمند تشریف دارند،

دیدی چه جور در قالب نمایش پیش بینی کرد که صدا و سیما یحتمل بلای فردوسی پور رو سرش می آره؟

و تهش هم یه جور جمش کرد که یعنی خودتونم بکُشید نمی تونید با برنامه ی من همچو کاری کنید لاشخور ها. دستتون رو خوندم. خبر مرگتون وای می ایستید تا خودم هر وقت عشخم کشید برگردم.

سبزه ها را برای چه کسی گره زدم

سال های پیش نوشته بودم ما در سیزده به در برای سلامتی افراد سبزه گره می زنیم. (گره زدن گیاه حرکتی است از نظر نگارنده خیلی وحشیانه و در حد فرهنگ بربرین کینگ. بحث اینکه مگر آن بدبخت چه گناهی کرده و همان تناقض های همیشگی)

امسال فقط یک سبزه زنده مونده بود تا سیزده به در. -سبزه ی کیلگ اینا-

و با سبزه گره زن های همیشگی نشستیم پاش.

اومدم اینجا لیست کنم که برای کی ها سبزه گره زدم و سال بعد ببینم چند تاشون زنده می مونند و رو به زوال نمی رند. چون یک لحظه به این فکر کردم ای بابا دقیقا هر کی رو براش گره می زنیم می افته  می میره این رسم بی معنا چیه. و بعد یکی دیگه تو مغزم بهم گفت، نه بابا بالاخره یه جایی تاثیر داره این سبزه گره زدن.


خب من برای این ها گره زدم:

۱) بابابزرگم که زنده ست.

۲) مامان بزرگم که زنده ست.

۳) اون یکی مامان بزرگم که زنده ست.

۴) تکرار مورد سه. (چون حس کردم نیاز به یک گره ی بیشتر داره و وضعش بحرانی تره)

۵) بابابزرگم که مرده. (دیدم برای همه دارم گره می دم، اینم گفتم باشه تبعیض نشه.)

۵.۵) مادربزرگ مادرم که زنده ست.

۶) ژ!

۷) مینا (که تبعیض نشه.)

۸) حاجی گدای فلان کوچه که می شناسمش.

۹) فلان فامیل سرطانی رو به مرگ مان.

۱۰) نهنگ (کارگر فلان ساختمان.)

۱۱) یک دختر که رندوم توی مسافرت دیدمش.

۱۲ و ۱۳ و ۱۴ و ۱۵) چند تا تزئینی برای مرده ها.



چیزه، اصل خانواده و این ها رو بقیه گره دادند. جای نگرانی نیست. ولی من خیلی لیستم رو کوتاه کردم دیگه. می دونم شاید دقت که کنیم لیست خیلی  مسخره ای باشه، ولی حقیقتش فکر کنم همین ها بود.  بابا قبلا روی این کار وسواس وحشت ناک داشتم. الآن خوب شدم به نسبت. سال های پیشتر واسه همه ی شما هم سبزه گره دادم اگه خواننده م بودید. برای معلم های محبوبم. دوستام. باباهای مدرسه. بوفه چی های مدرسه. گربه ی مدرسه! بابا خلی بودم واقعا. امسال سعی کردیم منطقی تر باشیم.

نود و هفت هم کلا هیچی گره ندادم فکر کنم شاید فقط بابابزرگم. رویایی ترین ورژنم بود. اینجا.

سبزه رم که پرت دادیم تو سیلاب. چه شود.

اگر برنامه ی تلویزیونی بودم...

تلویزیون دیدم امشب.

به نتایج جالب توجهی رسیدم.‌..

با خودم فکر می کنم اگر که برنامه ی تلویزیون ایام عید امسال بودم، مسئول صدا و سیما سر دو سوت لغوم می کرد. چون به هر خفت و خواری ای هم که شده زیر بار اضافه کردن پیام های ابراز هم دردی با سیل زده ها به برنامه ی از پیش ضبط شده م نمی رفتم.

اگر هم برنامه زنده ی تلویزیونی ایام عید بودم، بی تعارف درجا آنتن رو ازم می گرفتند. چون حس می کنم حتی تو برنامه ی زنده هم حاضر به ابراز هم دردی نمی شدم صرفا به خاطر اینکه ابراز هم دردی کار قشنگیه و انتظار می ره و نشانه ی حس شفقت و مهربانی آدم هاست. واقعا ابراز هم دردی برای چیه. فایده ش کجاست. نمی دانم!! با امر جمع کردن کمک های مردمی موافقم، ولی ابراز هم دردی بی خود رو نه واقعا نیستم.


سر این قضیه من با بابام خیلی دعوا دارم. در حد مرگ. چون خیلی مبادی آداب هست و اعصاب معصاب نداره وقتی این گفته ها رو جلوی روش به زبان می آرم. فیوزش می پره سریع و منم تو سنی هستم که تا منطقم قبول نکنه کوتاه نمی آم از عقایدم و تهش دعوا می شه چون می خواد زور کنه و منم می گم این دروغ و ریاست پس من انجام نمی دم. مادرم کمتر باز. حساسیتش کمتره و شاید هم می گذاره به پای اینکه من هنوز جوانم و طول می کشه تا یک سری اخلاق آدم بزرگ ها را یاد بگیرم.


براتون تعریف کردم قبلا؟ هیچ وقت یادم نمی ره، دبیرستان بودیم، یک جمع چهارنفره ی صمیمی توی یک خط  از صندلی های تنگ نشسته بودیم. من نفر سوم از چپ بودم. سر یادآوری یک قضیه ای نفر چهارم از چپ که همان آخر خط باشه، به گریه افتاد. گریه ی ناجور لرزشی. و من مثل چوب خشک وایساده بودم و نگاهش می کردم. حتی شاید نگاهش هم نمی کردم. می خندیدم یا نه؟ یادم نیست. واکنشم به گریه ی اون بنده خدا در حدی بود که انگار داره یک ساندویچ می خوره. البته از درون گیج بودم و به خودم می گفتم تف تف تف این چرا اینجوری شد باید چی کنم الآن! نفر اول از راست یواشکی حالیم کرد که باید بغلش کنی. و برگشته بودم طلب کارانه نفر اول از راست رو نگاه می کردم که یعنی "این چه کوفتی هست از من انتظار داری روی نفر اول از چپ پیاده کنم؟" و نهایت زورم رو زدم و یکم بازوی چپم رو مالوندم به فرد گریه کنند‌ه و شاید دستم رو گذاشته باشم روی شونه ش... همین. یادم نیست. افتضاح بود. تهش اون یاروی اون ور صف بلند صدام زد که کیلگارااااا جااااااااااان! صندلی ت رو با من عوض می کنی یک لحظه؟ و عوض کردیم و تمام هم دردی ها  و بغل کردن ها توسط اوشون انجام شد. 


یکی از استدلال هام برای این حس عدم هم دردی که دارم و خوب زیاد دوستش ندارم ولی به حال وجود داره اینه که، آره سیل یک مصیبت بود که نازل شد و دیدیمش. ولی مگر همه ی مصیبت ها دیده می شه؟ مگر کسی می فهمه هر روز از زندگی یک سری افراد با چه سیلاب ها و زمین لرزه ها و آتشفشان ها و طوفان هایی گره خورده؟ مگر کسی با اون ها هم دردی می کنه. اصل عدالت چی شد پس. و از اینجور خودزنی ها. پس حاضر نیستم باهاشون هم دردی کنم یا حداقل دوست ندارم پیاز داغ هم دردی م رو زیاد کنم و نمایانش کنم. چون روزانه هزاران نفر هستن که با دلایل بی انصافانه ی دیگه ای دست و پنجه نرم می کنند و می میرند ولی کسی ازشون خبر نداره.


حالا یک استدلال دیگه که دارم این هست که از اون ور نگاهش کنم و به خودم بگم فرض کن همون آدم بدبخته بودی، آیا آرام نمی شدی با ابراز هم دردی بقیه؟ دلت نمی خواست از احسان و رامبد و چارنفر دیگه پیغام بشنوی؟ باز به خودم جواب می دم که خیر. چون به نظر، من هم در حد خودم مصیبت هایی رو افتخار داشتم ببینم و توی هیچ کدومش دلم با شنیدن پیغام بی خود ابراز هم دردی بقیه آرام نشده و اگر هم تشکر کردم صرفا از روی آدابی هست که بین انسان ها وجود داره. 

البته معتقدم این مقدار زیادی به تفاوت روح و روان آدم ها بر می گرده. فی المثل یادمه یکی از دوستان پدرش فوت کرده بود، شب اول، تو اینستاگرام بود و صرفا پست می گذاشت. یک لحظه نشستم برای خودم قضاوتش کردم که بی شرف تو الآن دقیقا بابات مرده یا اومدی اینستاگرام رو آباد کنی امشب؟ و به محض اینکه این جریان فکری در ذهنم روشن شد، از خودم متنفر شدم. از این که به خودم اجازه دادم قضاوتش کنم، شرمگین شدم. و این قدر به خاطر همون یک لحظه به خودم لعنت فرستادم که فقط خودم خبر دارم.


کلا فکر می کنم زمانی در زندگیم بوده که  هم دردی هام رو اون قدر بی خود و بی جهت خرج کردم که الآن کاملا تبدیل به یک ورژن خودخواه خودپرست سنگی شده ام. کارت های طلایی م رو مفتکی دادم رفته.


توی مبحث علوم اعصاب اگر اشتباه نکنم یک دوره ی بی پاسخی برای یک سری اعصاب تعریف می شه. وقتی یک مدت طولانی و با فرکانس کوتاه مدت تحریکشون کنی، وارد فاز بی پاسخی می شند. بدم وارد می شند. حالا امکان داره اون محرک های با فرکانس کوتاه اصلا قوی نبوده باشند، ولی چون عصب رو به سمت بی پاسخی بردند، حالا تو بیلش هم بزنی دیگه براش مهم نیست و پاسخ نمی ده.

من هم یک مدت اینقدر خودم رو برای کوچک ترین ناراحتی و نا به سامانی افراد دیگه ناراحت کردم و خراشیدم که الآن کل احساسم پوچ شده. حس می کنم تا آخرین قطره ش رو از دست دادم.

دقیقا از این هایی هستم که نفس شون از جای گرم بلند می شه. تبریکات کیلگ! تو ماهی سیاهی بودی که خلاف جهت قیف شنا کردی و الآن معلوم نیست دقیقا از کدوم جهنم دره ای سر در آوردی.


پ.ن. بهم گفتن آب دستته بذار زمین، بدو بیا که یکی از هم زاد هات رو پیدا کردیم. تیتر خبرش این بود: "مردی برای نجات جان اردکش به درون مسیل رودخانه رفت، و در سیلاب جان باخت."

حیف شد. باید زود تر از این ها می جنبیدم. همزادم فقط یکم مُرده الآن. 


پ.ن. اگر هم داور عصر جدید بودم، نه به معلول ها رای می دادم، نه به کور و کر ها، نه به فلسطینی ها، نه کلا به هر کسی که امکاناتش کمتر بود و فکر کرد حقش خورده شده. نمی دونم به یک سری جا ها که می رسه انسان ها سعی می کنند این جبر رو پس بزنند. در صورتی که اگر به نفعشون باشه زیرزیرکی زندگی شون رو می کنند و صداش رو در نمی آرند! آقا زندگی مال بزرگ تر ها، مهم تر ها، با امکانات تر ها، پول دار تر ها، خوشگل تر ها، باهوش تر، با استعداد تر ها، شجاع ترها و قد بلند تر هاست. قبول کن. زور بزن جزو تر و ترین ها بری. قانون انتخاب طبیعی داروینه. تمام. بپذیر! طرف اومده چه بی منطق می گه من نوزده ساعت توی راه بودم و خسته شدم، اجرام گند خورد، پس بهم رای بدید! چه بی منطقانه ماهی های دلقک معلول ها رو کارت طلایی می دن. کارشون ارزشمند، منکر این نیستم. ولی این خودش از نظر من یک نوع ظلمه. همون قدر که سهمیه ی جانباز و شهید ظلمه. همان قدر که سهمیه ی مناطق حتی ظلمه.


پ.ن. ولی یک حس بهم گفت همین که الآن دارم یک پست درباره ی نه به احساسات سیلاب می نویسم، یعنی اون ته مه ها، هنوز یک چیز هایی وجود داره و می توانم امیدوار باشم که برگرده. چون هنوز موضوع پستم سیله و مثلا مدل هیرکات جدیدم نیست. این آنرژی کامل نیست. می فهمی..

اگر برنگشت هم به درک! چیزی رو از دست ندادم حتی شاید به دست آورده باشم. با خیال راحت می تونم سرم رو بزنم به بالشت و برای تخصص به گزینه هایی مثل جراح مغز و اعصاب یا حتی ارتو یا پزقا یا طب اورژانس فکر کنم. گزینه هایی که قبلا اولین نفر حذفشون کرده بودم، ولی الآن دارند رو می شند. 


پ.ن. خندوانه دمش گرمه ها ولی. به خاطر سیل هم که شده آهنگ های وطنی ای رو پخش می کنه هر شب پشت تیتراژ آخر، که جون به سلیقه شون فقط.


پ.ن. حالا همین فردا به خاطر جزای این پستی که نوشتم یکی از دوست و آشنا هامون در سیل می میره تا دیگه غلط اضافه نکنم و یاد بگیرم که هم دردی کردن خیلی کار خوبیه.


پست در خلاصه. هر آدمیزادی خیرات سرش منحصر به فرد است، و هیچ کس، دیگری را تا ابد درک نخواهد کرد، پس عملیات هم دردی خصوصا از نوع لفظی آن از نظر مغز باهوش اینجانب، کاری تصنعی، بی هوده و عبث می باشد.


انگیزه ی نوشتار پست. خسته شدیم اینقدر گفتم/ گفتیم/ گفتید/ گفتند سیل.

غرقه ی تایتانیکم شدیم، ولی بدون رز

دستمو کردم تو آب  رود، با خودم فکر کردم که اکیه حداقل به سردی آب اقیانوس تایتانیک این ها نیست.


سلام بچه ها! من زنده ام. خوبه که اعلام حضور کنم.کامنت ها به طرز شوخیانه ای جدیه.

چیه خودتون رو نگران بقیه می کنید. نکنید جیزه این کار ها. یعنی خب که چی تهش هیچی نیست. اتفاقی بخواد از آسمان بیفته هم، با نگران بقیه بودن صرف نظر نمی کنه از افتادن. بازم زاااارت می افته وسط فرق سرش. هر جا رو خوندم بی خود خبر سیل و ابراز نگرانی هست. استدلالم اینه که کاری می تونی بکنی؟ آره؟ خب سریع تر انجامش بده. نمی تونی؟ نه؟ خب چیه استرس می کشی موهات سفید می شه. بیخ. یه چیزی می شه تهش دیگه.


خسته ی راهم. اصلا موجود مسافرت دوستی نیستم و خیلی خیلی خاطر مادرم رو می خواستم که همراهی کردم و جیک هم نزدم. کاری کردم خارج از توانم. از قبل از عید خسته ترم. کوچک ترین فرصتی که داشتم رو قربانی خانواده م کردم. و خب این رو کسی متوجه نیست، که اوضاع چه قدر خطریه این داخل. اینجا دارم اعتراف می کنم که گمان می کنم انرژی شروع سال جدید را ندارم و وا دادم.


خستگی ای در وجودم هست، که حس می کنم کم کمش به دو سال تنهایی محض بدون تکلم نیاز دارم تا بتونم برگردم به یکی از ورژن های قبلی. 

الآن با حجم عظیم کامنت ها مواجه شدم و گفتم هیجان زده می شید اگر بفهمید اتفاقا من به تمام استان های سیل زده سفر کردم، و زنده موندم.

اقلا از جهانگیری و روحانی بسیار سرعتم بالاتر بود. 

ولی عجیب چه خوب انرژی می دید ها. 

طی سفر حس زئوس بودن بهم دست داد رسما، زئوس خشمگین. هر جا رفتیم، به طرز غریبی روز بعد فرو رفت زیر آب.

تهران رو اگر فردا آب ببره، می فهمم که دیگه واقعا سوپر پاور مخصوص خودم هست. چون متاسفانه برگشتم تهران و قصد هم ندارم برم شهر دیگه ای و نحسی رو انتقال بدم به شهر و روستای بعدی.


شوخی به یکی گفتم آره فلانی نشستم اینجا لب رود، ببینم سیل می آد ببره من رو تا که دیگه نخوام ادامه بدم بیمارستان اکسترنی لعنتی رو،

که بعد به نتیجه رسیدم حتی سیل هم ما رو پس می زنه، چون روز بعد همون رود طغیان کرد و فکر کنم روستا کلا زیر آب باشه الآن.

آهان . دلم برای پست با کامنت زیاد تنگ شده بود. دمتون هاااات.

خاطر شما رو هم خیلی می خواهم. این رو با لاشه ی لاشه م نوشتم ها. بده اینقدر به اینجا عادت دارید. 

 دست من که نیست، ولی اگه دستم بود دوست داشتم که اعصاب و حال و روان و روح و جسم همه ی زنده ها همیشه خوب باشه و به طبع کس دیگه ای هم به دنیا نیاد چون زمین ظرفیت نداره.


خاطره هم بگم، مثل من جنون خری نگیرید. در یک صحنه خیلی خر شدم و کنار یک رودِ( از نظر این ها) ترسناک ایستاده بودم و کرک و پر همه از بالای پل می ریخت. نمی دونم چه مرگم شده بود. مثلا می تونم توجیه کنم که حس جلب توجه کردنم گرفته بود که نه واقعا در این حد بچه نیستم. صرفا ایستاده بودم و نمی فهمیدم که چرا الآن نمی تونم مثل بقیه احساس داشته باشم و حس ترس لعنتی م از بین رفته. می رفتم جلو و جلو تر، و خودم رو مسخره می کردم که گریفندوری کی بودی تو کیلگ؟ حالا الآن می ترسونمت. خودم رو بردم تا اون پایین تا به خودم ثابت کنم که خیرات سرم حس ترس دارم، ولی تا جایی که بیل زدم حس ترس مرگ در اثر سیلاب و طغیان نداشتم. بقیه ش رو دیگه با چک و لقد دورم کردند از اون مکان. یعنی خب اعصابم خورده سر این قضیه که همه دارند از استرس می میرند بعد من هیچ حسی ندارم با وجودی که می شه گفت از زیر سیل دراومدم خودم الآن. 


ولی آره این حس که خونه رو آب برداره رو اصلا دوست ندارم. چه معنی داره. یک لوله ی کوچک ترکیده بود یک بار در خانه ی ما و فکر کنم پستش هم باشه تو آرشیو. یادم هست چه قدر افتضاح بود. نصیب نشه، امیدوارم. 


سرماش رفت لای انگشت هام، ذره، ذره. زود تر از جک می مُردم؛ با وجودی که آبش هزار برابر از آب اقیانوس تایتانیک این ها گرم تر بود. 

"من. رز. را. نداشتم."

"کم. داشتم."