Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

دیدارمان به جهنّم

و دقیقا از همین امروز، همین لحظه به بعد، احدی نمی تونه منو مجبور کنه چرت و پرت های دینی عقیدتی سیاسی اجتماعی نشخوار شده ی بقیه رو بشنوم در حالی که مهر سکوت کوبونده باشن رو دهنم و به مثابه بُز مجبور باشم کلّه م رو تکون بدم و بعضا برم اون بالا کلماتی رو ادا کنم که هر چی وجودم رو بیل بزنم اعتقادی بهش نداشته باشم. 


عمومی تمام. 


حس رهایی دارم. حس بی نهایت دارم. من تا آخر عمرم دیگه مجبور نیستم هیچ کدوم ازین چرت و پرت های زورکی رو حفظ کنم. حتّی اگه بخوام یه رشته ی دیگه رو شروع کنم، می تونم اینایی که پاس کردم رو انتقال بدم. 

خوبی پیر شدن همینه. قورباغه چندش هاتونو زود تر از بقیه قورت دادید.


این ترم، یه کلاس دینی طوری داشتم با ترمک ها! (بله من هنوز با ترمکا هم کلاسی ام. دقیقا شیش ترمه با ترمک ها کلاس دارم. بنویسید تو گینس، چگونه بعد از شیش ترم هم چنان ترمک و کول باشیم! :سوت ) استادش داشت حذفم می کرد به خاطر غیبت هام، صدام زد کنار و قرار شد یا با هزار تا شرط و شروط آدم بشم یا حذف بشم. از اون زمان مدّت هاست دارم تو حلقومش می شینم و به انگشتر عقیق توی دستش خیره می شم. یه جلسه بود رفتم طی ارائه ای، آسمان و زمین کلاس رو به هم دوختم و برگشتم. 

این ترمکا هم در جریان نبودن قضیه  چیه، فکر می کردن روال کلاس ها همین جوریه و تلاش ها و مجاهدت های منو که می دیدن، هی پشماشون می ریخت حیوونکی ها! فرض کن هر جلسه بری با استاد گپ بزنی و تحقیق بیاری و نوت برداری سر کلاس های مسخره ش ! هم کلاسی های عزیز ببخشید که بهتون نگفتم عزیزانم و فکر کردید من چقد شاخ و خرخونم، می خواستم یکم حال کنم وقتی هول می کنید بابت ارائه های گاه و بیگاه من. دیدن چشمای موشی تون که ترس نمره توش موج می زد بهم حس قدرتمند بودن می داد. :)))


ولی حالا که تموم شد بیایید به شما می گم  و اینقدر رو این فضا می چرخه که یه روز می رسه به دست خود بی وژدان کور ذهنش:


" استاد،  برو به درک! از کلاست متنفر بودم و هستم. کهیری ترین کلاس ممکن بود. مثل اون مسابقه که طرف رو می خوابوندن تو وان پر از مار  زنده و باید با دهنش مار ها رو خارج می کرد می ذاشت تو سطل. مثل انیمیشن جزیره ی آرزو ها، دقیقا اون اپیزودی که هِدِر باید از توی نافِ آون، ژله ی توت فرنگی می خورد. من دارم از این اشل از تنفّر حرف می زنم.  

بهشت اگه اونجایی ه که با اینجور عقایدی که سر کلاس مجبور بودم بشنوم می شه رفت توش، من از همین الآن با "افتخار" جهنمی ام. یه لحظه... دقّت کن، خیلی دقّت کن می خوام بلند بشنوی و زیر زبونت مزه مزه ش کنی:: "با افتخار."

هاه چیه؟ حال می ده متکلّم وحده بودن وقتی کسی اجازه نداره بهت اعتراض کنه؟ می خوای به لجنت بکشم؟ می خوای پایه ای ترین احساساتت رو به سخره بگیرم و برچسب بزنم روت؟ ولی خب یکم خوش شانسی! من بر خلاف تو همچین آدمی نیستم. 

و اممم. راستیییی. اون جلسه رو یادته؟ همون جلسه ای که اومدم اون بالا و سخن رانی کردم و کیف کردی! خواستم بگم همش دروغ بود. به یه کلمه از چیزایی که گفتم اعتقاد نداشتم و ندارم. یکی از زورکی ترین و چرت ترین ارائه های عمرم بود. تمام مدّت انگشت وسطم رو گذاشته بودم رو انگشت سبابه م. هاها! کیف کردی؟ همه ش الکی شد.

ببین چه قدر ظرفیت ریه هام با تموم شدن کلاست افزایش پیدا کرده. به خودت افتخار نمی کنی؟ تو دقیقا همین کارو با جوون ایرانی کردی. به دوستاتم سلام برسون و بگو کیلگارا مراتب تنفّر خودش رو ابراز کرد. خوش بگذره. خواستی بهم سر بزن! 

جهنم:: طبقه ی هفتم:: به صرف سیخ های آتشین در  سوراخ های رندوم.

و یه طور بیا که  تا شب بری. چون نمی شه شبو بمونی تو جهنّم من! عمرا شریک نمی شم باهات جهنّمم رو. کیش کیش به سمت بهشت."


ای نامه که می روی به سویش، 

از جانب من تُف کن دِ رویش. 


.:. نه خب بی انصاف نباشیم، با خودش کاری ندارم و احترامش حفظ شه تحت عنوان یک موجود زنده ی آزاد... اکیه، مشکلی نیست. مشکلم دقیقا با حرفایی بود که سر کلاس می زد. 


و ببخشید، ولی الآن دقیقا می خوام به همممممه ی دنیا پُز بدم!

 Totally free now. 

رفع کهیر. 

تا آخر عمر...

تا...

آخرِ

آخرِ 

عمر‌!