همیشه یکی از فانتزیام این بود ک وقتی پول دار شدم مدرسه بزنم.
این قدر مدرسه آرامش گاهم بود.
این قدر مدرسه برام مقدّس بود.
کتاب خونه هم دوست داشتم تاسیس کنم.
ولی فانتزی م این بود.
شایدم اینجوری بهتره ها؟
کلاس های عملی رو من بعد تو نمازخونه برگزار کنید. الهی هم می شه همچین. لابد فرقش اینه ک تصویرش لایو می ره واسه خدا. خدایا کیف می کنی از اون بالا؟
به شاخک سوسک قسم، دیگه منو دارین گیج می کنید.
دو دیقه دین و ایمونتونو آف می کنید ببینیم دقیقا چه خبره اینجا؟
::
مدرسه ش ک بکن بکنه،
دانشگاش ک بکن بکنه،
خوابگاش ک بکن بکنه،
نمازخونه ش ک بکن بکنه،
تو اتوبوساش تو تاکسی هاش بکن بکنه حتّی،
تو فرودگاهاش بکن بکنه،
این جو خفه تون نمی کنه؟
چون داره منو می کنه.
داره منو خفهههه می کنه. تنفّس مصنوعی؟ نبود؟ تنفّس دهان به دهانم موردی نداره ها. آزاده آقا. اینجا همه چی آزاده. دوشواری نداریم.
اصلا کاری به هیچ چیش ندارم. به بحث اخلاقی ش، به بحث حقوقی ش، به بحث دینی عقیدتی ش، به هیچ کدوم ازیناش کار ندارم دیگه! در صدر همه چی فقط یه چیزه اذیتم می کنه. چقد هیچی شبیه اون چیزی ک به نظر می آد نیست. این که همیشه پشت پرده ای هست، و پشت پرده های منزجر کننده تر همیشه از جامعه های به اصطلاح باحال تری مثل ما تولید می شن. یعنی گاهی با خودم فکر می کنم... تو سوئدم همینه؟ تو دانمارکم همینه وضع؟ هیشکی خود واقعیش نیست؟ همه چیو قایم می کنن و اداشو در میارن ک نیستن ولی دقیقا خودِ خودشن؟ خب نمی شه از اوّل خود خودش باشن؟ این تناقضه مغزم رو درد می آره.
و اینکه نه، تقصیر اون معلّم پرورشیه نیست. تقصیر این فضاست. اون یارو واتسون بود روان شناس خفنه، اگه الآن بود می زد زیر همه کاسه کوزه هاتون و هیجان هایی ک واسه اعدامش دارید، و می گفت :" رفتار گرایی عزیزانم! رفتارگرایی... این یارو رو محیط این شکلی ش کرده." و بعد منم باهاش موافقت می کردم و براش کف و دست و جیغ و سوت و هورا می زدم.
گاه با خودم فکر می کنم این سریال ترتین ریزن ز وای رو اگه بخوان از تو وقایع "یک روز" ایران زمین بسازن، دقیقا چه صحرای محشری می شه. سریال اصلی در مقابل سریالی ک من پیشنهاد ساختشو دادم، مثل یه آبنبات چوبی کوچیک و خوش مزّه و خواستنی ه. چیزی نیست اصلا! آبنبات چوبیه واقعا.
و یادتون باشه من اوّلین نفری بودم ک گفتم باید می خونه ها و بار ها رو بازگشایی کنیم تو ایران. خط... نشان... درست شدنی نیست. اوّلین بار رو خودم می زنم. رقاص و اینا هم می آرم. و پر از نماز خونه. فرض کن! بهشته نه؟! رو آپشن دانش آموز هم فکر می کنیم واسه نمازخونه های وی آی پی مون. مرامتونو.
بچّه ها روی سخنم با همه س. با هر کی که ازین گوشه کنارا رد می شه و شاید یه درصد چشش اینورا بیافته.
یعنی دیدی تو عالم وبلاگ بازی، یه پست می نویسی حالت خرابه چرت محض، بعد همه ی خواننده ها هم یهو نمی دونم چی می شه به خودشون می گیرن بعد باید بیای جمش کنی و خرتو باقالی بار بزنی ک آقا به خدا نه منظورم تو نبودی؟
الآن می خوام بگم اتّفاقا اینو دقیقا به خودتون بگیرین. هر کس به خودش بگیره.
من الآن از بیرون رسیدم و یهو لازم شد برم یک پست خیلی خیلی قدیمی رو بخونم و بعدش می خواستم کم کم بخوابم دیگه، دنبال یک لینکی بودم تو وبلاگ ولی چیز دیگه ای نصیبم شد.
کامنتای قدیمی رو خوندم. از خیلی هاتون. مثلا در حد اوّلین برخورد ها. اوّلین کلام های رد و بدل شده.
بعد یه جوری شدم. یه احساس گند. خیلی گند.
تقریبا از جنس احساسی که تو عید اخیر خیلی نسبت به پدر مادرم داشتم. تمام مدّت هی از پشت نگاشون می کردم و احساسه رو داشتم.
پشیمونی تاسّف... هرچی. یه پستم نوشتم ازش که اینقدر داغون بود و توش وا داده بودم، عمومی ش نکردم هنوز. گذاشتم پست های شرم آورم زیاد که شد همه شون رو با هم آزاد می کنم.
خلاصه خیلی یهویی، خواستم بهتون بگم متاسّفم. همین!
من نه تنها خودمو به لجن کشیدم، و نه تنها این بدبختا پدر و مادر و برادرم رو هم فلان کردم به کلّ هیکلشون، تو دنیای مجازی شما ها رم عوض کردم.
شما ها خیلی عوض شدین! نمی دونم اینو سنس کردین یا نه، ولی این قطعا منم که به این سمت هلتون دادم. چون ما آدما با توجّه به برخورد و فیدبکی که می گیریم رفتار هامون رو با یک شخص پیگیری می کنیم. و من به احتمال یقین فید بک مثبتی ندادم که الآن این حجم از تغییر آزار دهنده س برام.
اگه تغییر مثبتی بود، حال می کردم خب، به خودم می گفتم بح کیف کن از این تغییر.
ولی دقیقا هر کامنتی رو که خوندم به این فکر کردم که آخی نیگا طرف عجب آدم ماهی بوده اوّلش... لحنشو نیگا، در عوض من چقد داغونش کردم.
چقد با رفتارام عوضش کردم و افولش دادم.
به پدر مادرم و بقیه ی اطرافیان، این مدّتی که این احساس جدید اومده سراغم، هیچ نگفتم... یعنی خب خیلی ضایع ست یهو به خودت بیای حس کنی داری همه رو اذیت می کنی بعد یهو بری مثل خل مشنگ ها جلوشون اشک تو چشات حدقه بزنه هی بگی ببخشید ببخشید ببخشید بعد لابد اونام بگن بفرما طرف خیلی گُل بود، منگلم شد!
ولی اینجا می تونم ازین ادا بازیا در بیارم و می آرم!
...
ببخشید،ببخشید، ببخشید.
....
همین ازم بر می آد. همیشه همین بر اومده. هه. که گند بزنم بعد تهش بگم ببخشید. خیلی وقتا همونم نگم حتّی!
کاش اون دکمه قرمزه توی دکتر هو زیر دستم بود، الآن فشارش می دادم همه ی خاطره هامون از هم دیگه پاک می شد و از اوّل شروع می کردیم و هیچی یادمون نمی اومد. شایدم دیگه شروع نمی کردیم.
کامنتم حس می کنم نمی خوام واسه این پستم. نیازی نیست یعنی. یک سری حرف یک طرفه بود که زدم. و از ته دلم دارم می گم اینا رو. حداقل از ته دلی که الان دارم. نمی دونم دل فردا صبحم باز همین دل باشه یا نه.
شایدم من باز فیوز پروندم، نمی دونم چم شد یهو. خوب بودم کاملا تا وقتی که از بیرون برسم! حالم خوب بود... یعنی اصلا این برنامه های تا دیروقت بیرون بودن رو از قصد به خودم تحمیل کردم که اینجوری نشم دیگه ولی بازم که می رسم اینجوری می شه. نمی دونم.
علی الحساب ببخشید.