Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

چون هنوزم نمی فهمم چه جور یه سری چیزا رو دیدیم و زندگی رو انتخاب کردیم

پدر روح الله زم عمامه از سر برداشت.

دیر بود آقای زم. دیر بود. اون وقتی که باید مثل کوه پشت بچه ات می ایستادی و می کوبیدی تو دهنشون، متزلزل بودی. گیج می زدی. گیر کرده بودی سر دوراهی. اینقدر دست دست کردی که کشتنش.

الان  دیگه دیره.

روح الله زم یک سال پیش مرده. به نظرم نگه می داشتی عمامه ات رو. اون بیشتر از یه بچه ی مرده تو این مملکت به کارت می اومد.


پ.ن. دیشب این موقع داشتیم اب شنگولی می خوردیم! به همین سوی چراغ! براتون تعریف می کنم به زودی اندر احوالات بخش جدید. گفتم یه امروز رو از خودم ننویسم و اختصاصش بدم به اویی که هنوز وقتی خاطرات کشتار مظلومانه اش رو می بینم بغض خفه ام می کنه. الهی که تیکه تیکه بشید. نیست و نابود بشید.


عوضش تو شهر ما

آخ نمی دونید پریا

در برجا وا می شن

برده دارا رسوا می شن

غلوما آزاد می شن

ویرونه ها آباد می شن

هر کی که غصه داره

غمشو زمین می ذاره..



پ.ن. 

همه می گن نم نم بارون... 

اما من می گم،

"عشق بازی آسمون."