Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

اونجاتون

خب بیایید رو راست باشیم، ترجیح می دم ثبتش کنم تا هر زمان که اینجا می نویسم. یه سیره که ثبت شدنش بهتر از نشدنشه.

شاید یک روز اینجانب کیس منتخب تحقیق آدم فضایی ها باشم، و دوست دارم در مورد این ابر اژدهای وب نویس اطلاعاتشون کامل باشه. هر چی شد هم مثل کیس هایی که تو مورنینگ می آند می خونند و یهو ول می شه که پرونده ناقص بود نباشه. یه کیس ریپورت کامل و تمام عیار می شوم. :))))))


والا دچار کمبود حافظه شدم. نه گذرا و مقطعی. تقریبا پایدار. پیش رونده. سرعت زیاد.

خودم از کی فهمیدم؟ از تقریبا بهمن  اسفند پارسال. 

این را می دونم که آلزایمر جوانان زیاد نداریم، ولی این موضوع رو اعصابمه. یکم ترسناکه خب؟

نه رو راست باشیم زیاد از حد ترسناکه.

من به اجسام خیره می شم و نمی تونم بیان کنم که چه کوفتی هستند.

رانندگی می کنم نمی دونم کجا داشتم می رفتم. ماشینم یه روز در میون گم می شه و هفت تا کوچه رو می گردم تا ببینم کجا پارک زدم!

من چهره ی آشنا در حد ایزوفاگوس می بینم و مغزم قلقلک داده می شه ولی نمی دونم کیه و اسمش چیه. 

من واقعا می ترسم روزی بیاد که چهره ی اعضای خانواده ام رو هم نتونم بشناسم دیگه. 

خودم رو تو آینه ببینم و ندونم کیه!

تازه خود همین ترس از فراموشی بد تر از همه چیز هول و عصبی ام می کنه و فراموش زده تر می شم. جنبه ی روانی اش هم هست.


می دونی چی شد؟

یکی از افتضاح ترین هاش امروز بود. 

به مریض گفتم پس شما تو چیزت درد داری.

اومدم شرح حال بنویسم که مریض تو چیزش درد داره.. 

آقا نمی تونستم بنویسم!

بعد گفتم آره همونجایی که توش درد داری، کجات می شد؟

نشون داد. 

سعی کردم دوباره بنویسم کجاشه، بلد نبودم! خداوکیلی داشتم پر پر می زدم اون وسط.

تهش ازش پرسیدم گفتم خب چی بهش می گی؟ کجاته اینجا؟ اسمش چیه.

گفت مگه نمی بینی. ایناها.

تهش کلییی زور زدم معادل انگلیسی کلمه آمد در ذهنم.

روی کاغذ نوشتم :"بیمار در ناحیه ی elbow دچار تندرنس بدون التهاب و قرمزی می باشد."

در حالی که هنوز نمی دونستم به اونجاش به فارسی چی می گیم!

الآن بالاخره آمدم داخل گوگل ترنسلیت زدم، انگلیسی به فارسی،

برام آورده آرنج.

تازه فهمیدم که به اونجاش آرنج می گیم.

حال به هم زن.


تازه نیستی ببینی مشت مشت مویز هایی که از ترس صبح ها می چپونم دهانم چه مزه ای می ده. طعم گس ترس که زیر آرواره ت شیرین می شه.


مشورت هم گرفتم از مادرم  اتفاقا. گفتم آقا عرضم به حضورت من چهره ی دوستای نزدیکم رو یادم نمی آد. چهره که یادم می آد، درجا اسمش می پره. کلمه های بدیهی رو نمی تونم بگم. 

برگشتن گفتند استرس دارید.گفت خودش هم یک مدت که داغون بود این شکلی بوده.


خلاصه برام شرح داده شد از اینکه گاهی در مواردی مغز آدمیزاد این قدر بهش سخت می گذره که نمی تونه یک موضوعی رو بپذیره.

کلی زور می زنه و وقتی نهایتا به این نتیجه می رسه موضوع براش قابل حل نیست، 

می زنه شیفت دلیت می کنه کل خاطرات اون دوران رو به همراه اون یک خاطره رو.

که فقط یادش بره راحت شه.

این هم از روی هوشمندی ش هست. یک جور واکنش دفاعی اسمش رو بگذاریم.

خوشم اومد خلاصه از این توجیهات. مغز موجود باهوشیه. قشنگ نیست؟!!

فقط نکته اینه که می ترسم مغزم صلاح ببینه کل اطلاعات رو شیفت دلیت کنه از بیخ!

خلاصه فهمیدید؟ به مغز مبارک بنده داره شدیدا سخت می گذره! :)))))))))


درمانش هم اینه که رها کنی. بی خیال باشی.

در حالی که والا همه از حجم بی خیالی من به ستوه آمدند. یعنی  زیاد می شنوم که درباره ی من از لفظ خونسرد و بی خیال استفاده شده.

می خوام ببینم خونسردتر از این بشم، یک وقت سکته نکنند اطرافیان؟


خلاصه آره ازین دردا.

اونجاتون.


نوشتمش که اگه دیگه نیومدم بدونید یوزر پسورد وبلاگ را هم فراموش کردم.

ولی قبل اینکه فراموشتون کنم بهتون می گم اینجا رو خیلی دوست داشتم حتی اگه دیگه یادم نیادش.


بابا تهش فوقش می شه مثل آلیس در سرزمین عجایب فکر می کنی تو خواب بودی.هوم؟ اون قدر ها هم پایان دارکی نیست. کام آن! کیپ کالم سوئیت هارت. اصلا کل دنیا را هم فراموش کنی. می خوام ببینم مهمه؟ به درک. لیاقت به یاد موندن ندارند.


پ.ن. دوازدهمه؟ تولد غفی ئه! غفی یحتمل منو دیگه یادش نمی آد چون خیلی گذشته، ولی هنوزم دیوانه وار دوسش دارم. زیاد.

اون تیکه ی شاد و شنگول و کول و پر امیدی که ازم می بینید اینجا؟ اونو دقیقا مدیون غفی ام. از اون تقلیدشو می کنم همیشه.

تولد کسانی که یک تکه از وجودمان را شکل دادند را هرگز فراموش نمی کنیم.

آدمیزاد است دیگر؛ همیشه دل تنگ

داشتم فکر می کردم آدمی زاد حتی اگر به زیر خاک برود و مثل انیمیشن ها کرم های خاکی از یک چشم به چشم دیگرش بلولند باز هم دلش تنگ یک سری کار های خاص خودش خواهد بود آن قدر که حتی تضمینی نیست روحش از زیر آن سنگ لحد نام در نیاید و به همان کار ها نپردازد. کار هایی که هر چه قدر هم آن ها را انجام می دهد خسته نمی شود و برای بار میلیونیوم باز هم به انجام آن ها اقدام می کند. یک طور خستگی نا پذیری...


مثلا در مورد مادرم... خیال می کنم روح او با همان سرعت الآنش و چه بسا بیشتر به سمت مطب بشتابد و فکر درمان کردن این مریض و آن مریض باشد و تهش هم استرس این را داشته باشد که حال فلان مریض یکهو بد نشود و فلانی دردش  نگیرد...


پدرم یحتمل روح خود را به سمت دوست هایش هدایت می کند همان هایی که کلی زیادند. شاید هم برود پیش خواهر ها و برادر هایش که خیلی از ما دور اند. یک احتمال دیگر هم هست... اگر یک تلویزیون را روی کانال بی بی سی نامی فیکس کنیم و بفرستیم زیر سنگ لحد یحتمل روحش بیشتر از دو مورد قبلی آرامش خواهد داشت...


ایزوفاگوس چی؟ یک توپ بسش است. فوتبال می زند دم به دم. با چاشنی ایکس باکس و پی اس پی و البته عضویت ابد الدّهری  کانال جم جونیور.... و کلیییی هم ناگت برای خوردن. بی نهایت تا...!


و می رسیم به من. روح من را احتمالا در لا به لای پتویی خواهید یافت در یک محوطه ی بیش از حد سبز و پر از چمن. قلم در دست ... از دل تنگی هایش می نویسد. که چه قدر دل تنگ این است. دل تنگ آن است. دل تنگ فلان است. دل تنگ بهمان است. و می خواهد این دل تنگی را با نوشتن فراموش یا شاید هم درمان کند. او قطعا از گذر زمان باز هم غرغر می کند و یحتمل به کسانی فکر می کند که هیچ سنخیتی با او ندارند و حتی از وجودش خبر هم ندارند... یا شاید هم کتابی از دوران نوجوانی ام  در دستش باشد و یک عدد موبایل  متصل به اینترنتِ گم شده در بین پتو. که هر از گاهی کِلَش را چک کند و لشگر هایش را بین هم کِلَنی هایش خیرات کند و بعدش هم برود تراوین و لشگرش را از فرط دل تنگی خالی کند بر سر واحه های تسخیر نشده. بعد هم می رود ادیتور سی پلاس پلاس اسمارت فون را باز می کند و می نویسد:

#include<iostream>

#include<conio.h>

#include<algorithm>

using namespace std;

int main(){

//////mage hamishe bayad inja code zad?

while(1){

                                   ////delam shadidan tang ast, kalle mokaaB...

}

system("pause");

}

گاهی هم که اعصابش خیلی خط خطی بشود "اهل کاشان" را  از بر می خواند و با سهراب حرف می زند... روح همیشه دل تنگ من... نکند اینجا را هم آپلود می کند گاهی؟!!


هر چه قدر فکر می کنم این ها شده اند بخش ثابت زندگی من. در طی ده سال گذشته ی عمرم آرامش بخش ترین کار هایی ست که کرده ام. و هیچ وقت هم خسته نشده ام. شده است یک سال جدا شده باشم از چنین کار هایی. یا  دو سال یا بیشتر... ولی باز بر می گردم به این کار ها. هر چه قدر هم که دیگر به درجه تبم نخورند. هر چه قدر هم که هم سن و سالانم بزنند تو خط "بادبادک باز" یا "چه کسی پنیر مرا جا به جا کرد"... یا حتی بشوند یک "اینستا" باز حرفه ای... بروند تلگرام و مرا سرزنش کنند از تلگرام نداشتن.  یا شعر های حافظ را برای هم تحلیل کنند و دم از روشن فکری بزنند...  از زمانی که یادم می آمده هر وقت دلم خواسته از دنیای اطرافم کنده شوم یکی از کار های بالا را کرده ام و بعد از مدتی دیگر جایگزینی برایشان پیدا نکرده ام. در نتیجه آسان ترین راه انتخاب شده... تکرار و تکرار و تکرار... تکرار کارهای بچه گانه ولی دل نشین.


و الآن؟ بله. دقیقا همان زمانی ست که از همه چیز و همه کس کنده شدم و دقیقا درست نمی دانم دارن شان را برای بار بیستم است می خوانم یا نوزدهم یا شاید هم بیست و یکم.


+مرسی از نظر های سابق. خیلی. همه شان را خواندم. ولی حوصله ی جواب دادن ندارم. یعنی خیلی خیلی جواب هست که منتقل کردن آن ها فعلا در حوصله ی من نیست.  گویی از یک کنکوری در روز بعد از کنکور بخواهید ده تا تست شیمی حل کند.از پشت بام هم پرتش کنید دلش را ندارد که ندارد... از طرفی دلم نمی خواهد بدون جواب دادن مهر تاییدی بر آن ها زده باشم. خصوصا یک نظر که شدیدا مخالف بود و من هم عاشق جواب دادن به چنین مخالفت هایی و بحث و تلاش برای اثبات حرفی که فکر می کنم درست است. منتها الآن جدا حسش نیست. بعدا تایید می شوند سر حوصله...


+دو تا سوال:

1) کنکوری جماعت دقیقا تا کی باید از این آن سوال بشنود در مورد کنکور؟ مشکلی ندارم. جواب می دهم تا زمانی که  آخرین قطره ی آب دهانم باقی ست. ولی رواست در سلمانی هم به چشمانمان زل می زنند و می گویند: تو همان کنکوریه هستی! بگو زود تند سریع کنکور چی شد؟ قبول شدی؟

2)کنکوری جماعت تا کی باید در سایت های دیگر ول بچرخد و ریلود و ریفرش کند تا اسم مبارک سایت کانون فرهنگی آموزش-کاظم قلم چی از حافظه ی مرور گرش برود بیرون؟ به امید آن روز که وقتی آن کلیک بالایآدرس بار را می زنم دیگر چشمم به این نام نیفتد! :>