می دانی مشکلم چیست؟
که هر ده قرن یک بار به افراد مخصوصی ابراز احساسات کردنم می گیرد و جریت بیانش را پیدا می کنم،
و چه در چنته دارم بگویم؟
همان "دوستت دارم"ی که هزار ماشاالله اینقدر چپ و راست روزی ده وعده نثار هم می کنید، از دهان افتاده و مثل ماکارانی پر روغن و چرب، بدجور ماسیده است.
می بینید؟ شما با "دوستت دارم" هاتان، فقط واژه ها را افول ندادید.
شما مرا هم بی واژه کردید.
آن ها نخواهند فهمید. آن ها هرگز نخواهند فهمید... که این واژه های لامصب،"دوستت دارم" های من بود. نه دوستت دارم های توی کوچه و خیابان.
و این وسط دوستت دارم گوسفند بسملی بود که خونش روی دست و پای من ریخت، بدون آنکه بلد باشم حتی چگونه کارد را دستم بگیرم.
دوستت دارم.