چند وقت پیش حالم خیلی خراب بود... تیرخلاصم زده بودن. حقم رو خورده بودند.
اومدم اینجا یک کلمه نوشتم من از ایران می رم. دلیلی برای موندن نمی دیدم وقتی حقم اینجور مثل آب خوردن پایمال می شد و ادمای دور و برم این قدر بی خیال و حق کش بودند.
امروز استادم (اصلی ترین استادی که توی این حق خوری نقش داشت و منو جواب کرده بود) از وزارت خانه سر صبح تعطیل بهم پیام داد که سلام کیلگ، بهم زنگ بزن.
زنگ زدم...
گفت من هفته ی پیش از وزارت خونه در اومدم، ولی قبل اینکه برم، کارت رو درست کردم امضاش رو هم از وزیر گرفتم. تو استریتی و همین امسال رزیدنتی بده!
و اینجاست که می گن هرچی که دست از امید و ارزوش برداشتیم، بهمون رسید.
کمترین احساس خاصی ندارم. حالا که دیگه برام مهم نیست... الان که دیگه تصمیم گرفتم بکنم از ایران...حالا! بهم رسید. چه قدر مزخرف و عجیب.
مثل اون بچه ای که سال ها تو ویترین اسباب بازی فروشی ماشین کنترلی رو می دید و وقتی بزرگ شده بود براش ماشین کنترلی رو خریدن. احساسی نداره.
البته به وعده وعید هاش امیدی ندارم، بیشتر حس کردم حالت حلالیت طلبیدن بود. طرف ده هزار ساله تو وزارت خونه است و اونجوری حق من رو خورد. خیلی وقت بود این آدم رو واگذار کرده بودم به کائنات. اشکام رو یادته؟ چشمام که قرمز شده بود بعد کشیک ارتو؟تو من رو تخریب روحی و جسمی و روانی کردی... وجدانت ناراحت بود، نه؟ زنگ زدی ادای آدم خوبا رو دربیاری در حالی که اتش بیار معرکه خودت بودی؟
نمی دونم... ولله که احساس خاصی ندارم. خبری که امروز به من داده شد، می تونه کل زندگی ام رو دگرگون کنه.
همین خبر کافی بود یک ماه قبل به من می رسید... خیلی چیزا فرق می کرد.
نمی دونم واقعا چرا اینجوری می شه. یعنی فقط من باید بیخیالش می شدم تا ...