امشب، بارونی بود،
زمین خوردم،
و به حالت زمین خورده نشسته بودم کف شلوغی های چهار راه وصال و دیگه دلم نمی خواست بلند بشم.
کف دست هایم کاملا پوستش رفته بود،
زانوی راستم زق زق می کرد،
احساس می کردم در اثر برخوردم با زمین و انتقال تکانه ی حاصل به حفره ی دهنم، چند تا دندونم خورد شدند،
و تکه هایی از آسفالت به کف دستم چاپ خورده بود و در محل چاپ آسفالت، پوست تنار (نرمه ی کنار انگشت شست) دستم ور اومده بود،
خون هم که این وسط مسط ها جاری بود،
و این ها من رو عجیب یاد زمین خوردن های ابتدایی می انداخت.
با خودم اینجوری بودم که خب تو با این سن و هیکل، جلوی این همه آدم زمینه رو که خوردی،
الآن وقت لوزر بازیه. بشین همین جا یک دم دور هم خوش باشیم بابا.
یکی تو سرم بود مدام می گفت: چه کسی گفته که من الآن باید بلند بشم اصلا؟ دلم می خواد بنشینم اینجا و به دردی که متحمل شدم لختی فکر کنم. به کسی چه مربوط.
چرا باید کول طوری پاشم و خودم رو بتکونم و به آدم هایی که پشت سرم شاهد کله پا شدنم بودند، بگم چیزی نیست و بعد مسخره ترین لبخند ممکن رو بزنم تا سریع تر متفرق بشن؟
یعنی من دقت کردم، هر وقت که زمین خوردم، از بچگی بگیر تا امروز، بیشتر از اینکه فکر خودم باشم و اینکه حداقل بررسی کنم که من الآن حالم خوبه یا نه، فقط فکر این بودم که مثل فشنگ از جام بلند شم. بدون فکر کردن به هیچی.مغزم فقط بلده دستور بده، زود تند سریع. پاشو. همین الآن پاشو.
نشسته بودم کف زمین، مردمی که شاهد بودند هم بیشتر نزدیک می شدند، و من به مغزم می گفتم خفه بابا، حوصله ت رو ندارم. می خوام بشینم همین جا. بذار بیان واسم مهم نیست.
از همه بیشتر اون خنده ی بعدش. من فکر کنم شخصیتم خیلی ضعیفه. خیلی قویه. خیلی خجالتیه. نمی دونم یک مرگی ش هست به هر حال. از ترس اینکه بقیه به اون حالت خجالت آورم نخندند خودم زود تر از همیشه شروع می کنم به خندیدن. و چه خنده های بیمار گونه و بی خودی. خنده هایی که هیچ وقت نداشتمشون مگر موقع زمین خوردن. خنده های زمین خوردگی!
این ناظم مدرسه همیشه وقتی یخ می آورد برای پاهام، می گفت باشه حالا چه قدر می خندی.
خلاصه دیروز کف خیابون وسط اون شام غریبان خیس، دی اف اس زده بودم و داشتم این عقیده هایم رو با خودم به چالش می کشیدم.
دقت که کردم دیدم کلا چندشم می شه از این حالت که سریع بلند بشم و به بیننده ها ثابت کنم هیچی نیست و باهاشون به خودم بخندم، ولی همیشه هم اتفاقا همین کار ها را انجام می دم.
اصلا چرا باید سرعت به خرج بدم در بلند شدن، مگر نه اینکه درد داشت؟ دو دقیقه نمی شه بشینم دردم آرام بشه اقلا؟ چرا دو دقیقه به خودم مهلت نمی دم!
حالا این افکار باز خوبه جای امیدواری هست،
یک فکر دیگه هم داشتم، که نشسته بودم اون وسط با خودم فکر می کردم آخی یادش به خیر! خیلی وقت بود این شکلی زمین نخورده بودیم. دلم تنگ شده بود کیلگ. مرحبا به یاد بچگی ها.
بعد یکی دیگه اون وسط تو وجودم داشت خودشو پاره می کرد که قربانت بگردم چه خری هستی تو، تمام هیئتت سرویس شده، نشستی واسه من به بچگی ها فکر می کنی؟
خلاصه اسیری شده بودیم.
پ.ن. الآن صبح روز بعده، زانوم یک شکل باحالی شده که نگو. آبرنگی شده.
طیفش اینه:سیاه. قرمز جگری. قرمز خونی. بنفش بادمجانی. بنفش گل بنفشه. آبی کله غازی. آبی پر رنگ. سبز آبی. سبز کم رنگ. زرد.
همه ی این رنگ ها رو یک روزه روی پوستم ایجاد کردم.
مردی تقلید کن. این خودش هنره.
پیس. زمین خوردن واقعا لازمه. باید یادت بیاد چقدر شرمساری داره، لحظه ی بلند شدن. باید یادت بیاد چقد در یک آن حس کمپرس شدن بهت دست می ده. انگار که قوطی رانی باشی و چهار دست بن تن با جفت چهار دستاش فشارت داده باشه. اصلا روح آدم جلا داده می شه. خوب بود واقعا. اتفاقا هر چی شاهد ها و ناظر ها بیشتر باشند، روح بیشتر جلا داده می شه.
دو پیس. نمی دونم چه خبره. ولی شونزده هفده تا تا بنز قدیمی تک سرنشین انداخته بودند تو لاین راست همّت، پشت هم داشتن می رفتن امروز صبح. خیلی عجیب و باحال بود. مردم زیادی ایستاده بودند از کنار داشتن عکس می گرفتن. ما هم که با ماشینمون به بنز ها دهن کجی کردیم و گازشو گرفتیم رفتیم. شاید نمایشگاهی چیزی باشه. شاید مقام مدیریتی خاصی رو داشتن جا به جا می کردند.
"زندگی از یه جا به بعدش، شبیه بازی های بارسا-رئال می شه،
وقتی که مسی هست؛
و رونالدو نیست."
رونالدو نیست.
رونالدو واقعا نیست.
من فکر کنم هنوز با این حقیقت کنار نیومدم و دچار جراحتم از نبودش.
رونالدو از فوتبال حذف شده.
داشتم فکر می کردم سوآرز چقد شبیه سمور آبیه.
اونورم چلسی یدونه به تاتنهام زده و آقا یکی رو می شناسم که الآن تو دلش عروسیه. کلا قبول ندارید طرف دار های چلسی، چه آدم های بی آزار نازی هستن؟ من که غیر این ندیدم. ببینیم فردا می شه شیرینی گرفت از ملّت...
پیس. یعنی بد شانسی ای نبود که رئال امشب نیاورده باشه. تو ورزشگاه خودش گل خورد. گل به خودی زد. گل حتمی وینسیوس ژو ضمن دروازه ی خالی رو به روش خورد تو تیرک. پنالتی خوردن. خلاصه ک افتخارات کامله! یه کارت قرمز هم بدن حله. پرچم رئال بالاست ها. بالااا..
دو پیس. چقد تو امتحان تو صورت سوال ها و گزینه ها خوندم ویدال، دیدم بلد نیستم گفتم ولش کن طرف بارسایی ه، خودیه، جواب این نیست. به این می گن تحلیل در حد لالیگا اسپانیا. عملی یادتون دادم ها.
صفر تا صد مسائل جنسی رو امروز ریختن تو کله ی ایزوفاگوس،
حیوونکی هنگ کرده.
منم که خودم رو راحت کردم از یک جایی که باریک تر شد، گفتم ببین عزیزم من دیگه کم کم امتحان دارم برو سراغ مامان! روز مادر هم هست، وظایف مادرانه ش رو می تونه کامل به جا بیاره.
ولی عاشقشم ها، هر کوفتی به ذهنش میاد رو می پرسه.
ما کی اینجوری بودیم. کاش اینجوری بودیم بابا. خیلی راحته. کم ترین فشاری رو متحمل نمی شه.
صرفا الآن اعصابش وحشت ناک از این خورده که "چرا عکس زن لخت رو برای ما امروز روی اسلاید انداختند. من منحرف شدم."
برای مادرم هم می تونه جدید باشه این وضع.
چون من بدبخت موقع آموزش مسائل جنسی یک جیک نزدم تو خانواده!
یعنی بعید نیست موقع توضیح دادن به این، منم صدا بزنه بگه وایسا ایزوفاگوس، من هنوز مطمئنم نیستم کیلگ با این سنش نظرش درباره ی لک لک ها چیه. شاید لازم باشه اونم با تو در این کلاس آموزشی شرکت کنه، چون یادم نمی آد براش برگزار کرده باشم.
من در عوض خیلی هم زود تر و سریع تر و وسیع تر آموزش دیدم. به لطف بر و بچز، تراوین + چت روم + مدرسه و انجمن.
یعنی بچه های مدرسه ی ما نه تنها در زمینه ی درسی، در زمینه ی غیر درسی هم نابغه بودند.
بچه های مدرسه ی ابتدایی مون رو که دیگه نگم. اصل جنس بود.
این ایزوفاگوس الآن نه تنها خودش خنگه، دوستاشم پرت تر از خودش هستن و صرفا یه چند تا فحش کاف دار بلدن و مثل نقل و نبات استفاده می کنند که اگه ازشون بپرسی یعنی چی الآن فرقشو با همون نقل و نبات نمی دونند، آدم بزرگترشم که من باشم دارم اینجور حواله ش می دم، چون الآن یه چیز بهش بگم، فردا صبح مادرم خشتکم رو کشیده رو سرم که این ها چیه به برادرت یاد دادی؟
و خلاصه خنگول هی می آد همه چی رو می پرسه.
ولی به مدرسه شون نقد دارم! این الآن چه وضع آموزشه؟
معلم ها هم رم کردند، اینقدر براشون سخت بوده درس دادن، کلاس فشرده گذاشتند جمع شه بره سریع تر این باری که رو دوششون هست.
یکی نیست بگه، احمق خر روانی، لواط و عنن و آنال اینترکورس و وطی دبر و کاندوم و تجاوز و اس تی دی و زگیل تناسلی رو که یه روزه نمی کنن تو پاچه ی بچه ای که خود عملیات اصلی رو هنوز درک نکرده چیست و چرا.
دیگه بقیه ی دغدغه هاش رو نمی شه نوشت، وبلاگم زرد می شه دوست ندارم قلم زرد شده م رو ببینید، ولی داداشمون فرمت شده اساسی.
اصلا من مرگِ این جامعه و دین مون رو نمی فهمم. تا بلوغ رفتارشون با بچه اینجوریه که وانمود کنیم هیچی وجود نداره. هیچی. هیچی. بده. زشته. اخلاقی نیست. اون پایین مایین ها هیچ خبری نیست.
به بلوغ که رسید بچه، طبق آمار بهداشت جهانی نتیجه گیری می کنن: وای باید یاد بدیم. همین الآن. دیر شد. دیر شد. دییییر شد! الآن نسل آریا منقرض می شه.
ریدمان. تمام عیار.
خوب معلومه بچه ای که از بدو تولد کردی تو پاچه ش که گنااااه، همه چی گناهه، بعدا باهاتون همکاری نمی کنه برای تولید سرباز جدید وطن!
تو این دانشگاه هامون پسره دختره رو می بینه، هر دو تا فکر می کنن هیولا دیدن، جیغ می زنن و در دو جهت مخالف از هم فرار می کنن. به جان خودم.
یا مثلا طرف دیگه خیلی شجاعت به خرج داده هر شب به یک جنس مخالف پیام داده، با افتخار سینه شو می ده جلو می گه دوست دخترررر دارم. یا نهایت ارتباطی که با هم دارن در حد روابط من با دوستای سر کلاسمه، چه بسا منِ درون گرا حتی بیشتر دوستامو بغل و ماچ بکنم، بعد فکر می کنند دیگه چه نور علی نوری کردند و توی چه رابطه ی عمیق و احساساتی ای هستند. خب این اگه قرار بود شبیه دوستای دیگه ت باشه که اسمش نمی شد دوست دختر دوست پسر.
این قیمه هایی که ریخته تو ماست ها همه از کجا نشئت می گیره؟ آفرین، از همین جشن تکلیف های بی سر و ته ی که واسشون گرفتن.
الان این دوستای خودم هم جالب نیستن حتی! دو دقیقه تنهاشون بذاری، دارن درباره ی همین ها بحث می کنند. انگار هنوز تو همون بحران ایزوفاگوس گیر کردن اکثریت و بیرون نیومدن. گاهی به این فکر می کنم پس ما قبلا تو ابتدایی راهنمایی درباره ی چی حرف می زدیم و به نتیجه نمی رسم.
خوشم نیومد. ایزوفاگوسو خل کردین. من الان باید چی کارش کنم. عح. کنترل شیفت دلیتم جواب نمی ده روش.
رفتم اینستاگرام،
یک دوجین مادر دیدم،
و الآن به این نتیجه رسیدم که هُش بابا آروم،
روز مادر فرداست، تا فردا هم ما یه خاکی به سرمون می ریزیم که از جامعه عقب نمونیم.
راستش بی مزه شده دیگه روز مادر.
حالا ربطی به اینکه من تدارک خاصی برای مادرم ندیدم امسال نداره.
ولی حس می کنم جو شده،
و من هر کاری هم بکنم خودم رو، باز یک شخصیت آنتی جو دارم.
اصلا معنی نداره برام که توی یک روز خاص تازه بفهمی مادر داری و بکنی تو چشم و چال بقیه.
به نظرم، من همین که به صورت نوبتی، خواب سلاخی شدن به فجیع ترین حالت ممکنِ پدر، مادر و ایزوفاگوس رو می بینم ( توبگیر فصل یک لردلاس)، بسّشونه. این یعنی دوستشون دارم. زیاد. حالا می خوان بدونن، نمی خوان ندونن.
بچگی هام رو دوست داشتم،
احساسام به مادرم خالصانه بود.. خالصانه "تر" بود.
اولین باری که رفتم برای مادرم کادو بگیرم رو هیچ وقت یادم نمی ره.
مغازه ش رو. کروکی مسیرش رو حتّی با وجودی که اصلا درک فضایی ندارم.
اینکه از ماه ها قبل لیست آماده کرده بودم.
تنها رفتم. به بابام گفتم خودم می خوام بخرم، پس باهام نیومد.
هفت هشت سالم بود.
دندون افتاده داشتم تو دهنم،
بیست هزار تومن پول خیلی خیلی زیادی بود،
و خانم پشت ویترین داشت برام می مُرد رسما.
ولی خب انتظار شگفت زدگی بیشتری رو از مادرم داشتم و یکم خورد توی ذوقم.
اون قدری که من ذوق داشتم، خودش ذوق نکرد.
بگذریم.
ولی اینکه تو بیست سی سالگی تازه بفهمید روز مادر مهمه و بیفتید به آپلود کردن عکس، فایده ای نداره. خیلی دیره. بعد بیست سی سال؟
من با عقل نفهمی م فهمیده بودم مهمه، اونم تو شرایطی که حتی بابام یادم نداده بود بیا بریم برای مامانت کادو بخریم.
اگه تو هفت سالگی تون کاری که من انجام دادم رو انجام دادید که هیچی دوستیم، ولی اگه ندادید یا باید برگردید و انجام بدید یا تا ابد باید جلوم لنگ بندازید. چون احساسات تون هیچ وقت به اندازه ی یک بچه ی هفت هشت ساله، پاک و معصوم و خالص نمی شه. :دی
این اینستاگرام هم آدم رو خل می کنه ها، الآن کاملا مشخصه این رو با قلم گرینچ درونم نوشتم اینقد که داره ازش حسادت شره می کنه چون رفتم تبریک دوستام به مادر هاشون رو دیدم و حس سرخوردگی کردم.
خب حالا چه خاکی به سرمون کنیم کیلگ که به چش تلخ نشه؟
برم گل بخرم دیگه خبر مرگم.
بدم می آد از این ابراز احساسات های زورکی و جعلی و تصنعی و فرمالیته!
اصلا من از همین که لازمه به کسی بگم دوستش دارم هم چندشم می شه.
نه این که حس کنم عاره، یا اینکه حس کنم کوچیک می شم یا خجالت بکشم،
بیشتر دیدم این شکلیه که دوست داشتن رو نباید جار زد،
و اگه تا حالا نفهمیدی دوستت دارم و منتظر گفتنشی که خاک بر سر من بشه رسما، چون با گفتنش هم زیاد اتفاق خاصی نخواهد افتاد مگر گذرا،
وقتی کلام سطحی ترین راه ارتباطه.
فردا هم باز می زنه تو سرمون که پسر فلان دوستم، دختر فلان همکار اتاق عمل، برای مادرش پست اینستاگرام گذاشته، بیا یاد بگیر، صبح تا شب سرت تو اینترنته، یک پست برای من نگذاشتی بی انصاف.
پ.ن. و خیلی من تعصب دارم رو این قضیه، روز مادره خب؟ بی خود قیمه رو نریزند تو ماست لطفا. روز زن چیه ریختند به هم تبریک می گن؟ من قبولش ندارم. این روز فقط و فقط مخصوص موجوداتیه که زجر زایمان بچه، و بعد از اون زجر تحمل خود بچه رو کشیدند. هر وقت کشیدید بفرمایید به هم تبریک بگید. می تونم قبول کنم که یه عمه حق مادری داشته باشه نسبت به برادرزاده ش و بزرگش کرده باشه حتی بهتر از مادر اصلی ش، ولی منش این جوونای تنگ اینستاگرامی رو قبول ندارم متاسفانه یا خوشبختانه. طرف همه چیش به راه، بیشترین دردی که کشیده اصطکاک لیوان آب سر سفره با پوست دستش بوده، حالا روز زن رو به خودش تبریک می گه. نچ نچ متاسفم، روز شما نیست، کیش کیش. برید همون روز نارنجی ها یا هرچی که دلتون خواست. ولی این روز رو نچ، شرمنده.
من الآن رسما یه تنه خودم مادرم رو امسال پیر کردم. یعنی پیر می کردم ها، ولی امسال شیبش تقریبا عمودی شد. در حدی رفتم رو نروش که خیلی وقت ها مسالمت آمیز بهم گفت ببین امروز بیشتر از این اعصابم نمی کشه، پاشو از جلو چشمام خفه شو کم کم. فردا ادامه می دیم.
یه بارم گریه ش انداختم، که البته تقصیر من نبود. ولی چون از اینا نیست که اشکش لب مشکش باشه و شخصیت متکبر قدرتمند مغروری داره، و تا حالا گریه ش رو اینجوری ندیده بودم، خیلی به خودم لعنت فرستادم.
خیلی وقتا هم از دست من و ایزوفاگوس می گه وای خدایا من چه گناهی کردم؟
اگه بچه ی این شکلی رو تحمل کردید، تبریک می گم شما یک قهرمانید و این روز مال شماست.
طبق معمول قطع ه. قعطه!!
زنگ زدم مخابرات،
بح بح،
دم و دستگاه رو عوض کردند کلا تو این یک ماهی که در خدمتشون نبودم.
آهنگ بوسه ی زمستان بیژن مرتضوی گذاشتند روی لیست انتظار،
و دروغ نگم،
تا یک دقیقه ی پیش نمی دونستم مال بیژن مرتضوی هست،
صرفا بچگی ها توی میان برنامه ی تلویزیون شنیدم و خیلی خیلی به توان بی نهایت نوستالژیک بود برام.
فلذا از صبح تا حالا چهار بار زنگ زدم فقط همین آهنگ رو گوش کنم.
یک اپراتور بسیار خوش برخورد هم صبح درست کرد اینترنت رو، کلی هم تشکر کردیم ولی حالا دوباره قطع شده!
ولی واقعا مهم نیست،
مخابرات هر چی نداشت،
این یه شانس رو به ما داد.
مخابرات منو با این آهنگ قدیمی بیژن مرتضوی پیوندی دوباره داد.
مرسی مخابرات،
هرچند وظایف ت رو درست انجام نمی دی، ولی می بخشمت سر همین قضیه. به خاطر همین یه شانسی که جلوی پام انداختی.
اصلا اون تکه هایی که ویولنش جیغ می کشه، این قدر بغض کردم باهاش که خدا داند. دلم می لرزه در حد لالیگا اسپانیا. رقیق . خیلی رقیق. من واقعا بچگی هامو داره یادم می آد..
خلاصه اینکه بنده اینترنت ندارم،
کامنتا طبق معمول تلمبار شده و فردا پس فردا شفیره از توش می زنه بیرون،
و اگه یه درصد به این فکر کردید اوقات فراغتم رو چی می کنم، باس بگم ک دستامو زدم زیر سرم دارم بوسه ی زمستان گوش می کنم.
زمستان را ببوسید تا نرفته. ماچ.
پ.ن. بیایید که فحش جدید عربی یاد گرفتم.
بدون اینکه معنی ش رو سرچ کنید، حدس بزنید "اکّال السُحت" یعنی چی. همین که گفتم فحشه خودش راهنمایی ه.
به به. عجب فحش شیکیه. خوشم اومد.
خیلی قدیم ها توی شهرستان کوچکی زندگی می کردیم.
مردمش خرافاتی تر از تهران بودند.
یادم می آید یک حرکت جالب داشتند همسایه هامان.
دو سکه را می گذاشتند دو ور یک تخم مرغ. نیت می کردند که این تخم مرغ درد و بلای فلانی است که باید در بشود.
بعدش اسم تمام کسانی که می شناختند را روی تخم مرغ ضربدر می زدند. از پدر و مادر فرد بلا گرفته بگیر، تا دوست ها و آشنا ها و همکاران و همسایه و کل افراد زندگی اش.
تهش یک تخم مرغ می شد با شصت هفتاد تا ضربدر رویش.
بعد دو سکه را بر می داشتند می گذاشتند دو ور تخم مرغ و سپس شروع می کردند تک تک آدم های روی تخم مرغ را صدا زدن. با هر صدا زدن، اندکی سکه ها را از دو طرف فشار می دادند بلکه تخم مرغ بشکند.
خلاصه هر وقت آن تخم مرغ بدبخت با فشار سکه ها می شکست، می گفتند همان فردی که الآن صدایش زدیم، عزیزمان را چشم زده بود و خدا را شکر به در شد.
کاری به خرافات و این هایش ندارم، امروز موقع راه رفتن، داشتم با خودم فکر می کردم... ای کاش می شد یک کاغذ بردارم و یک سطل. (تخم مرغ کثافت کاری می شود حوصله اش را ندارم.)
بعد یک کاغذ بگذارم و رویش اسم تمام دوست هایم را بنویسم. یا مثل همان تخم مرغ ضربدر بزنم.
بعدش سطل را بگذارم زیر مدخل گوارشم که فکر کنم همان دهانم می شود.
بعدش دانه دانه از بالای لیست ضربدر ها شروع کنم، اسم هایشان را بخوانم.
با هر خوانش، مثل فشار دادن سکه های دو ور تخم مرغ، دل و روده ام را فشار بدهم و یک عق بزنم توی سطل.
- دوست شماره ی ۱.
- عق.
- دوست شماره ی ۲.
- عق.
- دوست شماره ی ۳.
- عق.
- دوست شماره ی ۴.
- عق.
- رفیق شماره ی ۵.
- دابل عق.
- یار شماره ی ۶.
- تریپل عق.
...
و الی الابد.
دوست موست هایم بچه های خوبی هستند، یحتمل خیلی هم قربان صدقه ام می روند چون با همه شان خوش برخورد ترین بودم، ولی این اعصاب من دیگر نمی کشد رفتار های بچه گانه ببیند و ماست ماست نگاه کند.
بنده نه سر پیازم نه ته پیاز و نه حتی خود پیاز. ولی بوی گند پیاز دارد خفه ام می کند، آن قدر که دلم می خواهد سرم را فرو کنم توی اولین پیت حلبی روغنی که سر راهم آمد.
دیگر نمی توانم دو رویی ها، دروغ ها، ریا کاری ها، تظاهر ها و خیانت کاری ها و ضمائم دیگرشان را تحمل کنم. کودک های کوچک قصه لازم.
من آدمی نیستم که غیبت هاشان را تاب بیاورم.
آدمی نیستم که پشت سر فلانی فحش بدهم و پس فردا بروم باهاش دست بدهم و به هم لبخند بزنیم.
به اسب ترووا کمترین اعتقادی ندارم و کثافت ترین ویروس های کامپیوتری را همان تروجان ها می دانم.
آدمی نیستم که خودم را بگیرم، در حالی که وجودم دارد له له می زند.
غرور را پدر مادرم تا همین چند وقت پیش اصلا وقت نداشتند یادم بدهند چیست و چرا.
آدمی نیستم که پیام هایم را باز نشده نگه دارم و ادای ندانسته ها را دربیاورم.
آدم بهانه تراشی نیستم.
دروغ که می گویم قبل از بقیه خودم از خنده می میرم.
من آدم این مسخره بازی ها نیستم. روحم را زور زده ام و سفید نگه داشته ام و نمی گذارم کسی به غیر از خودم سیاهش کند.
من وقتی کسی را دوست داشته باشم لب هایم موقع دیدنش کش می آید، از کسی هم تنفر داشته باشم که خودم را یک طوری گم و گور می کنم که اصلا نفهمیم در یک دنیا زندگی می کنیم. ناسلامتی هفت هشت میلیارد آدم هست آن بیرون.
ولی این ها این طور نیستند. این ها بدترین حرف ها را پشت سر هم می گویند و فردایش هیچ به هیچ.
این ها به هم قلب می فرستند ولی در ته چشمانشان مزرعه ی پرورش نیزه ی خرس گریزلی رونق دارد.
جنگ می کنند ولی در دستانشان گل آفتابگردان و برگ شبدر می گیرند.
من آدمش نیستم خب.
خسته شدم این قدر باید حواسم باشد جلوی کی چی را می توانم بگویم، جلوی کی نمی توانم. خسته شدم از فیلتر کردن احساساتم. از اینکه به خاطر بقیه باید رفتارم را به خودم دیکته کنم.
خب چرا یک روز قرار نمی گذاریم همه ی مردم دنیا همه چیزشان را برای هم بگویند و بعد از آن بی دغدغه و خالی زندگی کنیم؟ حتما باید انرژی تلف کنیم برای قایم کردن حقایق از هم دیگر؟
می مانم. از طرز رفتارشان با هم می مانم. با خودم نه. همه با من خوب رفتار می کنند. یحتمل چون موجود بی آزاری ام. ولی رفتارشان با هم ... آزارم می دهد.
حس می کنم شده ام توپ دست رشته. دست همه کس بوده ام و از هر کوفتی خبر دارم و دیگر روحم نمی کشد این حجم از باخبری را. کنت الاف بود یا نوچه هایش؟ راست می گفتند بی خبری خوش خبری ست.
فکر کنم شخصیتم خیلی صلح طلب تر از آنی هست که فکرش را می کردم.
اصلا کاش می شد بروم با زنبور ها زندگی کنم.
یا با ماهی های ساردین و تن توی اقیانوس.
یا با قطره های شبنم روی برگ درخت ها.
یا حتی می شد یک قطره ی بنزین داخل باک یک پراید باشم.
یا یکی از گولوهای لوستر تالار های مجلل.
اصلا کاش آبراهام مازلو، پله ی سوم هرم لعنتی اش را به من می بخشید. نخواستیم حاجی. بیا مال خودت. فرسوده کننده ست.
کتاب به چه قطوری دستم بود،
کتاب وزیری با جلد سخت،
روی دست هام گرفته بودم و داشتم از چهارچوب درب رد می شدم،
که ناگاه به مثابه کور ها شدم و شترق:
چهارچوب درب فرو رفت تو کتاب،
کتاب با اون قطر فرو رفت تو دنده هام.
الآن دیگه اصلا نمی تونم نفس بکشم این قدر که درد داشت. موقعی که می خواستم چکش کنم، به قدری دردم اومده بود که با خودم می گفتم خدایا من خون نبینم! الآن که دستم رو از پهلوم بر می دارم خون و پارگی نبینم فقط!
بعد فرض کن یه کیس بیارن بیمارستان، شکستگی دنده و پارگی پلور ریه! پزشک اورژانس بپرسه چه کسی این بلا رو سر این حیوونکی آورده؟ چاقو خورده؟ دعوا کرده؟ تصادف شده؟ در عوض حضار بگن کتاب! دکتر، خودش کتاب فرو کرده داخل ریه اش.
اگر سالی توی روز دانشجو، فراخوان بدند که مسابقه ی انشا نویسی داریم به مناسبت روز دانشجو، یا حتی مسابقه ی توییت نویسی با موضوع اینکه "دانشجو یعنی چه؟" و بعد من وقت کنم و برم در مسابقه ش شرکت کنم،
می رم و جزو ده تا پیشنهاد اولم می نویسم:
"دانشجو یعنی ناهار های ده صبح... ناهار های هفت عصر!"
هشته! تازه به ناهار رسیدم.
خوبی ش اینه که، ژن مقاومت به گرسنگی دارم و متوجه خالی بودن شکمم نمی شم هیچ. و حالا ایشالا با مراقبت هایی که از خودم به عمل می آرم تو این مدت، به زودی همین یک ژن به درد بخور رو هم از دست می دم و دچار زخم معده ای چیزی می شم.
+ راستی، می دونستید المپیاد دانش آموزی جهانی فیزیک امسال تو اسرائیله؟ می دونستید امسال بچه های فیزیک حق رفتن به جهانی رو ندارن؟ بچه هایی که عمرا هیچ حسی به فلسطین ندارن، شبا خواب مدال دیدن، و حالا بهشون می گن امسال فقط مدال کشوری می دیم. کاملا هم قانع کننده.
گفتم - یه عکس ازم بگیر که دو تا دستم وی باشه،
گفتن - که یعنی خیلی ویکتوری؟ خیلی پیروز؟
گفتم - نه، که یعنی دوعا دوعا! یه دو اینور، یه دو اونور. بیست و دو.
خب ما هم بالاخره "واقعا" به بیست و دو سالگی مون رسیدیم. هاه.
راستش فکر نمی کنم لازم باشه که ادای بیست و دو ساله ها رو دربیارم... یادتونه چه قدر بار ها پست گذاشتم برای شما به مضمون اینکه هر کی ما رو دید زرت بهمون گفت "خجالت بکش نا سلامتی بیست و دو سالته". یعنی این عدد بیست و دو رو من نفهمیدم چیه که این قدر همه کلید می کنن روش. خلاصه ما که خیلی وقته بیست و دو سالگی رو فیک کردیم، بخون از نوزده سالگی حتی همه به بنده می گفتن بیست و دو ساله، طبق یک قانون نا نوشته...
ولی حالا این بار واقعیه. هر کی ازین به بعد بکوبونه تو سرم که "نا سلامتی بیست و دو سالته، خجالت بکش" می شه با افتخار سینه سپر کرد و پذیرفتش که اکی. بیا جلو. آره. من بیست و دو سالمه. خجالتم نمی کشم. و نا سلامتی بیست و دو سالته!
از تلاقی هاش بخوام براتون بنویسم، یه عالمه عدد ۲ امروز تلاقی داشتن. دو اسفند. بیست و دو سالگی. خودمونیم بیست و دو سالم شد ها، ولی هنوز اون خل گری های مخصوص خودم رو در زمینه ی اعداد دارم، با وجودی که سعی کردم کمش کنم. مثلا الآن که اینو می نویسم بازم دارم به اینش فکر می کنم که دیگه هیچ وقت عدد سنم این قدر باحال نمی شه در کنار تاریخ تولدم. دو ی دوازده در کنار بیست و دو در کنار روزی که توش به دنیا اومدم. پنج شنبه. باورم نمی شه باز باید هفت سال صبر کنم تا دوم اسفند بیفته تو پنج شنبه. چه زجری می کشم من واقعا با این وسواس های جذاب ذهنی م! مثلا فرض کن یه روز من ۵۴ سالم بشه. خب این هیچ سنخیتی نداره و اصلا نمی دونم چنین عدد بی رحمانه ی بی مناسبت بی تلاقی ای رو کجای دلم می تونم بذارم. و نا سلامتی بیست و دو سالته! ۱۲.۲. ۲۲. پنج شنبه.
خاطره بخوام تعریف کنم، یه بنده خدایی اشک ما رو اصل تو روز تولدمون در آورد. یعنی واقعا جدی می گم ها، اشکم در اومد. و کلا حالا ما که داریم به دست فراموشی می سپاریم به همین سرعت، ولی بیایید با هم عهد کنیم که برخورد روزانه مون با هم یه طور باشه که انگار هرکی رو می بینیم روز تولدشه. خب شما چه می دونید، شاید واقعا تولدش باشه!!!
خب این خیلی وجه بی رحمانه ای از دنیا بود، که یه آدم تو روز تولدش اشکش در بیاد. و من با همین بزرگ تر شدم و تجربه کسب کردم. که دنیا کلا وفا نداره. حتّی تو زادروز خود آدم. یعنی دیدید آدم هم تو روز تولدش منتظره که همه چی ایده آل باشه و فلان دیگه. حالا هر چه قدر هم زور بزنه که از ایده آل گرایی فاصله بگیره ولی باز ته دلش یه حس هایی داره که امروز روز منه. خلاصه ما تو اولین روز بیست و دو سالگی اشکمون در اومد و نا سلامتی بیست و دو سالته!
تنها راهی که تونستم توجیهش کنم اینجوری بود که به خودم گفتم من الآن قهرمان تو فیلمم و این یه سکانس احساساتیه پس اشکالی نداره. چون مدیریت احساس زیر خط فقر هم چنان. و نا سلامتی بیست و دو سالته!
یک خاطره ی دیگه هم می خوام تعریف کنم. یکی رو دیدم امشب، اسمش حامد بود، گرافیک می خوند. جادو جمبل می کرد. باورم کن به جان خودم جادو جمبل می کرد! رمز موبایل حدس می زد، چه می دونم ذهن خوانی می کرد و این ها.
من هر چه قدر سعی کردم یه چیزی به یک نحوی از توش بکشم بیرون نشد، یعنی من خودم هم کم ندارم تو سرکار گذاشتن ملت، ولی این یارو اصلا توی هیچ قانون و قاعده ای نگنجید. می گفت این یه علمه، و من به واسطه ی همین علمم مشهور می شم و واقعا هیچ دوز و دغلی در کار نیست. یکم از روند کارش رو توضیح داد به جمع. با مسیر ذهنی من یکی بود. یعنی دیدم من خودم هم خیلی وقت ها از این قواعدی که داره می گه استفاده می کنم چون طبق قاعده های روان شناسی ذهن خوانی می کرد.
خلاصه آره ما با اصل وجودش خیلی حال کردیم و فک مون افتاد. اینم نوشتم که اگه مشهور شد و رفت رو آنتن صدا سیما و کسب و کارش گرفت، بدونید من زود تر از همه کشفش کردم.
# در وصف بیست و یک سالگی و اینکه چه جور بود اگر بخوام قلم فرسایی کرده باشم که یادگاری بمونه، یکی از جمله های یکی از باحال ترین دوستام رو می نویسم و کافیه. جمله ی "ها". یهو بی مقدمه چند هفته پیش زیر تابلوی ایستگاه متروی به سمت کلاهدوز، برگشت بهم گفت:
"شت خودت اصلا حواست نیست چه جوری ذره ذره داری خفن می شی، کیلگ. من از بیرون دارم می بینم. اصلا حواست نیست..." و این تعریفش حس می کنم کافی بود واسه بیست و یک سالگی م. کیف کردما، و نا سلامتی بیست و دو سالته!
من بیست و یک سالگیم رو، بیست سال جوون تر زندگی کردم، مثل یک ساله ها. و بی خیال زر زر های دنیا. هدفم این بود اون قدر خُل و غیرقابل پیش بینی باشم که یک عدد نی نی یک ساله هم نتونه. سعی کردم بهش اینجوری نگاه کنم که یک سالگی رو دوباره به من پس دادند...
# در وصف بیست و دو سالگی و اینکه احتمالا چه جور خواهد بود اگر بخوام قلم فرسایی کرده باشم، یکی از جمله های خودمو می گم؛ وقتی داشتم چند وقت پیش فلانی روتهدید می کردم. اعصابم خورد شد، برگشتم گفتم:
" ببین فقط تا دوی اسفند وقت داری انجامش بدی. من بیست و دو سالگی م تمام و کمال مال خودمه. همه ش."
که برگشت گفت مگه بیست و یک سالگی ت مال کی بود حالا؟ و نا سلامتی بیست و دو سالته!
حالا ما این همه بیست و دو بیست و دو می کنیم، فکر نکنید چه آش دهن سوزیه ها. یه روز به غایت غریبی بود که تو نود درصدش اصلا حس نداشتم و مدام فراموش می کردم دوم اسفنده و هی به خودم باز-یادآوری می کردم. الآن اقلا با نوشتن این ها خیلی بیشتر بهم حسش القا شد. یعنی بهم گفتن برو شمع بخر. سه ساعت داشتم فکر می کردم شمع؟ شمععع؟ از برای چه؟ مگر برق رفته؟
تبریک هاتون رو هنوز نخوندم. گفتم اول اینو بنویسم که روی احساساتم تاثیر نگذاره. الآن خیلی خوشحالم. چون قراره برم کلی پیغام تبریک بخونم و حس کنم چه موجود بیست و دو ساله ی مهمی هستم، و بین این همه آدم روی کره ی زمین برای لختی هم که شده حس تمایز بکنم و این ها.
پیش پیش مرسی. از سه نفر هم تبریک پیامکی گرفتم که آمار بسی شگفت آوریه. مادر بزرگم نمی دونم چی شده که بر خلاف هر سال یادش رفت زنگ بزنه بهم. ای بابا. می بینی دنیا رو؟
خلاصه آره دیگه ملت، ما بالاخره بیست و دو ساله شدیم ولی آدم نشدیم. :))))
پ.ن. بیست و دو سالگی شاید قراره همین جوری باشه، شلوغ، بی رحمانه و قانون شکن. دیشب خوابم برد وسط نوشتن این. ما نمی دونستیم چی باید بنویسیم واسه این پست که به چشم تلخ نشه. شیرین ببینید. و شکیل. و فاخر.
بابا اصلا همه تون از بیخ بیایید بغلم علی الحساب تا وقتی که ببینم فردا چی می خوام براتون بنویسم.
پست اصلی م رو فردا می نویسم ها، الآن خیلی مغزم درست دستور صادر نمی کنه و نمی ذاره یه پست بی نقصِ شکیلِ دهن پر کنِ فک افکننن در شان بیست و دو ساله های شاخ بنویسم.
این یکی فعلا از جهت ice breaking مثلا. :دی
این آیس برکینگ مد نبود قبلا ها! جدیدا مد شده دیدم هر کارگاه و سمینار و ایونتی که می گذارند، چند ساعت اولش رو جهت شکوندن یخ (ice breaking) مخاطب درنظر می گیرند.
کامنت های تبریکتون رو نگه دارید هم چناااان. فعلا یخ هاتون رو بشکنید، که هم اسفنده، هم منم، هم همه چی.
از دوازده شب تا حالا دو تا خبر توپ بهم رسیده که مدت ها دغدغه مندش بودم و اصلا رفتم فضا فیششششت. (این طوری بودم که واو قطعا تلاقیه فقط به خاطر روز کذایی دوم اسفنده.) خلاصه واقعا گودزیلای خیس زونا گرفته ی قانقاریا زده هم بدی بهم الآن بغلش می کنم. شما که جای خود دارید واقعا.
بیایید وسط، پارتیه.
دیش دیش دیش.
من دارم از خواب می میرم و از شدت خواب، چشمام با مدخل آبشار نیاگارا پیوند خورده ولی دیگه واقعا زشت و عیب و خیلی مایه ی خاک بر سرم بود که بیش تر از این خالی بمونه اینجا. اونم امشب.
یک پست پر از خمیازه، کش و قوس، دهن دررره، چشم های اشکی و این ها تقدیمتون می دارم.
سر اومد زمستووووووووووون،
شکفته بهارووووووووووووووون،
گل سرخ خورشید باز اومد و شب شد گریزوووووووووووووون.
- بو بکش بو بکش. کشیدی؟
- کشیدم.
- هیسسس. گوش کن. گوش کن. خوب گوش کردی؟
- گوش دادم.
- چشات چرا بسته ست. چشاتو باز کن خره! یه طوری که رگ های زیر پلکت مشخص شن. خیره نگاه کن. الآن خیره ای؟
- خیره ام.
- تو نباید یادت بره آخرین لحظه های بیست و یک سالگی بودن چه حسی داره، خب؟ خوب گرفتی چی گفتم؟
- آره. حس خر ها.
من یه خر تمام عیارم. بهم بگو کدوم خری بلده مثل من یه خر تمام عیار باشه. اتوپایلوت. شدیدا اتوپایلوت.