Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

خبر مهم: مادر ها وجود دارند

رفتم اینستاگرام،

یک دوجین مادر دیدم،

و الآن به این نتیجه رسیدم که هُش بابا آروم، 

روز مادر فرداست، تا فردا هم ما یه خاکی به سرمون می ریزیم که از جامعه عقب نمونیم.


راستش بی مزه شده دیگه روز مادر.

حالا ربطی به اینکه من تدارک خاصی برای مادرم ندیدم امسال نداره.

ولی حس می کنم جو شده،

و من هر کاری هم بکنم خودم رو، باز یک شخصیت آنتی جو دارم. 

اصلا معنی نداره برام که توی یک روز خاص تازه بفهمی مادر داری و بکنی تو چشم و چال بقیه.


به نظرم، من همین که به صورت نوبتی، خواب سلاخی شدن به فجیع ترین حالت ممکنِ پدر، مادر و ایزوفاگوس رو می بینم ‌( توبگیر فصل یک لردلاس)، بسّشونه. این یعنی دوستشون دارم. زیاد. حالا می خوان بدونن، نمی خوان ندونن.



بچگی هام رو دوست داشتم،

احساسام به مادرم خالصانه بود.. خالصانه "تر" بود.

اولین باری که رفتم برای مادرم کادو بگیرم رو هیچ وقت یادم نمی ره. 

مغازه ش رو. کروکی مسیرش رو حتّی با وجودی که اصلا درک فضایی ندارم. 

اینکه از ماه ها قبل لیست آماده کرده بودم.

تنها رفتم. به بابام گفتم خودم می خوام بخرم، پس باهام نیومد.

هفت هشت سالم بود.

دندون افتاده داشتم تو دهنم،

بیست هزار تومن پول خیلی خیلی زیادی بود،

و خانم پشت ویترین داشت برام می مُرد رسما.


ولی خب انتظار شگفت زدگی بیشتری رو از مادرم داشتم و یکم خورد توی ذوقم.

اون قدری که من ذوق داشتم، خودش ذوق نکرد.

بگذریم.

ولی اینکه تو بیست سی سالگی تازه بفهمید روز مادر مهمه و بیفتید به آپلود کردن عکس، فایده ای نداره. خیلی دیره. بعد بیست سی سال؟


من با عقل نفهمی م فهمیده بودم مهمه، اونم تو شرایطی که حتی بابام یادم نداده بود بیا بریم برای مامانت کادو بخریم.

اگه تو هفت سالگی تون کاری که من انجام دادم رو انجام دادید که هیچی دوستیم، ولی اگه ندادید یا باید برگردید و انجام بدید یا تا ابد باید جلوم لنگ بندازید. چون احساسات تون هیچ وقت به اندازه ی یک بچه ی هفت هشت ساله، پاک و معصوم و خالص نمی شه. :دی

این اینستاگرام هم آدم رو خل می کنه ها، الآن کاملا مشخصه این رو با قلم گرینچ درونم نوشتم اینقد که داره ازش حسادت شره می کنه چون رفتم تبریک دوستام به مادر هاشون رو دیدم و حس سرخوردگی کردم.



خب حالا چه خاکی به سرمون کنیم کیلگ که به چش تلخ نشه؟

برم گل بخرم دیگه خبر مرگم.

بدم می آد از این ابراز احساسات های زورکی و جعلی و تصنعی و فرمالیته!

اصلا من از همین که لازمه به کسی بگم دوستش دارم هم چندشم می شه.

نه این که حس کنم عاره، یا اینکه حس کنم کوچیک می شم یا خجالت بکشم،

بیشتر دیدم این شکلیه که دوست داشتن رو نباید جار زد،

و اگه تا حالا نفهمیدی دوستت دارم و منتظر گفتنشی که خاک بر سر من بشه رسما، چون با گفتنش هم زیاد اتفاق خاصی نخواهد افتاد مگر گذرا،

وقتی کلام سطحی ترین راه ارتباطه.


فردا هم باز می زنه تو سرمون که پسر فلان دوستم، دختر فلان همکار اتاق عمل، برای مادرش پست اینستاگرام گذاشته، بیا یاد بگیر، صبح تا شب سرت تو اینترنته، یک پست برای من نگذاشتی بی انصاف.




پ.ن. و خیلی من تعصب دارم رو این قضیه، روز مادره خب؟ بی خود قیمه رو نریزند تو ماست لطفا. روز زن چیه ریختند به هم تبریک می گن؟ من قبولش ندارم. این روز فقط و فقط مخصوص موجوداتیه که زجر زایمان بچه، و بعد از اون زجر تحمل خود بچه رو کشیدند. هر وقت کشیدید بفرمایید به هم تبریک بگید. می تونم قبول کنم که یه عمه حق مادری داشته باشه نسبت به برادرزاده ش و بزرگش کرده باشه حتی بهتر از مادر اصلی ش، ولی منش این جوونای تنگ اینستاگرامی رو قبول ندارم متاسفانه یا خوشبختانه. طرف همه چیش به راه، بیشترین دردی که کشیده اصطکاک لیوان آب  سر سفره با پوست دستش بوده، حالا روز زن رو به خودش تبریک می گه. نچ نچ متاسفم، روز شما نیست، کیش کیش. برید همون روز نارنجی ها یا هرچی که دلتون خواست. ولی این روز رو نچ، شرمنده.


من الآن رسما یه تنه خودم مادرم رو امسال پیر کردم. یعنی پیر می کردم ها، ولی امسال شیبش تقریبا عمودی شد. در حدی رفتم رو نروش که خیلی وقت ها مسالمت آمیز بهم گفت ببین امروز بیشتر از این اعصابم نمی کشه، پاشو از جلو چشمام خفه شو کم کم. فردا ادامه می دیم.

یه بارم گریه ش انداختم، که البته تقصیر من نبود. ولی چون از اینا نیست که اشکش لب مشکش باشه و شخصیت متکبر قدرتمند مغروری داره،  و تا حالا گریه ش رو اینجوری ندیده بودم، خیلی به خودم لعنت فرستادم. 

خیلی وقتا هم از دست من و ایزوفاگوس می گه وای خدایا من چه گناهی کردم؟ 

اگه بچه ی این شکلی رو تحمل کردید، تبریک می گم شما یک قهرمانید و این روز مال شماست.