Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

وی وی

گفتم - یه عکس ازم بگیر که دو تا دستم وی باشه،

گفتن - که یعنی خیلی ویکتوری؟ خیلی پیروز؟

گفتم - نه، که یعنی دوعا دوعا! یه دو اینور، یه دو اونور. بیست و دو.


خب ما هم بالاخره "واقعا" به بیست و دو سالگی مون رسیدیم. هاه.


راستش فکر نمی کنم لازم باشه که ادای بیست و دو ساله ها رو دربیارم... یادتونه چه قدر بار ها پست گذاشتم برای شما به مضمون اینکه هر کی ما رو دید زرت بهمون گفت "خجالت بکش نا سلامتی بیست و دو سالته". یعنی این عدد بیست و دو رو من نفهمیدم چیه که این قدر همه کلید می کنن روش. خلاصه ما که خیلی وقته بیست و دو سالگی رو فیک کردیم، بخون از نوزده سالگی حتی همه به بنده می گفتن بیست و دو ساله، طبق یک قانون نا نوشته...

ولی حالا این بار واقعیه. هر کی ازین به بعد بکوبونه تو سرم که "نا سلامتی بیست و دو سالته، خجالت بکش" می شه با افتخار سینه سپر کرد و پذیرفتش که اکی. بیا جلو. آره. من بیست و دو سالمه. خجالتم نمی کشم.  و نا سلامتی بیست و دو سالته!


از تلاقی هاش بخوام براتون بنویسم، یه عالمه عدد ۲  امروز تلاقی داشتن. دو اسفند. بیست و دو سالگی. خودمونیم بیست و دو سالم شد ها، ولی هنوز اون خل گری های مخصوص خودم رو در زمینه ی اعداد دارم، با وجودی که سعی کردم کمش کنم. مثلا الآن که اینو می نویسم بازم دارم به اینش فکر می کنم که دیگه هیچ وقت عدد سنم این قدر باحال نمی شه در کنار تاریخ تولدم. دو ی دوازده در کنار بیست و دو در کنار روزی که توش به دنیا اومدم. پنج شنبه. باورم نمی شه باز باید هفت سال صبر کنم تا دوم اسفند بیفته تو پنج شنبه. چه زجری می کشم من واقعا با این وسواس های جذاب ذهنی م! مثلا فرض کن یه روز من ۵۴ سالم بشه. خب این هیچ سنخیتی نداره و اصلا نمی دونم چنین عدد بی رحمانه ی بی مناسبت بی تلاقی ای رو کجای دلم می تونم بذارم.  و نا سلامتی بیست و دو سالته!  ۱۲.۲. ۲۲. پنج شنبه.


خاطره بخوام تعریف کنم، یه بنده خدایی اشک ما رو اصل تو روز تولدمون در آورد. یعنی واقعا جدی می گم ها، اشکم در اومد. و کلا حالا ما که داریم به دست فراموشی می سپاریم به همین سرعت، ولی بیایید با هم عهد کنیم که برخورد روزانه مون با هم یه طور باشه که انگار هرکی رو می بینیم روز تولدشه. خب شما چه می دونید، شاید واقعا تولدش باشه!!!

خب این خیلی وجه بی رحمانه ای از دنیا بود، که یه آدم تو روز تولدش اشکش در بیاد. و من با همین بزرگ تر شدم و تجربه کسب کردم. که دنیا کلا وفا نداره. حتّی تو زادروز خود آدم. یعنی دیدید آدم هم تو روز تولدش منتظره که همه چی ایده آل باشه و فلان دیگه. حالا هر چه قدر هم زور بزنه که از ایده آل گرایی فاصله بگیره ولی باز ته دلش یه حس هایی داره که امروز روز منه. خلاصه ما تو اولین روز بیست و دو سالگی اشکمون در اومد و نا سلامتی بیست و دو سالته! 

تنها راهی که تونستم توجیهش کنم اینجوری بود که به خودم گفتم من الآن قهرمان تو فیلمم و این یه سکانس احساساتیه پس اشکالی نداره. چون مدیریت احساس زیر خط فقر هم چنان.  و نا سلامتی بیست و دو سالته!


یک خاطره ی دیگه هم می خوام تعریف کنم. یکی رو دیدم امشب، اسمش حامد بود، گرافیک می خوند. جادو جمبل می کرد. باورم کن به جان خودم جادو جمبل می کرد! رمز موبایل حدس می زد، چه می دونم ذهن خوانی می کرد و این ها. 

من هر چه قدر سعی کردم یه چیزی به یک نحوی از توش بکشم بیرون نشد، یعنی من خودم هم کم ندارم تو سرکار گذاشتن ملت، ولی این یارو اصلا توی هیچ قانون و  قاعده ای نگنجید. می گفت این یه علمه، و من به واسطه ی همین علمم مشهور می شم و واقعا هیچ دوز و دغلی در کار نیست. یکم از روند کارش رو توضیح داد به جمع. با مسیر ذهنی من یکی بود. یعنی دیدم من خودم هم خیلی وقت ها از این قواعدی که داره می گه استفاده می کنم چون طبق قاعده های روان شناسی ذهن خوانی می کرد.

خلاصه آره ما با اصل وجودش خیلی حال کردیم و فک مون افتاد. اینم نوشتم که اگه مشهور شد و رفت رو آنتن صدا سیما و کسب و کارش گرفت، بدونید من زود تر از همه کشفش کردم. 


# در وصف بیست و یک سالگی و اینکه چه جور بود اگر بخوام قلم فرسایی کرده باشم که یادگاری بمونه، یکی از جمله های  یکی از باحال ترین دوستام رو می نویسم و کافیه. جمله ی "ها". یهو بی مقدمه چند هفته پیش زیر تابلوی ایستگاه متروی به سمت کلاهدوز، برگشت بهم گفت:

"شت خودت اصلا حواست نیست چه جوری ذره ذره داری خفن می شی، کیلگ. من از بیرون دارم می بینم. اصلا حواست نیست..." و این تعریفش حس می کنم کافی بود واسه بیست و یک سالگی م. کیف کردما،  و نا سلامتی بیست و دو سالته!

من بیست و یک سالگیم رو، بیست سال جوون تر زندگی کردم، مثل یک ساله ها. و بی خیال زر زر های دنیا. هدفم این بود اون قدر خُل و غیرقابل پیش بینی باشم که یک عدد نی نی یک ساله هم نتونه. سعی کردم بهش اینجوری نگاه کنم که یک سالگی رو دوباره به من پس دادند...


# در وصف  بیست و دو سالگی و اینکه احتمالا چه جور خواهد بود اگر بخوام قلم فرسایی کرده باشم، یکی از جمله های خودمو می گم؛ وقتی داشتم چند وقت پیش فلانی روتهدید می کردم. اعصابم خورد شد، برگشتم گفتم:

" ببین فقط تا دوی اسفند وقت داری انجامش بدی. من بیست و دو سالگی م تمام و کمال مال خودمه. همه ش."

که برگشت گفت مگه بیست و یک سالگی ت مال کی بود حالا؟  و نا سلامتی بیست و دو سالته!


حالا ما این همه بیست و دو بیست و دو می کنیم، فکر نکنید چه آش دهن سوزیه ها. یه روز به غایت غریبی بود که تو نود درصدش اصلا حس نداشتم و مدام فراموش می کردم دوم اسفنده و هی به خودم باز-یادآوری می کردم. الآن اقلا با نوشتن این ها خیلی بیشتر بهم حسش القا شد. یعنی بهم گفتن برو شمع بخر. سه ساعت داشتم فکر می کردم شمع؟ شمععع؟ از برای چه؟ مگر برق رفته؟ 


تبریک هاتون رو هنوز نخوندم. گفتم اول اینو بنویسم که روی احساساتم تاثیر نگذاره. الآن خیلی خوشحالم. چون قراره برم کلی پیغام تبریک بخونم و حس کنم چه موجود بیست و دو ساله ی مهمی هستم، و بین این همه آدم روی کره ی زمین برای لختی هم که شده حس تمایز بکنم و این ها.

پیش پیش مرسی. از سه نفر هم تبریک پیامکی گرفتم که آمار بسی شگفت آوریه. مادر بزرگم نمی دونم چی شده که بر خلاف هر سال یادش رفت زنگ بزنه بهم. ای بابا. می بینی دنیا رو؟


خلاصه آره دیگه ملت، ما بالاخره بیست و دو ساله شدیم ولی آدم نشدیم. :))))


پ.ن. بیست و دو سالگی شاید قراره همین جوری باشه، شلوغ، بی رحمانه و قانون شکن. دیشب خوابم برد وسط نوشتن این. ما نمی دونستیم چی باید بنویسیم واسه این پست که به چشم تلخ نشه. شیرین ببینید. و شکیل. و فاخر.