دوست دارم یه چیز باحالی بنویسم. یه متن مخصوص امروز. ازون جایی که نوشتن یکی از راحت ترین کارهایی بوده که تو این نوزده سال و سی صد و شصت و چهار روز کشفش کردم، نباید مشکلی وجود داشته باشه. ولی داره. چون نمی تونم بنویسم درباره ش. این قدر ذهنم در گیر می شه و هزار تا اتفاق مختلف و حرف های گوناگون توش وول وول می خورن که فقط دلم می خواد سرم رو بذارم زیر بالشت، بالشت رو فشار بدم روش تا همه شون خاموش شن.
این یکی از وحشت ناک ترین اتّفاق های ممکن هست برای یه نفر که کانال ارتباطی ش نوشتنی باشه. نمی دونم درباره ش شنیدین یا نه. من از استاد زبان عمومی م شنیدمش. ترم یکی بودیم و خوب درست یادم نیست چی شد ولی یهو استادمون برگشت درباره ی کانال های ارتباطی حرف زدن و اینکه "هر کس یه کانال ارتباطی داره که وقتی می خوای یه چیزی رو بهش حالی کنی باید از طریق اون کانال وارد بشی تا بفهمه و درک کنه". یه چیزی تو مایه های رگ خواب. من همون موقع به خودم قول دادم که برم بیشتر درباره ش بخونم چون موضوعش خیلی هیجان انگیز بود برام، ولی خیلی ساده از اون موقع تا حالا حدود یک سال می گذره و این اوّلین باری هست که یادش افتادم که اون روز همچین قولی به خودم دادم. ( و این الآن داره اعصابم رو می ریزه به هم چون نوزده سال و سی صد و شصت و چهار روز رو تلف کردم و هنوز موفق نشدم به قول هایی که به خودم دادم عمل کنم. ولی به خاطر اینکه این نوشته م باید باحال بشه فعلا ذهنم رو درگیرش نمی کنم.)
خلاصه ما اون روز به محض شنیدن این حرف استاد، با خودمون فکر کردیم که : "احتمالا کیلگارا کانال ارتباطیش نوشتنیه." یعنی خب حذف گزینه کردیم تا به این رسیدیم: کانالش از طریق حس بینایی نمی تونه باشه، چون اکثر موقع ها براش فرقی نداره که عینک رو چشمش باشه یا نباشه هر چند شماره ی هر دو تا چشماش بالای سه نمره ان. بویایی هم فکر نکنم باشه چون کتک ها خورده و سرزنش ها شنیده سر غذایی که دوباره و سه باره با افتخار سوزونده ش. لامسه هم که صد در صد نیست چون مثل اوتیسمی ها دلش می خواد خرخره ی اوّلین کسی که بی دلیل لمسش کنه رو بجوه. اهل آهنگ و اینا هست ولی نه اون قدری که آدم هایی که کانال ارتباطی شون از طریق صدا هست، اهلش هستن. شکمو هست، با ایزوفاگوس هم سر یه تیکه پیتزای لهیده ی وارفته ی مامانش (که بعد این همه مادر هنوز درست یاد نگرفته چه جوری درستش کنه!) دعوا می کنن، ولی فکر نمی کنم بشه اینا رو گذاشت به حساب کانال ارتباطی چشایی. آره. اون روز ما هی با خودمون تو صندلی دانشگاه دو دو تا چهار تا کردیم، دیدیم که حس های آدمی ته کشیده و کانالمون رو پیدا نکردیم و اینکه کانال نداشته باشیم خیلی دردناک می نمود چون اکثر بچه ها دونه دونه دست هاشون رو می بردن بالا و یکی از این پنج تا کانال رو به عنوان کانال ارتباطی شون با کلاس به اشتراک می ذاشتن.
اون روز توی همون صندلی دانشگاه، با خودم فکر کردم که احتمالا کانال ارتباطی من نوشتنیه. هیچ وقت دنبالش نرفتم ببینم کانال نوشتنی واقعا وجود داره یا نه. ولی ته دلم می دونم که باید وجود داشته باشه، چون من وجود دارم روی این کرّه ی خاکی. آره. من یه مثال نقض گنده ام برای گزاره ی "کانال های ارتباطی افراد در پنج دسته ی بینایی، شنوایی، بویایی، لامسه و چشایی طبقه بندی می شوند." تا وقتی که من زنده ام این جمله رو هر جا دیدید، بخونید ولی باور نکنین.
خب همه ی اینا رو نوشتم که (هم زیاد بشه پست تولّدم و) الآن ازتون بپرسم : "فکر می کنید یه نفر که کانال ارتباطی ش نوشتنیه، چه قدر حال غریبی می تونه داشته باشه وقتی که در مورد یه موضوع نمی تونه بنویسه؟"
من، الآن، همون. نمی تونم در مورد بیست ساله شدنم بنویسم.
از زمانی که نوزده ساله شدم، دقیقا از همون زمانی که داشتم این پست رو می نوشتم و حتّی شاید از خیلی قبل ترش ، فقط داشتم به این فکر می کردم که اینکه چیزی نیست، خدا به خیر کنه سال بعدش رو. بعدیش عدد بیسته! بیست.
به عدد بیست که فکر می کنم یه خاطره نسبتا دور می آد توی ذهنم.
دوم دبستان بودم. چند سالم می شده؟ هشت تا. اون زمان ها هم مثل الآن خیلی تو فاز نمره و اینا بودم. جیک و پوک دفتر نمره های معلّم کف دستم بود و خوب البتّه اون موقع چشمام ضعیف نبود و مثل عقاب دید می زدم. یه بار یکی از بچه ها رو تو این کار خودم شریک کردم. با هم رفتیم دفتر رو باز کردیم و نمره ها رو نگاه کردیم وقتی خانوم حواسش نبود. اون موقع ما بیشتر نمره ی املاء داشتیم فقط. وقتی دوستم به قدر کافی نمره های خودش رو نگاه کرد و منم برای بار هزارم چک کردم که رقیبام هم چنان همه از من عقب ترن، با هم شروع کردیم به تفسیر کردن دفتر نمره ها.
- ببینم نمره هات رو کیلگ؟
(من خیلی قبل تر وقتی اون داشت نمره های خودش رو نگاه می کرد، زیر چشمی نمره هاش رو دید زده بودم و با خودم گفته بودم چه شوت چرا اینقدر نمره هاش خرابن.) با افتخار باد به غبغب انداختم و گفتم:
- ایناهاشم. شماره ی بیستم کلاس.
دستش رو گذاشت زیر ردیف مربوط به اسم و فامیلی من، و تا تهش پیش رفت و دونه دونه نمره ها رو برای خودش می خوند:
- بیست، بیست، بیست، .... وای کیلگ! همه ش بیسته! تو حتّی یدونه نمره هم غیر بیست نداری. شماره ی بیست کلاسمون همه ی نمره هاش بیسته! :))
خودم هم اینو می دونستم... ولی خوب گفته شدنش از زبون یکی دیگه دندون گیر بود همچین.
- فقط تویی که نمره ی غیر بیست نداری تو کلاس؟
منم در کسری از ثانیه چون تقریبا ده بار نمره های تموم بچّه زرنگ ها رو آنالیز کرده بودم، جواب دادم:
- آره. بعد منم فلانیه، فقط دو تا نوزده داره، بقیه ی املاء هاش بیسته.
- آخه ولی چه جوری می تونی؟ خیلی سخته که هیچ چی غلط نداشته باشی. یعنی تو توی کل سال بین این همه املاء (فکر کنم یه سی تایی تا اون موقع املاء نوشته بودیم...) حتّی یدونه غلط هم نداشتی؟ یدونه نقطه؟ یدونه دندونه؟ چه جوری این کار رو می کنی؟ خیییییلی سخته. من خیلی دیکته می نویسم ولی خیلی کم پیش می آد بیست بگیرم. همیشه یه دندونه یا تشدید رو جا می ندازم یا جا به جا می ذارم. خیلی باید خوب بلد باشی که هیچ وقت هیچ چیزی رو غلط نمی نویسی.
وقتی این حرف ها رو زد یه جوری شدم. یادم افتاد که همین دی روز دفتر همین دوستم رو من صحیح کرده بودم و غلطش اومد تو ذهنم. اون کلمه ی تشدید داری که ازش غلط گرفته بودم. راستش هر چه قدر زور زدم نتونستم تو ذهنم تصوّر کنم که تشدید روی کدوم حرفشه. یادم نمی اومد. شک داشتم. با خودم فکر کردم که خیلی اتفاقیه این اوّل بودنم تو کلاس. خوشم نمی اومد ازون حالت.
حس کردم که خیلی الکی الکی نفر اوّل شدم تو دیکته ها. چون هرچی زور می زدم نمی تونستم شکل درستِ غلطِ یه شاگرد متوسط رو تو ذهنم مجسم کنم. فکر می کردم که چرا همین طوری حسّی تشدید ها رو می ذاریم و مال من همیشه درست در می آد ولی مال دوستم نه در صورتی که منم بلد نبودم و فقط شانس خوبی داشتم تا به اینجای کار.
از خودم اعصابم خورد شده بود، لجم گرفته بود، چون غلط هایی که دوستام داشتن اون قدر ها هم برام آسون و بدیهی نبودن و همه ش با خودم فکر می کردم که من از کجا فهمیدم درستش اینجوریه؟ احتمال اینکه منم اون جوری غلط بنویسم خیلی زیاد بود. ته دلم خیلی ترسیده بودم برای اوّلین بار. اون ایمانی که دوستم به من داشت، این که فکر می کرد من الهه ی بیست آوردنم تو دیکته، با فکر هایی که تو ذهنم می گذشت تناقض شدیدی داشتن. من حس می کردم خیلی اتفاقی نمره هام بیست تمام می شن، همون قدر اتفاقی که شماره ی بیستم کلاس بودم. اون ولی... اینجوری فکر نمی کرد. فکر می کرد من یه قدرت ماورایی دارم! من تنها کسی بودم که خودم بودم و از درون خودم خبر داشتم و می دونستم هیچ خبری نیست و هیچ قدرت خاصی ندارم. کشف همه ی اینا، اون روز، برای یه بچّه ی دوم دبستان خیلی زیادتر از حدّ و توانش بود. این حجم از تناقض... اون روز فکرم به لجن کشیده شد.
من از اون روز به بعد وسواس مسخره ای پیدا کردم نسبت به تشدید گذاری هام چون می خواستم به خودم ثابت کنم که الکی نفر اوّل کلاس نیستم.
بعد از بیشتر از ده سال هنوزم می تونین ببینین که حتّی تو وبلاگم هم این سندرم تشدید رو هم چنان با خودم یدک می کشم.
قواعد تشدید گذاری ولی، خیلی وقته از کتاب های دبستان حذف شده. دیگه خیلی وقته توی دبستان ها کسی نمره ش به خاطر تشدید نذاشتن کم نمی شه.
من ولی، تا آخر عمرم باید وسواس عجیبم به تشدید گذاری کلمات رو هم چنان تحمّل کنم. وسواس قاعده ای که تو دنیای امروز هیچ ارزش آموزشی ای نداره دیگه... من همیشه باید اون تناقض و ترس رو با خودم همه جا ببرم و تحملّش کنم.
اون روز بعد از اینکه تصمیم گرفتم تشدید ها رو با دقّت بیشتری بخونم که به خودم ثابت کنم یه آدم خاصّم، یه خیال بافی کردم با خودم:
" فرض کن... تا الآنش که این حسّی بودنت جواب داده و شانس آوردی. اگه از این به بعد حواست رو جمع کنی، می تونی همیشه بیست بیاری. فرض کن... بیست سالت می شه، بعد می تونن تو بیست سالگی بهت بگن، شماره ی بیست کلاس بیست ساله که نمره ی غیر بیست نداره!"
از همون اوّلش هم دیوونه ی عدد ها بودم و این خیال پردازی در حد لالیگا سر حالم می آورد. اینکه یه روزی برسه که بتونم این جمله رو بگم و به یه حکم درست تبدیل شده باشه... اینکه توش این همه عدد بیست داشته باشه... حاضرم شرط ببندم اگه کسی اون موقع منو در حال اون خیال بافی ها نظاره می کرد، قطعا برق چشمام رو هم می دید.
بماند که کمتر از یک ماه بعدش معلّم دوم دبستانم انضباطم روهیجده رد کرد و دیگه هیچ وقت هم شماره ی بیستم کلاس نشدم، ولی اون بار اوّلین باری بود که به بیست سالگی م فکر کردم توی کل عمرم. تامدّت ها عدد مورد علاقه م بیست بود حتّی...
من فردا بیست ساله می شم . شاید نوشتن دوباره و دوباره ی این جمله توی این متن، بهم کمک کنه که قبولش کنم یکم.
اوّلین باری که به بیست سالگی فکر کردم، اصلا فکر نمی کردم بهش برسم حتّی. شاید باورتون نشه ولی مطمئن بودم تا بیست سالگی طبق پدیده ی انتخاب طبیعی حذف شدم از جمعیت. فکر نمی کردم بیست ساله شدن مال منم باشه. فکر نمی کردم اون قدر عرضه داشته باشم که به بیست سالگی برسم!
من فردا بیست ساله می شم و هیچ چیش شبیه اوّلین باری که بهش فکر کرده بودم نیست. عصبی م می کنه. دلم می خواست فقط واسه ی یه ثانیه می تونستم کیلگارای هشت ساله رو ببینم و حداقل یکم تصویر ذهنی ش رو درست کنم. دلم می خواد الآن می تونستم خود هشت ساله م رو بغل کنم. راستش هنوز احساس می کنم همون بچّه ی هشت ساله موندم! یعنی اون بخش هشت ساله ی درونم هیچ جوره نمی تونه قبول کنه که الآن بیشتر از هر لحظه ای تو زندگیم به بیست سالگی نزدیک شدم.
من متولد دوم اسفندم. من دیوونه ی هم آرایی دیوونه کننده ی عدد هام. هجده ساله م که بود یه دوست بزرگ تر از خودم داشتم بیستم آذر به دنیا اومده بود. روز تولّد بیست سالگی ش، دستم رو گذاشتم رو شونه ش بهش گفتم این روز رو خوب توی ذهنت ثبت کن. نه به خاطر اینکه بیست سالت شده... به خاطر اینکه اوّلین و آخرین باریه که عدد روز تولّدت با عدد سنّت برابر می شن. اوّلین و آخرین باریه که می تونی بگی: "امروز بیستم آذره و من بیست ساله ام." اوّلین و آخرین باریه که شاهد این هم آرایی قشنگ عدد ها هستی... نمی دونم تا چه حد تونستم از زندگی متنفرش کنم با حرفام، :))) ولی اون موقع داشتم فکر می کردم ای کاش یه نفر هم بود این جمله رو تو روز توّلد دو سالگی م به من می گفت. بهم می گفت :
" هی کیلگ. خوب حواست جمع باشه. امروز اوّلین و آخرین روزیه که می تونی بگی امروز دوم اسفنده و من دو ساله ام. امروز اوّلین و آخرین هم آرایی عدد های روز تولد وسن تولّدت هست."
همه ش با خودم فکر می کردم ای کاش اون موقع اون قدری عقلم می کشید که از هم نشینی این دو تا کنار هم لذّت ببرم. ولی تو دو سالگی احتمالا سطح دغدغه م بیشتر کندن ریشه های فرش خونمون و شیشه شیر خوردن بوده.
این دردناکه که همه ی آدم ها تا ماکسیمم سی سالگی شون این هم آرایی رو تجربه می کنن و شما دیگه نمی تونید هیچ آدمی رو پیدا کنین که سنّش بزرگ تر مساوی سی و دو سال باشه و هنوز هم آرایی عدد روز توّلد با سنّش رو تجربه نکرده باشه مگه اینکه سیاره شون مال آدم فضایی ها باشه و تو اون سیاره ی فضایی طور، ماه ها بیشتر از سی و یک روز داشته باشن... ولی اکثر آدم ها حواسشون نیست کی این اتفاق براشون می افته، شاید هم براشون مهم نیست... یه روزی خیلی اتّفاقی وقتی بهشون یادآوری می کنی می بینن چقدرررر اتّفاقی تر تو گذشته، این یکتا روز مخصوص شون رو جا گذاشتن و از کنارش رد شدن.
من ولی هیچ وقت فرصتش رو نداشتم... برای همین سعی کردم این حس رو دوباره برای خودم تکرار کنم، توی زمانی که عقلم اون قدری کشش داره که ازش لذّت ببره. و به یه راه حل خوب رسیدم! تاریخ تولّدم رو به روز های میلادی حساب کردم. من فردا بیست ساله می شم و نوزده سال تمام فکر می کردم تاریخ تولّدم به تقویم میلادی برابر می شه با بیست و یکم فوریه! اینو از زمانی یادم مونده بود که برای یه مسابقه ی فیزیک جهانی در اوّل دبیرستان ثبت نام کردم و باید تاریخ تولّد میلادی توی فرمش وارد می کردیم... نمی دونم چرا ولی دیگه هیچ وقت چکش نکردم که مطمئن بشم واقعا بیست یکم فوریه به دنیا اومدم. توی همه جا، همه ی فرم ها، همه ی ایمیل ها، هر چیزی که نیاز به پر کردن تاریخ تولّد به عدد های میلادی داشته... تو همه شون از اون موقع به بعد تاریخ بیست و یکم فوریه رو وارد کرده بودم. یه پنج شش سالی از اون موقع می گذره. پنج شیش ساله که خودم رو با عدد بیست و یک وفق داده بودم و منتظر تولّد بیست و یک سالگی م بودم که هم آرایی رو به چشم خودم ببینم و تو اون روز بلند بلند تکرار کنم: "امروز بیست و یکم فوریه است... من بیست و یک ساله ام و احساس جوونی می کنم." شاید الآن اگه ازم بپرسید، کلی مشاهیر و بازیگر و ورزشکار بشناسم که بیست و یکم فوریه به دنیا اومدن. شاید کلی قانون ریاضوی عجیب غریب بلد باشم که به بیست و یک ختم می شن، مثل این:
1+2+3+4+5+6 =21
شاید توی این شیش سال، خیلی وقت ها وقتی یکی ازم پرسیده یه عدد رندوم انتخاب کن، جواب دادم بیست و یک و ته دلم یه حس خوبی داشتم... حتّی به اینم فکر کردم که توی تهران زندگی می کنم و پیش شماره ی شهر تهران 021 هست. یعنی در همین حد دیوونه ی عدد ها. و خلاصه داشتم دست و پنجه نرم می کردم که کم کم به بیست و یک برسم...
ولی می دونی چیه؟ حدودا دو ماه پیش... داشتم برای ایزوفاگوس یه کاری انجام می دادم و لازمه ش این بود که تاریخ رو به میلادی وارد کنم و خیلی اتّفاقی فهمیدم که دوم اسفند به تاریخ میلادی می شه بیستم فوریه نه بیست و یکم! یه اشتباه وحشت ناک بود مثل یه سطل پر از مخلوط آب و یخ صفر درجه. از طرفی درباره ی عدد بیست هیچ اطّلاعات به خصوصی نداشتم و از طرفی خاص بودن بیست و یکم از بین رفته بود. اون همه چرت و پرت رو محض هوا حفظ کرده بودم. دیگه نمی تونستم خوشحالی کنم که آلن ریکمن رو دوست دارم چون بیست و یکم فوریه به دنیا اومده و با من هم تولّده... دیگه حسّ خاصی به پیش شماره ی تهران نداشتم... آره. همه چی بدجور به هم ریخت و اینکه داشتم هر لحظه بیشتر بهش نزدیک می شدم، وحشت ناک بود. راستش من هیچ جوره آماده نبودم از هم آرایی لذّت ببرم و بهم استرس وحشت ناکی می داد...
برای همین... یه تز جدید دادم. چالش یه ماه آخر تین ایجری تا زمانی که به هم آرایی برسم. با خودم گفتم من که این چند سال رو با تصوّر غلط زندگی کردم، بذار این یه ماه آخر رو با دونستنم حال کنم. به هر حال خوش حال بودم که قبل از تولّد بیست سالگی م فهمیدمش. فرض کن چه قدر مسخره می شد اگه بیست سالگی م رو رد می کردم و بعدش می فهمیدم متولّد بیستم فوریه ام. به هر حال یه ماه هم یه ماه بود... و خب این یه ماه آخر نوزده سالگی م رو خیلی عشقی زندگی کردم. نمی دونم تا چه حد موفّق بودم ولی الآن دیگه فرصتم ته کشیده و حسّش می کنم. چنگ زدن های بی فایده ی خودم به زمان رو هم حس می کنم...
توی این یه ماه خیلی کارهایی که دوست داشتم رو انجام دادم. براتون نوشتم که دلم می خواد مثل سرطانی هایی که تاریخ مرگشون رو می دونن زندگی کنم و واقعا هم این کار رو کردم تا جایی که از دستم بر اومد. خیلی چیز ها فهمیدم. نمی خوام کلیشه ش کنم ولی واقعا حس می کنم کم کمش یه درجه به درکم از دنیای اطرافم اضافه شد هرچند تلخ یا شیرین یا ترس ناک.
من فهمیدم که چه قدر ماه تولدم رو دوست دارم چون خیلی معمولیه و با هیچ چیز خاصی تداخل نداره. نه با امتحان، نه با سوز سرما، نه نمی دونم با گرمای کشنده. همه چیز در حد متوسط خودش قرار داره. قبلش صرفا چون ماه تولدم بود یه احساس های زیر پوستی ای نسبت بهش داشتم، ولی الآن دلیل های بهتری واسه ی دوست داشتنش پیدا کردم. اسفند آخرین ماه ساله. یه جورایی همه شُلش کردن و تو جامعه قشنگ حسش می کنی. همه راحت تحملّش می کنن و آرومن چون امیدشون به عید زیاده و این زنده نگه شون می داره. از طرفی برای من که همیشه دوست دارم از نو شروع کنم ( چون احساس می کنم تا اینجاش رو گند بالا آوردم) بهترین فرصته برای نو شدن. بهترین زمانه برای دوباره متولد شدن. چون همیشه تو روز تولّدم تصمیم می گیرم عوض شم و اگه نتونستم، اگه نشد، اگه یه اتفاقی پیش اومد که مجبور شدم باز هم همون آدمی بشم که دلم نمی خواد، اگه حتّی یک شب مسواک زدنم که همیشه تو شب تولدم به خودم قول می دم دیگه منظم رعایتش کنم یادم رفت، فقط کافیه به خودم بگم :" بی خیالش. زمان نو شدن رو یه ماه می ندازیم عقب تا عید!" و این یکی از آرامش بخش ترین حس های دنیاست که نمی دونم چه جوری توصیفش کنم. این که در فاصله ی زمانی یک ماه دو بار حال هوای عیدم طورم رو تجربه می کنم. اون حس نو شدن رو و اینکه بار اوّل مجبور نیستم نگرانش باشم چون می دونم تا یک ماه دیگه دوباره عین همون احساس چه بخوام چه نخوام می آد سراغم. کلا خوبه که اسفندی باشی چون لازم نیست دغدغه ی هیچ چیز خاصی رو داشته باشی. مثلا هیچ انتخاباتی رو تو اسفند نمی ندازن... تو اسفند همه با هم مهربون تر می شن و اگه نظر من رو بخواین جامعه در نزدیک ترین وضعیتش نسبت به یک آرمان شهر قرار می گیره. دوست داشتنی نیست؟ البته که احتمالا برای شما که اسفندی نیستید شاید نباشه، ولی برای من هست. :)))) اسفند بهترین ماهه برای شوخی کردن با زندگی. برای جدی نگرفتنش. برای ساده رد شدن از زمان. برای اینکه الکی الکی به خودت امید بدی که همه چی اکیه و بگذرونی و لذّت ببری... از ایناش خوشم می آد و متاسّفانه تا امسال کشفشون نکرده بودم به این وضوح.
من توی این یه ماه سرطانی بودنم، خیلی چیز ها رو در مورد خودم کشف کردم که خب حتّی خودم هم ازشون خبر نداشتم و این خودشناسی خوبی بود.
"من فهمیدم که قرار نیست کودک درونم به این زودی ها بمیره."
من در آستانه ی بیست سالگی بودم ولی توی یکی از روز هاش، داشتم به وضوح با یاکریمی که روی پنجره ی اتاقم نشسته بود از پایین پنجره حرف می زدم و سعی می کردم با حرف زدن هام و تکون دادن دستم توجّه ش رو جلب کنم. داشتم بهش می گفتم :" تو تو! تو تو! اینجا رو نیگا کن." و وقتی فهمیدم یکی از همسایه هامون داره گشاد گشاد نگاهم می کنه و به عقلم شک کرده، خیلی ملیح یه لبخند زدم و رد شدم و به کفشم هم نبود. دنیای من در اون لحظه ی خاص شده بود جلب توجه یه پرنده ی کوچیک که اندکی بعدش پر زد و رفت...
"من فهمیدم یک سری از کارهایی که در حد ضمیر نا خودآگاهم هستن رو خیلی متناوب تکرار می کنم بدون اینکه بهشون فکر کنم حتّی!"
من فهمیدم که وقت هایی که تو اتاقم تنها می شم و به فکر فرو می رم، نا خودآگاه به کرکره ی راه راه اتاقم زل می زنم بدون اینکه هدفی داشته باشم از این کار. اون قدری بهش خیره می شم که بعد از اینکه چشم ازش برداشتم تمام دنیا رو راه راه می بینم تا یک ربع. و این یکی از بهترین حس هایی بود که تونستم کشفش کنم. حتّی یه روز که خیلی بی کار بودم ماکسیمم زمان راه راه دیدن رو سعی کردم اندازه بگیرم... شاید براتون عجیب، باور نکردنی و یا حتّی احمقانه باشه ولی من حتّی هوا رو راه راه و موّاج می دیدم و ازش خوشم می اومد. بار ها شاید این کار رو توی این نوزده سال انجام دادم، ولی این اوّلین باری بود که فهمیدم چقدر از موّاج دیدن در و دیوار خونه خوشم می آد...
من فهمیدم هیچ کس مثل من وقتی از حموم در می آد دور حباب های نوری، رنگین کمون نمی بینه! فکر می کردم همه این طوری اند، و وقتی فهمیدم هیچ کس تجربه ش رو نداره حس خوبی داشتم. نمی دونم به خاطر مشکل چشمامه، یا اینکه عینکی ام یا هرچی... ولی باورتون نمی شه. من حداقل هر چند روز یه بار دیدن رنگین کمون ها رو تجربه می کنم در مقایسه با کسایی که شاید مدّت ها انتظار بارون رو می کشن واسه ی دیدنش و این یه نعمته.
من حتّی فهمیدم که یه زخم روی یکی از لنگه های پام دارم که از دوم یا سوم دبیرستان به طور متناوب هی روش رو می کنم و نمی ذارم سر بگیره و الآن تقریبا در حد یه چاله شده بدون اینکه بدونم حدود چهار سالی هست نذاشتم سر بگیره. در صورتی که اصلا توی این چهار سال وجودش رو حس نکردم، و حتّی اون دردی رو که موقع کندش به خودم تحمیل می کنم.
"من فهمیدم هیچ وقت برای اوّلین ساختن دیر نیست."
همون طور که گل واژه نوشته بود... من فقط توی همین یک ماه کوتاه خیلی از اوّلین های دنیا رو تجربه کردم و حس می کنم اگه تا ته ته ته ته دنیا هم بهم وقت بدن، باز هم می تونم اوّلین های هیجان انگیزدیگه ای برای خودم بسازم.
من جلوی در اتاقم دیوار ضد سوسک ساختم چون مامانم توی همه ی چاه ها سم سوسک ریخت و به جاش سوسک ها حمله کردن به خونه مون و منم خوشم نمی اومد حمله کنن به اتاق من. برای همین دیواری ساختم که سوق شون می داد به سمت اتاق ایزوفاگوس و هنوز هم هر کی می خواد بیاد داخل، زیر لب بهش می گم: "حواست به دیوار ضد سوسک باشه. لهش نکنی..."
من صحنه ی شسته شدن یه پل هوایی رو دیدم وقتی که بالاش بودم و حس خوبی داشتم وقتی اون قطره های آب ریز پخش شده تو هوا می ریختن روی سر و صورتم هرچند کثیف بودن.
من برای اوّلین بار یه صدف رو گذاشتم رو گوشم با علم به اینکه می دونستم صدایی که می شنوم صدای دریا نیست، بلکه صدای گردش خون توی گوش های خودمه و بیشتر از قبل عاشق این حرکت صدف روی گوش شدم.
"من فهمیدم که به طرز غیر قابل باوری سندرم آخرین کار قبل از ددلاین رو گرفتم."
همون طور که تو سال کنکور گرفته بودم. کلّیییییییی بستنی خوردم به هوای اینکه آخرین بستنی ای هست که توی نوجوونی می خورم. کلییییییی حموم رفتم به حساب آخرین باریه که قراره برم حموم. کلییییییی تو کارهای خونه به مامانم کمک کردم یا برای ایزوفاگوس سوال ریاضی حل کردم رو حساب اینکه آخرین فرصتی هست که تو نوجوونی م کمک کرده باشم به کسی. یه دنیااااااااااااا عکس گرفتم به عنوان آخرین عکس ها! و بین خودمون بمونه ولی کلیییییییی کلیییییییییییی در خفا گریه کردم به عنوان آخرین گریه ها و همه ش به خودم می گفتم اشکال نداره آخرین باره. خودم می دونم که این رویکرد آخرین شمردن اصلا رویکرد مثبتی نیست، ولی واقعا دست خودم هم نیست این رفتارم و اصلا کنترل پذیر نبود برام. من تک تک آخرین هام رو دونه دونه شمردم. مثلا تا خود خود امروز که روز آخر تین بودنم هست، می دونم که آخرین میوه ای که قبل از بیست سالگی م خوردم توت فرنگی بوده، یا آخرین وعده ی غذایی م تن ماهی بوده. می دونم آخرین لباسی که تنم بود قبل از بیست ساله شدنم یه پیرهن آبی خوش رنگ بود که بابام هم از رنگش تعریف کرد و پرسید اینو از مال من کش نرفتی؟ می دونم که آخرین سریالی که تو نوزده سالگی م دیدم فرار از زندان بود، آخرین آهنگم یکی از آهنگ های همون بند اسپانیایی ای بود که تازه کشفشون کردم و آخرین کتابم اسمش ماجرای عجیب سگی در شب بود. آخرین سلام رو بابام بهم کرد و آخرین صدایی که شنیدم صدای مامانم بود. و کلی آخرین های دیگه که واقعا فکر نمی کنم لازمشون داشته باشم. صرفا شمردم شون و از همین لحظه می ذارم فراموش بشن. دیگه لازم شون ندارم...
"من فهمیدم که هنوز هیچ چیز نفهمیدم."
شرح این یکی مورد از کشفیاتم سخته. چون باید نفهمیدن رو اوّل بفهمی که بتونی ازش بنویسی ولی اگه بفهمیش که دیگه اسمش نفهمیدن نمی شه. و خب تناقض. ولی می تونم بنویسم که خیلی از قاعده های دنیا رو درک نمی کنم و هنوزم عین همون بچّه ی هشت ساله، حس می کنم خیلی هرکی هرکی دارم می رم جلو بدون اینکه هیچ شناختی داشته باشم.
مثلا نمی دونم ایده ش از کجا اومد تو ذهنم، ولی برخلاف هر سال دلم خواست بالاخره امسال جشن تولد بگیرم و یه سری از نزدیکانم کنارم باشن تو بیست سالگی م. خیلی ایده آل گفتم به همه شون می گیم به جای کادو، صرفا یه کاغذ با خودشون بیارن با یه دست نوشته یا نقاشی یا هر چیزی روش که کار خودشون باشه تا بچسبونمش تو دفترچه ی خاطراتم و بعدش یه عکس یادگاری داشته باشم کنارشون. کنار همه ی همه شون بدون هیچ نقصان و کاستی... این فکر منو خیلی سر حال می آورد... ولی از نظر مامان و بابام خیلی ایده ی مسخره ای بود و در نطفه خفه ش کردن. مثلا مامانم تو صورتم پرت کرد که:
"یعنی فقط به خاطر اینکه بیست سالت شده این کار رو کنیم؟ باباش مگه بیست سالگی چی داره؟"
"نمی دونم احتمالا به خاطر اینکه یه دهه ی جدیده... ولی بابا جان امیدوارم ما رو درک کنی. ما اصلا در شرایطش نیستیم که برات تولّد بگیریم. من دنبال کارهای زمینم، مامانت که سر کاره و همین جوریش هم دستش درد می کنه و اصلا توانایی ش رو نداره."
"تازه ما برای ایزوفاگوس هم تولد نگرفتیم امسال و اون ناراحت می شه اگه تو کادو بگیری و جشن داشته باشی ولی اون نداشته باشه. آزمون تیزهوشان داره می بینی که!"
"ولی مامان من که گفتم کادو نمی خوام.فقط یه روزه؛ اصلا هدفم این نبود که... "
"باشه تو گفتی و ما هم باور کردیم. تازه تو هم بگی اونا که باز کادو رو می آرن."
"تازه ایزوفاگوس که تولد بیست سالگی ش نیست! اونم در آینده فرصتش رو خواهد داشت ولی من دیگه ندارم."
"حالا انگار بیست سالگی چیه. چرا مثل بچّه ها رفتار می کنی کیلگ."
"خب من بعد از حدود هفت یا هشت سال حس خوبی نسبت به تولد گرفتن دارم. شما تو همه ی این سال ها برای ایزوفاگوس جشن تولد گرفتین! اونا حساب نبود؟"
" باز تو شروع کردی؟ باز سایه ی برادرت رو با تیر زدی؟ چند بار بهت گفتم این افکار بچّه گانه ت رو بذار کنار؟"
"ولی اگه اینقدر برات مهم هست می تونیم پول بدیم دوستات رو توی یه رستوران خیلی خوب وخفن دعوت کنی و ..."
"نه حالا اگه خیلی اصرار داره من تحمّل می کنم براش جشن تولد می گیریم خودمون..."
راستش یکم که بیشتر مکالمه ی بالا پیش رفت دیدم که چه قدر اونا منو نمی فهمن. چه قدر منم اونا رو نمی فهمم. برای همین خیلی ساده مودش خوابید و از کله م انداختمش بیرون و گفتم که نظرم عوض شده و اصلا دیگه دلم نمی خواد جشن تولد داشته باشیم با وجودی که مامانم دیگه آماده شده بود جشن رو برگزار کنه با کلی نق و نوق. سعی کردم اون طرفی که قراره درک می کنه من باشم. دقیق که فکر کردم به این نتیجه رسیدم که من داشتم خیال عکس گرفتن با کسایی رو تو سرم می پروروندم که نزدیک تریناشون داشتن اینجوری از زیرش در می رفتن و هیچ تمایلی نداشتن به این کار. وای به حال درجه دوهایی مثل خاله و نمی دونم پسر دایی و پسر عمو هام و اینا.
خب این خیلی دل سردم کرد و همه ی شوقش رو ازم گرفت. این که می دیدم اون قدری که من دوست دارم از این آدما خاطره جمع کنم اونا هیچ احساسی ندارن و حتّی بدشون هم می آد شاید. اینکه من همیشه به زور توی تک تک مهمونی های بی دلیل شرکت کردم ولی این بار نمی شه یه مهمونی به خاطر تولد بیست سالگی م داشته باشم و اونایی رو که دوستشون دارم همه رو با هم توی یه روز ببینم و یه عکس یا دست خط یادگاری واسه وقتی که قراره بمیرن ازشون داشته باشم. این که این قدر راحت بر می گردن می گن تو داری با برادرت حسودی می کنی یا نمی دونم تو می خوای کادو بگیری... اینکه بعد از این همه سال هنوز نفهمیدن من اگه یه دوست صمیمی به درد بخور داشتم که باهاش راحت باشم به ذهن خودم می رسید که روز تولدم رو باهاش سر کنم. مثلا من نود درصد موارد که درباره دوستام حرف می زنم تو خونه، دارم از توخالی و پوشالی بودنشون حرف می زنم... بعد بابام برای تولّد بیست سالگی م که برای اوّلین بار احساس می کنم یه چیز خاصیه، بر می گرده تز می ده برو با دوستات خوش باش پولش با من. انگار که بعد این همه سال نفهمیده مشکل من با این جمله به جایی که با کلمه ی "پول" ش باشه با کلمه ی "دوست" ش هست.
اینا در یک آن خیلی اذیتم کرد و بعدش اصلا دیگه هیچ احساسی نسبت به تولّد گرفتن نداشتم و دیگه هم فکر نمی کنم تا سال های سال دلم بخواد هیچ کیک کوفتی تولّدی رو فوت کنم چون قطعا یاد بیست سالگی ای می ندازتم که می خواستم کنار یه سری آدمی که تا حدّی دوستشون داشتم باشم و خاطره جمع کنم ولی اونا هیچ کدومشون دوست نداشتن. و این خودش حس طرد شدگی وحشت ناکی بهم میده که اصلا دوست ندارم یادم بیفته. حس می کنم اون صفحه هایی که برای نوشته هاشون خالی گذاشته بودم تو سر رسیدم، تا آخر عمر روحم رو خواهد خورد و اینکه به محض اینکه یکی از کسایی که می خواستم دعوت شون کنم به این جشن بیفته بمیره، قطعا همه ش این به ذهنم می آد که چرا برگزارش نکردم اون جشن کوفتی رو؟
تازه سر همین قضیه، الآن فردا مجبورم زنگ تلفن خیلی ها رو تحمّل کنم و هی پشت تلفن ادای ذوق زده ها رو در بیارم و تشکّر کنم که به یادم بودن واسه ی تبریک تولّدم. اگه توافق می شد روی جشن تولد، من می تونستم روز اصلی تولدم رو بدون هیچ دغدغه ی تبریکی سپری کنم و کاملا عادی و ایده آل باشه برام. معمولی ترین. ولی شاید فردا، حتّی بخوان برام سر شب وقتی بابام خسته و کوفته از سر کار رسید، یکی از همین کیک های آماده ی پشت ویترین شیرینی فروشی رو بیارن با گل های نرگسی که سر چهار راه می فروشنشون و به زور منو بنشونن پشتش که شمع بیست رو فوت کن که این کار قطعا حالم رو بد می کنه چون از روی انجام وظیفه می خوان همچین کار مسخره ای بکنن و اگه هم بشه قطعا مثل بچه های چهارساله عمرا افتخار نمی دم فوتش کنم با این حجمی از تنفر که الآن نسبت به این قضیه تو رگ هام جریان داره. و آهان. نمی ذارم یک دونه عکس هم از بیست ساله شدنم بگیرن. اینم حالم رو به هم می زنه که بخوام ادای آدمای لاکچری رو در بیارم پشت دوربین در حالی که هیچ چیزی لاکچری نیست! یه چند بارم پچ پچ درباره ی ماشین خریدن شنیدم از زبونشون که اینم واسم هیجان انگیز نیست اصلا. یعنی فکر اینکه تو اصلا بگو در یه حالت رویایی و خیالی یه بنز بندازن زیر پام، یک ذره هم سر حالم نمی آره. ولی آره فکر اینکه اون چند صفحه ی دفترم رو بخوام با دست خط اینا پر کنم، تو چشمام برق می نداخت.
به هر حال می خوام دیگه از روش بپرم بسّشه! دوست ندارم تلخ تمومش کنم، ولی شما که انتظار نداشتید تمام چیز هایی که من این ماه کشف کردم هیجان انگیز و مثبت و قشنگ و گل و بلبل بوده باشه؟
خب به هر حال هر چی کشف کردم و نکردم دیگه بسه! الآن من اینجام و وقت دیگه ای ندارم. در اتّفاقی ترین نقطه ی دنیا و اتّفاقی ترین زمان دنیا. و امروز تنها زمانیه که جمله ی همیشه غلط زیر در یک لحظه ی خیلی کوچیک حکمش از نظر علم منطق درست می شه و دوباره تو یه لحظه ی بعدش برای همیشه تا ابد ابد غلط باقی می مونه. مثل یه چراغ که فقط توی یه ثانیه روشن می شه و بعد برای همیشه ی همیشه می سوزه. جمله ی زیر رو برای اون لحظه می نویسم، برای اون یه لحظه روشن شدن چراغم، قبل خاموشی ش. می خوام بدونه که من از وجودش خبر دارم:
"امروز بیستم فوریه ست و دوم اسفند ماه. در این لحظه من، کیلگارا، بیست سال دارم. و تازه دوشنبه هم هست و اینا همه شون مجموعه ی قشنگی از عدد های دو برام ایجاد می کنن و زندگی م هر چه قدرم مزخرف هم باشه، در این لحظه می تونم دلم رو به اینا خوش کنم و از هم آرایی شون لذّت ببرم."
بی شک اگه قرار بود خودکشی کنم، هیچ تاریخی رو بیشتر از این نمی تونستم دوست داشته باشم و برای تاریخ مرگم انتخابش کنم این قدر که خوشگله. پس اینکه زنده ام الآن، ثابت می کنه احتمالا تا آخر عمر خیال خودکشی رو خواهم داشت هم چنان ته ذهنم ولی قراره هر بار بی خیالش شم.
راستی دکلمه ی زیر رو گوش بدید. یعنی خواستید متن رو نخونید ولی اینو گوشش بدید انصافا! هدیه ی من به خودم. هدیه ی من به شما. اصلا هرچی. ارزشش رو داره. صدای مهدی موسویه با یکی از آهنگ هایی که خیلی دوستش دارم میکسش کردم. سعی کردم هماهنگشون کنم با هم و چیز بدی از آب در نیومده. کلا کار با نرم افزار های موسیقی خیلی سخت بود واسم و اوّلین بار بود که این تجربه رو کسب کردم (یکی دیگه از اوّلین هایی که تجربه کردم ولی یادم رفت بنویسمش!) و کلا یک پنج شنبه از صبح تا ظهر رو به فنا دادم تا یاد گرفتم همین یک فایل رو چه جوری بسازم و تهش دیگه از عقل خودم صرف نظر کرده بودم بس که پیچیده بود و سر در نمی آوردم و فکر می کردم خنگ عالمم. ولی تهش یاد گرفتم. الآن میکس کردن رو در حدّ ابتدایی بلدم. می تونید سفارش بدین حتّی... :-"
متن دکلمه ش جدیده. از توی همون جلسه ی پرسش و پاسخی که برگزار شد کش رفتم. پاسخ به یکی از افراد دیگه بود. دوست داشتم متنی که در جواب به من آپلود کرده بود رو براتون بذارم رو وب، ولی هر جوری که فکر کردم دیدم خیلی احتمالش می ره بالا که هویت حقیقی م لو بره و منم که همچین جفایی در حق وبلاگم نمی کنم. بعد از متن جوابیه ی خودم، اینو از همه بیشتر دوست داشتم و براتون آپلودش کردم. تو دماغی بودنش هم مربوط به توانایی های بارز من در میکس کردن آهنگ ها نیست. استاد خودشون سرما خورده بودن. :))
دانلود دکلمه ای از سیّد مهدی موسوی - رمز فایل: kilgharrah
راستش اوّلش می خواستم فقط متنی رو که داخل این دکلمه خونده می شه تو وبلاگم بذارم برای امروز. لامصب خیلی دل نشین صحبت می کنه. ولی با وجودی که ذهنم در مورد بیست سالگی خالی بود، فکر کنم بلند ترین پست عمرم رو نوشتم. (جدی اگه بلند ترین پستم رو می دونید کدومه بگین خودم هم بدونم.) دیگه دلم پر بود دیگه. چی کارش کنم. باید معذرت بخوام الآن؟ :{
پ.ن روز تولّد: توی یکی از خندوانه ها رامبد می گفت، اومدن از یه سری آدم پیر پرسیدن الآن اگه برگردین تو جوونی تون چی کارا می کنین؟ پنج تا مورد داشت حسرت های این آدم های پیر. من یکی ش رو به وضوح یادم موند اون روز، و بهتون قول می دم که می خوام عملیش کنم تو این دهه ی جدیدم. یکی از حسرت هایی که آدم ها در دورانی که پیر می شن می خورن، اینه که ای کاش خودشون رو بیشتر نشون می دادن تو دوره جوونی! حالا فرض کن کیلگ، تو همین جوریش نسبت به بقیه ی آدم ها خود به خود سعی می کنی خودت رو محو کنی... وای به حالت که چقدر می خوای حسرت بخوری اگه پیر بشی. آره دیگه خلاصه. نمی خوام اینجوری بشم. سعی می کنم بیشتر حرف بزنم و خودم رو تو چشم ملّت بکنم که لا اقل خواستم بمیرم یه چند نفری ازم خاطره داشته باشن!
پ.ن: می دونی چند ساعته دارم می نویسم کیلگ؟ پنج ساعتی هست به نظر... در روز تولّدم نشمینگاهم رو حس نمی کنم دیگه. :))) و اینکه می خواستم بذارم شیش صبح آپلودش کنم چون گویا اون زمان قدم های مبارک رو توی اتاق عمل بیمارستان گذاشتم ولی واقعا حسّم نسبت به خیلی از چیزها کور شده. حسّش نیست. مودش نیست. هرچی. همین الآن که تمومش کردم پستش می کنم...
تولّدم مبارک. هاه...