به خبر بسیاااار بسیاااااار زیبایی که هم اکنون فهمیدم توجه کنید!
فردا من باید از صبح تا ظهر با لعنتی ای که یک ماهه دارم وانمود می کنم دیگه تو دنیام وجود خارجی نداره تو یه اتاق تنها باشم. تنها. بدون هیچ کار یا بازیچه ای که حداقل وانمود کنم سرگرم کارم!!
دقیقشو بخوام بگم حس اینایی رو دارم که طلاق گرفتند بعد دارند می رند که حضانت بچه شون رو مشخص کنند. یا مثل این کاپل ها که می رن کاپل درمانی و تراپیست بهشون فعالیت هایی می ده تا کمک کنه روابطشون مثل قبل بشه.
به نظرم دیگه اگه فردا نبوسمش راه نداره!
متاسفانه فردا ارزوی قشنگی برای مردم عزیز تهران ندارم. چون می خوام دعا کنم فردا صبح دست و پاشون بشکنه و اورژانس بترکه و این قدر شلوغ بشه که وقت نکنیم بشینیم و بخواهیم ریخت هم رو ببینیم. البته بعدش دعا می کنم به سرعت خوب بشن مردم تهران، چون شیفت شب هم با خودمه و نمی تونم شلوغی رو تحمل کنم. فقط تا وقتی که ظهر این یارو می ره اورژانس بترکه و بعد فوری همه خوب بشن و جمع بشه.
واقعا عجب غلطی کردم همه ی لاین ها رو هم با این عزیز دل بابا برداشتم الان هرجا می ریم باید تحمل کنیم هم رو. واقعا استرس فردا رو دارم. شما که قرار نیست با کسی که ازش متنفرید قلبتون رو مچاله کرده انداخته سطل اشغال ولی متاسفانه هنوز براش احساس دارید یک صبح تا ظهر تنها باشید. من قراره باشم!
تازه یکی دیگه از بدبختی ها هم اینه که نماینده ها اتومات فکر می کنند ما مثل قبل خییییلی رفیقیم و میان مرامی لطفی کنند بهمون کشیک هامون رو هم با هم می چینند. و این یعنی من یه کشیک فیکس بیست و چهار ساعته هم باهاش دارم و از الان اعصابم خوردشه! و عزادارم عزادار. حالا نه من نه اون رومون نمیشه بگیم حاجی با هرکی می خوای کشیک بگذار با این یه نفر نگذار ما با هم به هم زدیم نمی خواهیم کنار هم باشیم.
خب به هم زدن دوستی های بزرگ این شکلی خیلی سخته و کسی هم باورش نمی شه فلانی ای که همیشه حال اون یکی رو از این یکی دوستش می گرفتیم و اسماشون رو با هم قاطی می کردند دیگه حتی با هم حرف نزنند. ولی زندگیه دیگه پیش میاد. دوستی های شعله ور رو حتی باد خاموش می کنه. یه روزم نماینده ها می فهمند و راحت می شیم.
پ.ن. راستی بهتون نگفتم؟ تو اون کشیک شب قبل، دوباره سر تا پام رنگی شد! این بار با استفراغ خونی نه، با خود خون. :))) خیلی هیجان انگیز بود انگار وسط رمان نبرد با شیاطین بودم. قضیه اینه که مریضه دستش قاچ شده بود و آش و لاش بود، بعد بیمارستان ما خیلی داغونه یه رسیور ندارن موقع شست و شو بگذاریم زیر دستمون خونابه توش بریزه. خلاصه... من و سال یکم داشتیم مریض رو شست و شو می دادیم، مریض روی تخت بود، دستش رو اویزون کرده بودیم و یک شیت انداخته بودیم زیرش که اون لخته ها و خونابه ها روی شیت بریزه. بعد یک سطل آشغال هم روی لبه شیت گذاشته بودیم که من تمام مدت با پاهام باز نگهش داشته بودم تا این خونابه از روی شیت سر بخوره و بریزه داخل سطل. حالا نگو این خونابه تمام مدت به جایی که بره داخل سطل، روی شیت جمع شده بود و حوضچه ای از خون و لخته و خونابه جمع شده بود. من اومدم هدایت کنم این حوضچه ی خون به دریا ختم بشه و بره تو سطل، یهو مسیرش عوض شد به جای اینکه بره تو سطل اومد سمت خودم و زاااارت کل شیت چپه شد روم. خلاصه درگیر شست و شو دادن بودم و داشتم از خودم می پرسیدم خدایا چرا احساس خیسی می کنم، یه لحظه به پایین نگاه کردم، دیدم اوووووف از کمر به پایین کل روپوش و شلوار و کفش های نویی که قیمتش قدر دو ماه حقوقم هست به رنگ سرخ دراومده!
خیلی زیبا بود!!!
گلگونه ی مردان خون ایشان است!
انگار زایمان کرده بودم.
استانت زیبایی بود.
هیچی دیگه بعدش نشستم به روپوش شستن وسط کشیک. چون دقیقا هیچ فاکینگ لباس جایگزینی نداشتم. یاد حرف اون دوستم افتادم که ماه پیش می گفت یک سال دیگه زنگ می زنیم به محمدرضا می گه قطع کنید من ازمون دادم رزیدنت نوروسرجری شدم سرم شلوغه دارم شورت اتند رو می شورم. رزیدنت ها هم خیلی باهام شوخی کردند هی گفتند دکتر داری لباس کدوم اتند یا رزیدنت سال بالایی رو می شوری؟ :)))
خلاصه اینا همه می گذره می ره خاطره می شه.
دی روز داشتم با خودم فکر می کردم اگه بخواین خودتون رو با سه کلمه یا بهتر بگم سه صفت، توصیف کنید اون سه صفت کدومان؟
به طرز مسخره ای دنبال اون سه صفتی بودم که باهاش بتونم سوال مسخره ای رو که ساخته بودم جواب بدم. خیلی به صفت "غیر خیانت کار" فکر می کردم. ولی تهش دیدم خیلی مسخره ست که یه صفت منفی رو انتخاب کنم.
بعد از این که کل روز این سوال زیر سوالای کنکور تو مغزم خیس خورد، سه تا صفتم رو پیدا کردم.
باهوش، امیدوار، با معرفت.
وخلاصه کلی با خودم و دلایلم کلنجار رفتم چرا این سه تا! به این نتیجه رسیدم که آدم صفت هایی رو دوست داره داشته باشه که یا واقعا فکر میکنه تو ذات ش هستن یا احساس می کنه از دید بقیه پنهان موندن یا تو هیچ کسی ندیده و حداقل دوست داره خودش داشته باشتشون!
داشتم فکر می کردم با این سه عنصر تو زندگیم می تونم چی کار کنم.
بیشتر از اون به این فکر می کردم که چقدر دوست دارم تو زندگیم با معرفت خطاب شم و این که این صفت چقدر واسم ارزشمنده! من صفت آخر رو می پرستیدم... چون حس می کردم این همون صفتی ه که من دارمش ولی از دید همه پنهان مونده. یادم نمی اومد تا حالا کسی من رو با این صفت خطاب کرده باشه!
از قضا شب هنگام اس ام اس ی آمد که کلا من رو از این رو به اون رو کرد:
((مرسی با معرفت.))
و من هنوز دارم به این فکر میکنم که آیا تا به این حد قانون جذب در مورد من مصداق داره؟ آیا من به همین راحتی تونستم این صفت رو جذب کنم؟ آیا کسی که این اس ام اس رو فرستاد نمی تونست از یه صفت دیگه استفاده کنه؟ مثل با وفا مثلا؟ و این که کلا برام عجیبه. خیلی زیاد. اگه جذب کردن به همین راحتی باشه... کنکورم باید بیاد جلوم لنگ بندازه. جذبش می کنم. دیر و زود داره ولی سوخت و سوز...
+حقیقتا و از ته دل قانون جذب رو باور دارم.