Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

8

 من اشکای آندرس اینیستا رو دیدم، دیگه منو از چی می ترسونی؟


فرسوده کننده ست. دیگه نمی تونم بقیه شو نگا کنم. 


ایزوفاگوس زمزمه می کنه: "چی؟ نوشته هشت؟ تعویض هشت؟ رحم نداره والورده؟ آخرین بازیشه نامرد!"

...

صدای فردوسی پور تو گوشم زنگ می زنه: " اون می دونه که دیگه هیچ وقت دوباره همچین جوی رو تجربه نخواهد کرد."

بازوبند زرد قرمزشو باز می کنه.

تماشاچی ها تعظیم می کنن.

می ره سمت مسی. بازوبندو می ده به مسی.

پائولینیو کنار زمین منتظر وایستاده.

دوربین  زوم می کنه روی یه هوادار. هواداره دستاشو صاف می گیره رو به روی بدنش. نود درجه. سرش رو خم می کنه پایین تا حد دو تا دستاش.

 

اینیستا بغض می کنه. 

بغض می کنم. 


اینیستا دستاشو می بره بالا. نه خیلی شق و رق. شل و ول ولی بالا.

آروم آروم دست می زنه، به افتخار خودش.

چشاش پر از اشکه. پسر. پُره! پُر  پر!

گام بر می داره سمت خط کناری زمین. هر قدمش یه دنیا واسم طول می کشه.

می ره بیرون. دارم آخرین هاشو می شمارم. آخرین نگاهش کدوم گوشه ی زمین چمن بود. آخرین بازیکنی که از کنارش رد شد کی بود. با پای چپ رفت بیرون یا راست. آخرین کسی که باهاش تعویض شد کی بود. به این فکر می کنم که آندرس... خودتم داری آخریناتو می شماری؟

حس می کنم داره با خودش می جنگه و به خودش می گه تو نباید تو آخرین کلاسیکوت  گریه کنی. آخریشه. نباید.


اشکام نا خودآگاه می ریزه. دماغم یکم گرفته. دارم خفه می شم.  گلوم یه چیزی توشه قطعا که اینقدر سفت شده. کنارم یه بچّه س که اونم اشکامو زیاد دیده. من دیگه منعی برای گریه کردن ندارم. می دونی نود و هفت هزار تماشاچی هم جلوم نیست! از کنار چشمام همون قطره ها می ریزه و می آد گوشه ی لبم و می خورمش  و شوره.  زیاد معلوم نیست اشک کم خوابی ه یا اشک دلتنگی. ولی به هر حال شوره. اشک دل گرفتگی واسه آندرس اینیستا شوره، نمی دونم چرا با خودم فکر می کردم باید مزّه ی اعجاب آور تری داشته باشه.

تماشاچی ها سوت و جیغ می زنن. می ایستن. دست می کوبن. 


آندرس می ره می شینه رو نیمکت. ردیف عقب، تو جایی که سایه ی پروژکتور های ورزشگاه، چشاشو می پوشونه.

دقیقه ی هشتاد و پنجه. دوربین یه زوم می ره روی اینیستا. 

رو نیکمت، سرشو گذاشته بین دو تا دستاش. دیگه بازی رو نگاه نمی کنه... آخرین بازی ش رو دنبال نمی کنه دیگه. همه ی اون اشکایی که نگه داشته بود که رو چمن نریزن الآن دارن خفه ش می کنن.

بهش می گم اینا سهم چمن های ورزشگاه بودن. دریغشون کردی.

ولی دیگه هیشکی واسش مهم نیست! هیشکی. 

اینیستا رو تشویق کردیم و تموم شد. ها؟

والورده راستی، من نمی بخشمت! تو نذاشتی آخرین کلاسیکوش رو تموم کنه، برد و باخت این قدر مهمه؟ واقعا؟ درک نمی کنم. من ک واسم مهم نیست... ازم بپرسی حاضرم بارسا بازنده باشه همیشه ولی اینیستا تو ترکیب تیمم بمونه.

ولی این ال کلاسیکو نباید باخته شه. می دونی فلسفه ی پشتش خیلی بزرگ تر از یه برد ساده ی بارساست تو نیوکمپ مقابل رئال. خیلی مقدّس تره.

...


بازی تموم شد. اینیستا اوّلین نفر می زنه بیرون. حتّی قبل از اکثر اعضای کادر فنّی! قبل از اینکه دوربینا و گزارش گر ها بتونن بگیرنش.

آخرین چیزی ک می بینم ازش، تصویرشه از پشت سر.

آخرین کلاسیکوی آندرس اینیستا تموم شد:

 مساوی.

 دو دو.

 صد و هفتاد و شیشمیش.


به این فکر می کنم که به صد و هفتاد و هفت نرسیدی...

به این فکر می کنم که همیشه حتّی تو این بازی آخر، اوّلین نفری بودی که می دوئید سمت طرفین دعوا و بغلشون می زد که : "بچّه ها آشتی باشین. آروم" چقد عاشق این اخلاقت بودم...

با اطمینان می گم تا حالا عصبانیت ندیدم ازین بازیکن. ازونا که همیشه روشون حساب جدا باز می کنیه.

از یه نسل طلایی فوتبال اون زمان که من مثل نور چشم می پرستیدمشون،  فقط تو مونده بودی. اون قدر که باورم شده بود، پایان اینیستا، پایان فوتباله. 


.:. آندرس آندرس...آره. معلومه ک میام...! بریم بمیریم. 

زنگ بزن، کاسیاس. ژاوی. بوفون. می رسم منم زود زود.


پ.ن. حتّی الآن دارم به هدر بلاگ اسکای که قرین شده با این الکلاسیکو فکر می کنم. هدره اون لک لک هاست که پر هاشون رو وا کردن و دارن پرواز می کنن. کلّا هر روزی که احساس های غریبانه دارم، هدر همینه. نمی دونم.