پرنده گفت: به تخمم بگو که جوجه شود
دوباره می سازم، آسمان آبی را
کنار می زنم از متن، پرده ی شب را
که جیک جیک کند صبحِ آفتابی را
پرنده گفت: به تخمم بگو که جوجه شود
که ترس، منتظر هیچکس نخواهد بود
که تا ابد می خوابیم روی بالش ابر
که سرنوشت من و تو قفس نخواهد بود
پرنده گفت: به تخمم بگو که جوجه شود
که جیک جیک کند مثل یک پرنده ی شاد
نترسد از صیّاد و شکارچی چونکه
تفنگ های قدیمی شکوفه خواهد داد!
پرنده گفت: به تخمم بگو که جوجه شود
که اسم حذف شده در کتاب، «شلّیک» است!
که آب و دانه زیاد است مثل آزادی
که صادقانه بگویم: بهار نزدیک است
پرنده کرد نگاهی به خنده ی روباه
پرنده کرد نگاهی به چشمِ موذیِ مار
پرنده کرد نگاهی به میله های قفس
پرنده کرد نگاهی به حرکت کفتار
پرنده کرد نگاهی به لاشه ی جفتش
پرنده کرد نگاهی به خونِ روی پرش
پرنده کرد نگاهی به بال کوچک خود
غم بزرگ... و تنهاییِ بزرگترش!
جهان مسخره ای که عقب، جلو می رفت
پرنده آویزان بود، از طناب کلفت
نگاه کرد به تخم شکسته اش سرِ میز
پرنده گفت: به تخمم... و هیچ چیز نگفت...
این شعر کشته داده. بلیو می. خیلی دوسش دارم.
دوست دارم یه صبح تا شب تنهایی بشینم با یه بشر که سلیقه ش به من می خوره این رو هی بخونیم، هی بخونیم، هی بخونیم.
از نظر علمی هم که می دونید دیگه این هی خوندنه باعث می شه هورمون های شادی آور و لذت بخش اثرشون بیشتر بشه. مثلا لذتی که تو چرخه ی ۱۰۰۰ م به انسان می دهد اصلا برابر نیست با لذت چرخه ی اول.
عموما خسته که می شم اینو می خونم.
ازین فازا که عح هیچ کدومتون هیچی نمی فهمید ولم کنید در عزلت خودم بمیرم.
نمی دونم تا الآن چند بار خوندمش ولی فکر کنم بالای دویست تا باشه.
یا مثلا چند وقت پیش شدیدا نیاز داشتم به چیزی نخندم و صورتم پوکر فیس باشه.
بالا سر مریض رو به موت شروع کرده بودم اینو می خوندم که خنده ام نگیره.
بالای سر همین کلاغ هم داشتم می خواندم.
که همسایه مان آمد تو. من در مسیر دیدش بودم و داشتم بالا سر یه کپه ی سیاه (چیزی که از دور به نظر می آد) داخل حیات زمزمه می کردم و یک ساک غول هم دستم بود. یعنی می خوام بگم یکم به فضای فیلمی آنابل نزدیک بود شرایط.
همسایه داشت می آمد نزدیک،
ولی من به خاطر رعایت هنجار هم که شده دلم نخواست شعر خوندنم رو قطع کنم و چشم از سوژه م بگیرم حالا چون همسایه آمده داره با چشم های ناباورانه و حالت وات دا فاک نگاهم می کنه.
اون حالی که اون لحظه داشتم برام ارزشمند تر از وجهه ی اجتماعی م پیش همسایه ی طبقه ی سه (شایدم چهار - آره درست فهمیدین من همسایه ی طبقه ی سه از چهار را هم نمی شناسم و گور لقش مهم نیست هیچ وقت تو این چیزا خوب نبودم) بود.
شعرم که تموم شد، سرم را بالاخره آوردم بالا.
گفتم سلام.
گفت سلام.
رفت..
و قسم به محدودیت های جدید اسکای. بگم یک ساعت بود داشتم ور می رفتم عکسم رو عمودی آپلود کنم نه افقی.
تهش گفتم لعنت بهش حوصله ی مسخره بازیای قالب جدید رو ندارم دیگه نمی کشم، آیم فاکینگ عه پروگرامر و زدم کدشو در آوردم چسبوندم این زیر و عکسم درست شد. عمودیه. احساسش عمودی منتقل می شه. نه افقی..
فقط اون بیت "نترسد از صیاد و شکارچی چونکه" ای کاش وزنش درست بود. از هر دویست باری که شعر رو خوندم سیصد بار این آرزو رو کردم. لامصب سخته براش وزن کردن وقتی اینقدر خفنه؟
هیچ احساسی نداشتم. خیلی سنگ شدم. کمترین احساسی نداشتم. همین رو دو سال پیش بهم نشان می دادی تا یک هفته براش عزاداری می گرفتم. الآن همه چیز عوض شده ولی.. بالا سرش بودم. احساساتم رو بیل می زدم. حسی نبود. خالی. تهی. مجموعه صفر. البته مجموعه صفر و تهی برابر نیستن ولی خب مفهومو می رسانه.