به طهران، طپش، امپراطور و البته باسطان، طوفان رو هم اضافه کنید!
عرضم به حضورتون که.. طهران رو اب برداشت برد.
نه بذار:
امپراطوری باسطانی طهران رو طپش های طوفان در هم گسست.
پشت پنجره بودن و صدای برف و بوران رو شنیدن حس عجیبی داره.
پنجره.. اینورش ارومه. زیر پتوی گرم و نرمت هستی. اونورش خیس و سرد و نا امنه.
نمی دونم چه جوریه. خسته تر از اونم که بنویسم.
منتهای امر، حس می کنم از تنهایی شنیدن صداهای مهیب طوفانی که الان می شنوم و داره با پنجره کشتی فرنگی می گیره خوشم می آد.
با وجودی که هم زمان دلت می خواد مثل بچگی ها تو آغوش مادر و پدرت مچاله بشی و همه چی یهو ساکت بشه!
یعنیا تک تک صحنه های آر ال استاین داره جلوی چشمم اپیزود می زنه امشب. همین طور کتاب سوم بودلر ها، خانه روی دماغه ی عمه ژوزفین. کاملا پرت شدم وسط خاطرات ده سال پیشم. ده سال پیشا زمستونا برف و بارون زیادی داشت و منم هر لحظه سرما خورده بودم و کم کم حداقل یه اندامم در حال قطع شدگی و گانگرن از سرما بود همیشه.
ترسو هم خودتی. این صداش خیلی یه جوریه!
من از طوفان نمی ترسم
نمی لرزم
کمان من محکم تر ز هر روزی،
دو مشتم گرز
و هر سر انگشتم هزاران دشنه خواهد شد
من این شب را
به خون دیده و سربند جنگم
روز خواهم کرد................