امروز فاکینگ فهمیدم که کی تمام این مدت تخم های دایناسوری شهر آفتاب رو رنگ می کرده!!!
حس یوزر فور اندی رو داشتم که بعد مدت ها پرده ی جلوش افتاده و بک اند رو دیده.
جمع خفنی داشتند این هنرمند ها! به شخصه بهاری شدم.
اصلا شبیه ایران نبود. یک نقطه ای بود، پر از شور و شوق و امید.
اگه بدونید چه صحنه ها که ندیدم،
مغز خودم هنوز هنگه.
همه لباس نقاشی پوشیده بودند،
دختر و پسر،
پیر و جوان،
بزرگ و کوچک،
همه جا پر از سطل های رنگ بود،
پر از پالت، قلم مو، سطل آب، دستمال،
دست در دست هم تخم دایناسور رنگ می کردند برای خوشامد گویی به بهار!
یکی خوابیده بود رو زمین و زیرش رو رنگ می زد،
یکی رفته بود سر چهارپایه توکش رو رنگ می کرد،
یکی مادر پیرش رو آورده بود با هم رنگ کنند،
یکی بچه ش بود،
یک سری ها همسر بودند،
یکی اون وسط تخم دایناسور طناب پیچی می کرد،
یکی پارچه می چسبوند،
واقعا جوی بود که پسندیده شد.
و قرار شد سال بعد من هم سعی کنم و شرکت کنم.
چند تا دوست باحال پیدا کردم. از من می پرسیدند مگر رشته ت هنره؟ طراحی یا نقاشی خوندی؟
گفتم نه، ولی به هنرمند ها ارادت مخصوصی دارم. :)))
و با هم فکر می کردیم بعد این دو ماه، شهرداری تخم های دایناسور رو کجا انبار می کنه؟
و من گفتم که شونه تخم مرغ های غول آسا!
و همه خندیدند.
ولی متاسفانه، وقتی مردم درد دارند، نمی شه این قدر خوشحال و بی خیال باشند.
خب، اینایی که دیدم، تا حد خوبی بی خیال های جامعه بودند.
و اول و آخرش آدم می مونه که آبراهام مازلو مخش تا چه حد کشش داشته موقع در کردن نظریه.