خب البتّه کاریشم نمی شه کرد چون واقعا مرد نیست، ولی می تونست حداقل یکم شرف داشته باشه.
چند وقت پیش توی یکی از بلاگایی که داشتم می خوندم، نویسنده ش درباره ی بچّه ش نوشته بود و اینکه یواشکی می ره چک می کنه که بچّه ش به چه سایت هایی سر می زنه و آیا مطالب مناسبی دارن یا نه. رفتم خیلی محترمانه نظرم رو گفتم که آقا این کارو با بچّه ت نکن، یه بار نفهمه، دو بار نفهمه... بار سوم قطعا می فهمه و اون موقع تو اون قدری از چشمش افتادی که حتّی زحمت تذکر دادن هم بهت نمی ده و می گیره رمز دارش می کنه و خودش و خودت رو راحت می کنه واسه همیشه. برگشت جواب داد که نه خیر، باید بدونم وگرنه بچّه م از دستم باز می شه و این حرفا! این از این.
خوب شما فرض کنید یه مامان بودید (حتّی اگه زن نیستید این یه بار رو برید تو حس که من ببینم چه خاکی تو سرم بریزم با توجّه به نظرات تون) و دقیقا صبح روز مادر که عموما بنا بر اینه که سخنان گل و بلبل بشنوید ، خیلی اتفاقی پستی که بچّه تون توی بلاگ شخصی ش درباره ی شما آپلود کرده و مقادیر نسبتا زیادی شررررر و وررررر محض توش داره رو می خونید که البتّه هیچ جوره قرار نبوده بخونید و به علّت کنجکاوی(بخوانید فضولی) بیش از حد خودتون بوده. حالا تکلیف چیه؟ وانمود می کنید پست رو نخوندید و به زندگی شیرین تون ادامه می دین؟ بچّه تون رو از زندگی تون خط می زنید و بازم به زندگی تون ادامه می دین؟ یا اینکه سعی می کنید از این به بعد یکم مامان بهتری باشید با توجّه به این که یکی از صادقانه ترین رگه های حقیقی فرزندتون رو اتفاقی کشف کردین؟
صبح فهمیدم. از ساعت پنج سحر بی خوابی زده به سرش، پا شده تبلت منو برداشته درباره ی مکان های دیدنی محل سفرمون تحقیق کنه به خیال خودش، و من احمق تیکه پاره شده دیشب یادم رفته بود تب بلاگم رو ببندم و خیلی شیک اوّلین چیزی که توی مرورگرم دیده همین کسشعرای محض من بوده در رابطه با خودش. دیگه هیچی، رسما امروز نفهمیدم چی کار کردم. همین جوری عصا قورت داده باهاشون این ور اون ور رفتم و هر لحظه یا دلم می خواست یکی رو کتک بزنم، یا دلم می خواست هوار بکشم، یا دلم می خواست گریه کنم یا بالا بیارم که هیچ کدومش رو هم انجام ندادم و فقط موهوم و محوی طور هی نگاه کردم و نفس عمیق کشیدم که بیشتر از این خراب نشه. اصلا حس می کنم مورد تجاوز قرار گرفتم. خیلی حس مزخرفیه.
مشکل اینه که متاسفانه تقریبا مطمئنم خوندتش، چون خوب روان شناسی هم می گه خانوما همینن و عمرا نمی ریزن تو خودشون و خیلی راحت می شه تشخیص داد تغییر رفتارشون رو ولی تفسیرش با خودته. و آره اینقدرررر شیک منو از زندگیش ایگنور کرده که هیچ ایده ای ندارم چه گلی بگیرم به سرم. یعنی باهام حرف می زنه، کارای عادی روزانه رو انجام می ده و هیچ خرده ای نمی شه گرفت، ولی کاملا حس می کنم که اون ته ته ها یه چیزی عوض شده و درست شدنی هم نیست و نقطه ی مثبتی هم نداریم تو داستان امروز چون ما روابط مون همین جوریش خیلیییییی وحشت ناک تر از چیزی بود که تصورش رو بکنین... و حالا با این گند عظیم خدا به من رحم کنه. حتّی جرئت نمی کردم تو چشماش نگاه کنم...
تازه نمی تونم برم درباره ش باهاش حرف بزنم، چون اون جوری عملا قبول کردم که من این متن رو نوشتم... البتّه احتمالش هم هست که کلا نخونده باشش و اینا ساخته و پرداخته ذهن ترسوی مخفی گر من باشه، چون خیلی وارد نیست به مجازی جات و خیلی هم وقت نداشته برای سر کشی...
خدایا، نمی شه یه روز بزنیم عقب؟ چرا این قدر این روز آخر سال گند شد آخه؟ غلط کردم.مثل این می مونه که کابوس هات واقعی شن و نتونی خودت رو از خواب بیدار کنی...
بعد مثلا اگه این مشکلم حل شه، تازه می رسیم به مشکلات مینور مثل اینکه الآن آدرس وبلاگم رو حفظ کرده یا نه... مثل اینکه الآن تا چه حد از مطلب هام رو خونده... و تا چه حد این شخصیت مزخرف اندر مزخرف م رو کشف کرده.
خیلی بی انصافی مامان. خیلی. اگه می خواستم می اومدم اینا رو به خودت می گفتم... چه جوری به خودت اجازه دادی بخونیشون؟ تو که می دونی من چه قدر برام مهمه این مسئله، تو که می دونی سرک کشیدن تو کارم چه قدر عصبیم می کنه... با این حال بازم چشمات رو بستی و... چرا فکر می کنی هنوز بچّه ام؟ چرا حرفام رو هیچ وقت خدا جدی نمی گیری؟ یعنی اینقدر بدبختم که قدر سر قاشق نمی تونم واسه دل خودم باشم؟ یه ذره حریم خصوصی داشته باشم؟ چرا؟ حق نداشتی. حق، نداشتی بخونیشون! نمی بخشمت. و تازه می دونی چیه؟ حالا که فهمیدی نظرت چیه؟ از خود صبح تا حالا که دارم بهش فکر می کنم می بینم اگه خودم مادر بودم، بعد از اینکه همچین چیزی رو می فهمیدم اولش می گرخیدم. خیلی ناراحت می شدم و با خودم می گفتم مگه من چه بلایی سر این موجود آوردم که باید بره تو روز مادر در مورد من پیش غریبه ترین آدم ها همچین اراجیفی بنویسه؟ و بعدش سعی می کردم گزینه ی سوم رو پیش بگیرم و سعی کنم اون قدری با بچّه م صمیمی باشم که در وهله ی اوّل اصلا نیازی نداشته باشه بره اینا رو یه گوری برای خودش بنویسه تا تخلیه ی روحی شه و اگر هم رفت بنویسه، بره در خفا بنویسه که چه قدر عاشقمه و چه قدر می پرسته منو... نه اینکه اینجوری. نمی بخشمت. تو هم خواستی نبخش... ما خیلی وقته از هم فرسخ ها فاصله گرفتیم و درکی از هم دیگه نداریم. و اینم می نویسم که یکم آروم شم، چون تقریبا به مرز جنون رسیدم امروز. من قدرنشناس نیستم، چیزهایی که تو ارزش حسابشون می کنی متاسفانه ارزش ارج نهادن نداشتن و ندارن و نمی تونی اینو بفهمی.
* دارم دق مرگ می شم.